👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
دوستان موافقید رمان دیگه ای بزارم!؟
#همسفر_دردها♥️....
#قسمت_اول🍀
🌺بِسمِاللهِ الرَّحمنِالرَّحیم🌺
الحمدلله رب العالمین الصلاه و السلام علی رسول الله و علی آله و صحبه و من والا اما بعد...
السلام علیکم و رحمت الله و برکاته
من #آسیه ۲۳ سال دارم... #سرگذشت زندگی خود را به #سمع شما بزرگواران میرسانم بلکه #امیدی باشد برای #ناامیدان....
در خانواده ای 7 نفره به دنیا آمدم الحمدلله پدر و مادرم اهل #نماز و #روزه بودند و آدمهای #ساده و #معمولی و چهار #برادر داشتم و فرزند آخر خانواده هستم ؛
خونه و مغازه و زمین و باغ و... داشتیم ،
دختر بچه ای معمولی بودم ؛ اما برادر بزرگم (یوسف) خیلی #باغیرت بود و خیلی به #دین علاقه داشت دوست داشت همیشه لباسای #بلند و #گشاد بپوشم...
10 سالم بود منو #تشویق کرد که قرآن یاد بگیرم به همین خاطر در 10 سالگی قرآن #ختم کردم... خونه با وجود اون شلوغ بود همه شاد بودیم گاهگاهی ما رو بیرون میبرد؛ برادرم #یوسف با اخلاق و زیبا و #ورزشکار بود...
تا 11 سالگی نمیدانستم #غم و #درد و #رنج چیست تا اینکه فهمیدم برادرم #بدترین نوع #سرطان استخوان را داره... رنج و دردش رو میدیدم وقتی بخاطر #شیمی_درمانی موهاش رو تراشید بهش گفتم از نظر من هنوز خوشکلی هیچ تغییری نکردی گفت برو تو اتاق دروغ نگو...
یک ماه بعد از #بیماری برادرم از یک پله افتادم تو حیاط پام تیر میکشید دو سه بار گفتم بیاید کمک ولی مهمان داشتیم هیچکس صدایم رو نشنید و خودم کشان کشان از چند پله بالا رفتم برادرا و مادرم اومدن و گفتن کوفته شده و خلاصه رفتم دکتر گفتند پاش #شکسته در زانوش هم #کیست استخوان داره باید #جراحی بشه...
عمل جراحی کردم و با برادرم شوخی میکردم ؛ میگفتم ببین من چقدر دوستت دارم تو یکم مریض شدی منم مریض شدم...
بعد دو سه ماه با پای خودم راه میرفتم که یک روز تو آشپزخونه کار میکردم دیدم پام یه صدایی داد رفتم دکتر گفت پات مجددا شکسته برو تهران اونجا بهتر عملت میکنن و باید #پیوند استخوان بزنی چون #کیست استخوان داری...
رفتم تهران عمل کردم دردهای زیادی میکشیدم پدر و مادرم فقط #اشک میریختن از برادرم دور بودن و من هم که مریض بودم ؛ برادرم همیشه میگفت خدایا بخاطر بزرگیت آسیه خوب بشه من اشکالی نداره.. بعد از چند ماه حالم کاملا خوب شد اما برادرم حالش روز به روز بدتر میشد و درد کشیدناش رو میدیدم ؛ بچه بودم و نمیدانستم که #سرطان یک بیماری #کشنده ست به قدری برادرم رو دوست داشتم که همیشه میگفتم اونو از پدر و مادرم بیشتر دوست دارم اصلا به مرگش فکر نمیکردم؛ در اون مدت دو برادر کوچکم عبدالرحمان و عبدالجبار تازه وارد دین شده بودند...
بعد از یک سال ناراحتی و سختی برادرم یوسف #وفات یافت و من معنی #مرگ رو فهمیدم معنی #غم ، #دوری عزیز و..
با وفات برادرم خانواده ما سختی بزرگی رو #تحمل کرد.. پدرم نتوانست چندین سال کار کنه و همین سبب شد پدرم #ورشکست بشه و #مستاجر بشیم مادرم مریض شد و همه خانواده به نوعی به هم ریخت
دو ماه بعد از فوت داداشم یک روز تو خونه یهو پام تیر کشید به مادرم گفتم دوباره عصاهام رو بیار من نمیتونم راه برم رفتم تهران که گفتن این دختر بر اثر شُک و غم که بچه بوده کیستش تبدیل به #تومور شده و #سرطان داره باید #جراحی بشه...
بازم عمل جراحی کردم دیگه نمیتونستم مدرسه برم عصا داشتم و
خونوادهم روز به روز بیشتر به مسائل دینی آشنا میشدن و منم #محبت دین الله کم کم در وجودم رخنه کرده بود ذکر و عباداتم به جا بود.. مطالعه تفسیر و حدیث میکردم #چادر میپوشیدم #با_حجاب بودم به مهمونی های #مختلط نمیرفتم و اگر هم میرفتم تنهایی در اتاقی مینشستم و همیشه میگفتن که پسرخاله و... مثل برادرات هستن ؛ خاله هام و عمه و بقیه اقوام همیشه به نوعی منو #دل_مرده میدونستن میگفتن این کارای تو برای #پیرزن هاست و الان که جوونی از زندگی لذت ببر...
اوایل خیلی اذیت میشدم اقوام میگفتن #حاجی_خانم و #مسخره میکردن ؛ اما تنها چیزی که به من #آرامش میداد حرف زدن با #الله بود قلبم فقط با یاد الله آرام و شاد میشد محبت الله و دینش در #قلب و #روحم رسوخ کرده بود و روز به روز حال جسمیم بدتر میشد و دردهام بیشتر و هر دارویی که برای سرطان به کار میرفت امتحان میکردم... گیاهی خوراکی داروهایی بسیار ناخوشایند و تلخ اما راضی بودم چون محبت الله رو در قلبم داشتم قرآن و تفسیر و حدیث میخواندم...
به یادگیری #تجوید علاقه داشتم تا اینکه رسیدم به چهارده سالگی و گفتند باید #شیمی_درمانی بکنی... بعد اولین جلسه خودم رو زدم به خوب بودن و میگفتم من مثل #شیر قوی هستم و این چیزا در من اثری نداره...
✨ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#همسفر_دردها♥️....
#قسمت_اول🍀
🌺بِسمِاللهِ الرَّحمنِالرَّحیم🌺
الحمدلله رب العالمین الصلاه و السلام علی رسول الله و علی آله و صحبه و من والا اما بعد...
السلام علیکم و رحمت الله و برکاته
من #آسیه ۲۳ سال دارم... #سرگذشت زندگی خود را به #سمع شما بزرگواران میرسانم بلکه #امیدی باشد برای #ناامیدان....
در خانواده ای 7 نفره به دنیا آمدم الحمدلله پدر و مادرم اهل #نماز و #روزه بودند و آدمهای #ساده و #معمولی و چهار #برادر داشتم و فرزند آخر خانواده هستم ؛
خونه و مغازه و زمین و باغ و... داشتیم ،
دختر بچه ای معمولی بودم ؛ اما برادر بزرگم (یوسف) خیلی #باغیرت بود و خیلی به #دین علاقه داشت دوست داشت همیشه لباسای #بلند و #گشاد بپوشم...
10 سالم بود منو #تشویق کرد که قرآن یاد بگیرم به همین خاطر در 10 سالگی قرآن #ختم کردم... خونه با وجود اون شلوغ بود همه شاد بودیم گاهگاهی ما رو بیرون میبرد؛ برادرم #یوسف با اخلاق و زیبا و #ورزشکار بود...
تا 11 سالگی نمیدانستم #غم و #درد و #رنج چیست تا اینکه فهمیدم برادرم #بدترین نوع #سرطان استخوان را داره... رنج و دردش رو میدیدم وقتی بخاطر #شیمی_درمانی موهاش رو تراشید بهش گفتم از نظر من هنوز خوشکلی هیچ تغییری نکردی گفت برو تو اتاق دروغ نگو...
یک ماه بعد از #بیماری برادرم از یک پله افتادم تو حیاط پام تیر میکشید دو سه بار گفتم بیاید کمک ولی مهمان داشتیم هیچکس صدایم رو نشنید و خودم کشان کشان از چند پله بالا رفتم برادرا و مادرم اومدن و گفتن کوفته شده و خلاصه رفتم دکتر گفتند پاش #شکسته در زانوش هم #کیست استخوان داره باید #جراحی بشه...
عمل جراحی کردم و با برادرم شوخی میکردم ؛ میگفتم ببین من چقدر دوستت دارم تو یکم مریض شدی منم مریض شدم...
بعد دو سه ماه با پای خودم راه میرفتم که یک روز تو آشپزخونه کار میکردم دیدم پام یه صدایی داد رفتم دکتر گفت پات مجددا شکسته برو تهران اونجا بهتر عملت میکنن و باید #پیوند استخوان بزنی چون #کیست استخوان داری...
رفتم تهران عمل کردم دردهای زیادی میکشیدم پدر و مادرم فقط #اشک میریختن از برادرم دور بودن و من هم که مریض بودم ؛ برادرم همیشه میگفت خدایا بخاطر بزرگیت آسیه خوب بشه من اشکالی نداره.. بعد از چند ماه حالم کاملا خوب شد اما برادرم حالش روز به روز بدتر میشد و درد کشیدناش رو میدیدم ؛ بچه بودم و نمیدانستم که #سرطان یک بیماری #کشنده ست به قدری برادرم رو دوست داشتم که همیشه میگفتم اونو از پدر و مادرم بیشتر دوست دارم اصلا به مرگش فکر نمیکردم؛ در اون مدت دو برادر کوچکم عبدالرحمان و عبدالجبار تازه وارد دین شده بودند...
بعد از یک سال ناراحتی و سختی برادرم یوسف #وفات یافت و من معنی #مرگ رو فهمیدم معنی #غم ، #دوری عزیز و..
با وفات برادرم خانواده ما سختی بزرگی رو #تحمل کرد.. پدرم نتوانست چندین سال کار کنه و همین سبب شد پدرم #ورشکست بشه و #مستاجر بشیم مادرم مریض شد و همه خانواده به نوعی به هم ریخت
دو ماه بعد از فوت داداشم یک روز تو خونه یهو پام تیر کشید به مادرم گفتم دوباره عصاهام رو بیار من نمیتونم راه برم رفتم تهران که گفتن این دختر بر اثر شُک و غم که بچه بوده کیستش تبدیل به #تومور شده و #سرطان داره باید #جراحی بشه...
بازم عمل جراحی کردم دیگه نمیتونستم مدرسه برم عصا داشتم و
خونوادهم روز به روز بیشتر به مسائل دینی آشنا میشدن و منم #محبت دین الله کم کم در وجودم رخنه کرده بود ذکر و عباداتم به جا بود.. مطالعه تفسیر و حدیث میکردم #چادر میپوشیدم #با_حجاب بودم به مهمونی های #مختلط نمیرفتم و اگر هم میرفتم تنهایی در اتاقی مینشستم و همیشه میگفتن که پسرخاله و... مثل برادرات هستن ؛ خاله هام و عمه و بقیه اقوام همیشه به نوعی منو #دل_مرده میدونستن میگفتن این کارای تو برای #پیرزن هاست و الان که جوونی از زندگی لذت ببر...
اوایل خیلی اذیت میشدم اقوام میگفتن #حاجی_خانم و #مسخره میکردن ؛ اما تنها چیزی که به من #آرامش میداد حرف زدن با #الله بود قلبم فقط با یاد الله آرام و شاد میشد محبت الله و دینش در #قلب و #روحم رسوخ کرده بود و روز به روز حال جسمیم بدتر میشد و دردهام بیشتر و هر دارویی که برای سرطان به کار میرفت امتحان میکردم... گیاهی خوراکی داروهایی بسیار ناخوشایند و تلخ اما راضی بودم چون محبت الله رو در قلبم داشتم قرآن و تفسیر و حدیث میخواندم...
به یادگیری #تجوید علاقه داشتم تا اینکه رسیدم به چهارده سالگی و گفتند باید #شیمی_درمانی بکنی... بعد اولین جلسه خودم رو زدم به خوب بودن و میگفتم من مثل #شیر قوی هستم و این چیزا در من اثری نداره...
✨ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_دوازدهم 🌸🍃 10دقیقه گذشته بود کسی #سراغمو نگرفت همش سر و صدا می اومد رفتم بیرون از پله ها #گوش وایستادم شنیدم پدر میگفت نباید اینکار میکردی اینجوری بیشتر #علاقمند میشه و رو به رومون وایمسته مامانم میگفت همش…
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_سیزدهم
✍🏼هر چی اونا بیشتر #مخالفت منو میکردن بیشتر #جذب اسلام میشدم بیشتر دوس داشتم بدونم اما مادرم کلا منعم کرده بود که با دوستای #مسلمان باشم ازشون خبر نداشتم ولی به سوژین گفتم به دوستانم خبر بده که چی شده مامان #قرآن رو ازم گرفته بود همینطور #گوشی و چیزای که یه ذره منو به #اسلام و #مسلمان نزدیک کنه...
🌸🍃یه روز واسه شام دعوت بودیم اون خونه ای که ما میرفتم مسلمان بودن و همه شون #روزه بودن مامانم دو هفته بیشترم بود اصلا باهم حرف نمیزد و بابام یکمی در حد سلام...
✍🏼بابام گفت روژین حاضر شین شب دعوتیم در این موقع مامان اومد مثل این چند هفته رمضان یه خوراکی تو دست (اون سال رمضانش کل خانواده ام می دونستن من روزه ام بخاطر همین رو به رو من یا پیش غذا و خوراکی میخوردن تا تحمل نکنم و روزمو بشکنم )
مادرم گفت روژین نری حجابی بیای منم گفتم من بدون #حجابم نمیام اونم گفت تو چه کاره ای من همه کاره توم میخوای ابرومو ببری پیش اونا میگن #دخترشون ازشون نافرمانی میکنه تو 14 سالته میخوای از الان اینطوری زندگی کنی مثل #پیرزن ها... پیرزن هام اینطوری نیستن ..
➖گفتم من کاری به کسی ندارم من کل روز هیچی نمیخورم نماز میخونم اما میتوانم #بی_حجاب باشم این چه مسلمان بودنیه...مامان عصبی شد منو زد که سوژین اومد منو از دست مامانم نجات داد فریاد کشید چیکار داری میکنی چقدر دیگه #اذیتش میکنی از صبح تا حالا هیچی نخورده اصلا این ماه هیچی نخورده اینو با #گریه گفت، تو میدونستی روژین #روزه است نه خودت شام درست میکنی نه چیزی تو یخچال میزاری و نمیزاری خودش درست کنه...
🌸🍃این منطقیه که در موردش حرف میزنی واقعا #شک دارم #مادرش باشی اصلا مادر منم نیستی...
💔رفتیم بالا تو آغوش هم تا توان داشت خیلی گریه کرد بعدش گفت چرا #خواهر خواهشن بس کن نمیخوای بیشتر از این ناراحت ببینمت من خندیدم با صدای لرزان گفتم (خوشکه جوانکم) خواهر خوشکلم واللهی وقتی میرم رو #سجده تمام این سختی ها رو فراموش میکنم...
➖گفت از #منطق توم هیچی نمیفهمم فقط میدونم یکی از ما تو اشتباه است یا تو یا ما...
🌸🍃 #عید_رمضان رسید درست 1 ماه بود من #مسلمان شده بودم والحمدالله به لطف پرودگارم همه روزه ای رمضان رو گرفتم هم خوشحال بودم هم ناراحت
@admmmj123
#قسمت_سیزدهم
✍🏼هر چی اونا بیشتر #مخالفت منو میکردن بیشتر #جذب اسلام میشدم بیشتر دوس داشتم بدونم اما مادرم کلا منعم کرده بود که با دوستای #مسلمان باشم ازشون خبر نداشتم ولی به سوژین گفتم به دوستانم خبر بده که چی شده مامان #قرآن رو ازم گرفته بود همینطور #گوشی و چیزای که یه ذره منو به #اسلام و #مسلمان نزدیک کنه...
🌸🍃یه روز واسه شام دعوت بودیم اون خونه ای که ما میرفتم مسلمان بودن و همه شون #روزه بودن مامانم دو هفته بیشترم بود اصلا باهم حرف نمیزد و بابام یکمی در حد سلام...
✍🏼بابام گفت روژین حاضر شین شب دعوتیم در این موقع مامان اومد مثل این چند هفته رمضان یه خوراکی تو دست (اون سال رمضانش کل خانواده ام می دونستن من روزه ام بخاطر همین رو به رو من یا پیش غذا و خوراکی میخوردن تا تحمل نکنم و روزمو بشکنم )
مادرم گفت روژین نری حجابی بیای منم گفتم من بدون #حجابم نمیام اونم گفت تو چه کاره ای من همه کاره توم میخوای ابرومو ببری پیش اونا میگن #دخترشون ازشون نافرمانی میکنه تو 14 سالته میخوای از الان اینطوری زندگی کنی مثل #پیرزن ها... پیرزن هام اینطوری نیستن ..
➖گفتم من کاری به کسی ندارم من کل روز هیچی نمیخورم نماز میخونم اما میتوانم #بی_حجاب باشم این چه مسلمان بودنیه...مامان عصبی شد منو زد که سوژین اومد منو از دست مامانم نجات داد فریاد کشید چیکار داری میکنی چقدر دیگه #اذیتش میکنی از صبح تا حالا هیچی نخورده اصلا این ماه هیچی نخورده اینو با #گریه گفت، تو میدونستی روژین #روزه است نه خودت شام درست میکنی نه چیزی تو یخچال میزاری و نمیزاری خودش درست کنه...
🌸🍃این منطقیه که در موردش حرف میزنی واقعا #شک دارم #مادرش باشی اصلا مادر منم نیستی...
💔رفتیم بالا تو آغوش هم تا توان داشت خیلی گریه کرد بعدش گفت چرا #خواهر خواهشن بس کن نمیخوای بیشتر از این ناراحت ببینمت من خندیدم با صدای لرزان گفتم (خوشکه جوانکم) خواهر خوشکلم واللهی وقتی میرم رو #سجده تمام این سختی ها رو فراموش میکنم...
➖گفت از #منطق توم هیچی نمیفهمم فقط میدونم یکی از ما تو اشتباه است یا تو یا ما...
🌸🍃 #عید_رمضان رسید درست 1 ماه بود من #مسلمان شده بودم والحمدالله به لطف پرودگارم همه روزه ای رمضان رو گرفتم هم خوشحال بودم هم ناراحت
@admmmj123