【رمان و بیو♡】
1.2K subscribers
998 photos
617 videos
16 files
39 links
کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot
Download Telegram
#رمان❤️
#دختری_با_ریشه_های_عمیق
#نگارنده_اسرا_تابش

#قسمت_146

" راوی "

به دنبال دوستش به هر سو دیده نامش را صدا میزد بلاخره بعد از طی مسافتی رامین را تک و تنها نشسته خیره به دریا دید

متین: کجایی تو....!

_

متین: وخی که خونه بریم حالی صبح خا شد
_ الووووو👋

_


وقتی صدایی از رامین نمی شنید با صدای بلندتری نامش را فریاد زد که رامین سراسیمه هندزفری را از گوشش کشیده به متین دید ظاهراً بخاطر موزیک بلند صدای متین را نشنیده

رامین: اممم چی؟؟
متین: خونه می ریم بلند شو

رامین از جایش بلند شده به متین نزدیک شده گفت

رامین: به نگار بگفتی؟؟

متین چشمانش را میان سر چرخانده به رامین دیده گفت

متین: گفتم ... مه به ای مسایل کاری ندارم جرعت داری خود تو بگو
رامین: نامرد نشو متین .... بخدا ثواب می کنی!
متین: نه .... از مه چنین چیزی نخواه که اصلاً نمیگم
رامین: اصلاً نگو به درررک...!

و با عصبانیت از کنارش گذشت که متین هم با او همراه شد و به حالت دوستش می خندید رامین هم با خنده متین خنده اش گرفت درمیان خنده های مردانه اش به متین گفت

رامین: کاری نکن همی دقیقه برم از نگار ، خواهریو خواستگاری کنم

متین دستش را به سمت جلو به گونه اشاره بلند کرده گفت

متین: تو و اوقذر عُرضه؟؟؟
رامین: به خدا میرم؟؟
متین: صاحب اختیار هستین محترم!!
رامین: قسم خوردم متین .... نگی که نگفتی!

و باز متین خندید که ایبار رامین دستی به کُتش کشیده گفت

رامین: حالی می بینی !

و قدم هایش را از متین تیز کرده به سمت موتری که نگار به آن نشسته بود رفت صد دله یک دل کرده با استریس و هیجان دروازه سمت راننده را باز کرد و به نگاری که به او سمت نشسته بود بدون نگاه کردن در حالی که نگاهش به اشترنگ خیره بود گفت

رامین: س ... سلام خسته نباشید نگار خانم ....!
نگار: سلام ...!
رامین: خدا کنه بد موقع مزاحم نباشم!
نگار: مراحم هستین ...
رامین: خب ... چیزه ... نگار خانم ... راستیو اگه اجازه شما و فامیل شما باشه مام به خانه شما مهمان روان کنم ....!
نگار: خونه ما ؟؟ منظور شما خونه پدر منه یا ...
رامین: بلی بلی خونه پدری شما
مه: از دوستا شما هراتن؟؟
رامین: نه نه منظور مه اوته مهمانی نبود راستیو ... چیز .. بخاطری امرخیر

نگار با چشمان از حدقه زده اش بی حرف به رامینِ دست و پاچلفتی می دید بی درنگ حرف ذهنش را به زبان آورد

نگار: خواستگاااار ....به کی ...؟؟؟😳
رامین: به خواهر شما ...!
نگار: به مهرماه ....؟؟😳

رامین سرش را پائین گرفته گفت

رامین: بلی ... !


《نگار تعریف می کند ...》


چشما مه ازی بیشتر کلون نمی شد ... رامین؟؟؟ از مهرماه مایه خواستگاری کنه؟؟؟؟ رامین و مهرماه ...؟؟؟ 😳
خیلی به مه جالب تمام شده بود در حال هضم کردن موضوع بودم که متوجه عرفان درست پشت سر رامین شدم که دستی روی شانه رامین گذاشته گفت

عرفان: اجازه مهرماه دست نگار نی دست منه آغا رامین . . . !!

رامین که از حضور ناگهانی عرفان سخت ترسیده بود آب دهانش را قورت داده آهسته آهسته رو چرخانده به عرفان دید

رامین: تو ... هم اینجی بودی؟؟

عرفان عصبانی به رامین بعد به مه دیده گفت


@RomanVaBio
#رمان ❤️
#دختری_با_ریشه_های_عمیق
#نگارنده_اسرا_تابش

#قسمت_147


عرفان: نگار ای چی میگه ....؟؟؟

مه که چیزی به گفتن ندیشتم بی حرف به رامین و عرفان می دیدم که رامین دست پیشکی زد

رامین: حرفی بدی نگفتم ... گفتم که فامیل خو میفرستم ....
عرفان: میفرستی که چی؟؟
_تو مهرماه از کجا میشناسی؟؟؟

سوالی بود که ذهن مرم درگیر ساخته بود اصلاََ رامین مهرماه به کجا دیده که حالی ای حرفه زده از رو هوا هم که نمیشه ایته حرفی زد میشه؟؟؟🙄

رامین: چیزه ... از ... از رو فامیل میشناسم ... یعنی فامیل خوب به مه خیلی مهمه ...!
عرفان: نی که تو خودی فامیل ما تیر کردی که ایرقم راحت گپ میزنی؟؟
رامین: نی خوب .. تعریفا شمار از متین زیاد شنیدم ازو لحاظ

عرفان خنده مسخره ای کرده دست خو به پیشانی زده گفت

عرفان: به پیشانی مه احمق نوشته یه؟؟

رامین نزدیک تر شده صورتیو خوب تماشا کرده شانه ای بالا انداخته گفت

رامین: نه .....

ازی حرکتیو مه ومتین طرف هم دیگه دیدیم و هردو زدیم زیر خنده

عرفان عصبانی تر از قبل طرف مه نگاه چپ چپی انداخت ، که جادرجا ساکت شدم و بعد با همو نگاه غضبناک دیده گفت

عرفان: رامین خودی تو شوخی ندارم مثل بچه آدم بگو تو .. خواهر .. مه .. از
کجا میشناسی؟؟

رامین که سخت ترسیده بود طرف مه نگاهی انداخته دوباره به عرفان دید

رامین: خب .. مه .. خب مه .. که مهرماه خانمه ندیدم ولی .. آهااا .... مادرم اونا .... عکس مهرماه خانمه داخل مبای ... فکر کنم داخل مبایل نگار خانم دیده بودن و ... اخلاق نگار خانم هم که به همه معلومه ... گفتن یک بار با خود شما صحبت کنم

" ای چی می گفت مه که تا حالِ مادریو یک دوبار بیشتر ندیدم او هم فقط کوتاه به عیادتم آمده بود و بس مه که هیچ عکسی از خانواده خو به کسی نشان نداده بودم "

طرف چهره برزخی عرفان دیدم واضع بود که او هم باور نکرده با همو تُن صدا بلند رو به رامین گفت

عرفان: او وقت تو اسمیو از کجا بلدی؟؟؟؟؟😡😡😡😡

رامین بی درنگ به متین که بیرون از موتر سمت دروازه که مه شیشته بودم ایستاد بود اشاره داد

رامین: اسمینار مت ... متین گفت...!

متعجب سمت متین دیدم که اخمی به پیشانی خو ایجاد کرده گفت

متین: چری چرت و پرت میگی مه چی وقت گفتم؟؟؟

رامین چشمو ابروی بریو کشیده با لبخند مسخره ای گفت

رامین: ی .. یعنی چند باری که راجب نگار خانم گپ می زدی از دهن تو بیرون شد اوته فهمیدم

دگه کاملاً از رفتار عرفان وحشت زده شده بودم از موتر پائین آمده سمت عرفان رفتم و دستیو کشیده گفتم

مه: عرفان جان بده ... لطفاً آروم باش آغا رامین که چیزی بدی نگفتن فقط گفتن اجازه بدین میائیم خواستگاری ای که بد نیه
رامین: دقیقاً عین ...

قهر عرفان کم نشد که هیچ بیشترین قهر خو با صدا بلندی سر مه خالی کرد

عرفان: چی میگی نگاررر .... مه از کجا بفهمم ای آدم ... راست میگه یا دروغ شاید عکس مهرماه خودیو دیده باشه😡

رامین که رنگیو به سرخی گشته بود با تحکم و اخم و عصبانیت کُت خو درست کرده با جدیت گفت

رامین: عرفان ... دگه زیاده روی .... می کنی مه هم سرمه از ناموس و غیرت باز میشه نمی تونی به مه تهمت بیجا بزنی

عرفان حرفا رامینه نادیده گرفته به مه دید

عرفان: ای راست میگه نگار؟ مادریو عکس مهرماه داخل مبایل تو دیدن؟؟

سمت رامین دیدم که با نگاه عصبی خو رو گشتاند و به دگه سمت نظر انداخت دوباره به عرفان آتیشی دیده گفتم

مه: ب .. بلی راست میگن مه خود مه نشان داده بودم
عرفان: واقعاً که نگاررر...!

@RomanVaBio
#رمان❤️
#دختری_با_ریشه_های_عمیق
#نگارنده_اسرا_تابش

#قسمت_148


رامین که سخت عصبی شده بود با اشاره دست خداحافظی گفته به سمت موترش رفت و با بریکی خیلی وحشتناکی همه جا خاکی ساخته با سرعت از محوطه دور شد که متین صدایش را بلند کرده گفت

متین: رامیییین......خیللللی‌‌‌‌‌......تیز نرررری.‌‌‌‌‌‌.....!

به مسیری که رامین رفت میدیدم که عرفان عصبی غورید

عرفان: چرررری از اول هیچی به مه نگفتی؟؟؟؟؟؟؟
_چیقذر گپا بدی بریو گفتم..‌!!!

اگرچه از ماجرا چیزی نمیفهمیدم اما فعلاََ بهترین کار ای بود که طرف رامینه میگرفتم

مه: اصلاََ تو چی وقت به مه فرصت دادی که به تو بگم؟؟؟
_خیلی بد شد عرفان
عرفان: به مه‌حق بدی...!
_او هم نباید ایته روک حرف میزد

بعد به صورت متین دیده گفت

عرفان: تو هم متوجه باش دگه مسایلا شخصی خانواده پیش کسی قصه نکنی

متین تک خنده یی به صورت عرفان کرده گفت

متین:ای قضیه هیچ ربطی به مه نداره، باشه حتماََ خودیو یک بار صحبت میکنم

با بوق موتر سیامک که کنار ما ایستاد کرده بود هرسه به سمت شان دیدیم

سیامک: آغایون نمیخواین بریم؟؟؟
_ آخه دیر وقته هوا هم سرد ، عروس خانمم تازه از بیمارستان مرخص شدن مریض نشن یه وقت!
متین: نه دگه ما هم حالی به راه میفتیم
عرفان: آقا سیامک راست میگن نگار جان، برو جان خواهر داخل موتر امشب مار راحت بگذار
مه: هههههه چشم

عرفان اول متینه آغوش مردانه گرفته دم گوشش گفت

عرفان: باز هم تبریک باشه متین جان!

متین: تشکر

از آغوشش بیرون آمده با جدیت گفت

عرفان: امیدوارم دگه خواهر مه از تو شکایتی نداشته باشه اگه نی او وقت با مه طرفی🤛

متین دو انشگشت خو مانند سلاح به سمت سر برده تکانی دادو هردو خندیدن وبعد عرفان مر به آغوش خود کشیده گفت

عرفان: تو هم ازی پس که با متین جنگو دعوا کردی راصن پیش خودم بیا نبینم مثل قبل باز دیوانگی کنی که دگه بخشیدنی در کار نیه😡

لبخند زنان گفتم

مه: باز هم چشم ههههه
عرفان: چشمت بی بلا
_ خوب دگه شما برین مه هم امشب هوتل میمونم صبا صبح هم باید حرکت کنم طرف خونه

مه: چری هوتل بیا خونه بریم
عرفان: نی دگه ، مزاحم شما نمیشم بریم شب خوش

و بدون ایکه دوباره به گپم بشنوه با سیامکو وینوس هم خدا حافظی کرده سمت موتریکه تازه گرفته بود رفت مه هم سمت موتر میرفتم که متین راهش را کج کرده سمت موتر سیامک رفت و به قسمتی که وینوس نشسته بود به روی شیشه اش زده گفت

متین:شیشه پایین کنین یکبار...!

متعجب میدیدم که بلافاصله وینوس شیشه پایین کرده سوالی به متین دید

متین: وینوس جان خیلی تشکر، بابت همه چیز...!
وینوس: کاری نکردم آغامتین خوشی شما و نگار به مه از هر چیز با ارزشتره

قدمی به اونا نزدیک شده گفتم

مه: از چی گپ میزنیم‌شما؟؟
وینوس: هیچی خوشکله غیبت تور میکردیم هههههه
متین: نگین حالی قهر میشه!

چشما خو سمت متین ریز کرده گفتم

مه: ازار ندی متین بگو دگه
متین: هیچی بابا فقط بخاطری امشب تشکری میکردم

اول به حالت سوالی به وینوس دیدم که با خنده اش یادم از همه پیام بازی ها و خنده های مشکوکانه اش آمد متعجب گفتم

مه: نیکه ... نیکه وینوس از همه چیز ...

با خنده های سیامکو متین و وینوس سری به سمت وینوس تکان داده گفتم

مه: باز بعداً به احساب تو میرسم وینوس خانم فعلاً بماند🤨

وینوس به بین خنده هایش گفت

وینوس: به مه چی مه فقط وظیفه ای که به مه داده شده بوده اجرا کردم😂

@RomanVaBio
#رمان❤️
#دختری_با_ریشه_های_عمیق
#نگارنده_اسرا_تابش

#قسمت_149

سمت متین دیده گفتم

مه: خوب اگه مه نمیامدم چی؟؟؟
متین: نه .. دگه مه به وینوس خانم اعتماد کامل دیشتم که تور به راه میارن

سیامک: بلی دیگه آخر خانم خودَمه مگه میشه وظیفه ای که بهش سپرده میشه رو نتونه انجام بده
مه: 😄 ازی معلومه شما هم با اینا هم دست بودین
متین: بلی صد البته محفل امشبه مه به تنهایی نمی تونستم ایقذر خوب و عالی ترتیب بدم اگه ای زوج مهربان نمی بودن امکان ندیشت

سیامک سمت متین لبخند زده گفت

سیامک: شما لطف دارین کار خاصی نکردیم امید که راضی باشید
مه: واقعاً همه چیز عاااالی بود تشکر از همه گی شما

پس از خدا حافظی از وینوس و سیامک ما هم سوار موتر شدیم و سمت خونه رفتیم بین راه هرقدر از متین راجب قضیه مهرماه و رامین سوال پرسیدم کدام جوابی به مه ندادو می گفت هیچ اطلاعی ازی قضیه نداره🤷‍♀

* * *

سه سال بعد . . .😊


زمان در گذره با اتفاقات تلخ و شیرین که همه به ما آدما خاطره میشه خاطره های رنگارنگ که بعضی از آن رنگ های روشنی داره و بعضی رنگ های تاریک ولی در هر صورت به یاد ماندنی هستند
سه سال دگه هم گذشت . . .
سه سالی که شاهد اتفاقات شیرین بودیم
عرفان ازدواج کرد وینوس و سیامک صاحب دخترک زیبایی شدن زندگی مه و متین هم با بدنیا آمدن دوقلو های فتنه ، رنگین تر شد و با آمدن ای دو عزیز ستاره های سقف خانه ما درخشنده تر از قبل گردید
در سفر کوتاه مدتی که دو ماه قبل بخاطر محفل عروسی عرفان افغانستان رفته بودیم متین با پدر خو آشتی کرد و کدورت های گذشته بین ای دو پدر و پسر مرفوع شد با او سفر رامین هم با ما همراه شده بود و چندین بار توسط فامیل خو از مهرماه خواستگاری کرد ولی هربار از فامیل جواب رد شنید و علت اصلی قبول نکردن ای پیوند یا خود مهرماه بود که به گفته خودیو دختر باید ناز زیادی داشته باشه یا هم مادرم که بعد از دور شدن مه و عرفان اجازه ندادن سومین فرزند دلبند شان هم در قید مسافرت و دور از خودینا سپری بشه

از جا بلند شده سمت آینه دیده موهای که دگه تا سر کمرم رسیده بوده بالای سر خو جمع ساختم که با صدا متین از اطاق بیرون زده سمت سالون رفتم

متین: نگار مبایل مه ندیدی؟؟؟
مه: نمی فهمم رو میز بود فکر کنم

به دقیقه نکشید که فریاد کشیده گفت

متین: توووله سسسگ ... مباییییله به یک پول کردی کوو😡

مه که می خواستم طرف آشپز خونه برم با داد متین سراسیمه به عقب برگشتم

مه: چیکار شد؟؟ چری ...😳

چشمم به مهدی افتاد که با مبایل متین که حالا شکسته بود بازی می کرد و به صورت عصبی متین قهقهه میزد به سمتینا نزدیک شده گفتم

مه: بشکست؟؟😰

متین مبایله از دست مهدی گرفته با قیافه برزخی به مه دیده گفت

متین: می بینی توله تو چی کار کرررد؟؟؟😡
مه: اگه به جا درستی می گدیشتی ای اتفاق نمیفتاد
متین: کجااا میگدیشتم خب ... اینا که بچه آدم نین .....

به ای حالتیو سخت مر خنده گرفته بود خنده خو کنترل کرده با فریاد بلند تر متین تکان شدیدی خورده دست به سمت قلب خو گذاشتم

متین: اووو توله سسسگ دگه تو ببین ... آخه تو به او چی کار داری دختر آدم....؟؟؟؟؟؟؟؟

ایبار سر سمت محدیث چرخاندم که عینک شکسته متینه با یک دست گرفته بود و چهار قوک کرده از نزدیو فرار می کرد و همزمان به زمین می کوبید ...
متین از پشتیو دویده اور گرفت و از زمین بلند کرده همزمان اور به سمت بالا پرت کرد و گرفته از گلونیو می بوسید
محدیث هم با خنده ها و چورچورک های طفلانه خو به صورت متین قهقهه می زد مهدی هم تا به بابا خو دید از جا بلند شده کج کج راه رفته و از بند پایو با او دستای کوچک و خواستنی خو گرفته پاپا 《بابا》 می گفت . ‌. .
متین به پائین نگاهی انداخت و همزمان مهدی شیرینِ با مزه رم به آغوش گرفته نفس نفس زنان به مه دید و به هر دو دست خو اشاره داده گفت

متین: مثلاً یکی مبایل مر شکستوند یکی دگه هم عینک مه ..!😐


@RomanVaBio
#رمان❤️
#دختری_با_ریشه_های_عمیق
#نگارنده_اسرا_تابش

#قسمت_آخر

شانه ای بالا انداخته گفتم

مه: اونا قصد مادر خو گرفتن چون شبا دیر میایی 😊

متین سمت هر دو دیده گفت

متین: ها بابای مه ؟؟؟😳

محدیث سمت متین دیده با زبان شیرین خو کیخ کیخ می کرد . . .

که متین ماچی از کومه هر دو گرفته اونار پایین گذاشته گفت

متین: پس ایته که شد مه هم قصد خو از مامی شما می گیرم

و با دویش سمت مه آمد که با عجله سمت اطاق دویدم و دروازه بسته قفل کردم

متین: اَاااه چری دره قفل می کنی صبر به تو کار دارم😡

در حالی که از خنده ضعف کرده بودم گفتم

مه: برو بابا خود ... خو خر کن فکر .. می کنی نفهمیدم ... به توله ها خو چی گفتی؟؟😂

از پشت دروازه صدا متین میامد که گفت

متین: محدیث جان بیا به مامی بگو بیرو شه
مهدیس: جیزززززز😝

با خنده گفتم

مه: ههههههه دیدی؟؟ محدیث میگه جیزززززه
متین: بیرون که شدی باز گپ می زنیم😡
مه: اگه .... بیرون شدم!
متین: نگار سر عصابم راه نرو بیا بیرون شو غذا آماده کن که شکم مه از گشنه گی به قاروقور افتاده
مه: هنوز به نان خوردن وقته عشقم
متین: تا آخر که نمی تونی اونجی قفل شی بلاخره بیرون میشی

و دگه صدای ازو سمت نشنیدم بعد از حدوداً ساعتی که آرامی ، تمام خونه فرا گرفته بود گوش به سمت دروازه گرفتم حتی صدا طفلا هم خاموش شده بود آهسته دروازه باز کردم که متوجه شدم متین نشستنکا تکیه به کوچ در حالی که سریو کج شده بود خوابیده بود و به یک طرف دستیو محدیث و به کناریو مهدی رو به شکم به حالت شیرینی خو رفته بودن طرف هر سه دیده لبخندی روی صورتم ایجاد شد آرام آرام از کنار متین رد شدم و مهدی بلند کرده به اطاق روی گازیو خواباندم ...
بعد وارد آشپز خونه شده غذای شبه آماده کردم و روی میز چیدم که همو لحظه متین هم بیدار شد و محدیثه روی جایو خوابانده سر میز شیشت و با لبخند طرفم دیده گفت

متین: بخاطری که امشبم غذای خوشمزه آماده کردی از تنبیه کردن تو گذشتم
مه: ههههه خیلی لطفی بزرگی کردی ...!

کناریو نشسته هردو بسم الله کرده به غذا خوردن شروع کردیم
پس از خوردن غذای شب چای ها خوشرنگ همیشگی دمیده پتنوس چایه روی میز کنار متین که تی وی می دید گذاشته پهلویو نشستم متین کنترله گذاشته دست خو دور شانه ها مه حلقه ساخته گفت . . .

متین: خسته کارا نباشی عشقَم!
مه: هاااای از خستگی که هیچی نگو یک دندونی ها به مه توان نگدیشتن. . .😣

متین لبخند زده صورت خو نزدیکم ساخت که باز به بهترین فرصت گریه دوقولوهای شیرین مه ، به هوا رفت

متین اووف گفته اخمی به پیشانی خو ایجاد کرد‌ و از مه فاصله گرفته در حالی که دست خور از دور شانه ها مه پس می کرد با عصبانیت گفت

متین: یک روز نشد اینا بی موقع به گریه نشن😡

هم زمان کنترله گرفته غور غور زده گفت

متین: باز هردو به یک صدا هم بیدار میشن یک وجبی ها . . .
مه: مه فدای یک وجبی ها و باباینا بشششششم.....!!!!!😍

و با خنده دست متینه کشیده هردو جهت خواباندن مجددینا طرف اطاق رفتیم . . .

همیشه به خاطر داشته باشید. . .
آدمها ....
گاهی در زندگی ات می مانند!
گاهی در خاطره ات!

آن ها که در زندگی ات می مانند؛
همسفر می شوند ....

آن ها که در خاطرت می مانند . . .
کوله پشتیٍِ تمامٍ تجربیات برای سفر ....

گاهی تلخ
گاهی شیرین
گاهی با یادشان لبخند می زنی
گاهی یادشان لبخند از صورتت بر می دارد....

اما تو لبخند بزن

به تلخ ترین خاطره هایت حتی ....

بگذار همسفر زندگی ات بداند
هر چه بود ، هر چه گذشت
تو را محکم تر از همیشه و هر روز
برای کنار او قدم برداشتن ساخته است ....
آدم ها می آیند
و این آمدن
باید رخ بدهد
تا تو بدانی
آمدن را همه بلدند ....

این ماندن است که هنر می خواهد. . .

یادت نرود. . .!

وقتی ریشه ها عمیق باشد دیگر هیچ دلیلی برای ترس
از باد وجود نداره . . .😊


#پایان

@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
#دنیای_صبور_من_30 در حالی که هنوز آرام نشده بود و نفس های عصبی بیرون می فرستاد مکث کرده گفت _ تو نمی تونی کاری کنی همشیره؟؟ _ عرض کردم از صلاحیت مه خارجه! _ خوب شهناز حالی مگری چیکار کنه؟ _کاری نمی شه بکنه ... متاسفم! با نگاه خیلی مذخرفی به سر تا پاه مه…
#دنیای_صبور_من_31!!
#نگارنده_اسرا_تابش

وقتی دید چشم بسته به حالت خود قرار دارم جرعت سخن گفتنیو زیاد تر شد و با لحن طعنه آمیزی پوزخند زنان به جملات خود رنگِ بیشتری آمیخت
اورانوس: شما هم دگه خانم ابراهیمی! ، وقتی می بینیم بی ادبه خودخو نگیری .....
دست از روی صورت پس کرده با اولین شی که سنگین تر از منگنه آهنی نیافتم از روی میز برداشته و بری خالی کردن خشم خود روی زمین کوبیده فریاد زدم
_ میشه بری یک دقه هم که شده او دهن نفهم خو ببندی؟؟؟؟؟
تکان خوردن خو با زدن یک پوزخند جبران کرد و نگاه از منگنه ی پرت شده گرفته گفت
اورانوس: به مه چی ، آبرو شما رفته نی از مه ، به ای زمانه خوبی هم نیامده
دست روی صورت کشیده کلافه و عصبی گفتم
_ عزیزی مه کنایه می زنی ... طعنه میگی!!! رسماً کاسه داغ تر از آش می شی!! خواهش کردم دو دقه لال شو ... لطفاً ساکت شو ... آروم بگیر!!! چی می شه چوپ کن ... امکان داره؟؟ می تونی؟؟؟
بر علاوه بر بلند رفتن صدا ، لرزش هم آهسته آهسته تصمیم به ظاهر شدن نمود که کنترلیو دگه از دستم رفته بود ولی او روز ها تا اندازه یی غرور داشتم که مانع رزیش اشک بشم ؛ بری کنترل حالت درونم از جا خیزته با پوشیدن عبا مبایل و کیفه برداشته از مقابلِ چشمان بهت زده اورانوس گذر کرده دروازه به هم کوبیدم و ترک اطاق کردم! تا حدی خشمم زیاد بود که نادیده یک باره گی با یکی با ضرب خیلی محکمی شانه خوردم ولی با وجود او خشم طرف مقابله مقصر شمرده با تندی گفتم
_ جلو راه خو ببین بچه جان!!!
و مه نفهمیدم بد چانسی تا چی اندازه او وقت سراغ مر گرفته بود که باید او فرد شوک دیده که سریو فریاد کشیدم هم میلاد باشه
میلاد که حیران مانده بود با نگاه آرام و نگران به چشما دُو دُو زده مه دیده خیلی آرام و آهسته گفت
میلاد: چی کار کردم؟؟
رو گشتاندم و بی اهمیت و بی حرف به مسیر خو ادامه دادم ولی حالی که به او روز فکر می کنم می فهمم به او گیر و واگیر قیافه میلاد آن هم با او همه کوتاه آمدن خنده دار ترین اتفاق او روز بود!
فردای او روز برگشت دوباره مه به فاکولته از نظر خودم چندان جذابیتی نداشت چون واقعاً از چشم به چشم شدن با نصرت و بقیه آن هم بعد از او اتفاق کذایی و زشت شرم داشتم ولی راهی گریزی هم نداشتم تا از او تنگنا خور بیرون بکشم ، وقتی با نصرت مقابل شدم بر خلاف تصورم شباهت انتخاب رنگ کت شلوار نصرت با مانتوی مه که بری بار دوم اتفاق افتاده بود قضیه روز قبل و شرمنده گی یو در کل از یادم برد
تا جای که خود نصرت هم ثانیه یی روی تشابه رنگ ها که بیش از حد در معرض دید بود مکث کرد و مه فقط در او لحظه با خود عهد کردم که بعد از ای او مانتو به تن نکنم تا جلو سوء تفاهم های قابل پیش بینی شده به چشم آدم های چون اورانوسه گرفته باشم ، آن روز با وجود او پوشش طولانی ترین روزه به مه ساخته بود که موقع برگشت به خانه با وجود مهمان های به اصطلاح خواستگار که به خانه حضور داشتن دیگر به طولانی بودن خود سنگ تمامه گذاشت!
با در کردن مانتو از تن ، موهای آشفته زیر شاله باز کرده بالای سر چکی کرده طبق روال همیشه گی سری به مهمان ها زدم و نگاه های معنا دارینا به خود خریده بعد از چند لحظه انتظار ترک اطاق نمودم که برگشت دوباره مه به دهلیز برابر شد با دیدن حامد و ماریا که دو به دو مقابل هم نشسته لادو می زدن ، مه هم چنان به کنارینا جا باز کردم! بی درنگ با انگشت روی دانه یی که مربوط به ماریا می شد کلیک کردم و دانه مربوط به حامده از دم خانه یو زده به خانه فرستادم و با خنده همزمان گفتم
_ شرایط خرابه برادر ، به خونه بمونی امن تری!
که ای حرکتم موجب چیق زدن از سر شوق ماریا و عصبانی شدن از سر خشم حامد شد با کف دست به پیشانی مه ضربه زده گفت
حامد: گم شو برو که به تو مهمون آماده
هم زمان که بازی از اول آغاز می کردم گفتم
مه: همالی از پیش مهمونا آمادم ... بیائین دوباره بازی کنیم


@RomanVaBio
#دنیای_صبور_من_32
#نگارنده_اسرا_تابش

و مجدداً مشغول بازی شدیم که صدای زنگ دروازه نگاه هر سه ما به سمت خود کشاند ، حامد به ماریا دیده گفت
حامد: وخی وا کن
ماریا: به منزل شما زنگ زدن مه چری وا کنم؟
تا خواست رو به مه کنه گفتم
_ خوردی گفتن کلونی گفتن!
اوف گفته از جا خیزته سمت اِف اِف رفت و با خود نگاه خندان مه و ماریا بدرقه راه خود ساخت با بلی گفتن خود به صورتم دیده با کمی مکث گفت
حامد: بلی همینجیه!
با نگاه کنجکاو به صورتیو می دیدم که سویچه فشرده قسمی که با بی حوصله گی گوشی سر جایو می گذاشت گفت
حامد: ها بیائین ،‌خوش میایین ، بفرمایین که خونه معلم صاحب چای و چاکلتا مفت و فراووونی داره!
و با همی حرفیو مه وقت او روی قضیه خواندم از جا خیزته گفتم
_ کی بود؟
دوباره سر جا شیشته گفت
حامد: یکی از خشو ها تو! تا ببینم بلاخره کی شرِ تور ازینجی کم می کنه
به پهلویو ضربه زده گفتم
_ خب چری بشیشتی برو به مادر بگو ...
سر بالا کرد و به منی که طلبکارانه ایستاد بودم دیده با نگاه چپ چپی گفت
حامد: ایشته دیوونه یی تو! مه بمی قد خو برم پیش نا محرما بگم مادر وخی که خویشا دُردانه شما آماده؟؟
و به ماریا دیده با تمسخر ادامه داد
حامد: بپرس ازو بگو شما به ای دیوونه گی خو چند خوهرین!
دگه نماندم تا خنده ها وارفته ماریا ببینم با عجله پیش از ای که او مهمان ها سر برسن دم دروازه رفته به مادر که مصروف صحبت بودن دیده موضوع فهماندم که تا پیش از فرار کردن مه مهمان های تازه رسیده دم دروازه رسیدن و مر غافل گیر کردند!
لازم به معرفی شدن با اونا نبود چون به همو نگاه اول فهمیدم او همان خانم معروف روز بزم بود ، انگار بلاخره توبه شکسته شده بود و موفق به دیدار ما شد ، خندیده احوال پرسی کرده دوباره به دهلیز بر می گشتم که دست مه گرفته گفت
_ کجا جان مادر؟ مه بخاطر تو آمدم
لبخندی زده به صورت مادر دیدم که سری تکاندن و اونا به داخل خانه هدایت به نشستن کنار بقیه مهمان ها که معذب شده بودن دادند ؛ خانم میان سال که بعد ها فهمیدم نامیو بلقیس خانم است هم زمان با نشستن روی نالینچه خندیده گفت
_ مزاحم مهمان ها شما هم بشدیم ، به قول معروف مهمان مهمانه دوست نداره و صاحب خانه هر دو
مهمان ها خندیدند و مادر با یک جمله ی مهمان نواز ، سخن دنیا خانمه تکذیب نموده خوش آمدی گفتند! و مه به او بین میان آن همه مهمان که هر دو عین هدفه داشتند خور کِلک ششم و اضافی احساس می کردم ، از اطاق بیرون رفته جهت آماده ساختن جزئیات چای بری پذیرایی به آشپزخانه یی که حامد هم در او تازه حضور پیدا کرده بود برگشتم و او با دیدنم خندیده گفت
حامد: هر دو خواستگاره به یکجا شوندین؟
پیاله ها داخل پتنوس چیده گفتم
_ پس نه به هر کدام جداگانه اطاق VIP تدارک دیدیم
خنده حامد در هنگام برداشتن چاکلیت کاکاویی از داخل قندانی پُر رنگ تر شده گفت
حامد: خدا کنه موی کنک به راه نندازن که حوصله درد سر نیه


@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
#دنیای_صبور_من_35 با قلم #اسرا_تابش _ شکر تو خوبی؟ نه ولله ولی می پرسم! بهشته: خوب چی وقت دگه؟؟ بابا پیر شدیم ... سر پیری درس خوندن مشکله کمی تلاش کن خیر بینی رفته رفته تاکید هر چهار نفر پشتِ خط بابت اطلاعات خواستن بیشتر شده رفت و مه زیر باری از سر زنش…
#دنیای_صبور_من_36
#نگارنده_اسرا_تابش

نصرت: حتماً معلومات کافی هم راجب شرایط کاری و درسی یا حتی مصارفیو هم دارین درسته؟
لب فشردم و با گنگی سر تکانده گفتم
_ کم و بیش!
باز سر تکانده و مستقیم پرسید
نصرت: بودجه چی؟؟ چون از قرار معلوم موضوع اصلی بودجه کافیه که در اولویت قرار داره!
تا او لحظه فکر نمی کردم یکی مثل نصرت با آن همه ثروتی که از ظاهر می شد فهمید مایه دار پُر نفوذی است سوالی از بودجه و پول بپرسه ولی جا خوردنم که چندان به چشم نخورده بوده کنار گذاشته گفتم
_ قرارِ وعده ، فامیل از کمک به مه دریغ نمی کنن ولی ترجیح میدم به در آمد خودخو اکتفا کنم ، خو به هر صورت فعلاً چیزی که مر به تگنا قرار داده پول ن ....
با یک واکنش خیلی سریع مقابل حرف نیمه تمام مه ابراز وجود کرده گفت
نصرت: نه نه نه ...! اشتباه نکن ، وقتی می تونی تحصیل کنی که ....
با انگشت شهادت جای نزدیک به شقیقه خو سه بار به اشاره گرفته ، با آرامش و لحن خاصی گفت:
نصرت: اینجی آروم باشه!
وقتی با سکوت منتظر ادامه سخنیو بودم قلم روی میزه به بازی گرفته بحثه روشن تر ساخت
نصرت: ببین دنیا خانم ، مادیات و امکاناتی مثل پول ، خونه ، آب ، برق و گاز ، بودجه انترنتی مخصوصاً غذا ، یا هر چیزی دگه ... از نیاز ها اولیه و مبرم یک دانشجو به کشور بیگانه یه ، تا وقتی از ای امکانات بی نیاز نباشی درس خوندن ، سخته! نا ممکنه! دلگیر کننده یه!
به اصطلاح عامیانه ما مردم ، لب برچیده ادامه داد
نصرت: اینا چیزیه که از تجربه میگم!
و تک خنده کرده همراه با اشاره یی که به جیب پیش روی سینه کُت خو می داد گفت
نصرت: مه وقتی بری ماستر شدن قزاقستان رفته بودم اول میزان دارایی خو سنجیدم ، وقتی همه چیز به مه مهیا شد خیلی خوب تونستم دو سال درسی خو با گرفتن مدرک تمام کنم ، درسته که دانشگاه ، رشته ، شهر ، کشور ، معتبر و مهمه ولی نقش مانی "پول" خیییلی پر رنگ تر و تاثیر گذار تره مخصوصاً به شما دختر خانم ها که عزیز کرده پدر و مادرین و آسایش فکری و جسمی شما به اونا از هر چیز کرده با ارزش تره
سر و پا گوش بودم و سخن های که خیلی صادقانه به مه مسئوولیت دانسته بیان می کرده به دیده سمع گرفته بودم ولی جمله اخیر که با نهایت خون سردی بیان کرده بود خنده آور بود و لحظه یی نا غافل خندیده گفتم
_ حرف شما تکذیب نمی کنم ولی ارزش شما پسر ها به مراتب بالاتره نزد پدر مادرا
سر تکاند و جمله یی گفت که پشیمانی به صورت مه اظهار ساخت
نصرت: سن ما دگه ازی بحثا گذشته ، در ضمن پدرم خیلی وقته به رحمت حق پیوسته
سر پائین کرده با صدای آرامی گفتم
_ متاسفم ، خداوند رحمت کنه!
نصرت: آمین!
و با کمی مکث ادامه داد
نصرت: خب ... جدا ازی بحث می رسیم به دانشگاه قرار منتخب! گفتین هندوستان انتخاب شمانه؟؟
_ بلی
نصرت: در باره هندوستان معلومات کافی ندارم ولی .... بودند ، شنیدم ، خیلی کسا از آشنا ها اطراف مه ازونجی مدرک گرفتن ، ازو جمله یکی استاد احمدی ، معروف احمدی! فوق لسانس خو از هندوستان گرفتن ، می تونین از تجربیات اونا هم استفاده کنین
سرتکانده گفتم
_ باشه چری نی!
با کمی مکث و فکر کردن ادامه داد
نصرت: دگه خانم حسن زاده هم مدرک از هند دارن ... به هر صورت هند گزینه بدی نیه کمی هم انگلیسی بلد باشی می تونی مشکل زبانه حل کنی ، لیلیه و اطاق و بقیه مسائل هم که به بحث اول ما ارتباط می گیره
با اتمام حرفیو وقتی مطمین شدم سخن گفتن مه مانع سخن زدن ازو نمی شه ، از مکث طولانیو استفاده کرده گفتم
_ تا امروز به ای حاشیه ها فکر نکرده بودم!
نصرت: خواستم صادقانه عرض مطلب کنم!
_ متوجه هستم ، پس بنابر ای شرایط خیلی هم پیش بردن ای تحصیل اوته که به نظر می رسید سخت نیه
به دستی که ساعت به دست داشت تکانی داد و روی میز مانده در حالی که مستقیم به مه می دید و لبخند کوچکی بر لب دیشت گفت
نصرت: بری دختر خانمی مثل شما ....
مکث کرد و منتظر موندم ، در حالی که با اطمینان چشم باز و بسته می کرد ادامه داد
نصرت: می‌تونم با قاطعیت بگم ، نه!!!
تهِ دلم خوش شدم از او نهِ یی که با اطمینان گفته شده بود ،‌ ولی ای که چی باعث شده ایقذر اعتماد به مه داشته باشه جای سوال بود که تقریبا همو لحظه قضیه روشن تر ساخت
نصرت: چون سفر به مملکت بیگانه و پیش بردن تحصیل ؛ جرعت ، مقداری انگیزه و یک ذره جنم لازم داره که بعید می بینم در وجود شما او کمبودی احساس بشه
با توصیف از جرعت موجود در وجودم که واضع بود فقط قصد انگیزه دادن به انسان اقدام به رشد تحصیل داره لبخند کم رنگی جهت احترام زده گفتم
_ ممنون ازی که وقت گذاشتین


@RomanVaBio
#دنیای_صبور_من_49
#نگارنده_اسرا_تابش

نگاهم گیچ بود ، اصلاً دوست ندایشتم به او یک احتمالی که هی سعی به پس زدنیو دیشتم فکر کنم ، خندیدند و مه از ای که صورتم رنگ نگرفته باشه شک داشتم ، از صورت خندانینا نگاه دزدیدم و گرمی آفتاب مر خسته کرده بود و جالب بود که تا قبل از حرف بابا از گرمی آفتاب کرده بیشتر به پروفایل فکر می کردم.
سه بار بین دو کتف شانه مه ضربه های نوازشی زده آخر کار با نزدیک ساختنِ سرم روی موجی از مو ها مه بوسه کاشتند ؛ چقذر شیرین بود گرمی او بوسه
بابا: شوخی کردم باباجان!
با رها کردنم از آغوش گرم خود تا لحظاتی سکوت حاکم فضای بین ما بود و دلیلیو هم شاید سنگینی او جمله یی که گفته شده بود باشه! ثانیه های پشت سر هم فرصتی شد بری تداعی جملات در ذهن آغاجان که با خیره شدن به درخت پُر بار سیبِ ترش مبتدا سخنَ گفتند‌.
بابا: مادر تو از تو به مه بعضی چیز ها گفته
مکث کردند و مه سر بالا کرده به نگاه مستقیم و لبخند محو صورتینا که خیره بودند به درخت دیدم
بابا: شنیدم از پیش خو ناخونک به مملکت ها بی گانه می زنی
با افهام منظور ، لبخندی روی صورتم نقش بست که از کنج چشمینا بی نصیب نماند
_ تصمیم مه که خود سرانه نبوده ، خود شما اجازه فرمودین! مه هم از خواسته ....
لب برچیده ادامه دادم
_ مه فقط ... کمی به ای تصمیم پر و بال دادم
ای بار نگاه نافذ خو مستقیم به مه دوخته با کمی اخم که هنوزم او لبخند محوه کم نساخته بود گفتم
_ نگین که به جریان نبودین؟
یا الله گویان دست روی پاه زده از روی تخت به صحن حویلی قدم گذاشته گفتند
بابا: یاد مه نیه ، بگفتم؟
و جفت دست ها خو پشت سر به هم آغوشی گرفته مردانه به مقابلم قد علم کردند که اعتراض گونه آواز کشیدم
_ آغاجان ، بخدا خود شما اجازه دادین ، نگین که انصراف تصمیم می کنین یا ‌... یا اصلا او وقت یک چیزی بگفتین از رو اجبار او هم بری بستن فک مه
نگین ‌.‌..! نگین که بخدای کریم سکته می کنم
از اعتراضات ردیف شده مه خندیدن و حرفی که انتظاریو مخصوصاً در او لحظه نداشتم گفتند که مات شده بی حرکت موندم
بابا: حق او اجازه تا دیروز به گردن مه بود ، اجازه امروز بسته گی داره به جمله دوم تو که بری بستن موضوع فقط می تونم یک سری تکان بدم ، چیزی که مهمه ، فردایه! که بر می گرده به او جوان خوش سیرتی که امروز آرزو کردم کاشکی خیلی قبل تر از ای ایام قصد چیدن زیباترین گل باغچه مار می کرد
صورتم سفید شده بود و دستانم سرد سرد بود ، نزدیک شدند و با کف دست به شانه مه زده گفتند
بابا: اگه نظر ای ریش سفید پیره قابل می دونی بهتره ای بساط پهن شده حضار رعیته جمع کنی
نفسی گرفتند و پا روی اولین زینه گذاشته آخرین سخنه ردیف کردند
بابا: جوان شایسته یی است فکرا خو بکن!
رفته رفته محو شدند و صدای مادر تنها ثبوت بری فالگوش ایستادنِ نا در تمام او لحظات پشت کلکین شد.
مه مانده بودم با یک حیات خلوط و ازدحام ذهنی که پُر شده بود از جوانی که به قلب شخصی چون بابا شایسته خوانده شده بود ، مه بودم و جمله یی که شنیده شد! بلاخره نصرت دلیلی شد به جمع شدن بساط همه روزه رعیت! نصرت بود و مه حال طغیان و گیچی که در او لحظه بعد از جمله اخیر بابا دامن گیرم شده بوده نتونستم وصف کنم! چشم بستم و بی هوا صورت او زیر پلک نقش بست!
صورت همیشه سختیو نبود ، لبخندی بود که هر از گاهی از چند سانت اضافه به طرفین کش می آمد و ای بار بر عکس هر موقعی که احساسی نداشتم حتی دیدنیو داخل رویا هم حال قلب مه دگرگون و طوفانی ساخت


@RomanVaBio
#دنیای_صبور_من_50
#نگارنده_اسرا_تابش

شانه به شانه اورانوس مسیر سبز و خرم دانشگاه به قصد محور اصلی طی کرده به سخن های پُر هیجانیو که از گوشه گوشه ی دنیا حرف می زد یر تا پا گوش شنوا بودم ؛ در حالی که تمام فکر و ذکرم به دنبال سخنان دیروز آغاجان و نصیحت های مادرانه مادرم بود که به قبولی ای پیوند پافشاری داشتند گهگاهی هم به اورانوس واکنشی نشان می دادم.
خیره به مسیر بودم که به شانه مه کوبیده گفت
اورانوس: شمار به قرآن یکبار سیل کنیم ریسه!
درد شانه بی خیال شدم و تمام فکرم به او کلمه اخیر چهار حرفی "رئیس" پر کشانیده شد ، نگاه چرخانده به موتر نصرت که بری دیدن صورتیو دیر کرده بودم نگاه انداختم
اورانوس: دنیا جان چقذر ابهت رئیس به دل مه چنگ می زنه
تا قبل از او لحظه ، اورانوس چند بار دگه از شخص رئیس گفته بود که مه حساس شده باشم؟؟
او ابراز علاقه از زبان اورانوس چیزی نبود که تازه گی داشته باشه پس در ای بین احساسی که تازه گی داشت از مه بود نی اورانوس ، بی هوا ترس روی شانه ها مه نشست ؛ به اورانوس مشتاق دیدم ، علاقه ای دختر خیلی بیشتر از مه بود ، در او مدت یک سال که زمان کمی هم از آشنایی هر دوی ما نبود نمی شد او احساس علاقه نسبت به کسی که قرار بود هر لحظه همسرم شه نادیده گرفت ، بر علاوه او ، مطمیینن خودم دوست نداشتم نگاه دختری روی شوهرم بشینه پس اورانوس چی؟؟ او که دوستم بود همکارم بور به احتمال زیاد چشم دیدن شکسته شدنیو نداشتم ، بین دو فرد مهم گیر افتاده بودم یعنی باید از بین اورانوس و نصرت یکی انتخابم می شد؟؟
_ دنیا جان؟ دنیا؟؟
سر تکاندم و از خیره گی به صورت او دختر دست کشیدم و با دیدن به مسیری که چیزی نمانده بود گفتم
_ بلی؟
خندیده گفت
اورانوس: کجا بودی؟
_ گپ خو بگین
جمله یی که حتماً بار اول متوجه نشده بودمه دوباره تکرار کرد
اورانوس: گفتم دلیلی داره که رئیس ازدواج نکرده؟؟
بد گیر افتاده بودم ، کاش پیش ازی که سکوتم به جواب اعضای خانواده کار دستم می داد هر چی زودتر به خونه بر می گشتم
_ نمی فهمم خانم غفاری نمی فهمم!
به کلافه گی لحن مه توجهی نکرد و ادامه داد
اورانوس: آخه دلیلی نداره ، تحصیل و ثروت هر دو اولویت های ازدواجن که رئیس با تمام و کمال هر دو داره
شانه بالا انداخت و با گذاشتن اولین قدم روی زینه گفت
_ البته ایر نگم که مشکل از خودینا باشه و ....
درماندگی مه تا حدی شد که دگه از جمله ها ردیف شده یو چیزی درک نکردم و فقط و فقط به لحظه ی برگشتن به خانه فکر می کردم ، درگیری کار با وجود فکر های ناجور و مریض که هر لحظه مزاحم لحظاتم می شد مر خسته ساخته بود اما او درگیری و درماندگی وقتی زیاد شد که بری فرار از جلسه یی که تا نیم ساعت بعد قرار بود بین تمامی همکاران پوهنتون برگذار بشه و نصرت حتمی و الزامی به او مجلس حضور داشته باشه دنبال فرصت می گشتم
هر دقیقه یی که می گذشت پتکی می شد روی خسته گی او روز و بیدار خوابی شب قبلم ، بلاخره حریف اورانوس نشدم و درست وقتی که پانزده دقیقه به شروع جلسه مانده بود عازم رفتن شدیم از پوهنحی خارج شده با طی مسیر نزدیک اطاق بزرگ جلسات شدیم ، با هر بار نزدیک شدن ، ای قلب مه بود که مر زیر فشار از استرس می گرفت ، به آخرین راه رو چرخیدم که دور خوردن ما برابر شد با دیدن نصرت که پشت به ما با کتی که روی دست انداخته بود در حال صحبت با تلیفون بود ، دست خودم نبود که یک باره گی سر جا میخ کوب شدم و با گرفتن دست اورانوس مانع رفتنیو شده تند تند گفتم
_ چیزه ... مه باید به کسی تلیفون کنم ... تو ... برو!
دهن باز کرد تا چیزی بگه که به محض دور خوردن یکباره گی نصرت ....‌

#ادامه_دارد......


@RomanVaBio