با چشمانش ردیف کاشیهای رنگارنگ چیده شده روی هم را تعقیب کرد، معذب بود عادت نداشت توی دست و پای آقای هاشمی باشد. آنجا، در مغازه کاشیفروشی، احساس میکرد مزاحم است. روسریاش را جلوتر کشید و دستها را در هم حلقه کرد. آقای هاشمی داشت کار مشتریهایی را راه میانداخت که برای سفارش روشویی آمده بودند. به روشیها، کاسه توالتهای ایرانی و توالتفرنگیها، انواع زیردوشیها و بیدهها نگاه کرد. یک عمر در هنرستان تدریس کرده بود، طبیعی بود آنها در میان کلکسیون تجهیزات دستشویی مغازه شوهرش معذب باشد.
از صبح ده بار جلوی آینه تمرین کرده بود که حرفشو چطور بزند جملات را پشت سر هم ردیف کرده بود دوباره از نو. چه باید میگفت، چهطور باید میگفت، اصلاً شدنی نبود، با عقل جور در نمیآمد. اگر جایشان عوض میشد اگر آقای هاشمی از او چنین درخواستی میکرد، میپذیرفت؟ دلش راضی میشداصلاً؟
#فکرهای_خصوصی
#یاسمن_خلیلی_فرد
#انتشارات_هیلا
#داستان_های_کوتاه_فارسی
#ارسال_کتاب #ارسال_به_تمام_نقاط_کشور #ارسال_به_خارج_از_کشور
@afrabook
از صبح ده بار جلوی آینه تمرین کرده بود که حرفشو چطور بزند جملات را پشت سر هم ردیف کرده بود دوباره از نو. چه باید میگفت، چهطور باید میگفت، اصلاً شدنی نبود، با عقل جور در نمیآمد. اگر جایشان عوض میشد اگر آقای هاشمی از او چنین درخواستی میکرد، میپذیرفت؟ دلش راضی میشداصلاً؟
#فکرهای_خصوصی
#یاسمن_خلیلی_فرد
#انتشارات_هیلا
#داستان_های_کوتاه_فارسی
#ارسال_کتاب #ارسال_به_تمام_نقاط_کشور #ارسال_به_خارج_از_کشور
@afrabook
نویسنده تصمیم گرفته بود یک داستان اجتماعی بنویسد. بدین منظور پس از صرف غذا که یم بشقاب کوفته بود و یک نان و یک فلفل سبز به اضافهی نصف پیاز به اتاقش رفت. نویسنده علاقهمند است که پیاز را با مشت بشکند.
آقای نویسنده پنهان از چشم مادرش که مذهبی است، که گوش به زنگ کمترین حرکت ناشایست پسر نان بیارش است تا او را ناچار کند زن بگیرد و سامانی پیدا کند چند قطره آبلیمو و یک تکه یخ در لیوانی ریخت، و آهسته از پلهها بالا رفت ث. و شیشهی عرق را که پشت آثار چاپ شدهاش بود برداشت. این نوشتهها اگرچه میتواند سند قاطع ضد اجتماعی بودن نویسنده باشند بهدقت از مجلات وزین کشور چیده شدهاند.
نویسنده رختخوابش را انداخت و یک دسته کاغذ و یک خودکار جلوش گذاشت و دراز کشید.... البته عرق را فراموش نکرد و نیز فراموش نکرد که داستانش باید کوتاه باشد. زیرا که یک خودکار بیشتر نداشت که تا نیمه خالی بود. ته بطری هم فقط به اندازهی یک شب عرق داشت.
#نیمه_تاریک_ماه #هوشنگ_گلشیری #نیلوفر #انتشارات_نیلوفر #داستان_فارسی #ادبیات #ادبیات_معاصر #داستان_کوتاه #گلشیری #داستان_های_کوتاه_فارسی #جنگ_اصفهان #ارسال_کتاب
#ارسال_به_تمام_نقاط_کشور
@afrabook
آقای نویسنده پنهان از چشم مادرش که مذهبی است، که گوش به زنگ کمترین حرکت ناشایست پسر نان بیارش است تا او را ناچار کند زن بگیرد و سامانی پیدا کند چند قطره آبلیمو و یک تکه یخ در لیوانی ریخت، و آهسته از پلهها بالا رفت ث. و شیشهی عرق را که پشت آثار چاپ شدهاش بود برداشت. این نوشتهها اگرچه میتواند سند قاطع ضد اجتماعی بودن نویسنده باشند بهدقت از مجلات وزین کشور چیده شدهاند.
نویسنده رختخوابش را انداخت و یک دسته کاغذ و یک خودکار جلوش گذاشت و دراز کشید.... البته عرق را فراموش نکرد و نیز فراموش نکرد که داستانش باید کوتاه باشد. زیرا که یک خودکار بیشتر نداشت که تا نیمه خالی بود. ته بطری هم فقط به اندازهی یک شب عرق داشت.
#نیمه_تاریک_ماه #هوشنگ_گلشیری #نیلوفر #انتشارات_نیلوفر #داستان_فارسی #ادبیات #ادبیات_معاصر #داستان_کوتاه #گلشیری #داستان_های_کوتاه_فارسی #جنگ_اصفهان #ارسال_کتاب
#ارسال_به_تمام_نقاط_کشور
@afrabook
.
آن شب مهتاب بعد از تعقیب و گریز آمد خانهی ما، دیبا را داد به مادرم تا با کاسه بشقابهای ملامین داخل کابینت آشپزخانه سرگرمش کند و خودش نشست به هایهای گریه. مادرم به مهتاب گفت باید ببخشی، مرد جماعت همین است، خطا میکند و ما زنها باید ببخشیم. این را مثل یک اصل پذیرفته شده میگفت. مثل خودش که بارها و بارها پدرم را بخشیده بود. اما من حرفش را قبول نداشتم. هر بار هم که پدرم را بابت هر خطای خانمانسوزی میبخشید من یک تکه از پوست وجودم را برای انتقام از نرینههای عالم کلفت می کردم. معنی نداشت هر بار که پدر مافنگیام را سر بساط تریاک با نشمه جدیدش غافلگیر میکرد، با دو بار زرزر کردن و چسناله کردن و گردن کج کردنش می بخشید. هر بار هم چیزی را برای بخشیدنش بهانه میکرد. یک بار نداشتن استقلال مالی، یک بار آینده ما بچهها، یک بار بیآبرویی جلوی دروهمسایه و خواستگارها... حالا آینده ما چه شد؟ مگر خواستگارها صف بسته بودند جلوی در خانه؟
مهتاب آن شب غروب کرده بود. آنقدر با دستمال اشک و آب دماغش را پاک کرده بود که گونهها و نوک بینیاش قرمز شده بود مثل لبو. طلوع که کرد، حرف از انتقام زد. من دلیلی برای مخالفت نداشتم.
این مهتاب ویرانه حالا مانده است کدام تصمیم را عملی کند. صبر کند وقتی فرزاد زیر دوش چشم هایش را میبندد اسید را بریزد داخل وان تا اول کف پایش بسوزد و بعد احتمالا با چشم بسته و پر کف لیز بخورد کف وان تا بقیه بدنش هم جزغاله شود؟ یا به بهانهای وارد حمام شود و اتفاقا وقتی فرزاد چشمهایش باز است و دارد نگاه میکند یکجا اسید را بریزد درست وسط پاهایش تا فرزاد با چشم باز سوختن خودش را تماشا کند؟
#کاناپه
#ساناز_اقتصادی_نیا
#داستان_های_کوتاه_فارسی #مجموعه_داستان
#نشر_نی
#ارسال_به_تمام_نقاط_کشور #ارسال_به_خارج_از_کشور #ارسال_پستی
@afrabook
آن شب مهتاب بعد از تعقیب و گریز آمد خانهی ما، دیبا را داد به مادرم تا با کاسه بشقابهای ملامین داخل کابینت آشپزخانه سرگرمش کند و خودش نشست به هایهای گریه. مادرم به مهتاب گفت باید ببخشی، مرد جماعت همین است، خطا میکند و ما زنها باید ببخشیم. این را مثل یک اصل پذیرفته شده میگفت. مثل خودش که بارها و بارها پدرم را بخشیده بود. اما من حرفش را قبول نداشتم. هر بار هم که پدرم را بابت هر خطای خانمانسوزی میبخشید من یک تکه از پوست وجودم را برای انتقام از نرینههای عالم کلفت می کردم. معنی نداشت هر بار که پدر مافنگیام را سر بساط تریاک با نشمه جدیدش غافلگیر میکرد، با دو بار زرزر کردن و چسناله کردن و گردن کج کردنش می بخشید. هر بار هم چیزی را برای بخشیدنش بهانه میکرد. یک بار نداشتن استقلال مالی، یک بار آینده ما بچهها، یک بار بیآبرویی جلوی دروهمسایه و خواستگارها... حالا آینده ما چه شد؟ مگر خواستگارها صف بسته بودند جلوی در خانه؟
مهتاب آن شب غروب کرده بود. آنقدر با دستمال اشک و آب دماغش را پاک کرده بود که گونهها و نوک بینیاش قرمز شده بود مثل لبو. طلوع که کرد، حرف از انتقام زد. من دلیلی برای مخالفت نداشتم.
این مهتاب ویرانه حالا مانده است کدام تصمیم را عملی کند. صبر کند وقتی فرزاد زیر دوش چشم هایش را میبندد اسید را بریزد داخل وان تا اول کف پایش بسوزد و بعد احتمالا با چشم بسته و پر کف لیز بخورد کف وان تا بقیه بدنش هم جزغاله شود؟ یا به بهانهای وارد حمام شود و اتفاقا وقتی فرزاد چشمهایش باز است و دارد نگاه میکند یکجا اسید را بریزد درست وسط پاهایش تا فرزاد با چشم باز سوختن خودش را تماشا کند؟
#کاناپه
#ساناز_اقتصادی_نیا
#داستان_های_کوتاه_فارسی #مجموعه_داستان
#نشر_نی
#ارسال_به_تمام_نقاط_کشور #ارسال_به_خارج_از_کشور #ارسال_پستی
@afrabook
.
نگاهی گذرا به تاریخ معاصر ادبیات ایران، نشان از حضور زنانی دارد که گاه مجبور بودند به خاطر گیروگرفتاریهای جامعهی سنتی خود، یا مردانه بنویسند یا از قید نوشتن و انتشار آن، از شر قضاوتها و واپس راندهشدنها بگذرند. از «رابعه کعب قزداری» تنها زن منقول در «تذکره الاوليا» عطار که بگذریم، در ادامهی تاریخ نیز ذکر زنان شاعر و نویسنده آن قدر کم است که در میان انبوهی از نامها و القاب بزرگ مردانه گم میشود.
#کسی_خانه_نیست
#فرشته_احمدی #افسانه_احمدی #تکتم_توسلی #آتوسا_زرنگارزاده_شیرازی #مریم_سمیع_زادگان #ساناز_زمانی #ناهید_طباطبایی #عالیه_عطایی #الهام_فلاح #الهامه_کاغذچی #ضحی_کاظمی #فرشته_نوبخت #شیوا_مقانلو #مهسا_ملک_مرزبان
#کتاب_کوچه
#داستان_های_کوتاه_فارسی
@afrabook
نگاهی گذرا به تاریخ معاصر ادبیات ایران، نشان از حضور زنانی دارد که گاه مجبور بودند به خاطر گیروگرفتاریهای جامعهی سنتی خود، یا مردانه بنویسند یا از قید نوشتن و انتشار آن، از شر قضاوتها و واپس راندهشدنها بگذرند. از «رابعه کعب قزداری» تنها زن منقول در «تذکره الاوليا» عطار که بگذریم، در ادامهی تاریخ نیز ذکر زنان شاعر و نویسنده آن قدر کم است که در میان انبوهی از نامها و القاب بزرگ مردانه گم میشود.
#کسی_خانه_نیست
#فرشته_احمدی #افسانه_احمدی #تکتم_توسلی #آتوسا_زرنگارزاده_شیرازی #مریم_سمیع_زادگان #ساناز_زمانی #ناهید_طباطبایی #عالیه_عطایی #الهام_فلاح #الهامه_کاغذچی #ضحی_کاظمی #فرشته_نوبخت #شیوا_مقانلو #مهسا_ملک_مرزبان
#کتاب_کوچه
#داستان_های_کوتاه_فارسی
@afrabook
.
بر سقف خاکستری آسمان روزهای در به دریات روی خیابانهای بارانزده، گریههایت و ترست از اخراج نقاشی میشد و در روزهای نادر آفتابی، دیوارهای کنار رستورانهای پیادهرو پر میشد از طرح خندههای شیرینت و نقشههایت برای آینده. اما هرگز فکرش را نمیکردم زمانی برگردم ایران و تو را زیباتر از پیش در این کتابفروشی دنج پیدا کنم و نخواهم به تو بگویم چه گذشت بر من و بپرسم چه گذشت بر تو؟
#روزن
#احمد_پوری
#نشر_نیماژ
#مجموعه_داستان #داستان_های_کوتاه_فارسی
@afrabook
بر سقف خاکستری آسمان روزهای در به دریات روی خیابانهای بارانزده، گریههایت و ترست از اخراج نقاشی میشد و در روزهای نادر آفتابی، دیوارهای کنار رستورانهای پیادهرو پر میشد از طرح خندههای شیرینت و نقشههایت برای آینده. اما هرگز فکرش را نمیکردم زمانی برگردم ایران و تو را زیباتر از پیش در این کتابفروشی دنج پیدا کنم و نخواهم به تو بگویم چه گذشت بر من و بپرسم چه گذشت بر تو؟
#روزن
#احمد_پوری
#نشر_نیماژ
#مجموعه_داستان #داستان_های_کوتاه_فارسی
@afrabook