جدیدترین آثار نشر چاپی #کتاب_کوچه
۱. #آخرین_دختر
۲. #چهره_های_خاکستری
۳. #اخلاق_در_دنیای_واقعی
۴. #خانه_بی_سقف
۵. #دختری_که_آینده_را_می_دانست
۶. #معبد_مغزهای_سرخ
۷. #آواز_اجساد_بی_گور
۸. #روح_پدرم_در_باران_صعود_می_کند
۹. #خبرچین_ها
۱۰. #پنجره_روسی
🔷 تمامی کتابها رو میتونید با ۱۰ تا ۲۰ درصد تخفیف از نمایشگاه تهیه کنید.
📌 غرفهی ما: راهروی ۱۴ شبستان مصلی، شمارهی ۲۱، با عنوان نشر چاپی کتاب کوچه
#سی_و_دومین_نمایشگاه_بین_المللی_کتاب
#نوین_کتاب_گویا
#کتاب_کوچه
@NovinkerabGooya
۱. #آخرین_دختر
۲. #چهره_های_خاکستری
۳. #اخلاق_در_دنیای_واقعی
۴. #خانه_بی_سقف
۵. #دختری_که_آینده_را_می_دانست
۶. #معبد_مغزهای_سرخ
۷. #آواز_اجساد_بی_گور
۸. #روح_پدرم_در_باران_صعود_می_کند
۹. #خبرچین_ها
۱۰. #پنجره_روسی
🔷 تمامی کتابها رو میتونید با ۱۰ تا ۲۰ درصد تخفیف از نمایشگاه تهیه کنید.
📌 غرفهی ما: راهروی ۱۴ شبستان مصلی، شمارهی ۲۱، با عنوان نشر چاپی کتاب کوچه
#سی_و_دومین_نمایشگاه_بین_المللی_کتاب
#نوین_کتاب_گویا
#کتاب_کوچه
@NovinkerabGooya
بهقدری درگیر کار مهممان بودیم که فکر کردن به چیزهای دیگر غیر ممکن شده بود. کار سخت دیگر برایمان خیلی بزرگ نبود. برای همین هم قبل از اینکه ظهر فرصت رسیدن به بعدازظهر پیدا کند، سقف را پایین آوردیم. خلاصه وقتی دانههای عرق از پیشانیمان فرو غلتید و گردوغبار مَلات به مژههایمان چسبیده بود و گوشمان به صدای شکستن الوارها عادت کرده بود، انبوه آجرهای شیروانی -که روی زمین ریخته بودند- میدرخشید.
صحبتهای مضطربانه همسایهها از پایین خیابان به گوش میرسید. ایستاده بودند و با هم پچپچ میکردند، یک دقیقه به ما اشاره میکردند و دقیقه بعد به تکه سیاهِ سقف که یواشیواش از روی الوارها جدا شدند و با یک تندباد، بدون هیج ردی در گردابمانندِ ماورا ناپدید شدند.
با وجود اینکه ابرهای انبوهِ تردید و شک آنها را احاطه کرده بود (حجم بیمنطقی حتی سبکترین بادها را هم متوقف کرده بود)، جمعیت متوجه چیزی نشد و چیزی نپرسید (چون فکر میکردند ما هم جوابی به آنها نخواهیم داد) تا لحظه بعد که از بین جمعیت اخمو و گرفته، شخصی که بهخاطر لبخندش زود دیده میشد جلو آمد؛ اسپیریدون ِ پستچی.
روی نوک پایش بلند شد و داد زد: «همسایهها، موفق باشید. هی، تو که آن بالا هستی! سقف مشکلی دارد؟»
-بخشی از رمان #خانه_بی_سقف؛ تحفهی #کتاب_کوچه از ادبیات #صربستان
🔶 یک داستان سورئال و بکر
https://www.instagram.com/p/BxhzaowlZ17/?igshid=1sf9gfxfzgm8i
@NovinketabGooya
صحبتهای مضطربانه همسایهها از پایین خیابان به گوش میرسید. ایستاده بودند و با هم پچپچ میکردند، یک دقیقه به ما اشاره میکردند و دقیقه بعد به تکه سیاهِ سقف که یواشیواش از روی الوارها جدا شدند و با یک تندباد، بدون هیج ردی در گردابمانندِ ماورا ناپدید شدند.
با وجود اینکه ابرهای انبوهِ تردید و شک آنها را احاطه کرده بود (حجم بیمنطقی حتی سبکترین بادها را هم متوقف کرده بود)، جمعیت متوجه چیزی نشد و چیزی نپرسید (چون فکر میکردند ما هم جوابی به آنها نخواهیم داد) تا لحظه بعد که از بین جمعیت اخمو و گرفته، شخصی که بهخاطر لبخندش زود دیده میشد جلو آمد؛ اسپیریدون ِ پستچی.
روی نوک پایش بلند شد و داد زد: «همسایهها، موفق باشید. هی، تو که آن بالا هستی! سقف مشکلی دارد؟»
-بخشی از رمان #خانه_بی_سقف؛ تحفهی #کتاب_کوچه از ادبیات #صربستان
🔶 یک داستان سورئال و بکر
https://www.instagram.com/p/BxhzaowlZ17/?igshid=1sf9gfxfzgm8i
@NovinketabGooya
Instagram
نوین کتاب گویا
#Repost @ketabekoochepub (@get_repost) ・・・ بهقدری درگیر کار مهممان بودیم که فکر کردن به چیزهای دیگر غیر ممکن شده بود. کار سخت دیگر برایمان خیلی بزرگ نبود. برای همین هم قبل از اینکه ظهر فرصت رسیدن به بعدازظهر پیدا کند، سقف را پایین آوردیم. خلاصه وقتی دانههای…