👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
763 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_نهم 🌸🍃مهناز زنگ زد تعجب کردم .. من جوری حرف زدم که انگار خواب بودم اونم گفت روژین الان خوابتو دیدم حالت خوبه ؟؟ وقتی اینو گفت گریه ام گرفت... گفت عزیزم چی شده همه چیز رو گفتم سکوت کرده بود هیچی نمیگفت…
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_دهم

✍🏼رفتم خونه بعد برگشتم مسجد نزدیکای نماز عصر بود هیچ نخورده بودم چون میدونستم مسلمانان اینجوری روزه میگیرن وقتی رفتم تو
#اذان رو گفتن و برق قطع شد ماهم نفهمیدم منتظر #ماموستا بودیم که نماز رو شروع کنه وقتی پنچره رو باز کردیم داشت نماز رو تموم میکرد

🌸🍃 مهناز گفت باید خودمون نماز بخونیم مهناز گفت من اقامه میخونم تو امامت کن
#فرشته گفت نه من امامت نمیکنم روژین میکنه .. چون اون هم #قرآن خواندنش از من بهتر هم خیلی بیشتر من قرآن رو حفظه

من گفتم نه من نمیدونم
فرشته گفت یعنی نمیدونی این چند ماه تو نگاه کردی حتما میدونی بیا #خواهرم من هم دوست داشتم ، مهناز اقامه گفت خواهرم فرشته گفت یکم پا تو از پا های ما ببرجلو می لرزیدم بسم الله الرحمن الرحیم گفتم گریه م گرفت اما نذاشتم نماز قطع بشه خدای من از کجا به کجا!

🌸🍃سوره فاتحه بعد سوره ای مومنون رو خوندم وقتی میرفتم تو سجده نمیتونستم پاشم اینقدر
#حسی آرام و خوبی داشتم... نماز تموم شد دوبار رفتم #سجده فقط گفتم شکرت شکرت بخاطر راه قشنگی نصیب من کردی حیف من نمیتونم مثل مهناز و فرشته بندگی کنم و دوباره شروع کردم به گریه کردن اخه من کجا و #اسلام کجا !؟ باورم نمیشد که مسلمان شدم برام هیچکی مهم نبود میدونستم #خانوادم یه روزی میفهمند و از دستشون خواهم داد به خصوص خواهرم...

☝️🏼 اما یک یاور بزرگ پشتم بود خیلی قویتر از خانواده من در سن 14 سالگی رو بپذیرفتم و الله سبحان
#هدایت روشن نصیب حالم کرد
ترس تو دلم بود اما خیلی قوی بودم از همه وقت بیشتر چون تنها نبودم
#الله همراهم بود وقتی احزاب و نور میخوندم در مورد #حجاب هیچ کاری نمیتونستم بکنم بجزء گریه کردن چون بخاطر #خانوادم نمیتونستم #حجاب کنم اون موقع میدونستن #مسلمان شدم

✍🏼 اون موقع هم منو خواهرم سوژین خیلی ازم دور شده بودیم اون بخاطر محمد(پسر عموم)من بخاطر
#اسلام
بلاخره از روزی میترسیدم سرم اومد وقتی اومدم خونه در اتاقو باز بود وقتی دیدم قفل در اتاقم
#شکسته من به مامان گفتم ، گفت خب چه اشکالی داره شب میان درستش میکنن من فکر نمازام بودم مطمئن بودم که همه رو میتونم یه جوری از خودم دور کنم الا سوژین چون همیشه از بالکن می اومد تو اتاقم فقط این دو هفته ای که مسلمان شده بودم یکم فاصله ام رو باهاش #بیشتر کرده بودم چون زود میفهمید چم شده...

🌸🍃روزی رفتم بالا مامان گفت روژین چرا
#نهارها هیچی نمیخوری من گفتم مامان نمیدونم چم شده اصلا اشتها ندارم ببین رنگم زرد شده اونم پس چرا نمیری دکتر گفتم فردا میرم و رفتم خوابیدم صدای #اذان عصر منو بیدار کرد یه نگاهی به راه رو کردم کسی نبود رفتم زود #وضو گرفتم اومدم تو اتاقم شروع کردم به نماز خوندن داشتم #سلام میدادم که سوژین کنار خودم دیدم به آرومی سلام دیگم دادم و زود بلند شدم دست سوژین رو گرفتم که نره پایین به مامان چیزی نگه گفتم خواهش میکنم سوژین این کار رو نکن اونم گفت این ادا ها چیه مثل عمه ام داری #نماز میخونی ببینم مسلمان شدی آخر اون دختر مغزتو شستشو داد این کارای که میکنی مال کدوم #شعورته انقد بی عقل شدی هیچی نگفتم خیلی بهم بد بیراه گفت و .....


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله...

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_بیست_سوم ✍🏼واقعا دلم برای خواهرم میسوخت با تمام #دلتنگی های خودش را با #نگاه ابراز می کرد گفت #خواهر تو چی کشیدی.... 🌸🍃الحمدالله دیگه از اون روز از دست کارای #محمد نجات پیدا کردیم از یه طرف دلم برای خواهرم…
💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_بیست_چهارم

✍🏼آخر اینطوری شد که هر روز قبل
#مسجد یا بعد مسجد یه سری حتما به محمد میزدم بعضی وقتا نهار یا شام براش درست میکردم میبردم هر وقتم میرفتم بهم میگفت چرا میای؟ دیگه نیا...

حرف هر روزش بود اما من
#میدونستم از ته دلش نبود تا کلا دیگه مطمئن شدم اونم یه روز نتونستم برم #مسجد به محمدم سر نزدم...
عصر ساعت 5 بهم زنگ زد گفت اتفاقی که افتاده که نیامدی؟ منم گفت نه چه
#اتفاقی الحمدالله که هیچی نشده عمدا گفتم تو که همش میگفتی نیا منم گفتم دیگه بسه مزاحمت نمیشم #برادر جان اونم هیچی نگفت و قطع کرد..

🌸🍃اون روز مطمئن شدم یه جورایی
#رابطه مون مثل سابق شده منم همین برام کافی بود ، محمد پسر عاقلی بود و همیشه خواستار #حق بود از اون طرف مهناز دوستم #ازدواج کرد با پسر عمویه #فرشته من و خواهرم بخاطر خانوادمون نتونستیم به عروسیش بریم اون روزم مثل روز های معمولی به مسجد رفتیم شام واسه خودمون درست کرده و برای محمد هم گذاشتم خواهرمو گذاشتم مسجد و خودم رفتم خونه...

وقتی منو دید رنگش زرد شد اما
#خوشحالم شد سریع فهمیدم یه کاسه زیر نیم کاسه ست(همیشه وقتی تنها میرفتم نمیرفتم تو ولی اون روز رفتم تو)حدسم درست بود #چشام دیگه دنیا رو ندید فقط اینو دیدم رو میز غذا خوری #مشروب گذاشته شده.....

🌸🍃بدون هیچ حرفی هیچ کاری همشون به پرت کردم کف
#زمین انداختم شکوندم سرش داد زدم بهش حرف بد زدم ......

اونم چیزی گفت خیلی ناراحتم کرد دوباره همون کلمه که همیشه منو خیلی از
#وجود اذیت میکرد (اسلام اینو بهت یاد داده) این زود #قضاوت کردن رو؟
دهنم قفل شد اون ادامه داد خودت میدونی
#روژین من اون موقع که توم مسلمان نبودی مخالفت میشدم بخاطر خوردن اینا همیشه از #ادمای مشروبی متنفر بودم اینا مال من نیستن دیونه وقتی اومدم روی میز بود....

گفت اسلام اینا رو بهت یاد داد؟ منم این دفعه
#دق میکردم جوابشو نمیدادم گفتم نه این اشتباهه #من بود نه #اسلام دیگه هیچی نگفتم...

🌸🍃 اما برام بیشتر ثابت شد واقعا
#پسر عاقلی است غذا رو براش گرم کردم #قرآن گوشیم رو روشن کردم تا زمین رو تمییز کردم قرآن رو گرفتم محمدم هیچی نگفت که چرا #قرآن گرفتی...
وقت رفتن به محمد گفتم میدونی
#اسلام بهم چی یاد داده اینکه وقتی اشتباهی کردی بجاش #جبران کنی اسلام #دین_خوبی_هاست من بهت ثابت میکنم....


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله....
@admmmj123