❤️ #نسیم_هدایت
❣ #قسمت_اول
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
✍🏼 داستان زندگیم رو شروع میکنم
تا بدست #دختر_یتیمم برسد....😔
👌🏼تا #عبرتی شود برای تمام
#خواهران_دینیم که بیشتر از گذشته به #الله_تعالی نزدیک شوند......
✍🏼 #دختری بودم 12 ساله که
از #اسلام_و_دین چیزی نمیدونستم
میدیدم که بعضی وقتها مادرم اگر یادش می افتاد #نمازی میخوند و پدرمم همینطور...
هر چند خانواده ی ما از نظر #اخلاقی بسیار پایبند #حیا و #شرم و #حجاب بودیم.... اما این فقط به خاطر #اصول_خانوادگی بود و بس...
خانواده ی 7 نفره ای شامل
مادر بزرگم ،پدرم ،مادرم ، و 2 فرزند #پسر و 2 فرزند #دختر بودیم...
همه در #سکوت زندگی ساده ای داشتیم ...تازه به سال اول راهنمایی وارد شدم، شاگرد زرنگی بودم و در درس خوندن به مشکل بر نمیخوردم
هیچ وقت از کسی کمک نمیگرفتم ،در میانه سال تحصیلی بودکه متوجه بعضی #رفتارهای_عجیب از طرف برادر بزرگم شدم....
اولین کسی که متوجه شد من بودم...
دلیلش رو نمیدونستم...
خیلی ساکت بود و زیاد تو فکر میرفت...
بعدها شروع به #نماز_خوندن کرد
همه داشتیم شاخ در می آوردیم
آخه #برادرم چه به #نماز_خوندن...!
بعد از مدتی بازم این رفتارها ادامه داشت...خیلی #عجیب بود... برادرم 5 سال از من بزرگتر بود اما خیلی رابطمون خوب بود...
یه شب خیلی دیر اومد خونه دیگه همه از دست کارهاش #کلافه شده بودن
ولی من یکی فقط میخواستم #دلیلش رو بدونم...
همینکه همه خوابیدن رفتم بالای سرش و صداش زدم دیدم اونم نخوابیده ،ازش سوال کردم چرا اینجوری رفتار میکنی؟
چت شده؟
همینکه اینو شنید #زد_زیر_گریه...
بهم گفت تو اصلا میدونی من چند سال در #تاریکی زندگی میکردم؟
💔 #بدون_الله_زندگی_میکردم...
همینکه این جمله رو شنیدم تکون عجیبی خوردم...حالم بد شد، دنیا دور سرم گیج رفت...تازه فهمیدم چیکار کردم...
چند وقت بدون یادی از #الله_تعالی زندگی کردم...
عجب نگون بختی بزرگی بود...
منم #گریه_کردم و با هم #یک_صدا شدیم ... اون شب همین حرف بینمون رد و بدل شد...دیگه هیچ حرفی نداشتیم بگیم...
منم مثل دادشم #داغون شدم
مثل اون هی میرفتم تو فکر... تا اینکه تصمیم گرفتم #نماز_بخونم...
😔یا الله #چقدر_سخت_بود با چه رویی رفتم روی جا نماز میدونستم خطا کارم و #از_الله_فاصله_گرفته_ام میتونستم #سنگینی الله اکبر رو احساس کنم ...
😭به خدایم گفتم یاالله با کوهی از #غفلت اومدم پیشت #خیلی_سنگینه #نفسم بالا نمیاد خودت کمکم کن
عجب نمازی خوندم کلا داغون شده بودم... شبش رفتم پیش داداشم و بهش گفتم که منم میخوام #توبه کنم چیکار کنم؟ خیلی خوشحال شد و تا صبح نخوابید برام حرف زد و در آخر گفت حالا بگو
❤️أشْهَدُ أَنَّ لٰا إلٰه َإلٰا اللّٰه
❤️وأَشْهَدُ أَن مُحَمَّد رَسولَ اللّٰه
☝️🏼️منم گفتم و این کلمه خیلی #بارهای_سنگین رو از روی دوشم برداشت...نمیدونم چرا اما احساس میکردم سبک شدم... #آرامش داشتم...
بعدها در احادیث خوندم که #رسول_اللهﷺ میفرماید: هر کسی به الله تعالی ایمان بیاورد تمام #گناهان قبلش بخشیده میشود حتی اگر به اندازه کوهی باشد.😌
😔خانوادم متوجه شدن که من #ایمان_اوردم...پدرم خیلی با پسرای مسجد بد رفتاری میکرد چون در کل خیلی گمراه بود...
ما جزء خانواده هایی بودیم که هر سال یک هفته #مولودی میگرفتیم و تمام اقوام و همسایه و آشناهامون رو دعوت میکردیم... و #بدعت های زیادی داشتیم... در حالی که به نماز و چیزهای مهمتر توجهی نداشتیم
😔پدرم بیشتر از همه #ضد من شد
طوری شد که حتی اجازه #اظهار_نظر در مورد هیچ چیز نداشتم...
😔مادرم با هام #بدرفتاری میکرد..
پدرم کلا #آدم_حسابم_نمیکرد...
و برادر بزرگم هم که اکثر اوقات تو مسجد بود ...
به خاطر اینکه با خانواده #دعوا نکنه همیشه دیر وقت میومد خونه تا همه بخوابن...اما من نمیتونستم برم بیرون و پای همه چیز وایسادم....
✍🏼 #ادامه_دارد...ان شاءالله
@admmmj123
❣ #قسمت_اول
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
✍🏼 داستان زندگیم رو شروع میکنم
تا بدست #دختر_یتیمم برسد....😔
👌🏼تا #عبرتی شود برای تمام
#خواهران_دینیم که بیشتر از گذشته به #الله_تعالی نزدیک شوند......
✍🏼 #دختری بودم 12 ساله که
از #اسلام_و_دین چیزی نمیدونستم
میدیدم که بعضی وقتها مادرم اگر یادش می افتاد #نمازی میخوند و پدرمم همینطور...
هر چند خانواده ی ما از نظر #اخلاقی بسیار پایبند #حیا و #شرم و #حجاب بودیم.... اما این فقط به خاطر #اصول_خانوادگی بود و بس...
خانواده ی 7 نفره ای شامل
مادر بزرگم ،پدرم ،مادرم ، و 2 فرزند #پسر و 2 فرزند #دختر بودیم...
همه در #سکوت زندگی ساده ای داشتیم ...تازه به سال اول راهنمایی وارد شدم، شاگرد زرنگی بودم و در درس خوندن به مشکل بر نمیخوردم
هیچ وقت از کسی کمک نمیگرفتم ،در میانه سال تحصیلی بودکه متوجه بعضی #رفتارهای_عجیب از طرف برادر بزرگم شدم....
اولین کسی که متوجه شد من بودم...
دلیلش رو نمیدونستم...
خیلی ساکت بود و زیاد تو فکر میرفت...
بعدها شروع به #نماز_خوندن کرد
همه داشتیم شاخ در می آوردیم
آخه #برادرم چه به #نماز_خوندن...!
بعد از مدتی بازم این رفتارها ادامه داشت...خیلی #عجیب بود... برادرم 5 سال از من بزرگتر بود اما خیلی رابطمون خوب بود...
یه شب خیلی دیر اومد خونه دیگه همه از دست کارهاش #کلافه شده بودن
ولی من یکی فقط میخواستم #دلیلش رو بدونم...
همینکه همه خوابیدن رفتم بالای سرش و صداش زدم دیدم اونم نخوابیده ،ازش سوال کردم چرا اینجوری رفتار میکنی؟
چت شده؟
همینکه اینو شنید #زد_زیر_گریه...
بهم گفت تو اصلا میدونی من چند سال در #تاریکی زندگی میکردم؟
💔 #بدون_الله_زندگی_میکردم...
همینکه این جمله رو شنیدم تکون عجیبی خوردم...حالم بد شد، دنیا دور سرم گیج رفت...تازه فهمیدم چیکار کردم...
چند وقت بدون یادی از #الله_تعالی زندگی کردم...
عجب نگون بختی بزرگی بود...
منم #گریه_کردم و با هم #یک_صدا شدیم ... اون شب همین حرف بینمون رد و بدل شد...دیگه هیچ حرفی نداشتیم بگیم...
منم مثل دادشم #داغون شدم
مثل اون هی میرفتم تو فکر... تا اینکه تصمیم گرفتم #نماز_بخونم...
😔یا الله #چقدر_سخت_بود با چه رویی رفتم روی جا نماز میدونستم خطا کارم و #از_الله_فاصله_گرفته_ام میتونستم #سنگینی الله اکبر رو احساس کنم ...
😭به خدایم گفتم یاالله با کوهی از #غفلت اومدم پیشت #خیلی_سنگینه #نفسم بالا نمیاد خودت کمکم کن
عجب نمازی خوندم کلا داغون شده بودم... شبش رفتم پیش داداشم و بهش گفتم که منم میخوام #توبه کنم چیکار کنم؟ خیلی خوشحال شد و تا صبح نخوابید برام حرف زد و در آخر گفت حالا بگو
❤️أشْهَدُ أَنَّ لٰا إلٰه َإلٰا اللّٰه
❤️وأَشْهَدُ أَن مُحَمَّد رَسولَ اللّٰه
☝️🏼️منم گفتم و این کلمه خیلی #بارهای_سنگین رو از روی دوشم برداشت...نمیدونم چرا اما احساس میکردم سبک شدم... #آرامش داشتم...
بعدها در احادیث خوندم که #رسول_اللهﷺ میفرماید: هر کسی به الله تعالی ایمان بیاورد تمام #گناهان قبلش بخشیده میشود حتی اگر به اندازه کوهی باشد.😌
😔خانوادم متوجه شدن که من #ایمان_اوردم...پدرم خیلی با پسرای مسجد بد رفتاری میکرد چون در کل خیلی گمراه بود...
ما جزء خانواده هایی بودیم که هر سال یک هفته #مولودی میگرفتیم و تمام اقوام و همسایه و آشناهامون رو دعوت میکردیم... و #بدعت های زیادی داشتیم... در حالی که به نماز و چیزهای مهمتر توجهی نداشتیم
😔پدرم بیشتر از همه #ضد من شد
طوری شد که حتی اجازه #اظهار_نظر در مورد هیچ چیز نداشتم...
😔مادرم با هام #بدرفتاری میکرد..
پدرم کلا #آدم_حسابم_نمیکرد...
و برادر بزرگم هم که اکثر اوقات تو مسجد بود ...
به خاطر اینکه با خانواده #دعوا نکنه همیشه دیر وقت میومد خونه تا همه بخوابن...اما من نمیتونستم برم بیرون و پای همه چیز وایسادم....
✍🏼 #ادامه_دارد...ان شاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
دوستان موافقید رمان دیگه ای بزارم!؟
#همسفر_دردها♥️....
#قسمت_اول🍀
🌺بِسمِاللهِ الرَّحمنِالرَّحیم🌺
الحمدلله رب العالمین الصلاه و السلام علی رسول الله و علی آله و صحبه و من والا اما بعد...
السلام علیکم و رحمت الله و برکاته
من #آسیه ۲۳ سال دارم... #سرگذشت زندگی خود را به #سمع شما بزرگواران میرسانم بلکه #امیدی باشد برای #ناامیدان....
در خانواده ای 7 نفره به دنیا آمدم الحمدلله پدر و مادرم اهل #نماز و #روزه بودند و آدمهای #ساده و #معمولی و چهار #برادر داشتم و فرزند آخر خانواده هستم ؛
خونه و مغازه و زمین و باغ و... داشتیم ،
دختر بچه ای معمولی بودم ؛ اما برادر بزرگم (یوسف) خیلی #باغیرت بود و خیلی به #دین علاقه داشت دوست داشت همیشه لباسای #بلند و #گشاد بپوشم...
10 سالم بود منو #تشویق کرد که قرآن یاد بگیرم به همین خاطر در 10 سالگی قرآن #ختم کردم... خونه با وجود اون شلوغ بود همه شاد بودیم گاهگاهی ما رو بیرون میبرد؛ برادرم #یوسف با اخلاق و زیبا و #ورزشکار بود...
تا 11 سالگی نمیدانستم #غم و #درد و #رنج چیست تا اینکه فهمیدم برادرم #بدترین نوع #سرطان استخوان را داره... رنج و دردش رو میدیدم وقتی بخاطر #شیمی_درمانی موهاش رو تراشید بهش گفتم از نظر من هنوز خوشکلی هیچ تغییری نکردی گفت برو تو اتاق دروغ نگو...
یک ماه بعد از #بیماری برادرم از یک پله افتادم تو حیاط پام تیر میکشید دو سه بار گفتم بیاید کمک ولی مهمان داشتیم هیچکس صدایم رو نشنید و خودم کشان کشان از چند پله بالا رفتم برادرا و مادرم اومدن و گفتن کوفته شده و خلاصه رفتم دکتر گفتند پاش #شکسته در زانوش هم #کیست استخوان داره باید #جراحی بشه...
عمل جراحی کردم و با برادرم شوخی میکردم ؛ میگفتم ببین من چقدر دوستت دارم تو یکم مریض شدی منم مریض شدم...
بعد دو سه ماه با پای خودم راه میرفتم که یک روز تو آشپزخونه کار میکردم دیدم پام یه صدایی داد رفتم دکتر گفت پات مجددا شکسته برو تهران اونجا بهتر عملت میکنن و باید #پیوند استخوان بزنی چون #کیست استخوان داری...
رفتم تهران عمل کردم دردهای زیادی میکشیدم پدر و مادرم فقط #اشک میریختن از برادرم دور بودن و من هم که مریض بودم ؛ برادرم همیشه میگفت خدایا بخاطر بزرگیت آسیه خوب بشه من اشکالی نداره.. بعد از چند ماه حالم کاملا خوب شد اما برادرم حالش روز به روز بدتر میشد و درد کشیدناش رو میدیدم ؛ بچه بودم و نمیدانستم که #سرطان یک بیماری #کشنده ست به قدری برادرم رو دوست داشتم که همیشه میگفتم اونو از پدر و مادرم بیشتر دوست دارم اصلا به مرگش فکر نمیکردم؛ در اون مدت دو برادر کوچکم عبدالرحمان و عبدالجبار تازه وارد دین شده بودند...
بعد از یک سال ناراحتی و سختی برادرم یوسف #وفات یافت و من معنی #مرگ رو فهمیدم معنی #غم ، #دوری عزیز و..
با وفات برادرم خانواده ما سختی بزرگی رو #تحمل کرد.. پدرم نتوانست چندین سال کار کنه و همین سبب شد پدرم #ورشکست بشه و #مستاجر بشیم مادرم مریض شد و همه خانواده به نوعی به هم ریخت
دو ماه بعد از فوت داداشم یک روز تو خونه یهو پام تیر کشید به مادرم گفتم دوباره عصاهام رو بیار من نمیتونم راه برم رفتم تهران که گفتن این دختر بر اثر شُک و غم که بچه بوده کیستش تبدیل به #تومور شده و #سرطان داره باید #جراحی بشه...
بازم عمل جراحی کردم دیگه نمیتونستم مدرسه برم عصا داشتم و
خونوادهم روز به روز بیشتر به مسائل دینی آشنا میشدن و منم #محبت دین الله کم کم در وجودم رخنه کرده بود ذکر و عباداتم به جا بود.. مطالعه تفسیر و حدیث میکردم #چادر میپوشیدم #با_حجاب بودم به مهمونی های #مختلط نمیرفتم و اگر هم میرفتم تنهایی در اتاقی مینشستم و همیشه میگفتن که پسرخاله و... مثل برادرات هستن ؛ خاله هام و عمه و بقیه اقوام همیشه به نوعی منو #دل_مرده میدونستن میگفتن این کارای تو برای #پیرزن هاست و الان که جوونی از زندگی لذت ببر...
اوایل خیلی اذیت میشدم اقوام میگفتن #حاجی_خانم و #مسخره میکردن ؛ اما تنها چیزی که به من #آرامش میداد حرف زدن با #الله بود قلبم فقط با یاد الله آرام و شاد میشد محبت الله و دینش در #قلب و #روحم رسوخ کرده بود و روز به روز حال جسمیم بدتر میشد و دردهام بیشتر و هر دارویی که برای سرطان به کار میرفت امتحان میکردم... گیاهی خوراکی داروهایی بسیار ناخوشایند و تلخ اما راضی بودم چون محبت الله رو در قلبم داشتم قرآن و تفسیر و حدیث میخواندم...
به یادگیری #تجوید علاقه داشتم تا اینکه رسیدم به چهارده سالگی و گفتند باید #شیمی_درمانی بکنی... بعد اولین جلسه خودم رو زدم به خوب بودن و میگفتم من مثل #شیر قوی هستم و این چیزا در من اثری نداره...
✨ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#همسفر_دردها♥️....
#قسمت_اول🍀
🌺بِسمِاللهِ الرَّحمنِالرَّحیم🌺
الحمدلله رب العالمین الصلاه و السلام علی رسول الله و علی آله و صحبه و من والا اما بعد...
السلام علیکم و رحمت الله و برکاته
من #آسیه ۲۳ سال دارم... #سرگذشت زندگی خود را به #سمع شما بزرگواران میرسانم بلکه #امیدی باشد برای #ناامیدان....
در خانواده ای 7 نفره به دنیا آمدم الحمدلله پدر و مادرم اهل #نماز و #روزه بودند و آدمهای #ساده و #معمولی و چهار #برادر داشتم و فرزند آخر خانواده هستم ؛
خونه و مغازه و زمین و باغ و... داشتیم ،
دختر بچه ای معمولی بودم ؛ اما برادر بزرگم (یوسف) خیلی #باغیرت بود و خیلی به #دین علاقه داشت دوست داشت همیشه لباسای #بلند و #گشاد بپوشم...
10 سالم بود منو #تشویق کرد که قرآن یاد بگیرم به همین خاطر در 10 سالگی قرآن #ختم کردم... خونه با وجود اون شلوغ بود همه شاد بودیم گاهگاهی ما رو بیرون میبرد؛ برادرم #یوسف با اخلاق و زیبا و #ورزشکار بود...
تا 11 سالگی نمیدانستم #غم و #درد و #رنج چیست تا اینکه فهمیدم برادرم #بدترین نوع #سرطان استخوان را داره... رنج و دردش رو میدیدم وقتی بخاطر #شیمی_درمانی موهاش رو تراشید بهش گفتم از نظر من هنوز خوشکلی هیچ تغییری نکردی گفت برو تو اتاق دروغ نگو...
یک ماه بعد از #بیماری برادرم از یک پله افتادم تو حیاط پام تیر میکشید دو سه بار گفتم بیاید کمک ولی مهمان داشتیم هیچکس صدایم رو نشنید و خودم کشان کشان از چند پله بالا رفتم برادرا و مادرم اومدن و گفتن کوفته شده و خلاصه رفتم دکتر گفتند پاش #شکسته در زانوش هم #کیست استخوان داره باید #جراحی بشه...
عمل جراحی کردم و با برادرم شوخی میکردم ؛ میگفتم ببین من چقدر دوستت دارم تو یکم مریض شدی منم مریض شدم...
بعد دو سه ماه با پای خودم راه میرفتم که یک روز تو آشپزخونه کار میکردم دیدم پام یه صدایی داد رفتم دکتر گفت پات مجددا شکسته برو تهران اونجا بهتر عملت میکنن و باید #پیوند استخوان بزنی چون #کیست استخوان داری...
رفتم تهران عمل کردم دردهای زیادی میکشیدم پدر و مادرم فقط #اشک میریختن از برادرم دور بودن و من هم که مریض بودم ؛ برادرم همیشه میگفت خدایا بخاطر بزرگیت آسیه خوب بشه من اشکالی نداره.. بعد از چند ماه حالم کاملا خوب شد اما برادرم حالش روز به روز بدتر میشد و درد کشیدناش رو میدیدم ؛ بچه بودم و نمیدانستم که #سرطان یک بیماری #کشنده ست به قدری برادرم رو دوست داشتم که همیشه میگفتم اونو از پدر و مادرم بیشتر دوست دارم اصلا به مرگش فکر نمیکردم؛ در اون مدت دو برادر کوچکم عبدالرحمان و عبدالجبار تازه وارد دین شده بودند...
بعد از یک سال ناراحتی و سختی برادرم یوسف #وفات یافت و من معنی #مرگ رو فهمیدم معنی #غم ، #دوری عزیز و..
با وفات برادرم خانواده ما سختی بزرگی رو #تحمل کرد.. پدرم نتوانست چندین سال کار کنه و همین سبب شد پدرم #ورشکست بشه و #مستاجر بشیم مادرم مریض شد و همه خانواده به نوعی به هم ریخت
دو ماه بعد از فوت داداشم یک روز تو خونه یهو پام تیر کشید به مادرم گفتم دوباره عصاهام رو بیار من نمیتونم راه برم رفتم تهران که گفتن این دختر بر اثر شُک و غم که بچه بوده کیستش تبدیل به #تومور شده و #سرطان داره باید #جراحی بشه...
بازم عمل جراحی کردم دیگه نمیتونستم مدرسه برم عصا داشتم و
خونوادهم روز به روز بیشتر به مسائل دینی آشنا میشدن و منم #محبت دین الله کم کم در وجودم رخنه کرده بود ذکر و عباداتم به جا بود.. مطالعه تفسیر و حدیث میکردم #چادر میپوشیدم #با_حجاب بودم به مهمونی های #مختلط نمیرفتم و اگر هم میرفتم تنهایی در اتاقی مینشستم و همیشه میگفتن که پسرخاله و... مثل برادرات هستن ؛ خاله هام و عمه و بقیه اقوام همیشه به نوعی منو #دل_مرده میدونستن میگفتن این کارای تو برای #پیرزن هاست و الان که جوونی از زندگی لذت ببر...
اوایل خیلی اذیت میشدم اقوام میگفتن #حاجی_خانم و #مسخره میکردن ؛ اما تنها چیزی که به من #آرامش میداد حرف زدن با #الله بود قلبم فقط با یاد الله آرام و شاد میشد محبت الله و دینش در #قلب و #روحم رسوخ کرده بود و روز به روز حال جسمیم بدتر میشد و دردهام بیشتر و هر دارویی که برای سرطان به کار میرفت امتحان میکردم... گیاهی خوراکی داروهایی بسیار ناخوشایند و تلخ اما راضی بودم چون محبت الله رو در قلبم داشتم قرآن و تفسیر و حدیث میخواندم...
به یادگیری #تجوید علاقه داشتم تا اینکه رسیدم به چهارده سالگی و گفتند باید #شیمی_درمانی بکنی... بعد اولین جلسه خودم رو زدم به خوب بودن و میگفتم من مثل #شیر قوی هستم و این چیزا در من اثری نداره...
✨ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
سلام علیکم خدمت دوستان .دوست دارید رمان را شروع کنم!؟
🦋🦋🦋
💥#تنهایی..؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است ....
#قسمت_اول
السلام علیکم و رحمة الله...
✍🏼من 19سالمه از زمان هدایتم چهار پنچ سالی میگذره الحمدالله به اذن پروردگارم میخوام داستان هدایتم برای خواهران و برادرانم بگم امیدوارم تسکینی ای برای همه باشد ان شاء الله.....
😔13 سالم بود که به اسرار پدر و مادرم رفتم کلاسهای موسیقی چون هم علاقه زیادی به آوازخوانی داشتم و والدینم بخاطر حمایت از من منو خواهر دوقلوم (سوژین) رو به بهترین کلاسهای خارج از شهر میبردند.... یه سال از رفت و آمد ما به کلاس ها گذشت خیلی علاقه نداشتم به موسیقی اما بخاطر اینکه از هم جدا نشیم نمیتونستم نرم تاخودمون نمیگفتیم روژین یا سوژینیم نمیدونستن اما تفاوت ما تو افکارمون بود...
اما بخاطر علاقه شدیدی که بهم داشتیم و ترس از جدایی همیشه بعد از دعوایی بینمون بالاخره باهم راه میومدیم بعد رفت و امدهای طولانی یه سال به کلاس های موسیقی یه روز که سر کلاس بودیم من اون روز یکم مریض بودم و از کلاس خارج شدم هیچ وقت اون موقعها کسی تو ساختمان نبود...
🌸🍃 اما یه چیزی توجه مو به خودش جلب کرد این صدای چیه موسیقی نیست خیلی آرام_بخش بود وقتی رفتم یه خانم خیلی خوشکل یه چادر تنش بود که نظافتچی ساختمان بود با گوشیش یه چیزی گرفته بود گفتم سلام .. یه لحظه گفتم چرا بهش سلام کردم اون یه خانمه غرورش میشکنه من میبینمش که نظافتچی خجالت میکشه ، گفتم این چیه گرفتی خیلی شبیه اذانه مسلمانان است اونم فکر کرد گفت علیکم سلام تو مدرسه قرآن نخوندی؟؟ گفتم یعنی قرانه گفتم همیشه سر کلاسش قرآن خوابم میبرد گفت حالا کاری داشتید منم گفتم حالم خوب نبود نمیتونستم سر کلاس باشم ببخشید مزاحم کارتون شدم...
✨ اونم گفت نه اختیار داری من داشتم میرفتم که حواسم نبود سطل روی کولر رو ریختم رو زمین که تازه تمییز شده بود خیلی ناراحت شدم عذرخواهی کردم و ازش خواستم که بزاره که من تمییز کنم اونم گفت مشکلی نیست خودم انجام میدم اخر با اسرار زیاد قبول که کمکش کنم تا وقتی که تموم شد هیچی حرفی بینمان زده نشد فقط قران گرفته بود با اینکه من از مسلمانان متنفر بودم اما از اون خانم خوشم اومد دوست داشتم اونم مثل من باشه دوست داشتم که دوستم بشه اما نه با این سروضعش.....
😔وقتی دارم اینا رو مینویسم باور کنید قلبم داره آتیش میگیره بهترین دوستم بود... روز بعد که سوار ماشین میشدم تو دلم همش میگفتم خیلی خوب میشه دوباره ببینمش وقتی رفتم کاری که کردم رفتم لیست نظافت روزانه رو نگاه کردم دیدم امروز نمیاد تا یه هفته دیگم تعطیل بودیم و من منتظر آمدنش یودم وقتی می آمدیم تو راه یکم جاده شلوغ بود دیر رسیدم
💐 وقتی رسیدم اونم دیدم همون خانم چادری دم ساختمان بهم سلام کردیم به سوژین گفتم این دختر عشقمه گفت همون دختر نظافتچیه اینه ؟ گفتم اره یواش بگو غرورش میکشنه گفت: ازشش خوشم نمیاد تو که خودت میدونی اینا مخالف سرسخت ما هستن منم گفتم باشه من که کاری باهاش ندارم رفتم بعد کلاس استاد گفتم یه یکم استراحت میکنم و بعد تمرین میکنیم من بهونه جور کردم رفتم پیش اون خانم چادریه گفتم سلام یکم وحشت کرد گفت وعلیکم سلام گفتم کمک نمیخوای؟ گفت نه عزیزم کارم اینه من زیاد اسرار نکردم ازم پرسید کاری دیگه داشتی منم گفتم نه فقط گفتم سر بزنم یکم در مورد کارش حرف زدیم این دیدن ها یه ماه طول کشید هر روز که می آمدم اونم میدیدم یه روز که رفتم پیشش دوباره قران گرفته بود یکم رنگش زرد شده بود اسرار کردم که کمکش کنم وقتی داشتم باهاش کار میکردم گفتم تو که انقد مریضی این چیه گرفتی گفت شفاست من بخاطر دل اون چیزی نگفتم ...
🌸🍃 روز بعدشم کمکش کردم بازم قرآن گرفته بود سرمو بلند کردم موهای بلندمم رو هم در آوردم اجازه نمیداد خوب ببینم اون صدای قرانم خیلی اذیتم میکرد...گفتم مهناز میشه اون قرآن رو خاموش کنی من اذیت میشم داره گریم میگیره اونم با نگاه سنگینی قرآن رو قطع کرد...
✍🏼 ادامه دارد انشاءالله
@admmmj123
💥#تنهایی..؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است ....
#قسمت_اول
السلام علیکم و رحمة الله...
✍🏼من 19سالمه از زمان هدایتم چهار پنچ سالی میگذره الحمدالله به اذن پروردگارم میخوام داستان هدایتم برای خواهران و برادرانم بگم امیدوارم تسکینی ای برای همه باشد ان شاء الله.....
😔13 سالم بود که به اسرار پدر و مادرم رفتم کلاسهای موسیقی چون هم علاقه زیادی به آوازخوانی داشتم و والدینم بخاطر حمایت از من منو خواهر دوقلوم (سوژین) رو به بهترین کلاسهای خارج از شهر میبردند.... یه سال از رفت و آمد ما به کلاس ها گذشت خیلی علاقه نداشتم به موسیقی اما بخاطر اینکه از هم جدا نشیم نمیتونستم نرم تاخودمون نمیگفتیم روژین یا سوژینیم نمیدونستن اما تفاوت ما تو افکارمون بود...
اما بخاطر علاقه شدیدی که بهم داشتیم و ترس از جدایی همیشه بعد از دعوایی بینمون بالاخره باهم راه میومدیم بعد رفت و امدهای طولانی یه سال به کلاس های موسیقی یه روز که سر کلاس بودیم من اون روز یکم مریض بودم و از کلاس خارج شدم هیچ وقت اون موقعها کسی تو ساختمان نبود...
🌸🍃 اما یه چیزی توجه مو به خودش جلب کرد این صدای چیه موسیقی نیست خیلی آرام_بخش بود وقتی رفتم یه خانم خیلی خوشکل یه چادر تنش بود که نظافتچی ساختمان بود با گوشیش یه چیزی گرفته بود گفتم سلام .. یه لحظه گفتم چرا بهش سلام کردم اون یه خانمه غرورش میشکنه من میبینمش که نظافتچی خجالت میکشه ، گفتم این چیه گرفتی خیلی شبیه اذانه مسلمانان است اونم فکر کرد گفت علیکم سلام تو مدرسه قرآن نخوندی؟؟ گفتم یعنی قرانه گفتم همیشه سر کلاسش قرآن خوابم میبرد گفت حالا کاری داشتید منم گفتم حالم خوب نبود نمیتونستم سر کلاس باشم ببخشید مزاحم کارتون شدم...
✨ اونم گفت نه اختیار داری من داشتم میرفتم که حواسم نبود سطل روی کولر رو ریختم رو زمین که تازه تمییز شده بود خیلی ناراحت شدم عذرخواهی کردم و ازش خواستم که بزاره که من تمییز کنم اونم گفت مشکلی نیست خودم انجام میدم اخر با اسرار زیاد قبول که کمکش کنم تا وقتی که تموم شد هیچی حرفی بینمان زده نشد فقط قران گرفته بود با اینکه من از مسلمانان متنفر بودم اما از اون خانم خوشم اومد دوست داشتم اونم مثل من باشه دوست داشتم که دوستم بشه اما نه با این سروضعش.....
😔وقتی دارم اینا رو مینویسم باور کنید قلبم داره آتیش میگیره بهترین دوستم بود... روز بعد که سوار ماشین میشدم تو دلم همش میگفتم خیلی خوب میشه دوباره ببینمش وقتی رفتم کاری که کردم رفتم لیست نظافت روزانه رو نگاه کردم دیدم امروز نمیاد تا یه هفته دیگم تعطیل بودیم و من منتظر آمدنش یودم وقتی می آمدیم تو راه یکم جاده شلوغ بود دیر رسیدم
💐 وقتی رسیدم اونم دیدم همون خانم چادری دم ساختمان بهم سلام کردیم به سوژین گفتم این دختر عشقمه گفت همون دختر نظافتچیه اینه ؟ گفتم اره یواش بگو غرورش میکشنه گفت: ازشش خوشم نمیاد تو که خودت میدونی اینا مخالف سرسخت ما هستن منم گفتم باشه من که کاری باهاش ندارم رفتم بعد کلاس استاد گفتم یه یکم استراحت میکنم و بعد تمرین میکنیم من بهونه جور کردم رفتم پیش اون خانم چادریه گفتم سلام یکم وحشت کرد گفت وعلیکم سلام گفتم کمک نمیخوای؟ گفت نه عزیزم کارم اینه من زیاد اسرار نکردم ازم پرسید کاری دیگه داشتی منم گفتم نه فقط گفتم سر بزنم یکم در مورد کارش حرف زدیم این دیدن ها یه ماه طول کشید هر روز که می آمدم اونم میدیدم یه روز که رفتم پیشش دوباره قران گرفته بود یکم رنگش زرد شده بود اسرار کردم که کمکش کنم وقتی داشتم باهاش کار میکردم گفتم تو که انقد مریضی این چیه گرفتی گفت شفاست من بخاطر دل اون چیزی نگفتم ...
🌸🍃 روز بعدشم کمکش کردم بازم قرآن گرفته بود سرمو بلند کردم موهای بلندمم رو هم در آوردم اجازه نمیداد خوب ببینم اون صدای قرانم خیلی اذیتم میکرد...گفتم مهناز میشه اون قرآن رو خاموش کنی من اذیت میشم داره گریم میگیره اونم با نگاه سنگینی قرآن رو قطع کرد...
✍🏼 ادامه دارد انشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
انشاءالله بزودی داستان #قلبم_از_فراق_شهادت_سوخت را در کانال میزاریم🌹
🥀💔 #قلبم_از_فراق_شهادت_سوخت 💔🥀
#قسمت_اول
از بچگی آرزوی جهاد و شهادت در دل داشتم یگانه رویایم این بود که سنگر به سنگر بروم و به خاطر کلمه ای لا اله الا الله بجنگم و شهید شوم در حال بستن و باز کردن چشم هایم فقط صدای تکبیر را در دل خود راه میدادم که میگفتم یاالله مرا به این روز های قشنگ و سعادت مند برسان ودگه کم کم داشتم بزرگ میشدم ۱۶ سالم شد وارد مجازی شدم بعد فعالیت جهادی در مجازی را شروع ساختم
بعد ها یک پسری پیوی آمد پیام داد
دیدم از نظر خودم پسری محترمی بود پروفایل های قشنگی از جهاد داشت
دگه همینطوری یک روزی پیام داد گفتم اخی دگه مزاحم من نشو گفت میخوام با تو ازداوج کنم از حرفش متعجب شدم ولی من به مجازی کاری به کسی نداشتم فقط به راه خود فکر میکردم جهاد و شهادت از حرف های این پسر معلوم بود که اونم مثل من تشنه ای جهاد و شهادت بود گفتم باشه منم دوس دارم با یک مجاهد ازدواج کنم تا به رویا های قلبی ام برسانه با اذن الله باز خوشحال شد ی مدت پیام میداد الله ببخشه عکس خواست منم عکس دوستم فرستادم تا بفهمم آیا زشت باشه هم این راضی میشود یا خیر اینم دید پسند کرد به من خواستگار میامد براش گفتم همینطوری باز دیدم که کاری نمی تونه انجام بده کاری از دستش ساخته نیست حقیقتا من این پسرا نه جهاد شهادت دوست داشتم اینطور که دیده رفتم کاری از دست این پسر برنمیاد و دیدم که راه اونم بد نبود درس دینی میخواند گفتم براش مشکلات خلق نکنم شرایط خوبی هم نداشت یک چیز پیش شد باز خانواده من خبر شدن خواستن منو به زور نامزد کنند ولی من نخواستم میخواستم با یک مجاهد ازدواج کنم به اون پسره هم گفتم که دگه راه ما جداست ما لایق همدیگر نیستیم فکرای من تو متفاوت هست نمیشه آروزی های مان را باهم بسازیم خلاصه دگه با اینم تمام شد خیلی عذاب وجدان داشتم خدا شاهد بود من چیزی نمیگفتم براش اونم همینطور عکسم مال دوستم بود عذابم میداد ولی عکسای با حجاب اش بود بازم درست نبود کارم شیطان گمراهم کرد بچه بودم نفهمیدم
زندگی ادامه داشت یک روزی از روزها بود یک گروه از مجاهدین به قریه ای ما آمد زخمی داشتن در مسجد چند روزی ماندن لباس های خونین شان را گفته بود کسی باشه برای شان تمیز کنه بعد برادرم میدانست که من مجاهدین زیاد دوس دارم و با خوشحالی تمیز شان میکنم آورد خانه همه را شوستم الحمدالله جیب یکش یادم رفته بود که چک کنم یگان چیزی نباشه دیدم یک نامه داشت برای شهادت شعر های زیبای نوشته بود ولی خیلی کم معلوم میشد چون با آب پاک شده بود از شعر ها فهمیدم خیلی براش مهیم بود گفتم یاالله من چه کار کردم کاش اول میدیدم بعد تمام شدن کارم رفتم به یک کاغز دگه شعر ها را گرفتم الحمدالله بعد خوشک شدن لباس ها به جیب همان لباس گذاشتم باز برادرم رفته برای شان داد شعرش را دیده بود که دست خط خودش نیست گفته بود به برادرم این لباس هایم را کی تمیز کرد برادرم گفته بود خواهرم والو هواسم نبود که چند شعر از خودم اضافه کرده بودم
ای شهادت تو برای مردان خدای ای شهادت از شوق زوق تو دیگر نداریم نای
ای کااش از این دلتنگی خود را خلاص کنیم
با اذن تو یارب مزه شام شهادت را احساس کنیم این شعر اضافه شده بود
باز برادرم زیاد میرفت پیش اونا برادرم 8 سالش بود هرچی ابوطلحه میگفت برادرم میگفت که خواهر منم همینطور میگه دوس داره بعد ابو طلحه میگفت که خواهرت متاهل هست برادرم گفته بود خیر مجرد هست 17 سالش هست ابو طلحه دگه کم کم داشت زخماش خوب میشد قصد رفتن داشتن از قریه ما دگه دوستاش هم الحمدالله داشتن خوب میشدن به برادرم گفته بود که یک گوشی براش پیدا کنه تا به مادرش زنگ بزنه برادرم اومد برای من گفت منم با خوشی گوشی خود را دادم براش بعد از اینکه با مادرش حرف زده بود گوشی منو چک کرده بود تا یگان نشید داشته باشه که گوش بده زخمی بودن دوری از سنگر خسته اش کرده بود وقتی دیده بود که گوشی بنده همه شون کلیپ شعر نشید جهادی هست خیلی خوشش اومده بود
قبل رفتن از اینجا به امیرش گفته بود که میخواهد با یک مجاهده ازدواج کنه و اونم از این قریه یک دختر را انتخاب کرده هست گفته بود امیرش گفته بود کی هست تا بگو برم خواستگاریش بعد گفته همین دختر فلانی هست بعد امیر شان خواستگاری آمدن خانه مون الحمدالله بعد پدر مادرم گفتن که مادر پسره بیاد مادر و خواهر ابو طلحه آمدن خانه مون مرا دیدن پسند کردن به خواهرش گفتم شماره ای منو به برادرت بده تا براش چیزای باید بگم بعد شماره را به ابو طلحه داده بود زنگ زد جواب ندادم گفتم پیام میدم براتون گفتم مجاهد ابو طلحه شما آمدین خواستگاری من الحمدالله خوشحالم ولی من یگان مشکلی دارم که باید شما بفهمید.
این داستان ادامه دارد
نامزد ابوطلحه المبازر
@admmmj123
#قسمت_اول
از بچگی آرزوی جهاد و شهادت در دل داشتم یگانه رویایم این بود که سنگر به سنگر بروم و به خاطر کلمه ای لا اله الا الله بجنگم و شهید شوم در حال بستن و باز کردن چشم هایم فقط صدای تکبیر را در دل خود راه میدادم که میگفتم یاالله مرا به این روز های قشنگ و سعادت مند برسان ودگه کم کم داشتم بزرگ میشدم ۱۶ سالم شد وارد مجازی شدم بعد فعالیت جهادی در مجازی را شروع ساختم
بعد ها یک پسری پیوی آمد پیام داد
دیدم از نظر خودم پسری محترمی بود پروفایل های قشنگی از جهاد داشت
دگه همینطوری یک روزی پیام داد گفتم اخی دگه مزاحم من نشو گفت میخوام با تو ازداوج کنم از حرفش متعجب شدم ولی من به مجازی کاری به کسی نداشتم فقط به راه خود فکر میکردم جهاد و شهادت از حرف های این پسر معلوم بود که اونم مثل من تشنه ای جهاد و شهادت بود گفتم باشه منم دوس دارم با یک مجاهد ازدواج کنم تا به رویا های قلبی ام برسانه با اذن الله باز خوشحال شد ی مدت پیام میداد الله ببخشه عکس خواست منم عکس دوستم فرستادم تا بفهمم آیا زشت باشه هم این راضی میشود یا خیر اینم دید پسند کرد به من خواستگار میامد براش گفتم همینطوری باز دیدم که کاری نمی تونه انجام بده کاری از دستش ساخته نیست حقیقتا من این پسرا نه جهاد شهادت دوست داشتم اینطور که دیده رفتم کاری از دست این پسر برنمیاد و دیدم که راه اونم بد نبود درس دینی میخواند گفتم براش مشکلات خلق نکنم شرایط خوبی هم نداشت یک چیز پیش شد باز خانواده من خبر شدن خواستن منو به زور نامزد کنند ولی من نخواستم میخواستم با یک مجاهد ازدواج کنم به اون پسره هم گفتم که دگه راه ما جداست ما لایق همدیگر نیستیم فکرای من تو متفاوت هست نمیشه آروزی های مان را باهم بسازیم خلاصه دگه با اینم تمام شد خیلی عذاب وجدان داشتم خدا شاهد بود من چیزی نمیگفتم براش اونم همینطور عکسم مال دوستم بود عذابم میداد ولی عکسای با حجاب اش بود بازم درست نبود کارم شیطان گمراهم کرد بچه بودم نفهمیدم
زندگی ادامه داشت یک روزی از روزها بود یک گروه از مجاهدین به قریه ای ما آمد زخمی داشتن در مسجد چند روزی ماندن لباس های خونین شان را گفته بود کسی باشه برای شان تمیز کنه بعد برادرم میدانست که من مجاهدین زیاد دوس دارم و با خوشحالی تمیز شان میکنم آورد خانه همه را شوستم الحمدالله جیب یکش یادم رفته بود که چک کنم یگان چیزی نباشه دیدم یک نامه داشت برای شهادت شعر های زیبای نوشته بود ولی خیلی کم معلوم میشد چون با آب پاک شده بود از شعر ها فهمیدم خیلی براش مهیم بود گفتم یاالله من چه کار کردم کاش اول میدیدم بعد تمام شدن کارم رفتم به یک کاغز دگه شعر ها را گرفتم الحمدالله بعد خوشک شدن لباس ها به جیب همان لباس گذاشتم باز برادرم رفته برای شان داد شعرش را دیده بود که دست خط خودش نیست گفته بود به برادرم این لباس هایم را کی تمیز کرد برادرم گفته بود خواهرم والو هواسم نبود که چند شعر از خودم اضافه کرده بودم
ای شهادت تو برای مردان خدای ای شهادت از شوق زوق تو دیگر نداریم نای
ای کااش از این دلتنگی خود را خلاص کنیم
با اذن تو یارب مزه شام شهادت را احساس کنیم این شعر اضافه شده بود
باز برادرم زیاد میرفت پیش اونا برادرم 8 سالش بود هرچی ابوطلحه میگفت برادرم میگفت که خواهر منم همینطور میگه دوس داره بعد ابو طلحه میگفت که خواهرت متاهل هست برادرم گفته بود خیر مجرد هست 17 سالش هست ابو طلحه دگه کم کم داشت زخماش خوب میشد قصد رفتن داشتن از قریه ما دگه دوستاش هم الحمدالله داشتن خوب میشدن به برادرم گفته بود که یک گوشی براش پیدا کنه تا به مادرش زنگ بزنه برادرم اومد برای من گفت منم با خوشی گوشی خود را دادم براش بعد از اینکه با مادرش حرف زده بود گوشی منو چک کرده بود تا یگان نشید داشته باشه که گوش بده زخمی بودن دوری از سنگر خسته اش کرده بود وقتی دیده بود که گوشی بنده همه شون کلیپ شعر نشید جهادی هست خیلی خوشش اومده بود
قبل رفتن از اینجا به امیرش گفته بود که میخواهد با یک مجاهده ازدواج کنه و اونم از این قریه یک دختر را انتخاب کرده هست گفته بود امیرش گفته بود کی هست تا بگو برم خواستگاریش بعد گفته همین دختر فلانی هست بعد امیر شان خواستگاری آمدن خانه مون الحمدالله بعد پدر مادرم گفتن که مادر پسره بیاد مادر و خواهر ابو طلحه آمدن خانه مون مرا دیدن پسند کردن به خواهرش گفتم شماره ای منو به برادرت بده تا براش چیزای باید بگم بعد شماره را به ابو طلحه داده بود زنگ زد جواب ندادم گفتم پیام میدم براتون گفتم مجاهد ابو طلحه شما آمدین خواستگاری من الحمدالله خوشحالم ولی من یگان مشکلی دارم که باید شما بفهمید.
این داستان ادامه دارد
نامزد ابوطلحه المبازر
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
﷽ 📜🪶 داستانِ #خاطرات_خونین 🥀 #مقدمه زمزمهی آزادی از زیر یوغِ استعمارگران به گوش میرسد. عطر خاک نمناک با خونِ شهدا در هوا میپیچد. بانگ طبلِ خیزش بلند میشود و نسلی نو از جوانمردانِ بینظیر و باایمان از جا برمیخیزند. بار دیگر حماسهای جدید در بطنِ تاریخ…
✿بسماللهالرحمنالرحیم✿
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀
#قسمت_اول
آفتاب درخشان آسمانِ سرزمین اسلامی در حال نورافشانی بود و در دلِ خود رازهای تاریخی را گنجانده بود. تکّه ابری سفید با وزش تند باد پریشانشده و به سویی میرفت تا اینکه از دیدهها پنهان شد. شاخههای خمیدهٔ درختان متواضعانه جایی را برای زندگی پرندگان مهیا کرده و داستان ترقّی و تنزّل ملّتها را روی برگهای خود مکتوب میکردند.
در روزهای سُرخِ جنگ و نزاع میان حق و باطل، همراه برادران برای انجام مأموریتی عازم روستایی در شهر زیبای فاریاب شده بودیم. در خانهی یکی از مجاهدها به اسم علی به سر میبردیم. چند روزی از انجامِ عملیات میگذشت و جراحتهای ما رو به بهبودی بود؛ اما هیچ مرهمی زخمِ سینه و قلب سوخته را آرام نمیکرد الاّ دیدار عشق.
گوشهنشینی مجاهدین را از پای درمیآورد؛ برای تحرّک و تمرین و رفتن به سنگر دلهای ما بیقرار شده بود.
وقت عصر، سکوت حاکم در اتاق بیرمقمان کرده بود. باکسالت اطراف را از زیر نگاه گذراندم؛ یکی در حال گرداندن تسبیح بود و دیگری مگسی را به هوا میپراند. علی بیحوصله بلند شد و گفت:
«برادرا بریم بیرون یه گشتی بزنیم. اطراف روستا رو هم بهتون نشون بدم تا روحیهتون عوض بشه.»
گل از گلِ دوستان شکفته شد. مسرورانه بلند شدند. همه اظهار خوشحالی میکردند. من هم دست کمی از آنها نداشتم و گفتم:
«حرف دلمون رو زدی علیجان؛ راستش دلِ من یکی خیلی گرفته بود.»
با سروصدا و شوخی سوار موتورهای خود شدیم و یکراست به سمت بیرون روستا راندیم.
فصل بهار بود. فصل سرزندگی و شادابی که فضای روستا را بسیار زیبا کرده بود. گلهای رنگین در دشت وسیع به همراه سرسبزی باطراوت خودنمایی میکردند و ذهنم را به سمت زادگاهام هرات میکشاندند.
از روستا دور شده و نزدیک روستای دیگری رسیدیم. منظرهٔ طبیعی این روستا چشمنوازتر و خیرهکنندهتر از روستاهای اطراف بود. موتور علی ایستاد. کنار او ایستادیم. با لحنی سرد گفت:
«بچهها این روستای مزدورانِ آمریکاییئه؛ باید برگردیم.»
قبل از حرکت گفتم:
«اینجا خیلی قشنگه... شماها برگردین. من میخوام کمی قدم بزنم، بعد میام.»
علی با حیرت گفت:
«محمدجان مگه میشه تو رو اینجا تنها بزاریم و برگردیم؟!»
برای اطمینان گفتم:
«برادرِ من، نترس؛ من الله رو دارم که محافظمه، بعدِشم، مگه نمیتونم از خودم دفاع کنم؟! ناسلامتی بنده مجاهدم!»
برای ختمِ قائله محمود گفت:
«باشه؛ دیر نکنیا...»
_ «به روی چشم...»
همسنگریها رفتند. وقتی تنها شدم خوب اطراف را وارسی کردم. فضای دلانگیزی بود؛ هوای مطبوع عصر هوش از سرم میپراند. کبوترها در حال پرواز، برگهای رقصانِ درختها و پروانههای عشوهگر اطراف، آوای خوش قناریها، آبی زیبای آسمان و جریان رودِ خروشان...
از مسیر خود دور شده بودم. پاهایم مرا بیجهت سوق میدادند و پیش میرفتم. در آن طبیعتِ خدادادی صدای ضعیفی توجهام را جلب کرد. هقهقِ گریهای را درهم آمیخته با آهنگِ جریان آب، تشخیص دادم.
آرام به سوی صدا قدم برداشتم. گوشهایم تیزتر شدند؛ گویا آن آوایِ خفیف از آنِ دختری بود که در حال مناجات، تضرع میکرد. جلوتر رفتم.
کنار رودخانه دختری پوشیده در چادر مشکی روی زمین نشسته بود. در دستش پرچم کوچک اسلام و کنارش سطلی آب قرار داشت. سرش پایین بود و پرچم را به چشمهایش میفشرد و گریه و زاری میکرد.
کنار درختی که با فاصله زیاد از او قرار داشت ایستادم. همان لحظه دختر دیگری آنجا آمد. صدا زد:
«اسما... اسما کجایی دختر؟!»
نزدیکش شد:
«از صبح تا الآن اینجا نشستی؟! بیا بریم خونه، مامان نگران شده.»
دختری که نامش اسما بود با تشر گفت:
«اومدم برای چند لحظه از اون زندان آزاد بشم؛ دلمو خالی کنم و کسی بهم نگه گریه نکن. این بغض راه گلومو بسته و داره خفهام میکنه...»
باز چون ابر بهاری شروع به گریستن کرد. با صدای گرفته التماسگونه گفت:
«بشرا من نمیخوام با اون مَردک ازدواج کنم، به کی بگم آخه؟!»
دختر کنارش نشست و با اصرار گفت:
«میدونم اسماجان خُب چاره چیه؟! فردا هم عروسیته... حالا سخت نگیر، خدا رو چه دیدی شاید هدایتش کرد!»
_ «من خیلی تلاش کردم خودت که دیدی!... بعدِ اون مراسم نامزدی کوفتی چقدر باهاش حرف زدم تا راهش رو جدا کنه، قلادهی آمریکاییها رو از گردنش بیرون کنه! گفتم توبه کن و نمازهاتو بخون... ولی اون همش به الله و رسولش کفر میگه. به مقدسات اسلام و قرآن توهین میکنه. علما و مجاهدها رو فحش میده... خودت مگه نشنیدی اون روز به مادر چی گفت؟! از من میخواد که بعد عروسی حجابمو که دستور اسلامه کنار بزارم و پوشش غربیها رو انتخاب کنم... مگه من میتونم شرع رو زیر پام بزارم هان؟!... اصلا نمیخوام باهاش ازدواج کنم. به کی بگم تا بفهمه؟!»
_«باشه حالا برگردیم خونه تا دوباره شرّی به پا نشده.»
ادامه دارد...
@admmmj123
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀
#قسمت_اول
آفتاب درخشان آسمانِ سرزمین اسلامی در حال نورافشانی بود و در دلِ خود رازهای تاریخی را گنجانده بود. تکّه ابری سفید با وزش تند باد پریشانشده و به سویی میرفت تا اینکه از دیدهها پنهان شد. شاخههای خمیدهٔ درختان متواضعانه جایی را برای زندگی پرندگان مهیا کرده و داستان ترقّی و تنزّل ملّتها را روی برگهای خود مکتوب میکردند.
در روزهای سُرخِ جنگ و نزاع میان حق و باطل، همراه برادران برای انجام مأموریتی عازم روستایی در شهر زیبای فاریاب شده بودیم. در خانهی یکی از مجاهدها به اسم علی به سر میبردیم. چند روزی از انجامِ عملیات میگذشت و جراحتهای ما رو به بهبودی بود؛ اما هیچ مرهمی زخمِ سینه و قلب سوخته را آرام نمیکرد الاّ دیدار عشق.
گوشهنشینی مجاهدین را از پای درمیآورد؛ برای تحرّک و تمرین و رفتن به سنگر دلهای ما بیقرار شده بود.
وقت عصر، سکوت حاکم در اتاق بیرمقمان کرده بود. باکسالت اطراف را از زیر نگاه گذراندم؛ یکی در حال گرداندن تسبیح بود و دیگری مگسی را به هوا میپراند. علی بیحوصله بلند شد و گفت:
«برادرا بریم بیرون یه گشتی بزنیم. اطراف روستا رو هم بهتون نشون بدم تا روحیهتون عوض بشه.»
گل از گلِ دوستان شکفته شد. مسرورانه بلند شدند. همه اظهار خوشحالی میکردند. من هم دست کمی از آنها نداشتم و گفتم:
«حرف دلمون رو زدی علیجان؛ راستش دلِ من یکی خیلی گرفته بود.»
با سروصدا و شوخی سوار موتورهای خود شدیم و یکراست به سمت بیرون روستا راندیم.
فصل بهار بود. فصل سرزندگی و شادابی که فضای روستا را بسیار زیبا کرده بود. گلهای رنگین در دشت وسیع به همراه سرسبزی باطراوت خودنمایی میکردند و ذهنم را به سمت زادگاهام هرات میکشاندند.
از روستا دور شده و نزدیک روستای دیگری رسیدیم. منظرهٔ طبیعی این روستا چشمنوازتر و خیرهکنندهتر از روستاهای اطراف بود. موتور علی ایستاد. کنار او ایستادیم. با لحنی سرد گفت:
«بچهها این روستای مزدورانِ آمریکاییئه؛ باید برگردیم.»
قبل از حرکت گفتم:
«اینجا خیلی قشنگه... شماها برگردین. من میخوام کمی قدم بزنم، بعد میام.»
علی با حیرت گفت:
«محمدجان مگه میشه تو رو اینجا تنها بزاریم و برگردیم؟!»
برای اطمینان گفتم:
«برادرِ من، نترس؛ من الله رو دارم که محافظمه، بعدِشم، مگه نمیتونم از خودم دفاع کنم؟! ناسلامتی بنده مجاهدم!»
برای ختمِ قائله محمود گفت:
«باشه؛ دیر نکنیا...»
_ «به روی چشم...»
همسنگریها رفتند. وقتی تنها شدم خوب اطراف را وارسی کردم. فضای دلانگیزی بود؛ هوای مطبوع عصر هوش از سرم میپراند. کبوترها در حال پرواز، برگهای رقصانِ درختها و پروانههای عشوهگر اطراف، آوای خوش قناریها، آبی زیبای آسمان و جریان رودِ خروشان...
از مسیر خود دور شده بودم. پاهایم مرا بیجهت سوق میدادند و پیش میرفتم. در آن طبیعتِ خدادادی صدای ضعیفی توجهام را جلب کرد. هقهقِ گریهای را درهم آمیخته با آهنگِ جریان آب، تشخیص دادم.
آرام به سوی صدا قدم برداشتم. گوشهایم تیزتر شدند؛ گویا آن آوایِ خفیف از آنِ دختری بود که در حال مناجات، تضرع میکرد. جلوتر رفتم.
کنار رودخانه دختری پوشیده در چادر مشکی روی زمین نشسته بود. در دستش پرچم کوچک اسلام و کنارش سطلی آب قرار داشت. سرش پایین بود و پرچم را به چشمهایش میفشرد و گریه و زاری میکرد.
کنار درختی که با فاصله زیاد از او قرار داشت ایستادم. همان لحظه دختر دیگری آنجا آمد. صدا زد:
«اسما... اسما کجایی دختر؟!»
نزدیکش شد:
«از صبح تا الآن اینجا نشستی؟! بیا بریم خونه، مامان نگران شده.»
دختری که نامش اسما بود با تشر گفت:
«اومدم برای چند لحظه از اون زندان آزاد بشم؛ دلمو خالی کنم و کسی بهم نگه گریه نکن. این بغض راه گلومو بسته و داره خفهام میکنه...»
باز چون ابر بهاری شروع به گریستن کرد. با صدای گرفته التماسگونه گفت:
«بشرا من نمیخوام با اون مَردک ازدواج کنم، به کی بگم آخه؟!»
دختر کنارش نشست و با اصرار گفت:
«میدونم اسماجان خُب چاره چیه؟! فردا هم عروسیته... حالا سخت نگیر، خدا رو چه دیدی شاید هدایتش کرد!»
_ «من خیلی تلاش کردم خودت که دیدی!... بعدِ اون مراسم نامزدی کوفتی چقدر باهاش حرف زدم تا راهش رو جدا کنه، قلادهی آمریکاییها رو از گردنش بیرون کنه! گفتم توبه کن و نمازهاتو بخون... ولی اون همش به الله و رسولش کفر میگه. به مقدسات اسلام و قرآن توهین میکنه. علما و مجاهدها رو فحش میده... خودت مگه نشنیدی اون روز به مادر چی گفت؟! از من میخواد که بعد عروسی حجابمو که دستور اسلامه کنار بزارم و پوشش غربیها رو انتخاب کنم... مگه من میتونم شرع رو زیر پام بزارم هان؟!... اصلا نمیخوام باهاش ازدواج کنم. به کی بگم تا بفهمه؟!»
_«باشه حالا برگردیم خونه تا دوباره شرّی به پا نشده.»
ادامه دارد...
@admmmj123
#برای_تو_مینویسم!
داستان ارسالی از اعضای کانال
یکی از دل نوشته های زوجه اسیر برای زوج اسیرش !
#قسمت_اول
برای تو مینویسم!
بلی ای قهرمان زندگی ام برای تو مینویسم حالانکه میدانم نمیتوانی بخوانی اما باز هم برایت مینویسم تو تنها کسی هستی که توسط او از شر فتنه ها در امان ماندم، تو کسی هستی که ایمانم را مکمل ساختی با آمدنت در زندگیم تو کسی هستی که توانستم بدانم لذت ایمان و لذت تجارت با الله یعنی چی، تو تنها کسی هستی که به سبب او میتوانم از هر در جنت بتوانم داخل آن شوم و بلاخره تو تنها کسی هستی که در رضایت او رضایت الله نصیبم میگردد!
اطرافیانم میگویند تو را چه شده که به مجاهد عشق می ورزی و از آنها دفاع میکنی!؟ میگویم: چطور کسانی را که الله متعال دوست دارد دوست نداشته باشم!!!
( إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذِينَ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُم بُنْيَانٌ مَّرْصُوصٌ )
بیگمان الله کسانی را که چون بنیانی آهنین صف بسته در راه او پیکار میکنند دوست دارد.
ای قهرمان قلبم میدانم زندگی را همیشه قسمی نخواستی که انسان های غافل تمنایش را میکنند همیشه رضایت الله را در هر ضمینه خواستی و همیشه کوشیدی بخاطر دین زندگی کنی بخاطر او مسافر بودی بخاطر او از مردم بنام های مختلف و زشت یاد شدی بخاطر او از خانه و خانواده ات در وقت عین جوانی دور بودی وقتی که یک نوجوان به پهلو و تکیه گاه پدرش نیازمند میباشد و به مهر محبت و آغوش پر از امن مادر ضرورت میداشته باشد وقتی که خواب جوانی شیرین تر در روز و لعبه های جوانی انسان را به خود جلب میکند آن وقت خاص بخاطر دین الله و جهادش دور شدی از همه چیز خواهشاتت را کنار گذاشته در راه پر از خار و خاشاک جهاد پیوستی بدون اینکه فکر کنی به دنیا، دنیا را کنار گذاشته و به راه دین الله قدم گذاشتی برایت افتخار میکنم که چنین زوج الله نصیب بنده کرده است اصلا این هدیه همان خوابی است که "شبی دیدم رسول الله داشت جای را پای بیل میکرد بطرفم رخ کرد و از آنجا کلید را گرفت و فرمود این کلید راه بطرف من است با این کلید میتوانی دروازه ها را بطرف من برایت باز کنی" بلی تو همان کسی هستی که توانستم همراهش گامی بطرف جهاد بگذارم و ازین نعمت بزرگی که الله بر بنده گان خاص خود میکند مستفید شوم!
ای قهرمانم میدانم تو هم انسانی و ضعیف هستی اما از یادت نرود تو مجاهدی و کسی هستی که الله تورا بخاطر دینش و بلند ساختن کلمه لا إله إلا الله انتخاب نموده است این تنگی ها سختی ها و امتحانات این راه تورا سست نسازد و از عضم ات ترا باز ندارد این راهی هست که تمام أنبياء کرام در آن گذر کرده اند و آنها هم مشقت های زیادی را برای الله تحمل نموده است گاهی بخاطر دینش با سنگ ها هدف قرار داده شده و گاهی به آتش انداخته شده اند گاهی دیوانه خطاب شده اند و گاهی گمراه و آنها غریب بوده اند در زمان شان پس ای قهرمانم غربتــت مــبارک بــاد غــربتی که اولیـن رسول یعـنی نوح علیه السلام بــرای او ۹۵۰ ســال طــول کشیـد، آنقــدر غریــب بــود که در مـدت ۹۵۰ســال دعـوتش عــده کمــی به ایــمان آوردنــد ولـی او خسته نـشد، تا جائیکه او را دیـوانه وشاعـر نامیـدن و بــرکـفــراصــرار میکــردنـد، تــو نیـز قــوم خود را ازعبـادت معبودان باطــل نهـی میکنی ولی آنها گفته هایت را تکذیـب میکننــد. آنها آنقدرغریب بودند که حتی پسران شان آنها را تکذیــب میکردند زنــان شان به آنها خیانــت کردند ولی مهــم اینست که آنها خسته نشدند، آنها با مـردم غریب بودند، ولی با الله نه، تااینکه الله آنها را نجات داد ای قهرمانم، بدان که الله بسیارمهربان اســت وبه تــو نیزیاد میدهد که چگونه کشتـی بســازی، و خــود تورا نجات خواهد داد.
بدان ای قهرمانم امتحانات آنها ازین امتحانات ما بزرگتر بود که حتی با یاد کردن آن روح ما در لرزش میاید از احد احد گفتن بلال، نیافتن غذا که در شکم های شان سنگ میبستن تا شهادت عمر در وقت نماز و رنگین شدن قرآن توسط خون عثمان رضی الله عنهما.
#ادامه_دارد...
@admmmj123
داستان ارسالی از اعضای کانال
یکی از دل نوشته های زوجه اسیر برای زوج اسیرش !
#قسمت_اول
برای تو مینویسم!
بلی ای قهرمان زندگی ام برای تو مینویسم حالانکه میدانم نمیتوانی بخوانی اما باز هم برایت مینویسم تو تنها کسی هستی که توسط او از شر فتنه ها در امان ماندم، تو کسی هستی که ایمانم را مکمل ساختی با آمدنت در زندگیم تو کسی هستی که توانستم بدانم لذت ایمان و لذت تجارت با الله یعنی چی، تو تنها کسی هستی که به سبب او میتوانم از هر در جنت بتوانم داخل آن شوم و بلاخره تو تنها کسی هستی که در رضایت او رضایت الله نصیبم میگردد!
اطرافیانم میگویند تو را چه شده که به مجاهد عشق می ورزی و از آنها دفاع میکنی!؟ میگویم: چطور کسانی را که الله متعال دوست دارد دوست نداشته باشم!!!
( إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذِينَ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُم بُنْيَانٌ مَّرْصُوصٌ )
بیگمان الله کسانی را که چون بنیانی آهنین صف بسته در راه او پیکار میکنند دوست دارد.
ای قهرمان قلبم میدانم زندگی را همیشه قسمی نخواستی که انسان های غافل تمنایش را میکنند همیشه رضایت الله را در هر ضمینه خواستی و همیشه کوشیدی بخاطر دین زندگی کنی بخاطر او مسافر بودی بخاطر او از مردم بنام های مختلف و زشت یاد شدی بخاطر او از خانه و خانواده ات در وقت عین جوانی دور بودی وقتی که یک نوجوان به پهلو و تکیه گاه پدرش نیازمند میباشد و به مهر محبت و آغوش پر از امن مادر ضرورت میداشته باشد وقتی که خواب جوانی شیرین تر در روز و لعبه های جوانی انسان را به خود جلب میکند آن وقت خاص بخاطر دین الله و جهادش دور شدی از همه چیز خواهشاتت را کنار گذاشته در راه پر از خار و خاشاک جهاد پیوستی بدون اینکه فکر کنی به دنیا، دنیا را کنار گذاشته و به راه دین الله قدم گذاشتی برایت افتخار میکنم که چنین زوج الله نصیب بنده کرده است اصلا این هدیه همان خوابی است که "شبی دیدم رسول الله داشت جای را پای بیل میکرد بطرفم رخ کرد و از آنجا کلید را گرفت و فرمود این کلید راه بطرف من است با این کلید میتوانی دروازه ها را بطرف من برایت باز کنی" بلی تو همان کسی هستی که توانستم همراهش گامی بطرف جهاد بگذارم و ازین نعمت بزرگی که الله بر بنده گان خاص خود میکند مستفید شوم!
ای قهرمانم میدانم تو هم انسانی و ضعیف هستی اما از یادت نرود تو مجاهدی و کسی هستی که الله تورا بخاطر دینش و بلند ساختن کلمه لا إله إلا الله انتخاب نموده است این تنگی ها سختی ها و امتحانات این راه تورا سست نسازد و از عضم ات ترا باز ندارد این راهی هست که تمام أنبياء کرام در آن گذر کرده اند و آنها هم مشقت های زیادی را برای الله تحمل نموده است گاهی بخاطر دینش با سنگ ها هدف قرار داده شده و گاهی به آتش انداخته شده اند گاهی دیوانه خطاب شده اند و گاهی گمراه و آنها غریب بوده اند در زمان شان پس ای قهرمانم غربتــت مــبارک بــاد غــربتی که اولیـن رسول یعـنی نوح علیه السلام بــرای او ۹۵۰ ســال طــول کشیـد، آنقــدر غریــب بــود که در مـدت ۹۵۰ســال دعـوتش عــده کمــی به ایــمان آوردنــد ولـی او خسته نـشد، تا جائیکه او را دیـوانه وشاعـر نامیـدن و بــرکـفــراصــرار میکــردنـد، تــو نیـز قــوم خود را ازعبـادت معبودان باطــل نهـی میکنی ولی آنها گفته هایت را تکذیـب میکننــد. آنها آنقدرغریب بودند که حتی پسران شان آنها را تکذیــب میکردند زنــان شان به آنها خیانــت کردند ولی مهــم اینست که آنها خسته نشدند، آنها با مـردم غریب بودند، ولی با الله نه، تااینکه الله آنها را نجات داد ای قهرمانم، بدان که الله بسیارمهربان اســت وبه تــو نیزیاد میدهد که چگونه کشتـی بســازی، و خــود تورا نجات خواهد داد.
بدان ای قهرمانم امتحانات آنها ازین امتحانات ما بزرگتر بود که حتی با یاد کردن آن روح ما در لرزش میاید از احد احد گفتن بلال، نیافتن غذا که در شکم های شان سنگ میبستن تا شهادت عمر در وقت نماز و رنگین شدن قرآن توسط خون عثمان رضی الله عنهما.
#ادامه_دارد...
@admmmj123