694 subscribers
3.33K photos
461 videos
286 files
271 links
"جامع ترین چنل انیمه ای به زبان پارسی"

🗣 Group : @Anbu_Group

🕊 Anbu Twitter : https://bit.ly/3ardaBX

🤝 AD : @Anbu_AD
Download Telegram
Anbu via @like
فصل اول: نبرد با سیاهی
کانکا های سیاه #part_1

ماموریت آغاز شده.....!!!!

چند گروه از شینوبی های دهکده برگ در وسط جنگل محاصره شده بودنند. دشمنان از هر طرف حجوم می آوردند. انها چهره ای به شکل شغال و چاکرا های خاصی داشتند ، تقریبا هیچ کس نمی دانست که این شغال ها از کدام دهکده اند یا چه چیزی میخواهند ، بنظر می امد که زیاد اهل مذاکره نیستند. هایاته با اینکه بسیار زخمی شده بود دیگر تحمل این وضع را نداشت ، شمشیرش را از غلاف بیرون اورد و در سینه دشمن فرو کرد. خون سرخ روی زمین جاری شد ، اما فایده ای نداشت دشمن هنوز زنده بود . هایاته میدانست که شینوبی های دهکده برگ دیگر دوام نخواهند اورد سپس فریاد زد:گروه پشتیبانی رو خبر کنید.....!
شینوبی های دهکده برگ با هر سختی و مشقتی که بود گروه پشتیبانی را خبر کردند و منتظر بودند تا انها سر برسند . مبارزه ی طاقت فرسایی بود هیچ کس فکر نمیکرد که درگیری با چند جانور زشت انقدر زخمی بر جای بگذارد.

کاکاشی و گروهش برای نجات شینوبی های دهکده برگ اعذام شده بودنند و با تمام نیرو بین درخت ها حرکت میکردند تا بالاخره دشمن و شینوبی های دهکده برگ را در وسط جنگل دیدند.
کاکاشی فریاد زد : چیدوری
و وارد صحنه ی نبرد شد تقریبا سه تا از دشمنان را نابود کرد میخواست بار دیگر حمله کند که یک شغال زخمی عمیق بر بازوی چپش ایجاد کرد ، تقریبا در عرض چند ثانیه ، چندنین شغال دیگر نیز ظاهر شد . ناروتو جلوی کاکاشی ایستاد تا از او محافظت کند سپس فریاد زد :
راسنگان ...!!!!
چند لحظه نور ابی رنگی کل فضا را پر کرد و سپس بدن بی جان دشمنان روی زمین افتاد.
تعداد کمی از شغال ها از بین رفتند . کاهش تعداد دشمنان باعث شد که شینوبی های دهکده برگ فرصت فرار پیدا کنند و همه ی انها به سمت جنگل فرار کردند.
دست کاکاشی به شدت زخمی شده بود به طوری که توان راه رفتن و حرکت نداشت . ناروتو و ساسکه سپر کاکاشی شدند و بسیاری از دشمنان را از بین بردند. گویا هر چه بیشتر حمله میکردنند تعدادشان هم بیشتر می شد. ناروتو دوباره فریاد زد :راسنگان.....!!!
اینبار قصد حمله نداشت بلکه میخواست گرد و خاک به پا کند تا در این فاصله بتوانند کاکاشی را از صحنه نبرد خارج کنند و با نیروی کمکی برگردند. بعد از اینکه تیم هفت از صحنه نبرد خرج شد. از دور جونین هایی را دیدند که با تمام قوا برای کمک می دویدند. انها نجی ، تن تن و جیرایا بودند.
وقتی تن تن رسید نفس زنان گفت :
- ما با 200 نفر از شینوبی های خودمون برای کمک اومدیم،چند نفر زخمی شدن؟
ناروتو پاسخ داد :بیشترا زخمی شدن و بقیه مردن ......ما داریم به دهکده برمیگردیم تا کاکاشی سنسی رو برای درمان اونجا بزاریم و دوباره برگردیم.
بعد از رفتن ناروتو و کاکاشی،گروه جیرایا به چند قسمت تقسیم شد و برای جنگیدن با اون موجودات به محل حمله رفتند. خرابی های زیادی به وجود اومده بود. بیشتر شینوبی ها روی زمین افتاده بودند ، تن تن و نجی شروع به مبارزه کردند.

[]:با تشکر از گروه داستان نویسی کانال 😊
👁‍🗨👁‍🗨
#story_writing
#part_1
👁‍🗨👁‍🗨
🌀 @naruto_to_boruto 🌀
Anbu via @like
فصل اول: نبرد با سیاهی
کمک در تنگ راه #part_2
بعد از رسیدن نیروی کمکی و انتقال مصدومین و کاکاشی سنسی باکمک تیم هفت به بیمارستان کونوها،اروسنین،تن تن و نجی به همراه ۲۰۰ نفر از شینوبی های کونوها وارد درگیری شدند،بعد از یک ساعت موّفق به شکست دادن سه چهارم دشمن میشوند درحالی که یک دوم شینوبی ها گروهشان کشته و چاکرای افراد باقی مانده هم تحلیل رفته بود، گویا دشمانان باقی مانده لحظه به لحظه قوی تر میشدند،بعضی از شینوبی ها میترسیدند و اقلیتی با جدیت زیاد حمله می کردند؛نجی و تن تن به اروسنین نگاه کردند و منتظر دستور بودند .لباس اروسنین مانند دریایی از خون قرمز بود . چشمانش جدیت و قدرت کافی برای شکست دادن دشمن را داشت ولی میدانست که ترس بر شینوبی دهکده غلبه کرده و به همین خاطر نمیتوانند برنده این میدان باشند . تن تن و نجی میتوانستند از حالت چشمان اروسنین دستورات او را متوجه بِشَوَند؛نجی به یکی از اعضای خاندان یاماناکا گفت که باجوتسوی خودش از کونوها درخواست نیروی کمکی بکند؛همه ی شینوبی ها غرق در مبارزه بودند،که ناگهان نجی با تمام توان فریاد زد :به دستور اروسنین همه ی شینوبی ها بعد از علامت تن تن عقب نشینی کنند و به یه جای امن پناه ببرند تا نیروی کمکی ی کونوها برسه . این مبارزه ی جان فرسا تقریبا تا دم غروب کشیده شد. کونوها هر چند که عقب نشینی کرد ولی شینوبی های بیشتری را از دست داد و تقریبا امیدی نمانده بود که ناگهان کانکا ها دست از مبارزه کشیدند و همگی به یک سمت حرکت کردنند . همه سردرگم بودنند ، همه چیز بنظر عجیب و گنگ میرسید. جیرایا میخواست چیزی بگوید که ناگهان بادی شدید وزید و صدای سهمگینی تن شینوبی های زنده و غیر زنده را لرزاند. شینوبی ها یک کانکای غول پیکر را میدیدند که داشت به سمت انها می امد . جیرایا دستش را روی زمین گذاشت گفت :کیجیوسه نو جوتسو !!!!! سپس یک وزغ بزرگ پدیدار شد ، تقریبا کانکای اعظم به شینوبی ها رسیده بود و با یک حرکت دست خود جیرایا را به کنار پرت کرد. تن تن و نجی برای کمک به جیرایا حمله کردند اما کانکای اعظم انها را به راحتی پس زد. ساسکه و ناروتو هم که از دهکده برگشته بودنند به تیم شینوبی ها پیوستند ، نجی نفس زنان گفت : چرا دیر کردید ؟
ساسکه پاسخ داد: تو مسیر برگشت به دو نقر از اعضای اکاتسوکی بر خوردیم

[]:با تشکر از گروه داستان نویسی کانال 😊
👁‍🗨👁‍🗨
#story_writing
#part_2
👁‍🗨👁‍🗨
🌀 @naruto_to_boruto 🌀
Anbu via @like
فصل اول : نبرد با سیاهی
سایه ی اکاتسوکی #part_3

اکاتسوکی میخواست با مشغول کردن شینوبی های دهکده برگ بوسیله کانکاها ، کونوها را بی دفاع کند و در این فرصت دهکده را مضمحل کند . هیدان و دیدارا ماموریت یافته بودند که دهکده برگ را به خاک و خون بکشند. ان دو تقریبا به کونو ها رسیده بودنند . دیدارا گفت : باید به اون نینجا ها که اونجا ایستادن حمله کنیم...هممم !!!
هیدان با کج خلقی گفت : خودم میدونم ......خوبه که چندتا پیشکش برای خدای جاشین ببریم.
_برو بابا با اون خدای مسخرت...هممم
+چی گفتی جوجه زرد انتحاری ؟
_دهنتو ببند !!!....چند نفر رو دیدم
سپس دیدارا چندتا از گلوله های انفجاری اش را به سمت شینوبی های دهکده برگ پرتاب کرد.
+ چته احمق ؟؟؟؟؟؟؟ اگر اینجا رو بفرستی رو هوا ، میفهمن ما اینجاییم .
دیدارا زیر چشمی نگاهی به هیدان کرد و گفت : چیه ...ترسیدی کتکت بزنن؟
هیدان گفت : دهن گشادتو ببند .....بیا ماموریت رو سریعتر تموم کنیم تا زودتر از دستت خلاص شم
سپس هر دوی انها در برابر شینوبی های دهکده برگ ظاهر شدند. شینوبی ها به محض دیدن هیدان و دیدارا چند کونای انفجاری به سمت انها پرتاب کردند اما بی اثر بود. دیدارا چند حشره سفید رنگ به سمت شینوبی های دهکده برگ پرتاب کرد و گفت : کاتس ......میبینی ؟ هنر یعنی انفجار...همم !!!
هیدان با چشمانش به انطرف اشاره کرد و با پوزخند گفت : انگار هنرت رو یکیشون اثر نداره
فردی با ردای سیاه در برابر دیدارا و هیدان ایستاده بود . صورتش در زیر شنلش پنهان شده بود و هیچ علامتی روی ردایش نبود . هیدان گفت : حالا نوبت منه!!!!
او داس سه تیغه اش را به سمت ان شخص پرتاب کرد. اما به راحتی جا خالی داد و داس هیدان در زمین فرو رفت.اخم های هیدان در هم گره خورد وگفت : لعنتی....
دیدارا پوزخندی به هیدان زد وگفت : طبق معمول کم اوردی.....هممم
قبل از اینکه دیدارا بتواند تکنیک خود را انجام دهد ، ان فرد سیاه پوش گفت : (کاتون _گوکاگیو نوجوتسو)
اتشی سرد اطراف ان فرد فرا گرفت و تقریبا تمام گیاهان تا شعاع یکمتری ان ، یخ زد و از بین رفت.

[]:با تشکر از گروه داستان نویسی کانال 😊
( https://t.me/joinchat/HL0YbElFOAbQfW2d-jjp1Q )
👁‍🗨👁‍🗨
#story_writing
#part_3
👁‍🗨👁‍🗨
🌀 @naruto_to_boruto 🌀
Anbu via @like
فصل اول : نبرد با سیاهی
نقطه ی شروع #part_4


خب دوستان ، گروه داستان نویسی کانال تصمیم گرفته برای اینکه داستان جذاب تر بشه شما رو هم داخلش شرکت بده . این پارت رو بخونید و تصمیم بگیرید که بعدش قراره چه اتفاقی بیافته !!!!😊😊😊😊



آکاتسوکی قصد حمله به کونوها را داشت ، نینجا های دهکده برگ باید سریع تر کاری میکردنند تا جلوی اتفاقات هولناک پیش رو را بگیرند. همه سرگردان و درمانده بودنند ، اکاتسوکی اعضای قدرتمندی داشت و از طرفی هم نیرو های دهکده برگ هم حین مبارزه کشته یا زخمی شده بودنند . وقتی شینوبی های دهکده برگ از این موضوع باخبر شدند، تن تن و نجی را نزد هوکاگه فرستادند تا دستور لازم را دریافت کنند . تن تن و نجی با تمام قدرت و سرعت به سمت کونوها حرکت میکردنند .به محض رسیدن به دهکده به سمت دفتر هوکاگه رفتند و انجا به سوناده و کاکاشی برخوردند.
سوناده گفت : اکاتسوکی میخواد به کونوها حمله کنه،باید یه کاری کنیم قبل از اینکه تمام دهکده رو به نیستو نابودی بکشونن.
کاکاشی گفت :که اینطور،پس باید با یه گروه از شینوبی های خودمون به راه بیوفتیم تا بفهمیم چی می خوان با توجه به شرایط بهتره تن تن و نجی رهبری گروه به عهده بگیرن...هر چند تقریبا تمام شینوبی های ماهر ما دارن با کانکا ها میجنگن
گروهی از شینوبی های تازه کار دهکده با رهبری تن تن و نجی برای رویارویی با اکاتسوکی اماده شدند . باید خودشان را هرچه زودتر به محله مورد نظر میرساندند تا بتوانند اوضاع را کنترل کنند . وقتی از مرز های دهکده گذشتند تن تن و نجی چیزی غیر منتظره را دیدند ، شخصی با ردای مشکی وبلند داشت با اکاتسوکی می جنگید !! تن تن گفت : اون دیگه کیه ؟
نجی گفت : مشخصه از دهکده ی ما نیست ، هیچ سربند و نشونه ای هم نداره...به هر حال هدف اصلی ما اکاتسوکیه و باید از دهکده محافظت کنیم .
تن تن دستور حمله به اعضای اکاتسوکی را داد سپس شینوبی های جوان و تازه کار دهکده برگ وارد عمل شدند . طولی نکشید که ان فرد ناشناس نیمی از شینوبی ها و دو عضو اکاتسوکی را تار و مار کرد. هر دو گروه بشدت اسیب دیده بودنند با اینکه دشمن بودنند اما هدف یکسانی داشتند .

🌟دوست دارید داستان چطوری ادامه پیدا کنه ؟
🔴اکاتسوکی با کونوها متحد میشه
🔵اکاتسوکی عقب نشینی میکنه و کونوها مجبور به مبارزه میشه


[]:با تشکر از گروه داستان نویسی کانال
👁‍🗨👁‍🗨
#story_writing
#part_4
👁‍🗨👁‍🗨
🌀 @naruto_to_boruto 🌀
Anbu via @like
فصل اول : نبرد با سیاهی
اکاتسوکی دوست یا دشمن #part_5



انچه گذشت.....👇👇👇👇

هنگامی که شینوبی های برگ از نقشه های آکاتسوکی در رابطه با حمله به کونوها مطلع شدند ، نجی و تن تن را به دهکده فرستادند تا به هوکاگه اطلاع دهند.وقتی خبر را رساندند، هوکاگه ، تن تن و نجی را رهبر شینوبی های تازه کار قرار داد.دبعد از یک ساعت شینوبی های کونوها به طرف منطقه مورد هجوم قرار گرفته ، حرکت کردند . وقتی به انجا رسیدند به سه شینوبی که درحال مبارزه برخوردند. تن تن و نجی به سرعت دونفر از آن شینوبی ها را شناختند آن دو دیدارا و هیدان از اعضای آکاتسوکی بودند، که داشتند با یک شینوبی ناشناس میجنگیدند. نجی هر چه سعی کرد نتوانست آن شینوبی را شناسایی کند آن شینوبی ردایی سیاه مانند سایه شب بر تن داشت ، چهره اش قابل شناسایی نبود .



در میان این همه نگرانی و هیاهو ، ناگهان بمبی به سمت شینوبی های کونوها پرتاب شد. شینوبی های سرگردان تا به خودشان آمدند وسط میدان جنگ مرگ و زندگی بودند. نجی ناخوداگاه متوجه شد که اکاتسوکی و کونوها برای اولین بار دارند هدف مشترکی را دنبال میکنند ...نابودی شینوبی سیاه پوش!
در عین ناباوری نجی چاره ای جز پیشنهاد اتحاد به اکاتسوکی را نداشت . نجی مجبور شد اینکار را بکند زیرا پیروز شدن با شینوبی های تازه کار در برابر سه دشمن قدرتمند غیر ممکن بود . پس به اکاتسوکی پیشنهاد داد اما انها به بدترین شکل این پیشنهاد را رد کردنند. اعضای اکاتسوکی در بین این قال مقال و هیاهو ، صحنه ی نبرد را ترک کردنند . این مبارزه ی جانفرسای تا اواسط شب طول کشید ، تقریبا یک دوم شینوبی ها کشته شده بودند تن تن یکی از سلاح هایش را به سمت آن شینوبیه مرموز پرتاب کرد و ناگهان همه جا را دود فرا گرفت . بعد از پنج دقیقه خاک و دودی که از پرتاب ان سلاح بلند شده بود از بین رفت اما دیگر اثری از آن شینوبی مرموز نبود !
نجی گفت : چاکراشو حس میکنم هنوزم این اطرافه
سپس به سمت شرق اشاره کرد و ادامه داد: از این طرف
تن تن گفت : دنبال کردنش فایده ای نداره ...یه نگاه به وضعمون بنداز
بیشتر شینوبی ها بشدت اسیب دیده بودنند و باید سریعا برای درمان به دهکده برمیگشتند. یکی از شینوبی ها به نجی اطلاع داد که کونوها توانسته کانکا ها را شکست دهد و الان دارند به سمت دهکده بر میگردند.

[]:با تشکر از گروه داستان نویسی کانال

🔴دوست دارید روال گذاشتن داستان ادامه پیدا کنه یا نه؟
👁‍🗨👁‍🗨
#story_writing
#part_5
👁‍🗨👁‍🗨
🌀 @naruto_to_boruto 🌀
Anbu via @like
فصل اول : نبرد با سیاهی
آکاتسوکی شمشیر دولبه #part_6



انچه گذشت....👇👇👇👇

اواخر شب بود .
خورشید داشت طلوع میکرد.
کونوها شینوبی های زیادی رو از دست داده بود که ناگهان آن شینوبی ناشناس غیب شد.
نینجا های کونوها از این فرصت استفاده و شروع به بهبود شینوبی های زخمی کردند.
سوناده متوجه شده بود این جنگ تلفات زیادی داده و دشمن را نمی شناسد پس تصمیم گرفت از هیچ سرنخ و راهی دریغ نکند.

سوناده نگاهی به تن تن ، نجی و کاکاشی کرد سپس گفت : میدونم که بخاطر ماموریت قبلی خیلی خسته اید اما کسی رو بهتر از شما برای اینکار پیدا نکردم.....یه پیغام دریافت کردیم از طرف اکاتسوکی ، درباره اینکه چی میخواد چیزی نگفته فقط موقعیتش رو توضیح داده ، میخوام برید ببینید چه خبره
کاکاشی ، نجی و تن تن با سرعت به طرف موقعیت مورد نظر حرکت کردنند . به محض رسیدن دو نفر از اعضای اکاتسوکی را دیدند . مثل دفعه ی قبل هیدان و دیدارا بودند .
تن تن گفت : اکاتسوکی دیگه شینوبی نداره که همش شما ها رو میفرسته؟
دیدارا گفت : هوکاگه تون بهتون سلام کردن یاد نداده نه؟
کاکاشی پرسید : برای چی کونوها رو احضار کردید ؟
دیدارا روی یک تنه درخت قدیمی نشست و گفت : فکر کنم همین اواخر بود که یه شینوبی میخواست به کونوها حمله کنه البته نا گفته نماند که زد تمام افرادتون لت و پار کرد......اکاتسوکی فهمیده که این نینجا به طرز مسخره ای فقط دنبال من و هیدانه بخاطر همینه که ما اومدیم
_این چه ربطی به ما داره ؟
_خب بنظر میرسه این بشر علاقه خاصی به نابودی کونوها داره.....یه زنه از یه قبیله ی باستانی و یه چیز دیگه.......این نینجا قبلا حدود چند ماه تو کونوها ساکن بوده....خلاصه بگم این مستونه یه قرارداد باشه ، شما اطلاعات مورد نیاز رو به ما میدید .....ما هم اونو میکشیم
نجی گفت :منم این احتمال رو میدم،
اول اینکه چاکرای به اون عظیمی رو از ماه بدست میاره چون با بیاکوگان خودم یه خط چاکرایی بین اون و ماه دیدم.
دوم اینکه چون اون به محض رفتن ماه و طلوع خورشید ناپدید شد
کاکاشی گفت : سلاحش هم
شمشیری نازک و بلند هست که به راحتی آهن رو میبره!
(بوم)
تن تن خیلی حیرت زده گفت : اون صدای چه بود؟
نجی گفت :(بیاکوگان)
هیدان: پس الان باید حمله کنیم و کلک این شینوبی ناشناس رو بکنیم

این داستان ادامه دارد......
[] : با تشکر از گروه داستان نویسی کانال
https://t.me/joinchat/HL0YbElFOAbQfW2d-jjp1Q

👁‍🗨👁‍🗨
#story_writing
#part_6
👁‍🗨👁‍🗨
🌀 @naruto_to_boruto 🌀
Anbu via @like
فصل اول : نبرد با سیاهی
اتحاد #part_7
(قسمت آخر فصل اول)

اکاتسوکی و تیم کاکاشی با تمام سرعت به سمت آن صدا حرکت میکردنند ، نجی گفت : مطمئنم خودشه....! به محض رسیدن به نقطه ی مورد نظر ، دوباره ان شینوبی سیاه پوش را دیدند . کاکاشی و نجی اول حمله کردنند ، نجی سعی میکرد به دشمن نزدیک شود تا بتواند مهارت های تایجوتسو او را محک بزند اما او مدام جا خالی می داد ، گویا علاقه ی چندان به درگیری از فاصله ی نزدیک نداشت . کاکاشی فریاد زد : چیدوری !!! و به سمت حریف حمله کرد . دشمن در همان لحظه شمشیری تیز از غلاف در اورد و ان را در زمین فرو کرد ، به طرز عجیبی زمین شروع به شکستن کرد و تقریبا یک دره ی کوچک و عمیق ایجاد شد. چیزی نمانده بود کاکاشی در دل زمین فرو برود که ناگهان تن تن به کمک او شتافت و او را نجات داد . دیدارا گفت : حالا نوبت هنر منه...همممم!
سپس از درون زمین هزار پایی سفید رنگ و خمیری بیرون آمد و دور بدن ان شینوبی ناشناس پیچید . دیدارا گفت : کاتس!
ناگهان هزار پا و شینوبی سیاه پوش منفجر شدند . کاکاشی و تیمش حیرت زده به گرد و غبار حاصل از ان انفجار نگاه میکردنند اما مدت زیادی طول نکشید که فهمیدند چیزی که از بین رفته یک بدل بود . ان شینوبی در یک چشم به هم زدن ، پشت سر دیدارا ظاهر شد ، با دسته ی شمشیرش به کمر دیدارا کوبید و دیدارا روی زمین افتاد. نجی گفت : منافذ چاکراشو بست!
شینوبی سیاه پوش میخواست با شمشیرش ، دیدارا را بکشد اما هیدان به او حمله کرد شینوبی سیاه پوش با دقت و مهارت حملات هیدان را دفع میکرد و در اخر با یک حرکت شمشیرش هیدان را به زمین کوبید.
تن تن پرسید : حالا چیکار کنیم؟
کاکاشی گفت : اکاتسوکی هنوز دشمن کونوهاست !
ناگهان کاکاشی از دور دو شینوبی رو دید که سمتشان حرکت میکردند .
تن تن گفت :کاکاشی سنسه اون شبیه ناروتو نیست؟اما اون یکی کیه؟
نجی گفت:شبیهش نیست اون خود ناروتو هستش و اون یکی...
ناگهان هیدان در حالی که روی زمین دراز کشیده بود ، فریاد زد:توبی اینجا چه غلطی میکنه؟؟!!!!!
بعد از مدت کوتاهی ناروتو و توبی رسیدند.
توبی به سرعت هیدان و دیدارا رو از دست آن شینوبی ناشناس نجات داد،شینوبی های کونوها از فرصتی که توبی برایشان ایجاد کرده بود استفاده کردند و میدان جنگ را به دست گرفتند هیدان باتعجب پرسید:چرا با این پسره ی احمق اومدی اینجا؟!!!
توبی گفت : اخه ....
حرف توبی تمام نشده بود که ناروتو با عجله گفت:اِ چرا انقدر طولش میدی بدو بگو دیگه.
توبی گفت:اخه باهاتون ....
ناراتو گفت:اهههههه...صبح شد.. اصلاً خودم میگم ما با همتون کار داریم.
-خب منم از اول داشتم همینو میگفتم
-به هرحال من گفتم
کاکاشی فریاد زد:بسه دیگه
توبی گفت:باشه و با عجله یه نامه از رداش در آورد ، به دیدارا و هیدان داد سپس گفت: خب اینم از این ماموریت من که تمام شد. ناروتو هم همین کارو کرد تن تن بعد از خواندن نامه فریاد زد :ها؟چرا سوناده ساما همچین دستوری داده؟
هیدان پرسید: دوباره چی؟؟؟!
نجی گفت:سوناده ساما دستور داده که با آکاتسوکی هم کاری کنیم.

سیاه پوش شمشیرش رو از غلاف کشید و با تمام سرعت به طرف نجی حمله کرد شمشیرش مانند ایینه در آسمان میدرخشید....


[]:با تشکر از گروه داستان نویسی کانال
https://t.me/joinchat/HL0YbElFOAbQfW2d-jjp1Q
👁‍🗨👁‍🗨
#story_writing
#part_7
👁‍🗨👁‍🗨
🌀 @naruto_to_boruto 🌀
Anbu via @like
فصل دوم : نبرد با سیاهی
سیاه پوش #Part_1


《روز بخیر ، امروز قرار است حسابی کتک بخوری!!!》

بله،خودم می دانم. اینجا شما داستان دردناک زندگی مرا میخوانید و با خودتان می گویید: وای،چه هیجان انگیز!یعنی میشه ما هم زندگیمون به همین دردناکی باشه؟؟؟
نه خیر ، نمی شود . حداقل این نظر من است . در ضمن فکر نمیکنم دلتان بخواهد با موقعیتی که من گرفتارش شدم،رو به رو شوید،مگر اینکه عقلتان را از دست داده باشید!
آن روز ، خیلی معمولی شروع شد، زیر درخت بزرگی دراز کشیده بودم که سوسوی نور خورشید من را از خواب بیدار کرد ، دیده اید چه حس بدی است مثل هفت صبح که میخواهند شما را به زور به مدرسه بفرستند . بعد از چند دقیقه ، کش و قوسی به خودم دادم و بساطم را جمع کردم هر چند از دار و ندار دنیا یک دست لباس، مقداری آب و یک جفت شمشیر بیشتر نداشتم .درست همین چند روز پیش بود که تا یک قدمی رویا هایم رفتم. مطمئن بودم اگر چندتا از اون نینجا های متبحر کونوها را لت و پار میکردم برای سرم جایزه بزرگی می‌گذاشتند،اما نشد و غرور مسخرم هم باعث شد انها را دست کم بگیرم ، دیگر لازم نیست ادامه اش را توضیح دهم . خودتان که میدانید معمولا سر ادم های مغرور چه بلایی میاد . من واقعاً آدم رقت انگیزی هستم
دیر یا زود باید از اینجا دور میشدم اعضای اکاتسوکی و کونوها هنوز به خون من تشنه اند . چند قدمی حرکت نکرده بودم که پسر بچه ای کم و سن سال جلوی راهم سبز شد ، موهای هویجی رنگ مسخره ای داشت . پسر بچه گفت : اکاتسوکی دنبالته ..... اگر میخوای بهشون خبر ندم هر چی پول داری رد کن بیاد
جاااان؟! درد دیده بودیم اما نه این شکلی. حتما داره سر به سرم میزاره ، یه چیزایی شنیده داره فال رو اب میگیره.
پوزخندی زدم و گفتم : برو بچه بزار باد بیاد
پسر بچه شانه هایش را بالا انداخت و گفت : پس تصمیمت اینه...اشکال نداره من همین پولو از اکاتسوکی میگیرم
با اعتماد به نفس کامل حرف میزد ، بنظر میرسید کاملا جدی است . امکان ندارد که اکاتسوکی به حرف یک بچه روستایی گوش کند حتی اگر خودش هم از جاسوسان اکاتسوکی باشد نمیپرسید......عههه دارم چی برای خودم بلغور میکنم ؟! به هر حال اهمیت نمیدهم
سپس پسر بچه جستی زد و رفت .


این داستان ادامه دارد .....

[]:با تشکر از گروه داستان نویسی کانال

(لینک گروه برا دوستانی که دوست دارن در ادامه ی داستان به ما کمک کنند 😊😊👈👈 https://t.me/joinchat/HL0YbElFOAbQfW2d-jjp1Q)

👁‍🗨👁‍🗨
#story_writing
#part_1
👁‍🗨👁‍🗨
🌀 @naruto_to_boruto 🌀
Anbu via @like
فصل دوم : نبرد با سیاهی
اتحاد یا انتقام#part_2


کمی باخودم فکر کردم،سپس با عجله به دنبال پسرک رفتم میخواستم بدانم کجا میرود،نکند واقعاً جاسوس آکاتسوکی باشد؟؟؟باید ازش بپرسم تا مطمئن نشدم ولش نکنم.
سریعاً خودم رو به دو قدمیش رسوندم ولی جلوتر نرفتم تصمیم گرفتم مخفیانه تقیبش کنم تا ببینم به پایگاه آکاتسوکی میرود یا نه کمی گذشت مونده بودم که چرا هرچی میرفتیم به پایگاه آکاتسوکی نمیرسیدیم ناگهان پسرک وایستاد.
_واقعاً فکر کردی این همه مدت نمیدانستم تقیبم میکنی؟
_چی؟یعنی فهمیده؟نه شاید ترفندشه، وای دارم دیوانه میشم اگر خودمو نشون بدم چی کار میکنه؟یا نکنه میدونسته و منو آورده وسط پایگاه آکاتسوکی؟چیکار کنم؟
_نگران نباش نه ترفندمه نه وسط پایگاه آکاتسوکی آوردمت
_چی؟الان فهمید من چی گفتم؟آخه چطوری؟
پسرک برگشت و به من نگاه کرد. گفت:من از همون اول می دونستم تعقیبم میکنی.
من که از ترس خشکم زده بود،گفتم: چجوری؟؟؟
پسرک رو به من کرد و گفت:این سبک نینجایی منه،من می تونم راز درونت رو بخونم.
من که خیلی تعجب کرده بودم گفتم: چجوری می تونی این کارو بکنی؟
پسرک گفت به وسیله چشمام که از خاندانم به ارث بردم.
بعد پسرک رو به من کرد و با حالتی جدّی گفت:
می دونم چقدر سختی کشیدی،درکت میکنم چرا می خوای انتقام بگیری من هم می خوام بهت کمک کنم.
من به پسرک گفتم نمی شه
تو همین موقع یه نکتی ای که خیلی ذهنم رو درگیر کرده بود این بود که چرا پسرک من رو دنبال خودش کشونده پسرک که ذهنم رو خونده بود و گفت:به هیچی فکر نکن،با تمام سرعت فرار کن من که تعجب کرده بودم،گفتم: چرا باید فرار کنم که همون موقع بود که ساسوری از راه رسید و به پسرک گفت:آفرین کارت رو درست انجام دادی از این به بعد آزادی که بری.
من که از ترس داشتم میمردم رو به پسرک کردم و گفتم: اینجوری میخواستی تو انتقامم به هم کمک کنی؟؟؟؟
پسرک گفت:اخه....
و سریع فرار کرد به خودم گفتم وقتی از این دردسر خلاص شدم به حساب اون پسره میرسم،همون موقع ساسوری با تیغ های سمیش به من حمله کرد من از تیغ های زهر الودش جاخالی دادم و سریع به داخل جنگل رفتم که همون موقع بود که دیدارا رو رو درخت دیدم
_کاتس
و درختی که روش ایستاده بودم منفجر شد من زود جاخالی دادم. تصمیم گرفتم که تا وسط جنگل برم وقتی رسیدم وسط جنگل دیدم دیدارا تعقیبم میکنه تصمیم گرفتم از قدرت نامرئی شدنم استفاده کنم،تا اومدم از قدرتم استفاده کنم رئیس آکاتسوکی پین جلوم رو گرفت............

🛑این داستان ادامه دارد...

[]:با تشکر از گروه داستان نویسی کانال
https://t.me/joinchat/HL0YbElFOAbQfW2d-jjp1Q
👁‍🗨👁‍🗨
#story_writing
#part_2
👁‍🗨👁‍🗨
🌀 @naruto_to_boruto 🌀
⭕️ فصل دوم : نبرد با سیاهی
👁‍🗨اتحاد یا انتقام #part_3

تا پین ها رو جلوی خودم دیدم سریع مسیرمو تغییر دادم تا باحاشون روبرو نشم.

دشمنا زیاد بودن،دیدارا با مواد انفجاریش،ساسوری با عروسکاش و پین انگار قصد داشتن منو به سمتی بکشن لعنتی نمیشد از دستشون در رفت، توی مسیر چند بار سعی کردم از تکنیک نامرئی استفاده کنم،که بالاخره مسیری پیدا کردم انگار ازم دارن دور میشن ناگاهان پین فریاد زد:شینداتنسه،و من رو به سمته درّه ای پرت کرد انقدر حول کرده بودم که از تکنیک جابجایی استفاده نکردم.

ناگهان شخصی بهم برخورد و مرا روی هوا قاپید وبه سرعت از شیاره های دره فرار کرد من انقدر ترس ورم داشته بود که حتی چشمامو باز نکردم

ناگهان کسی که منو گرفته بود ایستاد
من چشمامو وا کردم یعنی ممکنه !!!این همون پسره هست اون که فرار کرد....
او مرا روی زمین کنار پناه گاهی گزاشت و خوش هم نشست
من خاستم بلد شم ولی فهمیدم که پای سمت راستم با سخره داخل دره سدمه دیده بود

ناگهان پسر گفت:من خیلی متاسفم که تو رو با اون ها تنها گذاشتم،چون مجبور بودم دوستانم رو نجات بدم،الان دوستام منتظر هستند تا ما خودمون رو بهشون برسونیم.

منکه چاکرام تموم شده بود و دیگه نمیتونستم راه برم رو به پسرک کردم و با عجله گفتم:زود باش سریعاً باید فرار کنیم الان ما رو پیدا میکنن.
پسر گفت:نگران نباش اینجا یکی از پناهگاه های امنه هستش که هیچکس به جز من و دوستانم نمیتونه واردش بشه.
داشتم فکر میکردم که واقعاً راست میگه یا نه پسرک رو به من کرد و گفت: اوندفعه هم بهت گفتم که من میتونم ذهنت رو بخونم و پسرک گفت:نیازی نیست از من بترسی و میدونم که هیچ دلیلی نداره که به من اعتماد کنی ولی

🛑این داستان ادامه دارد...

[✍️]:با تشکر از گروه داستان نویسی کانال

✏️ برای عضویت در این تیم و کمک در رول نویسی قسمت های بعدی با ادمین چنل تماس باشید
☁️☁️
#story_writing
#part_3
☁️☁️
🌀 @naruto_to_boruto 🌀| جامع ترین چنل ناروتو و بوروتو در ایران |