【رمان و بیو♡】
1.15K subscribers
1K photos
627 videos
19 files
40 links
کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot
Download Telegram
#رمان❤️
#دختری_با_ریشه_های_عمیق
#نگارنده_اسرا_تابش

#قسمت_145

سوالی به صورتیو می دیدم که از شانه ها مه گرفته پشت مر از خو ساخت و هم زمان گفت

متین: به کسی که ای پلاکه به گردنیو میندازم گفتم

دست سمت زنجیری که به گردنم آویخته شد بردم پلاک زیبا و ظریفی بود لبخندی زده رو گشتاندم و روبه روی متین قرار گرفتم متین به صورتم دیده با لبخند گفت

متین: مبارک...!
مه: تشکر

با زدن لبخندی سر خو نزدیک ساخته پیشانی مه بوسید

متین: به زندگی مه خوش آمدی خانمم!

ای بار لبخندم عمیق تر شد که دست مر گرفت و همرایو به قدم زدن شروع کردیم با قدم زدن روی شِن های ساحل خاطرات قدیمی تازه شد . . .
امشب جواب تمام سوالا خو گرفته بودم اِلا یک موضوع یعنی دگه امکان ندیشت ازی سوال صرف نظر کنم به روبرویو ایستاده گفتم

مه: متین ...؟!
_میشه آخرین سواله هم از تو بپرسم؟؟
متین: ههههه بلی ، از امروز به بعد تا آخر عمر از مه سوال بپرس😂

با خنده یو لبخندی زده گفتم

مه:وقتی که مر از همو اول ماستی....!
متین: خووب؟؟
مه: چری شب محفل بچه خانم سلطانی نگدیشتی خودی تو باشم؟؟
_ نی که از سر و وعض مه می شرمیدی؟؟

متین قهقه ی بلندی زده میان خنده خو گفت

متین: ای گپا ... از کجا ... به ذهن تو میرسه نگار😂
مه: خوب چری می خندی گپ خنده داری زدم؟؟
متین: خیییییلی😂
_ آخه دختر هوشیار اگه مه از بودن با تو می شرمیدم فکر می کنی امشو قبول می کردم دست به دست تو به بین ای همه جمیعت محفل بگیرم؟؟؟
مه: خوب چی بفهمم یک روز خود تو گفتی سر و وعض تو مسخره یه😔
متین: چی وقت گفتم؟؟😳
مه: همو روزی که تور تعقیب می کردم گفتی یاد تو رفته؟؟

متین قیافه متفکرانه به خو گرفته بعد از کمی مکث گفت

متین: خوووو او روزه میگی
مه: بلللی همووو روزه میگم😊

متین خاریشی به فرق خو داده گفت

متین: خب .. او روز مه هموته گفتم خب .‌‌‌‌‌‌.. اگه واقیعته بگم زیبایی ها ظاهری تو دقیقاً همو روز به چشمم خورده بود که ای حالت اصلاً باب میل مه نبود مه هم اوته گفتم که در مقابلم یکبار شک نکنی دلم خواست کمی تور آزار بدم او جمله رم کاملاََ بی مورد گفتم

لبخند دندان نمایی زده گفتم

مه: راست میگی؟😁

بینی مه محکم گرفته پائین کشید که آخم بلند شد

متین: البته که راست میگم!

همو قسمی که بینی خو محکم گرفته بودم گفتم

مه: خوب نگفتی چری به مه اجازه رفتن به او محفله ندادی؟؟؟

متین دستا خو میان کیسه ها شلوار فرو برده همزمان که به راه افتاد گفت

متین: بماند دگه...!

قدم تیز کرده کناریو هم قدَم شده گفتم

مه: اوووف بگو دگه لطفاََ....!
متین: لازم نیه که همه چیزه بفهمی!
مه: متییین!🥺
متین: بیا قصه کن سورپرایز مه ایشته بود؟؟
مه: گپه تیر نکن بگو...!

متین پوفی کشیده به صورتم دیده گفت

متین: چون مه همورقم خواستم...!
مه:خب چری؟؟
متین: آخه او روز خیلی خواستنی و دلربا شده بودی دلم نیامد با او وضیعت کسی تور ببینه می فهمی که به ای عرصه خیلللی حساسم....!😡

موها کم حجمیو که کمی بلند شده بود با دست پاشان کرده گفتم

مه: آااایییی مه فدای ای غیرت مردانه عشقُم بشم که هر موقع رگیو باد می کنه....!
متین: اَاااه نکن ... دگه .‌‌‌‌.. بخدا باز سوالا تو جواب نمیدم!!!
مه: باشه باشه😊

از بازویو گرفته هردو خندان سمت وینوس و بقیه رفتیم که همزمان وینوس صدا خو بلند کشید

وینوس: نی که قصد رفتن ندارین؟؟
متین: چری انی آمادیم

و به اطراف دیده رو به سمت سیامک گفت

متین: رامین کجایه؟
سیامک: نمی دونم گفت یه دُور بزنه بر می گرده

متین سری تکان داده به اطراف به سراغ رامین می گشت و رو به سمتم کرده گفت

متین: تو به موتر منتظرمه باش ، مه رامینه صدا زده میام

باشه ای گفته سمت موتر رفتم متین هم از جمع ما دور رفت


@RomanVaBio
#رمان❤️
#دختری_با_ریشه_های_عمیق
#نگارنده_اسرا_تابش

#قسمت_146

" راوی "

به دنبال دوستش به هر سو دیده نامش را صدا میزد بلاخره بعد از طی مسافتی رامین را تک و تنها نشسته خیره به دریا دید

متین: کجایی تو....!

_

متین: وخی که خونه بریم حالی صبح خا شد
_ الووووو👋

_


وقتی صدایی از رامین نمی شنید با صدای بلندتری نامش را فریاد زد که رامین سراسیمه هندزفری را از گوشش کشیده به متین دید ظاهراً بخاطر موزیک بلند صدای متین را نشنیده

رامین: اممم چی؟؟
متین: خونه می ریم بلند شو

رامین از جایش بلند شده به متین نزدیک شده گفت

رامین: به نگار بگفتی؟؟

متین چشمانش را میان سر چرخانده به رامین دیده گفت

متین: گفتم ... مه به ای مسایل کاری ندارم جرعت داری خود تو بگو
رامین: نامرد نشو متین .... بخدا ثواب می کنی!
متین: نه .... از مه چنین چیزی نخواه که اصلاً نمیگم
رامین: اصلاً نگو به درررک...!

و با عصبانیت از کنارش گذشت که متین هم با او همراه شد و به حالت دوستش می خندید رامین هم با خنده متین خنده اش گرفت درمیان خنده های مردانه اش به متین گفت

رامین: کاری نکن همی دقیقه برم از نگار ، خواهریو خواستگاری کنم

متین دستش را به سمت جلو به گونه اشاره بلند کرده گفت

متین: تو و اوقذر عُرضه؟؟؟
رامین: به خدا میرم؟؟
متین: صاحب اختیار هستین محترم!!
رامین: قسم خوردم متین .... نگی که نگفتی!

و باز متین خندید که ایبار رامین دستی به کُتش کشیده گفت

رامین: حالی می بینی !

و قدم هایش را از متین تیز کرده به سمت موتری که نگار به آن نشسته بود رفت صد دله یک دل کرده با استریس و هیجان دروازه سمت راننده را باز کرد و به نگاری که به او سمت نشسته بود بدون نگاه کردن در حالی که نگاهش به اشترنگ خیره بود گفت

رامین: س ... سلام خسته نباشید نگار خانم ....!
نگار: سلام ...!
رامین: خدا کنه بد موقع مزاحم نباشم!
نگار: مراحم هستین ...
رامین: خب ... چیزه ... نگار خانم ... راستیو اگه اجازه شما و فامیل شما باشه مام به خانه شما مهمان روان کنم ....!
نگار: خونه ما ؟؟ منظور شما خونه پدر منه یا ...
رامین: بلی بلی خونه پدری شما
مه: از دوستا شما هراتن؟؟
رامین: نه نه منظور مه اوته مهمانی نبود راستیو ... چیز .. بخاطری امرخیر

نگار با چشمان از حدقه زده اش بی حرف به رامینِ دست و پاچلفتی می دید بی درنگ حرف ذهنش را به زبان آورد

نگار: خواستگاااار ....به کی ...؟؟؟😳
رامین: به خواهر شما ...!
نگار: به مهرماه ....؟؟😳

رامین سرش را پائین گرفته گفت

رامین: بلی ... !


《نگار تعریف می کند ...》


چشما مه ازی بیشتر کلون نمی شد ... رامین؟؟؟ از مهرماه مایه خواستگاری کنه؟؟؟؟ رامین و مهرماه ...؟؟؟ 😳
خیلی به مه جالب تمام شده بود در حال هضم کردن موضوع بودم که متوجه عرفان درست پشت سر رامین شدم که دستی روی شانه رامین گذاشته گفت

عرفان: اجازه مهرماه دست نگار نی دست منه آغا رامین . . . !!

رامین که از حضور ناگهانی عرفان سخت ترسیده بود آب دهانش را قورت داده آهسته آهسته رو چرخانده به عرفان دید

رامین: تو ... هم اینجی بودی؟؟

عرفان عصبانی به رامین بعد به مه دیده گفت


@RomanVaBio
#رمان ❤️
#دختری_با_ریشه_های_عمیق
#نگارنده_اسرا_تابش

#قسمت_147


عرفان: نگار ای چی میگه ....؟؟؟

مه که چیزی به گفتن ندیشتم بی حرف به رامین و عرفان می دیدم که رامین دست پیشکی زد

رامین: حرفی بدی نگفتم ... گفتم که فامیل خو میفرستم ....
عرفان: میفرستی که چی؟؟
_تو مهرماه از کجا میشناسی؟؟؟

سوالی بود که ذهن مرم درگیر ساخته بود اصلاََ رامین مهرماه به کجا دیده که حالی ای حرفه زده از رو هوا هم که نمیشه ایته حرفی زد میشه؟؟؟🙄

رامین: چیزه ... از ... از رو فامیل میشناسم ... یعنی فامیل خوب به مه خیلی مهمه ...!
عرفان: نی که تو خودی فامیل ما تیر کردی که ایرقم راحت گپ میزنی؟؟
رامین: نی خوب .. تعریفا شمار از متین زیاد شنیدم ازو لحاظ

عرفان خنده مسخره ای کرده دست خو به پیشانی زده گفت

عرفان: به پیشانی مه احمق نوشته یه؟؟

رامین نزدیک تر شده صورتیو خوب تماشا کرده شانه ای بالا انداخته گفت

رامین: نه .....

ازی حرکتیو مه ومتین طرف هم دیگه دیدیم و هردو زدیم زیر خنده

عرفان عصبانی تر از قبل طرف مه نگاه چپ چپی انداخت ، که جادرجا ساکت شدم و بعد با همو نگاه غضبناک دیده گفت

عرفان: رامین خودی تو شوخی ندارم مثل بچه آدم بگو تو .. خواهر .. مه .. از
کجا میشناسی؟؟

رامین که سخت ترسیده بود طرف مه نگاهی انداخته دوباره به عرفان دید

رامین: خب .. مه .. خب مه .. که مهرماه خانمه ندیدم ولی .. آهااا .... مادرم اونا .... عکس مهرماه خانمه داخل مبای ... فکر کنم داخل مبایل نگار خانم دیده بودن و ... اخلاق نگار خانم هم که به همه معلومه ... گفتن یک بار با خود شما صحبت کنم

" ای چی می گفت مه که تا حالِ مادریو یک دوبار بیشتر ندیدم او هم فقط کوتاه به عیادتم آمده بود و بس مه که هیچ عکسی از خانواده خو به کسی نشان نداده بودم "

طرف چهره برزخی عرفان دیدم واضع بود که او هم باور نکرده با همو تُن صدا بلند رو به رامین گفت

عرفان: او وقت تو اسمیو از کجا بلدی؟؟؟؟؟😡😡😡😡

رامین بی درنگ به متین که بیرون از موتر سمت دروازه که مه شیشته بودم ایستاد بود اشاره داد

رامین: اسمینار مت ... متین گفت...!

متعجب سمت متین دیدم که اخمی به پیشانی خو ایجاد کرده گفت

متین: چری چرت و پرت میگی مه چی وقت گفتم؟؟؟

رامین چشمو ابروی بریو کشیده با لبخند مسخره ای گفت

رامین: ی .. یعنی چند باری که راجب نگار خانم گپ می زدی از دهن تو بیرون شد اوته فهمیدم

دگه کاملاً از رفتار عرفان وحشت زده شده بودم از موتر پائین آمده سمت عرفان رفتم و دستیو کشیده گفتم

مه: عرفان جان بده ... لطفاً آروم باش آغا رامین که چیزی بدی نگفتن فقط گفتن اجازه بدین میائیم خواستگاری ای که بد نیه
رامین: دقیقاً عین ...

قهر عرفان کم نشد که هیچ بیشترین قهر خو با صدا بلندی سر مه خالی کرد

عرفان: چی میگی نگاررر .... مه از کجا بفهمم ای آدم ... راست میگه یا دروغ شاید عکس مهرماه خودیو دیده باشه😡

رامین که رنگیو به سرخی گشته بود با تحکم و اخم و عصبانیت کُت خو درست کرده با جدیت گفت

رامین: عرفان ... دگه زیاده روی .... می کنی مه هم سرمه از ناموس و غیرت باز میشه نمی تونی به مه تهمت بیجا بزنی

عرفان حرفا رامینه نادیده گرفته به مه دید

عرفان: ای راست میگه نگار؟ مادریو عکس مهرماه داخل مبایل تو دیدن؟؟

سمت رامین دیدم که با نگاه عصبی خو رو گشتاند و به دگه سمت نظر انداخت دوباره به عرفان آتیشی دیده گفتم

مه: ب .. بلی راست میگن مه خود مه نشان داده بودم
عرفان: واقعاً که نگاررر...!

@RomanVaBio
#رمان❤️
#دختری_با_ریشه_های_عمیق
#نگارنده_اسرا_تابش

#قسمت_148


رامین که سخت عصبی شده بود با اشاره دست خداحافظی گفته به سمت موترش رفت و با بریکی خیلی وحشتناکی همه جا خاکی ساخته با سرعت از محوطه دور شد که متین صدایش را بلند کرده گفت

متین: رامیییین......خیللللی‌‌‌‌‌......تیز نرررری.‌‌‌‌‌‌.....!

به مسیری که رامین رفت میدیدم که عرفان عصبی غورید

عرفان: چرررری از اول هیچی به مه نگفتی؟؟؟؟؟؟؟
_چیقذر گپا بدی بریو گفتم..‌!!!

اگرچه از ماجرا چیزی نمیفهمیدم اما فعلاََ بهترین کار ای بود که طرف رامینه میگرفتم

مه: اصلاََ تو چی وقت به مه فرصت دادی که به تو بگم؟؟؟
_خیلی بد شد عرفان
عرفان: به مه‌حق بدی...!
_او هم نباید ایته روک حرف میزد

بعد به صورت متین دیده گفت

عرفان: تو هم متوجه باش دگه مسایلا شخصی خانواده پیش کسی قصه نکنی

متین تک خنده یی به صورت عرفان کرده گفت

متین:ای قضیه هیچ ربطی به مه نداره، باشه حتماََ خودیو یک بار صحبت میکنم

با بوق موتر سیامک که کنار ما ایستاد کرده بود هرسه به سمت شان دیدیم

سیامک: آغایون نمیخواین بریم؟؟؟
_ آخه دیر وقته هوا هم سرد ، عروس خانمم تازه از بیمارستان مرخص شدن مریض نشن یه وقت!
متین: نه دگه ما هم حالی به راه میفتیم
عرفان: آقا سیامک راست میگن نگار جان، برو جان خواهر داخل موتر امشب مار راحت بگذار
مه: هههههه چشم

عرفان اول متینه آغوش مردانه گرفته دم گوشش گفت

عرفان: باز هم تبریک باشه متین جان!

متین: تشکر

از آغوشش بیرون آمده با جدیت گفت

عرفان: امیدوارم دگه خواهر مه از تو شکایتی نداشته باشه اگه نی او وقت با مه طرفی🤛

متین دو انشگشت خو مانند سلاح به سمت سر برده تکانی دادو هردو خندیدن وبعد عرفان مر به آغوش خود کشیده گفت

عرفان: تو هم ازی پس که با متین جنگو دعوا کردی راصن پیش خودم بیا نبینم مثل قبل باز دیوانگی کنی که دگه بخشیدنی در کار نیه😡

لبخند زنان گفتم

مه: باز هم چشم ههههه
عرفان: چشمت بی بلا
_ خوب دگه شما برین مه هم امشب هوتل میمونم صبا صبح هم باید حرکت کنم طرف خونه

مه: چری هوتل بیا خونه بریم
عرفان: نی دگه ، مزاحم شما نمیشم بریم شب خوش

و بدون ایکه دوباره به گپم بشنوه با سیامکو وینوس هم خدا حافظی کرده سمت موتریکه تازه گرفته بود رفت مه هم سمت موتر میرفتم که متین راهش را کج کرده سمت موتر سیامک رفت و به قسمتی که وینوس نشسته بود به روی شیشه اش زده گفت

متین:شیشه پایین کنین یکبار...!

متعجب میدیدم که بلافاصله وینوس شیشه پایین کرده سوالی به متین دید

متین: وینوس جان خیلی تشکر، بابت همه چیز...!
وینوس: کاری نکردم آغامتین خوشی شما و نگار به مه از هر چیز با ارزشتره

قدمی به اونا نزدیک شده گفتم

مه: از چی گپ میزنیم‌شما؟؟
وینوس: هیچی خوشکله غیبت تور میکردیم هههههه
متین: نگین حالی قهر میشه!

چشما خو سمت متین ریز کرده گفتم

مه: ازار ندی متین بگو دگه
متین: هیچی بابا فقط بخاطری امشب تشکری میکردم

اول به حالت سوالی به وینوس دیدم که با خنده اش یادم از همه پیام بازی ها و خنده های مشکوکانه اش آمد متعجب گفتم

مه: نیکه ... نیکه وینوس از همه چیز ...

با خنده های سیامکو متین و وینوس سری به سمت وینوس تکان داده گفتم

مه: باز بعداً به احساب تو میرسم وینوس خانم فعلاً بماند🤨

وینوس به بین خنده هایش گفت

وینوس: به مه چی مه فقط وظیفه ای که به مه داده شده بوده اجرا کردم😂

@RomanVaBio
#رمان❤️
#دختری_با_ریشه_های_عمیق
#نگارنده_اسرا_تابش

#قسمت_149

سمت متین دیده گفتم

مه: خوب اگه مه نمیامدم چی؟؟؟
متین: نه .. دگه مه به وینوس خانم اعتماد کامل دیشتم که تور به راه میارن

سیامک: بلی دیگه آخر خانم خودَمه مگه میشه وظیفه ای که بهش سپرده میشه رو نتونه انجام بده
مه: 😄 ازی معلومه شما هم با اینا هم دست بودین
متین: بلی صد البته محفل امشبه مه به تنهایی نمی تونستم ایقذر خوب و عالی ترتیب بدم اگه ای زوج مهربان نمی بودن امکان ندیشت

سیامک سمت متین لبخند زده گفت

سیامک: شما لطف دارین کار خاصی نکردیم امید که راضی باشید
مه: واقعاً همه چیز عاااالی بود تشکر از همه گی شما

پس از خدا حافظی از وینوس و سیامک ما هم سوار موتر شدیم و سمت خونه رفتیم بین راه هرقدر از متین راجب قضیه مهرماه و رامین سوال پرسیدم کدام جوابی به مه ندادو می گفت هیچ اطلاعی ازی قضیه نداره🤷‍♀

* * *

سه سال بعد . . .😊


زمان در گذره با اتفاقات تلخ و شیرین که همه به ما آدما خاطره میشه خاطره های رنگارنگ که بعضی از آن رنگ های روشنی داره و بعضی رنگ های تاریک ولی در هر صورت به یاد ماندنی هستند
سه سال دگه هم گذشت . . .
سه سالی که شاهد اتفاقات شیرین بودیم
عرفان ازدواج کرد وینوس و سیامک صاحب دخترک زیبایی شدن زندگی مه و متین هم با بدنیا آمدن دوقلو های فتنه ، رنگین تر شد و با آمدن ای دو عزیز ستاره های سقف خانه ما درخشنده تر از قبل گردید
در سفر کوتاه مدتی که دو ماه قبل بخاطر محفل عروسی عرفان افغانستان رفته بودیم متین با پدر خو آشتی کرد و کدورت های گذشته بین ای دو پدر و پسر مرفوع شد با او سفر رامین هم با ما همراه شده بود و چندین بار توسط فامیل خو از مهرماه خواستگاری کرد ولی هربار از فامیل جواب رد شنید و علت اصلی قبول نکردن ای پیوند یا خود مهرماه بود که به گفته خودیو دختر باید ناز زیادی داشته باشه یا هم مادرم که بعد از دور شدن مه و عرفان اجازه ندادن سومین فرزند دلبند شان هم در قید مسافرت و دور از خودینا سپری بشه

از جا بلند شده سمت آینه دیده موهای که دگه تا سر کمرم رسیده بوده بالای سر خو جمع ساختم که با صدا متین از اطاق بیرون زده سمت سالون رفتم

متین: نگار مبایل مه ندیدی؟؟؟
مه: نمی فهمم رو میز بود فکر کنم

به دقیقه نکشید که فریاد کشیده گفت

متین: توووله سسسگ ... مباییییله به یک پول کردی کوو😡

مه که می خواستم طرف آشپز خونه برم با داد متین سراسیمه به عقب برگشتم

مه: چیکار شد؟؟ چری ...😳

چشمم به مهدی افتاد که با مبایل متین که حالا شکسته بود بازی می کرد و به صورت عصبی متین قهقهه میزد به سمتینا نزدیک شده گفتم

مه: بشکست؟؟😰

متین مبایله از دست مهدی گرفته با قیافه برزخی به مه دیده گفت

متین: می بینی توله تو چی کار کرررد؟؟؟😡
مه: اگه به جا درستی می گدیشتی ای اتفاق نمیفتاد
متین: کجااا میگدیشتم خب ... اینا که بچه آدم نین .....

به ای حالتیو سخت مر خنده گرفته بود خنده خو کنترل کرده با فریاد بلند تر متین تکان شدیدی خورده دست به سمت قلب خو گذاشتم

متین: اووو توله سسسگ دگه تو ببین ... آخه تو به او چی کار داری دختر آدم....؟؟؟؟؟؟؟؟

ایبار سر سمت محدیث چرخاندم که عینک شکسته متینه با یک دست گرفته بود و چهار قوک کرده از نزدیو فرار می کرد و همزمان به زمین می کوبید ...
متین از پشتیو دویده اور گرفت و از زمین بلند کرده همزمان اور به سمت بالا پرت کرد و گرفته از گلونیو می بوسید
محدیث هم با خنده ها و چورچورک های طفلانه خو به صورت متین قهقهه می زد مهدی هم تا به بابا خو دید از جا بلند شده کج کج راه رفته و از بند پایو با او دستای کوچک و خواستنی خو گرفته پاپا 《بابا》 می گفت . ‌. .
متین به پائین نگاهی انداخت و همزمان مهدی شیرینِ با مزه رم به آغوش گرفته نفس نفس زنان به مه دید و به هر دو دست خو اشاره داده گفت

متین: مثلاً یکی مبایل مر شکستوند یکی دگه هم عینک مه ..!😐


@RomanVaBio
#رمان❤️
#دختری_با_ریشه_های_عمیق
#نگارنده_اسرا_تابش

#قسمت_آخر

شانه ای بالا انداخته گفتم

مه: اونا قصد مادر خو گرفتن چون شبا دیر میایی 😊

متین سمت هر دو دیده گفت

متین: ها بابای مه ؟؟؟😳

محدیث سمت متین دیده با زبان شیرین خو کیخ کیخ می کرد . . .

که متین ماچی از کومه هر دو گرفته اونار پایین گذاشته گفت

متین: پس ایته که شد مه هم قصد خو از مامی شما می گیرم

و با دویش سمت مه آمد که با عجله سمت اطاق دویدم و دروازه بسته قفل کردم

متین: اَاااه چری دره قفل می کنی صبر به تو کار دارم😡

در حالی که از خنده ضعف کرده بودم گفتم

مه: برو بابا خود ... خو خر کن فکر .. می کنی نفهمیدم ... به توله ها خو چی گفتی؟؟😂

از پشت دروازه صدا متین میامد که گفت

متین: محدیث جان بیا به مامی بگو بیرو شه
مهدیس: جیزززززز😝

با خنده گفتم

مه: ههههههه دیدی؟؟ محدیث میگه جیزززززه
متین: بیرون که شدی باز گپ می زنیم😡
مه: اگه .... بیرون شدم!
متین: نگار سر عصابم راه نرو بیا بیرون شو غذا آماده کن که شکم مه از گشنه گی به قاروقور افتاده
مه: هنوز به نان خوردن وقته عشقم
متین: تا آخر که نمی تونی اونجی قفل شی بلاخره بیرون میشی

و دگه صدای ازو سمت نشنیدم بعد از حدوداً ساعتی که آرامی ، تمام خونه فرا گرفته بود گوش به سمت دروازه گرفتم حتی صدا طفلا هم خاموش شده بود آهسته دروازه باز کردم که متوجه شدم متین نشستنکا تکیه به کوچ در حالی که سریو کج شده بود خوابیده بود و به یک طرف دستیو محدیث و به کناریو مهدی رو به شکم به حالت شیرینی خو رفته بودن طرف هر سه دیده لبخندی روی صورتم ایجاد شد آرام آرام از کنار متین رد شدم و مهدی بلند کرده به اطاق روی گازیو خواباندم ...
بعد وارد آشپز خونه شده غذای شبه آماده کردم و روی میز چیدم که همو لحظه متین هم بیدار شد و محدیثه روی جایو خوابانده سر میز شیشت و با لبخند طرفم دیده گفت

متین: بخاطری که امشبم غذای خوشمزه آماده کردی از تنبیه کردن تو گذشتم
مه: ههههه خیلی لطفی بزرگی کردی ...!

کناریو نشسته هردو بسم الله کرده به غذا خوردن شروع کردیم
پس از خوردن غذای شب چای ها خوشرنگ همیشگی دمیده پتنوس چایه روی میز کنار متین که تی وی می دید گذاشته پهلویو نشستم متین کنترله گذاشته دست خو دور شانه ها مه حلقه ساخته گفت . . .

متین: خسته کارا نباشی عشقَم!
مه: هاااای از خستگی که هیچی نگو یک دندونی ها به مه توان نگدیشتن. . .😣

متین لبخند زده صورت خو نزدیکم ساخت که باز به بهترین فرصت گریه دوقولوهای شیرین مه ، به هوا رفت

متین اووف گفته اخمی به پیشانی خو ایجاد کرد‌ و از مه فاصله گرفته در حالی که دست خور از دور شانه ها مه پس می کرد با عصبانیت گفت

متین: یک روز نشد اینا بی موقع به گریه نشن😡

هم زمان کنترله گرفته غور غور زده گفت

متین: باز هردو به یک صدا هم بیدار میشن یک وجبی ها . . .
مه: مه فدای یک وجبی ها و باباینا بشششششم.....!!!!!😍

و با خنده دست متینه کشیده هردو جهت خواباندن مجددینا طرف اطاق رفتیم . . .

همیشه به خاطر داشته باشید. . .
آدمها ....
گاهی در زندگی ات می مانند!
گاهی در خاطره ات!

آن ها که در زندگی ات می مانند؛
همسفر می شوند ....

آن ها که در خاطرت می مانند . . .
کوله پشتیٍِ تمامٍ تجربیات برای سفر ....

گاهی تلخ
گاهی شیرین
گاهی با یادشان لبخند می زنی
گاهی یادشان لبخند از صورتت بر می دارد....

اما تو لبخند بزن

به تلخ ترین خاطره هایت حتی ....

بگذار همسفر زندگی ات بداند
هر چه بود ، هر چه گذشت
تو را محکم تر از همیشه و هر روز
برای کنار او قدم برداشتن ساخته است ....
آدم ها می آیند
و این آمدن
باید رخ بدهد
تا تو بدانی
آمدن را همه بلدند ....

این ماندن است که هنر می خواهد. . .

یادت نرود. . .!

وقتی ریشه ها عمیق باشد دیگر هیچ دلیلی برای ترس
از باد وجود نداره . . .😊


#پایان

@RomanVaBio
اینم پایان رمان
#دختری_با_ریشه_های_عمیق
امیدوارم از خواندنش لذت برده باشین...
وهمچنان تا رمان بعدی، بی زحمت همی لینک پخش کنین تا باشد همیته رمان‌ها هراتی بری شما پیدا کنم😊
تشکرر🌹