👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی 🦋 #قسمت_بیست_و_یکم 🌸🍃با گریه کردن رفتم تو اتاق وسط اتاق دراز کشیدم گریه میکردم همش قسم به اسم الله میخوردم که این کار رو میکنم... خوابم برد خواب عجیبی بود تو خواب تو حیاط بودم اونجایی که قسم خوردم گناه کنم ؛ همونجا یه جعبه شیشهای…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_بیست_و_دوم
🌸🍃 این برادر با تقوا و با ایمان اسمش امیر بود ما بهش میگفتیم (کاک امیر) خیلی تو ایمان و مسائل دینی بهم کمک میکرد خیلی وقت ها دزدکی دعوتش میکردیم خونه بابام بهمون از قرآن از سنت های رسول الله ﷺ برامون میگفت... زندگی من هم مثل همیشه تو غم و اندوه و حسرت بود شوهرم با مشروب خوردنش همیشه من را اذیت میکرد هر بار که بهش میگفتم گناهه حرامه این کار رو نکن ؛ ولی اون یا منو کتک میزد یا بهم فحش میداد.... 😔یه روز که مست بود گوشیش زنگ خورد جواب داد احساس کردم با یک زن حرف میزنه شیطان را لعنت کردم گفتم خیالاتی شدم ؛ ما اون موقع از خانواده شوهرم جدا شده بودیم برای خودمون خونه ساختیم یه روز رفتم خونه پدرشوهرم برای مهمونی هر بار مریض بودن من بالا سرشون بودم دوتا از برادر شوهرام ازدواج کرده بودن ولی باز هم من نمیتوانستم کسی که ازم کمک بخواد جوابش رو ندم... وقتی ازشون پرستاری میکردم فکر کارها و تهمت هاشون میافتادم خودم رو سرزنش میکردم که چرا من اینجوریم؟ بازم میام کمکشون میکنم ولی من بخاطر رضای_الله اینکار رو میکردم و بس... برادرشوهر کوچیکم که باهاش راحت تر بودم یه روز اومد خونه صدام زد اون موقع اون هفده سالش بود من هجده سالم بود تبسم چهار سال و نیم بود.. تبسم رو گرفت بوسش میکرد گفتم چیزی میخوای؟ واقعا مثل برادر خودم دوستش داشتم و بهش احترام میگذاشتم تنها کسی بود که اذیتم نمیکرد ولی افسوس که همه چیز رو خراب کرد...
😔تبسم رو ول کرد گفت برو تو الان مامانت میاد چندتا کبوتر داشت گفت بیا پیش کبوترها کارت دارم من رفتم گفت اینجا بشین دلم خیلی پره گفتم خدا نکنه چی شده؟ گفت عاشق شدم؛ خندیدم گفتم مبارکه کیه ای عروس خوشبخت بگو تا بریم خاستگاریش برات... گفت نمیشه چون هنوز خودش نمیدونه که دوسش دارم... گفتم خب بهش بگو تا بریم خاستگاریش میگم پسرمون دوستت داره بازم گفت نمیشه ؛ گفتم پس چی...؟ 😳گفت شوهر داره بچه داره... با تعجب گفتم چیییی شوهر داره؟ زده به سرت استغفرالله گفتم اصلا بهش فکر نکن هیچی نگفت سرش رو انداخت پایین و اومدم تو خونه؛ تو فکر حرفش بودم گفتم مال سنشه تو سن حساسیه مال اونه چیزی نیست از سرش میافته بعد فکر خودم افتادم بغض گلوم رو گرفت آهی کشیدم گفتم کسی نبود مارو درک کنه که سن بلوغم حساس هستم ...دوماهی از اون جریان گذشت که بازم اومد صدام زد گفت نها بیاریم تو باغ کمی انگور بیاریم گفتم باشه صبر کن الان میام باهم رفتیم بازم شروع کردن درباره اون زن که عاشقش شدم کمکم نزدیکم اومد که مستِ مست بود گفتم بازم مشروب خوردی میدونی چقدر گناهه؟ گفت ولم کن بزار تو حال خودم باشم مگر این مشروب کمی آرومم کنه... بهش گفتم کمی عاقل باش تو چطور میتونی عاشق یه زن شوهردار بشی؟!؟ اون زن شوهرش رو دوست داره هیچ وقت جواب تو رو نمیده...
😏گفت شوهرش قدرش نمیدونه هر بار کتکش میزنه اذیتش میکنه حتی بهش خیانت میکنه... گفتم من میشناسمش؟ گفت خیلی خوب میشناسیش، گفتم کیه؟ گفت اخر بگم ازم ناراحت میشی ازم بدت میاد... گفتم نه بخدا بدم نمیاد ناراحت نمیشم ولی کمکت میکنم این هوای زود گذر از سرت بیافته... گفت نه نمیافته گفتم باشه بگو... داشتم کنجکاوی میمردم... 😳به چشمام زل زد گفت اون زن تو هستی #سبحان_الله خواستم بهش بد و بیراه بگم گفت بهم قول دادی هیچی نگفتم... سبد انگور رو پرت کردم زدم زیر گریه گفتم تو دیگه تو مثل برادرم وحیدی... گفت ولمون کن برادر چی من چند ماهی است از عشق تو دارم به خودم میپیچم...
😡گفتم اون عشق نیست شیطان و هوسه انقدر این مشروب زهرماری رو کوفت کردی مال اونه... از شدت عصبانیت تمام بدنم میلرزید .تو باغ جاش گذاشتم و برگشتم خونه انقدر گریه کردم گفتم خدایا این امتحانه یا اشتباه که بابام به زور او چاه پر از عقرب مار من انداخت....
#ادامه دارد انشاءالله
@admmmj123
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_بیست_و_دوم
🌸🍃 این برادر با تقوا و با ایمان اسمش امیر بود ما بهش میگفتیم (کاک امیر) خیلی تو ایمان و مسائل دینی بهم کمک میکرد خیلی وقت ها دزدکی دعوتش میکردیم خونه بابام بهمون از قرآن از سنت های رسول الله ﷺ برامون میگفت... زندگی من هم مثل همیشه تو غم و اندوه و حسرت بود شوهرم با مشروب خوردنش همیشه من را اذیت میکرد هر بار که بهش میگفتم گناهه حرامه این کار رو نکن ؛ ولی اون یا منو کتک میزد یا بهم فحش میداد.... 😔یه روز که مست بود گوشیش زنگ خورد جواب داد احساس کردم با یک زن حرف میزنه شیطان را لعنت کردم گفتم خیالاتی شدم ؛ ما اون موقع از خانواده شوهرم جدا شده بودیم برای خودمون خونه ساختیم یه روز رفتم خونه پدرشوهرم برای مهمونی هر بار مریض بودن من بالا سرشون بودم دوتا از برادر شوهرام ازدواج کرده بودن ولی باز هم من نمیتوانستم کسی که ازم کمک بخواد جوابش رو ندم... وقتی ازشون پرستاری میکردم فکر کارها و تهمت هاشون میافتادم خودم رو سرزنش میکردم که چرا من اینجوریم؟ بازم میام کمکشون میکنم ولی من بخاطر رضای_الله اینکار رو میکردم و بس... برادرشوهر کوچیکم که باهاش راحت تر بودم یه روز اومد خونه صدام زد اون موقع اون هفده سالش بود من هجده سالم بود تبسم چهار سال و نیم بود.. تبسم رو گرفت بوسش میکرد گفتم چیزی میخوای؟ واقعا مثل برادر خودم دوستش داشتم و بهش احترام میگذاشتم تنها کسی بود که اذیتم نمیکرد ولی افسوس که همه چیز رو خراب کرد...
😔تبسم رو ول کرد گفت برو تو الان مامانت میاد چندتا کبوتر داشت گفت بیا پیش کبوترها کارت دارم من رفتم گفت اینجا بشین دلم خیلی پره گفتم خدا نکنه چی شده؟ گفت عاشق شدم؛ خندیدم گفتم مبارکه کیه ای عروس خوشبخت بگو تا بریم خاستگاریش برات... گفت نمیشه چون هنوز خودش نمیدونه که دوسش دارم... گفتم خب بهش بگو تا بریم خاستگاریش میگم پسرمون دوستت داره بازم گفت نمیشه ؛ گفتم پس چی...؟ 😳گفت شوهر داره بچه داره... با تعجب گفتم چیییی شوهر داره؟ زده به سرت استغفرالله گفتم اصلا بهش فکر نکن هیچی نگفت سرش رو انداخت پایین و اومدم تو خونه؛ تو فکر حرفش بودم گفتم مال سنشه تو سن حساسیه مال اونه چیزی نیست از سرش میافته بعد فکر خودم افتادم بغض گلوم رو گرفت آهی کشیدم گفتم کسی نبود مارو درک کنه که سن بلوغم حساس هستم ...دوماهی از اون جریان گذشت که بازم اومد صدام زد گفت نها بیاریم تو باغ کمی انگور بیاریم گفتم باشه صبر کن الان میام باهم رفتیم بازم شروع کردن درباره اون زن که عاشقش شدم کمکم نزدیکم اومد که مستِ مست بود گفتم بازم مشروب خوردی میدونی چقدر گناهه؟ گفت ولم کن بزار تو حال خودم باشم مگر این مشروب کمی آرومم کنه... بهش گفتم کمی عاقل باش تو چطور میتونی عاشق یه زن شوهردار بشی؟!؟ اون زن شوهرش رو دوست داره هیچ وقت جواب تو رو نمیده...
😏گفت شوهرش قدرش نمیدونه هر بار کتکش میزنه اذیتش میکنه حتی بهش خیانت میکنه... گفتم من میشناسمش؟ گفت خیلی خوب میشناسیش، گفتم کیه؟ گفت اخر بگم ازم ناراحت میشی ازم بدت میاد... گفتم نه بخدا بدم نمیاد ناراحت نمیشم ولی کمکت میکنم این هوای زود گذر از سرت بیافته... گفت نه نمیافته گفتم باشه بگو... داشتم کنجکاوی میمردم... 😳به چشمام زل زد گفت اون زن تو هستی #سبحان_الله خواستم بهش بد و بیراه بگم گفت بهم قول دادی هیچی نگفتم... سبد انگور رو پرت کردم زدم زیر گریه گفتم تو دیگه تو مثل برادرم وحیدی... گفت ولمون کن برادر چی من چند ماهی است از عشق تو دارم به خودم میپیچم...
😡گفتم اون عشق نیست شیطان و هوسه انقدر این مشروب زهرماری رو کوفت کردی مال اونه... از شدت عصبانیت تمام بدنم میلرزید .تو باغ جاش گذاشتم و برگشتم خونه انقدر گریه کردم گفتم خدایا این امتحانه یا اشتباه که بابام به زور او چاه پر از عقرب مار من انداخت....
#ادامه دارد انشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_یکم ✍🏼روزگار به همین منوال میگذشت زندگی آرومی در #پناه_اسلام داشتیم یه روز رفت یه دستگاه #کامپیوتر خرید و گفت که میخوام از این به بعد کمتر بیکار باشی و فعالیت دینی ات رو افزایش بدی من آشنا بودم و میتونستم باهاش کار کنم…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_بیست_و_دوم
✍🏼فهمیدم قصد #رفتن داره حالا بماند از کجا فهمیدم ولی اصل همون رفتن بود خیلی سخت بود ولی اینبار از دفعه قبل سخت تر بود...
😔شب اومد خونه من توی آشپزخونه بودم و داشتم #گریه میکردم وقتی اومد تو منو دید خیلی ناراحت شد گفت چرا گریه میکنی؟ گفتم نمیدونم... همینطوری فقط کمی #دلتنگم
فکر کنم فهمید که من فهمیدم داره میره
مثل مرغی که سرش رو بریده باشن آروم و قرار نداشت همش توی خونه میومد و میرفت همش قدم میزد خیلی ناراحت بود #شام که نتونست بخوره چند تا قاشق الکی گذاشت توی دهنش منم همینطور چند تا قاشق خوردم گفت بلند شو بریم بیرون کمی هوا بخوریم بلند شدم رفتیم بیرون....
یه دونه ملیس خرید برام فقط یه دونه خرید گفتم چرا دوتا نخریدی گفت من نمیتونم بخورم قسمش دادم که تو هم بخور 2 قاشق کوچیک گذاشت توی دهنش و دیگه نخورد...
گفت تو بخور من نگاهت کنم اینطوری بیشتر دوست دارم انگار من میخوردم و آقا مصطفی بهم #نگاه میکرد سرش رو گذاشت رو فرمون و نگاهم میکرد توی چشماش یه #عشق_خالص بود با یه #غم عمیق خیلی ناراحت بود میتونستم این رو احساس کنم....
وقتی تمومش کردم گفت دیگه بریم خونه رفتیم و آقا مصطفی #وضو گرفت که #نماز بخونه اون شب برخلاف همه شبها خوابید اما یه جور خاص خوابید دستهاش رو گذاشت روی سرش قشنگ احساس میشد که چقدر ناراحت و دلواپس هستش خیلی ناراحت بود....
😔اون شب من خوابم نمیبرد رفتم توی جیبهاش رو خالی کردم که لباسهاش رو بشورم تا تمیز باشه فهمیدم هیچی #پول نداره حالا میدونم که چرا فقط یه دونه ملیس آورد...
😭نمیدونستم چیکار کنم صبح شد و نرفت سر کار گفت کمی کار دارم باید رو به راهش کنم رفت بیرون تا ظهر بر نگشت ظهرش که بر گشت گفت بشین کارت دارم خیلی #قرآن خوند و #احادیث زیادی رو تعریف کرد منم نمیخواستم #گریه کنم چون اگه گریه میکردم نمیتونست بره و منصرف میشد هیچی نگفتم حتی یک کلمه فقط گوش دادم...
خیلی سخت بود که خودم رو نگه دارم الان اگه بره خیلی سخت تر دفعه قبل بود چون من #باردار بودم
بلاخره در آخر تمام حرفهایش را گفت که من #فردا باید برم
همینکه این رو گفت نتونستم خودم رو نگه دارم سرم رو پایین انداختم و #گریه کردم و گریه کردم قلبم میسوخت خیلی زیاد....
😭هیچ درمانی هم نداشت خودش هم ناراحت شد خیلی زیاد گفت تورو خدا گریه نکن خودت میدونی نمیتونم دوام بیارم گفتم چشم از اعماقم #غمگین بودم گفت شب بریم خونه پدرت خداحافظی کنم زنگ زدم بهشون خونه نبودن
گفتم که اشکال نداره نمیریم شب خونه خودمون میشینیم شب کمی رفتیم بالا خونه مادر شوهرم با هم کمی نشستیم گفت مادر یه #سفر کاری دارم نمیدونم کی بر میگردم اونها هم گفتن باشه برو به سلامت سفرت خیر باشه به سلامت بری و برگردی....
😢خدایا اینو که میگفت #بغض کردم مادر شوهرم که نمیدونست چرا ناراحتم ولی گفت چیه دخترم باهم دعواتون شده ؟ گفتم نه بخدا خودم ناراحتم چون میره و منم تنها میمونم اونم گفت خیلی زود میگذره زود بر میگرده
هیچ کس از #زخم_دلم خبر نداشت و نمیدونستن شاید دیگه هیچ وقت نبینمش....
😔رفتیم پایین آقا مصطفی بازم مثل دیشب خوابید و حرفی نزد منم در عوض ساکش رو آماده کردم چه کار سختی بود
با هر لباسی که میذاشتم توی ساکش چند قطره #اشک هم روانه اش میکردم
من داشتم ساک ئعزیزترین کس زندگیم رو میبستم که بره از پیشم...
#صبح از خواب بلند شد و رفت بیرون از #صبحانه و #نهار هیچ خبری نبود منم نخوردم
کمی قبل از شام برگشت خونه گفت آماده شو بری خونه پدرت نفسم بند اومد خیلی خیلی سخت نفس میکشیدم وای داره میره گفتم حالا مجبوری بری گفت ازت #انتظار نداشتم....
دیگه هیچی نگفتم توی ماشین بودیم و رسیدیم خونه پدرم همینکه خونه رو دیدم #قلبم تکه تکه شد
فقط به هم دیگه #نگاه کردیم گفت میخوام یه چیزی بهت بگم
یه شب توی نصف شب جلوی پنجره اتاق خودت منتظرم باش اینو بدون که برمیگردم چون یکی رو دارم که منتظرمه
چشمام داشت داد میزد که میخواد #گریه کنه اما من اراده ام خیلی قوی تر از این حرفها بود چون میدونستم که میره مطمئنم که میره پس چرا ناراحتش کنم در این لحظات آخر....
😔گفت نمیخوای بری ؟ نمیتونستم پیاده بشم اصلا دستهام توان نداشت که دستگیره در رو باز کنه من #داغونم مصطفی این رو بدوون نمیتونم بدون تو #زندگی کنم....
من تنهام بایک بچه توی شکمم
مصطفی نرو... توی #دلم با خودم حرف میزدم بلاخره برادرم اومد در رو باز کرد از هیچی خبر نداشتن اما اومدن خداحافظی همان حرفهایی رو که به مادرش گفته بود به #خانواده من هم گفته بود پیاده شدم اما نمیتونستم روی پام بایستم میدونستم #مصطفی هم نمیتونست پیاده بشه یه خداحافظی آرومی با مادرم کرد و رفت تا وقتی دور شد بهش #نگاه کردم آه آه آه آه آه....
💌 #قسمت_بیست_و_دوم
✍🏼فهمیدم قصد #رفتن داره حالا بماند از کجا فهمیدم ولی اصل همون رفتن بود خیلی سخت بود ولی اینبار از دفعه قبل سخت تر بود...
😔شب اومد خونه من توی آشپزخونه بودم و داشتم #گریه میکردم وقتی اومد تو منو دید خیلی ناراحت شد گفت چرا گریه میکنی؟ گفتم نمیدونم... همینطوری فقط کمی #دلتنگم
فکر کنم فهمید که من فهمیدم داره میره
مثل مرغی که سرش رو بریده باشن آروم و قرار نداشت همش توی خونه میومد و میرفت همش قدم میزد خیلی ناراحت بود #شام که نتونست بخوره چند تا قاشق الکی گذاشت توی دهنش منم همینطور چند تا قاشق خوردم گفت بلند شو بریم بیرون کمی هوا بخوریم بلند شدم رفتیم بیرون....
یه دونه ملیس خرید برام فقط یه دونه خرید گفتم چرا دوتا نخریدی گفت من نمیتونم بخورم قسمش دادم که تو هم بخور 2 قاشق کوچیک گذاشت توی دهنش و دیگه نخورد...
گفت تو بخور من نگاهت کنم اینطوری بیشتر دوست دارم انگار من میخوردم و آقا مصطفی بهم #نگاه میکرد سرش رو گذاشت رو فرمون و نگاهم میکرد توی چشماش یه #عشق_خالص بود با یه #غم عمیق خیلی ناراحت بود میتونستم این رو احساس کنم....
وقتی تمومش کردم گفت دیگه بریم خونه رفتیم و آقا مصطفی #وضو گرفت که #نماز بخونه اون شب برخلاف همه شبها خوابید اما یه جور خاص خوابید دستهاش رو گذاشت روی سرش قشنگ احساس میشد که چقدر ناراحت و دلواپس هستش خیلی ناراحت بود....
😔اون شب من خوابم نمیبرد رفتم توی جیبهاش رو خالی کردم که لباسهاش رو بشورم تا تمیز باشه فهمیدم هیچی #پول نداره حالا میدونم که چرا فقط یه دونه ملیس آورد...
😭نمیدونستم چیکار کنم صبح شد و نرفت سر کار گفت کمی کار دارم باید رو به راهش کنم رفت بیرون تا ظهر بر نگشت ظهرش که بر گشت گفت بشین کارت دارم خیلی #قرآن خوند و #احادیث زیادی رو تعریف کرد منم نمیخواستم #گریه کنم چون اگه گریه میکردم نمیتونست بره و منصرف میشد هیچی نگفتم حتی یک کلمه فقط گوش دادم...
خیلی سخت بود که خودم رو نگه دارم الان اگه بره خیلی سخت تر دفعه قبل بود چون من #باردار بودم
بلاخره در آخر تمام حرفهایش را گفت که من #فردا باید برم
همینکه این رو گفت نتونستم خودم رو نگه دارم سرم رو پایین انداختم و #گریه کردم و گریه کردم قلبم میسوخت خیلی زیاد....
😭هیچ درمانی هم نداشت خودش هم ناراحت شد خیلی زیاد گفت تورو خدا گریه نکن خودت میدونی نمیتونم دوام بیارم گفتم چشم از اعماقم #غمگین بودم گفت شب بریم خونه پدرت خداحافظی کنم زنگ زدم بهشون خونه نبودن
گفتم که اشکال نداره نمیریم شب خونه خودمون میشینیم شب کمی رفتیم بالا خونه مادر شوهرم با هم کمی نشستیم گفت مادر یه #سفر کاری دارم نمیدونم کی بر میگردم اونها هم گفتن باشه برو به سلامت سفرت خیر باشه به سلامت بری و برگردی....
😢خدایا اینو که میگفت #بغض کردم مادر شوهرم که نمیدونست چرا ناراحتم ولی گفت چیه دخترم باهم دعواتون شده ؟ گفتم نه بخدا خودم ناراحتم چون میره و منم تنها میمونم اونم گفت خیلی زود میگذره زود بر میگرده
هیچ کس از #زخم_دلم خبر نداشت و نمیدونستن شاید دیگه هیچ وقت نبینمش....
😔رفتیم پایین آقا مصطفی بازم مثل دیشب خوابید و حرفی نزد منم در عوض ساکش رو آماده کردم چه کار سختی بود
با هر لباسی که میذاشتم توی ساکش چند قطره #اشک هم روانه اش میکردم
من داشتم ساک ئعزیزترین کس زندگیم رو میبستم که بره از پیشم...
#صبح از خواب بلند شد و رفت بیرون از #صبحانه و #نهار هیچ خبری نبود منم نخوردم
کمی قبل از شام برگشت خونه گفت آماده شو بری خونه پدرت نفسم بند اومد خیلی خیلی سخت نفس میکشیدم وای داره میره گفتم حالا مجبوری بری گفت ازت #انتظار نداشتم....
دیگه هیچی نگفتم توی ماشین بودیم و رسیدیم خونه پدرم همینکه خونه رو دیدم #قلبم تکه تکه شد
فقط به هم دیگه #نگاه کردیم گفت میخوام یه چیزی بهت بگم
یه شب توی نصف شب جلوی پنجره اتاق خودت منتظرم باش اینو بدون که برمیگردم چون یکی رو دارم که منتظرمه
چشمام داشت داد میزد که میخواد #گریه کنه اما من اراده ام خیلی قوی تر از این حرفها بود چون میدونستم که میره مطمئنم که میره پس چرا ناراحتش کنم در این لحظات آخر....
😔گفت نمیخوای بری ؟ نمیتونستم پیاده بشم اصلا دستهام توان نداشت که دستگیره در رو باز کنه من #داغونم مصطفی این رو بدوون نمیتونم بدون تو #زندگی کنم....
من تنهام بایک بچه توی شکمم
مصطفی نرو... توی #دلم با خودم حرف میزدم بلاخره برادرم اومد در رو باز کرد از هیچی خبر نداشتن اما اومدن خداحافظی همان حرفهایی رو که به مادرش گفته بود به #خانواده من هم گفته بود پیاده شدم اما نمیتونستم روی پام بایستم میدونستم #مصطفی هم نمیتونست پیاده بشه یه خداحافظی آرومی با مادرم کرد و رفت تا وقتی دور شد بهش #نگاه کردم آه آه آه آه آه....
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#یتیمی_در_دیار_غربت🖤🥀 #قسمت_بیست_و_یکم بعد از تمرین، پدر و پسر باخستگی راه خانه را گرفتند. وقتی برگشتیم سمیه خود را در آغوش پدرش انداخت؛ دخترِ بابایی بود و پدرش نازش را میخرید. خیلی به هم وابسته بودند. روزی که قرار بود عثمان عازم عملیاتِ کوهستانی شود،…
#یتیمی_در_دیار_غربت 🖤🥀
#قسمت_بیست_و_دوم
احسان
در مسیر چند ساعته با عثمان گرم گفتگو بودیم؛ نفهمیدیم چگونه به مقصد رسیدیم! وقتی وارد مقر شدیم، امیر سیدحبیبالله کسالت داشت؛ تقاضا کردیم تا در سنگر بماند و استراحت کند؛ اما او امتناع کرد. بعد از اصرار بسیار، مدیریت سپاه ما را به عثمان سپرد و با دعاهای خیرش راهی میدان شدیم.
سوار بر موتورها، از کنار کوههای سپیدپوش و رودخانههای یخزده گذر کردیم تا به کوهستان رسیدیم؛ بهخاطر کولاک، موتورها از حرکت ایستادند؛ نتوانستیم جلوتر برویم. پیاده شدیم.
مجاهدان چون دستهٔ زنجیری دستهای یکدیگر را گرفتند و با صلابت از کوه بالا رفتند. در آن بالا سوز سرما بیشتر بود و تنلرزه ایجاد میکرد.
خبرها حاکی از آن بود که آمریکاییها برای دیدارِ حامیان خود به این منطقه که به مزدورانش اختصاص داشت، میآیند.
از هم فاصله گرفتیم و به کمین نشستیم. مدتی نگذشت که سر و کلّهٔ کفار با تجهیزات فریبندهشان پیدا شد.
به محض اینکه در تیررس نگاه و هدف ما قرار گرفتند، با اشارهی فدایی، مجاهدان بسمالله گویان همراه با فریاد تکبیر به آنها یورش بردند؛ چندین تن را به درَک واصل کردند.
کفار جنونآمیز شلیک میکردند. حتم داشتم که با آمادگی قبلی اینگونه هجوم آورده و پیشروی میکنند.
یاران یکبهیک به شهادت رسیدند و از کوه پایین افتادند. عثمان اللهاکبر گفته و از مخفیگاه بیرون آمد. راکتی را به دست گرفت؛ با شلیک آن، یک تانک دشمن با سرنشینهایش به هوا بلند شد.
تنور میدان داغ بود و دلاورها با آخرین توان در حال پیکار بودند.
بهناگاه هواپیمای بدون سرنشین بالای سر ما ظاهر شد و شروع به بمباران کرد. دستهایم را روی گوشهایم گذاشتم. مکث نکردم و از لای گردوغبار به جستوجوی برادرهایم شتافتم. فقط پنج تن از آنها را زنده یافتم؛ باقی همه جان سپرده و برفها را با خون خود گلگون کرده بودند.
فدایی زخمی کنار صخرهای افتاده بود. صدایش زدم و سمتش دویدم. کمکش کردم تا به صخره تکیه دهد. با لبهای خشک و صدای بیجان گفت:
«برو احسان... همراه برادرا از اینجا برو...خودتونو به یه جای امن برسونین...»
_ «بدون تو نمیشه؛ باهم میریم داداش!»
دستم را فشرد و با حالت جدی گفت:
«نه احسان!... به حرفم گوش بده... فعلا نباید شهید بشی... برو... مراقب خانواده و خواهرت باش... امروز، انشاءالله به آرزوم میرسم...»
این را گفت و در میان دستهایم از حال رفت. تکانش دادم؛ بیهوش بود.
یکی دیگر از مجاهدها هم سخت مجروح شده بود. هیچ تیری نداشتیم؛ جز دعا کارِ دیگری از دست ما برنمیآمد. نه راه پس داشتیم تا عقب نشینی کنیم و نه راه پیش. در همین گیرودار و لحظههای نفسگیر و پُر تنش، توسط دشمن محاصره شدیم.
سربازی فریاد زد تا دستها را بلند کنیم. چارهای نبود؛ تسلیم شدیم. با احتیاط اسلحهها را برداشتند. دستهای ما در حصار دستبندهای تنگ درآمدند.
صدای قهقههای بلند شد. به آن سمت برگشتم؛ با دیدن جمشید تعجب کردم. نزدیک شد و کنار فدایی ایستاد. با حالت منزجرکنندهای گفت:
«وای وای وای... ببین کی اینجا افتاده!»
خندهٔ مستانهای سرداد:
_ «دیدی چطور به دستم افتادی پسرعمو؟!»
عثمان کمی هوشیار شد. جمشید با کمال بیرحمی پوتینش را روی زخمش گذاشت و سخت فشرد. عثمان آخ خفهای کرد و از هوش رفت.
به زورِ کتک، ما را داخل تانکها بردند و حرکت کردند. حدس میزدم به سمت زندان شهر میمنه برده میشویم.
وقتی رسیدیم، جمشید به سمت فرماندهاش رفت. در حین صحبت بااو به سمت عثمان اشاره کرد. صدایش را شنیدم:
«بااجازهتون میخوام مرگ این یکی با دستای خودِ من باشه...»
فرمانده با نفرت و خنده تمسخرآمیز گفت:
«این تنِ لَش مال خودت.»
هر دو قهقهه زدند. تحمل این توهینها را نداشتم. دست و پایم بسته بودند. از کوره در رفتم و به سمتشان حملهور شدم. مانعم شدند. جمشید شادمان جلو آمد و انگشتش را روی بینی گذاشت:
_ «هیس... آقا احسان فعلا عجله نکن، نوبت تو هم میرسه؛ اما قبلش باید با عثمانخان تسویه حساب کنم. باشه؟»
خون زیادی از عثمان رفته بود. رنگ به رو نداشت و بیحال گوشهایی افتاده بود. جمشید به طرفش رفت. تشنه به خونش بود. موهای بلند و سیاهش را وحشیانه به چنگ گرفت؛ او را بلند کرد. عثمان آنقدر بیرمق بود که جانی برای راه رفتن نداشت؛ روی پاهایش کشیده میشد.
به اشاره جمشید ما هم به زورِ سربازها به دنبال آنها وارد اتاق شکنجه شدیم. جمشید فدایی را محکم به دیوار کوبید و رو به سوی ما کرد و گفت:
«حالا رنج کشیدن برادر عزیزتر از جونتونو تماشا کنین...»
#قسمت_بیست_و_دوم
احسان
در مسیر چند ساعته با عثمان گرم گفتگو بودیم؛ نفهمیدیم چگونه به مقصد رسیدیم! وقتی وارد مقر شدیم، امیر سیدحبیبالله کسالت داشت؛ تقاضا کردیم تا در سنگر بماند و استراحت کند؛ اما او امتناع کرد. بعد از اصرار بسیار، مدیریت سپاه ما را به عثمان سپرد و با دعاهای خیرش راهی میدان شدیم.
سوار بر موتورها، از کنار کوههای سپیدپوش و رودخانههای یخزده گذر کردیم تا به کوهستان رسیدیم؛ بهخاطر کولاک، موتورها از حرکت ایستادند؛ نتوانستیم جلوتر برویم. پیاده شدیم.
مجاهدان چون دستهٔ زنجیری دستهای یکدیگر را گرفتند و با صلابت از کوه بالا رفتند. در آن بالا سوز سرما بیشتر بود و تنلرزه ایجاد میکرد.
خبرها حاکی از آن بود که آمریکاییها برای دیدارِ حامیان خود به این منطقه که به مزدورانش اختصاص داشت، میآیند.
از هم فاصله گرفتیم و به کمین نشستیم. مدتی نگذشت که سر و کلّهٔ کفار با تجهیزات فریبندهشان پیدا شد.
به محض اینکه در تیررس نگاه و هدف ما قرار گرفتند، با اشارهی فدایی، مجاهدان بسمالله گویان همراه با فریاد تکبیر به آنها یورش بردند؛ چندین تن را به درَک واصل کردند.
کفار جنونآمیز شلیک میکردند. حتم داشتم که با آمادگی قبلی اینگونه هجوم آورده و پیشروی میکنند.
یاران یکبهیک به شهادت رسیدند و از کوه پایین افتادند. عثمان اللهاکبر گفته و از مخفیگاه بیرون آمد. راکتی را به دست گرفت؛ با شلیک آن، یک تانک دشمن با سرنشینهایش به هوا بلند شد.
تنور میدان داغ بود و دلاورها با آخرین توان در حال پیکار بودند.
بهناگاه هواپیمای بدون سرنشین بالای سر ما ظاهر شد و شروع به بمباران کرد. دستهایم را روی گوشهایم گذاشتم. مکث نکردم و از لای گردوغبار به جستوجوی برادرهایم شتافتم. فقط پنج تن از آنها را زنده یافتم؛ باقی همه جان سپرده و برفها را با خون خود گلگون کرده بودند.
فدایی زخمی کنار صخرهای افتاده بود. صدایش زدم و سمتش دویدم. کمکش کردم تا به صخره تکیه دهد. با لبهای خشک و صدای بیجان گفت:
«برو احسان... همراه برادرا از اینجا برو...خودتونو به یه جای امن برسونین...»
_ «بدون تو نمیشه؛ باهم میریم داداش!»
دستم را فشرد و با حالت جدی گفت:
«نه احسان!... به حرفم گوش بده... فعلا نباید شهید بشی... برو... مراقب خانواده و خواهرت باش... امروز، انشاءالله به آرزوم میرسم...»
این را گفت و در میان دستهایم از حال رفت. تکانش دادم؛ بیهوش بود.
یکی دیگر از مجاهدها هم سخت مجروح شده بود. هیچ تیری نداشتیم؛ جز دعا کارِ دیگری از دست ما برنمیآمد. نه راه پس داشتیم تا عقب نشینی کنیم و نه راه پیش. در همین گیرودار و لحظههای نفسگیر و پُر تنش، توسط دشمن محاصره شدیم.
سربازی فریاد زد تا دستها را بلند کنیم. چارهای نبود؛ تسلیم شدیم. با احتیاط اسلحهها را برداشتند. دستهای ما در حصار دستبندهای تنگ درآمدند.
صدای قهقههای بلند شد. به آن سمت برگشتم؛ با دیدن جمشید تعجب کردم. نزدیک شد و کنار فدایی ایستاد. با حالت منزجرکنندهای گفت:
«وای وای وای... ببین کی اینجا افتاده!»
خندهٔ مستانهای سرداد:
_ «دیدی چطور به دستم افتادی پسرعمو؟!»
عثمان کمی هوشیار شد. جمشید با کمال بیرحمی پوتینش را روی زخمش گذاشت و سخت فشرد. عثمان آخ خفهای کرد و از هوش رفت.
به زورِ کتک، ما را داخل تانکها بردند و حرکت کردند. حدس میزدم به سمت زندان شهر میمنه برده میشویم.
وقتی رسیدیم، جمشید به سمت فرماندهاش رفت. در حین صحبت بااو به سمت عثمان اشاره کرد. صدایش را شنیدم:
«بااجازهتون میخوام مرگ این یکی با دستای خودِ من باشه...»
فرمانده با نفرت و خنده تمسخرآمیز گفت:
«این تنِ لَش مال خودت.»
هر دو قهقهه زدند. تحمل این توهینها را نداشتم. دست و پایم بسته بودند. از کوره در رفتم و به سمتشان حملهور شدم. مانعم شدند. جمشید شادمان جلو آمد و انگشتش را روی بینی گذاشت:
_ «هیس... آقا احسان فعلا عجله نکن، نوبت تو هم میرسه؛ اما قبلش باید با عثمانخان تسویه حساب کنم. باشه؟»
خون زیادی از عثمان رفته بود. رنگ به رو نداشت و بیحال گوشهایی افتاده بود. جمشید به طرفش رفت. تشنه به خونش بود. موهای بلند و سیاهش را وحشیانه به چنگ گرفت؛ او را بلند کرد. عثمان آنقدر بیرمق بود که جانی برای راه رفتن نداشت؛ روی پاهایش کشیده میشد.
به اشاره جمشید ما هم به زورِ سربازها به دنبال آنها وارد اتاق شکنجه شدیم. جمشید فدایی را محکم به دیوار کوبید و رو به سوی ما کرد و گفت:
«حالا رنج کشیدن برادر عزیزتر از جونتونو تماشا کنین...»