745 subscribers
3.33K photos
461 videos
286 files
271 links
"جامع ترین چنل انیمه ای به زبان پارسی"

🗣 Group : @Anbu_Group

🕊 Anbu Twitter : https://bit.ly/3ardaBX

🤝 AD : @Anbu_AD
Download Telegram
Anbu via @like
فصل اول: نبرد با سیاهی
کانکا های سیاه #part_1

ماموریت آغاز شده.....!!!!

چند گروه از شینوبی های دهکده برگ در وسط جنگل محاصره شده بودنند. دشمنان از هر طرف حجوم می آوردند. انها چهره ای به شکل شغال و چاکرا های خاصی داشتند ، تقریبا هیچ کس نمی دانست که این شغال ها از کدام دهکده اند یا چه چیزی میخواهند ، بنظر می امد که زیاد اهل مذاکره نیستند. هایاته با اینکه بسیار زخمی شده بود دیگر تحمل این وضع را نداشت ، شمشیرش را از غلاف بیرون اورد و در سینه دشمن فرو کرد. خون سرخ روی زمین جاری شد ، اما فایده ای نداشت دشمن هنوز زنده بود . هایاته میدانست که شینوبی های دهکده برگ دیگر دوام نخواهند اورد سپس فریاد زد:گروه پشتیبانی رو خبر کنید.....!
شینوبی های دهکده برگ با هر سختی و مشقتی که بود گروه پشتیبانی را خبر کردند و منتظر بودند تا انها سر برسند . مبارزه ی طاقت فرسایی بود هیچ کس فکر نمیکرد که درگیری با چند جانور زشت انقدر زخمی بر جای بگذارد.

کاکاشی و گروهش برای نجات شینوبی های دهکده برگ اعذام شده بودنند و با تمام نیرو بین درخت ها حرکت میکردند تا بالاخره دشمن و شینوبی های دهکده برگ را در وسط جنگل دیدند.
کاکاشی فریاد زد : چیدوری
و وارد صحنه ی نبرد شد تقریبا سه تا از دشمنان را نابود کرد میخواست بار دیگر حمله کند که یک شغال زخمی عمیق بر بازوی چپش ایجاد کرد ، تقریبا در عرض چند ثانیه ، چندنین شغال دیگر نیز ظاهر شد . ناروتو جلوی کاکاشی ایستاد تا از او محافظت کند سپس فریاد زد :
راسنگان ...!!!!
چند لحظه نور ابی رنگی کل فضا را پر کرد و سپس بدن بی جان دشمنان روی زمین افتاد.
تعداد کمی از شغال ها از بین رفتند . کاهش تعداد دشمنان باعث شد که شینوبی های دهکده برگ فرصت فرار پیدا کنند و همه ی انها به سمت جنگل فرار کردند.
دست کاکاشی به شدت زخمی شده بود به طوری که توان راه رفتن و حرکت نداشت . ناروتو و ساسکه سپر کاکاشی شدند و بسیاری از دشمنان را از بین بردند. گویا هر چه بیشتر حمله میکردنند تعدادشان هم بیشتر می شد. ناروتو دوباره فریاد زد :راسنگان.....!!!
اینبار قصد حمله نداشت بلکه میخواست گرد و خاک به پا کند تا در این فاصله بتوانند کاکاشی را از صحنه نبرد خارج کنند و با نیروی کمکی برگردند. بعد از اینکه تیم هفت از صحنه نبرد خرج شد. از دور جونین هایی را دیدند که با تمام قوا برای کمک می دویدند. انها نجی ، تن تن و جیرایا بودند.
وقتی تن تن رسید نفس زنان گفت :
- ما با 200 نفر از شینوبی های خودمون برای کمک اومدیم،چند نفر زخمی شدن؟
ناروتو پاسخ داد :بیشترا زخمی شدن و بقیه مردن ......ما داریم به دهکده برمیگردیم تا کاکاشی سنسی رو برای درمان اونجا بزاریم و دوباره برگردیم.
بعد از رفتن ناروتو و کاکاشی،گروه جیرایا به چند قسمت تقسیم شد و برای جنگیدن با اون موجودات به محل حمله رفتند. خرابی های زیادی به وجود اومده بود. بیشتر شینوبی ها روی زمین افتاده بودند ، تن تن و نجی شروع به مبارزه کردند.

[]:با تشکر از گروه داستان نویسی کانال 😊
👁‍🗨👁‍🗨
#story_writing
#part_1
👁‍🗨👁‍🗨
🌀 @naruto_to_boruto 🌀
Anbu via @like
فصل دوم : نبرد با سیاهی
سیاه پوش #Part_1


《روز بخیر ، امروز قرار است حسابی کتک بخوری!!!》

بله،خودم می دانم. اینجا شما داستان دردناک زندگی مرا میخوانید و با خودتان می گویید: وای،چه هیجان انگیز!یعنی میشه ما هم زندگیمون به همین دردناکی باشه؟؟؟
نه خیر ، نمی شود . حداقل این نظر من است . در ضمن فکر نمیکنم دلتان بخواهد با موقعیتی که من گرفتارش شدم،رو به رو شوید،مگر اینکه عقلتان را از دست داده باشید!
آن روز ، خیلی معمولی شروع شد، زیر درخت بزرگی دراز کشیده بودم که سوسوی نور خورشید من را از خواب بیدار کرد ، دیده اید چه حس بدی است مثل هفت صبح که میخواهند شما را به زور به مدرسه بفرستند . بعد از چند دقیقه ، کش و قوسی به خودم دادم و بساطم را جمع کردم هر چند از دار و ندار دنیا یک دست لباس، مقداری آب و یک جفت شمشیر بیشتر نداشتم .درست همین چند روز پیش بود که تا یک قدمی رویا هایم رفتم. مطمئن بودم اگر چندتا از اون نینجا های متبحر کونوها را لت و پار میکردم برای سرم جایزه بزرگی می‌گذاشتند،اما نشد و غرور مسخرم هم باعث شد انها را دست کم بگیرم ، دیگر لازم نیست ادامه اش را توضیح دهم . خودتان که میدانید معمولا سر ادم های مغرور چه بلایی میاد . من واقعاً آدم رقت انگیزی هستم
دیر یا زود باید از اینجا دور میشدم اعضای اکاتسوکی و کونوها هنوز به خون من تشنه اند . چند قدمی حرکت نکرده بودم که پسر بچه ای کم و سن سال جلوی راهم سبز شد ، موهای هویجی رنگ مسخره ای داشت . پسر بچه گفت : اکاتسوکی دنبالته ..... اگر میخوای بهشون خبر ندم هر چی پول داری رد کن بیاد
جاااان؟! درد دیده بودیم اما نه این شکلی. حتما داره سر به سرم میزاره ، یه چیزایی شنیده داره فال رو اب میگیره.
پوزخندی زدم و گفتم : برو بچه بزار باد بیاد
پسر بچه شانه هایش را بالا انداخت و گفت : پس تصمیمت اینه...اشکال نداره من همین پولو از اکاتسوکی میگیرم
با اعتماد به نفس کامل حرف میزد ، بنظر میرسید کاملا جدی است . امکان ندارد که اکاتسوکی به حرف یک بچه روستایی گوش کند حتی اگر خودش هم از جاسوسان اکاتسوکی باشد نمیپرسید......عههه دارم چی برای خودم بلغور میکنم ؟! به هر حال اهمیت نمیدهم
سپس پسر بچه جستی زد و رفت .


این داستان ادامه دارد .....

[]:با تشکر از گروه داستان نویسی کانال

(لینک گروه برا دوستانی که دوست دارن در ادامه ی داستان به ما کمک کنند 😊😊👈👈 https://t.me/joinchat/HL0YbElFOAbQfW2d-jjp1Q)

👁‍🗨👁‍🗨
#story_writing
#part_1
👁‍🗨👁‍🗨
🌀 @naruto_to_boruto 🌀