افراكتاب
291 subscribers
5.03K photos
62 videos
2 files
32 links
افراكتاب دريچه‌اى براى آگاهى
تهران، خيابان وليعصر، روبروى پارك ملت، نبش انصارى، برج ملت
تمام روزهاى سال، حتى روزهاى تعطيل
تلفن ۲۲۰۱۵۷۵۷-۲۲۰۱۷۶۵۰
Www.Afrabook.com
Facebook.com/afrabook
Instagram:afra_ketab
@fsangari ادمین
Download Telegram
آل‌استار قرمز، کتانی سفید، گیوه، کفش پاشنه‌دار، گالش، صندل، چکمه.. يک دنيا قصه پشت هر کدام از این کفش‌ها هست. تاریخچه‌ی کفش‌ها، قوم و ملتی که آن‌ها را ساخته‌اند تناسب شکل و رنگشان با سلیقه و شخصیت‌های مختلش و... تا حالا شده درباره‌ی دیگران، از روی کفشی که پوشیده‌اند
نظر بدهی؟ اصلاً تا حالا پایت را توی کفش دیگران کرده‌ای؟ دخترها که زیاد این تجربه را دارند، چون همه‌شان در بچگی حسابی به خدمت کفش تق‌تقی‌های مامان‌هایشان رسیده‌اند. کفش مورد علاقه‌ی تو کدام است؟ جواب این سؤال مهم است، چون روانشناس‌ها می‌گویند کفشی که هر کس می‌پوشد خیلی به شخصيتش ربط دارد.

#تاریخ_ماریخ_مستطاب_کفش
#تاریخ_ماریخ_مستطاب_کلاه
#شرمین_نادری
#نعیم_تدین
#نشر_هوپا #هوپا
#کتاب_نوجوان #طنز_فارسی
#ارسال_کتاب #ارسال_به_تمام_نقاط_کشور

@afrabook
.
می‌گوید نخند، اگر بخندی نمی‌توانم زارت را ببینم. نفسم را حبس می‌کنم و توی چشمش نگاه می‌کنم، چشمش سیاه است و دورش انگار سرمه دارد، مثل اکثر مردم این‌جا، چه زن و چه مرد، همه‌شان شوخ چشم‌اند و صورتشان عرق‌کرده و غمگین می‌خندند، من هم می‌خندم که می‌گوید این طوری نمی‌شود همه‌اش داری می‌خندی و من می‌گویم به خدا نمی‌خندم و باز نگاهش می‌کنم، این بار خیره به چشم چپش و مرد هم نگاهم می‌کند و می‌بینم یک دانه اشک می‌غلتد توی چشمش، هول می‌کنم و نفسم می‌رود و می‌گویم وای ببخشید، می‌بینم نگاهش را برمی‌گرداند و شربت زعفران را می‌گذارد روی پیشخان و می گوید: «ها زار داری.»

#زار
#شرمین_نادری
#مجموعه_داستان
#نشر_آگاه #نشر_بان
#ارسال_به_تمام_نقاط_کشور #ارسال_به_خارج_از_کشور‌ #ارسال_پستی
@afrabook
.
می‌گویند وقتی پری درسکوت روز بهاری به حیاط رسید، خانه غرق در کسالت بی‌سابقه‌ای بود و بوی غریب و تندی مثل مرض بی‌درمان توی حیاط می‌چرخيد.
بابا ابوالقاسم بعد از کلی این پا و آن پا به سراغ مطبخ وزیرزمین رفت بلکه منشا بورا پیدا کند و بعد هم که برگشت بدحال و غمگین بود و به زمین و زمان غر می زد. پری که حوصله‌ی بداخلاقی بابا را نداشت، وقت رفتن به اتاق خودش با بی‌حوصلگی پرسید مگر چیزی پیدا کردی و بعد هم از دیدن رنگ و روی بابا ابوالقاسم هول‌هول به حياط پشتی دوید و تمام سوراخ سنبه‌ها را به دنبال روباهش گشت و دست آخرهم گریه‌کنان خودش را به حياط پشتی مطبخ انداخت و بین آت‌و‌آشغال‌هایی که بابا جمع کرده بود، ته مانده‌ی روباهش را که خوراک جک‌وجانورهای دیگر شده بود، بازشناخت.

#مرگامرگی
#شرمین_نادری
#نشر_بان
#افراکتاب_داستان_فارسی
#رمان #داستان
#ارسال_پستی
@afrabook