·⌢•。☕️ 𝒵𝒶𝒽𝓇𝒶 ☕️。•⌢·
3.68K subscribers
13.7K photos
90 videos
14 files
753 links
💚
شــیڪـ و سـادِهــۛ مـِـثْـلـــِ آبـــْۛ

𝐲𝐞𝐤 𝐟𝐞𝐧𝐣𝐚𝐧 𝐞𝐬𝐡𝐠𝐡

آهنگ عاشقانه
متن و تکست عاشقانه
گیف عاشقانه
عکس عاشقانه
Download Telegram
💌
غیر از تو دیگر هیچ کس من را نمی‌فهمد
جز تو کسی ای مرد! این زن را نمی‌فهمد

با اینکه شاعر نیستی اما شبیه تو
دیگر کسی شعر و تَ تن تن را نمی‌فهمد

مثل تو حتی وامق و فرهاد، یا مجنون
عاشق شدن تا بیخِ گردن را نمی‌فهمد

غیر از نوازش های دستِ آشنای تو
هرگز کسی گل‌های دامن را نمی‌فهمد

تو خوب خوبی، من بدم! جایِ تعجب نیست
قلب تو آئينه‌ست، آهن را نمی‌فهمد

عاشق نوازی کن، بمان تا آخرِ قصه...
حالا که جز تو هیچ‌کس من را نمی‌فهمد!

| #طاهره_اباذری_هریس 👤|

❄️🤍@zahra☃️
🕗🌅
بر لبش لبخند نابی صبح ها گل می‌کند
چایی از این قند پهلوتر کجا پیدا کنم؟!

#طاهره_اباذری_هریس
❄️🤍@zahra☃️
اولین بارش بود که می‌اومد توی اتاق عمل؛ کم سن و سال بود، ترسیده بود، وحشت کرده بود...
داشتم ازش شرح حال می‌گرفتم، سرم توی پرونده بود که چنگ زد به بازوم و با چشمای خیس گفت:
" حواست بهم هست؟ "
نگفت چنین کن و چنان نکن برام! نگفت تو رو خدا همچین و همچون نیار سرم! فقط یه جمله به منِ غریبه گفت:
" حواست بهم هست؟ "
و این حواست بهم هست؟ یعنی همه چی...
یعنی نکنه حواست نباشه و از دست برم! یعنی نکنه حواست جای دیگه باشه و تموم بشم! یعنی نکنه حواست پرتِ چیزی شه و به خودت که بیای کار از کارِ من گذشته باشه، که دیگه منی نباشه...
با خودم فکر کردم چه خوبه آدم خیالش جمع باشه که کسی هست که حواسش باشه بهش، که حواسش پرت نشه ازش، که حواسش نره پیِ جایِ دیگه و کسِ دیگه...
فکر کردم به اینکه همه ی ما،
باید هرازگاهی
دست اونایی رو که دوستشون داریم و دوستمون دارن رو بگیریم و توی چشماشون نگاه کنیم و بپرسیم:
"حواست بهم هست؟! "

| #طاهره_اباذری_هریس 👤|
❄️🤍@zahra☃️
🕐🌃
ندارم خواب آرامی مگر در کنج اغوشت
بیا درمان کن این شب نخوابی های دائم را

| #طاهره_اباذری_هریس 👤|

❄️🤍@zahra☃️
🕘🌅
بر لبش لبخند نابی صبح ها گل می‌کند
چایی از این قند پهلوتر کجا پیدا کنم؟!

| #طاهره_اباذری_هریس 👤|
❄️🤍@zahra☃️
همیشه منظور آدما اون چیزی نیست که به زبون میارن، خواسته ی دلشون همونی نیست که بر حسب مصلحت و اجبار توی دهن میچرخونن، خیلی وقتا منظور آدما توی حرفاشون نیست، توی کلماتشون نیست...
شنونده خودش باید فهمیده باشه، خودش باید بفهمه، خودش باید ترجمه کردن بلد باشه!
همین خودِ تو...
تو خودت باید عاقل باشی، منو بلد باشی، چشمامو از حفظ باشی، تو خودت باید بغضمو، لحن صدامو، جنس حرفامو بشناسی حتی بهتر از خودم...
تو خودت باید بفهمی منو،
مثلا من حتی اگه خودمم بهت یه روزی گفتم برو،
گفتم نمون،
تو بفهم،
تو بمون،
تو باش
تو نرو...
می‌شنوی؟!
نرو!

| #طاهره_اباذری_هریس 👤|
❄️🤍@zahra☃️
🕦🌃
ندارم خواب آرامی مگر در کنج اغوشت
بیا درمان کن این شب نخوابی های دائم را

| #طاهره_اباذری_هریس 👤|
❄️🤍@zahra☃️
حاج بابام از آن مردهای قدیمی اصیل بود؛ از آن ها که با بریدن نافشان توی گوششان خوانده بودند مرد گریه نمی کند، زیاد نمی خندد، علاقه اش را علنی نمی کند و پدربزرگ من، حسابی مرد بود!
از تبریز که کندیم و آمدیم هریس، پیرمرد هفته ای چندبار زنگ میزد به گوشی بابا و تا صدای الو گفتنش را می شنید، با همان صدای بم و نفس سنگینش می گفت هوای اینجا ابر است، برف است، گرفته است، خوب نیست اصلا! از آب و هوای هریس چه خبر؟ و تا بابا جواب می‌داد شکر خدا اینجا هوایش خوب است، انگار خیال پیرمرد راحت می‌شد. نفس سنگینش را سنگین تر از ریه های خسته اش می‌داد بیرون و به عادت همیشه اش بی خداحافظی تماس را قطع می‌کرد و من می ماندم و سوال های بی جوابم! به چه کار پیرمرد می آمد حال و هوای شهری که کیلومترها ازش دور بود، مگر بابای من هواشناسی داشت خب؟! اصلا چرا حتی اگر برف و بوران هم بود بابا می گفت خیالت راحت حاجی، اینجا امن است و امان است و آفتاب؟!
زمان گذشت و درست همان سالی که من دانشگاه قبول شدم و قرار شد برگردم تبریز پیرمرد به رحمت خدا رفت، رفتن او از یک طرف و اتفاق های بد پشت سرش از یک طرف و دور شدن از شهر و خانواده و دلتنگی هم از یک طرف دیگر روزگارم را حسابی سخت کرده بود.
اولین شب تنهائی و دور از خانه بودنم را خوب خاطرم هست؛ گمان نمی‌کردم حتی بتوانم به سحر برسانمش! دیر وقت بود که گوشیم زنگ خورد و دیدن اسم بابا روی صفحه اش یک دنیا بغض و دلهره و دلتنگی ریخت به جانم که خیر است این وقتِ شب انشالله! تا تماس را برقرار کردم و گفتم سلام، صدای همیشه با صلابت بابا ضعیف تر از همیشه پیچید توی گوشم
" سلام باباجان، خوبی؟! خواب که نبودی؟! "
جواب منفیم را که شنید انگار چروک صدایش صاف تر شد
" دیر وقته؛ تا این موقع بیدار نمون دیگه، جونِ مردم شوخی بردار نیست...
خب بابا؟! "
نپرسیدم خودت چرا تا این موقع بیداری پدر من! تنها گفتم به روی چشم و همان چشم گفتن بی رمقم قانعش کرد انگار...
بعد از یک سکوت طولانی و بغض طولانی تر من، دوباره به حرف آمد...
" جات خالی دخترم، اینجا هوا بارونیه حسابی، از حال و هوای تبریز چه خبر؟! "
نگاه کردم به ابرهای سیاه پشت پنجره و چنگ زدم به گلویم و پشت گوشی گفتم:
" هوای اینجا عالیه بابا، انگار کن بهاره! "
صدای نفس آسوده اش را که شنیدم یاد حاج بابا افتادم و گزارش های هواشناسی که از بابا می گرفت؛ یادم افتاد طرف های حاج بابا همیشه باران بود و ابر و دلتنگی، یادم افتاد هریس هر چارفصلش آفتابی بود از زبان بابا و پشت گوشی. یادم افتاد این مرد هم پسر خلف همان پدر است و جامانده ی نسل مردان قدیم...
بعدش چه گفتم و چه شنیدم را یادم نیست، اما تماس را که قطع کردم، افتادم به هق هق و گوشی را گذاشتم روی قلبم و خیره به بارانِ پشت پنجره زمزمه کردم:
من هم دوستت دارم بابا...
من هم بارانم...
من هم دلتنگم...
خیلی دلتنگ تر از آسمان ابری هریس!

| #داستانک 📚|
| #طاهره_اباذری_هریس 👤|
❄️🤍@zahra☃️
نگاهم به دندونای یکی درمیون با مزه ش بود...
پرسیدم:
- کلاس چندمی خانوم کوچولو؟!
با سر انگشت لثه‌شو که لابد خارش و التهاب داشت لمس کرد
+ کوچولو نیستم دیگه! بزرگ شدم! دیگه قراره برم کلاس سوم!
خنده م گرفت
- یعنی کلاس دومی بودی امسال؟!
سرشو تکون داد
+ اوهوم!
دست زدم زیر چونه م
- دوست داری زودتر بزرگ شی؟!
چشماش برق زد از شوق
+ اوهوم!
خیره شدم به چشمای سیاه شفافش. دلم می‌خواست بهش بگم همه ی آدم بزرگای دور و برت یه روزی مثلِ تو بودن، منم مثل تو بودم، دلم می‌خواست بهش بگم همه‌مون مثل تو بودیم...
همه ی ما به ظاهر آدم بزرگا، یه روزی توو بچگیامون، یواشکی یکی دو سال گذاشتیم رو سن واقعیمون که بزرگتر به نظر بیایم، که خفن تر باشیم مثلا، که زودتر بزرگ شیم که بلکه‌م قدمون برسه به قامتِ آرزوهامون ولی سن و سال دار که شدیم دیدیم ای دل غافل! عمرمون گذشته و شدیم آدم بزرگه ای که قبلا آرزوشو داشتیم اما هیچی به هیچی تر از قبلمونیم و نه اثری مونده از دلخوشیِ بچگیامون و نه خبری هست از زرق و برقی که انتظار داشتیم از بزرگیامون!
خواستم بهش بگم الانم مثل همیم! ما آدم بزرگا هم وقتی یکی از سن و سالمون می‌پرسه، با تردید عدد و رقمارو میذاریم کنار هم، نه برای کم کردنش؛ برای این‌که وحشت نکنیم از هیبت عددا، برای این‌که هولمون نگیره از گذر زمان، که وهم نگیردمون از فرصتایی که هدر دادیم، که دلمون نگیره از زمانِ کمی که باقی مونده برامون...
دلم می‌خواست بگم اما سکوت کردم!
یه حرفایی گفتنی نیست،
شنفتنی هم نیست،
فقط باید به وقتش تجربه شون کنی تا بفهمی...

| #داستانک 📚|
| #طاهره_اباذری_هریس 👤|
❄️🤍@zahra☃️
نشسته بود خیره شده بود به دستاش.
گفتم:
" باز چه مرگته؟! "
نفس عمیقی کشید، با بغض گفت:
"یه بار که دستامون چفتِ هم بود بهم گفت می‌دونی چقدر دوسِت دارم؟! اندازه ی انگشتای دستای همه ی آدمای دنیا، می‌دونی چقدر میشه؟! هشت میلیارد آدمه و دوتا دست و ده تا انگشت و اووووووو...
اصلا حد و حساب نداره که، بی حد و حساب دوستت دارم دیوونه!
موقعی که داشت می‌رفت نگفتم کاری به اون همه آدم و دستای غریبه شون ندارم، ببین منو!
اگه بری این دستا اون قدری خالی میشن که هیچکس از بین این هشت میلیارد نفر نمی‌تونه کاری برای حسرتشون  کنه!
نگفتم و رفت! گفتن و نگفتنم فرقیم نداشت، رفتنی رو غل و زنجیرشم کنی یه راهی برای نموندن پیدا می‌کنه...
گاهی وقتا که حرفاشو یادم میفته زل میزنم به دستایی که برای بار آخرم نشد که دستاشو بگیره، با خودم فکر می‌کنم یعنی از بین اون آدمایی که می‌گفت، الان دستاش قفل شده توو دستای کی و داره توو گوش کی از دوست داشتنی میگه که حد و حساب نداره؟!"

| #داستانک 📚|
| #طاهره_اباذری_هریس 👤|
❄️🤍@zahra☃️
🫂🤍
گرچه آشوبم ولی آرامشِ جان مرا
شانه های محکمت حتما کفایت می‌کند...

| #طاهره_اباذری_هریس 👤|
❄️🤍@zahra☃️
این که می‌دونی سرانجامی نداری باهاش و دل خوش می‌کنی به بی سرانجامیش...
این که معیار زیبائی میشه برات و دوستت میگه رفیق این کجاش خوشگله...
این که خودش ساکته و هرکی هرچی میگه درباره ش تو دفاع می‌کنی ازش و تهش میگی البته ربطی به من نداره...
این که مهم نیست که چی داره چی نداره و امیدواری به همه ی چیزایی که قراره با هم بسازین بعدها...
این که به همه میگی هنوز برات زوده اما تا یه عروس و داماد می‌بینی، خودتو با اون به جاشون تصور می‌کنی و دلت غنج میره...
این که تا یه بچه ی خوشگل می‌بینی به پهنای صورت لبخند می‌زنی و با خودت میگی بچه ی من و فلانیم حسابی خوشگل میشه ها...
این که تا حرف عشق و دوست داشتن میشه سکوت می‌کنی و قلبت تندتر می‌تپه به خاطر راز شیرینی که یه روزی قراره برملا بشه...
این که شبا آخرین اسمی که قبل از خواب میاد توی ذهنت و صبح به محض بیدار شدن میاد رو لبات، همونیه که سعی می‌کنی چیزی ازش نگی توو جمع...
این که آدم با خدا و معتقدیم نباشی به جایی می‌رسی که توو خلوتت به خودِ خدا بگی: تورو خدا، فقط اونو می‌خواما...
این که از همون جمله ی اول این نوشته حواست پرت یه نفر بود فقط...
به روی خودت نیار
ولی اینارو بهش میگن عشق!


| #طاهره_اباذری_هریس 👤|
❄️🤍@zahra☃️
🕧🌃
ندارم خواب آرامی مگر در کنج اغوشت
بیا درمان کن این شب نخوابی های دائم را

| #طاهره_اباذری_هریس 👤|

❄️🤍@zahra☃️
🕢🌅
چشم هایم اما...
کاش همان پنجره ای بودند
که هر صبح رو به تو باز میشود!

| #طاهره_اباذری_هریس 👤|
❄️🤍@zahra☃️
گفته بودی تا ابد همراه می‌مانی، نماندی!
گرچه گفتی شب که باشم ماه می‌مانی، نماندی!

گفته بودم درد و درمانم شدی! پرسیده بودم
تا ابد در سینه‌ام چون آه می‌مانی؟! نماندی!

لحظه‌ای از دل حواسم پرت شد، بردی دلم را
خواب دیدم ای غمِ دلخواه می‌مانی، نماندی!

آرزویی جز تو در من نیست حتی بعدِ مرگم...
گفتمت ای حسرتِ جانکاه می‌مانی؟! نماندی!

کوله بارت روی دوشت بود، می‌دانستم این را؛
قول دادی لااقل کوتاه می‌مانی، نماندی!

من فریب از عشق خوردم، فکر کردم...
با یکی مانند من گمراه می‌مانی، نماندی!

دست‌هایم را رها کردی! که در غم گم شدم من
گفته بودی تا ابد همراه می‌مانی، نماندی.....

| #طاهره_اباذری_هریس 👤|
❄️🤍@zahra☃️
کُردا یه اصطلاح قشنگی دارن، به اونی که خیلی دوستش دارن میگن: دردت به قلبم!
یعنی فلانی! درسته قلب مهمه ها، اما شما حتی از اونم مهم‌تری، حتی از اونم  عزیزتری! انقدری که حاضرم حتی یه خار نره توو پات، ولی دردت بشه تیر و صاف بشینه وسط قلبم! یعنی اون قدر می‌خوامت که نباشی قلب می‌خوام چیکار! زندگی می‌خوام چیکار!
یعنی...
ولش کن این حرفارو اصلا؛ خلاصه کنم، خواستم بگم خیلی عزیزی برام،
انقدر که دردت به قلبم!

#طاهره_اباذری_هریس
@Zahra❤️
وُسعم که به داشتنت نرسید...
خیالَت را دودستی چسبیده ام!

#طاهره_اباذری_هریس

🦋 | @zahra
دلم می‌خواد یه چند ساعتی
خودمو قرض بگیرم از این زندگی،
زیاد نه ها...
فقط اندازه ی چند ساعت!
بزنم به دل جاده و برم جایی که هیشکی نباشه...
هیشکی!
بایستم لبه ی یه پرتگاه و داد بزنم...
داد بزنم
داد بزنم
داد بزنم
هیچی نگم، گله نکنم، شکایت نکنم، فقط داد بزنم...
اونقدری داد بزنم که دیگه صدام در نیاد
که گلوم زخم شه
که طعم خونو حس کنم توی دهنم
اونقدری که هرچی درد دارمو بالا بیارم
اونقدری که خودمو بالا بیارم
اونقدری که به زانو بیفتم
اونقدری که خالی بشم
خالیِ خالی...
بعد پاشم و خودمو بتکونم از این همه فریاد،
آروم و بی سر و صدا...
دوباره بگردم سر همون سکوت و درد و روزمرگیِ همیشگی!

#طاهره_اباذری_هریس

🦋 | @zahra
در طالعِ خود ای وطن انگار نداری...
غیر از غم و آوارگی و مرگ و مصیبت!

#طاهره_اباذری_هریس

🦋 | @zahra
می‌گفت وقتی اوضاع گل و بلبله و رواله همه چی، وقتی که آفتابیه حال و روز روزگار، کاری نداره اسم عشق گذاشتن روی هر سوءتفاهمی!
عشق ولی اونه که عشق بمونه درست وسطِ چشم باد، درست وقتی زمینِ زیرِ پاتم محکم نیست، دقیقا همون موقعی که توو دل طوفانی...
می‌گفت ببین منو!
سرد و گرمِ روزگار چشیده ایم ما!
فرقی نداره آرامش و طوفانش، بالا و پایینش، آفتاب و بارونش، سخت و آسونش...
آسمونمونم که به زمین بیاد،
اول و آخرش عشق خودتی و خودت و بس!

#طاهره_اباذری_هریس

@Zahra🍁