👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🦋 #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_چهل_و_یکم 🌸🍃خواهرشوهرم بچه هام رو خیلی تحقیر کرده بود خیلی بهشون طعنه زده بود گفته بود شما دیگه بیچاره شدید به تبسم گفته بود دیگه هیچکی تبسم رو نمیخواد کسی به خواستگاریش نمیاد اگرم بیاد یه بدبخت حقیر یایه #معتاد گفته بود…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_چهل_و_دوم
🌸🍃به زور گفت باید همین الان از این خونه بری تبسم گفت مامان الان بهترین فرصته برو منم فورا کیفم رو برداشتم و رفتم حتی فکر محمد هم نبودم فقط از گناه فرار میکردم چند روز گذشت خونه حامد بودم که شوهر قانونیم زنگ زد گفت محمد مریضه حالش خیلی بده گفتم به من ربطی نداره از ته دل ذره ذره نابود میشدم میگفت محمد مریضه گفتم نقطه ضعفم رو گیر نیاره ولی اون ازمن زرنگ تر بود گفت شبها نمیخوابه اگرم بخوابه بیدار میشه سرخودش رو میکوبه و میگه فقط مامانمو میخوام... بازم گفتم به من ربطی نداره مگه تو پدرش نیستی؟گوشی رو قطع کردم چن بار دیگه زنگ زد جواب ندادم... دلم آروم و قرار نداشت بخاطر محمد گفتم اگه راست بگه محمد مریضه چکار کنم به ساعت نگاه کردم دیدم یه ساعتی مونده بود به زنگ آخر با خودم گفتم دزدکی میرم به مدرسه کسی نمیفهمه ببینم محمد مریضه یا نه؟ چادرم رو سر کردم بخاطر خانوادم جرٲت نداشتم نقاب بزنم همین که گذاشتن چادرسر کنم یه دنیا بود برام اومدم بیرون از خونه سوار ماشین شدم رفتم مدرسه رفتم جلو در کلاس باز بود دزدکی نگاه کردم ببینم محمد تو کلاس چه حالی داره آخ بمیرم براش خیلی افسرده و داغون بود غم رو تو چشماش راحت میدیدم گریهام گرفت همش میگفتم مامان قربون غم و اندوه تو چشات بره که یه لحظه سرش رو برگردون منو دید بلند داد زد گفت یاالله مامانم اینجاست دوید خودش رو پرت کرد بغلم محکم بغلم گرفت دستام رو گرفت تند تند بوسید صورتم رو میبوسید بازم بغلم میکرد گریه میکرد مامانم مامان گلم گریه میکردم میبوسیدمش با دستهای کوچیکش و گوشه آستینش چشمام رو پاک کرد رو زانوهام نشستم تا خودمو هم قدش کردم چشمامو میبوسید همش میگفت گریه نکن مامان نها نزار منم گریه کنم من مّردم نباید گریه کنم ببین مامان پسرت برای خودش مردی شده گریه میکرد سینه سپر میکرد میگفت ببین من برای خودم یه مرد شدم؛ آخ فدای پسرکوچولوی خودم برم که مرد شدی اینو میگفت تا من گریه نکنم بغض گلوش رو قورت میداد تا اشکهای منو نبینه؛ گفت مامان برگرد دلم واست یه ذره شده گفتم عزیزم نفسم میدونی بخاطر رضای الله این کار رو کردم باید #تحمل کنیم... گفت باشه من تحمل میکنم ولی مامان امتحان های خدا چرا اینقدر سخته؟ امشب برم خونه تا صبح دعا میکنم از خدا میخوام کمی امتحان هاش رو برامون آسون کنه مامان به خدا همه چیو تحمل میکنم به غیر از دوری تو مامان تو هم امشب دعا کن باشه... گفتم چشم عزیزم به خدا دعا میکنم نمیتونستم جلوی اشکام رو بگیرم پسرم تو این سن کم چه دردهایی که نکشید.. بعد ازش پرسیدم با تبسم نمازتون رو میخونید سروقت؟ قرآن حفظ کردی؟ گفت اره مامان از ترس بابام کمتر قرآن میخونیم منو #تبسم رو شبها تنها میزاره تا نصف شب نمیاد خونه مام خیلی میترسیم.. دستش رو گرفتم گذاشتمش رو قلبش گفتم شما الله رو داری از چی میترسی هاا ببین صدای قلبت رو خدا بخواد از کار می.ندازه نخواد یه عمر کار می.کنه... من بذر ایمان رو تو قلبتون کاشتم رشد کرده الان باید خودتون مواظب ایمانتون باشید پیشونیم رو #بوسید گفت چشم بانو نها چشم امر بفرمایید بوسیدمش گفتم باید برم تا زنگ مدرسه نخورده نکنه بابات بیاد دنبالت منو ببینه گفت باشه برو مامان خوبم هرچی می.بوسیدمش هر چی نگاش میکردم نه چشمام سیر میشد نه قلبم خداحافظی کردم ازش جدا شدم از یه در دیگه بود رفتم بیرون از مدرسه نیمه راه رو نیومده بودم که سرم رو بالا گرفتم که اون نامرد پدر بچه هامو دیدم که داره به طرفم میاد منم راهمو کج کردم قدمهام رو بلند کردم تندتند می.رفتم تا بهم نرسه ولی اون با دوان دوان خودش رو بهم نزدیک میکرد صدام میزد نها نها وایسا کارت دارم من جواب ندادم تندتر دوید خودش رو بهم رسوند سبحان الله چکارکنم... نزدیکم شد گفت اومدی محمد رو ببینی آره؟تو که گفتی برات مهم نیست منم گفتم یه لحظه دیدمش برگشتم همین گفت نها من پشیمونم نمیخوام از دستت بدم بیا تمومش کنیم بهت قول میدم این کارها رو دیگه نکنم تو #چادرتو بپوش گفتم دیگه دیر شده خیلی دیر پشیمون شدی گفت نه دیر نشده من تورو از دست بدم میمیرم گفتم به والله دیره تو منو به خودت #نامحرم کردی گفت ببین مسجد کنار دستمونه میریم پیش امام مسجد طلاق رو برامون درست کنه باشه نها؟ گفتم اون لفظ #طلاق تو دیگه درست نمیشه کار از کار گذشته... عصبانی شد دست تو جیبش کرد گفت به شرفم قسم همینجا این چاقو رو تو شکمت میکنم.... منم با دلی قرصی گفتم هیچ ترسی ازت ندارم؛ گفت چرا الله پشتته؟ گفتم اگه الله تو رو مٲمور جانم کرده راضیم به رضایش اگرم نکرده تو سهلی تمام دنیا هم بخوان نمیتونن یه تار مو ازم بکنن
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_چهل_و_دوم
🌸🍃به زور گفت باید همین الان از این خونه بری تبسم گفت مامان الان بهترین فرصته برو منم فورا کیفم رو برداشتم و رفتم حتی فکر محمد هم نبودم فقط از گناه فرار میکردم چند روز گذشت خونه حامد بودم که شوهر قانونیم زنگ زد گفت محمد مریضه حالش خیلی بده گفتم به من ربطی نداره از ته دل ذره ذره نابود میشدم میگفت محمد مریضه گفتم نقطه ضعفم رو گیر نیاره ولی اون ازمن زرنگ تر بود گفت شبها نمیخوابه اگرم بخوابه بیدار میشه سرخودش رو میکوبه و میگه فقط مامانمو میخوام... بازم گفتم به من ربطی نداره مگه تو پدرش نیستی؟گوشی رو قطع کردم چن بار دیگه زنگ زد جواب ندادم... دلم آروم و قرار نداشت بخاطر محمد گفتم اگه راست بگه محمد مریضه چکار کنم به ساعت نگاه کردم دیدم یه ساعتی مونده بود به زنگ آخر با خودم گفتم دزدکی میرم به مدرسه کسی نمیفهمه ببینم محمد مریضه یا نه؟ چادرم رو سر کردم بخاطر خانوادم جرٲت نداشتم نقاب بزنم همین که گذاشتن چادرسر کنم یه دنیا بود برام اومدم بیرون از خونه سوار ماشین شدم رفتم مدرسه رفتم جلو در کلاس باز بود دزدکی نگاه کردم ببینم محمد تو کلاس چه حالی داره آخ بمیرم براش خیلی افسرده و داغون بود غم رو تو چشماش راحت میدیدم گریهام گرفت همش میگفتم مامان قربون غم و اندوه تو چشات بره که یه لحظه سرش رو برگردون منو دید بلند داد زد گفت یاالله مامانم اینجاست دوید خودش رو پرت کرد بغلم محکم بغلم گرفت دستام رو گرفت تند تند بوسید صورتم رو میبوسید بازم بغلم میکرد گریه میکرد مامانم مامان گلم گریه میکردم میبوسیدمش با دستهای کوچیکش و گوشه آستینش چشمام رو پاک کرد رو زانوهام نشستم تا خودمو هم قدش کردم چشمامو میبوسید همش میگفت گریه نکن مامان نها نزار منم گریه کنم من مّردم نباید گریه کنم ببین مامان پسرت برای خودش مردی شده گریه میکرد سینه سپر میکرد میگفت ببین من برای خودم یه مرد شدم؛ آخ فدای پسرکوچولوی خودم برم که مرد شدی اینو میگفت تا من گریه نکنم بغض گلوش رو قورت میداد تا اشکهای منو نبینه؛ گفت مامان برگرد دلم واست یه ذره شده گفتم عزیزم نفسم میدونی بخاطر رضای الله این کار رو کردم باید #تحمل کنیم... گفت باشه من تحمل میکنم ولی مامان امتحان های خدا چرا اینقدر سخته؟ امشب برم خونه تا صبح دعا میکنم از خدا میخوام کمی امتحان هاش رو برامون آسون کنه مامان به خدا همه چیو تحمل میکنم به غیر از دوری تو مامان تو هم امشب دعا کن باشه... گفتم چشم عزیزم به خدا دعا میکنم نمیتونستم جلوی اشکام رو بگیرم پسرم تو این سن کم چه دردهایی که نکشید.. بعد ازش پرسیدم با تبسم نمازتون رو میخونید سروقت؟ قرآن حفظ کردی؟ گفت اره مامان از ترس بابام کمتر قرآن میخونیم منو #تبسم رو شبها تنها میزاره تا نصف شب نمیاد خونه مام خیلی میترسیم.. دستش رو گرفتم گذاشتمش رو قلبش گفتم شما الله رو داری از چی میترسی هاا ببین صدای قلبت رو خدا بخواد از کار می.ندازه نخواد یه عمر کار می.کنه... من بذر ایمان رو تو قلبتون کاشتم رشد کرده الان باید خودتون مواظب ایمانتون باشید پیشونیم رو #بوسید گفت چشم بانو نها چشم امر بفرمایید بوسیدمش گفتم باید برم تا زنگ مدرسه نخورده نکنه بابات بیاد دنبالت منو ببینه گفت باشه برو مامان خوبم هرچی می.بوسیدمش هر چی نگاش میکردم نه چشمام سیر میشد نه قلبم خداحافظی کردم ازش جدا شدم از یه در دیگه بود رفتم بیرون از مدرسه نیمه راه رو نیومده بودم که سرم رو بالا گرفتم که اون نامرد پدر بچه هامو دیدم که داره به طرفم میاد منم راهمو کج کردم قدمهام رو بلند کردم تندتند می.رفتم تا بهم نرسه ولی اون با دوان دوان خودش رو بهم نزدیک میکرد صدام میزد نها نها وایسا کارت دارم من جواب ندادم تندتر دوید خودش رو بهم رسوند سبحان الله چکارکنم... نزدیکم شد گفت اومدی محمد رو ببینی آره؟تو که گفتی برات مهم نیست منم گفتم یه لحظه دیدمش برگشتم همین گفت نها من پشیمونم نمیخوام از دستت بدم بیا تمومش کنیم بهت قول میدم این کارها رو دیگه نکنم تو #چادرتو بپوش گفتم دیگه دیر شده خیلی دیر پشیمون شدی گفت نه دیر نشده من تورو از دست بدم میمیرم گفتم به والله دیره تو منو به خودت #نامحرم کردی گفت ببین مسجد کنار دستمونه میریم پیش امام مسجد طلاق رو برامون درست کنه باشه نها؟ گفتم اون لفظ #طلاق تو دیگه درست نمیشه کار از کار گذشته... عصبانی شد دست تو جیبش کرد گفت به شرفم قسم همینجا این چاقو رو تو شکمت میکنم.... منم با دلی قرصی گفتم هیچ ترسی ازت ندارم؛ گفت چرا الله پشتته؟ گفتم اگه الله تو رو مٲمور جانم کرده راضیم به رضایش اگرم نکرده تو سهلی تمام دنیا هم بخوان نمیتونن یه تار مو ازم بکنن
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
دوستان موافقید رمان دیگه ای بزارم!؟
#همسفر_دردها♥️....
#قسمت_اول🍀
🌺بِسمِاللهِ الرَّحمنِالرَّحیم🌺
الحمدلله رب العالمین الصلاه و السلام علی رسول الله و علی آله و صحبه و من والا اما بعد...
السلام علیکم و رحمت الله و برکاته
من #آسیه ۲۳ سال دارم... #سرگذشت زندگی خود را به #سمع شما بزرگواران میرسانم بلکه #امیدی باشد برای #ناامیدان....
در خانواده ای 7 نفره به دنیا آمدم الحمدلله پدر و مادرم اهل #نماز و #روزه بودند و آدمهای #ساده و #معمولی و چهار #برادر داشتم و فرزند آخر خانواده هستم ؛
خونه و مغازه و زمین و باغ و... داشتیم ،
دختر بچه ای معمولی بودم ؛ اما برادر بزرگم (یوسف) خیلی #باغیرت بود و خیلی به #دین علاقه داشت دوست داشت همیشه لباسای #بلند و #گشاد بپوشم...
10 سالم بود منو #تشویق کرد که قرآن یاد بگیرم به همین خاطر در 10 سالگی قرآن #ختم کردم... خونه با وجود اون شلوغ بود همه شاد بودیم گاهگاهی ما رو بیرون میبرد؛ برادرم #یوسف با اخلاق و زیبا و #ورزشکار بود...
تا 11 سالگی نمیدانستم #غم و #درد و #رنج چیست تا اینکه فهمیدم برادرم #بدترین نوع #سرطان استخوان را داره... رنج و دردش رو میدیدم وقتی بخاطر #شیمی_درمانی موهاش رو تراشید بهش گفتم از نظر من هنوز خوشکلی هیچ تغییری نکردی گفت برو تو اتاق دروغ نگو...
یک ماه بعد از #بیماری برادرم از یک پله افتادم تو حیاط پام تیر میکشید دو سه بار گفتم بیاید کمک ولی مهمان داشتیم هیچکس صدایم رو نشنید و خودم کشان کشان از چند پله بالا رفتم برادرا و مادرم اومدن و گفتن کوفته شده و خلاصه رفتم دکتر گفتند پاش #شکسته در زانوش هم #کیست استخوان داره باید #جراحی بشه...
عمل جراحی کردم و با برادرم شوخی میکردم ؛ میگفتم ببین من چقدر دوستت دارم تو یکم مریض شدی منم مریض شدم...
بعد دو سه ماه با پای خودم راه میرفتم که یک روز تو آشپزخونه کار میکردم دیدم پام یه صدایی داد رفتم دکتر گفت پات مجددا شکسته برو تهران اونجا بهتر عملت میکنن و باید #پیوند استخوان بزنی چون #کیست استخوان داری...
رفتم تهران عمل کردم دردهای زیادی میکشیدم پدر و مادرم فقط #اشک میریختن از برادرم دور بودن و من هم که مریض بودم ؛ برادرم همیشه میگفت خدایا بخاطر بزرگیت آسیه خوب بشه من اشکالی نداره.. بعد از چند ماه حالم کاملا خوب شد اما برادرم حالش روز به روز بدتر میشد و درد کشیدناش رو میدیدم ؛ بچه بودم و نمیدانستم که #سرطان یک بیماری #کشنده ست به قدری برادرم رو دوست داشتم که همیشه میگفتم اونو از پدر و مادرم بیشتر دوست دارم اصلا به مرگش فکر نمیکردم؛ در اون مدت دو برادر کوچکم عبدالرحمان و عبدالجبار تازه وارد دین شده بودند...
بعد از یک سال ناراحتی و سختی برادرم یوسف #وفات یافت و من معنی #مرگ رو فهمیدم معنی #غم ، #دوری عزیز و..
با وفات برادرم خانواده ما سختی بزرگی رو #تحمل کرد.. پدرم نتوانست چندین سال کار کنه و همین سبب شد پدرم #ورشکست بشه و #مستاجر بشیم مادرم مریض شد و همه خانواده به نوعی به هم ریخت
دو ماه بعد از فوت داداشم یک روز تو خونه یهو پام تیر کشید به مادرم گفتم دوباره عصاهام رو بیار من نمیتونم راه برم رفتم تهران که گفتن این دختر بر اثر شُک و غم که بچه بوده کیستش تبدیل به #تومور شده و #سرطان داره باید #جراحی بشه...
بازم عمل جراحی کردم دیگه نمیتونستم مدرسه برم عصا داشتم و
خونوادهم روز به روز بیشتر به مسائل دینی آشنا میشدن و منم #محبت دین الله کم کم در وجودم رخنه کرده بود ذکر و عباداتم به جا بود.. مطالعه تفسیر و حدیث میکردم #چادر میپوشیدم #با_حجاب بودم به مهمونی های #مختلط نمیرفتم و اگر هم میرفتم تنهایی در اتاقی مینشستم و همیشه میگفتن که پسرخاله و... مثل برادرات هستن ؛ خاله هام و عمه و بقیه اقوام همیشه به نوعی منو #دل_مرده میدونستن میگفتن این کارای تو برای #پیرزن هاست و الان که جوونی از زندگی لذت ببر...
اوایل خیلی اذیت میشدم اقوام میگفتن #حاجی_خانم و #مسخره میکردن ؛ اما تنها چیزی که به من #آرامش میداد حرف زدن با #الله بود قلبم فقط با یاد الله آرام و شاد میشد محبت الله و دینش در #قلب و #روحم رسوخ کرده بود و روز به روز حال جسمیم بدتر میشد و دردهام بیشتر و هر دارویی که برای سرطان به کار میرفت امتحان میکردم... گیاهی خوراکی داروهایی بسیار ناخوشایند و تلخ اما راضی بودم چون محبت الله رو در قلبم داشتم قرآن و تفسیر و حدیث میخواندم...
به یادگیری #تجوید علاقه داشتم تا اینکه رسیدم به چهارده سالگی و گفتند باید #شیمی_درمانی بکنی... بعد اولین جلسه خودم رو زدم به خوب بودن و میگفتم من مثل #شیر قوی هستم و این چیزا در من اثری نداره...
✨ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#همسفر_دردها♥️....
#قسمت_اول🍀
🌺بِسمِاللهِ الرَّحمنِالرَّحیم🌺
الحمدلله رب العالمین الصلاه و السلام علی رسول الله و علی آله و صحبه و من والا اما بعد...
السلام علیکم و رحمت الله و برکاته
من #آسیه ۲۳ سال دارم... #سرگذشت زندگی خود را به #سمع شما بزرگواران میرسانم بلکه #امیدی باشد برای #ناامیدان....
در خانواده ای 7 نفره به دنیا آمدم الحمدلله پدر و مادرم اهل #نماز و #روزه بودند و آدمهای #ساده و #معمولی و چهار #برادر داشتم و فرزند آخر خانواده هستم ؛
خونه و مغازه و زمین و باغ و... داشتیم ،
دختر بچه ای معمولی بودم ؛ اما برادر بزرگم (یوسف) خیلی #باغیرت بود و خیلی به #دین علاقه داشت دوست داشت همیشه لباسای #بلند و #گشاد بپوشم...
10 سالم بود منو #تشویق کرد که قرآن یاد بگیرم به همین خاطر در 10 سالگی قرآن #ختم کردم... خونه با وجود اون شلوغ بود همه شاد بودیم گاهگاهی ما رو بیرون میبرد؛ برادرم #یوسف با اخلاق و زیبا و #ورزشکار بود...
تا 11 سالگی نمیدانستم #غم و #درد و #رنج چیست تا اینکه فهمیدم برادرم #بدترین نوع #سرطان استخوان را داره... رنج و دردش رو میدیدم وقتی بخاطر #شیمی_درمانی موهاش رو تراشید بهش گفتم از نظر من هنوز خوشکلی هیچ تغییری نکردی گفت برو تو اتاق دروغ نگو...
یک ماه بعد از #بیماری برادرم از یک پله افتادم تو حیاط پام تیر میکشید دو سه بار گفتم بیاید کمک ولی مهمان داشتیم هیچکس صدایم رو نشنید و خودم کشان کشان از چند پله بالا رفتم برادرا و مادرم اومدن و گفتن کوفته شده و خلاصه رفتم دکتر گفتند پاش #شکسته در زانوش هم #کیست استخوان داره باید #جراحی بشه...
عمل جراحی کردم و با برادرم شوخی میکردم ؛ میگفتم ببین من چقدر دوستت دارم تو یکم مریض شدی منم مریض شدم...
بعد دو سه ماه با پای خودم راه میرفتم که یک روز تو آشپزخونه کار میکردم دیدم پام یه صدایی داد رفتم دکتر گفت پات مجددا شکسته برو تهران اونجا بهتر عملت میکنن و باید #پیوند استخوان بزنی چون #کیست استخوان داری...
رفتم تهران عمل کردم دردهای زیادی میکشیدم پدر و مادرم فقط #اشک میریختن از برادرم دور بودن و من هم که مریض بودم ؛ برادرم همیشه میگفت خدایا بخاطر بزرگیت آسیه خوب بشه من اشکالی نداره.. بعد از چند ماه حالم کاملا خوب شد اما برادرم حالش روز به روز بدتر میشد و درد کشیدناش رو میدیدم ؛ بچه بودم و نمیدانستم که #سرطان یک بیماری #کشنده ست به قدری برادرم رو دوست داشتم که همیشه میگفتم اونو از پدر و مادرم بیشتر دوست دارم اصلا به مرگش فکر نمیکردم؛ در اون مدت دو برادر کوچکم عبدالرحمان و عبدالجبار تازه وارد دین شده بودند...
بعد از یک سال ناراحتی و سختی برادرم یوسف #وفات یافت و من معنی #مرگ رو فهمیدم معنی #غم ، #دوری عزیز و..
با وفات برادرم خانواده ما سختی بزرگی رو #تحمل کرد.. پدرم نتوانست چندین سال کار کنه و همین سبب شد پدرم #ورشکست بشه و #مستاجر بشیم مادرم مریض شد و همه خانواده به نوعی به هم ریخت
دو ماه بعد از فوت داداشم یک روز تو خونه یهو پام تیر کشید به مادرم گفتم دوباره عصاهام رو بیار من نمیتونم راه برم رفتم تهران که گفتن این دختر بر اثر شُک و غم که بچه بوده کیستش تبدیل به #تومور شده و #سرطان داره باید #جراحی بشه...
بازم عمل جراحی کردم دیگه نمیتونستم مدرسه برم عصا داشتم و
خونوادهم روز به روز بیشتر به مسائل دینی آشنا میشدن و منم #محبت دین الله کم کم در وجودم رخنه کرده بود ذکر و عباداتم به جا بود.. مطالعه تفسیر و حدیث میکردم #چادر میپوشیدم #با_حجاب بودم به مهمونی های #مختلط نمیرفتم و اگر هم میرفتم تنهایی در اتاقی مینشستم و همیشه میگفتن که پسرخاله و... مثل برادرات هستن ؛ خاله هام و عمه و بقیه اقوام همیشه به نوعی منو #دل_مرده میدونستن میگفتن این کارای تو برای #پیرزن هاست و الان که جوونی از زندگی لذت ببر...
اوایل خیلی اذیت میشدم اقوام میگفتن #حاجی_خانم و #مسخره میکردن ؛ اما تنها چیزی که به من #آرامش میداد حرف زدن با #الله بود قلبم فقط با یاد الله آرام و شاد میشد محبت الله و دینش در #قلب و #روحم رسوخ کرده بود و روز به روز حال جسمیم بدتر میشد و دردهام بیشتر و هر دارویی که برای سرطان به کار میرفت امتحان میکردم... گیاهی خوراکی داروهایی بسیار ناخوشایند و تلخ اما راضی بودم چون محبت الله رو در قلبم داشتم قرآن و تفسیر و حدیث میخواندم...
به یادگیری #تجوید علاقه داشتم تا اینکه رسیدم به چهارده سالگی و گفتند باید #شیمی_درمانی بکنی... بعد اولین جلسه خودم رو زدم به خوب بودن و میگفتم من مثل #شیر قوی هستم و این چیزا در من اثری نداره...
✨ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#همسفر_دردها♥️.... #قسمت_هشتم🍀 دلم گرفته بود خیلی #تنها بودم دیگه همه فهمیدن بودن که #ترسیدم پدر شوهرم با مادر شوهرم رفتن اتاق خودشون و منو خواهر شوهرام و برادر شوهرام باهم بودیم دیگه کمی حالم #بهتر شد باهم حرف میزدیم شوخی میکردیم خیلی بهتر شدم روز…
#همسفر_دردها♥️....
#قسمت_آخر🍀
هنوز #دردهای قبل رو دارم چون عصب های پام زندهست خیلی از اوقات احساس میکنم پامو میبرن همیشه یک درد عجیب داره که باهامه و قابل وصف نیست و #وحشتناکه سالهاست مزه ی #سلامتی یادم رفته نمیدونم #پیاده_روی چه حسی داره
نمیدونم #دویدن چطوره
نمیدونم درد نداشتن به چه معناست فقط میدونم گاهی دردهام #کمتر میشه و من میتونم غذایی درست کنم یا یک کاری انجام بدم زندگی با یک پا #فوق_العاده سخت و طاقت فرساست
اما #جنبه_های مثبت را هم میبینیم شکر خدا که الان میتونم آب بخورم بدون اینکه بالا بیارم به راستی مدتها #آرزوم بود که فقط یک #جرعه آب بخورم ولی بالا نیارم...
شکر خدا #همسر مهربان و خانواده خوبی دارم شکر خدا که دیگران با دیدن من به #مسجد میآیند گاهی اوقات بعضی از شاگردانم میگفتند ما #خجالت میکشیم وقتی شما با این #وضعیت به مسجد میآیید برای آموزش قرآن و ما در خانهایم... اما #راضیم چون میدانم در #آخرت همین ها سبب میشود از بار گناهانم #کم شود...
بالاتر از هر چیز نعمت #ایمان است کسی که ایمان داشته باشد سختی ها را #تحمل میکند چون میداند در مقابلش #اجر و #پاداش دریافت میکند چون میداند بهشت با #سختی و مشقت به دست میآید و حلاوت و شیرینی را در بهشت الله خواهد چشید انشاءالله و دنیا را هم بر خود سخت نمیگیرند مومنان...
بزرگواران #شکر_گزار باشیم و الله در طول #زندگانیم که 12 سال آن با #سرطان بود هیچوقت نتوانستم آن گونه که باید شکر گزار الله باشم و در طول آن 12سال یک بار هم #ناشکری نکردم اما زبان هر چه حمد و ثنا گوید بازم قاصر است....
سبحان الله شاید الان #هزاران نفر هستن در #آرزوی یک خواب راحت هستند بدون درد...
خواهران و برادرانم فقط یک #مصیبت رو نبینید بلکه #نعمت ها را هم ببینید و به فکر روزی باشید که در #بارگاه الهی این مصیبتها سبب #آرامش و ناجی ما خواهند شد...
در زندگی الله رو #وکیل خود قرار دهیم مطمئن باشیم الله اجر هیچکس رو #ضایع نمیکند....
همیشه به الله #پیله کنیم وقتی با او باشیم #آرامش داریم حتی در لحظه های فوق العاده سخت و دشوار زندگی...
جزاک الله خیرا که داستان من رو خواندید ببخشید اگه در #نگارش آن اشتباهی داشتم #دلنوشته ای بود به همه عزیزانی که از مشکلات زندگی #نا_امید هستند... در آخر از همه تون تقاضای #دعای_خیر و عاقبت به خیری دارم الله متعال ما را در بهشتش گرد آورد... اللهم آمین یا الرحم الراحمین
تشکر از #ادمین_عزیز الله متعال ایشان را استقامت و برکت عمر دهد...
#اللهم_آمین
السلام علیکم و رحمه الله و برکاته
#پـــــایان...
@admmmj123
#همسفر_دردها♥️....
#قسمت_آخر🍀
هنوز #دردهای قبل رو دارم چون عصب های پام زندهست خیلی از اوقات احساس میکنم پامو میبرن همیشه یک درد عجیب داره که باهامه و قابل وصف نیست و #وحشتناکه سالهاست مزه ی #سلامتی یادم رفته نمیدونم #پیاده_روی چه حسی داره
نمیدونم #دویدن چطوره
نمیدونم درد نداشتن به چه معناست فقط میدونم گاهی دردهام #کمتر میشه و من میتونم غذایی درست کنم یا یک کاری انجام بدم زندگی با یک پا #فوق_العاده سخت و طاقت فرساست
اما #جنبه_های مثبت را هم میبینیم شکر خدا که الان میتونم آب بخورم بدون اینکه بالا بیارم به راستی مدتها #آرزوم بود که فقط یک #جرعه آب بخورم ولی بالا نیارم...
شکر خدا #همسر مهربان و خانواده خوبی دارم شکر خدا که دیگران با دیدن من به #مسجد میآیند گاهی اوقات بعضی از شاگردانم میگفتند ما #خجالت میکشیم وقتی شما با این #وضعیت به مسجد میآیید برای آموزش قرآن و ما در خانهایم... اما #راضیم چون میدانم در #آخرت همین ها سبب میشود از بار گناهانم #کم شود...
بالاتر از هر چیز نعمت #ایمان است کسی که ایمان داشته باشد سختی ها را #تحمل میکند چون میداند در مقابلش #اجر و #پاداش دریافت میکند چون میداند بهشت با #سختی و مشقت به دست میآید و حلاوت و شیرینی را در بهشت الله خواهد چشید انشاءالله و دنیا را هم بر خود سخت نمیگیرند مومنان...
بزرگواران #شکر_گزار باشیم و الله در طول #زندگانیم که 12 سال آن با #سرطان بود هیچوقت نتوانستم آن گونه که باید شکر گزار الله باشم و در طول آن 12سال یک بار هم #ناشکری نکردم اما زبان هر چه حمد و ثنا گوید بازم قاصر است....
سبحان الله شاید الان #هزاران نفر هستن در #آرزوی یک خواب راحت هستند بدون درد...
خواهران و برادرانم فقط یک #مصیبت رو نبینید بلکه #نعمت ها را هم ببینید و به فکر روزی باشید که در #بارگاه الهی این مصیبتها سبب #آرامش و ناجی ما خواهند شد...
در زندگی الله رو #وکیل خود قرار دهیم مطمئن باشیم الله اجر هیچکس رو #ضایع نمیکند....
همیشه به الله #پیله کنیم وقتی با او باشیم #آرامش داریم حتی در لحظه های فوق العاده سخت و دشوار زندگی...
جزاک الله خیرا که داستان من رو خواندید ببخشید اگه در #نگارش آن اشتباهی داشتم #دلنوشته ای بود به همه عزیزانی که از مشکلات زندگی #نا_امید هستند... در آخر از همه تون تقاضای #دعای_خیر و عاقبت به خیری دارم الله متعال ما را در بهشتش گرد آورد... اللهم آمین یا الرحم الراحمین
تشکر از #ادمین_عزیز الله متعال ایشان را استقامت و برکت عمر دهد...
#اللهم_آمین
السلام علیکم و رحمه الله و برکاته
#پـــــایان...
@admmmj123