عمه الهام و مصطفی و من و سمیه (۱)
1402/08/29
#خاطرات_نوجوانی #عمه
19سالم بود که با یه دختری از چند تا محله اون طرف تر دوست شدم و بعد یه مدت مامانش فهمید و اومد خونمون و به مامانم گفت که جلو پسرتو بگیر داداشای ستاره بفهمن خون و خونریزی میشه اون روز عمه ام هم اونجا بود مامانم یه سیلی؟؟ بهم زد و گفت برم توی زیر زمین، خونه ما یه خونه ویلایی قدیمی و بزرگ بود و عمه الهام با اینکه خونه اش جدا بود اما تقریبا هر روز به ما سر میزد چون منم بابام عسلویه کار میکرد و 14روز خونه بود و 14 روز نبود و بیشتر اون 14روزی که بابام نبود میومد، عمه ام 39سالش بود و دو سالی بود شوهرش مرده بود و بچه ای هم نداشت من توی زیر زمین بودم که شنیدم عمه ام به مامانم میگفت اینا جووونن می خوان مامانم میگفت الان باید چیزشو توی دخترای در و همسایه فرو کنه تا بیان تحقیرمون کنن؟ عمه ام گفت اینا طبیعیه، خودتون رو یادت نمیاد که خودم چند بار مچ تو و داداشمو گرفتم؟ مامانم خندید و عمه ام گفت بسپارش به من درستش می کنم، عمه ام اومد داخل زیر زمین و بهم گفت ستاره رو دوست داری؟ گفتم نه زیاد، گفت فقط بخاطر اندام درشتش رفتی دنبالش؟ سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم گفت خجالت نکش این چیزا طبیعیه اومد جلوتر و درگوشم گفت می خوای عشق و حال کنی بدون هیچ دردسری برو دنبال دختر دایت سمیه، گفتم چرا سمیه؟ گفت تو برو خودت میفهمی، کمک هم خواستی به من بگو دیگه هم دنبال دخترای محل نرو…
سمیه دختر دایم 29سالش بود و یه سالی میشد طلاق گرفته بود نفهمیدم چرا عمه ام سمیه رو بهم پیشنهاد داده بود با اینکه اون ازم خیلی بزرگتر بود و کلا زیاد منو تحویل نمی گرفت، هر چی تلاش میکردم که منو ببینه و به چشمش بیام بی فایده بود تا اینکه برای تولدش براش یه کادو و گل خریدم و رفتم محل کارش، سمیه آرایشگر بود و توی یه سالن آرایش کار میکرد، وقتی با گل و کادو رفتم دم آرایشگاه اولش شوکه شد اما بعدش تشکر کرد و کادو و گل رو گرفت و خداحافظی کرد و رفت داخل، عصر بهش پیام دادم که از کادو خوشت اومد؟ گفت خیلی، عطر خوشبوییه دوستش دارم و اینا از همین اتفاق رابطه مون شروع شد، با هم خیلی بیرون میرفتیم دستشو میگرفتم، می بوسیدمش، یه چند باری هم توی پارک جنگلی بغلش کردم، کم کم هوا که سرد شد نمیشد زیاد بریم توی طبیعت که بشه عشق و حال کرد بهم گفت کاش یه جایی بود میرفتیم که گرم باشه گفتم من یه جایی رو سراغ دارم گرم و عالی تازه ازمون پذیرایی هم میکنن گفت کجا؟ گفتم خونه عمه الهامم گفت حرفشم نزن، خونه آشنا نمیام، تازه چرا خونه؟
گفتم تو این سرما کجا بریم؟ توی کافه که نمیشه همدیگه رو ببوسیم از اون انکار از من اصرار رفتم به عمه الهام زنگ زدم و گفتم ماجرا رو گفت بیا خونه ما، خونه خودتونه، با هزار زور و اصرار سمیه رو بردم خونه عمه الهام، عمه برامون شیرکاکائو گرم آورد و خوردیم و گفت راحت باشید آرش جان من میرم یه سر به مامانت اینا بزنم و ما رو تنها گذاشت، دوتایی با سمیه گفتیم آخ جون، گفتم دیدی گفتم بیایم اینجا خوبه گفت اشتباه کردم حق با تو بود اما آرش نره به کسی بگه؟ گفتم نه بابا، عمه طرفدار جوونا و عشق و حاله، سمیه رو بغل کردم و از هم لب گرفتیم، سمیه دست انداخت گردنم و پاهاشو دور کمرم حلقه کرد و گفت بریم توی اتاق رو تخت دوست دارم یه مرد بغلم کنه، رفتیم توی اتاق مانتوشو دراورد و یه تاپ صورتی پوشیده بود و یه شلوار لی، پشتشو بهم کرد و گفت از پشت سفت بغلم کن، بغلش کردم یه چند دقیقه توی اون وضعیت بودیم که آروم آروم شروع کرد کونشو به کیرم مالیدن منم راست کرده بودم بی اختیار دستم رفت سمت سینه هاش و فشارشون میدادم و اون داشت کونشو به کیرم میمالید دیگه بدجور حشری بودم بلند شدم تاپ و سوتینشو دادم بالا و شروع کردم خوردن سینه هاش و سمیه گفت بسه بذار می خوام کیرتو ببینم و بلند شدم و لختم کرد و گفت جانم، روی کونم حسش میکردم اما باور نمی کردم و کیرمو بوسید و گفت حدس میزدم کیرت کلفت باشه کف دستش توف میزد و کیرمو میمالید حسابی کیرمو خیس کرده بود بلند شد و شورت و شلوارشو دراورد و گفت بخواب و نشست روی کیرم و تا ته کردش توی کوسش، گفت وای چه کلفته کوسم براش تنگه یکم نگه داشت و آروم آروم بالا پایین میکرد و لبشو گاز میداد و میگفت وای خدا ممنونم برای این کیر، این همون چیزی بود که می خواستم، بهم میگفت دوست داری کوسمو؟ گفتم عالیه، گفت از الان عالی ترم میشه و آروم آروم تند تر تلمبه میزد کوسشو با فشار زیاد به بدنم میکوبید و کیرم تا ته توی کوسش میرفت و حال میکردم، میگفت فدات بشم با این کیر محشرت، این کیر نعمت الهیه که نصیب هر زنی نمیشه گفتم ابم می خواد بیاد گفت غلط کرده تو برده منی من اربابت و تا من نگفتم نباید آبت بیاد و موهای شکمم رو محکم کشید و یه دو تا محکم زد به پهلوم و گفت فدات بشم دردت اومد؟ زدم ابت نیاد من هنوز از این کیر سیر نشدم
1402/08/29
#خاطرات_نوجوانی #عمه
19سالم بود که با یه دختری از چند تا محله اون طرف تر دوست شدم و بعد یه مدت مامانش فهمید و اومد خونمون و به مامانم گفت که جلو پسرتو بگیر داداشای ستاره بفهمن خون و خونریزی میشه اون روز عمه ام هم اونجا بود مامانم یه سیلی؟؟ بهم زد و گفت برم توی زیر زمین، خونه ما یه خونه ویلایی قدیمی و بزرگ بود و عمه الهام با اینکه خونه اش جدا بود اما تقریبا هر روز به ما سر میزد چون منم بابام عسلویه کار میکرد و 14روز خونه بود و 14 روز نبود و بیشتر اون 14روزی که بابام نبود میومد، عمه ام 39سالش بود و دو سالی بود شوهرش مرده بود و بچه ای هم نداشت من توی زیر زمین بودم که شنیدم عمه ام به مامانم میگفت اینا جووونن می خوان مامانم میگفت الان باید چیزشو توی دخترای در و همسایه فرو کنه تا بیان تحقیرمون کنن؟ عمه ام گفت اینا طبیعیه، خودتون رو یادت نمیاد که خودم چند بار مچ تو و داداشمو گرفتم؟ مامانم خندید و عمه ام گفت بسپارش به من درستش می کنم، عمه ام اومد داخل زیر زمین و بهم گفت ستاره رو دوست داری؟ گفتم نه زیاد، گفت فقط بخاطر اندام درشتش رفتی دنبالش؟ سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم گفت خجالت نکش این چیزا طبیعیه اومد جلوتر و درگوشم گفت می خوای عشق و حال کنی بدون هیچ دردسری برو دنبال دختر دایت سمیه، گفتم چرا سمیه؟ گفت تو برو خودت میفهمی، کمک هم خواستی به من بگو دیگه هم دنبال دخترای محل نرو…
سمیه دختر دایم 29سالش بود و یه سالی میشد طلاق گرفته بود نفهمیدم چرا عمه ام سمیه رو بهم پیشنهاد داده بود با اینکه اون ازم خیلی بزرگتر بود و کلا زیاد منو تحویل نمی گرفت، هر چی تلاش میکردم که منو ببینه و به چشمش بیام بی فایده بود تا اینکه برای تولدش براش یه کادو و گل خریدم و رفتم محل کارش، سمیه آرایشگر بود و توی یه سالن آرایش کار میکرد، وقتی با گل و کادو رفتم دم آرایشگاه اولش شوکه شد اما بعدش تشکر کرد و کادو و گل رو گرفت و خداحافظی کرد و رفت داخل، عصر بهش پیام دادم که از کادو خوشت اومد؟ گفت خیلی، عطر خوشبوییه دوستش دارم و اینا از همین اتفاق رابطه مون شروع شد، با هم خیلی بیرون میرفتیم دستشو میگرفتم، می بوسیدمش، یه چند باری هم توی پارک جنگلی بغلش کردم، کم کم هوا که سرد شد نمیشد زیاد بریم توی طبیعت که بشه عشق و حال کرد بهم گفت کاش یه جایی بود میرفتیم که گرم باشه گفتم من یه جایی رو سراغ دارم گرم و عالی تازه ازمون پذیرایی هم میکنن گفت کجا؟ گفتم خونه عمه الهامم گفت حرفشم نزن، خونه آشنا نمیام، تازه چرا خونه؟
گفتم تو این سرما کجا بریم؟ توی کافه که نمیشه همدیگه رو ببوسیم از اون انکار از من اصرار رفتم به عمه الهام زنگ زدم و گفتم ماجرا رو گفت بیا خونه ما، خونه خودتونه، با هزار زور و اصرار سمیه رو بردم خونه عمه الهام، عمه برامون شیرکاکائو گرم آورد و خوردیم و گفت راحت باشید آرش جان من میرم یه سر به مامانت اینا بزنم و ما رو تنها گذاشت، دوتایی با سمیه گفتیم آخ جون، گفتم دیدی گفتم بیایم اینجا خوبه گفت اشتباه کردم حق با تو بود اما آرش نره به کسی بگه؟ گفتم نه بابا، عمه طرفدار جوونا و عشق و حاله، سمیه رو بغل کردم و از هم لب گرفتیم، سمیه دست انداخت گردنم و پاهاشو دور کمرم حلقه کرد و گفت بریم توی اتاق رو تخت دوست دارم یه مرد بغلم کنه، رفتیم توی اتاق مانتوشو دراورد و یه تاپ صورتی پوشیده بود و یه شلوار لی، پشتشو بهم کرد و گفت از پشت سفت بغلم کن، بغلش کردم یه چند دقیقه توی اون وضعیت بودیم که آروم آروم شروع کرد کونشو به کیرم مالیدن منم راست کرده بودم بی اختیار دستم رفت سمت سینه هاش و فشارشون میدادم و اون داشت کونشو به کیرم میمالید دیگه بدجور حشری بودم بلند شدم تاپ و سوتینشو دادم بالا و شروع کردم خوردن سینه هاش و سمیه گفت بسه بذار می خوام کیرتو ببینم و بلند شدم و لختم کرد و گفت جانم، روی کونم حسش میکردم اما باور نمی کردم و کیرمو بوسید و گفت حدس میزدم کیرت کلفت باشه کف دستش توف میزد و کیرمو میمالید حسابی کیرمو خیس کرده بود بلند شد و شورت و شلوارشو دراورد و گفت بخواب و نشست روی کیرم و تا ته کردش توی کوسش، گفت وای چه کلفته کوسم براش تنگه یکم نگه داشت و آروم آروم بالا پایین میکرد و لبشو گاز میداد و میگفت وای خدا ممنونم برای این کیر، این همون چیزی بود که می خواستم، بهم میگفت دوست داری کوسمو؟ گفتم عالیه، گفت از الان عالی ترم میشه و آروم آروم تند تر تلمبه میزد کوسشو با فشار زیاد به بدنم میکوبید و کیرم تا ته توی کوسش میرفت و حال میکردم، میگفت فدات بشم با این کیر محشرت، این کیر نعمت الهیه که نصیب هر زنی نمیشه گفتم ابم می خواد بیاد گفت غلط کرده تو برده منی من اربابت و تا من نگفتم نباید آبت بیاد و موهای شکمم رو محکم کشید و یه دو تا محکم زد به پهلوم و گفت فدات بشم دردت اومد؟ زدم ابت نیاد من هنوز از این کیر سیر نشدم
سکس با عمه کوچیکه
1402/08/7
#عمه
سلام اسم ها مستعاره هستن داستان واقعیت داره
من هادی 16 سالمه هیکل خوبی دارم اسمم عمم الهامه 15سالشه هیکل سکسی داره بدن سفید با سینه 70 داستان از اونجا شروع میشه ک
ما از قبل باهم حرف میزدیم چت میکردیم بحث کشیده ب حرفای سکسی گذشت چون ما تهران بودیم اونا قم. ی مراسم ختمی تو قم ما رفتیم قم خونه بابا بزرگمینا الهام مدرسه بود اومد خانواده هامون داشتن میرفتن ختم و ما دوتا موندیم خونه بعدش رفتن الهام رف اتاق لباسشو عوض کرد اومد نشست تلویزیون نگا میکردیم بعد لباس سکسی پوشیده بود ساپورت جذب رنگپا با تیشرت معمولی ک میشد کصشو دید شورت قرمز پوشیده بود سوتین اسفنجی ک حشرم زد بالا رفتم نشستم پیشش یکم حرفیدیم من یواش یواش رفتم رون پاشو مالیدم دیدم داره همینطور ک پاشو میمالیدم یهو همدیگرو نگا کردیم دراز کشوندمش رو زمین خیمه زدم روش ازش لب گرفتم همینطوری داشتیم لب میگرفتیم من سینشو میمالیدم کصشو میمالیدم اونم کیرمو میمالید بعد پاشدم لختش کردم خودمم لخت شدم بعد وایستادم اون زانو زد ساک زد همینجوری ساک میزد تا آخر میبرد تو دهنش منم موهاشو گرفته بودم عقب جلو میکردم بعد دراز کشید من کصشو مالیدم لیس زدم بعد داگیش کردم چون تنگ بود تا حالا نداده بود انگشته فاکمو کردم توش عقب جلو کردم عادت کرد بعد دو انگشت کردمش بعد رفتم پشتش کیرمو یواش یواش کردم توش بعد تا آخر رف اونم داشت ناله میکرد وایستادم تا جا باز کنه جا باز کرد شروع کردم تلمبه زدن هی تلمبه میزدم اسپنک میزدم آنقدر اسپنک زده بودم کونش قرمز قرمز شده بود بعد پوزیشن عوض کردیم من دراز کشیدم اومد نشست روش بالا میکرد منم بغلش کردم ازش لب میگرفتم گردنشو لاله گوششو میلیسدم گردنشو کبود میکردم اسپنک میزنم اونم ناله بعد چنتا پوزیشن رفتیم اونم ارضا شد منم داشت آبم میومد ریختم رو سینش بعد آبمو از رو سینش پاک کرد همو بغل کردیم ازش لب گرفتم بعد دیدیم وقت داریم دوتایی رفتیم اونجا زیر دوش داشتیم همینجوری از هم لب میگرفتیم بعد همو شستیم اومدیم بیرون بعدش باهم یا موتور عموم رفتیم بیرون شام بیرون زدیم بعد بقیه هم اومدن شب خابیدیم صب
تمام
هرچی خاست داستان شمال رفتن و منو عمم دوتایی ک 5 روز سکس کردیم
ادامه دارد
نوشته: هادی
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
1402/08/7
#عمه
سلام اسم ها مستعاره هستن داستان واقعیت داره
من هادی 16 سالمه هیکل خوبی دارم اسمم عمم الهامه 15سالشه هیکل سکسی داره بدن سفید با سینه 70 داستان از اونجا شروع میشه ک
ما از قبل باهم حرف میزدیم چت میکردیم بحث کشیده ب حرفای سکسی گذشت چون ما تهران بودیم اونا قم. ی مراسم ختمی تو قم ما رفتیم قم خونه بابا بزرگمینا الهام مدرسه بود اومد خانواده هامون داشتن میرفتن ختم و ما دوتا موندیم خونه بعدش رفتن الهام رف اتاق لباسشو عوض کرد اومد نشست تلویزیون نگا میکردیم بعد لباس سکسی پوشیده بود ساپورت جذب رنگپا با تیشرت معمولی ک میشد کصشو دید شورت قرمز پوشیده بود سوتین اسفنجی ک حشرم زد بالا رفتم نشستم پیشش یکم حرفیدیم من یواش یواش رفتم رون پاشو مالیدم دیدم داره همینطور ک پاشو میمالیدم یهو همدیگرو نگا کردیم دراز کشوندمش رو زمین خیمه زدم روش ازش لب گرفتم همینطوری داشتیم لب میگرفتیم من سینشو میمالیدم کصشو میمالیدم اونم کیرمو میمالید بعد پاشدم لختش کردم خودمم لخت شدم بعد وایستادم اون زانو زد ساک زد همینجوری ساک میزد تا آخر میبرد تو دهنش منم موهاشو گرفته بودم عقب جلو میکردم بعد دراز کشید من کصشو مالیدم لیس زدم بعد داگیش کردم چون تنگ بود تا حالا نداده بود انگشته فاکمو کردم توش عقب جلو کردم عادت کرد بعد دو انگشت کردمش بعد رفتم پشتش کیرمو یواش یواش کردم توش بعد تا آخر رف اونم داشت ناله میکرد وایستادم تا جا باز کنه جا باز کرد شروع کردم تلمبه زدن هی تلمبه میزدم اسپنک میزدم آنقدر اسپنک زده بودم کونش قرمز قرمز شده بود بعد پوزیشن عوض کردیم من دراز کشیدم اومد نشست روش بالا میکرد منم بغلش کردم ازش لب میگرفتم گردنشو لاله گوششو میلیسدم گردنشو کبود میکردم اسپنک میزنم اونم ناله بعد چنتا پوزیشن رفتیم اونم ارضا شد منم داشت آبم میومد ریختم رو سینش بعد آبمو از رو سینش پاک کرد همو بغل کردیم ازش لب گرفتم بعد دیدیم وقت داریم دوتایی رفتیم اونجا زیر دوش داشتیم همینجوری از هم لب میگرفتیم بعد همو شستیم اومدیم بیرون بعدش باهم یا موتور عموم رفتیم بیرون شام بیرون زدیم بعد بقیه هم اومدن شب خابیدیم صب
تمام
هرچی خاست داستان شمال رفتن و منو عمم دوتایی ک 5 روز سکس کردیم
ادامه دارد
نوشته: هادی
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
عمه جنده بود
1402/08/2
#محارم #عمه
سلام ب همگی امروز اومدم یه خاطره ایو واستون تعریف کنم که خیلی واسم عجیب و دردناک بود
من ۲۱ سالم بود و دانشجو بودم وضعیت مالیمونم خوب بود
یه خونه مجردی با دوستم محسن گرفته بودیم اسم خودمم شایانه
این ساختمونی ک ما توش بودیم پایینش یدونه سوپر مارکت داشت که یه زن تنها توش کار میکرد
ما بعد ۱ سال فهمیدیم که این زنه در اصل خالست و دختر مختر جور میکنه
من و محسنم کرممون گرفت که از خاله مریم دختر بیاریم و حال کنیم
بعد از اینکه به بدبختی اولین دخترواوردیم
فهمیدیم که این جریان خیلی بهتر از دوست دختر داشتن و بدبختیاشه
بخواطر همین ماهی یکی دوبار دختر میاوردیم
بعد یسال و خورده ای یبار رفتم در مغازش هم خرید داشتم هم میخواستم بگم یکی از این دختراش بار اخر اذیت کرده
رفتم پیشش و بعد چن دییقه صحبت گفت تقصیر خوتونه دختر میبرید هم خرجش بیشتره هم کار بلد نیست
گفتم تو میگی چیکار کنم ؟
گفت زن ببرید هم جا افتادن هم پول کمتری میگیرن هم کار بلدن
گفتم خب یکی واسه اخر هفته اوکی کن
گفت یکی هست اسمش روژانه
گفتم ببینم عکسشو گفت کص خوبیه
بعد هماهنگی ها قرار شد پنجشنبه ساعت ۸ بیاد و تا ۱۲ بمونه
رسیدیم ب ۵ شنبه و طرفای ظهر یه کاری پیش اومد که من رفتم بیرون
محسن زنگ زد گفت پس کی میای ؟ (ساعت ۸ بود)
گفتم یه ساعتی دیگه میام تو زنرو ببر من میرسم
ما کارمون انجام شد و اومدیم خونه
در واحدو باز کردم دیدم یه صندل مشکی کنار فرشه و بوی عطر زنونه کل سالن و گرفته و صدای اه و ناله میاد رفتم سمت اتاق و درو باز کردم اما نصفه
فقط در حدی که محسن و دیدم که داده تلمبه میزنه و کون جندهرو دیدم یه کون بزرگ داره و پاها و رون های سفید و لاک زده
رفتم و اماده شدم که محسن کارش تموم شه
برم داخل خیلی حشری شده بودم و هی اسپری تاخیری میزدم
محسن اومد بیرون و با یه حال بیجونی گفت پسر عجب کص داغی داره شیره وجودمو کشید
برو ک دیر میشه
رفتم تو اتاق دیدم زنه همون حالت داگی وایساده و اب محسن رو کمرشه
گفتم جنده خانوم ابو پاک کن که قراره جدیدش بیاد
که یدفه جا خورد و صورتشو برگردوند
و دیدم عممه
عمه ای که ۲ سال پیش شوهرش فوت کرده بود و ما فکر میکردیم تو کارگاه خیاطی کار میکنه
نفهمیدم چیشد ولی فهمیدم که فقط از اونجا کردمش بیرون و به محسن گفتم دیگه فکر این زنرو از سرت بیرون کن
نوشته: شایام
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
1402/08/2
#محارم #عمه
سلام ب همگی امروز اومدم یه خاطره ایو واستون تعریف کنم که خیلی واسم عجیب و دردناک بود
من ۲۱ سالم بود و دانشجو بودم وضعیت مالیمونم خوب بود
یه خونه مجردی با دوستم محسن گرفته بودیم اسم خودمم شایانه
این ساختمونی ک ما توش بودیم پایینش یدونه سوپر مارکت داشت که یه زن تنها توش کار میکرد
ما بعد ۱ سال فهمیدیم که این زنه در اصل خالست و دختر مختر جور میکنه
من و محسنم کرممون گرفت که از خاله مریم دختر بیاریم و حال کنیم
بعد از اینکه به بدبختی اولین دخترواوردیم
فهمیدیم که این جریان خیلی بهتر از دوست دختر داشتن و بدبختیاشه
بخواطر همین ماهی یکی دوبار دختر میاوردیم
بعد یسال و خورده ای یبار رفتم در مغازش هم خرید داشتم هم میخواستم بگم یکی از این دختراش بار اخر اذیت کرده
رفتم پیشش و بعد چن دییقه صحبت گفت تقصیر خوتونه دختر میبرید هم خرجش بیشتره هم کار بلد نیست
گفتم تو میگی چیکار کنم ؟
گفت زن ببرید هم جا افتادن هم پول کمتری میگیرن هم کار بلدن
گفتم خب یکی واسه اخر هفته اوکی کن
گفت یکی هست اسمش روژانه
گفتم ببینم عکسشو گفت کص خوبیه
بعد هماهنگی ها قرار شد پنجشنبه ساعت ۸ بیاد و تا ۱۲ بمونه
رسیدیم ب ۵ شنبه و طرفای ظهر یه کاری پیش اومد که من رفتم بیرون
محسن زنگ زد گفت پس کی میای ؟ (ساعت ۸ بود)
گفتم یه ساعتی دیگه میام تو زنرو ببر من میرسم
ما کارمون انجام شد و اومدیم خونه
در واحدو باز کردم دیدم یه صندل مشکی کنار فرشه و بوی عطر زنونه کل سالن و گرفته و صدای اه و ناله میاد رفتم سمت اتاق و درو باز کردم اما نصفه
فقط در حدی که محسن و دیدم که داده تلمبه میزنه و کون جندهرو دیدم یه کون بزرگ داره و پاها و رون های سفید و لاک زده
رفتم و اماده شدم که محسن کارش تموم شه
برم داخل خیلی حشری شده بودم و هی اسپری تاخیری میزدم
محسن اومد بیرون و با یه حال بیجونی گفت پسر عجب کص داغی داره شیره وجودمو کشید
برو ک دیر میشه
رفتم تو اتاق دیدم زنه همون حالت داگی وایساده و اب محسن رو کمرشه
گفتم جنده خانوم ابو پاک کن که قراره جدیدش بیاد
که یدفه جا خورد و صورتشو برگردوند
و دیدم عممه
عمه ای که ۲ سال پیش شوهرش فوت کرده بود و ما فکر میکردیم تو کارگاه خیاطی کار میکنه
نفهمیدم چیشد ولی فهمیدم که فقط از اونجا کردمش بیرون و به محسن گفتم دیگه فکر این زنرو از سرت بیرون کن
نوشته: شایام
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
سکس با عمه
1402/07/29
#عاشقی #فامیل #عمه
سلام اسم ها مستعاره هستن داستان واقعیت داره
من هادی 16 سالمه هیکل خوبی دارم اسمم عمم الهامه 15سالشه هیکل سکسی داره بدن سفید با سینه 70 داستان از اونجا شروع میشه ک
ما از قبل باهم حرف میزدیم چت میکردیم بحث کشیده ب حرفای سکسی گذشت چون ما تهران بودیم اونا قم. ی مراسم ختمی تو قم ما رفتیم قم خونه بابا بزرگمینا الهام مدرسه بود اومد خانواده هامون داشتن میرفتن ختم و ما دوتا موندیم خونه بعدش رفتن الهام رف اتاق لباسشو عوض کرد اومد نشست تلویزیون نگا میکردیم بعد لباس سکسی پوشیده بود ساپورت جذب رنگپا با تیشرت معمولی ک میشد کصشو دید شورت قرمز پوشیده بود سوتین اسفنجی ک حشرم زد بالا رفتم نشستم پیشش یکم حرفیدیم من یواش یواش رفتم رون پاشو مالیدم دیدم داره همینطور ک پاشو میمالیدم یهو همدیگرو نگا کردیم دراز کشوندمش رو زمین خیمه زدم روش ازش لب گرفتم همینطوری داشتیم لب میگرفتیم من سینشو میمالیدم کصشو میمالیدم اونم کیرمو میمالید بعد پاشدم لختش کردم خودمم لخت شدم بعد وایستادم اون زانو زد ساک زد همینجوری ساک میزد تا آخر میبرد تو دهنش منم موهاشو گرفته بودم عقب جلو میکردم بعد دراز کشید من کصشو مالیدم لیس زدم بعد داگیش کردم چون تنگ بود تا حالا نداده بود انگشته فاکمو کردم توش عقب جلو کردم عادت کرد بعد دو انگشت کردمش بعد رفتم پشتش کیرمو یواش یواش کردم توش بعد تا آخر رف اونم داشت ناله میکرد وایستادم تا جا باز کنه جا باز کرد شروع کردم تلمبه زدن هی تلمبه میزدم اسپنک میزدم آنقدر اسپنک زده بودم کونش قرمز قرمز شده بود بعد پوزیشن عوض کردیم من دراز کشیدم اومد نشست روش بالا میکرد منم بغلش کردم ازش لب میگرفتم گردنشو لاله گوششو میلیسدم گردنشو کبود میکردم اسپنک میزنم اونم ناله بعد چنتا پوزیشن رفتیم اونم ارضا شد منم داشت آبم میومد ریختم رو سینش بعد آبمو از رو سینش پاک کرد همو بغل کردیم ازش لب گرفتم بعد دیدیم وقت داریم دوتایی رفتیم اونجا زیر دوش داشتیم همینجوری از هم لب میگرفتیم بعد همو شستیم اومدیم بیرون بعدش باهم یا موتور عموم رفتیم بیرون شام بیرون زدیم بعد بقیه هم اومدن شب خابیدیم صب
تمام
هرچی خاست داستان شمال رفتن و منو عمم دوتایی ک 5 روز سکس کردیم
ادامه دارد
نوشته: هادی
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
1402/07/29
#عاشقی #فامیل #عمه
سلام اسم ها مستعاره هستن داستان واقعیت داره
من هادی 16 سالمه هیکل خوبی دارم اسمم عمم الهامه 15سالشه هیکل سکسی داره بدن سفید با سینه 70 داستان از اونجا شروع میشه ک
ما از قبل باهم حرف میزدیم چت میکردیم بحث کشیده ب حرفای سکسی گذشت چون ما تهران بودیم اونا قم. ی مراسم ختمی تو قم ما رفتیم قم خونه بابا بزرگمینا الهام مدرسه بود اومد خانواده هامون داشتن میرفتن ختم و ما دوتا موندیم خونه بعدش رفتن الهام رف اتاق لباسشو عوض کرد اومد نشست تلویزیون نگا میکردیم بعد لباس سکسی پوشیده بود ساپورت جذب رنگپا با تیشرت معمولی ک میشد کصشو دید شورت قرمز پوشیده بود سوتین اسفنجی ک حشرم زد بالا رفتم نشستم پیشش یکم حرفیدیم من یواش یواش رفتم رون پاشو مالیدم دیدم داره همینطور ک پاشو میمالیدم یهو همدیگرو نگا کردیم دراز کشوندمش رو زمین خیمه زدم روش ازش لب گرفتم همینطوری داشتیم لب میگرفتیم من سینشو میمالیدم کصشو میمالیدم اونم کیرمو میمالید بعد پاشدم لختش کردم خودمم لخت شدم بعد وایستادم اون زانو زد ساک زد همینجوری ساک میزد تا آخر میبرد تو دهنش منم موهاشو گرفته بودم عقب جلو میکردم بعد دراز کشید من کصشو مالیدم لیس زدم بعد داگیش کردم چون تنگ بود تا حالا نداده بود انگشته فاکمو کردم توش عقب جلو کردم عادت کرد بعد دو انگشت کردمش بعد رفتم پشتش کیرمو یواش یواش کردم توش بعد تا آخر رف اونم داشت ناله میکرد وایستادم تا جا باز کنه جا باز کرد شروع کردم تلمبه زدن هی تلمبه میزدم اسپنک میزدم آنقدر اسپنک زده بودم کونش قرمز قرمز شده بود بعد پوزیشن عوض کردیم من دراز کشیدم اومد نشست روش بالا میکرد منم بغلش کردم ازش لب میگرفتم گردنشو لاله گوششو میلیسدم گردنشو کبود میکردم اسپنک میزنم اونم ناله بعد چنتا پوزیشن رفتیم اونم ارضا شد منم داشت آبم میومد ریختم رو سینش بعد آبمو از رو سینش پاک کرد همو بغل کردیم ازش لب گرفتم بعد دیدیم وقت داریم دوتایی رفتیم اونجا زیر دوش داشتیم همینجوری از هم لب میگرفتیم بعد همو شستیم اومدیم بیرون بعدش باهم یا موتور عموم رفتیم بیرون شام بیرون زدیم بعد بقیه هم اومدن شب خابیدیم صب
تمام
هرچی خاست داستان شمال رفتن و منو عمم دوتایی ک 5 روز سکس کردیم
ادامه دارد
نوشته: هادی
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
سکس با عمه شهلا
1402/09/11
#عمه
سلام،قبل از هر چیز میخوام بگم که این داستان واقعیه و هیچی بهش اضافه نکردم.
ماجرا برمیگرده به ۴ سال پیش وقتی که ۱۹ سالم بود تازه وارد دانشگاه شده بودم.من توی خوابگاه زندگی میکنم و شهر خودم نیستم عمه شهلام که ۳۰ سالش بود با یکی از دوستاش توی همون شهر خونه مجردی داشت.یک روز پنج شنبه با دوستام برنامه ریخته بودم بریم شمال ولی چند ساعت قبل از رفتنمون حدود ساعت ۶ عصر بود که گوشیم زنگ و دیدم که عمه بود جواب دادم.با یه صدای خیلی داغون حرف می زد و گفت که حالش بد شده الان بیمارستانه و نگرانش شدم و رفتم بیمارستان دیدم سر و صورتش زخمیه ازش پرسیدم چی شده؟ بهم گفت توی خیابون بوده و چند نفر بهش حمله کردن هرچی داشت رو دزدیدن. یک ساعتی بیمارستان بودیم و سرمش تموم شد از بیمارستان مرخص شد.رفتیم خونه خودش.اون دوستشم اون روز خونش نبود و رفته بود شهر خودشون.خلاصه بردمش خونه و یهو حالش بد شد استفراغ کرد ازش پرسیدم حالت خوبه؟ گفت آره استراحت کنم خوب میشم. من ام که دیدم حالش بده به دوستام گفتم که نمیتونم بیام شمال باید کنار عمه ام باشم و حالش خوب نیست.حدودا ساعتای ۱۱ بود از بیرون شام سفارش داد خوردیم رفتیم که بخوابیم.عمه ام رفت لباسشو عوض کرد یه تیشرت شلوارک با سوتین آبی پوشیده بود.من که تا حالا عمه رو اینجوری ندیده بودم یهو خشکم زد. عمه متوجه شد ولی چیزی نگفت.از اون جایی که خونه عمه دو خوابه بود یه اتاق ماله دوستش بود . منم روی تخت دونفره ای توی اتاقش کنارش خوابیدم.
نمیدونم چه ساعتی از شب بود که غرق خواب بودم که یکدفعه یه چیزیو رو کیرم حس کردم اولش فکر کردم جونوری چیزیه ولی دقت که کردم دیدم دست عمه که داشت از شلوار کیرمو میمالید.من که خشکم زده بود چیزی نمیتونستم بگم حتی چشمامو باز نکردم واقعا داشت بهم حال میداد.توی همین حال بودم که یهو عمم پاشد رفت بیرون.من ام با خودم فکر کردم از کارش پشیمون شده و رفته.اما چند دقیقه بعدش دوباره اومد و من رفتم زیر پتو که نفهمه بیدارم. دوباره اومد کنارم خوابید.یه بوی عطر خاصی ام اومد.دیدم دوباره شروع کرد به مالیدن کیرم از روی شلوار. منم هیچ حرکتی نمی کردم و بهم خوش میگذشت.تا اینکه یهو دستشو کرد تو شورتم انگار یه چیز چربم به دستش زده بود چون خیلی لیز بود.من از استرس و تعجب دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و از روی تخت بلند شدم و گفتم عمه چیکار میکنی؟ (چهرشو آرایش کرده بود انگار از قبل برنامه داشت) گفت از آخرین باری که سکس کرده خیلی وقته میگذره این تقدیر بوده که تورو امشب کشونده اینجا تا من با تو باشم. من با همون تعجبم گفتم من نمیتونم تو عمه منی.گفت خب مگه چه اشکالی داره؟ گفتم نه نمیشه میخواستم که لباسامو بپوشم و از خونش برم که اومد جلومو گرفت گفت هیچکس نمیفهمه و دوست پسرش بهش خیانت کرده کسی نیست باهاش رابطه داشته باشه. من ام که دو دل شده بودم. دستمو گرفت و برد سمت تخت.عین فیلمای پورن شلوارمو در آورد با دستاش که لاک قرمز داشت شروع کرد به ساک زدن داشت ابم میومد که دیگه ساک نزد و از توی کشوش یه کاندوم یه اسپری در آورد من که متوجه شدم اسپری تاخیری نذاشتم بزنه بهم .گفت چیزی نمیشه منم میخوام حال کنم.خلاصه اسپری زد به کیرم و کیرم خنک شد.خوابید رو تخت و گفت حالا نوبت توئه شلوارمو در بیار.من که هنوز خجالت میکشیدم نتونستم و خودش شلوارشو درآورد. شورت آبی داشت که با سوتینش ست بود.من خجالت میکشیدم ولی اون دستمو گرفت زد کوصش چند لحظه از رو شورت براش مالیدم و شورتشو در آوردم.یه کوص قهوه ای داشت که داشتم نگاهش میکردم محکم سرمو گرفت و چسبوند کوصش براش لیسیدم. که شروع کرد به آه ناله کردن چند دقیقه براش لیسیدمو که گفت اینجوری نمیشه و بلند شد .رفت کاندومو آورد بازش کرد و کردش به کیرم توی همین حین تخمامو محکم گرفت و لرزوند و بعد سوتینشم باز کرد سینه هاش بزرگ بود بازم دستمو گرفت گذاشت رو سینه هاش و منم شروع کردم به لیسیدنشون که به نوکش رسیدم بهم گفت زخمه جاش میسوزه نذاشت برای بخورم. خوابید روی تخت و پاهاشو باز کرد و شروع کردم به کردنش اونم چشاشو بسته بود فقط لذت میبرد بعد تموم کردن بهم گفت کسی نمیفهمه بازم بیا ولی دیگه عمم رو ندیدم
این داستان خیلی مفصل و طولانی تره ولی من خلاصش کردم امیدوارم خوشتون اومده باشه
نوشته: درگ پیت
1402/09/11
#عمه
سلام،قبل از هر چیز میخوام بگم که این داستان واقعیه و هیچی بهش اضافه نکردم.
ماجرا برمیگرده به ۴ سال پیش وقتی که ۱۹ سالم بود تازه وارد دانشگاه شده بودم.من توی خوابگاه زندگی میکنم و شهر خودم نیستم عمه شهلام که ۳۰ سالش بود با یکی از دوستاش توی همون شهر خونه مجردی داشت.یک روز پنج شنبه با دوستام برنامه ریخته بودم بریم شمال ولی چند ساعت قبل از رفتنمون حدود ساعت ۶ عصر بود که گوشیم زنگ و دیدم که عمه بود جواب دادم.با یه صدای خیلی داغون حرف می زد و گفت که حالش بد شده الان بیمارستانه و نگرانش شدم و رفتم بیمارستان دیدم سر و صورتش زخمیه ازش پرسیدم چی شده؟ بهم گفت توی خیابون بوده و چند نفر بهش حمله کردن هرچی داشت رو دزدیدن. یک ساعتی بیمارستان بودیم و سرمش تموم شد از بیمارستان مرخص شد.رفتیم خونه خودش.اون دوستشم اون روز خونش نبود و رفته بود شهر خودشون.خلاصه بردمش خونه و یهو حالش بد شد استفراغ کرد ازش پرسیدم حالت خوبه؟ گفت آره استراحت کنم خوب میشم. من ام که دیدم حالش بده به دوستام گفتم که نمیتونم بیام شمال باید کنار عمه ام باشم و حالش خوب نیست.حدودا ساعتای ۱۱ بود از بیرون شام سفارش داد خوردیم رفتیم که بخوابیم.عمه ام رفت لباسشو عوض کرد یه تیشرت شلوارک با سوتین آبی پوشیده بود.من که تا حالا عمه رو اینجوری ندیده بودم یهو خشکم زد. عمه متوجه شد ولی چیزی نگفت.از اون جایی که خونه عمه دو خوابه بود یه اتاق ماله دوستش بود . منم روی تخت دونفره ای توی اتاقش کنارش خوابیدم.
نمیدونم چه ساعتی از شب بود که غرق خواب بودم که یکدفعه یه چیزیو رو کیرم حس کردم اولش فکر کردم جونوری چیزیه ولی دقت که کردم دیدم دست عمه که داشت از شلوار کیرمو میمالید.من که خشکم زده بود چیزی نمیتونستم بگم حتی چشمامو باز نکردم واقعا داشت بهم حال میداد.توی همین حال بودم که یهو عمم پاشد رفت بیرون.من ام با خودم فکر کردم از کارش پشیمون شده و رفته.اما چند دقیقه بعدش دوباره اومد و من رفتم زیر پتو که نفهمه بیدارم. دوباره اومد کنارم خوابید.یه بوی عطر خاصی ام اومد.دیدم دوباره شروع کرد به مالیدن کیرم از روی شلوار. منم هیچ حرکتی نمی کردم و بهم خوش میگذشت.تا اینکه یهو دستشو کرد تو شورتم انگار یه چیز چربم به دستش زده بود چون خیلی لیز بود.من از استرس و تعجب دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و از روی تخت بلند شدم و گفتم عمه چیکار میکنی؟ (چهرشو آرایش کرده بود انگار از قبل برنامه داشت) گفت از آخرین باری که سکس کرده خیلی وقته میگذره این تقدیر بوده که تورو امشب کشونده اینجا تا من با تو باشم. من با همون تعجبم گفتم من نمیتونم تو عمه منی.گفت خب مگه چه اشکالی داره؟ گفتم نه نمیشه میخواستم که لباسامو بپوشم و از خونش برم که اومد جلومو گرفت گفت هیچکس نمیفهمه و دوست پسرش بهش خیانت کرده کسی نیست باهاش رابطه داشته باشه. من ام که دو دل شده بودم. دستمو گرفت و برد سمت تخت.عین فیلمای پورن شلوارمو در آورد با دستاش که لاک قرمز داشت شروع کرد به ساک زدن داشت ابم میومد که دیگه ساک نزد و از توی کشوش یه کاندوم یه اسپری در آورد من که متوجه شدم اسپری تاخیری نذاشتم بزنه بهم .گفت چیزی نمیشه منم میخوام حال کنم.خلاصه اسپری زد به کیرم و کیرم خنک شد.خوابید رو تخت و گفت حالا نوبت توئه شلوارمو در بیار.من که هنوز خجالت میکشیدم نتونستم و خودش شلوارشو درآورد. شورت آبی داشت که با سوتینش ست بود.من خجالت میکشیدم ولی اون دستمو گرفت زد کوصش چند لحظه از رو شورت براش مالیدم و شورتشو در آوردم.یه کوص قهوه ای داشت که داشتم نگاهش میکردم محکم سرمو گرفت و چسبوند کوصش براش لیسیدم. که شروع کرد به آه ناله کردن چند دقیقه براش لیسیدمو که گفت اینجوری نمیشه و بلند شد .رفت کاندومو آورد بازش کرد و کردش به کیرم توی همین حین تخمامو محکم گرفت و لرزوند و بعد سوتینشم باز کرد سینه هاش بزرگ بود بازم دستمو گرفت گذاشت رو سینه هاش و منم شروع کردم به لیسیدنشون که به نوکش رسیدم بهم گفت زخمه جاش میسوزه نذاشت برای بخورم. خوابید روی تخت و پاهاشو باز کرد و شروع کردم به کردنش اونم چشاشو بسته بود فقط لذت میبرد بعد تموم کردن بهم گفت کسی نمیفهمه بازم بیا ولی دیگه عمم رو ندیدم
این داستان خیلی مفصل و طولانی تره ولی من خلاصش کردم امیدوارم خوشتون اومده باشه
نوشته: درگ پیت
عمه زهرا
1402/10/03
#عمه
اسمم سعید هست و ۳۲ ساله هستم . ماجرایی که مینویسم سال گذشته اتفاق افتاد . چند تا شغل عوض کردم تا بالاخره توی یه تالار بزرگ مشغول بکار شدم و بعد یه مسئول اجرائیات و مدیر داخلی و کارپرداز شدم . صاحب تالار حدود ۶۰ سال سن داشت و حوصله و اعصاب مشکلات را نداشت و بیشتر دنبال تفریح بود و همه دردسر ها را به دوش من انداخته بود . برای شب هایی که مراسم بود نیروی آقا و خانم کم داشتیم و من چند تا نیرو بکار گرفتم و باهاشون قرارداد نوشتیم ساعتی و بعضی تمام وقت کمک حال برگزاری مراسمات باشن . این وسط با زنی به اسم سپیده که ۲ سالی بود طلاق گرفته بود و جزو نیروهای خدماتی بود دوست شدم و یواش یواش کار رسید به حال کردن و با هم سکس کردن و دوستی خارج از ساعت کاری . یه عمه دارم به اسم زهرا ۷ سالی از من بزرگتره و شوهر داره و یه پسر ۱۳ ساله داره و شوهرش راننده بیابون هست . یه روز بهم زنگ زد و سراغ کار گرفت و گفت با این گرونی حریف خرج زندگی شوهرش نمیشه و کم میارن وسط ماه و چون از قدیم با هم راحت بودیم و رابطه خانوادگی داشتیم مرتب رفت و آمد و حتی مسافرت باهم رفته بودیم و شش دونگ و عیاق بودیم براش یه جا ردیف کردم که بیاد تالار پیش خودم و هم کار کنه هم به خونه زندگیش بتونه برسه .(کار تالار اکثر مواقع از غروب تا پاسی از شب هست) .بعد یه مدت سپیده به واسطه من با عمه زهرا دوست شد و با هم صمیمی شدن و رفت و آمد و دوستی داشتن . به کارای دوستم سپیده شک کردم و حس کردم داره جاده خاکی میره و خب به مزاجم خوش نیومد و یه شب بهش گفتم بعد اتمام کار میشه رفت خونه و با هم باشیم تا صبح؟ با هزار دروغ و کلک ردیف کرد و شب رفتیم خونه بعد از کار و بدون اینکه سکس کنم باهاش حرف را پیش کشیدم و قسم جون عزیزاش را دادم و گفت آره بعضی وقتا با فلانی هستم . گفتم من به گذشتت کاری نداشتم ولی انتخاب کن یا اون پسری که تازه آشنا شدی یا من؟ گفت صد البته تو و سکس کردیم و حین سکس چیزایی گفت که اصلا هوش از سرم پرید . گفت تو فقط روی من حساسی یا روی عمه خانمت که متاهل هست هم حساسی؟ گفتم چطور؟ گفت بماند و خواهش کردم و گفت قسم میدم بهش نگی من گفتم . قسم خوردم نگم و گفت با عمه زهرا من چند بار خوابیدم و لز کردیم و اون آوردم توی این کار . اول باور نکردم و گذاشتم پای نصیحت و سرزنش هام ولی گفت ثابت کردم چی؟ گفتم باشه ثابت کن جایزه داری و گفت باشه . دو روز بعد چت هاش را آورد که با عمه زهرا کرده بودن و کاملا مشخص بود با هم برنامه داشتن و دارن . هم تعجب کردم هم شوکه شدم هم ناراحت و گیج شدم . ولی واقعیت بود و سپیده برام این ماجرا را برملا کرد و نمیدونم چرا تنها که میشدیم یا حتی چت میکردیم بحث می رفت سراغ موضوع رابطه سپیده و عمه زهرا و من کنجکاو تر میشدم . ازش پرسیدم چطوری آخه ؟ چی شد که با هم لز کردین و توضیح داد با یه دوستای خانم عمه زهرا که مهمونی تولد خانوادگی داشتن دو سه تا پیک مشروب میخورن و شب برای اینکه زهرا به سپیده میگه شوهرم بار برده و تنهام و بیا پیشم سپیده میره پیشش خونه عمه زهرا و بعد دوش میگیرن دوتایی و عمه زهرا موقع خواب با سپیده ور میره و میگه سخت نگیر و دوتایی یه کم داغ هم بودن سر مشروب و عمه زهرا سپیده را راضی میکنه و میماله و میخوره تا ارضا بشه و از بعدش دیگه دوستی شون با سکس هم همراه میشه .نمیتونستم باور کنم تا اینکه یه بار سپیده یه عکس کوس واتس اپ برای من فرستاد و گفت چطوره؟ و من گفتم قشنگه و خوردنی و نوشت
کوس عمه خانمت هست و خخخخ و استیکر شکلک . توی دلم یه چیزی کنده شد و با چشم دیگه دوباره نگاه کردم . کوس بود از نوع تپل کلوچه و چوچوله کوچیک و تمیز و بی مو . گفتم بازم داری عکس؟ گفت نه و بهم گفت ما در ماه دو سه بار میریم با عمه خانمت بهم حال میدیم…بهش گفتم چرا گفتی بهم سپیده؟ گفت حس کردم فقط به من این وصله را چسبوندی که وقتش بشه دیگه دست خودم نیست و خواستم بدونی دور و برت چه خبره . گاه و بی گاه عکس که سپیده داده بود را نگاه میکردم . لعنتی مشخص بود چقدر حریفه و چقدر مست هست . از سپیده پرسیدم دیگه چی میدونی از عمه زهرا؟ گفت منو اون بخوایم کسی را بهم میگیم و بهش گفتم ردیف کرد با فلان مرد برم خونشون و حال کنم و اوکی کرد که بتونیم بریم حال کنیم . گفتم خودش هم داد به طرف؟ گفت نه فقط من دادم و دوروز بعد لز کردیم دوباره و خیلی سراغ اون مرد را گرفت و فهمیدم دلش رفته باهاش حال کنه . احساسات بدی سراغ من اومد . حالم از همه بهم میخورد. حس میکردم عجب بساطی و چرا آخه اینجور و چرا همچین و… تصمیم گرفتم به عمه زهرا غیر مستقیم بگم حواسم بهش هست تا یه گند کاری بالا نیومده . یه شب بعد مراسم بهش گفت عمه جون میرسونمت خودم و با اسنپ نرو و توی راه مودبانه غیر مستقیم بهش گفتم آمار دارم ازش و میدونم پاش میلنگه و میدونم دوست داره شیطونی کنه .
1402/10/03
#عمه
اسمم سعید هست و ۳۲ ساله هستم . ماجرایی که مینویسم سال گذشته اتفاق افتاد . چند تا شغل عوض کردم تا بالاخره توی یه تالار بزرگ مشغول بکار شدم و بعد یه مسئول اجرائیات و مدیر داخلی و کارپرداز شدم . صاحب تالار حدود ۶۰ سال سن داشت و حوصله و اعصاب مشکلات را نداشت و بیشتر دنبال تفریح بود و همه دردسر ها را به دوش من انداخته بود . برای شب هایی که مراسم بود نیروی آقا و خانم کم داشتیم و من چند تا نیرو بکار گرفتم و باهاشون قرارداد نوشتیم ساعتی و بعضی تمام وقت کمک حال برگزاری مراسمات باشن . این وسط با زنی به اسم سپیده که ۲ سالی بود طلاق گرفته بود و جزو نیروهای خدماتی بود دوست شدم و یواش یواش کار رسید به حال کردن و با هم سکس کردن و دوستی خارج از ساعت کاری . یه عمه دارم به اسم زهرا ۷ سالی از من بزرگتره و شوهر داره و یه پسر ۱۳ ساله داره و شوهرش راننده بیابون هست . یه روز بهم زنگ زد و سراغ کار گرفت و گفت با این گرونی حریف خرج زندگی شوهرش نمیشه و کم میارن وسط ماه و چون از قدیم با هم راحت بودیم و رابطه خانوادگی داشتیم مرتب رفت و آمد و حتی مسافرت باهم رفته بودیم و شش دونگ و عیاق بودیم براش یه جا ردیف کردم که بیاد تالار پیش خودم و هم کار کنه هم به خونه زندگیش بتونه برسه .(کار تالار اکثر مواقع از غروب تا پاسی از شب هست) .بعد یه مدت سپیده به واسطه من با عمه زهرا دوست شد و با هم صمیمی شدن و رفت و آمد و دوستی داشتن . به کارای دوستم سپیده شک کردم و حس کردم داره جاده خاکی میره و خب به مزاجم خوش نیومد و یه شب بهش گفتم بعد اتمام کار میشه رفت خونه و با هم باشیم تا صبح؟ با هزار دروغ و کلک ردیف کرد و شب رفتیم خونه بعد از کار و بدون اینکه سکس کنم باهاش حرف را پیش کشیدم و قسم جون عزیزاش را دادم و گفت آره بعضی وقتا با فلانی هستم . گفتم من به گذشتت کاری نداشتم ولی انتخاب کن یا اون پسری که تازه آشنا شدی یا من؟ گفت صد البته تو و سکس کردیم و حین سکس چیزایی گفت که اصلا هوش از سرم پرید . گفت تو فقط روی من حساسی یا روی عمه خانمت که متاهل هست هم حساسی؟ گفتم چطور؟ گفت بماند و خواهش کردم و گفت قسم میدم بهش نگی من گفتم . قسم خوردم نگم و گفت با عمه زهرا من چند بار خوابیدم و لز کردیم و اون آوردم توی این کار . اول باور نکردم و گذاشتم پای نصیحت و سرزنش هام ولی گفت ثابت کردم چی؟ گفتم باشه ثابت کن جایزه داری و گفت باشه . دو روز بعد چت هاش را آورد که با عمه زهرا کرده بودن و کاملا مشخص بود با هم برنامه داشتن و دارن . هم تعجب کردم هم شوکه شدم هم ناراحت و گیج شدم . ولی واقعیت بود و سپیده برام این ماجرا را برملا کرد و نمیدونم چرا تنها که میشدیم یا حتی چت میکردیم بحث می رفت سراغ موضوع رابطه سپیده و عمه زهرا و من کنجکاو تر میشدم . ازش پرسیدم چطوری آخه ؟ چی شد که با هم لز کردین و توضیح داد با یه دوستای خانم عمه زهرا که مهمونی تولد خانوادگی داشتن دو سه تا پیک مشروب میخورن و شب برای اینکه زهرا به سپیده میگه شوهرم بار برده و تنهام و بیا پیشم سپیده میره پیشش خونه عمه زهرا و بعد دوش میگیرن دوتایی و عمه زهرا موقع خواب با سپیده ور میره و میگه سخت نگیر و دوتایی یه کم داغ هم بودن سر مشروب و عمه زهرا سپیده را راضی میکنه و میماله و میخوره تا ارضا بشه و از بعدش دیگه دوستی شون با سکس هم همراه میشه .نمیتونستم باور کنم تا اینکه یه بار سپیده یه عکس کوس واتس اپ برای من فرستاد و گفت چطوره؟ و من گفتم قشنگه و خوردنی و نوشت
کوس عمه خانمت هست و خخخخ و استیکر شکلک . توی دلم یه چیزی کنده شد و با چشم دیگه دوباره نگاه کردم . کوس بود از نوع تپل کلوچه و چوچوله کوچیک و تمیز و بی مو . گفتم بازم داری عکس؟ گفت نه و بهم گفت ما در ماه دو سه بار میریم با عمه خانمت بهم حال میدیم…بهش گفتم چرا گفتی بهم سپیده؟ گفت حس کردم فقط به من این وصله را چسبوندی که وقتش بشه دیگه دست خودم نیست و خواستم بدونی دور و برت چه خبره . گاه و بی گاه عکس که سپیده داده بود را نگاه میکردم . لعنتی مشخص بود چقدر حریفه و چقدر مست هست . از سپیده پرسیدم دیگه چی میدونی از عمه زهرا؟ گفت منو اون بخوایم کسی را بهم میگیم و بهش گفتم ردیف کرد با فلان مرد برم خونشون و حال کنم و اوکی کرد که بتونیم بریم حال کنیم . گفتم خودش هم داد به طرف؟ گفت نه فقط من دادم و دوروز بعد لز کردیم دوباره و خیلی سراغ اون مرد را گرفت و فهمیدم دلش رفته باهاش حال کنه . احساسات بدی سراغ من اومد . حالم از همه بهم میخورد. حس میکردم عجب بساطی و چرا آخه اینجور و چرا همچین و… تصمیم گرفتم به عمه زهرا غیر مستقیم بگم حواسم بهش هست تا یه گند کاری بالا نیومده . یه شب بعد مراسم بهش گفت عمه جون میرسونمت خودم و با اسنپ نرو و توی راه مودبانه غیر مستقیم بهش گفتم آمار دارم ازش و میدونم پاش میلنگه و میدونم دوست داره شیطونی کنه .
راضی کردن پسر برادرم نیما
1402/10/24
#تابو #عمه #نوجوان
اسم من سوسن هست 26 سالمه بدنم سفید هست تپل هستم سینه هام 80 قدم 170 وزن من 90 و پدرم کارمند شرکت هست و مادرم مربی پیش دبستانی هست خانوادم خیلی راحت نیستن اما خیلی هم گیر نیستن یک برادر بزرگتر دارم که پسرش نیما 16 سالشه هفته ای چند روز ورزش کشتی میره و هیکل خوبی داره و از سنش بزرگتر به نظر میاد انگار که 19 یا 20 سالشه قدش حدود 175 وزنش حدود 85 بدنش که مو زیاد نداره اونم سفید هست اما بعد تو دوران دبیرستان بود که عاشق پسر داییم بودم اونم بهم قول ازدواج داده بود ولی تو این سن پدر مادرم مخالف بودن سن هر دومون کم بود اما به هر حال خیلی زود عقد کردیم و تو دانشگاه که وارد شدم عروسی هم گرفتیم حدود دو سال و خرده ای با هم زندگی کردیم اما بعد از عروسی اخلاقش عوض شد دست بزن داشت و هنوز مشغول دختر بازی بود بعد از چند وقت متوجه شدم معتاد هم شده که به هر حال پدرم که از اول مخالف بود تو رو درباسی و فشار مادرم و من قبول کرده بود دیگه پی گیر شد و بی سر و صدا توافقی طلاق گرفتیم که رو نشه چه گندی زده پسر داییم و فامیل نفهمن آبرو ریزی نشه خلاصه بعد طلاق دیگه حالم خیلی بد بود همش تو خودم بودم خونه پدریم دو طبقه بود و طبقه بالا را رسما داده بودن به من به هر حال دیگه فراموش کردم گذشته را ولی نمی تونستم با پسر دوست بشم دیگه به مرد ها اعتماد نداشتم با شکستی که خورده بودم اعتماد به نفسم را از دست داده بودم و تو فامیل ما هم خیلی بد بود دختری که طلاق گرفته با پسر بگرده در عین حال طبیعی بود که بعد از یک مدت زندگی مجردی برای یک زن مطلقه شهوتم زده بود بالا و نمی دونستم چی کار کنم سعی می کردم خودمو کنترل کنم نمی شد خود ارضایی می کردم فیلم سکس می دیدم ولی دیگه برام کافی نبود یک روز برادرم زنگ زد گفت نیما مسابقه داره من که سر کار هستم مادرش هم همین طور شما اگر می تونی هم برو با ماشین برسونش برش گردونم گفتم باشه رفتم و بردمش ورزشگاه رفتم نشستم تماشاگر کشتی پسرا شروع شد یکهو شهوتم بیدار شد چه هیکل هایی چه بدنی داشتن پسرا با شورت و دو بنده بدن تقریبا لخت با شورت و رکابی یک کم کشتی ها را دیدم حسابی شهوتم زده بود بالا نوبت نیما بود بدن اونم برای اولین بار با شهوت دیدم نمی دونم چم شده بود چند ساعت کشتی دیدن و پسرا را با اون وضع دیدن از شهوت منو دیوونه کرده بود دیگه تو حال خودم نبودم به هر حال نیما که قهرمان نمی شد بعد از چند کشتی باخت و تموم شد و نیما را بردم خونشون و رفتم خونه خودمون دیگه تو حال خودم نبودم فکر بدن های پسرا داشت دیوونم می کرد شهوتم روی هزار بود نمی دونستم چی کار کنم خود ارضایی هم چاره کار نکرد بدن نیما هم بد جور ذهنم را مشغول کرده بود دوست داشتم باز هم بدن پسرا و مخصوصا نیما را تو لباس کشتی ببینم می ترسیدم کسی بفهمه آبروم بره اما شهوت دیوونم کرده بود جمعه برادرم با خانواده آمدن خانه ما با نیما گرم گرفتم چند دقیقه تو آشپز خونه طوری که کسی نفهمه با نیما حرف زدم گفتم وضع کشتی چه طوره ؟ هنوز میری ؟ گفت آره یک شنبه و دوشنبه ها میرم گفتم پیاده میری گفت نه بابا اتوبوس تاکسی هر چی شد گفتم می خواهی بیام برسونمت ؟ گفت زحمت میشه گفتم نه خوشحال میشم حوصلم تو خونه سر میره گفت باشه گفتم فقط یک شرط داره به کسی نگی گفت چرا ؟ گفتم خوب دیگه اونم گفت باشه گفتم قول گفت باشه خلاصه دیگه تو کس و کونم عروسی بود دیگه از یک شنبه هفته ای دو روز نیما را می بردم ورزشگاه تا آخر تمرین رو صندلی تماشاگر می نشستم و راحت بدن نیمه لخت همه پسرا و نیما را دید می زدم بعد هم می رفتم خونه خود ارضایی می کردم یک
1402/10/24
#تابو #عمه #نوجوان
اسم من سوسن هست 26 سالمه بدنم سفید هست تپل هستم سینه هام 80 قدم 170 وزن من 90 و پدرم کارمند شرکت هست و مادرم مربی پیش دبستانی هست خانوادم خیلی راحت نیستن اما خیلی هم گیر نیستن یک برادر بزرگتر دارم که پسرش نیما 16 سالشه هفته ای چند روز ورزش کشتی میره و هیکل خوبی داره و از سنش بزرگتر به نظر میاد انگار که 19 یا 20 سالشه قدش حدود 175 وزنش حدود 85 بدنش که مو زیاد نداره اونم سفید هست اما بعد تو دوران دبیرستان بود که عاشق پسر داییم بودم اونم بهم قول ازدواج داده بود ولی تو این سن پدر مادرم مخالف بودن سن هر دومون کم بود اما به هر حال خیلی زود عقد کردیم و تو دانشگاه که وارد شدم عروسی هم گرفتیم حدود دو سال و خرده ای با هم زندگی کردیم اما بعد از عروسی اخلاقش عوض شد دست بزن داشت و هنوز مشغول دختر بازی بود بعد از چند وقت متوجه شدم معتاد هم شده که به هر حال پدرم که از اول مخالف بود تو رو درباسی و فشار مادرم و من قبول کرده بود دیگه پی گیر شد و بی سر و صدا توافقی طلاق گرفتیم که رو نشه چه گندی زده پسر داییم و فامیل نفهمن آبرو ریزی نشه خلاصه بعد طلاق دیگه حالم خیلی بد بود همش تو خودم بودم خونه پدریم دو طبقه بود و طبقه بالا را رسما داده بودن به من به هر حال دیگه فراموش کردم گذشته را ولی نمی تونستم با پسر دوست بشم دیگه به مرد ها اعتماد نداشتم با شکستی که خورده بودم اعتماد به نفسم را از دست داده بودم و تو فامیل ما هم خیلی بد بود دختری که طلاق گرفته با پسر بگرده در عین حال طبیعی بود که بعد از یک مدت زندگی مجردی برای یک زن مطلقه شهوتم زده بود بالا و نمی دونستم چی کار کنم سعی می کردم خودمو کنترل کنم نمی شد خود ارضایی می کردم فیلم سکس می دیدم ولی دیگه برام کافی نبود یک روز برادرم زنگ زد گفت نیما مسابقه داره من که سر کار هستم مادرش هم همین طور شما اگر می تونی هم برو با ماشین برسونش برش گردونم گفتم باشه رفتم و بردمش ورزشگاه رفتم نشستم تماشاگر کشتی پسرا شروع شد یکهو شهوتم بیدار شد چه هیکل هایی چه بدنی داشتن پسرا با شورت و دو بنده بدن تقریبا لخت با شورت و رکابی یک کم کشتی ها را دیدم حسابی شهوتم زده بود بالا نوبت نیما بود بدن اونم برای اولین بار با شهوت دیدم نمی دونم چم شده بود چند ساعت کشتی دیدن و پسرا را با اون وضع دیدن از شهوت منو دیوونه کرده بود دیگه تو حال خودم نبودم به هر حال نیما که قهرمان نمی شد بعد از چند کشتی باخت و تموم شد و نیما را بردم خونشون و رفتم خونه خودمون دیگه تو حال خودم نبودم فکر بدن های پسرا داشت دیوونم می کرد شهوتم روی هزار بود نمی دونستم چی کار کنم خود ارضایی هم چاره کار نکرد بدن نیما هم بد جور ذهنم را مشغول کرده بود دوست داشتم باز هم بدن پسرا و مخصوصا نیما را تو لباس کشتی ببینم می ترسیدم کسی بفهمه آبروم بره اما شهوت دیوونم کرده بود جمعه برادرم با خانواده آمدن خانه ما با نیما گرم گرفتم چند دقیقه تو آشپز خونه طوری که کسی نفهمه با نیما حرف زدم گفتم وضع کشتی چه طوره ؟ هنوز میری ؟ گفت آره یک شنبه و دوشنبه ها میرم گفتم پیاده میری گفت نه بابا اتوبوس تاکسی هر چی شد گفتم می خواهی بیام برسونمت ؟ گفت زحمت میشه گفتم نه خوشحال میشم حوصلم تو خونه سر میره گفت باشه گفتم فقط یک شرط داره به کسی نگی گفت چرا ؟ گفتم خوب دیگه اونم گفت باشه گفتم قول گفت باشه خلاصه دیگه تو کس و کونم عروسی بود دیگه از یک شنبه هفته ای دو روز نیما را می بردم ورزشگاه تا آخر تمرین رو صندلی تماشاگر می نشستم و راحت بدن نیمه لخت همه پسرا و نیما را دید می زدم بعد هم می رفتم خونه خود ارضایی می کردم یک
کردن عمه زهرا
1402/11/14
#عمه
سلام من فرهاد هستم ۳۳ ساله و این ماجرا همین سال جاری ۱۴۰۲ برام پیش اومد و دوست داشتم بنویسم چی شد . توی شهری که زندگی میکنیم از ارث پدر بزرگ پدری یه تکه زمین بزرگ به عموها و پدر و عمه هام رسید . قبلا زمین ها حاشیه شهر بودن ولی بعد توسعه پیدا کردن شهر دیگه جزئی از شهر شدن و منزل پدری من اونجا بود و عموهام هم سهم شون را فروختن و رفتن جای دیگه و عمه زهرا که با شوهرش قبلا جای دیگه زندگی میکردن خونه شون را که قدیمی بود فروختن و با پولش توی زمین به ارث رسیده خونه به روز ساختن و زندگی میکردیم در نزدیکی همدیگه ولی بابت همین قضیه ها ارث و میراث زیاد رابطه خوبی نداشتن خانواده پدری من با هم ولی قهر هم نبودن و در حد سلام و وسلام و دید و بازدید عید یا مراسم خاص فقط با هم سر و کار داشتن و این پول و ارث همشون را با هم بد کرده بود … بگذریم من شغلم مغازه هست و تعمیرات مرتبط هم با شغلم دارم و یه باب مغازه از پدرم را توی همون محل داخلش مشغول بکار بودم . یه دوست و همکارام که با هم خیلی اوکی بودیم توی یکی از بهترین پاساژ های شهر یه مغازه بزرگ زد و وسایل عمده میآورد و با هم چک و مدت کار میکردیم و توی رفاقت هوا کار منو داشت . یه روز رفته بودم مغازه دوستم و به شاگرد داخل مغازه م سپرده بودم کسی کار داشت زنگ بزن و توی بد بازاری پیش دوستم داخل اون پاساژ و مجتمع بزرگ گرمحرف زدن بودیم که یهو احساس کردم کسی که رد شد از اون طرف پاساژ عمه زهرا بود و من اونا دیدم از داخل مغازه ولی اون منو ندید و حواسش به ویترین مغازه ها دیگه بود . به خودم و چشمام شک کردم . انگار شبیه عمه زهرا بود ولی عمه از این تیپ ها نمیزد . عمه زهرا ۹ سالی از من بزرگتر هست و یه بچه داره و شوهرش هم توی شرکت ها اطراف شهرمون کارمند هست و زندگی معمولی دارند. بدون اینکه جلب توجه کنم رفتم بیرون مغازه دوستم داخل محوطه پاساژ و دورادور مراقب بودم ببینم واقعی عمه زهرا بود با اون تیپ خفن یا شباهت یه خانم دیگه هست به اون و چند مغازه جلوتر مغازه رفیق من دیدم رفت داخل مغازه و آهسته آهسته رفتم نزدیک مغازه که عمه رفت داخلش و از صدای حرف زدن و لحن حرف زدن و خندیدن مطمئن شدم عمه زهرا هست ولی شاخ در آوردم از تعجب که عمه و این تیپ زدن ها؟؟؟؟!!! ولی نزدیک شدم و کنار در مغازه که عمه داخلش بود جوری ایستادم که اون منو نبینه ولی بتونم صدا بشنوم و اگه تونستم باز نگاه کنم واقعا خود عمه است؟؟؟!!! از صدای حرف و خنده ش مشخص بود با طرف خیلی اوکی هست و حتما یه حسابی دارن که اینجور دل میدن و قلوه میگیرن و چند دقیقه یه بار قه قه میزدن زیر خنده و به قول بچه ها لاس میزدن حسابی با هم . حدود نیمساعتی عمه زهرا توی مغازه یارو بود و طرف هم کار بلد بود و میدونست ویترین و دکور را چطور بچینه کسی زیاد نتونه آمار بگیره . مطمئنم عمه را مالوند و بوس و لب را بهم دادن چون تابلو بود که طرف از قصد اونجور ویترین زده که راحت به کار لاس زدن
بتونه برسه . اونجا کشیک کشیدم تا مطمئن شدم عمه زهرا داره میاد بیرون و سریع خودم رفتم داخل یه مغازه دیگه و الکی شروع کردم به قیمت پرسیدن تا عمه زهرا رد بشه و بره . وقتی مطمئن شدم رفت آمار طرف را گرفتم . اسمش مهدی بود و قد بلند و ته ریش و مو سایه زده و خوب از مغازه ش و اجناس داخلش مشخص بود مایه دار هست . خدایی نمیشه ناحق گفت و تیپ و استایل پسره خوب بود . دیگه مخ من دائم درگیر این قضیه شده بود و عمه زهرا که توی مجالس و جاهای معمولی خیلی عادی میگشت حتما رازی داره با این پسره مهدی که براش اون جوری تیپ زده بود و اونجور انداخت
1402/11/14
#عمه
سلام من فرهاد هستم ۳۳ ساله و این ماجرا همین سال جاری ۱۴۰۲ برام پیش اومد و دوست داشتم بنویسم چی شد . توی شهری که زندگی میکنیم از ارث پدر بزرگ پدری یه تکه زمین بزرگ به عموها و پدر و عمه هام رسید . قبلا زمین ها حاشیه شهر بودن ولی بعد توسعه پیدا کردن شهر دیگه جزئی از شهر شدن و منزل پدری من اونجا بود و عموهام هم سهم شون را فروختن و رفتن جای دیگه و عمه زهرا که با شوهرش قبلا جای دیگه زندگی میکردن خونه شون را که قدیمی بود فروختن و با پولش توی زمین به ارث رسیده خونه به روز ساختن و زندگی میکردیم در نزدیکی همدیگه ولی بابت همین قضیه ها ارث و میراث زیاد رابطه خوبی نداشتن خانواده پدری من با هم ولی قهر هم نبودن و در حد سلام و وسلام و دید و بازدید عید یا مراسم خاص فقط با هم سر و کار داشتن و این پول و ارث همشون را با هم بد کرده بود … بگذریم من شغلم مغازه هست و تعمیرات مرتبط هم با شغلم دارم و یه باب مغازه از پدرم را توی همون محل داخلش مشغول بکار بودم . یه دوست و همکارام که با هم خیلی اوکی بودیم توی یکی از بهترین پاساژ های شهر یه مغازه بزرگ زد و وسایل عمده میآورد و با هم چک و مدت کار میکردیم و توی رفاقت هوا کار منو داشت . یه روز رفته بودم مغازه دوستم و به شاگرد داخل مغازه م سپرده بودم کسی کار داشت زنگ بزن و توی بد بازاری پیش دوستم داخل اون پاساژ و مجتمع بزرگ گرمحرف زدن بودیم که یهو احساس کردم کسی که رد شد از اون طرف پاساژ عمه زهرا بود و من اونا دیدم از داخل مغازه ولی اون منو ندید و حواسش به ویترین مغازه ها دیگه بود . به خودم و چشمام شک کردم . انگار شبیه عمه زهرا بود ولی عمه از این تیپ ها نمیزد . عمه زهرا ۹ سالی از من بزرگتر هست و یه بچه داره و شوهرش هم توی شرکت ها اطراف شهرمون کارمند هست و زندگی معمولی دارند. بدون اینکه جلب توجه کنم رفتم بیرون مغازه دوستم داخل محوطه پاساژ و دورادور مراقب بودم ببینم واقعی عمه زهرا بود با اون تیپ خفن یا شباهت یه خانم دیگه هست به اون و چند مغازه جلوتر مغازه رفیق من دیدم رفت داخل مغازه و آهسته آهسته رفتم نزدیک مغازه که عمه رفت داخلش و از صدای حرف زدن و لحن حرف زدن و خندیدن مطمئن شدم عمه زهرا هست ولی شاخ در آوردم از تعجب که عمه و این تیپ زدن ها؟؟؟؟!!! ولی نزدیک شدم و کنار در مغازه که عمه داخلش بود جوری ایستادم که اون منو نبینه ولی بتونم صدا بشنوم و اگه تونستم باز نگاه کنم واقعا خود عمه است؟؟؟!!! از صدای حرف و خنده ش مشخص بود با طرف خیلی اوکی هست و حتما یه حسابی دارن که اینجور دل میدن و قلوه میگیرن و چند دقیقه یه بار قه قه میزدن زیر خنده و به قول بچه ها لاس میزدن حسابی با هم . حدود نیمساعتی عمه زهرا توی مغازه یارو بود و طرف هم کار بلد بود و میدونست ویترین و دکور را چطور بچینه کسی زیاد نتونه آمار بگیره . مطمئنم عمه را مالوند و بوس و لب را بهم دادن چون تابلو بود که طرف از قصد اونجور ویترین زده که راحت به کار لاس زدن
بتونه برسه . اونجا کشیک کشیدم تا مطمئن شدم عمه زهرا داره میاد بیرون و سریع خودم رفتم داخل یه مغازه دیگه و الکی شروع کردم به قیمت پرسیدن تا عمه زهرا رد بشه و بره . وقتی مطمئن شدم رفت آمار طرف را گرفتم . اسمش مهدی بود و قد بلند و ته ریش و مو سایه زده و خوب از مغازه ش و اجناس داخلش مشخص بود مایه دار هست . خدایی نمیشه ناحق گفت و تیپ و استایل پسره خوب بود . دیگه مخ من دائم درگیر این قضیه شده بود و عمه زهرا که توی مجالس و جاهای معمولی خیلی عادی میگشت حتما رازی داره با این پسره مهدی که براش اون جوری تیپ زده بود و اونجور انداخت
عمه ملیحه
1402/12/08
#ضربدری #عمه
سلام به خوانندگان این داستان زندگی من و عذر میخوام اگر غلط املایی توی متن بود و اگر دوستی ناراحت میشه یا نصیحت و سرزنش میکنه فکر کنم هر انسانی توی موقعیتی قرار بگیره ممکنه اشتباه کنه یا نظرش عوض بشه . پس لطفا با اهانت تمسخر و توهین و انگ دروغگویی و … همدیگه را قضاوت نکنیم . من ۳۴ ساله هستم و راننده هستم و توی تاکسی تلفنی مشغول بکار هستم .سال گذشته یه روز عادی کاری حدود ساعت ۹ صبح یه مسافر رسوندم دادگستری و تا منتظر بودم مسافر من برگرده عمه ملیحه خودم را دیدم .عمه که ۷ سالی از من بزرگتره و با ۲ نفر خانم و ۳ تا مرد دیگه با ۲ مامور دیگه از دو تا ماشین کلانتری پیاده شدن . ۳ تا خانم بهم دستبند بودن و ماشین جدا نشسته بودن عقب و دوتا مامور جلوی ماشین و ۳ تا آقا با یه ماشین دیگه بهم دستبند بودن و عقب نشسته بودن و ۲ تا مامور دیگه و در واقع شش تایی شون با ۴ تا مامور اومده بودن دادگاه و رفتن داخل دادگستری و ۶ تایی شون سعی میکردن سرشون را پایین بگیرن که صورتشون کمتر دیده بشه و خجالت میکشیدن. هم تعجب کردم هم بخاطر گذشته و روابط فامیلی نه چندان جالب خانوادگی با عمه ملیحه سعی کردم بی تفاوت باشم . بعد چند دقیقه حس کنجکاوی من گل کرد و رفتم داخل دادگستری و اول به مسافر که رفته بود داخل گفتم من هم داخل سالن هستم و کارتون تموم شد برید کنار ماشین که پارک هست و من زود میام و طبقه بالاتری عمه را توی راهرو روی صندلی انتظار شعبه ۲ دیدم . اول فکر کرد من تصادفی اونجام و خواست با گردوندن صورتش مثلا من نبینم اونا … رفتم سلام کردم و گفتم خدا بد نده عمه و چی شده و… گفت اینجا چیکار داری؟ کسی به تو گفته بیای؟ … گفتم نه و گفت من میخواستم کسی بدونه خودم شماره همه را داشتم و یه سوتفاهم هست و رفع میشه و به کسی هم نیازی نیست و نری جایی بگی توی فامیل که منو دیدی و من بقدر کافی گوه خور و فضول و مودی دارم … عمه ملیحه ناراحت بود . دوستاش که بهش دستبند بودن بهم گفتن شما ببخشین و ملی جون یه کم عصبیه و به عمه هم گفتن زشته و این چه رفتاری و مگه بده یکی اومده دنبال کارت و … خلاصه با خانم ها و مرد ها دیگه که حرف زدم و سربازی که اونجا بود مشخص شد عمه رفته بوده با اونا مهمونی و دورهمی و بزن برقص و مشروب خوری و همسایه باغ ویلایی که اونجا بودن آدم فروشی کرده و فروخته عمه اینا را مأمورا ریختن گرفتنشون با وضع نامناسب و مست و لخت و پتی و بردن کلانتری شب و صبح اومدن دادگاه و منم دیدم . خلاصه با خواهش و تمنا از سرباز که پرونده ها دستش بود بعد رفتن برای چای خوردن و پیش دوستاشون بگو بخند کردن اون ۴ تا ماموری که رسمی کادری بودن و با خواهش زیاد و دادن شیرینی و انعام بهش یواشکی تا اومد نوبت شون بشه پرونده را و اتهام و اقرار و صورتجلسه و … را خوندم و دیدم خب زیاد بد نیست و کار بجای باریک نمیکشه و از سرباز که پرونده های اون کلانتری دستش بود پرسیدم با این ۶ نفر چیکار میکنن؟ گفت از اینا زیاد هست و فراوان و با وثیقه ازاد میشن . رفتم به مسافرم گفتم چقدر دیگه کار داری ؟ گفت نوبتم میشه الان و نیم ساعت دیگه کار من تموم هست . برگشتم و به عمه گفتم چون
شما خلاف خیلی سنگین نکردین براتون قرار کفالت یا وثیقه صادر میکنه قاضی و آزاد میشین و نگران نباشین و فکر وثیقه باشین . عمه زهرا ۴ سالی بود طلاق گرفته بود و بعد ۲ سال بخاطر دخالت های فامیل با همه یه جوری قطع رابطه بود . خودش خیلی سال بود ارایشگری داشت و کارش را بلد بود و یه سالن کوچیک داشت و خرج زندگی ش را در میآورد و ۲ سالی بود یه آپارتمان گرفته بود و زندگی میکرد و ب
1402/12/08
#ضربدری #عمه
سلام به خوانندگان این داستان زندگی من و عذر میخوام اگر غلط املایی توی متن بود و اگر دوستی ناراحت میشه یا نصیحت و سرزنش میکنه فکر کنم هر انسانی توی موقعیتی قرار بگیره ممکنه اشتباه کنه یا نظرش عوض بشه . پس لطفا با اهانت تمسخر و توهین و انگ دروغگویی و … همدیگه را قضاوت نکنیم . من ۳۴ ساله هستم و راننده هستم و توی تاکسی تلفنی مشغول بکار هستم .سال گذشته یه روز عادی کاری حدود ساعت ۹ صبح یه مسافر رسوندم دادگستری و تا منتظر بودم مسافر من برگرده عمه ملیحه خودم را دیدم .عمه که ۷ سالی از من بزرگتره و با ۲ نفر خانم و ۳ تا مرد دیگه با ۲ مامور دیگه از دو تا ماشین کلانتری پیاده شدن . ۳ تا خانم بهم دستبند بودن و ماشین جدا نشسته بودن عقب و دوتا مامور جلوی ماشین و ۳ تا آقا با یه ماشین دیگه بهم دستبند بودن و عقب نشسته بودن و ۲ تا مامور دیگه و در واقع شش تایی شون با ۴ تا مامور اومده بودن دادگاه و رفتن داخل دادگستری و ۶ تایی شون سعی میکردن سرشون را پایین بگیرن که صورتشون کمتر دیده بشه و خجالت میکشیدن. هم تعجب کردم هم بخاطر گذشته و روابط فامیلی نه چندان جالب خانوادگی با عمه ملیحه سعی کردم بی تفاوت باشم . بعد چند دقیقه حس کنجکاوی من گل کرد و رفتم داخل دادگستری و اول به مسافر که رفته بود داخل گفتم من هم داخل سالن هستم و کارتون تموم شد برید کنار ماشین که پارک هست و من زود میام و طبقه بالاتری عمه را توی راهرو روی صندلی انتظار شعبه ۲ دیدم . اول فکر کرد من تصادفی اونجام و خواست با گردوندن صورتش مثلا من نبینم اونا … رفتم سلام کردم و گفتم خدا بد نده عمه و چی شده و… گفت اینجا چیکار داری؟ کسی به تو گفته بیای؟ … گفتم نه و گفت من میخواستم کسی بدونه خودم شماره همه را داشتم و یه سوتفاهم هست و رفع میشه و به کسی هم نیازی نیست و نری جایی بگی توی فامیل که منو دیدی و من بقدر کافی گوه خور و فضول و مودی دارم … عمه ملیحه ناراحت بود . دوستاش که بهش دستبند بودن بهم گفتن شما ببخشین و ملی جون یه کم عصبیه و به عمه هم گفتن زشته و این چه رفتاری و مگه بده یکی اومده دنبال کارت و … خلاصه با خانم ها و مرد ها دیگه که حرف زدم و سربازی که اونجا بود مشخص شد عمه رفته بوده با اونا مهمونی و دورهمی و بزن برقص و مشروب خوری و همسایه باغ ویلایی که اونجا بودن آدم فروشی کرده و فروخته عمه اینا را مأمورا ریختن گرفتنشون با وضع نامناسب و مست و لخت و پتی و بردن کلانتری شب و صبح اومدن دادگاه و منم دیدم . خلاصه با خواهش و تمنا از سرباز که پرونده ها دستش بود بعد رفتن برای چای خوردن و پیش دوستاشون بگو بخند کردن اون ۴ تا ماموری که رسمی کادری بودن و با خواهش زیاد و دادن شیرینی و انعام بهش یواشکی تا اومد نوبت شون بشه پرونده را و اتهام و اقرار و صورتجلسه و … را خوندم و دیدم خب زیاد بد نیست و کار بجای باریک نمیکشه و از سرباز که پرونده های اون کلانتری دستش بود پرسیدم با این ۶ نفر چیکار میکنن؟ گفت از اینا زیاد هست و فراوان و با وثیقه ازاد میشن . رفتم به مسافرم گفتم چقدر دیگه کار داری ؟ گفت نوبتم میشه الان و نیم ساعت دیگه کار من تموم هست . برگشتم و به عمه گفتم چون
شما خلاف خیلی سنگین نکردین براتون قرار کفالت یا وثیقه صادر میکنه قاضی و آزاد میشین و نگران نباشین و فکر وثیقه باشین . عمه زهرا ۴ سالی بود طلاق گرفته بود و بعد ۲ سال بخاطر دخالت های فامیل با همه یه جوری قطع رابطه بود . خودش خیلی سال بود ارایشگری داشت و کارش را بلد بود و یه سالن کوچیک داشت و خرج زندگی ش را در میآورد و ۲ سالی بود یه آپارتمان گرفته بود و زندگی میکرد و ب
دادن عمه خانم (۱)
1402/12/11
#عمه
اسم من رضا و۳۴ ساله هستم . خیلی جزئیات را نمیتونم عنوان کنم چون دوس ندارم کسی به شخصی بدبین بشه . با یکی از دوستان و هم رشته تحصیلی و یه سرمایه کم و بعد یه وام و هزار بدبختی یه شرکت تولید و پخش راه انداختیم . بخاطر قوانین دفتر شرکت را توی یه جای ارزونتر حاشیه شهر توی یه آپارتمان ۸۰ متری ثبت کردیم و خب به مرور نیرو کار اضافه کردیم و من و دوستم ممد که متاهل هم هست دیگه همه کارا را خودمون انجام میدادیم تا سر ماه ۲ ریالی تهش بمونه و گاهی راننده پخش و حسابدار و… همه کارا را تا جایی که امکان داشت انجام میدادیم . اصل ماجرا از این شد عمه من به اسم شهرزاد حدود ۴۰ ساله با شوهر خودش نساختن و کارشان به طلاق رسید . زیاد ما سر و کاری با عمه شهرزاد نداشتیم تا یه روز توی یه مراسم فوت فامیل منو عمه حرف زدیم و بهم گفت دنبال کار هست که زیاد سخت نباشه و یه سرمایه کمی هم داره و یه جورایی غیر مستقیم پیشنهاد کار داد و بعد مشورت با دوستم ممد و زنش که همش باید ازش اجازه میگرفت قرار شد عمه سرمایه بیاره و یه قسمتی از کار را تحویل بگیره و خب به طبع ما بیشتر پیشرفت میکردیم و کار تقسیم میشد . عمه شهرزاد یه زن تپل و سفید و هیکلی هست . رفتار و کاراش امروزی هست و یه جورایی بی خجالت و رله هست . گذشت و عمه شهرزاد اومد سر کار و با سرمایه ش یه ماشین حمل اضافه کردیم و حسابداری و کارا دفتری و… به عهده گرفت و من و ممد هر کار بلد بودیم و نیاز بود یادش دادیم که دیگه مجبور نباشیم همه وقت مون را توی شرکت باشیم . حدود ۴ ماه بعد اومدن عمه توی شرکت یه روز برای کاری دیگه تصادفی از اطراف شرکت حوالی بعدازظهر روز تعطیل رد میشدم و یه لحظه عمه شهرزاد را دیدم از ساختمان که محل شرکت اونجا بود اومد بیرون و عرض خیابون را طی کرد و رفت سوار ماشین بشه و یه لحظه ایستادم جلوتر ببینم چه خبره و دیدم به فاصله چند ثانیه بعد هم دوستم ممد را دیدم اومد از ساختمان شرکت بیرون و رفت سوار ماشین شد . بلوار به شکلی بود که درختچه های کاشته شده شهرداری مانع دید وسیع میشد و اون دوتا هم سریع محل را ترک کردن و سوار شدن و رفتن . من شک کردم چرا روز تعطیلی؟ چرا به من نگفتن ؟ و!!! دیگه شک کردم ولی حرفی نزدم چون هم پای شراکت هم دوستی و فامیلی و همه چیز وسط بود . دیگه مراقب بودم و متوجه شدم عمه و ممد شوخی هم دارن ولی جلو من ظاهر را حفظ میکنن . دیگه توی نخ هر دو شون بودم و سعی میکردم کنترل کنم رفت و آمد هر دو را و فهمیدم عمه و ممد شوخی دستی هم دارن و از کنار هم رد میشن و اگه فکر کنن من حواسم نیست دست به بدن هم میزنن . چند بار خواستم به روی هر دو بیارم که من میدونم شما با هم خیلی دوست شدین ولی گفتم دیوار حاشا بلنده و بهتره اگه مچ بگیرم چیزی باشه که نشه انکار کرد . میدونستم اگه بخوان کاری بکنن خارج ساعت کاری با هم اوکی میکنن و وقتی مطمئن باشن من نیستم و ممکن هم نیست بیام . چند بار نشونه گذاشتم که ببینم بعد
رفتن من برمیگردن محل دفتر شرکت یا نه و مراقب بودم ولی چیزی متوجه نشدم . حدس زدم روز های تعطیل میان شرکت و چند بار سر زدم ساعات مختلف و باز چیزی دستگیرم نشد . یه بار جمعه رفتم و دیدم ماشین ممد هست ولی ماشین عمه نیست . خواستم برم بالا توی شرکت ولی گفتم چون ماشین عمه نیست احتمالا یا تمام شده ماجرا یا هنوز شروع نشده ولی بعد چند دقیقه ممد اومد بیرون از ساختمان شرکت و قبل سوار شدن رفت توی یه پلاستیک تیره و یه چیزی انداخت توی ظرف مخصوص زباله شهرداری و سوار ماشین شد و رفت و من بعد رفتنش سر ظرف مخصوص جمع آوری زباله رفتم و هر جوری بود اون پ
1402/12/11
#عمه
اسم من رضا و۳۴ ساله هستم . خیلی جزئیات را نمیتونم عنوان کنم چون دوس ندارم کسی به شخصی بدبین بشه . با یکی از دوستان و هم رشته تحصیلی و یه سرمایه کم و بعد یه وام و هزار بدبختی یه شرکت تولید و پخش راه انداختیم . بخاطر قوانین دفتر شرکت را توی یه جای ارزونتر حاشیه شهر توی یه آپارتمان ۸۰ متری ثبت کردیم و خب به مرور نیرو کار اضافه کردیم و من و دوستم ممد که متاهل هم هست دیگه همه کارا را خودمون انجام میدادیم تا سر ماه ۲ ریالی تهش بمونه و گاهی راننده پخش و حسابدار و… همه کارا را تا جایی که امکان داشت انجام میدادیم . اصل ماجرا از این شد عمه من به اسم شهرزاد حدود ۴۰ ساله با شوهر خودش نساختن و کارشان به طلاق رسید . زیاد ما سر و کاری با عمه شهرزاد نداشتیم تا یه روز توی یه مراسم فوت فامیل منو عمه حرف زدیم و بهم گفت دنبال کار هست که زیاد سخت نباشه و یه سرمایه کمی هم داره و یه جورایی غیر مستقیم پیشنهاد کار داد و بعد مشورت با دوستم ممد و زنش که همش باید ازش اجازه میگرفت قرار شد عمه سرمایه بیاره و یه قسمتی از کار را تحویل بگیره و خب به طبع ما بیشتر پیشرفت میکردیم و کار تقسیم میشد . عمه شهرزاد یه زن تپل و سفید و هیکلی هست . رفتار و کاراش امروزی هست و یه جورایی بی خجالت و رله هست . گذشت و عمه شهرزاد اومد سر کار و با سرمایه ش یه ماشین حمل اضافه کردیم و حسابداری و کارا دفتری و… به عهده گرفت و من و ممد هر کار بلد بودیم و نیاز بود یادش دادیم که دیگه مجبور نباشیم همه وقت مون را توی شرکت باشیم . حدود ۴ ماه بعد اومدن عمه توی شرکت یه روز برای کاری دیگه تصادفی از اطراف شرکت حوالی بعدازظهر روز تعطیل رد میشدم و یه لحظه عمه شهرزاد را دیدم از ساختمان که محل شرکت اونجا بود اومد بیرون و عرض خیابون را طی کرد و رفت سوار ماشین بشه و یه لحظه ایستادم جلوتر ببینم چه خبره و دیدم به فاصله چند ثانیه بعد هم دوستم ممد را دیدم اومد از ساختمان شرکت بیرون و رفت سوار ماشین شد . بلوار به شکلی بود که درختچه های کاشته شده شهرداری مانع دید وسیع میشد و اون دوتا هم سریع محل را ترک کردن و سوار شدن و رفتن . من شک کردم چرا روز تعطیلی؟ چرا به من نگفتن ؟ و!!! دیگه شک کردم ولی حرفی نزدم چون هم پای شراکت هم دوستی و فامیلی و همه چیز وسط بود . دیگه مراقب بودم و متوجه شدم عمه و ممد شوخی هم دارن ولی جلو من ظاهر را حفظ میکنن . دیگه توی نخ هر دو شون بودم و سعی میکردم کنترل کنم رفت و آمد هر دو را و فهمیدم عمه و ممد شوخی دستی هم دارن و از کنار هم رد میشن و اگه فکر کنن من حواسم نیست دست به بدن هم میزنن . چند بار خواستم به روی هر دو بیارم که من میدونم شما با هم خیلی دوست شدین ولی گفتم دیوار حاشا بلنده و بهتره اگه مچ بگیرم چیزی باشه که نشه انکار کرد . میدونستم اگه بخوان کاری بکنن خارج ساعت کاری با هم اوکی میکنن و وقتی مطمئن باشن من نیستم و ممکن هم نیست بیام . چند بار نشونه گذاشتم که ببینم بعد
رفتن من برمیگردن محل دفتر شرکت یا نه و مراقب بودم ولی چیزی متوجه نشدم . حدس زدم روز های تعطیل میان شرکت و چند بار سر زدم ساعات مختلف و باز چیزی دستگیرم نشد . یه بار جمعه رفتم و دیدم ماشین ممد هست ولی ماشین عمه نیست . خواستم برم بالا توی شرکت ولی گفتم چون ماشین عمه نیست احتمالا یا تمام شده ماجرا یا هنوز شروع نشده ولی بعد چند دقیقه ممد اومد بیرون از ساختمان شرکت و قبل سوار شدن رفت توی یه پلاستیک تیره و یه چیزی انداخت توی ظرف مخصوص زباله شهرداری و سوار ماشین شد و رفت و من بعد رفتنش سر ظرف مخصوص جمع آوری زباله رفتم و هر جوری بود اون پ