#داکتر_عشق
#قسمت_148
_همیته مسج بده تا جونَکی تو بالا بیایه
گوشی یک طرف گدیشته و پایین رفتم
مادر: گوشی بده به یلدا زنگ زنم
"الهی شکر مسجا پاک کردم"
گوشی به طرفینا گرفته و به دهلیز پیش تمیم و بابا رفتم
بابا: ایشتنی بچیم هیچی از اطاق خو بیرون نمیشی!
مه: خوبم شکر
با لبخندی که طرفینا زدم به تی وی خیره شدم
بابا: چی خبرا بود پوهنتون
"ای سوال بی مورد نیه تینا😐"
مه: هیچی مثل همیشه درس
بابا: درسا شما به کجا رسیده?
"توووبه خدایا تا به حالی کدو وقت از کمیت درسا مه پرسیدن که ایبار میپرسن "
مه: خوبه خیلی سخت شده میره
بابا: خیره تشویش نکن فرهان به تو کمک میکنه
."اااانی نگفتم گپه تاو و پیچ داده به سر ازو رساندن"
مه: خود مه از عهده درسا خو میتونم بیرون شم تا حالی فرهان بوده
بابا: راستی امروز فرهانه بدیدی؟
"شیطون میگه وخی هر چی به دهن تو نمیایه بگو و بجی😡"
مه: نی
بابا: مچم....
مه: مه برم که اتو به برق زده یه از یادم رفته بکشُم
متوجه خنده بابا شدم و غوم غوم کرده بالا رفتم مبایله خو وردیشتم که دیدم
_اووه 15 تا پیام
همه هم از همو شماره فرهان بود پیش ازیکه پیامها وا کنم اسمیو به نام مماخو ثبت کردم و بعد طرف مسجا رفتم
مماخو: نی دختر خوبی معلوم میشی کم کم تور ادب میکنم
_کجا رفتی که مسجا نمیخونی؟
_الوووو😱
_تیناااااا
_عزیزم❤️
_اوچکیلم😘
_آهو چشمم😍
_آهاااااااو؟؟🙋♂
_کوجی رفتی😔
_ اربت قراره هر دمی که مسج میدم یک شصت دفعه شمار صدا کنم😡
_بخااااکی😒
.
.
_ااااه تو کجایی؟؟
_انی 10 دقیقه ازودم تیر شد
_اینا همه باز سر میکنمُ
@RomanVaBio
#قسمت_148
_همیته مسج بده تا جونَکی تو بالا بیایه
گوشی یک طرف گدیشته و پایین رفتم
مادر: گوشی بده به یلدا زنگ زنم
"الهی شکر مسجا پاک کردم"
گوشی به طرفینا گرفته و به دهلیز پیش تمیم و بابا رفتم
بابا: ایشتنی بچیم هیچی از اطاق خو بیرون نمیشی!
مه: خوبم شکر
با لبخندی که طرفینا زدم به تی وی خیره شدم
بابا: چی خبرا بود پوهنتون
"ای سوال بی مورد نیه تینا😐"
مه: هیچی مثل همیشه درس
بابا: درسا شما به کجا رسیده?
"توووبه خدایا تا به حالی کدو وقت از کمیت درسا مه پرسیدن که ایبار میپرسن "
مه: خوبه خیلی سخت شده میره
بابا: خیره تشویش نکن فرهان به تو کمک میکنه
."اااانی نگفتم گپه تاو و پیچ داده به سر ازو رساندن"
مه: خود مه از عهده درسا خو میتونم بیرون شم تا حالی فرهان بوده
بابا: راستی امروز فرهانه بدیدی؟
"شیطون میگه وخی هر چی به دهن تو نمیایه بگو و بجی😡"
مه: نی
بابا: مچم....
مه: مه برم که اتو به برق زده یه از یادم رفته بکشُم
متوجه خنده بابا شدم و غوم غوم کرده بالا رفتم مبایله خو وردیشتم که دیدم
_اووه 15 تا پیام
همه هم از همو شماره فرهان بود پیش ازیکه پیامها وا کنم اسمیو به نام مماخو ثبت کردم و بعد طرف مسجا رفتم
مماخو: نی دختر خوبی معلوم میشی کم کم تور ادب میکنم
_کجا رفتی که مسجا نمیخونی؟
_الوووو😱
_تیناااااا
_عزیزم❤️
_اوچکیلم😘
_آهو چشمم😍
_آهاااااااو؟؟🙋♂
_کوجی رفتی😔
_ اربت قراره هر دمی که مسج میدم یک شصت دفعه شمار صدا کنم😡
_بخااااکی😒
.
.
_ااااه تو کجایی؟؟
_انی 10 دقیقه ازودم تیر شد
_اینا همه باز سر میکنمُ
@RomanVaBio
#رمان❤️
#دختری_با_ریشه_های_عمیق
#نگارنده_اسرا_تابش
#قسمت_148
رامین که سخت عصبی شده بود با اشاره دست خداحافظی گفته به سمت موترش رفت و با بریکی خیلی وحشتناکی همه جا خاکی ساخته با سرعت از محوطه دور شد که متین صدایش را بلند کرده گفت
متین: رامیییین......خیللللی......تیز نرررری......!
به مسیری که رامین رفت میدیدم که عرفان عصبی غورید
عرفان: چرررری از اول هیچی به مه نگفتی؟؟؟؟؟؟؟
_چیقذر گپا بدی بریو گفتم..!!!
اگرچه از ماجرا چیزی نمیفهمیدم اما فعلاََ بهترین کار ای بود که طرف رامینه میگرفتم
مه: اصلاََ تو چی وقت به مه فرصت دادی که به تو بگم؟؟؟
_خیلی بد شد عرفان
عرفان: به مهحق بدی...!
_او هم نباید ایته روک حرف میزد
بعد به صورت متین دیده گفت
عرفان: تو هم متوجه باش دگه مسایلا شخصی خانواده پیش کسی قصه نکنی
متین تک خنده یی به صورت عرفان کرده گفت
متین:ای قضیه هیچ ربطی به مه نداره، باشه حتماََ خودیو یک بار صحبت میکنم
با بوق موتر سیامک که کنار ما ایستاد کرده بود هرسه به سمت شان دیدیم
سیامک: آغایون نمیخواین بریم؟؟؟
_ آخه دیر وقته هوا هم سرد ، عروس خانمم تازه از بیمارستان مرخص شدن مریض نشن یه وقت!
متین: نه دگه ما هم حالی به راه میفتیم
عرفان: آقا سیامک راست میگن نگار جان، برو جان خواهر داخل موتر امشب مار راحت بگذار
مه: هههههه چشم
عرفان اول متینه آغوش مردانه گرفته دم گوشش گفت
عرفان: باز هم تبریک باشه متین جان!
متین: تشکر
از آغوشش بیرون آمده با جدیت گفت
عرفان: امیدوارم دگه خواهر مه از تو شکایتی نداشته باشه اگه نی او وقت با مه طرفی🤛
متین دو انشگشت خو مانند سلاح به سمت سر برده تکانی دادو هردو خندیدن وبعد عرفان مر به آغوش خود کشیده گفت
عرفان: تو هم ازی پس که با متین جنگو دعوا کردی راصن پیش خودم بیا نبینم مثل قبل باز دیوانگی کنی که دگه بخشیدنی در کار نیه😡
لبخند زنان گفتم
مه: باز هم چشم ههههه
عرفان: چشمت بی بلا
_ خوب دگه شما برین مه هم امشب هوتل میمونم صبا صبح هم باید حرکت کنم طرف خونه
مه: چری هوتل بیا خونه بریم
عرفان: نی دگه ، مزاحم شما نمیشم بریم شب خوش
و بدون ایکه دوباره به گپم بشنوه با سیامکو وینوس هم خدا حافظی کرده سمت موتریکه تازه گرفته بود رفت مه هم سمت موتر میرفتم که متین راهش را کج کرده سمت موتر سیامک رفت و به قسمتی که وینوس نشسته بود به روی شیشه اش زده گفت
متین:شیشه پایین کنین یکبار...!
متعجب میدیدم که بلافاصله وینوس شیشه پایین کرده سوالی به متین دید
متین: وینوس جان خیلی تشکر، بابت همه چیز...!
وینوس: کاری نکردم آغامتین خوشی شما و نگار به مه از هر چیز با ارزشتره
قدمی به اونا نزدیک شده گفتم
مه: از چی گپ میزنیمشما؟؟
وینوس: هیچی خوشکله غیبت تور میکردیم هههههه
متین: نگین حالی قهر میشه!
چشما خو سمت متین ریز کرده گفتم
مه: ازار ندی متین بگو دگه
متین: هیچی بابا فقط بخاطری امشب تشکری میکردم
اول به حالت سوالی به وینوس دیدم که با خنده اش یادم از همه پیام بازی ها و خنده های مشکوکانه اش آمد متعجب گفتم
مه: نیکه ... نیکه وینوس از همه چیز ...
با خنده های سیامکو متین و وینوس سری به سمت وینوس تکان داده گفتم
مه: باز بعداً به احساب تو میرسم وینوس خانم فعلاً بماند🤨
وینوس به بین خنده هایش گفت
وینوس: به مه چی مه فقط وظیفه ای که به مه داده شده بوده اجرا کردم😂
@RomanVaBio
#دختری_با_ریشه_های_عمیق
#نگارنده_اسرا_تابش
#قسمت_148
رامین که سخت عصبی شده بود با اشاره دست خداحافظی گفته به سمت موترش رفت و با بریکی خیلی وحشتناکی همه جا خاکی ساخته با سرعت از محوطه دور شد که متین صدایش را بلند کرده گفت
متین: رامیییین......خیللللی......تیز نرررری......!
به مسیری که رامین رفت میدیدم که عرفان عصبی غورید
عرفان: چرررری از اول هیچی به مه نگفتی؟؟؟؟؟؟؟
_چیقذر گپا بدی بریو گفتم..!!!
اگرچه از ماجرا چیزی نمیفهمیدم اما فعلاََ بهترین کار ای بود که طرف رامینه میگرفتم
مه: اصلاََ تو چی وقت به مه فرصت دادی که به تو بگم؟؟؟
_خیلی بد شد عرفان
عرفان: به مهحق بدی...!
_او هم نباید ایته روک حرف میزد
بعد به صورت متین دیده گفت
عرفان: تو هم متوجه باش دگه مسایلا شخصی خانواده پیش کسی قصه نکنی
متین تک خنده یی به صورت عرفان کرده گفت
متین:ای قضیه هیچ ربطی به مه نداره، باشه حتماََ خودیو یک بار صحبت میکنم
با بوق موتر سیامک که کنار ما ایستاد کرده بود هرسه به سمت شان دیدیم
سیامک: آغایون نمیخواین بریم؟؟؟
_ آخه دیر وقته هوا هم سرد ، عروس خانمم تازه از بیمارستان مرخص شدن مریض نشن یه وقت!
متین: نه دگه ما هم حالی به راه میفتیم
عرفان: آقا سیامک راست میگن نگار جان، برو جان خواهر داخل موتر امشب مار راحت بگذار
مه: هههههه چشم
عرفان اول متینه آغوش مردانه گرفته دم گوشش گفت
عرفان: باز هم تبریک باشه متین جان!
متین: تشکر
از آغوشش بیرون آمده با جدیت گفت
عرفان: امیدوارم دگه خواهر مه از تو شکایتی نداشته باشه اگه نی او وقت با مه طرفی🤛
متین دو انشگشت خو مانند سلاح به سمت سر برده تکانی دادو هردو خندیدن وبعد عرفان مر به آغوش خود کشیده گفت
عرفان: تو هم ازی پس که با متین جنگو دعوا کردی راصن پیش خودم بیا نبینم مثل قبل باز دیوانگی کنی که دگه بخشیدنی در کار نیه😡
لبخند زنان گفتم
مه: باز هم چشم ههههه
عرفان: چشمت بی بلا
_ خوب دگه شما برین مه هم امشب هوتل میمونم صبا صبح هم باید حرکت کنم طرف خونه
مه: چری هوتل بیا خونه بریم
عرفان: نی دگه ، مزاحم شما نمیشم بریم شب خوش
و بدون ایکه دوباره به گپم بشنوه با سیامکو وینوس هم خدا حافظی کرده سمت موتریکه تازه گرفته بود رفت مه هم سمت موتر میرفتم که متین راهش را کج کرده سمت موتر سیامک رفت و به قسمتی که وینوس نشسته بود به روی شیشه اش زده گفت
متین:شیشه پایین کنین یکبار...!
متعجب میدیدم که بلافاصله وینوس شیشه پایین کرده سوالی به متین دید
متین: وینوس جان خیلی تشکر، بابت همه چیز...!
وینوس: کاری نکردم آغامتین خوشی شما و نگار به مه از هر چیز با ارزشتره
قدمی به اونا نزدیک شده گفتم
مه: از چی گپ میزنیمشما؟؟
وینوس: هیچی خوشکله غیبت تور میکردیم هههههه
متین: نگین حالی قهر میشه!
چشما خو سمت متین ریز کرده گفتم
مه: ازار ندی متین بگو دگه
متین: هیچی بابا فقط بخاطری امشب تشکری میکردم
اول به حالت سوالی به وینوس دیدم که با خنده اش یادم از همه پیام بازی ها و خنده های مشکوکانه اش آمد متعجب گفتم
مه: نیکه ... نیکه وینوس از همه چیز ...
با خنده های سیامکو متین و وینوس سری به سمت وینوس تکان داده گفتم
مه: باز بعداً به احساب تو میرسم وینوس خانم فعلاً بماند🤨
وینوس به بین خنده هایش گفت
وینوس: به مه چی مه فقط وظیفه ای که به مه داده شده بوده اجرا کردم😂
@RomanVaBio