دَِاَِسَِتَِاَِنَِڪَِدَِهَِ 💦
2.44K subscribers
571 photos
11 videos
489 files
708 links
دنـیـای داسـتـان صـکـصـی🙊
📍 #داستان
📍 #لز
📍 #گی
📍 #محارم
📍 #بیغیرتی
📍 #عاشقانه
📍 ُرد_سال
📍 #وویس_سکسی
📍 #محجبه
📍 #تصویری
📍 #چالش
#لف_دادن_خز_شده_بیصدا_کن‌_💞
Download Telegram
زن داداش بیوه
1402/06/03
#زن_داداش #زن_بیوه

سلام خدمت اعضای شهوانی امیدوارم حالتون عالی باشه
خب دوستان همین اول کار بگم اولین باره خاطره زندگیمو می نویسم و اگه طولانی شد من معذرت میخوام
و در ضمن باید عرض کنم خدمت اون دوستانی که به امید اینکه خودشونو خالی کنن میخوان این داستانو بخونن نخونین همچین داستانی نیست
خب دوستان بنده محسن هستم ۲۲ سالمه با قد۱۷۶ و زن داداش بنده دقیق نمیدونم ولی فک کنم حدود ی پنج سالی از من بزرگتره با قد ۱۷۰ و اسم مستعار هم براش میزارم نسرین و دختر عمه ام است و اینم بگم که خانواده ما ادمای مذهبی هستن و داداشم تازه ازدواج کرده بود خب این داستان برمیگرده به ۶ سال پیش ک من ۱۶ سالم بود شوهر نسرین از اوایل جنگ سوریه میرفت جنگ که یه روز به ما زنگ زدن که علی شهید شده و سر این اتفاق من کلی اوضاع اعصاب و روانم بهم ریخت چون تنها داداشم و تنها پشتوانه ام داداشم بود
بعد تقریبا دو ماه از این اتفاق ک همه چی عادی شد بزرگای فامیل جمع شدن و گفتن که اره این دختر تنها شده و باید به فکرش باشیم که گفتن ما قبول نمیکنیم با غریبه ازدواج کنه باید با محسن ازدواج کنه
اومدن با من صحبت کردن اولش قبول نکردم ولی بعد کلی حرف قبول کردم و گفتم اگه تا چهار سال یعنی تا بیست سالگیم اگه صبر میکنه مشکلی ندارم گفتن مشکلی نیست و این حرفا تموم شد . من ۱۶ ساله اصلا به ازدواج فکر نمیکردم همش سرکار بودم نمیدونستم ازدواج چیه دوست دختر چیه رابطه چیه و جدا از اون من همیشه نسرین رو بزرگتر از خودم میدونستم و این موضوع واقعا سخت بود برام خانواده نسرین ترکیه زندگی میکنن واس همین همیشه خونه ما هست. خانواده نسرین اولش ب این ازدواج راضی نبودن بعد چند ماه گفتگو راضی شدن خلاصه چند ماهی گذشت و ی روز نسرین گفت میخواد بره مشهد و یکی همراهش بره میگفت تنهای نمیتونم من مادرم پاهاش درد میکنه گفت من راه دور نمیتونم یکسره بشینم تو ماشین نمیتونم برم و یه ابجی دارم که کوچیکه تنها کسی که موند من بودم و گفتم باشه اون شبو رفتم سرکار و با صاحب کارم صحبت کردم که یه هفته نمیام میرم مشهد و گفت مشکلی نیست آدم خوبی بود .
ما رفتیم مشهد و چند روز موندیم که تو این چند روز نسرین حرفای عجیبی میزد که به قول امروزیا نخ میداد
میگفت محسن تو تاحالا به دوست دختر یا رابطه داشتن فک کردی منم که خجالتی و هنوز تو فاز این بودم که این زن داداشمه و از من بزرگتره هیچی نمیگفتم روز پنجم برگشتیم تهران و دو یا سه هفته ای گذشت یک روز از خواب پاشدم دم غروب دیدم نسرین اومد بغل دستم نشست و با قیافه خجالتی سرشم انداخته پایین گفتم چی شده ی لحظه سکوت کرد بعد شروع کرد به حرف زدن گفت محسن توام جوونی منم توام نفس داری منم نفس دارم
من که قبلا شوهر داشتم و دختری ندارم (منظور همون پرده) بیا باهم رابطه داشته باشیم بالاخره قراره ازدواج کنیم وقتی این حرفارو زد مغزم سوت کشید یه شوکی بهم وارد شد اصلا نمیتونستم حرفی بزنم و هیچی نگفتم و از خونه زدم بیرون اینم بگم که من مادرم و ابجیم خیاطی میرن .
خلاصه بعد این حرف تا یک مدت هیچی نگفتیم و یک روز دوباره اومد با همون حرفا ک این دفعه فقط گفتم این حرفارو نزن زشته هر موقع ازدواج کردیم اون موقع مشکلی نیست و بازم بعد این حرف یه چند مدتی گذشت که برا بار سوم این دختر شیطون شد و تو پوست من در اومد.
این سری دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و اخرای شانزده سالگی اولین رابطه جنسی مو داشتم منی که اصلا به رابطه جنسی فک نمیکردم چه برسه با محارم در حدی دفعات سکسمون بالا بود که هر روز که هیچ حتی روزهای تعطیل ک مادرم و ابجیم خونه بودن میرفتیم پشت بوم تا سه چهار ب
زینب همکار حشری
1402/06/24
#همکار #زن_بیوه

سلام
من پوریا هستم
این خاطره که می‌خوام برای شما بنویسم مربوط به ۲سال پیشه
من در یکی از شرکت های بزرگ کار میکردم
اوایل بخاطر زیاد بودن افراد شاغل در این شرکت من کسیو نمی‌شناختم
من یه ادم شاد و شیطون هستم
و برام سخت بود که با کسی در ارتباط نباشم اونم ۱۲ساعت تمام
پس شروع به دوست شدن با افراد کردم تا جایی که بعد از ۳ماه افراد دیگه از بخش های دیگه منو میشناختن ولی سرپرست ما که ۱۹سال در شرکت بودو نمی‌شناختن
و در این میان یکی از خانم های که باهم هم سرویس بودیم
نظر منو به خودش جلب کرد
(ی خانم ۳۵ساله که قدش ۱/۵۵بود و سینه های بزرگی داشت و کمی هم پهلو
اینارو بعد اینکه به خونم آمد دیدم)
و من
(قدم۱/۸۸وسنمم۲۵بودهیکلمم بد نیست ی بدن معمولی پرمو فیس خوبی هم دارم و وزنمم ۹۵بود)
و همیشه میخواستم که با اون حرف بزنم ولی جلوی خودمو می‌گرفتم
وهم خجالت می‌کشیدم
بعد حدود یک ماه کم کم با زینب سلام و علیک میکردم و در همین حد بود
تا یک روز من یه عنوان نیروی کمکی به بخش دیگه رفتم که دیدم زینب هم اونجاست
و منو با دوتا از بچه‌ای هم کار منو فرستادن آنجا
باهم حرف زدیم و میونه ما کمی گرم تر شد
و بعد از اون روز با دیدار های که گه گذاری در سرویس داشتیم باهم حرف می‌زدیم
تا این که یک روز من بدون منظور به زینب گفتم کی میخواد الان بره خونه برای خودش شام درست کنه
گفت مگه خانمت نیست
گفتن نه پا به ماه هست الان خونی مامانش رفته وتا چند وقت بعد زایمان هم بر نمی‌کرده
که زینب گفت میخوای من بیام برات شام بپزم
من که فکر کردم یه شوخیه گفتم از خدامه
و بعد ازم شماره خواست منم با تعجب شماره رو دادم و ازم آدرس خواست دادم
خونی اونا با ما ۲دقیقه پیاده راه بود
من با خودم گفتم نمیاد
من رفتم خونه و مثل همیشه حمام و رو تخت ولو شدم که دیدم دور ساعت ۹بد که گوشیم زنگ خورد
و داشتم صدای زنونه پشت خط خوابو از چشام پروند
زینب بود گفت خونت کدوم واحد بود من از پنجره بیرون و نگه کردم و از تعجب شاخ درآورده بودم و رفتم درو باز کردم و گیج و منگ بدم بی اختیار رفتم کتری رو سر گذاشتم و زینب آمد تو سلام و احوالپرسی کردم و چایی زدم آوردن و کمی نشستیم
گیج بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم میدونستم این یه مهمانی نیست و عملا یه قرار خونه خالیه ولی نمیدونستم باید چیکار کنم
یا ترس اینو داشتم که بخواد بگام بده نمیدونم آن لحظه به هزار تا چیز همزمان فکر میکردم
زینب این سر در کمی رو درمان دید و فهمید که من بار اولمه که یکی و آوردم خونم ونمیدونم باید الان چیکار کنم
پدر همین حال کیرم داشت میترکید ولی من گیج بودم انگار چیزی جلومو می‌گرفت
بعد زدم فوتبال که زینب گفت فوتبال اینجوری حال نمیده ی بالشت با پتو بیار دراز بکشیم ببینیم
ومن مثل بچه های خوب رفتم آوردم و آمد دراز کشید ومن خواستم برم که گفت کجا من گفتم میرم آب بخورم میام
و رفتم آشپزخونه و آب خوردم آمدم کنارش نشستم که گفت دراز بکش
منم دراز کشیدم و بعد چند دقیقه دیدم پاشو گذاشت رو پام حس کردم پاش لخته و دستشو گذاشت رو شکمم و داشت نوازش میکرد و کم کم تیشرتمو داد بالا و منم دلو جرات پیدا کردم و چرخیدم طرفش و دستمو گذاشتم رو باسنش که فهمیدم فقط شرت پاشه و آروم آروم رون پاشو نوازش کردم و یه بوس از لباش کردم و دستشو بردم رو کیرم که یهو گفت این چیه
(کیرمن کلا ۱۷سانته ولی خیلی کلفته کلفتی دورش ۹سانته)
و دوباره دستشو برد تو شورتم و گفت مثل این که امشب من باید از وسط چاک بخورم
بعد من لباسشو در آوردم و از پشت سوتین داشتم از بزرگی ممه هاش چشام از حدقه در اومد خیلی بزرگ بودن یه سینه ۹۰ رو روی ی
آخرش یک روز اینو میکنم!
1402/08/18
#Babakdad #همکار #زن_بیوه

از دیدن اسم خانم خسروی روی صفحه گوشی، تعجب کردم! جواب ندادم چون هنوزم از دستش عصبانی بودم. بعد از چند زنگ قطع شد، اما بلافاصله بازم تماس گرفت! این‌بار هم صبر کردم چندتا زنگ خورد و دیدم ول کن نیست جواب دادم. اما نه سلام و نه علیکی، فقط با لحن سردی گفتم: بفــــرمایید!
+سلام اقای بهداد، شرمنده که بد موقع مزاحم شدم. میخواستم ببینم امکانش هست یکم پول بهم قرض بدید؟!
با شنیدن تن لرزان صداش، یک جوری شدم! چرا وقتی میدونه هنوز نصف روز از آخرین دعوامون توی شرکت نگذشته و حسابی از دستش عصبانی هستم، یک کاره زنگ زده میگه پول میخوام؟! اصلا چرا به من زنگ زده؟ تردید داشتم چه جوابی بهش بدم اما مطمئن بودم اتفاقی افتاده! با کمی مکث پرسیدم: خیره؟!
یهو زد زیر گریه: غروبی که سیاوش(شوهرش) از سرکار برگشت، خون دماغ شد و گفت سرم درد میکنه. هرچی بهش گفتم بریم دکتر قبول نکرد. ساعت هشت یهو بیهوش شد و افتاد زمین! حالا آوردیمش بیمارستان، میگن امشب حتما باید جراحی بشه! دیگه گریه اجازه نداد حرف بزنه. با وجودی که دل خوشی ازش نداشتم و هنوزم کفری بودم، ولی میدونستم کسی‌ رو توی تهران ندارند و قطعا از سر اجبار و دَم تنگی به من زنگ زده. ازش پرسیدم چقدر احتیاج داره و شماره کارتش رو هم گرفتم و براش واریز کردم.
کارم که تموم شدم مامان ازم پرسید؛ چی شده؟ قضیه رو که براش توضیح دادم، گفت: هر اتفاقی هم که بین تون افتاده، الان کارش گیره، خدا رو خوش نمیاد پاشو یک سر برو بیمارستان شاید کمکی بخواد یا کاری از دستت بربیاد!
مامان درست می‌گفت، وقت بیخیالی نبود. با همه اتفاقاتی که بین‌مون افتاده بود، اما به هر حال چند سالی بود که همکار بودیم و باید کاری میکردم. تماس گرفتم، آدرس بیمارستان رو پرسیدم و سریع راه افتادم. جلوی در اتاق عمل پیداشون کردم. خانم و آقایی که ظاهرا همسایه‌شون بودند، همراهش بودند. رنگ و روش پریده و حال و روز خوبی نداشت. بعد از پیگیری اوضاع، آقایی که همراهش بود، آروم گفت: همین الان بردنش اتاق عمل، اما راستش دکتر گفته انگار حین بیهوش شدن و افتادن، سرش ضربه بدی خورده و اوضاعش خطرناکه. توی اون شرایط، غیر از دعا کاری ازدستمون برنمی‌اومد، پس منم کنارشون، پشت درِ اتاق عمل به انتظار نشستم. چندباری تعارف کرد که من برم، ولی راستش دلم نیومد. زمان زیادی طول کشید تا بالاخره دکتر از اتاق عمل بیرون اومد، اما ضمن عذر خواهی گفت متاسفانه حین جراحی دوام نیاورده و فوت شده!!
ویران شدن خانم خسروی رو توی کسری از ثانیه با چشمان خودم دیدم! حق هم داشت، واقعا باور کردنی نبود که یک‌نفر به همین راحتی بمیره و یک زندگی با هزار امید و آرزو خراب بشه؟ منی هم که نمی‌شناختمش و فکر کنم فقط یکبار دیده بودمش، جوری شوکه شدم که نای سرپا ایستادن نداشتم، دیگه وای به حال خانم خسروی! عین یک برگ از درخت جدا شده، ولو شد کف زمین و از هوش رفت. سریع بردیمش اورژانس و پزشک مشغول رسیدگی شد. بعد از اطمینان از اوضاعش، خانم همسایه پیشش مونده و من و اون آقا رفتیم کارهای مربوط به تسویه و انتقال همسرش به سردخونه رو انجام دادیم. با وجود اصرار زیادش برای موندن توی بیمارستان اما بردیمش خونه. مامان هم بعد از شنیدن موضوع همراه بابا اومدند خونه‌شون. تا ظهر روز بعد که ما کارهای انتقال جسد به پزشک قانونی رو انجام دادیم و برگشتیم خونه، کلی از اقوامشون رسیدن و بعد از مشورت تصمیم گرفتند که برای تدفین ببرند شهر خودشون. بازم باهاش صحبت کردم و مقداری دیگه کمکش کردم و گفتم که اگر بازم نیاز بود بگو. به همراه چند تا از همکاران توی مراسماتش شرکت کردیم و برگشتی
رابطه با بیوه افغانی
1402/08/29
#افغان #زن_بیوه

سلام اسم من عباس و اولین باره می‌خوام داستان سکس خودم وبزارم من سی سالمه وکارمند یکی از ادارات دولتی هستم اواخر سال نودو پنج که پدرم بازنشسته شد تصمیم گرفتن کلا برای زندگی برن شهرستان وچون من تنها بچه مجرد خانواده بودم اول اومدن زنم بدن دیدن خیلی مقاومت میکنم ومجبور شدن با مجردی زندگی کردن من کنار بیان اولش فکر میکردم دیگه با خونه مجردی قراره همرو بکنم ولی زهی خیال باطل چون تو رابطه گرفتن یکم ضعیفم تمام سکس های من شده بود دوهفته یه بار زنگ زدن به خاله محله وآوردن کس پولی به خونه وشاید توی این هفت ساله کلا سه تا دوست دختر داشتم اوایل امسال با پس اندازی که داشتم تصمیم گرفتم یه شغل آزادم راه بندازم ولی چون وقت نداشتم گشتم دنبال شریک خاله بزرگ من یه خیاط ماهر لباس مجلسی زنونه ولباس عروسی بود ولی چون سرمایه نداشت برای بقیه کار میکرد تصمیم گرفتیم یه کارگاه خیاطی بزنیم هم دوخت لباس هم کرایه دادن لباس عروس بعد از خریدن چرخ ودم و دستگاه چندتا کارگر ماهر خودش آورد وبرای کارگر معمولی وپادو آگهی دادیم که اول صبحش یه خانم بالهجه با من تماس گرفت شرایط وبهش گفتم با اینکه محیط کاملا زنونست وخیالتون راحت دم ظهر اومدن کارگاه دوتا خانم افغانی بودن یکیشون نزدیک سی ساله ویکیشون بهش میخورد زیر بیست سال باشه خدیجه وفاطمه شرایط وقبول کردن وقرار شد از فردا بیان سرکار توی کارگاه کلا هفت تا نیرو داشتیم به همراه خالم که همه کاره بود منم تا ساعت سه اداره بودم وهمیشه اون چندساعت آخر میومدم وکارای حسابداری وچک واینجور چیزارو انجام میدادم وزیاد کارگرا هم صحبت نمیشدم یه سلام ویه خدافظ تا اینکه اوایل شهریور خالم یه چند روزی با خانواده میخواست بره مسافرت منم اون چهار روزو مرخصی گرفتم از صبح میرفتم کارگاه بازم زیاد صحبت نمی‌کردم با کارگرا چون به غیر فاطمه که گفته بود مجرد اکثرا خانم های سن دارو با آبرو بودن روز دوم نزدیکای ساعت شیش کارگاه وبستم واومدم ماشینم و وردارم برم که دیدم خدیجه وفاطمه سر خیابون منتظر ماشینن بوق زدم اول تعارف کردن وگفتن مرسی ولی بعدش نشستن گفتم مسیرتون کدوم سمت گفتن باقر آباد بهشت زهرا درحالی که مسیر من سمت شرق ونیروهوایی بود الکی گفتم من اونورا کار دارم بریم تو راه یکم صحبت کردیم واز زندگیشون گفتن فهمیدم خدیجه بیست وهشت سالشه ودوتا بچه داره ودوسال قبل شوهرش سرساختمون از داربست میفته ومیمیره والان سمت باقر آباد یه خونه ویلایی دوطبقه اجاره کردن وخاله وشوهرخالش وبه همراه بچه هاش وخدیجه وداداش متاهلش همگی توی اون خونه زندگی میکنن واون روز یکم از اوضاع مالیش ناله کرد وگفت دخترش ماه دیگه باید بره مدرسه ونه پول داره برای ثبت نام نه خرید وسایل فردا صبحش هفت تومن زدم به کارتش وپیام دادم عباسم این پیشت باشه برای خرج مدرسه دخترت به خالمم نگو حقوق که گرفتی کم کم تا آخر سال بهم بده کلی تشکر کردو فرداش خالم از مسافرت اومد وروال عین سابق شد ولی نگاه خدیجه عوض شده بود اینم بگم فوق العاده پوست سفید وصافی داشت حداقل صورت ودستش که من دیدم یه هفته بعد که فاطمه مرخصی بود دیدم آخر وقت پیام داد من تنهام میترسم میشه منو برسونی تا نزدیکای خونه واینکه کارگاه ما تو نازی آباد وتا باقر آباد زیاد راه نبود قبول کردم وآخر وقت رفتم سر خیابون سوارش کردم تا نشست شروع کرد تشکر کردن واز اینجور حرفا چند دقیقه بود که راه افتاده بودیم یدفعه پرسید عباس آقا شما چرا ازدواج نمیکنی ؟جا خوردم گفتم شرایطش پیش نیومده وفکرم درگیر کار وازاینجور کس وشعرا گفت آخه تنهایی سخته من الان دوسال شوهرم فوت کرده مشکلات مالی از یه طرف داره فشار میاره هم تنهایی دوزاریم افتاد میخاره منم نه گذاشتم نه برداشتم با خنده گفتم تنهایی طول روز به درک تنهایی شب بدتره یهو یه پوزخند زد ورسیدیم نزدیکای خونشون وپیاده شد آخر وقت بهش پیام دادم میتونم شبا بهت پیام بدم چون تو خونه تنهام وخیلی احساس بدیه این‌جوری حداقل حس میکنم یکی به حرفام گوش میکنه بااکراه قبول کرد وگفت فقط یازده به بعد پیام بده که بچه هام خوابن یه دوهفته ای باهم پیامک بازی کردیم و اوضاع خوب پیش میرفت وغیر مستقیم حرف سکس ووسط کشیدم به هوای کارای مدرسه دخترش یه روز مرخصی گرفت وتا ظهر کاراشو انجام داد وقرار شد ناهار باهم باشیم رفتم دنبالش دیدم یه آرایش ملو ولباس خوب تنشه نشست تو ماشین گفتم دوست داری دست پخت منو بخوری به سختی قبول کرد بیاد خونم وقتی کفش ودر آورد واومد توتا چند دقیقه گیج ومنگ بود اصلا صحبت نمیکرد وحتی شالشو هم در نیاورد یکم پذیرایی کردم ورفتم مواد لازانیا رو که آماده کرده بودم گذاشتم تو فر ساعت حدود دو بود یهو زبون وا کرد گفت من شیش باید خونه باشم منو میرسونی گفتم اوکی نشستم بغلش گفتم من تورو دوست دارم چرا خودتو سفت کردی دوری میکنم گفت به خدا ترسیدم چیزی نیست شالشو برداشتم ودستم
مریم بیوه زیبا (۴)
1402/09/05
#دنباله_دار #زن_بیوه


مدت زمان نزدیک به یکسال از ازدواج من و محمد میگذشت و من هر روز خودمو بیشتر از روز قبل خوشبخت تر میدیدم سالار و آرزو رابطه بسیار خوبی داشتند و موقع اعلام نتایج کنکور نزدیک بود و سالار استرس و هیجان زیادی داشت شب خونه شیدا بودیم و شیدا از رابطه من و سالار بسیار خرسند بود و همه چی به قول معروف گل و بلبل بود بعد از شام شیدا اصرار داشت که بیشتر بمونیم ولی سالار گفت وقت خواب آرزو هست و بی خواب بشه تا صبح باید بچه داری کنه همه خندیدند و آقا یاشار گفت پاشید برید خونتون، من حوصله نق نق ارزو رو ندارم، چون چند باری بهانه گیریهای آرزو را تجربه کرده بود بنابراین بلند شدیم و اومدیم خونه خودمون، تو راه پله آرزو خودشو به زور بغل سالار جا کرد و تا رسیدیم خونه دیگه چشماش نیمه باز بود سالار بعد از خوابوندن آرزو اومد تو سالن و ازم خواست که واسش قهوه درست کنم

+مامانی میشه واسم قهوه درست کنی

-سالار جان قهوه میخوای چیکار پاشو بریم بخوابیم قهوه میخوری بی خواب میشی منم حوصله شب زنده داری ندارم.

+مامان لطفا من اصلا خوابم نمیاد

-از دست تو پاشو بریم اشپزخانه

+آی قربون مامان خوشگل و مهربونم بشم

-خدا نکنه عزیزم

رفتیم تو اشپزخانه و من داشتم قهوه درست میکردم و سالار از تو یخچال کیک اورد بیرون، میدونستم که مثل خیلی از شبها قراره تا دیر وقت بنشینیم و حرف بزنیم تو این مدت خیلی از شبها پابه پای سالار تا نصف شب پیش سالار مینشستم و سالار درس میخوند و باهم حرف میزدیم بعد از کنکور شب نشینی هامون با سالار کم شده بود ولی اون روز میدونستم که میخواد دوباره باهام دردودل کنه اینو از رفتارش در طی روز متوجه شده بودم خیلی باهم صمیمی شده بودیم و از هر دری باهم حرف میزدیم. در حالیکه کیک و بشقاب رو میز میزاشت پرسید:

+مامانی تو از بابام راضی هستی؟

-چرا میپرسی عزیز دلم

+همینجوری

-همینجوری که نمیشه حتما یه چیزی شده که میپرسی

+اخه میدونی قبلا یادمه مامان و بابا وقتی تنها میشدن همیشه باهم بحث و دعوا میکردن، تو این مدت من حتی یه بارم ندیدم که شما باهم بحث کنید

-چرا باید بحث کنیم عزیزم، ما که مشکلی نداریم

+مامانم میگفت بابات نیازهای منو نمیتونه برطرف کنه من موندم چه نیازی داشته که شما ندارید

از این حرفش جا خوردم نمیدونستم چه جوابی بدم گفتم:_چی بگم سالار جان نمیدونم چه مشکلی داشته مامانت.

+مامان میشه یه سوال ازت بپرسم؟

-بپرس پسرم

+واقعا جواب میدی؟

-اگه بلد باشم شک نکن جواب میدم.

+میشه بشینی لطفا

-صب کن قهوه داره جوش میاد بریزم بشینم

قهوه ریختم تو فنجونامون و نشستم. دستاشو گذاشت رو میز کامل خم شد تو چشام زل زد و گفت:

+نیاز جنسی یه زن در چه حد مهمه، که مامانم همیشه از کمبودش تو زندگیش ناراضی بود و همش بابامو تحقیر میکرد.

نمیدونستم چی باید بگم سرمو انداختم پایین جوابی ندادم دوباره جلوتر اومد و نفسهاشو رو صورتم حس میکردم و دوباره سوال

+مگه تو بهم قول ندادی مثل بچه خودت ببینی منو

-چرا عزیزم میدونی که تو رو اندازه آرزو دوست دارم ولی نمیدونم چطوری جوابتو بدم یعنی بلد نیستم چطور بگم.

سالار منو تو یه چالش بزرگ وارد کرده بود واقعا خیلی سخت بود برام که جوابش بدم.

دوباره پرسید

+مامانی من از هرکی پرسیدم گفت باید از مامانت میپرسیدی الان من یه مامان دیگه دارم و واقعا میخوام بدونم مامان خودم در چه حد مقصر بود.

-جواب این سوالت خیلی سخته من هیچ شناختی از مامانت ندارم اصلا نمیشناختمش

+چی باید بدونی مامانی، بگو من بهت بگم، هر چی در مورد مامانم میخوای بپرس من بگم بهت. من تو یک دوراهی گیر کردم دیگه نمیتونم خوب و بد و از هم تشخیص بدم

-سالار مشکل مامانت چی بود چرا خودشو…

نتونستم ادامه بدم از عکس العمل سالار میترسیدم سرم انداختم پایین که سالار ادامه سوالم رو گفت

+میخوای بدونی چرا خود سوزی کرد؟

-سالار!!!؟؟؟

+اون روز بابام یهویی اومد خونه و مامانم با داییم تو اتاق خواب بودن.

صداش قطع شد وقتی نگاهش کردم، بغض کرد، چشمای قشنگش پر اشک بود

گفتم:-میخوای ادامه ندیم.

با بغض گفت: نه ادامه بدیم و اشکاش جاری شد.

دلم به حالش سوخت تازه متوجه شدم چرا بعضی وقتا تو خودش میره و ساعتها با کسی حرف نمیزنه.و ادامه داد

+مامان به نظرت مادرم مقصر بوده یا بابام

-نمیدونم عزیزم، به نظرم هر دو مقصر بودن ولی اینکه مامانت با داییت همچین کاری کرده چندش آوره، میتونست جدا بشه و یا تحمل کنه بهر حال من نمیتونم و نمیخوام کسی رو قضاوت کنم.

+من چی مامان تکلیف من چیه؟

-بهتره دیگه گذشته رو فراموش کنی الان دیگه من هستم به آینده نگاه کن عزیزم فردا هم روز خداست.

+دوست دارم ولی نمیتونم

-سالار عزیزم بیا در مورد آینده حرف بزنیم گذشته ها دیگه گذشته این بهترین روش واسه فراموش کردن گذشته هست.

+مامان کمکم کن که فراموش کنم
بیوه ای که شوهر داشت (۱)
1402/09/12
#زن_شوهردار #زن_بیوه

چند روز قبل …
بعد از چند سال دوباره نگار به صورت اتفاقی داخل خیابون دیدم
اونم تا چشم اش خورد بهم بلافاصله منو شناخت
نمی دونم چرا ولی نگاهش که بهم افتاد تو دلم خالی شد و بی خود استرس گرفتم
بازم اون لبخند ملیح روی صورت اش بود
سریع نگاهم از روی چهره اش دزدیدم سوار ماشین شدم
تمام خاطراتی که داخل اون چند ماه باهم داشتیم درست مثل یه فیلم سینمایی داخل ذهنم مرور شد …
خاطراتی که باعث شد شخصیت من تا حدی تغییر کنه
چند سال قبل … «سال ۱۳۹۸»
اون روز یکی از کیری ترین روز های عمرم بود وقتی از سر جلسه کنکور آمدم بیرون ، انگار دنیا روی سرم خراب شده بود
سوار خط واحد که شدم برگردم خونه
همه داشتن در مورد سوال ها ، درصد هایی که احتمال می دادن زدن حرف میزدن
ولی من اصلا نمی دونستم اینا چی میگن ذهنم ام جوری خالی کرده بود که آدرس خونه امون هم به زور یادم میومد
وقتی رسیدیم به میدون پیاده شدم رفتم پارک روی چمن ها ولو شدم تا حالم یخورده جا بیاد
که مامانم زنگ زد ، نگران شده بود چرا دیر کردم
مامانم : محمد جان کجایی ، چرا تلفن جواب نمیدی
من : الان از سر جلسه آمدم گوشیم خاموش بود
مامانم : داری میایی خونه
من : یه یکی دو ساعت دیگه میام
مامانم : چی کردی کنکور خوب دادی
من : اره بد نبود …
ولی همون لحظه ام میدونستم که چیکار کردم دانشگاه قبول نمیشم .
البته منظورم از قبول شدن رشته های پزشکی و پیراپزشکی بود وگرنه با رتبه کنکور پارسالم هم میتونستم برم دانشگاه دولتی یه رشته ای همین جوری بخونم
آخرشم همون شد وقتی جواب اولیه کنکور اومد رتبه ام دیدم فهمیدم که شانسی واسه اون رشته ها ندارم
دیگه فرصتی هم برای کنکور مجدد نداشتم
این کنکوری که دادم کنکور سوم ام حساب می شد از معافیت پیام نور استفاده کردم که تونستم کنکور بدم
از طرفی هم نظام آموزشی جدید قدیم خورده بودن بهم
و کلن سبک سوالات نسبت به سال های پیش تغییر کرده بود‌
می دونستم کنکور سال بعدی هم همین آش همین کاسه است
برای همین اون سال انتخاب رشته انجام دادم
با اینکه مجاز به انتخاب دانشگاه فرهنگیان شده بودم
ولی علاقه ای به معلمی نداشتم به همین خاطر بیخیال دانشگاه فرهنگیان شدم به خانوادم هم چیزی نگفتم چون میدونستم سخت مخالفت می کنند مجبورم می کنند برم دانشگاه فرهنگیان
بدون اینکه به خانوادم بگم انتخاب رشته ام انجام دادم اکثر اولویت هام رشته های مربوط به دانشگاه شهرمون زدم
روان شناسی و رشته های علوم پایه …
اصلا واسم مهم نبود که چی انتخاب کردم
فقط‌می خواستم از اون برهه زمانی رد بشم
انتخاب رشته ام که انجام دادم تموم شد انگار یه بار بزرگی از روی دوشم برداشته شده بود
حس می کردم تا الان زندانی بودم تازه آزاد شدم
روزای باقی مونده تابستون کل فکر ذکرم شده بود که یه کاری پیدا کنم تا بتونم گوشیم عوض کنم کامپیوترمو ارتقا بدم
از طرفی هم نمی خواستم دستم جلو بابام دراز کنم‌ که ازش پول بگیرم
چون بابت هر یک ریال پولی که می داد بهم باز خواستم می کرد و باید جواب پس می دادم
اما از اون طرف تنها راه پول در آوردنم ماشین بابام بود که اکثراً زیر پای‌‌من بود چون خودش به خاطر ضعف زانویی که داشت جرات نمیکرد رانندگی کنه
اوایل دزدکی میرفتم تو خیابون پرسه میزدم مسافر تاکسی دار هارو دور میزدم ولی به صرفه نبود واسم
آخرش زدم تو کار اسنپ
ولی مجبور شدم با بابام بگم چون فکر می کردم بیمه نامه ماشین نیازه
اونم هزار و یک شرط واسم گذاشت تا بالاخره راضی شد
شرط هزار یکمی اش این بود خارج شهر مسافر نبرم
کارای اسنپ که اوکی شد
روز اول کاری ام تقریبا چیزی حدود ۷۰ هزار تومن خالص بهم موند اون روز حس میکردم جا پای بیل گیتس گذاشتم
در پوست خودم نمی گنجیدم
تا آخر تابستون یه کله کارم شده بود این که صبح بزنم بیرون تا غروب مسافر کشی کنم
اوایل اش واسه آدم خیلی عجیب غریب
یه لحظه به خودت میایی میبینی مسافرت یه داف اسمی که بوی عطر اش داره دیوونه ات میکنه چند دقیقه بعدش میبینی یه خیکی صد کیلویی سیبیل کلفت سوار کردی که به خاطر اضافه وزن طرف ماشین کلا خوابیده
بالاخره بعد مدتی یه پول پله دستم گرفت که تونستم گوشی ام عوض کنم و چند دست لباس هم واسه دانشگاه رفتن بخرم
از اون طرف هم جواب انتخاب رشته ها آمد رشته بیوتک دانشگاه شهرمون مجاز شدم
هر‌جوری بود کارای ثبت نام غیر حضوری و حضوری دانشگاه انجام دادم
هفته اول که رفتم دانشگاه در کلاس که باز کردم کُپ کردم خودم ریختم پرام موند
کل کلاس دختر بود فقط سه چهار نفرمون پسر بودیم
که مثل یتیم ها کنج کرده بودن ردیف های جلو کلاس
شکار دوست پسر جوان
1402/09/14
#دوست_پسر #زن_بیوه #میلف

سلام
سعی میکنم زیاد طولانی نشه ولی با جزئیات بگم
اسمم مریمه و دو سال پیش تو یک تصادف شوهرمو از دست دادم چند ماهی دختر و دامادم اومدم پیشم که کم کم حالم بهتر شد و تقریبا باهاش کنار اومدم وقتی دخترم رفت و دوباره تنها شدم کمی بهم سخت گذشت ولی به هر حال دوباره برگشتم به زندگی
یک سال شد تا دوباره خودمو پیدا کردم و به کارهای شرکت سر و سامان دادم و جای حسین شوهرمو پر کردم
تو این مدت میل جنسیم خاموش شده بود ولی دوباره داشت برمیگشت گاهی شبا تنهایی تو تخت خاطره سکسامونو مرور میکردم و وقتی داغ میشدم خودمو میمالیدم تا ارضا بشم یا بعضی وقتا با خیار خودمو خالی میکردم گاهی هم پورن میدیدم یا اینجا میچرخیدم و با عکس و فیلم یا داستان خودمو سرگرم میکردم و آخرش دوباره موز یا خیار
این اتفاقا تا شهریور امسال ادامه داشت درست تا تولد چهل سالگیم دخترم و دامادم غافلگیرم کردن و تو خونم یه تولد کوچیک واسم گرفتن تا آخر شب خوش بودیم ولی وقتی خواستن برن اجازه ندادم و گفتن برن اتاق خودشون بخوابن چون مست بودن و نمیخواستم دوباره با یه تصادف دیگه عزادار بشم خلاصه خوابیدن و منم رفتم اتاقم بیدار بودم و توی گوشی میچرخیدم که متوجه شدم پریا و امید سکس میکنن فقط گوش میدادم و داغ کرده بودم چیزی هم تو اتاق نبود و نمیتونستم از اتاق بیام بیرون که بفهمن بیدارم یکم خودمو مالیدم بعد یادم افتاد دسته برس چیز خوبیه برداشتمو شروع کردم ارضا شدم ولی دلم کیر میخواست هنوز تشنه بودم دلم میخواست یه مرد بغلم کنه و حسابی تو کسم تلمبه بزنه دلم سکس واقعی میخواست نه خود ارضایی
صبح پریا و امیر بعد از صبحانه رفتن و من دوباره فکر دیشب اومد توی سرم گفتم میرم دوش میگیرم و خودمو خالی میکنم خوب میشم ولی وقتی از حمام اومدم بیرون با این که ارضا شده بودم بیشتر دلم یه سکس واقعی میخواست چند ساعت تو خونه تنها بودم و داشتم دیوونه میشدم تا دیگه آخرش شهوت کار خودشو کرد تصمیم گرفتم برم به میدانی مرکز شهره و کارگرها دورش جمع میشن یک نفرو بیارم و با ترفندهای زنانه کاری کنم خودش پا پیش بذاره پس لباس پوشیدم و راهی شدم با میدان که رسیدم یک دور کامل زدم که بهترین مورد انتخاب کنم که پسر جوانی که اتفاقا تنها ایستاده بود توجهمو جلب کرد دوباره دور زدم و جلوش نگه داشتم و گفتم سوار شو وقتی سوار شد باقی کارگرها اومدن سمت ماشین که من حرکت کردم تو مسیر کمی حرف زدیم و بیشتر من سوال میپرسیدم و اون جواب میداد مثلا فهمیدم اسمش حامد ۲۷ سالشه با مادر و پدر بازنشستش زندگی میکنه و دانشگاه رفته ولی چون پارتی نداره مجبوره کارگری کنه منم کمی از خودم واسش گفتم مثلا از دست دادن شوهرم که تسلیت گفت فقط یک سوال ازم پرسید گفت باید چکار کنم منم گفتم یه باغچه کوچیک دارم باید حسابی بیل بزنی بلاخره رسیدیم و ماشینو بردم تو حیاط به باغچه اشاره کرد و گفت همین؟؟گفتم نه بیا بریم بالا رفتیم تو خونه بهش گفتم بشین من الان میام رفتم اتاقم لباسامو عوض کردم و فقط یک تاپ و دامن پوشیدم بدون لباس زیر که قشنگ نوک سینه هام پیدا بود از زیرش از اتاقم اومدم بیرون و به حامد گفتم چیزی میخوری واست بیارم که وقتی منو دید دستو پاشو گم کرد گفت نه ممنون و سرشو انداخت زمین از این حرکتش فهمیدم باید خودم پیش قدم بشم پس رفتم جلوش نشستم و گفتم عجله ای نیست من باغچم کوچیکه فوق فوقش بیل زدنش یک ساعت کار داره ولی حقوقتو کامل میدم گفت ممنون هر وقت خواستین شروع کنم تمام مدت نگاهش به زمین بود که بهش گفتم بیل داری؟؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت نه مگه خودتون ندارین؟؟گفتم نه من بهم میخوره بیل داشته باشم ؟؟ گفت همونجا که سوار شدم دیدین بیل ندارم حالا چکار کنیم ؟؟گفتم نمیدونم خودت باید یه کاریش بکنی باغچه رو نشونت بدم؟؟ گفت آره منم لای پاهامو باز کردم و کمی دامنمو دادم بالا که قشگ کسمو ببینه و گفقم اینه بلدی چکارش کنی؟؟ اولش خجالت کشید ولی دوباره نگاهم گرد و این بار میشد شهوتو تو نگاهش دید بهم گفت حواسم نبود بیل تو شلوارم قایم کردم و باهم خندیدیم رفتم بغلش نشستم و دستمو گذاشتم رو کیرش گفتم همینه؟؟ گفت اره یکم کوچیکه ولی واسه باغچه شما خوبه درش آوردم هنوز کامل شق نشده بود ولی بزرگ و کلفت بود بهش گفتم عالیه همینه که میخواستم رفتم از اتاق اسپری و کاندوم تاخیری آوردم زدم بهش و بعدش همه لباساشو در آوردم و لخت مادر زاد بردمش اتاقم خوابوندمش روی تخت اول میخواستم واسش بخورم ولی پشیمون شدم و یک راست نشستم رو کیرش وای بعد از دوسال یه کیر بزرگ و درست حسابی کسمو پر کرده بود چند ثانیه نشستم و بعد خودم تکون میدادم چند دقیقه این پوزیشن بودم که خسته شدم خوابیدم روی تخت پاهامو دادم بالا و گفتم تو قراره بیل بزنی یا من ؟؟
بیوه ی سیاه (۱)
1402/09/21
#آنال #زن_بیوه

عاشق آرایش لایت بود، منم عاشق اون و دلبستگی هاش…
موهای قهوه ای مو اتو کشیدم و چند دسته نازکش رو تو دستم گرفتم و آروم آروم از شقیقه سمت راست تا چپ، دور تا دور سر مو بافت ریز زدم و باقی مو هامو ریختم رو شونه هام که تا نصفه های کمرم رسید…
شروع کردم به آرایش، یه خط چشم ساده ،سایه گلبهی اکلیلی کمرنگ، و رژگونه ی لایت صورتی و رژ لب صورتی هلویی،، کلاس های خودآرایی واقعا تاثیر داشتن و پولمو دور نریخته بودم…

تصویر تو آیینه رو خیلی دوست داشتم

آرایش بهم اعتماد به نفس میداد،
کمک میکرد به گذشت زمان و چین و چروک هایی ک کم کم تو صورتم ظاهر میشدن توجه نکنم

یه تاپ دامن سفید و زرد رو که تازه آنلاین سفارش داده بودم و به دستم رسیده بود پوشیدم
دامن زردش که یه کمربند با گره پاپیونی خوشگل داشت ی کم کوتاه بود ولی تاب سفیدش اندازه بود، کشی و جذب و بالا ناف ،با یه آستین سه سانتی سمت راستش درست بالای شونه م و سمت چپ لخت بود که به نظرم خیلی دلبر شده بود
یاد حرفای امیر افتادم :
(نه که از سر دوست داشتنت بگم
یا چون من یه عاشق دیوونه م نه
نه به خدا
خدا خودشم میدونه چی آفریده
چطور کمال گراییشو تو خلقت تو نشون داده

چشمای سبز درشت بی نظیرت،صورت استخونی و لبای قلوه ایت و دماغ باریک قلمی ، اندام فوق العاده ت ک مدل ها با صدتا عمل هم نمیتونن بهش برسن

همه ی اینها کنار دل عاشق و مهربونت و البته از همه مهمتر(با یه خنده شیطانی) میل به انتهات به سکس با من

تو خودت رو بزار جای خدا، دیگه چی میتونی به یه زن اضافه کنی که زن بودن رو به معنی واقعی کلمه به مردا نشون بدی و کاری کنی یه شهر و نه یه دنیا اگه امکان یه بار دیدنشو داشتن دیوونه ش بشن…
البته نمیدونم چ گناهی کردی که با این همه کمال نصیب منه معلم قراردادی پاپتی شدی)

همینطور که به امیر و تعریف ها و زبون بازیاش فکر میکردم و تو دلم قند آب میشد و اونو موقع دیدنم تو این لباس واسه اولین بار تصور میکردم،انقدر تو آینه عقب و جلو رفتم و خم شدم و خودم رو دیدم و ذوق کردم که گذر زمان از دستم در رفت و با تیر کشیدن و گزگز کف پام متوجه خستگیم شدم و بالاخره و کم کم رضایت دادم و نشستم
داشت دیر میشد
نوبت چیدن سفره بود
سرمو چرخوندم و ساعتو دیدم، نه و نیم بود ، باید عجله میکردم قبل ده همیشه سر و کله ش پیدا میشد…
میز کوچیک دونفره مونو خوشگلش کردم ، چند شاخه رز سفید، دو تا شمع سفید رو شمع دونی هایی که یادگاری ماه عسلمون بود, یه عود با عطر قهوه و سالاد یونانی ، سیب با رسپی مخصوص خودم با قارچ و پنیر و پاستا پنه ای که عاشقش بود و یه ادکلن لالیک انکر نویر با یه پاپیون قرمز خوشگل دورش و …

چراغا رو کم کردم ریسه ی دور قاب عکسمانو به پریز زدم و دور و برمو با ذوق دیدم، همه چی مرتب بود
همه چی آماده دهمین سالگرد ازدواجمون بود
پنج دقیقه به ده بود ، نشستم رو صندلی پلی لیست عاشقانه های ابی رو آوردم وصل شدم به تلویزیون و صدا رو تنظیم کردم
دیگه کاری نبود بجز انتظار
ولی لعنت به انتظار که هر دقیقه ش یک سال میگذشت
ده و ربع بالاخره صدا ماشینشو از تو پارکینگ که درست زیر ساختمون بود شنیدم، با شوق از جام پریدم و به استقبالش رفتم و منتظر شدم صدای پاهاش به پشت در برسه ، همین ک خواست کلید بندازه درو باز کردم، صورتش روبه کلید در بود ، با باز کردن در سرشو بالا آورد و تازه داشت با لبخند سرتا پای منو برانداز میکرد که مهلتش ندادم و پریدم تو بغلش لبمو رو لبش قفل کردم، ناخودآگاه برای اینکه زمین نخوره اول دستاشو باز کرد یکی دو قدم کوچیک به عقب رفت و بعدش سریع دستاشو دور باسنم قفل کرد و کمی منو ب بالا داد و سمت راستو نگاه کرد که خیالش از نبودن واحد بغلی راحت شه و بعدش داخل اومد ، یکی دو قدم دیگه حرکت کرد و بعد با پشت پای چپش یه ضربه به در زد و درو پشت سرمون بست.
یکی دو دقیقه ای رو ابرا و مشغول عشق بازی و خنده و لب گرفتن بودیم که منو زمین گذاشت و یه قدم ازم دور شد ،،با کف دست چپش انگشتای دست راستمو گرفته بود و با یه نگاهی که همزمان حرص و عشق و شهوت رو میشد توش دید ، به قول خودش داشت تجزیه و تحلیلم میکرد

آروم همونجوری که نگاش به جزء ب جزء بدن و صورتم قفل شده بود، دستشو بالا سرم آورد و چرخوند و منم با چرخش دستش چرخیدم و دامنم که به زحمت تا زیر باسنمو پوشونده بود با چرخشم بالا رفت و موهام تو هوا تاب خوردن که یه دفعه دستمو تو هوا ول کرد و باسنمو چنگ زد و خودشو از پشت بهم چسبوند شروع کرد خوردن و بوییدن گردن و موهام…
چشام رو بسته بودم و غرق لذت بودم ، آروم آروم دستاشو از قسمت لخت تاپ سر داد زیر و سینه مو تو دستش گرفت و شروع کرد به مالیدن و چند لحظه بعد دست دیگه ش از زیر دامن وارد شرتم شد و شروع به مالیدن کسم کرد
عشقی که بعد از چند سال دوباره پیدا کردم
1402/10/13
#زن_همسایه #زن_بیوه #صیغه

متولد 57هفت بودم. درسم رو خونده بودم. کار خوبی هم داشتم توی یک کارخونه. سال هشتاد و یک با فاطمه ازدواج کردم و یه سال بعدش یه پسر به دنیا آوردیم. زندگیمون خیلی خوب بود.‌عاشق فاطمه بودم. اخلاقش و رفتارش قیافه زیباش. و هیکل سکسی که داشت واقعا زندگی ایده عالی داشتم.
اما سال نود که شد همسرم سرطان سینه گرفت.
سرطانش خیلی بد بود. مجبور شد عمل کنه و انقدر سرطان پیشرفت کرده بود که دکتر مجبور شد کلا اون سینه رو ببره و جدا کنه.
همسرم بعد عمل اوضاع روحی خوبی نداشت.‌یدونه سینه هاش رو از دست داده بود. باید تا شیش ماه شیمی درمانی میشد. کل موهاش ریخت.
خیلی شرایط سختی بود ولی خب بعد از یکی دوسال باز موهاش برگشت و زندگیمون خوب بود.
اما یک سال بعدش سال نود و سه حدود بود که دوباره فهمیدیم یه تومور مغزی داره همسرم.
گذشت و گذشت چندین سال عمل و درمان فایده نداشت و اخرش سال نود و شیش همسرم فوت کرد.
شرایط سختی بود هم برای خودم و بقیه.
با سرمایه ای که داشتم از کارم بیرون اومدم و یه مغازه اجاره کردم. کارم فروش وسایل کشاورزی و سموم کشاورزی و بذر کشاورزی و… بود و خب خداروشکر درامد خوبی داشت.
اشپزی بلد بودم. خودم صبح ها غذا رو درست میکردم و میرفتم بعدش مغازه.
پسرم هم توی کارهای خونه کمک میکرد.
یک سال قبل از فوت فاطمه کلا سکس نداشتم. شرایط فاطمه جوری شده بود توی دو سال اخرش که نمیشد رابطه داشته باشیم. من دل و دماغ سکس رو نداشتم کلا افسرده بودم.
بعدشم که فوت کرد هنوز با کسی سکس نکرده بودم.
حدودا شیش هفت ماهی گذشته بود. پدرم و مادرم و خواهر برادر هام بهم می گفت زن بگیر. ولی هر سری بهونه میاوردم.
کلا دوست نداشتم دیگه زن بگیرم. از طرفی این مجردی هم خوبی هایی داشت و هم مشکلات خودش.
یک روز مغازه رو سپردم دست شاگردم و رفتم به مغازه احسان که یکی از دوستای قدیمی هم بودیم و از دبیرستان باهم بودیم.
رفتم پیشش. حرف که میزدیم‌. بحث رفت سر ازدواج و… بهش گفتم واقعا نمیتونم ازدواج کنم و تو دیگه بهم گیر نده احسان.
گفت من نمیگم ازدواج میگم حداقل برو سکس داشته باش با یه نفر.
گفت یه دختره رو میشناسه دختر خوبیه و با هر کسی سکس نمیکنه. بهت معرفی میکنم و برو پیشش و بهش پول بده و حداقل خودت رو تخلیه کن.
قبول کردم. زنگ دختره زد و یه ساعت بعد اومد مغازه. احسان منو بهش معرفی کرد و شرایطم رو بهش گفت و اونم اوکی رو داد.
شمارش رو گرفتم. یه دختر 26 ساله بود اهل یکی از شهر های جنوبی بود.
کارم شده بود کردن این دختره. و تو این یک سال هفته ای یک بار یا حتی دو هفته یک بار بستگی به نیاز خودم داشت بهش رنگ میزدم و میرفتم خونش و میکردمش و پولشو میدادم.
این سکس رو دوست نداشتم چون فقط خودم رو تخلیه میکردم. نه عشقی داخلش بود و نه لذتی. من ادمی بودم که همیشه توی سکس با فاطمه اولویتم ارضا کردن اون بود. همیشه حدود نیم ساعت معاشقه داشتیم باهم تو سکسامون و قربون صدقه هم میرفتیم و بعد سکس میکردیم اما الان وقتی میومدم خونه این دختره این خودش لخت رو تخت حاضر بود و من فقط کاندوم رو میکشیدم و اینو میکردم و یه ده دقیقه می شد آبم میومد و پول رو میزدم به کارتشو و میرفتم.
گذشت و گذشت حتی یادمه خواهرم اومد یه دختره معرفی کرد و اون موقع خانوادم خیلی اصرار کردن باهاش ازدواج کنم ولی قبول نکردم.
گذشت تا اینکه واحد روبرویی ما یه مستاجر جدید اومد. یه خانوم چادری و یه پسر بچه.
از خانمای چادری خوشم نمیومد هیچ وقت و برام جذاب نبودن.
من پسرم میگفت براش موتور بگیرم و خودش بره مدرسه ولی خب از ترس این که اتفاقی براش بیفته خودم هر روز صبح با ماشین ر
سکس با زن عموی بیوه (۱)
1402/10/27
#زن_بیوه #زن_عمو

سلام خدمت تمام اعضای سایت شهوانی از همین اول بگم من تجربه داستان نویسی اینا ندارم ناشیم دیگه اولین بارمه و کاملا مو به مو داستانم واقعیه.زیاد حاشیه نمیرم داستان مال یه ماه پیشه و میرم سر اصل مطلب من یه پسر ۱۹ساله قد وزن متوسط ورزشکار پوست سفید اهل یکی از شهرای ایران و زن عمومم یه زن تقریبا ۴۶،۴۷ ساله مذهبی ریزه میزه لاغر اما تو پر رنگ پوستشم روشنه تقریبا وکونشم خوش فرم. تقریبا ۶سال پیش بود که عموم فوت شد و زن عموم موند ویه پسر کوچیک و شوهرم نکرد گفت بعد اون خدا بیامرز شوهر نمیکنم رابطه شم با بقیه اعضای خونواده خوب نبود زیاد ولی با ما خوب بود اززمانی هم که یادمه زن عموم منو دوس داشت میگفت پسر خوبی هستیو بیشتر از سنت میفهمی و این حرفا تا رسید به یه ماه پیش من اصلا فکر سکس باهاش تو سرم نبود ولی دوسه پیش که اومون خونمون یادمه سریه اتفاقایی حالم بد بو اومد پیشم حرف میزد باهامو دل داریم میدادو بقیه هم اونور بودن دیدم شرت و سوتین سکسیشو دراورد تامیزد جلوم گفتم چرا این اینجوری میکنه یادمه شرت و سوتینشم بنفش بود اون همیشه تو ذهنم بود تایه ماه پیش گفتم یه احوالی ازشون بپرسم پیام دادم تلگرام سلام زن عمو چطورین خوبین (اینم بگم تو یه شهر دیگه زندگی میکنن با مادرش و پسر عموم )جواب داد گفت :سلام عزیزم چه عجب احوالی از ما پرسیدی و این حرفادیگه شب شد پیام ندادم خوابیدم صبح ساعت یازده اینا بود پیام دادسلام احوال پرسی کردو گفتمن تنهام بیچاره ام و این حرفادیگه شروع کرد دردودل کردن اول بار بود چت میکردیم باهم اینجوری بعد هی میگفت من تنهام با یه بچه کوچیک چیکار کنم این حرفا منم گفتم ما کنارتونم همیشه درسته سنم کمه ولی میایم سر میزنیم بهتون اونم گفت تو مثل پسرمی دوست دارم دوسه بارم تو پیاما قربون صدقم رفت و میگفت تنهام یه زن تنها هیچ امیدی ندارم هی درد دل میکرد و یه چیزی گفت اصلا شوک شدم گفت پسر خالم که یه مرد ۵۳سالس گفته صیغم شو منم گفنم یا خدا چی میگه این چجور روش میشه واین حرفا منم گفتم قلط کرده غیرتی شدمو گفت اروم باش عزیزم من اصلا جوابشو ندادم منم گفتم ناراحت نباشین درست میشه همه چی گفت چی درست میشه من ۶سال تنهام و دیگه زد سیم اخر اصلا تعجب کردم که این زن عموی مذهبی این حرفارو میزنه منم گفتم تنها نیستین من هستم گفت تنهایی منظورم چیز دیگه س الان دوزاریم افتاد گفتم عه پس اینجوریه منم گفتم منظورتو میفهمم گفت چیه منظورم بچه بهم برخورد گفت بچه گفتم منظورتون تنهایی و کمبود محبت و چیزای دیگه س دیگه کامل روم باز شده بود اونم گفت من همیشه میگفتم تو بیشتر از سنت میفهمی گفتم زنعمو من بچه نیستم و دیگه زیاد حاشیه نریم رومون بهم باز شده بودو قرار سکس گذاشتیم و خیلیم خجالتی بود تو چت اصلا نمیفهمیدم چی میگه فقط فهمیدم کیرمو میخواد اینم بگم کل کل داشتیم باهم سر سایز کیرمم هی میگفت بچه بهم عمدا میگفت منم عکس کیرمو فرستادم واسش شق شق شده بود تو عکس رگاش باد کرده بود کیرم حدود ۲۰سانته و کلفت خوش فرم سفید دیدم عکس رو سین کرد فورا جواب داد چهههه خبرهههه گفتم چی گفت چه چیزیه گفتم قابل نداره گفت نصیب ما نمیشه گفتم قرار گذاشتیم که نصیب شما بشه گفت چطوری من این شهر تو اون شهر خلاصه هرجوری شد گفتم به خوانواده که دو سه روز برم اون شهر هم وسایل ورزشی بخرم هم به فامیل سر بزنم اونام قبول کردن زنعمومم دیگه طاقت نداشت ۶سال بود کیر نخورده بود هی میگفت بیا پیشمون بیا باورمم نمیشد زنعموم ۴۷ساله م انقدر حشری باشه بدجور داغ بود توچت باورشم الانم سخته واسم خلاصه بریم سر اصل مطلب و سکس دیگه رفتم خونشون