صاحبدلان
13.9K subscribers
32.4K photos
2.88K videos
56 files
2.38K links
Download Telegram
درون آینهٔ روبرو چه می‌بینی؟
تو ترجمانِ جهانی بگو چه می‌بینی؟

تویی برابر تو، چشم در برابر چشم
در آن دو چشمِ پُر از گفت‌و‌گو چه می‌بینی؟

تو هم شرابِ خودی هم شراب‌خوارهٔ خود
سَوایِ‌ خونِ دلت در سَبو چه می‌بینی؟

در آن گلولهٔ آتش گرفته‌ای که دل است
و باد می‌بَرَدَش سو‌به‌سو چه می‌بینی؟


#حسين_منزوی
امشب ستاره های مرا آب برده است
خورشید واره های مرا ،‌خواب خورده است

نام شهاب های شهید شبانه را
آفاق مه گرفته هم از یاد برده است

از آسمان بپرس که جز چاه و گردباد
از چالش زمین چه به خاطر سپرده است

دیگر به داد گمشدگان کس نمی رسد
آن سبز جاودانه هم انگار مرده است

ماه جبین شکسته ی در خون نشسته را
از چارچوب منظره دستی سترده است

عشق - آتشی که در دلمان شعله می کشید
از سورت هزار زمستان فسرده است

ای آسمان که سایه ی ابر سیاه تو
چون پنجه ای بزرگ گلویم فشرده است

باری به روی دوش زمین تو نیستم
من اطلسم که بار جهانم به گرده است


#حسين_منزوے


شبتون پر ستاره و زيبا💐
دوباره مۍنویسمت کنارِ بیت آخرم
و چکه چکه مۍچکم به سطر های دفترم
تو مثل ماهِ برکه ای ،
و من غریق مست شب
دوباره تو ، دوباره من
شناوری ،
شناورم ..

#حسين_منزوى
🍃
اتاق را همه خورشید می‌کنی هر صبح
سلام آینهٔ روی رف نهادهٔ من!

#حسين_منزوی


طلوع هر روز موهبتی است
از جانب خدای مهربان
قدردانش باشیم
و خالق
روزی زیبا با شادترین ترنم زيباي زندگي 🍃
من خود نمی‌روم دگری می‌برد مرا
نابرده باز سوی تو می‌آورد مرا

 در اين مراقبت چه فريبی است ای تبر
هيزم شكن برای چه می‌پرورد مرا ؟

 عمری است پايمال غمم تا كه زندگی
 اين بار زير پای كه می‌گسترد مرا

 شرمنده نيستيم ز هم در گرفت و داد
 چندانكه می‌خورم غم تو ، می‌خورد مرا

 قسمت كنيم آنچه كه پرتاب می‌شود
 شاخه گل قبول تو را، سنگ رد مرا

#حسين_منزوی
تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم

با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم

او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم

تا کور سوی اخترکان بشکند همه
از نام تو به بام افق ها ،‌ علم زدم

با وامی از نگاه تو خورشید های شب
نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم

هر نامه را به نام و به عنوان هر که بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم

تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد
شک از تو وام کردم و در باورم زدم

از شادی ام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم

#حسين_منزوى
دوبــاره می نـویسمت
کنـارِ بیــــت آخـــــرم
و چکه چکه، می چکم
بـه ســطرهای دفـترم
تـــو مثل مـاهِ برکه ای
و من غریق مست شب
دوباره تـو، دوباره مـن
شـناوری، شناورم ...!!!

#حسين_منزوى

شبتون ارام

@Ssahebdeelan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اتاق را همه خورشید می‌کنی هر صبح

سلام آینهٔ روی رف نهادهٔ من!


#حسين_منزوی
@Ssahebdeelan
ديگران هم بوده اند اي دوست در ديوان من
زان ميان تنها تو اما شعر نابي بوده اي ...

#حسين_منزوي


@Ssahebdeelan
🏴«السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ»

اى تكنواز نابغه ى نينوا حسيـن!
وى تكسوار واقعه ى كربلا، حسيـن!

هم جان فداى راه وفا كرده، هم جهـان
هم جان و هم جهان به وفايت فدا،حسين
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌
‌#حسين منزوي

#ســــــــــــلام بر حسين و ياران باوفايش
‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ @Ssahebdeelan
تو پدر خوبی میشی ...‌
اینو همیشه زری بهم می گفت، زری دختر همسایمون بود... تو همه ی خاله بازی ها من شوهر زری بودم ، رضا و سارا هم بچه هامون .

همیشه کلی خوراکی از خونه کش می رفتم و میاوردم واسه خاله بازی، ناسلامتی مرد خونه بودم ، زشت بود دست خالی بیام .

یادمه یه‌بار پفک و یخمک و آجیل تو خونه نداشتیم منم قابلمه ی نهارمون رو بردم واسه زن و بچه م!! وقتی رفتم تو حیاط ،‌زری داشت به بچه ها می گفت سر و صدا نکنید الان باباتون میاد.

وقتی زری می گفت باباتون، جوگیر می شدم.‌واسه همین برگشتم تو خونه و از تو یخچال دوغ برداشتم ، آبگوشت بدون دوغ مزه نداشت .

نهار رو خورده بودیم که مامانم سر رسید ..دید جا تره و بچه هم هست ولی آبگوشت نیست که نیست
یه دمپایی خوردم، دو تا لگد به باسن ، گوشمم یه نیمچه پیچی خورد

بابام که اومد خونه وقتی شاهکارم رو با پیاز داغ اضافی از مامانم شنید خندید و بهم گفت تو پدر خوبی میشی ، منم ذوق مرگ شدم..

اون وقتا مثل الان نبود که بچه ها از آدم بزرگ‌ها بیشتر بدونن ، اون وقتا لک لک ها بچه ها رو از آسمون میاوردن.
ولی یواشکی میاوردن که کسی اونا رو نبینه و بگه اینو‌ بهم بده اینو نده ، سوا کردنی نبود ..ولی من همیشه خوشحال بودم که لک لک بچه رسون منو اینجا گذاشته.

یه روز فهمیدم بابام خونه خریده و داریم از اینجا می ریم. وقتی به زری گفتم کلی گریه کرد.درد گریه ش بیشتر از همه ی کتک هایی بود که خورده بودم منم جوگیر‌، زدم زیر گریه...

مرد که گریه نمی کنه دروغ آدم بزرگاست، تو خاله بازی ما مرد هم گریه می کرد. روز آخر هر‌چی پول از بقیه ی خرید ماست و نون و پیاز جمع کرده بودم رو برداشتم و رفتم واسه زری و رضا و سارا یادگاری گرفتم

واسه زری یه عروسک گرفتم، گفت اسمش رو چی‌بذارم گفتم دریا ،‌ وقتی یادگاری رضا و سارا رو دادم به زری تا به دستشون برسونه واسه آخرین بار بهم گفت تو پدر خوبی میشی

گذشت و دیگه هیچوقت زری رو ندیدم تا امشب ...
‌تو جشن تولد یه رفیقی.
خودش بود ،‌ همون چهره فقط قد کشیده بود. رفیقم رو کشیدم کنار و‌گفتم این کیه؟ گفت زری خانوم رو میگی؟
وقتی مهمون داریم میاد کارامون رو انجام میده.آخه شوهرش از داربست افتاده و نمی تونه کار کنه، گفتم بچه هم داره ،‌ گفت تو‌ که فضول نبودی، آره یه دختر داره، دریا...

زدم از خونه بیرون با دو جمله که مدام تو‌ ذهنم تکرار میشه.
دریا خانوم لک لک بچه رسون دست خوب کسی سپردتت .
زری زری زری ...نمی دونم من پدر‌خوبی‌میشم‌ یا نه ولی‌ می دونم تو مادر خوبی شدی .

#حسين_حائريان

@Ssahebdeelan
از آش ِ روزگار
چنان دهانم سوخت
که از ترس
آب یخ را هم فوت میکنم!

#حسين پناهي


اینجا در دنیای من ؛
گرگ ها هم
افسردگی مفرط گرفته اند ...

به نِی چوپان دل میسپارند ،
و گریه می کنند !

#حسین_پناهی


14مرداد سالمرگ زنده یاد "حسین پناهی"
روحش شاد ویادش گرامی

@Ssahebdeelan
تو پدر خوبی میشی ...‌
اینو همیشه زری بهم می گفت، زری دختر همسایمون بود... تو همه ی خاله بازی ها من شوهر زری بودم ، رضا و سارا هم بچه هامون ...همیشه کلی خوراکی از خونه کش می رفتم و میاوردم واسه خاله بازی، ناسلامتی مرد خونه بودم ، زشت بود دست خالی بیام ... یادمه یه‌بار پفک و یخمک و آجیل تو خونه نداشتیم منم قابلمه ی نهارمون رو بردم واسه زن و بچه م!! وقتی رفتم تو حیاط ،‌زری داشت به بچه ها می گفت سر و صدا نکنید الان باباتون میاد... وقتی زری می گفت باباتون، جوگیر می شدم...‌واسه همین برگشتم تو خونه و از تو یخچال دوغ برداشتم ، آبگوشت بدون دوغ مزه نداشت ... نهار رو خورده بودیم که مامانم سر رسید ...‌دید جا تره و بچه هم هست ولی آبگوشت نیست که نیست ... یه دمپایی خوردم، دو تا لگد به باسن ، گوشمم یه نیمچه پیچی خورد ...بابام که اومد خونه وقتی شاهکارم رو با پیاز داغ اضافی از مامانم شنید خندید و بهم گفت تو پدر خوبی میشی ، منم ذوق مرگ شدم...
اون وقتا مثل الان نبود که بچه ها از آدم بزرگ‌ها بیشتر بدونن ، اون وقتا لک لک ها بچه ها رو از آسمون میاوردن... ولی یواشکی میاوردن که کسی اونا رو نبینه و بگه اینو‌ بهم بده اینو نده ، سوا کردنی نبود ... ولی من همیشه خوشحال بودم که لک لک بچه رسون منو اینجا گذاشته...
یه روز فهمیدم بابام خونه خریده و داریم از اینجا می ریم... وقتی به زری گفتم کلی گریه کرد...درد گریه ش بیشتر از همه ی کتک هایی بود که خورده بودم ...منم جوگیر‌، زدم زیر گریه... مرد که گریه نمی کنه دروغ آدم بزرگاست، تو خاله بازی ما مرد هم گریه می کرد... روز آخر هر‌چی پول از بقیه ی خرید ماست و نون و پیاز جمع کرده بودم رو برداشتم و رفتم واسه زری و رضا و سارا یادگاری گرفتم ... واسه زری یه عروسک گرفتم، گفت اسمش رو چی‌بذارم گفتم دریا ،‌ وقتی یادگاری رضا و سارا رو دادم به زری تا به دستشون برسونه واسه آخرین بار بهم گفت تو پدر خوبی میشی ... گذشت و دیگه هیچوقت زری رو ندیدم تا امشب ...‌تو جشن تولد یه رفیقی... خودش بود ،‌ همون چهره فقط قد کشیده بود... رفیقم رو کشیدم کنار و‌گفتم این کیه؟ گفت زری خانوم رو میگی؟ وقتی مهمون داریم میاد کارامون رو انجام میده...آخه شوهرش از داربست افتاده و نمی تونه کار کنه، گفتم بچه هم داره ،‌ گفت تو‌ که فضول نبودی، آره یه دختر داره، دریا... زدم از خونه بیرون با دو جمله که مدام تو‌ ذهنم تکرار میشه...
دریا خانوم لک لک بچه رسون دست خوب کسی سپردتت ...
زری زری زری ...نمی دونم من پدر‌خوبی‌میشم‌ یا نه ولی‌ می دونم تو مادر خوبی شدی ...

#حسين_حائريان

@Ssahebdeelan
.
اگر باید زخمی داشته باشم
که نوازشم کنی
بگو تا تمام دلم را
شرحه شرحه کنم

زخم‌ها زیبایند
و زیباتر آن‌که
تیغ را هم تو فرود آورده باشی
تیغت سـِحر است و
نوازشت معجزه
و لبخندت
تنظیفی از فواره‌ی نور
و تیمار داری‌ات
کرشمه‌ای میان زخم و مرهم

عشق و زخم
از یک تبارند
اگر خویشاوندیم یا نه
من سراپا همه زخمم
تو سراپا
همه انگشت نوازش باش...

#حسين_منزوى

شب خوش
یک قصّه بیش نیست غم عشق و هر کسی
زین قصه می کند به زبانی، روایتی

ور خواهی از روایت من با خبر شوی :
برق ستاره یی و شب بی نهایتی

#حسين منزوي

عزيزان شبتون بخير
ﺗﻮﯼ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ،ﭼﯿﺰﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻗﺎﻋﺪه اش ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪه ﺑﺎﺷﺪ
ﻭ ﺗﻮﯼ ﺫﻭﻕ ﺑﺰﻧﺪ:
ﯾﮏ ﭘﺮﯾﺰ ﺑﺮقِ ﺍﺯ ﺟﺎ ﺩﺭﺁﻣﺪه،
ﯾﮏ ﺷﯿﺮ ﺁﺏ ِ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﭼﮑﻪ،
ﯾﮏ ﺩﺭ ﮐﻪ ﻫﯿﭻﻭﻗﺖ ﺧﺪﺍ ﭼﻔﺖ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ،
ﻭ ..ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ چنین ﭼﯿﺰهایی ﺧﺎﻧﻪﺍﺵ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ.
ﮔﺮﻭﻫﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻢﺗﺮ هم هستند به محض اینکه
چنین ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯽﺍفتد،ﺩﺭﺳﺘﺶ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ.
ﺑﻌﻀﯽﻫﺎ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﯾﮏﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺻﺮﺍﻓﺖ ﺍﯾﻦ ﻣﯽﺍﻓﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺜﻼ:
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﻗﺖ ﺑﮕﺬﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﻫﻔﺖ،ﻫﺸﺖ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺯﺧﻢﻫﺎﯼ ﺧﺮﺩﻩﺭﯾﺰ ِ ﻧﺎﺳﻮﺭ ﺭﺍ ﯾﮑﺠﺎ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﻨﺪ.
ﺑﻌﻀﯽﻫﺎ ﻫﻢ ﺭﻫﺎﯾﺶ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻫﻤﯿﻦﻃﻮﺭﺑﻤﺎﻧﺪ،ﻭ می‌گویند:
ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﻣﯽﺯﻧﺪ.
می‌گردند ﺩﻧﺒﺎﻝ ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻪﯼ ﺩﯾﮕﺮ.
ﺍﻣﺎ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﮐﻪ «ﺩﻝ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﺪ » ،
ﺩﯾﮕﺮ « ﺧﺎﻧﻪ» ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ.
ﺭﺍﺑﻄﻪ هم ﻫﻤﯿﻦﺟﻮﺭﯼ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﮔﻤﺎﻧﻢ!
ﺗﻮﯼ ﻫﺮ ﺭﺍﺑﻄﻪﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭼﻨﺪﺗﺎﯾﯽ ﮐﻠﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﯾﺰ ﻭ ﺩﺭ ﻭ ﭘﻨﺠﺮﻩﯼ ﺧﺎﺭﺝ ﺍﺯ ﻗﺎﻋﺪﻩ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻫﻢ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻣﺶ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﻪ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﺪ ﺗﻌﻤﯿﺮ ﮐﺮﺩ؛
ﻫﻢ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻣﺤﻠّﺶ ﻧﮕﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﺪﻳﺪه اش ﮔﺮﻓﺖ ﻭ
ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎﻧﺎجوﺭ ﺷﻮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ «ﺩﻝ » ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﺪ.
ﻭﺑﺎﻭﺭ ﻛﻦ :
ﺑﺰﺭﮒﺗﺮﯾﻦ ﺁﻓﺖ یک ﺭﺍﺑﻄﻪ، ﺩﻟﺰﺩﮔﯽ ﺍﺳﺖ...

#حسين_وحدانى
🌷🍃🌸
.
هر کسی
فصلی از کتاب زندگی دارد
که لبریز از دوست داشتن است
پر از احساس خوبِ بیان نشده
پر از دل خوشی
کافیست کسی آن را ورق بزند
کافیست کمی ادامه دهد
همراه بودن را  ...





#حسين_عربی
بعضی از صفت‌ها ارثی هستند و نسل به نسل ادامه می‌یابند.
مثلاً اگر پدر، صبور باشد پسر هم مشق صبوری می‌کند و اگر پدر، کریم باشد پسر هم تمرین کرامت می‌کند.
حالا قاسم وسط صحرای کربلا ایستاده و درس صبوری و کرامت پس داده...

#منصوره_رضایی
#روضه_کلمه
#حسين آرام جانم
🖤
@Ssahebdeelan
دیشب که تا گرداب راندم، ساحلم گم بود
وز ورطه تا ورطه تلاطم در تلاطم بود

چون صبح برگشتم به ساحل،
#عشق را دیدم
کز سنگ وصخره با لطافت در تجسم بود

#حسين_منزوی
آن را كه صبح و شام به روي تو منظر است
در خانه بي بهانه بهشتش ميسر است
تنها دهان توست كه دل را نمي زند
قندي كه در مكرر خود نامكرر است

#حسين منزوي

روزتون خوشگوار

@Ssahebdeelan