#حب_حلال💖
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_دهم
🌸🍃فردای آن روزِ سخت مرا از بیمارستان آوردن از دور بابام رو دیدم خیلی براش ناراحت بودم.جلو ویلا پیاده شدیم مامانم دستم رو گرفت نگاهی تلخ به بابام کرد گفت هیچ وقت نمیبخشمت و اومدیم داخل تو پذیرایی نشستیم دایی خاله هام همه اونجا جمع شده بودن و بهم ترحم و ناراحتی میکردن عمو محمدم برگشت به بابام گفت مگه تو آدم نیستی؟ کی میتونه با #جگر_گوشه خودش این کارو بکنه؟ بابام هیچی نگفت مامانم نتونست جلو اشکاش رو بگیره و با ناراحتی گفت خدا حق این دختر معصوم رو ازت بگیره. بابام زد زیر گریه اومد کنارم، دستمو گرفت منم اشکهای بابام رو دیدم دنیا روسرم خراب شد بابام رو خیلی دوست داشتم علاقهی عجیبی بهش داشتم من آغوشش کردم گفتم اگر نهات رو دوست داری گریه نکن من هیچیم نیست. بابام گفت چرا کاری میکنی من نتونم جلوی خشم خودم رو بگیرم؟ مگه نگفتم دست از این #مسخره_بازی بچه مسلمون بودن بردار.🤕من بازم با اون همه اتفاق دستم رو دهنش گذاشتم گفتم بابا توروخدا به سجده به الله نگو مسخره بازی چطور دلت میاد؟😡بابام باز از کوره در رفت عصبانی شد نتوانست جلوی خودش رو بگیر با مشت زد رو میزعسلی رو خورد کرد دایی بلند شد گفت چته تو چرا این کارو میکنی مگه دختر بیچاره چیکار کرده مگه دزدی کرده کار بدی کرده با آبروت بازی کرده.؟سرش تو لاک خودشه تو اصلا آدم نیستی.بابام با عصبانیت داد زد: همین مسلمانها خواهر و برادرای پیشمرگه رو کشتن و کوردستان رو ویران کردن پارچه پارچه کردن.من ازشون نفرت دارم به خاک کردستانم قسم خوردم هر کدوم از این را ببینم با دستای خودم اونا رو بکشم یا زنده به گور کنم. الان دخترم از اوناست یا باید بمیره یا باید دست ازشون بکشه.عمو محمد گفتن نها بابات با هیچ زبونی حالی نمیشه تو نمیتونی مقابل پدر بایستی این مدت نمازهات رو نخون.منم گفتم نه نمیشه من نمیتوانم نمازم رو ترک کنم عمو محمد گفت ببین بهزاد نماز میخونه من کاری باهاش ندارم راحت به نمازش میرسه توهم الان بخیال نماز بشو بزار ازدواج کردی خونه شوهرت نمازات رو بخون،گفتم هوووو تا ازدواج من الان تا اون موقه نماز نخونم شاید اصلا ازدواج نکردم مُردم جواب خالقم رو چی بدم.؟ داییم گفت بسته سفرمون رو حراممون کردید این همه نماز نمیخونن توم مثل اینا تو که پیش خدا نیومدی این همه مردم نماز نخون جهنم نمیدازن.خواستم بازم جواب بدم بهزاد بهم اشاره کرد که تمومش کنم من دیگه هیچی نگفتم عمو محمد و داییم رفتن پیش بابام کمی آرومش کنن بهزاد گفت نها بابام راست میگه نمازتو نخون با هم که ازدواج کردیم بخدا قسم برای پنج فرض نماز هردوتامون میریم مسجد گفتم بهزاد تا اون موقه من نماز نخونم؟ بشم یه کافر؟ بهزاد گفت واییییی نها دست از این کله شقیت بردار.گفتم بهزاد خیلی سرم درد می کنه میخوام کمی بخوابم... 😔اون روز اصلا نتونستم نمازام رو بخونم بابام مثل یه نگهبان بالاسرم بود نمیدونم از نگرانی بود یا از اینکه من نماز نخوانم .صبح بیدار شدم بابام رو دیدم کنار تختم خوابش برده بود دستام تو دستاش گذاشته بود منم دستاش رو آرومی بوسیدم از خواب بیدار شد گفت نُهایم خوبی..؟گفتم اره بابای خیلی خوبم؟ دستش رو روی صورتم گذاشت و گفت دستام بشکنه چرا این بلا رو سرت آوردم منم بغلش کردم گفتم خدا نکنه بابای خودم این همه زیر دست مربی کاراته کتک خوردییم بزار از دست بابامون هم یه کتکی بخوریم. بابام یه خندهای کرد و گفت تو اصلا کم نمیاری اصلا کسی نمیتونه روتو کم کنه. خندیدم و گفتم خوب دختر بابایی باشه به باباش میره.😔بلأخره مسافرت رو با ناراحتی تموم کردم و برگشتیم... به باشگاه رفتم دوستام و مربیم طرفم اومدن گفتن نُها سر و صورتت چی شده چرا بهم ریختی؟منم سرم رو پایین انداختم گفتم چیزی نیست تصادف کردم مربیم بانگرانی گفت کسی چیزیش نشده؟ گفتم نه الحمدالله. تمرین رو شروع کردیم ولی انگار تمرینها برام خیلی سخت بود از مربیم چن روزی بازم اجازه گرفتم تا بهتر بشم
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_دهم
🌸🍃فردای آن روزِ سخت مرا از بیمارستان آوردن از دور بابام رو دیدم خیلی براش ناراحت بودم.جلو ویلا پیاده شدیم مامانم دستم رو گرفت نگاهی تلخ به بابام کرد گفت هیچ وقت نمیبخشمت و اومدیم داخل تو پذیرایی نشستیم دایی خاله هام همه اونجا جمع شده بودن و بهم ترحم و ناراحتی میکردن عمو محمدم برگشت به بابام گفت مگه تو آدم نیستی؟ کی میتونه با #جگر_گوشه خودش این کارو بکنه؟ بابام هیچی نگفت مامانم نتونست جلو اشکاش رو بگیره و با ناراحتی گفت خدا حق این دختر معصوم رو ازت بگیره. بابام زد زیر گریه اومد کنارم، دستمو گرفت منم اشکهای بابام رو دیدم دنیا روسرم خراب شد بابام رو خیلی دوست داشتم علاقهی عجیبی بهش داشتم من آغوشش کردم گفتم اگر نهات رو دوست داری گریه نکن من هیچیم نیست. بابام گفت چرا کاری میکنی من نتونم جلوی خشم خودم رو بگیرم؟ مگه نگفتم دست از این #مسخره_بازی بچه مسلمون بودن بردار.🤕من بازم با اون همه اتفاق دستم رو دهنش گذاشتم گفتم بابا توروخدا به سجده به الله نگو مسخره بازی چطور دلت میاد؟😡بابام باز از کوره در رفت عصبانی شد نتوانست جلوی خودش رو بگیر با مشت زد رو میزعسلی رو خورد کرد دایی بلند شد گفت چته تو چرا این کارو میکنی مگه دختر بیچاره چیکار کرده مگه دزدی کرده کار بدی کرده با آبروت بازی کرده.؟سرش تو لاک خودشه تو اصلا آدم نیستی.بابام با عصبانیت داد زد: همین مسلمانها خواهر و برادرای پیشمرگه رو کشتن و کوردستان رو ویران کردن پارچه پارچه کردن.من ازشون نفرت دارم به خاک کردستانم قسم خوردم هر کدوم از این را ببینم با دستای خودم اونا رو بکشم یا زنده به گور کنم. الان دخترم از اوناست یا باید بمیره یا باید دست ازشون بکشه.عمو محمد گفتن نها بابات با هیچ زبونی حالی نمیشه تو نمیتونی مقابل پدر بایستی این مدت نمازهات رو نخون.منم گفتم نه نمیشه من نمیتوانم نمازم رو ترک کنم عمو محمد گفت ببین بهزاد نماز میخونه من کاری باهاش ندارم راحت به نمازش میرسه توهم الان بخیال نماز بشو بزار ازدواج کردی خونه شوهرت نمازات رو بخون،گفتم هوووو تا ازدواج من الان تا اون موقه نماز نخونم شاید اصلا ازدواج نکردم مُردم جواب خالقم رو چی بدم.؟ داییم گفت بسته سفرمون رو حراممون کردید این همه نماز نمیخونن توم مثل اینا تو که پیش خدا نیومدی این همه مردم نماز نخون جهنم نمیدازن.خواستم بازم جواب بدم بهزاد بهم اشاره کرد که تمومش کنم من دیگه هیچی نگفتم عمو محمد و داییم رفتن پیش بابام کمی آرومش کنن بهزاد گفت نها بابام راست میگه نمازتو نخون با هم که ازدواج کردیم بخدا قسم برای پنج فرض نماز هردوتامون میریم مسجد گفتم بهزاد تا اون موقه من نماز نخونم؟ بشم یه کافر؟ بهزاد گفت واییییی نها دست از این کله شقیت بردار.گفتم بهزاد خیلی سرم درد می کنه میخوام کمی بخوابم... 😔اون روز اصلا نتونستم نمازام رو بخونم بابام مثل یه نگهبان بالاسرم بود نمیدونم از نگرانی بود یا از اینکه من نماز نخوانم .صبح بیدار شدم بابام رو دیدم کنار تختم خوابش برده بود دستام تو دستاش گذاشته بود منم دستاش رو آرومی بوسیدم از خواب بیدار شد گفت نُهایم خوبی..؟گفتم اره بابای خیلی خوبم؟ دستش رو روی صورتم گذاشت و گفت دستام بشکنه چرا این بلا رو سرت آوردم منم بغلش کردم گفتم خدا نکنه بابای خودم این همه زیر دست مربی کاراته کتک خوردییم بزار از دست بابامون هم یه کتکی بخوریم. بابام یه خندهای کرد و گفت تو اصلا کم نمیاری اصلا کسی نمیتونه روتو کم کنه. خندیدم و گفتم خوب دختر بابایی باشه به باباش میره.😔بلأخره مسافرت رو با ناراحتی تموم کردم و برگشتیم... به باشگاه رفتم دوستام و مربیم طرفم اومدن گفتن نُها سر و صورتت چی شده چرا بهم ریختی؟منم سرم رو پایین انداختم گفتم چیزی نیست تصادف کردم مربیم بانگرانی گفت کسی چیزیش نشده؟ گفتم نه الحمدالله. تمرین رو شروع کردیم ولی انگار تمرینها برام خیلی سخت بود از مربیم چن روزی بازم اجازه گرفتم تا بهتر بشم
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_نهم ✍🏼با دوستام خداحافظی کردم و رفتم سوار شدم و رفتیم خونه توی مسیر انقدر یواش #رانندگی میکرد که همه بوق میزدن برامون وایشون هم هی حرف میزد و منم کلمه ای نمیگفتم هی با #حسرت به ماشینهایی که #تند میرن نگاه میکردم.... یه دفعه…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_دهم
✍🏼عجله عجله رفتیم به کلاس خودم رو رسوندم #استادم گفت اولین روزهای متاهلی و دیر اومدن خدا آخرش رو بخیر کنه...
😢منم که پر رو گفتم ان شاءالله
همه خندیدن چون #شاگرد اول کلاس #تجوید بودم نتونست هیچی بگه بهم
آروم نشستم تازه یادم افتاد ازش خداحافظی نکردم...
😁الان فکر میکنه #ادب ندارم خوب چیکار کنم کاریه که شده رفتم با تمام توان #قرآن رو عالی خوندم بدون هیچ گونه #غلط تجویدی استادم چشماش برق میزد خدا رو شکر اگه خراب میکردم قوز بالا قوز میشد...
کلاس با #آرامش تموم شد بعد از کلاس دخترا همه حمله ور شدن گفتن چطور دو روزه انقد صمیمی شدید #همسرت چطوره اخلاقش خوبه؟؟
☹️گفتم ای بدک نیست خوبه... نمیخواستم کسی بدونه که چطوریه #احساس کردم چشم میخوریم چیزی نگفتم و خداحافظی کردم...
😳اینکه بازم دم در بود رفتم و سوار شدم گفت چرا سوار شدی...
گفتم پس چکار کنم؟ گفت بیا پایین تا قدم بزنیم
😒این چه کاریه حالا من خستم
روم نشد چیزی بگم در ماشین رو قفل کرد و راه افتاد منم پشت سرش معطل شد تا بهش برسم شونه به شونه هم راه افتادیم و گفت تا خونه پیاده بریم....ای داد من خیلی خستم...
😢گفتم باشه رفتیم و رفتیم و رفتیم دیگه نفسم بالا نمیومد انقدر #خسته بودم ولی احساس کردم که ایشون هیچ احساس خستگی نمیکرد...
انقد خسته بودم نممیدونستم چی میگه اصلا متوجه نبودم چی میگه متوجه شدم رسیدیم خونه آخی سبحان الله چقدر #احساس خوبی داشتم...
من همیشه عادت داشتم وقتی پیاده روی میکنم #آیاتی که از #حفظ داشتم رو بخونم و یا #اذکار بلند رو بخونم اما اینبار هیچی اصلا یادم رفت...
😭از شدت خستگی خخواستم خدا حافظی کنم گفت صبر کن کارت دارم گفتم بفرمایید؟
گفت شما دیگه شرعا و قانونا #همسرم هستی میخوام هر چی میخوای از خودم بخوای دیگم از بابات #پول نگیر دست کرد تو جیبش و هر چی داشت بهم داد 😊خیلی #خوشحال شدم با وجود اینکه مقدار پولش کم بود اما #ثابت کرد که به فکرمه خدا رو #شکر اینهم یه دنیایی بود برای خودش....
#تشکر کردم و رفتم بعداز خداحافظی رفتم داخل تا در رو نبستم نرفت #مرد خیلی خوبیه ولی منکه نمیخوام اینو بهش بگم چون #روم_نمیشه....
شب که شد رفتم سر درس و کارهای عقب موندم کمی که درس خوندم خسته شدم و خوابم برد....
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله 😍
@admmmj123
💌 #قسمت_دهم
✍🏼عجله عجله رفتیم به کلاس خودم رو رسوندم #استادم گفت اولین روزهای متاهلی و دیر اومدن خدا آخرش رو بخیر کنه...
😢منم که پر رو گفتم ان شاءالله
همه خندیدن چون #شاگرد اول کلاس #تجوید بودم نتونست هیچی بگه بهم
آروم نشستم تازه یادم افتاد ازش خداحافظی نکردم...
😁الان فکر میکنه #ادب ندارم خوب چیکار کنم کاریه که شده رفتم با تمام توان #قرآن رو عالی خوندم بدون هیچ گونه #غلط تجویدی استادم چشماش برق میزد خدا رو شکر اگه خراب میکردم قوز بالا قوز میشد...
کلاس با #آرامش تموم شد بعد از کلاس دخترا همه حمله ور شدن گفتن چطور دو روزه انقد صمیمی شدید #همسرت چطوره اخلاقش خوبه؟؟
☹️گفتم ای بدک نیست خوبه... نمیخواستم کسی بدونه که چطوریه #احساس کردم چشم میخوریم چیزی نگفتم و خداحافظی کردم...
😳اینکه بازم دم در بود رفتم و سوار شدم گفت چرا سوار شدی...
گفتم پس چکار کنم؟ گفت بیا پایین تا قدم بزنیم
😒این چه کاریه حالا من خستم
روم نشد چیزی بگم در ماشین رو قفل کرد و راه افتاد منم پشت سرش معطل شد تا بهش برسم شونه به شونه هم راه افتادیم و گفت تا خونه پیاده بریم....ای داد من خیلی خستم...
😢گفتم باشه رفتیم و رفتیم و رفتیم دیگه نفسم بالا نمیومد انقدر #خسته بودم ولی احساس کردم که ایشون هیچ احساس خستگی نمیکرد...
انقد خسته بودم نممیدونستم چی میگه اصلا متوجه نبودم چی میگه متوجه شدم رسیدیم خونه آخی سبحان الله چقدر #احساس خوبی داشتم...
من همیشه عادت داشتم وقتی پیاده روی میکنم #آیاتی که از #حفظ داشتم رو بخونم و یا #اذکار بلند رو بخونم اما اینبار هیچی اصلا یادم رفت...
😭از شدت خستگی خخواستم خدا حافظی کنم گفت صبر کن کارت دارم گفتم بفرمایید؟
گفت شما دیگه شرعا و قانونا #همسرم هستی میخوام هر چی میخوای از خودم بخوای دیگم از بابات #پول نگیر دست کرد تو جیبش و هر چی داشت بهم داد 😊خیلی #خوشحال شدم با وجود اینکه مقدار پولش کم بود اما #ثابت کرد که به فکرمه خدا رو #شکر اینهم یه دنیایی بود برای خودش....
#تشکر کردم و رفتم بعداز خداحافظی رفتم داخل تا در رو نبستم نرفت #مرد خیلی خوبیه ولی منکه نمیخوام اینو بهش بگم چون #روم_نمیشه....
شب که شد رفتم سر درس و کارهای عقب موندم کمی که درس خوندم خسته شدم و خوابم برد....
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله 😍
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_نهم 🌸🍃مهناز زنگ زد تعجب کردم .. من جوری حرف زدم که انگار خواب بودم اونم گفت روژین الان خوابتو دیدم حالت خوبه ؟؟ وقتی اینو گفت گریه ام گرفت... گفت عزیزم چی شده همه چیز رو گفتم سکوت کرده بود هیچی نمیگفت…
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_دهم
✍🏼رفتم خونه بعد برگشتم مسجد نزدیکای نماز عصر بود هیچ نخورده بودم چون میدونستم مسلمانان اینجوری روزه میگیرن وقتی رفتم تو #اذان رو گفتن و برق قطع شد ماهم نفهمیدم منتظر #ماموستا بودیم که نماز رو شروع کنه وقتی پنچره رو باز کردیم داشت نماز رو تموم میکرد
🌸🍃 مهناز گفت باید خودمون نماز بخونیم مهناز گفت من اقامه میخونم تو امامت کن #فرشته گفت نه من امامت نمیکنم روژین میکنه .. چون اون هم #قرآن خواندنش از من بهتر هم خیلی بیشتر من قرآن رو حفظه
✨ من گفتم نه من نمیدونم فرشته گفت یعنی نمیدونی این چند ماه تو نگاه کردی حتما میدونی بیا #خواهرم من هم دوست داشتم ، مهناز اقامه گفت خواهرم فرشته گفت یکم پا تو از پا های ما ببرجلو می لرزیدم بسم الله الرحمن الرحیم گفتم گریه م گرفت اما نذاشتم نماز قطع بشه خدای من از کجا به کجا!
🌸🍃سوره فاتحه بعد سوره ای مومنون رو خوندم وقتی میرفتم تو سجده نمیتونستم پاشم اینقدر #حسی آرام و خوبی داشتم... نماز تموم شد دوبار رفتم #سجده فقط گفتم شکرت شکرت بخاطر راه قشنگی نصیب من کردی حیف من نمیتونم مثل مهناز و فرشته بندگی کنم و دوباره شروع کردم به گریه کردن اخه من کجا و #اسلام کجا !؟ باورم نمیشد که مسلمان شدم برام هیچکی مهم نبود میدونستم #خانوادم یه روزی میفهمند و از دستشون خواهم داد به خصوص خواهرم...
☝️🏼 اما یک یاور بزرگ پشتم بود خیلی قویتر از خانواده من در سن 14 سالگی رو بپذیرفتم و الله سبحان #هدایت روشن نصیب حالم کرد
ترس تو دلم بود اما خیلی قوی بودم از همه وقت بیشتر چون تنها نبودم #الله همراهم بود وقتی احزاب و نور میخوندم در مورد #حجاب هیچ کاری نمیتونستم بکنم بجزء گریه کردن چون بخاطر #خانوادم نمیتونستم #حجاب کنم اون موقع میدونستن #مسلمان شدم
✍🏼 اون موقع هم منو خواهرم سوژین خیلی ازم دور شده بودیم اون بخاطر محمد(پسر عموم)من بخاطر #اسلام
بلاخره از روزی میترسیدم سرم اومد وقتی اومدم خونه در اتاقو باز بود وقتی دیدم قفل در اتاقم #شکسته من به مامان گفتم ، گفت خب چه اشکالی داره شب میان درستش میکنن من فکر نمازام بودم مطمئن بودم که همه رو میتونم یه جوری از خودم دور کنم الا سوژین چون همیشه از بالکن می اومد تو اتاقم فقط این دو هفته ای که مسلمان شده بودم یکم فاصله ام رو باهاش #بیشتر کرده بودم چون زود میفهمید چم شده...
🌸🍃روزی رفتم بالا مامان گفت روژین چرا #نهارها هیچی نمیخوری من گفتم مامان نمیدونم چم شده اصلا اشتها ندارم ببین رنگم زرد شده اونم پس چرا نمیری دکتر گفتم فردا میرم و رفتم خوابیدم صدای #اذان عصر منو بیدار کرد یه نگاهی به راه رو کردم کسی نبود رفتم زود #وضو گرفتم اومدم تو اتاقم شروع کردم به نماز خوندن داشتم #سلام میدادم که سوژین کنار خودم دیدم به آرومی سلام دیگم دادم و زود بلند شدم دست سوژین رو گرفتم که نره پایین به مامان چیزی نگه گفتم خواهش میکنم سوژین این کار رو نکن اونم گفت این ادا ها چیه مثل عمه ام داری #نماز میخونی❓ ببینم مسلمان شدی آخر اون دختر مغزتو شستشو داد این کارای که میکنی مال کدوم #شعورته انقد بی عقل شدی هیچی نگفتم خیلی بهم بد بیراه گفت و .....
#ادامه_دارد_انشاءالله...
@admmmj123
#قسمت_دهم
✍🏼رفتم خونه بعد برگشتم مسجد نزدیکای نماز عصر بود هیچ نخورده بودم چون میدونستم مسلمانان اینجوری روزه میگیرن وقتی رفتم تو #اذان رو گفتن و برق قطع شد ماهم نفهمیدم منتظر #ماموستا بودیم که نماز رو شروع کنه وقتی پنچره رو باز کردیم داشت نماز رو تموم میکرد
🌸🍃 مهناز گفت باید خودمون نماز بخونیم مهناز گفت من اقامه میخونم تو امامت کن #فرشته گفت نه من امامت نمیکنم روژین میکنه .. چون اون هم #قرآن خواندنش از من بهتر هم خیلی بیشتر من قرآن رو حفظه
✨ من گفتم نه من نمیدونم فرشته گفت یعنی نمیدونی این چند ماه تو نگاه کردی حتما میدونی بیا #خواهرم من هم دوست داشتم ، مهناز اقامه گفت خواهرم فرشته گفت یکم پا تو از پا های ما ببرجلو می لرزیدم بسم الله الرحمن الرحیم گفتم گریه م گرفت اما نذاشتم نماز قطع بشه خدای من از کجا به کجا!
🌸🍃سوره فاتحه بعد سوره ای مومنون رو خوندم وقتی میرفتم تو سجده نمیتونستم پاشم اینقدر #حسی آرام و خوبی داشتم... نماز تموم شد دوبار رفتم #سجده فقط گفتم شکرت شکرت بخاطر راه قشنگی نصیب من کردی حیف من نمیتونم مثل مهناز و فرشته بندگی کنم و دوباره شروع کردم به گریه کردن اخه من کجا و #اسلام کجا !؟ باورم نمیشد که مسلمان شدم برام هیچکی مهم نبود میدونستم #خانوادم یه روزی میفهمند و از دستشون خواهم داد به خصوص خواهرم...
☝️🏼 اما یک یاور بزرگ پشتم بود خیلی قویتر از خانواده من در سن 14 سالگی رو بپذیرفتم و الله سبحان #هدایت روشن نصیب حالم کرد
ترس تو دلم بود اما خیلی قوی بودم از همه وقت بیشتر چون تنها نبودم #الله همراهم بود وقتی احزاب و نور میخوندم در مورد #حجاب هیچ کاری نمیتونستم بکنم بجزء گریه کردن چون بخاطر #خانوادم نمیتونستم #حجاب کنم اون موقع میدونستن #مسلمان شدم
✍🏼 اون موقع هم منو خواهرم سوژین خیلی ازم دور شده بودیم اون بخاطر محمد(پسر عموم)من بخاطر #اسلام
بلاخره از روزی میترسیدم سرم اومد وقتی اومدم خونه در اتاقو باز بود وقتی دیدم قفل در اتاقم #شکسته من به مامان گفتم ، گفت خب چه اشکالی داره شب میان درستش میکنن من فکر نمازام بودم مطمئن بودم که همه رو میتونم یه جوری از خودم دور کنم الا سوژین چون همیشه از بالکن می اومد تو اتاقم فقط این دو هفته ای که مسلمان شده بودم یکم فاصله ام رو باهاش #بیشتر کرده بودم چون زود میفهمید چم شده...
🌸🍃روزی رفتم بالا مامان گفت روژین چرا #نهارها هیچی نمیخوری من گفتم مامان نمیدونم چم شده اصلا اشتها ندارم ببین رنگم زرد شده اونم پس چرا نمیری دکتر گفتم فردا میرم و رفتم خوابیدم صدای #اذان عصر منو بیدار کرد یه نگاهی به راه رو کردم کسی نبود رفتم زود #وضو گرفتم اومدم تو اتاقم شروع کردم به نماز خوندن داشتم #سلام میدادم که سوژین کنار خودم دیدم به آرومی سلام دیگم دادم و زود بلند شدم دست سوژین رو گرفتم که نره پایین به مامان چیزی نگه گفتم خواهش میکنم سوژین این کار رو نکن اونم گفت این ادا ها چیه مثل عمه ام داری #نماز میخونی❓ ببینم مسلمان شدی آخر اون دختر مغزتو شستشو داد این کارای که میکنی مال کدوم #شعورته انقد بی عقل شدی هیچی نگفتم خیلی بهم بد بیراه گفت و .....
#ادامه_دارد_انشاءالله...
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#یتیمی_در_دیار غربت🖤🥀 #قسمت_نهم گوزل _ «اسمم... اسمم خطره!» _ «چه اسمِ پُرخطر و ترسناکی!» _ «برادر محترم لطفا تنهامون بزار و برو تا به کارمون برسیم.» _ «چشم میرم. ولی قبلش چندتا سوال دارم. فقط راستشو بهم بگین. اگه از چیزی میترسین قسم میخورم بین خودمون…
#یتیمی_در_دیار_غربت🖤🥀
#قسمت_دهم
یک ماه از برخورد ما با عثمان میگذشت. احسان هم وارد مدرسهی دینی شد.
بعد از رفتن او خانه سوتوکور شده بود و دیگر اجازه خروج از خانه را نداشتیم.
دلتنگی برای پدرِ شهیدم و پدر مبارز و برادرهای عزیزم چون خونی از قلبِ زخمخوردهام چکه میکرد. روزها را با غصه به شب میرساندم و شب را با گریه به صبح.
ساعت از نیمه گذشته بود. کنار پنجره ایستادم. آسمان سُرخِ شب، برف را مهمانِ زمینِ میکرد.
اکنون پدرم و مجاهدین، در این هوای سرد چه حالی دارند و چهکاری انجام میدهند؟ پروردگار بینا خود محافظ آنها باشد و یاریشان کند.
*
عثمان
تنها داراییام در این دنیای زودگذر نماز بود که سکون را هدیهی قلبم میکرد. برای خواندن قرآن مشتاق بودم؛ کموبیش یاد داشتم.
خانوادهام متعجب بودند و پسرعمویم نمازخواندنم را مسخره میکرد.
پدرم با من حرف نمیزد. اوایل اجازه بیرون رفتن از خانه را نداشتم.
کنار پنجره رفتم و به برفِ در حال باریدن نگاه کردم. مدتی بود در درونم احساسِ خلأ میکردم؛ حس میکردم دیگر اینجا جای ماندنم نیست و باید بروم. بیقرار بودم.
آن شب فهمیدم قلبم خواهانِ میدان جهاد است. آنجا را ندیدم اما برای رفتن به آنجا مشتاق بودم!
با صدای بسته شدنِ در، رشته افکارم پاره شد. مادر وارد اتاق شد. لبخندی زد و گفت:
«هنوز نخوابیدی؟»
_ «نه. خوابم نمیاد.»
_ «عثمانجان! پدر و عموت تصمیمگرفتن بیستروز دیگه تو و پسرعموت جمشید رو به شهر برای ادامهتحصیل بفرستن...»
_ «چی؟!... مادر چی میگین؟! اصلا از من اجازه گرفتن که منو میفرستن؟! شاید دوست نداشتم برم!»
_ «خب پسرم، چه اشکالی دارد؟ برای آیندهی خودت خوبه. بعدش این تصمیم پدرته، کسی هم حق نداره رو حرفش حرفی بزنه! خودت که بهتر میشناسیش.»
_ «تو این روستا مگه نمیشه درس خوند؟!»
_ «پدرت میگه مدرسههای شهر خیلی بهترن. ماهم به خونه خودمون که تو شهره میریم.»
نمیدانستم چه بگویم. مادر تَعللم را که دید رفت.
به سمت مونس همیشگیام رفتم. نماز را به پایان رساندم و با حالی آشوب دراز کشیدم.
*
گوزل
صبحهنگام، ابرهای سیاه کنار رفته و به خورشید اجازهی طنازی میدادند. برفها همهجا را سفیدپوش کرده بودند. اکنون با آفتاب زمستانی همهجا میدرخشید.
از اتاق خارج شدم که با مادر روبهرو شدم. خندان نگاهم میکرد. فاطمه هم آمد.
مادر گفت:
«دخترا، برادرهاتون تو راهن و دارن میان.»
از خوشحالی دستهایم را به هم کوبیدم.
_ «خدایا شکرت... از این بهتر نمیشه. کی میرسن؟!»
_ «ان شاءالله تا ظهر اینجان... یه خبر دیگه؛ پدرتونم امشب میاد.»
فاطمه به هوا پرید. دلتودلمان نبود و بلند میخندیدیم.
قبل از آمدنشان خانه را گردگیری و نهار را آماده کردیم.
بعد از نماز ظهر چشم به انتظار نشسته بودیم. درب حیاط باز شد. برادرهایم پرانرژی وارد خانه شدند و سلام کردند. با فاطمه به سمتشان دویدیم.
در طی این چند ماه بزرگتر و خوشسیماتر شده بودند. آنها را نسبت به گذشته دارای هیبتی مردانه و با خُلقوخویی متواضعانه میدیدم.
نماز خود را خواندند. سفره را انداختیم. بعد از مدتها گِرد هم نشسته بودیم و غذا میخوردیم. با هیجان از مدرسه و خاطرههایشان تعریف میکردند.
بعد جمعکردن سفره، هر دو عازم بیرون شدند. مادر گفت:
«الآن که هوا خیلی سرده!»
احسان گفت: «زود برمیگردیم.»
_ «خیلی خب پس مواظب خودتون باشین.»
احسان رو به ما گفت:
«شماها نمیایین؟»
مادر گفت: «نخیر! این دوتا دیگه بزرگشدن. باید از نامحرما دوری کنن.»
بیحرف رفتند.
***
عثمان
جمشید وارد اتاقم شد. باخوشی گفت:
«عجب برفی اومده! جون میده برای برفبازی... عثمان بریم بیرون یکم برفبازی کنیم.»
حوصله بچهبازی را نداشتم، ولی بهخاطر دلِ خوش پسرعموم همراهاش شدم.
از عمارت خارج شدیم. در روستا میگشتیم که احسان را همراه با پسری دیگر دیدم. جلو رفتیم و دست دادیم.
نسبت به قبل خوشبرخوردتر بودیم. پرسیدم:
«برادرته؟»
_ «اره. منصور برادر بزرگمه.»
گوشی جمشید زنگ خورد. با عجله جواب داد و رفت. فرصت را از دست ندادم رو به آن دو کردم.
_ «احسان منصور، من از شماها یه درخواستی دارم... لطفاً منو ببرین پیش مجاهدین. میخوام مجاهد باشم!»
در چشمانشان حیرت نشست و ابروهایشان بالا پرید.
منصور گفت:
«از کجا مطمئن باشیم که راست میگی و نیت دیگهای نداری؟»
_ «بهخداقسم راست میگم. باور کنین که هدفم فقط جهاده.»
_ «ما باید با پدرمون حرف بزنیم، ببینیم چی میشه... پس شمارهتو بده تا خبرت کنیم.»
با خوشحالی تشکر کردم و شمارهام را دادم.
با دیدنِ چند سرباز، از هم جدا شدیم و آنجا را ترک کردیم.
انشاءالله ادامه دارد...
@admmmj123
#قسمت_دهم
یک ماه از برخورد ما با عثمان میگذشت. احسان هم وارد مدرسهی دینی شد.
بعد از رفتن او خانه سوتوکور شده بود و دیگر اجازه خروج از خانه را نداشتیم.
دلتنگی برای پدرِ شهیدم و پدر مبارز و برادرهای عزیزم چون خونی از قلبِ زخمخوردهام چکه میکرد. روزها را با غصه به شب میرساندم و شب را با گریه به صبح.
ساعت از نیمه گذشته بود. کنار پنجره ایستادم. آسمان سُرخِ شب، برف را مهمانِ زمینِ میکرد.
اکنون پدرم و مجاهدین، در این هوای سرد چه حالی دارند و چهکاری انجام میدهند؟ پروردگار بینا خود محافظ آنها باشد و یاریشان کند.
*
عثمان
تنها داراییام در این دنیای زودگذر نماز بود که سکون را هدیهی قلبم میکرد. برای خواندن قرآن مشتاق بودم؛ کموبیش یاد داشتم.
خانوادهام متعجب بودند و پسرعمویم نمازخواندنم را مسخره میکرد.
پدرم با من حرف نمیزد. اوایل اجازه بیرون رفتن از خانه را نداشتم.
کنار پنجره رفتم و به برفِ در حال باریدن نگاه کردم. مدتی بود در درونم احساسِ خلأ میکردم؛ حس میکردم دیگر اینجا جای ماندنم نیست و باید بروم. بیقرار بودم.
آن شب فهمیدم قلبم خواهانِ میدان جهاد است. آنجا را ندیدم اما برای رفتن به آنجا مشتاق بودم!
با صدای بسته شدنِ در، رشته افکارم پاره شد. مادر وارد اتاق شد. لبخندی زد و گفت:
«هنوز نخوابیدی؟»
_ «نه. خوابم نمیاد.»
_ «عثمانجان! پدر و عموت تصمیمگرفتن بیستروز دیگه تو و پسرعموت جمشید رو به شهر برای ادامهتحصیل بفرستن...»
_ «چی؟!... مادر چی میگین؟! اصلا از من اجازه گرفتن که منو میفرستن؟! شاید دوست نداشتم برم!»
_ «خب پسرم، چه اشکالی دارد؟ برای آیندهی خودت خوبه. بعدش این تصمیم پدرته، کسی هم حق نداره رو حرفش حرفی بزنه! خودت که بهتر میشناسیش.»
_ «تو این روستا مگه نمیشه درس خوند؟!»
_ «پدرت میگه مدرسههای شهر خیلی بهترن. ماهم به خونه خودمون که تو شهره میریم.»
نمیدانستم چه بگویم. مادر تَعللم را که دید رفت.
به سمت مونس همیشگیام رفتم. نماز را به پایان رساندم و با حالی آشوب دراز کشیدم.
*
گوزل
صبحهنگام، ابرهای سیاه کنار رفته و به خورشید اجازهی طنازی میدادند. برفها همهجا را سفیدپوش کرده بودند. اکنون با آفتاب زمستانی همهجا میدرخشید.
از اتاق خارج شدم که با مادر روبهرو شدم. خندان نگاهم میکرد. فاطمه هم آمد.
مادر گفت:
«دخترا، برادرهاتون تو راهن و دارن میان.»
از خوشحالی دستهایم را به هم کوبیدم.
_ «خدایا شکرت... از این بهتر نمیشه. کی میرسن؟!»
_ «ان شاءالله تا ظهر اینجان... یه خبر دیگه؛ پدرتونم امشب میاد.»
فاطمه به هوا پرید. دلتودلمان نبود و بلند میخندیدیم.
قبل از آمدنشان خانه را گردگیری و نهار را آماده کردیم.
بعد از نماز ظهر چشم به انتظار نشسته بودیم. درب حیاط باز شد. برادرهایم پرانرژی وارد خانه شدند و سلام کردند. با فاطمه به سمتشان دویدیم.
در طی این چند ماه بزرگتر و خوشسیماتر شده بودند. آنها را نسبت به گذشته دارای هیبتی مردانه و با خُلقوخویی متواضعانه میدیدم.
نماز خود را خواندند. سفره را انداختیم. بعد از مدتها گِرد هم نشسته بودیم و غذا میخوردیم. با هیجان از مدرسه و خاطرههایشان تعریف میکردند.
بعد جمعکردن سفره، هر دو عازم بیرون شدند. مادر گفت:
«الآن که هوا خیلی سرده!»
احسان گفت: «زود برمیگردیم.»
_ «خیلی خب پس مواظب خودتون باشین.»
احسان رو به ما گفت:
«شماها نمیایین؟»
مادر گفت: «نخیر! این دوتا دیگه بزرگشدن. باید از نامحرما دوری کنن.»
بیحرف رفتند.
***
عثمان
جمشید وارد اتاقم شد. باخوشی گفت:
«عجب برفی اومده! جون میده برای برفبازی... عثمان بریم بیرون یکم برفبازی کنیم.»
حوصله بچهبازی را نداشتم، ولی بهخاطر دلِ خوش پسرعموم همراهاش شدم.
از عمارت خارج شدیم. در روستا میگشتیم که احسان را همراه با پسری دیگر دیدم. جلو رفتیم و دست دادیم.
نسبت به قبل خوشبرخوردتر بودیم. پرسیدم:
«برادرته؟»
_ «اره. منصور برادر بزرگمه.»
گوشی جمشید زنگ خورد. با عجله جواب داد و رفت. فرصت را از دست ندادم رو به آن دو کردم.
_ «احسان منصور، من از شماها یه درخواستی دارم... لطفاً منو ببرین پیش مجاهدین. میخوام مجاهد باشم!»
در چشمانشان حیرت نشست و ابروهایشان بالا پرید.
منصور گفت:
«از کجا مطمئن باشیم که راست میگی و نیت دیگهای نداری؟»
_ «بهخداقسم راست میگم. باور کنین که هدفم فقط جهاده.»
_ «ما باید با پدرمون حرف بزنیم، ببینیم چی میشه... پس شمارهتو بده تا خبرت کنیم.»
با خوشحالی تشکر کردم و شمارهام را دادم.
با دیدنِ چند سرباز، از هم جدا شدیم و آنجا را ترک کردیم.
انشاءالله ادامه دارد...
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀 #قسمت_نهم محمد پاسی از شب گذشته بود. امیر ما حافظ عبدالرحمن دستور حرکت داد. ساعتی را پیاده پیمودیم تا اینکه کنار برج ویژه مراقبتی مرز رسیدیم. نورافکنها روشن بودند و مرزبانها بالای برج کشیک میدادند. سعی کردیم بدون جلب توجه از آنجا…
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀
#قسمت_دهم
محمد
سه روز دیگر هم در خانهٔ بسمالله ماندم. وقتی فهمید از یک ملّت هستیم از خوشحالی روی پا بند نبود. بعد از سالها همزبانی یافته و دنیایش رنگ دیگری به خود گرفته بود؛ هوایم را خوب داشت.
در طی این سه روز که همچون قرنی برای من گذشت، به لطف الله و خیرخواهی این مرد بهبود یافتم.
روزی از او درخواست تلفنی کردم، بیچون و چرا گوشی خود را داد. شمارهٔ دوستم را که گرفتم، قلبم چون قلب گنجشککِ گرفتارِ باران میکوبید. منتظر برقراری تماس بودم و بوقها را میشمردم.
وقتی جواب داد، نفس حبس شدهام را بیرون فرستادم و سریع سلام کردم. صدایم را شناخت و شادمان جویای احوال و مکانم شد.
_ «محمد خیلی دنبالت گشتیم، فکر کردیم اسیر شدی!»
_ «نه الحمدلله هم زندهام، هم جام خوب و امنه. بقیه کجا هستن؟»
_ «چند تایی شهید شدن و تعدادی هم اسیر! بقیه هم منتظر فرصتان برای رد شدن از مرز.»
بعد از مکث ادامه داد:
«اگه بتونی خودتو سریع برسونی، میتونیم باهم راهی بشیم.»
برای پرسیدن سؤالی مردد بودم و از شنیدن جوابِ خلاف میلم هراس داشتم. پلکهایم را محکم روی هم فشردم. دلم را به دریا زدم و یک نفس پرسیدم:
«همسرم همراهتونه؟»
لحظهای سکوت برقرار شد. بعد از تعللی کوتاه صدایش را ضعیف شنیدم:
«شرمنده اخی!... از خواهرمون خبری نداریم؛ نمیدونیم اسیر شده یا شهید!»
بعد از پایان تماس بغضم ترکید. سخت در امتحان الهی گیر افتاده بودم؛ بین ماندن و رفتن مردد بودم. چه میکردم؟! باید به دنبال اسمایم میگشتم یا طبق قولی که به او داده بودم عقبنشینی نمیکردم و به شام میرفتم؟!
سرم از هجوم افکار بسیار و دلمشغولیهای زیاد در حال انفجار بود.
یک روز کامل تنها با فکرکردن و دنبالِ چارهگشتن گذشت؛ راه به جایی نبردم و درمانده ماندم.
شب وقتی استخاره گرفتم، اسما را بهخواب دیدم، با روی باز و چهرهای خندان آمد و گفت که به سوی سوریه بروم و برای آزادی خواهران اسیر تلاش کنم.
صبح از بسمالله خداحافظی کردم و به سمت مکانی که برادران منتظر بودند رفتم. باید راهی بلاد مبارک میشدیم و برای دفاع از ناموس اسلام جان میدادیم و جان میگرفتیم.
***
اسما
از سلولِ تنگ برج مراقبتی، ما را به زندان بزرگتری در شهر انتقال دادند. بندها جدا بودند و سالنی نیز وجود داشت که همه را به هم متصل میکرد.
بیشتر از صد زن در آنجا بودند. دو خردسال همراه ما یعنی محدثه و عمر از وضع عجیبوغریب زندانیها یکّه خورده و از کنار مادران خود تکان نمیخوردند؛ ترس در چشمهای این دو طفل معصوم بیداد میکرد.
زندانیها با دیدن طرزِ پوشش ما، سرتاپای ما را با تعجب نگاه میکردند.
سه زن نزد ما آمدند. با بازشدن سر صحبت، فهمیدیم که کریمه و مریم از مهاجرین پاکستان و خدیجه از روسیه است. آنها نیز همچون ما مهاجر شام بودند که به مقصد نرسیده اسیر شکارچی شدهاند.
مریم به زبان عربی و انگلیسی تسلط کامل داشت و فارغالتحصیل مدرسهٔ دینیِ پاکستان بود. با هم به عربی صحبت میکردیم؛ زیرا نه من اُردو میدانستم و نه او فارسی و اُزبکی!
بعضی از زندانیها از طرز پوشش و حجاب ما خندههای تمسخرآمیزی به لب داشتند. زنی جرأت کرد و جلو آمد. با صدایی که سعی در نازککردن آن داشت گفت:
«از ظاهرتون معلومه که تروریست باشین!»
حرفهای رکیکی به زبان آورد و توهین کرد.
خونم به جوش آمد. به سمتش هجوم آوردم و با یک دست موهای سرش را محکم در مشت گرفتم و با دست دیگر حلقش را فشار دادم. به دیوار کوبیدمش و غریدم:
«بار آخرت باشه به مجاهدین میگی تروریست!»
انتظار این عکسالعمل را نداشت. هاجوواج مانده بود و از ترس پلک نمیزد. آب دهانش را به زور قورت داد. مریم جلو آمد و او را از چنگالم نجات داد. آن زن دو پا داشت و دو تای دیگر قرض گرفت و فرار کرد.
مریم پرسید:
«زبونشون رو بلدی؟»
نشستم و به دیوار تکیه دادم. گویا روزهای سختی انتظار ما را میکشید! به اطراف نگاهی گذرا انداختم. بعد به مریم چشم دوختم:
_ «اره متوجه میشم.»
کنارم نشست و دردِ دلش باز شد:
«این نفهمها خیلی اذیتمون میکنن؛ از دستشون نمیتونیم دو رکعت نماز بخونیم!»
_ «خیالت جمع باشه؛ دیگه نمیتونن کاری بکنن.»
سربازهای زن وارد بند شدند و ما پنج خواهرِ تازهوارد را به سمت اتاق بازجویی بردند. بازپرس پشت میز نشسته بود و خیلی جدی پرسید:
«چرا قصد فرار از مرز رو داشتین؟ مقصدتون کجا بود؟ از چه گروهی هستین؟»
ساکت بودیم. بلند شد و آمد گلویم را گرفت. فریاد زد:
«اعصابمو خراب نکن دختر!... مثل یه آدم جوابمو بده!»
با جسارت به چشمهایش خیره شدم و جواب دادم:
«چیزی از ما گیرت نمیاد! هرکاری میخواهی بکن!»
سیلی محکمی به صورتم نواخت، مزه شورِ خون دهانم را پر کرد. فاطمه، مادر عمر، طاقت نیاورد و دعای بد کرد:
«الهی که گرفتار عذاب بشی دشمنِ الله!»
#قسمت_دهم
محمد
سه روز دیگر هم در خانهٔ بسمالله ماندم. وقتی فهمید از یک ملّت هستیم از خوشحالی روی پا بند نبود. بعد از سالها همزبانی یافته و دنیایش رنگ دیگری به خود گرفته بود؛ هوایم را خوب داشت.
در طی این سه روز که همچون قرنی برای من گذشت، به لطف الله و خیرخواهی این مرد بهبود یافتم.
روزی از او درخواست تلفنی کردم، بیچون و چرا گوشی خود را داد. شمارهٔ دوستم را که گرفتم، قلبم چون قلب گنجشککِ گرفتارِ باران میکوبید. منتظر برقراری تماس بودم و بوقها را میشمردم.
وقتی جواب داد، نفس حبس شدهام را بیرون فرستادم و سریع سلام کردم. صدایم را شناخت و شادمان جویای احوال و مکانم شد.
_ «محمد خیلی دنبالت گشتیم، فکر کردیم اسیر شدی!»
_ «نه الحمدلله هم زندهام، هم جام خوب و امنه. بقیه کجا هستن؟»
_ «چند تایی شهید شدن و تعدادی هم اسیر! بقیه هم منتظر فرصتان برای رد شدن از مرز.»
بعد از مکث ادامه داد:
«اگه بتونی خودتو سریع برسونی، میتونیم باهم راهی بشیم.»
برای پرسیدن سؤالی مردد بودم و از شنیدن جوابِ خلاف میلم هراس داشتم. پلکهایم را محکم روی هم فشردم. دلم را به دریا زدم و یک نفس پرسیدم:
«همسرم همراهتونه؟»
لحظهای سکوت برقرار شد. بعد از تعللی کوتاه صدایش را ضعیف شنیدم:
«شرمنده اخی!... از خواهرمون خبری نداریم؛ نمیدونیم اسیر شده یا شهید!»
بعد از پایان تماس بغضم ترکید. سخت در امتحان الهی گیر افتاده بودم؛ بین ماندن و رفتن مردد بودم. چه میکردم؟! باید به دنبال اسمایم میگشتم یا طبق قولی که به او داده بودم عقبنشینی نمیکردم و به شام میرفتم؟!
سرم از هجوم افکار بسیار و دلمشغولیهای زیاد در حال انفجار بود.
یک روز کامل تنها با فکرکردن و دنبالِ چارهگشتن گذشت؛ راه به جایی نبردم و درمانده ماندم.
شب وقتی استخاره گرفتم، اسما را بهخواب دیدم، با روی باز و چهرهای خندان آمد و گفت که به سوی سوریه بروم و برای آزادی خواهران اسیر تلاش کنم.
صبح از بسمالله خداحافظی کردم و به سمت مکانی که برادران منتظر بودند رفتم. باید راهی بلاد مبارک میشدیم و برای دفاع از ناموس اسلام جان میدادیم و جان میگرفتیم.
***
اسما
از سلولِ تنگ برج مراقبتی، ما را به زندان بزرگتری در شهر انتقال دادند. بندها جدا بودند و سالنی نیز وجود داشت که همه را به هم متصل میکرد.
بیشتر از صد زن در آنجا بودند. دو خردسال همراه ما یعنی محدثه و عمر از وضع عجیبوغریب زندانیها یکّه خورده و از کنار مادران خود تکان نمیخوردند؛ ترس در چشمهای این دو طفل معصوم بیداد میکرد.
زندانیها با دیدن طرزِ پوشش ما، سرتاپای ما را با تعجب نگاه میکردند.
سه زن نزد ما آمدند. با بازشدن سر صحبت، فهمیدیم که کریمه و مریم از مهاجرین پاکستان و خدیجه از روسیه است. آنها نیز همچون ما مهاجر شام بودند که به مقصد نرسیده اسیر شکارچی شدهاند.
مریم به زبان عربی و انگلیسی تسلط کامل داشت و فارغالتحصیل مدرسهٔ دینیِ پاکستان بود. با هم به عربی صحبت میکردیم؛ زیرا نه من اُردو میدانستم و نه او فارسی و اُزبکی!
بعضی از زندانیها از طرز پوشش و حجاب ما خندههای تمسخرآمیزی به لب داشتند. زنی جرأت کرد و جلو آمد. با صدایی که سعی در نازککردن آن داشت گفت:
«از ظاهرتون معلومه که تروریست باشین!»
حرفهای رکیکی به زبان آورد و توهین کرد.
خونم به جوش آمد. به سمتش هجوم آوردم و با یک دست موهای سرش را محکم در مشت گرفتم و با دست دیگر حلقش را فشار دادم. به دیوار کوبیدمش و غریدم:
«بار آخرت باشه به مجاهدین میگی تروریست!»
انتظار این عکسالعمل را نداشت. هاجوواج مانده بود و از ترس پلک نمیزد. آب دهانش را به زور قورت داد. مریم جلو آمد و او را از چنگالم نجات داد. آن زن دو پا داشت و دو تای دیگر قرض گرفت و فرار کرد.
مریم پرسید:
«زبونشون رو بلدی؟»
نشستم و به دیوار تکیه دادم. گویا روزهای سختی انتظار ما را میکشید! به اطراف نگاهی گذرا انداختم. بعد به مریم چشم دوختم:
_ «اره متوجه میشم.»
کنارم نشست و دردِ دلش باز شد:
«این نفهمها خیلی اذیتمون میکنن؛ از دستشون نمیتونیم دو رکعت نماز بخونیم!»
_ «خیالت جمع باشه؛ دیگه نمیتونن کاری بکنن.»
سربازهای زن وارد بند شدند و ما پنج خواهرِ تازهوارد را به سمت اتاق بازجویی بردند. بازپرس پشت میز نشسته بود و خیلی جدی پرسید:
«چرا قصد فرار از مرز رو داشتین؟ مقصدتون کجا بود؟ از چه گروهی هستین؟»
ساکت بودیم. بلند شد و آمد گلویم را گرفت. فریاد زد:
«اعصابمو خراب نکن دختر!... مثل یه آدم جوابمو بده!»
با جسارت به چشمهایش خیره شدم و جواب دادم:
«چیزی از ما گیرت نمیاد! هرکاری میخواهی بکن!»
سیلی محکمی به صورتم نواخت، مزه شورِ خون دهانم را پر کرد. فاطمه، مادر عمر، طاقت نیاورد و دعای بد کرد:
«الهی که گرفتار عذاب بشی دشمنِ الله!»