توی ایستگاه اتوبوس، کنار دستم نشسته بود و یهو به حرف اومد!
گفت:
- جَوونی کن تا وقت داری!
گفتم:
+ ببخشید؟!
گفت:
- جَوونی کن جَوون...
الان اگه به حرف دلت نباشی،
چند سال دیگه بخوایم نمیشه!
سکوت کرده بودم
گفت:
- ولی من اگه بچه داشتم، حتما بهش میگفتم بعضی روزا قید کار و زندگیو بزن و تا لنگ ظهر بگیر بخواب...
بی چتر برو زیر بارون و شعر بخون و عاشقی کن و نترس از برچسب دیوونگی زدنای بقیه!
یه قوری چای هل دار برای خودت دم کن و بشین چارلی چاپلین ببین و بخند!
دل بکن از ماشین و اینترنت و گوشی؛
گاهی پیاده راهو گز کن و ببین دور و برت چی میگذره اصلن!
دختر اگه داشتم بهش میگفتم گاهی وقتا رژ پررنگ بزن و کاریم به نگاهای مزخرف بعضیا نداشته باش...
گور باباشون!
لاک خوش رنگ بزن و با همین تغییر کوچیک سرحال کن خودتو!
لباسای شاد و رنگی رنگی بپوش و مطمئن باش شاد بودن هیچ منافاتی با متانت و سنگین رنگین بودن نداره!
نترس از پیچیدن صدای خنده ت توو گوش شهر، آدم تا جوونه میتونه به هرچیز بیربط و بی مزه ای بخنده!
بهش میگفتم یکمم برای خودت باش، به خودت برس، گاهی برای خودت کادو بخر، گلی، عروسکی، عطری،چیزی...
میگفتم عاشق شو و با عشق زندگی کن دختر، عاشق باش همیشه!
میگفتم هرچند ساله که بودی گاهی سوار تاب شو و لذت ببر از پریشونی موهات توو باد، این موهای بلند و سیاه برای همیشه وفا نمیکنه ها بهت....
بستنی تابستون و زمستون نداره، هر موقع هوس کردی به خودت یه بستنی جایزه بده و همرنگ جماعتی نشو که قهوه رو شاید تلخ میخورن به خاطر کلاسش و داغ به خاطر ترس از نگاه بقیه!
گاهی وقتا توو خونه بشین جلوی آینه و برای دل خودت آرایش کن و خودت زیباییتو تحسین کن...
به پسرِ نداشتهم میگفتم تابستونا بجای کت و شلوار رسمی، یه پیرهن آستین کوتاه خنکِ رنگی بپوش و نترس از اینکه بگن جلفه، مرد نیست!
میگفتم بی ریش و با ریش و مد روز اصلا مهم نیست، ببین چجوری حال دل خودت خوبه، همون شکلی باش!
یادش میدادم مرد باشه و عاشق، خودش انتخاب کنه و به انتخابش متعهد باشه و عاشقی کنه برای عشقش!
میگفتم بهش که مال خودت باش گاهی، یه هدیه بخر برای خودت و شاد کن درونتو!
گاهی بیخیال سن و سالت شو و با بچه های توی کوچه گل کوچیک بازی کن و بخند از ته دلت...
دلت که گرفت گریه کن پسرکم، مهم نباشه برات ضرب المثلا، اونی که گریه نمیکنه و رحم نمیکنه به احساساتش، اونه که مرد نیست!
میگفتمش ها که با اخم جذاب تری، اما لبخندت دلبرتره پسر! بخند و بقیه رم بخندون و نگاهای سنگین هیچکسم برات مهم نباشه!
میگفتم بهش که غرور زیادیشم خوب نیست، هر ازگاهی به دور بریاش بگه دوسشون داره، حتی شده با صدای آهسته!
دختر و پسرمو یادش میدادم انسان باشه، نه صرفا یه آدم واسه ادامه دادنِ نسلِ این موجودِ دوپا! یادش میدادم به بقیه هم همینجوری نگاه کنه، میگفتمش برای خودش زندگی کنه گاهی، که اگه برای دلش زندگی نکنه، یه موقعی میرسه که دیگه خیلی دیره...
اون موقعه که میگن دیگه سن و سالی ازت گذشته، میگن تو رو چه به رژ قرمز، تو رو چه به همچین لباسی!
میگن دیگه از شماها گذشته، خودشم میگه دیگه از من گذشت، الان دیگه باید به فکر جوونترا بود!
بی فکر گفتم:
+ ولی بهتون نمیخوره دختر یا پسر جوون داشته باشین!
آه بلندی کشید و گفت:
- نه! ندارم! ولی کسی رو هم نداشتم که این حرفارو بهم بزنه و یادم بده زندگی کنم گاهی...
دیگه از ما که گذشت، شماها تا وقت هست جوونی کنین؛ مبادا از شماها هم بگذره و هیچی به هیچی تر شه این روزگار!
راستی این حرفارو از طرف من به بچه هاتم بگو!
تا بیام حرفی بزنم اتوبوس از راه رسید، از رو صندلی بلند شد و سریع خودشو رسوند بهش و سوار شد و رفت و...
من پیاده از ایستگاه اومدم بیرون و تصمیم گرفتم یه کم توو اون بارون بهاری خیابونارو بگردم و یه بستنی به خودم جایزه بدم!
| #داستانک 📚|
| #طاهره_اباذری_هریس 👤|
⊰♥️⃟🍁⊱ @zahra🍂
گفت:
- جَوونی کن تا وقت داری!
گفتم:
+ ببخشید؟!
گفت:
- جَوونی کن جَوون...
الان اگه به حرف دلت نباشی،
چند سال دیگه بخوایم نمیشه!
سکوت کرده بودم
گفت:
- ولی من اگه بچه داشتم، حتما بهش میگفتم بعضی روزا قید کار و زندگیو بزن و تا لنگ ظهر بگیر بخواب...
بی چتر برو زیر بارون و شعر بخون و عاشقی کن و نترس از برچسب دیوونگی زدنای بقیه!
یه قوری چای هل دار برای خودت دم کن و بشین چارلی چاپلین ببین و بخند!
دل بکن از ماشین و اینترنت و گوشی؛
گاهی پیاده راهو گز کن و ببین دور و برت چی میگذره اصلن!
دختر اگه داشتم بهش میگفتم گاهی وقتا رژ پررنگ بزن و کاریم به نگاهای مزخرف بعضیا نداشته باش...
گور باباشون!
لاک خوش رنگ بزن و با همین تغییر کوچیک سرحال کن خودتو!
لباسای شاد و رنگی رنگی بپوش و مطمئن باش شاد بودن هیچ منافاتی با متانت و سنگین رنگین بودن نداره!
نترس از پیچیدن صدای خنده ت توو گوش شهر، آدم تا جوونه میتونه به هرچیز بیربط و بی مزه ای بخنده!
بهش میگفتم یکمم برای خودت باش، به خودت برس، گاهی برای خودت کادو بخر، گلی، عروسکی، عطری،چیزی...
میگفتم عاشق شو و با عشق زندگی کن دختر، عاشق باش همیشه!
میگفتم هرچند ساله که بودی گاهی سوار تاب شو و لذت ببر از پریشونی موهات توو باد، این موهای بلند و سیاه برای همیشه وفا نمیکنه ها بهت....
بستنی تابستون و زمستون نداره، هر موقع هوس کردی به خودت یه بستنی جایزه بده و همرنگ جماعتی نشو که قهوه رو شاید تلخ میخورن به خاطر کلاسش و داغ به خاطر ترس از نگاه بقیه!
گاهی وقتا توو خونه بشین جلوی آینه و برای دل خودت آرایش کن و خودت زیباییتو تحسین کن...
به پسرِ نداشتهم میگفتم تابستونا بجای کت و شلوار رسمی، یه پیرهن آستین کوتاه خنکِ رنگی بپوش و نترس از اینکه بگن جلفه، مرد نیست!
میگفتم بی ریش و با ریش و مد روز اصلا مهم نیست، ببین چجوری حال دل خودت خوبه، همون شکلی باش!
یادش میدادم مرد باشه و عاشق، خودش انتخاب کنه و به انتخابش متعهد باشه و عاشقی کنه برای عشقش!
میگفتم بهش که مال خودت باش گاهی، یه هدیه بخر برای خودت و شاد کن درونتو!
گاهی بیخیال سن و سالت شو و با بچه های توی کوچه گل کوچیک بازی کن و بخند از ته دلت...
دلت که گرفت گریه کن پسرکم، مهم نباشه برات ضرب المثلا، اونی که گریه نمیکنه و رحم نمیکنه به احساساتش، اونه که مرد نیست!
میگفتمش ها که با اخم جذاب تری، اما لبخندت دلبرتره پسر! بخند و بقیه رم بخندون و نگاهای سنگین هیچکسم برات مهم نباشه!
میگفتم بهش که غرور زیادیشم خوب نیست، هر ازگاهی به دور بریاش بگه دوسشون داره، حتی شده با صدای آهسته!
دختر و پسرمو یادش میدادم انسان باشه، نه صرفا یه آدم واسه ادامه دادنِ نسلِ این موجودِ دوپا! یادش میدادم به بقیه هم همینجوری نگاه کنه، میگفتمش برای خودش زندگی کنه گاهی، که اگه برای دلش زندگی نکنه، یه موقعی میرسه که دیگه خیلی دیره...
اون موقعه که میگن دیگه سن و سالی ازت گذشته، میگن تو رو چه به رژ قرمز، تو رو چه به همچین لباسی!
میگن دیگه از شماها گذشته، خودشم میگه دیگه از من گذشت، الان دیگه باید به فکر جوونترا بود!
بی فکر گفتم:
+ ولی بهتون نمیخوره دختر یا پسر جوون داشته باشین!
آه بلندی کشید و گفت:
- نه! ندارم! ولی کسی رو هم نداشتم که این حرفارو بهم بزنه و یادم بده زندگی کنم گاهی...
دیگه از ما که گذشت، شماها تا وقت هست جوونی کنین؛ مبادا از شماها هم بگذره و هیچی به هیچی تر شه این روزگار!
راستی این حرفارو از طرف من به بچه هاتم بگو!
تا بیام حرفی بزنم اتوبوس از راه رسید، از رو صندلی بلند شد و سریع خودشو رسوند بهش و سوار شد و رفت و...
من پیاده از ایستگاه اومدم بیرون و تصمیم گرفتم یه کم توو اون بارون بهاری خیابونارو بگردم و یه بستنی به خودم جایزه بدم!
| #داستانک 📚|
| #طاهره_اباذری_هریس 👤|
⊰♥️⃟🍁⊱ @zahra🍂
سال سومِ دانشگاه بود که برای کارشناسی ارشدش اومد دانشگاهِ ما....
بایه تیپ و ظاهرِ عجیبُ غریب....
پسر باشخصیتی بود و خیلی زود همه ی دانشکده مریدش شدن....
از قضا
باهاش چهارواحد مشترک داشتیم...
بلبل زبونِ کلاس تا قبل اون من بودم اما اومده بود تا رویِ منُ کم کنه انگار...
موهاش بلند بود تاروی شونه هاش ویه ته ریشِ مرتب داشت و تویِ ابروهاش با تیغ خط انداختـه بود....
خلاصه همه جوره دور بود از منِ رسمیِ اتو کشیده....
اما
افکارمون به شدت نزدیک بود به هم....
همین مارو به هم وصل کــرد...
از صدقه سریِ کنفرانسُ پژوهش هایِ مشترک
مدام ورِ دلِ هم بودیم....
دوتایی رو انگشت میچرخوندیم کلاسارو....
چشممون یه دفعه
افتاد به هاله یِ عشقِ دورِ قلبمون....
به وابستگیمون...
دوری از هم میکشتمون اما لب وا نمیکردیم....
تا اینکه
اوایل بهمن
به زبون اومدُ گفت حرفِ دلشُ...
گفت که رفته واسه من...
گفت و گفت....
اما
منِ خودخواهِ بی انصاف
بد زدم تو ذوقش
خاموش کـردم برقِ چشمایِ سیاهِشُ...
"ببین،من و تو اصلا به هم نمیخوریم....
مافقط دوتا دوست میتونیم بمونیم....همین"
دلم جیغ میزد سرم و میخواستش....
میکوبید به در و دیوار و میخواستش....
اما
دوست داشتم ببینم به خاطرم تغییـر میکنه یانه...
چشمایِ بی فروغُ صورتِ ناراحتش
کشت منُ اما
پیاده نشدم که نشدم از خرِ خودخواهی....
ندیدمش چند روز
دلم سرِ مغزِ تعطیلم فریاد میزد
دلشوره و نگرانی واسش داشت میکشت منُ....
یه هفته گذشت
کشت تا گذشت ها....کشت....
تو سالن وایساده بودم منتظرِ استاد که از پشتِ سر
صدایِ اشناش صدام زد....
برگشتــم که کاش...
میمردم و برنمیگشتم....
موهاش نبود
یعنی اونقدری نبود
کوتاهِ کوتاه....
یه ریشِ پرفسوریِ مضحک با یه تیپِ رسمی که انگار داره میره خواستگاری....
ماتم برده بود....
کشوندم سمتِ حیاطِ دوحوض و گفت
"خب....خانوم معلم...
حالا چی میگی...؟
حله ؟
یابرم شبیه استاد وثوقیان بشم و برگردم...؟"
نمیشناختمش رسما....
انقدرعوض شده بود که نمیشناختمش....
دلمم حتی خفه خون گرفته بود....
تو یه لحظه
تمومِ حسِ دوست داشتنش
شد یه حفره ی عمیقِ بی تفاوتی....
ســردِ سرد شد تنورِ داغِ عشقش....
شده بود همونی که باید می شد تابخوامش اما
ذره ای دیگه نه میشناختمش و نه میخواستمش....
فهمیدم
من اون آدمِ قبل
باهمون ظاهر و همون مدل موها میخواستم....
فهمیدم
این آدمِ عوض شده هیچ جایی تو دلم نداره....!
رفتارم باهاش به قدری ســرد شده بود
که حالِشُ به هم زدم
دستِ خودم نبود....
نمیتونستم باهاش کنار بیام....
رابطه امُ به کل باهاش قطع کردم
اونم دیگه حتی بهم سلام هم نمیکرد...
حق داشت
گند زده بودم به احساسُ باورش....
ترم مهرماهِ سال بعد بود
که دست تو دستِ یه دختر دیدمش....
دلم که خیلی وقتِ پیش یخ زده بود
ولی پاهام شروع کرد به لرزیدن...
همون جا
من مردم و تموم شدم....
و یاد گرفتم
اگه عاشقی
اگه دوسش داری
همونجوری که هست بپذیرش...
هرگز سعی نکن کسی رو تغییــر بدی
چون دیگه حتی
خودتم نمیخوایش....
| #داستانک 📚|
| #فاطمه_صابری_نیا 👤|
⊰♥️⃟🍁⊱ @zahra🍂
بایه تیپ و ظاهرِ عجیبُ غریب....
پسر باشخصیتی بود و خیلی زود همه ی دانشکده مریدش شدن....
از قضا
باهاش چهارواحد مشترک داشتیم...
بلبل زبونِ کلاس تا قبل اون من بودم اما اومده بود تا رویِ منُ کم کنه انگار...
موهاش بلند بود تاروی شونه هاش ویه ته ریشِ مرتب داشت و تویِ ابروهاش با تیغ خط انداختـه بود....
خلاصه همه جوره دور بود از منِ رسمیِ اتو کشیده....
اما
افکارمون به شدت نزدیک بود به هم....
همین مارو به هم وصل کــرد...
از صدقه سریِ کنفرانسُ پژوهش هایِ مشترک
مدام ورِ دلِ هم بودیم....
دوتایی رو انگشت میچرخوندیم کلاسارو....
چشممون یه دفعه
افتاد به هاله یِ عشقِ دورِ قلبمون....
به وابستگیمون...
دوری از هم میکشتمون اما لب وا نمیکردیم....
تا اینکه
اوایل بهمن
به زبون اومدُ گفت حرفِ دلشُ...
گفت که رفته واسه من...
گفت و گفت....
اما
منِ خودخواهِ بی انصاف
بد زدم تو ذوقش
خاموش کـردم برقِ چشمایِ سیاهِشُ...
"ببین،من و تو اصلا به هم نمیخوریم....
مافقط دوتا دوست میتونیم بمونیم....همین"
دلم جیغ میزد سرم و میخواستش....
میکوبید به در و دیوار و میخواستش....
اما
دوست داشتم ببینم به خاطرم تغییـر میکنه یانه...
چشمایِ بی فروغُ صورتِ ناراحتش
کشت منُ اما
پیاده نشدم که نشدم از خرِ خودخواهی....
ندیدمش چند روز
دلم سرِ مغزِ تعطیلم فریاد میزد
دلشوره و نگرانی واسش داشت میکشت منُ....
یه هفته گذشت
کشت تا گذشت ها....کشت....
تو سالن وایساده بودم منتظرِ استاد که از پشتِ سر
صدایِ اشناش صدام زد....
برگشتــم که کاش...
میمردم و برنمیگشتم....
موهاش نبود
یعنی اونقدری نبود
کوتاهِ کوتاه....
یه ریشِ پرفسوریِ مضحک با یه تیپِ رسمی که انگار داره میره خواستگاری....
ماتم برده بود....
کشوندم سمتِ حیاطِ دوحوض و گفت
"خب....خانوم معلم...
حالا چی میگی...؟
حله ؟
یابرم شبیه استاد وثوقیان بشم و برگردم...؟"
نمیشناختمش رسما....
انقدرعوض شده بود که نمیشناختمش....
دلمم حتی خفه خون گرفته بود....
تو یه لحظه
تمومِ حسِ دوست داشتنش
شد یه حفره ی عمیقِ بی تفاوتی....
ســردِ سرد شد تنورِ داغِ عشقش....
شده بود همونی که باید می شد تابخوامش اما
ذره ای دیگه نه میشناختمش و نه میخواستمش....
فهمیدم
من اون آدمِ قبل
باهمون ظاهر و همون مدل موها میخواستم....
فهمیدم
این آدمِ عوض شده هیچ جایی تو دلم نداره....!
رفتارم باهاش به قدری ســرد شده بود
که حالِشُ به هم زدم
دستِ خودم نبود....
نمیتونستم باهاش کنار بیام....
رابطه امُ به کل باهاش قطع کردم
اونم دیگه حتی بهم سلام هم نمیکرد...
حق داشت
گند زده بودم به احساسُ باورش....
ترم مهرماهِ سال بعد بود
که دست تو دستِ یه دختر دیدمش....
دلم که خیلی وقتِ پیش یخ زده بود
ولی پاهام شروع کرد به لرزیدن...
همون جا
من مردم و تموم شدم....
و یاد گرفتم
اگه عاشقی
اگه دوسش داری
همونجوری که هست بپذیرش...
هرگز سعی نکن کسی رو تغییــر بدی
چون دیگه حتی
خودتم نمیخوایش....
| #داستانک 📚|
| #فاطمه_صابری_نیا 👤|
⊰♥️⃟🍁⊱ @zahra🍂
ما فقط دوست معمولی بودیم!
وقتی شب به شب بیدار می ماندیم به پای هم توی صفحه های مجازی لعنتی تا خوابمان بگیرد لابلای حرف زدن های بیخودمان از روزمرگی های بیخودترمان دوست معمولی بودیم!
وقتی اولین بار توی سرازیری ولیعصر قرار گذاشتیم و دیدمش و خیز برداشت که توی آغوشش بگیردم و من بی معطلی گم شدم میان بازوانش دوست معمولی بودیم!
چند لحظه گذشته از دومین قرار وقتی کلافه گفت آن روسری لعنتی را بکش جلوتر و آن رژ خرابی را پاک کن از لب های وامانده ات و من فکر نکردم که کجای رژ صورتیِ رنگ و رو رفته ام مخصوص آدم های خراب است دوست معمولی بودیم!
به وقتِ نخورده مستیِ قرار سوم که دود سیگارش را فوت کرد توی صورتم و من یادم رفت چقدر از سیگار متنفرم، چقدر از سیگار بدم می آید و غرق شدم توی حس خوشایندِ دود آمیخته با عطر تلخش دوست معمولی بودیم!
به شیرینیِ قرار چهارم، درست همان جایی که سرم را گرفته بود به سینه اش و لابلای دیالوگ های علی سنتوری و حسادت من به تک تک نگاه هایش به گلشیفته و در پسِ نفس های عمیق و سنگینمان دوست معمولی بودیم!
به گاهِ قرار پنجم، زیر بارانِ بی چتر پیاده روی خلوت ناکجا آباد و درست همان لحظه ی پر التهاب لعنتی که ایستادم روی پنجه ی پاهایم و سرش خم شد که ممنوعه و عمیق و کوتاه و شیرین و پر از اضطراب و با طعم باران ببوسمش و ببوسدم دوست معمولی بودیم!
هنگامه ی بی قراری قرار ششم و لابلای بویِ حلوایِ جان گرفته از تردید نگاه های گریزانش و در انعکاس تصویر تارش توی نی نی لرزان چشم های مضطربم دوست معمولی بودیم!
سرِ قرار هفتمی که رفتم و نیامد و منتظر ماندم و نیامد و همه آمدند و نیامد و رفتند و نیامد و نمی آید و نخواهد آمد، دوست معمولی بودیم!
به وقت شرعیِ قرارِ یک هزار و سیصد و چندم و به حرمت پیام های نرسیده و تماس های رد شده و گریه های شبانه و زخم های روی زخم آمده و جراحت های جذام شده و خاطرات نداشته و یادگاری های نداده و دوستت دارم هایی که باورم نشد و به حرمت چشم انتظاری ها و این تنهایی بی پایانِ ابدی...
ما هنوز هم دوست معمولی هستیم!
| #داستانک 📚|
| #طاهره_اباذری_هریس 👤|
⊰♥️⃟🍁⊱ @zahra🍂
وقتی شب به شب بیدار می ماندیم به پای هم توی صفحه های مجازی لعنتی تا خوابمان بگیرد لابلای حرف زدن های بیخودمان از روزمرگی های بیخودترمان دوست معمولی بودیم!
وقتی اولین بار توی سرازیری ولیعصر قرار گذاشتیم و دیدمش و خیز برداشت که توی آغوشش بگیردم و من بی معطلی گم شدم میان بازوانش دوست معمولی بودیم!
چند لحظه گذشته از دومین قرار وقتی کلافه گفت آن روسری لعنتی را بکش جلوتر و آن رژ خرابی را پاک کن از لب های وامانده ات و من فکر نکردم که کجای رژ صورتیِ رنگ و رو رفته ام مخصوص آدم های خراب است دوست معمولی بودیم!
به وقتِ نخورده مستیِ قرار سوم که دود سیگارش را فوت کرد توی صورتم و من یادم رفت چقدر از سیگار متنفرم، چقدر از سیگار بدم می آید و غرق شدم توی حس خوشایندِ دود آمیخته با عطر تلخش دوست معمولی بودیم!
به شیرینیِ قرار چهارم، درست همان جایی که سرم را گرفته بود به سینه اش و لابلای دیالوگ های علی سنتوری و حسادت من به تک تک نگاه هایش به گلشیفته و در پسِ نفس های عمیق و سنگینمان دوست معمولی بودیم!
به گاهِ قرار پنجم، زیر بارانِ بی چتر پیاده روی خلوت ناکجا آباد و درست همان لحظه ی پر التهاب لعنتی که ایستادم روی پنجه ی پاهایم و سرش خم شد که ممنوعه و عمیق و کوتاه و شیرین و پر از اضطراب و با طعم باران ببوسمش و ببوسدم دوست معمولی بودیم!
هنگامه ی بی قراری قرار ششم و لابلای بویِ حلوایِ جان گرفته از تردید نگاه های گریزانش و در انعکاس تصویر تارش توی نی نی لرزان چشم های مضطربم دوست معمولی بودیم!
سرِ قرار هفتمی که رفتم و نیامد و منتظر ماندم و نیامد و همه آمدند و نیامد و رفتند و نیامد و نمی آید و نخواهد آمد، دوست معمولی بودیم!
به وقت شرعیِ قرارِ یک هزار و سیصد و چندم و به حرمت پیام های نرسیده و تماس های رد شده و گریه های شبانه و زخم های روی زخم آمده و جراحت های جذام شده و خاطرات نداشته و یادگاری های نداده و دوستت دارم هایی که باورم نشد و به حرمت چشم انتظاری ها و این تنهایی بی پایانِ ابدی...
ما هنوز هم دوست معمولی هستیم!
| #داستانک 📚|
| #طاهره_اباذری_هریس 👤|
⊰♥️⃟🍁⊱ @zahra🍂
اولین باری که بعد از کلی وقت دیدمش، وقتی یک جوراهایی هنوز دلخور بودیم و سرسنگین، گفتم "اگه یه روزی بفهمی من یه مریضی خیلی سخت دارم چیکار میکنی؟" اخم کرد و پرسید "یعنی چی؟" دوباره گفتم "یعنی همین دیگه، فکر کن من الان بیمارم، مریضیم هم خیلی سخت و حتی... کشنده ست."
فنجان چایش را گذاشت روی میز و زل زد در چشمهایم. با لحنی نگران پرسید "یعنی چی این حرفا؟؟ طوری شده؟!"
لبخند زدم: "بابا فقط دارم یه سوال می پرسم" بعد فنجان چایم را زیر نگاه ادامه دار و غمگینش سر کشیدم و دیگر به موضوع ادامه ندادم.
آن روز تا آخرین لحظه ی با هم بودنمان تمام حواسش به من و حرفهایی که میزدم بود. البته فکرش درگیر بود و گاهی می گفت "ببخشید، حواسم نبود، دوباره بگو" هر بار هم که خطابش می کردم با "جانم؟ جانم؟" جواب می داد و حتی لحظه ای دستم را رها نمی کرد.
وقتی داشتیم دیدار آن روز را به پایان می بردیم گفتم "من امروز فقط یه سوال پرسیدم، منظوری نداشتم، حالم هم خوبه، چرا جوری رفتار میکردی انگار این اخرین باره که منو میبینی؟"
گفت "میدونم. اگرم مریض بودی هرگز به من نمی گفتی. امروز که داشتم میومدم پیشت، سه نفرو دیدم با هم بودن، یکی شون جدا شد داشت از خیابون رد میشد، یه موتور زد بهش. سالم موند، ولی می تونست نمونه."
نگاهم کرد :اگه الان که از هم جدا شدیم، موقع رد شدن از خیابون، یه ماشین...
دستم را فشرد "نمی خوام حسرت بخورم"
| #داستانک 📚|
| #آنا_جمشیدی 👤|
⊰♥️⃟🍁⊱ @zahra🍂
فنجان چایش را گذاشت روی میز و زل زد در چشمهایم. با لحنی نگران پرسید "یعنی چی این حرفا؟؟ طوری شده؟!"
لبخند زدم: "بابا فقط دارم یه سوال می پرسم" بعد فنجان چایم را زیر نگاه ادامه دار و غمگینش سر کشیدم و دیگر به موضوع ادامه ندادم.
آن روز تا آخرین لحظه ی با هم بودنمان تمام حواسش به من و حرفهایی که میزدم بود. البته فکرش درگیر بود و گاهی می گفت "ببخشید، حواسم نبود، دوباره بگو" هر بار هم که خطابش می کردم با "جانم؟ جانم؟" جواب می داد و حتی لحظه ای دستم را رها نمی کرد.
وقتی داشتیم دیدار آن روز را به پایان می بردیم گفتم "من امروز فقط یه سوال پرسیدم، منظوری نداشتم، حالم هم خوبه، چرا جوری رفتار میکردی انگار این اخرین باره که منو میبینی؟"
گفت "میدونم. اگرم مریض بودی هرگز به من نمی گفتی. امروز که داشتم میومدم پیشت، سه نفرو دیدم با هم بودن، یکی شون جدا شد داشت از خیابون رد میشد، یه موتور زد بهش. سالم موند، ولی می تونست نمونه."
نگاهم کرد :اگه الان که از هم جدا شدیم، موقع رد شدن از خیابون، یه ماشین...
دستم را فشرد "نمی خوام حسرت بخورم"
| #داستانک 📚|
| #آنا_جمشیدی 👤|
⊰♥️⃟🍁⊱ @zahra🍂
استاد نازنینی داشتیم در دوران دانشجویی. تلاش میکرد حرفهای درشت اجتماعی را به گونهای با شوخی و خنده بیان کند که آدم لذت ببرد.
روز اول کلاس، آمد روی صندلی نشست و بیمقدمه و بدون حالواحوالپرسی رو به یکی از پسرهای کلاس کرد و گفت:
"اگه امروز که از خونه اومدی بیرون، اولین نفر تو خیابون بهت میگفت زیپت بازه، چی کار میکردی؟"
پسره گفت: "زود چکاش میکردم."
استاد گفت:
"اگر نفر دوم هم میگفت زیپت بازه، چطور؟"
پسره گفت: "با شک، دوباره زیپم رو چک میکردم."
استاد پرسید: "اگر تا نفر دهمی که میدیدی، میگفت زیپت بازه، چطور؟"
پسره گفت: "شاید دیگه محل نمیذاشتم."
استاد ادامه داد: "فرض کن از یه جا به بعد، دیگه هرکی از جلوت رد میشد، یه نگاه به زیپت میانداخت و میخندید. اون موقع چیکار میکردی؟"
پسره هاج و واج گفت:
"شاید لباسم رو میانداختم روی شلوارم."
استاد با پرسش بعدی، تیر خلاص رو زد :
"حالا اگر شب، عروسی دعوت باشی، حاضری بری؟"
پسره گفت: "نه! ترجیح میدم جایی نرم تا بفهمم چه مرگمه."
استاد یهو برگشت با حالتی خندهدار گفت:
"دِ لامصبا! انسان اینجوریه که اگر هی بهش بگن داری گند میزنی، حالا هرچی باشه، باورش میشه داره گند میزنه.
امروز صبح سوار تاکسی شدم، راننده از کنار هر زن راننده ای رد میشد، کلی بوق و چراغ میزد. آخر سر هم با صدای بلند داد میزد که: "بتمرگ تو خونهات با این دست فرمونت."
خب این زن بدبخت روزی ده بار این رو از این و اون بشنوه، دستفرمونش خوب هم که باشه، اعتماد به نفسش به فنا میره!
پسفردا میخواین ازدواج کنین، دوست دارین شریک زندگیتون یه دختر بیاعتمادبهنفس باشه یا یکی که اعتمادبهنفسش به شما انرژی بده؟"
بعد برگشت رو به همه کلاس و گفت:
"حواستون باشه! اگر امنیت هر آدمی رو از میون ببرین، نه تنها خدا طعم شیرین زندگی رو بهتون حروم میکنه، جهانی رو که توش قراره زندگی کنین رو هم خراب میکنید."
دو سال بود دانشجو بودیم، هیچوقت نشده بود اینجوری به قضیه نگاه کنیم.
یادم میاد بهترین تعاملات دانشجویی زندگیمون، بعد از کلاس اون استاد شروع شد؛ تعاملاتی با بیشترین تلاش برای ساختن و نگهداری امنیت آدمای دور و برمون
| #داستانک 📚|
| #یلدا_دمیرچی 👤|
⊰♥️⃟🍁⊱ @zahra🍂
روز اول کلاس، آمد روی صندلی نشست و بیمقدمه و بدون حالواحوالپرسی رو به یکی از پسرهای کلاس کرد و گفت:
"اگه امروز که از خونه اومدی بیرون، اولین نفر تو خیابون بهت میگفت زیپت بازه، چی کار میکردی؟"
پسره گفت: "زود چکاش میکردم."
استاد گفت:
"اگر نفر دوم هم میگفت زیپت بازه، چطور؟"
پسره گفت: "با شک، دوباره زیپم رو چک میکردم."
استاد پرسید: "اگر تا نفر دهمی که میدیدی، میگفت زیپت بازه، چطور؟"
پسره گفت: "شاید دیگه محل نمیذاشتم."
استاد ادامه داد: "فرض کن از یه جا به بعد، دیگه هرکی از جلوت رد میشد، یه نگاه به زیپت میانداخت و میخندید. اون موقع چیکار میکردی؟"
پسره هاج و واج گفت:
"شاید لباسم رو میانداختم روی شلوارم."
استاد با پرسش بعدی، تیر خلاص رو زد :
"حالا اگر شب، عروسی دعوت باشی، حاضری بری؟"
پسره گفت: "نه! ترجیح میدم جایی نرم تا بفهمم چه مرگمه."
استاد یهو برگشت با حالتی خندهدار گفت:
"دِ لامصبا! انسان اینجوریه که اگر هی بهش بگن داری گند میزنی، حالا هرچی باشه، باورش میشه داره گند میزنه.
امروز صبح سوار تاکسی شدم، راننده از کنار هر زن راننده ای رد میشد، کلی بوق و چراغ میزد. آخر سر هم با صدای بلند داد میزد که: "بتمرگ تو خونهات با این دست فرمونت."
خب این زن بدبخت روزی ده بار این رو از این و اون بشنوه، دستفرمونش خوب هم که باشه، اعتماد به نفسش به فنا میره!
پسفردا میخواین ازدواج کنین، دوست دارین شریک زندگیتون یه دختر بیاعتمادبهنفس باشه یا یکی که اعتمادبهنفسش به شما انرژی بده؟"
بعد برگشت رو به همه کلاس و گفت:
"حواستون باشه! اگر امنیت هر آدمی رو از میون ببرین، نه تنها خدا طعم شیرین زندگی رو بهتون حروم میکنه، جهانی رو که توش قراره زندگی کنین رو هم خراب میکنید."
دو سال بود دانشجو بودیم، هیچوقت نشده بود اینجوری به قضیه نگاه کنیم.
یادم میاد بهترین تعاملات دانشجویی زندگیمون، بعد از کلاس اون استاد شروع شد؛ تعاملاتی با بیشترین تلاش برای ساختن و نگهداری امنیت آدمای دور و برمون
| #داستانک 📚|
| #یلدا_دمیرچی 👤|
⊰♥️⃟🍁⊱ @zahra🍂
کم سن و سال تر که بودم عاشقِ فوتبال بودم،
خانوم جون خدابیامرز وقتی میدید با اون همه شوق و ذوق و استرس نشستم پایِ تلویزیون و دارم صلوات و آیه نذرِ بردنِ تیم محبوبم می کنم، حرصش می گرفت و هی زیر لب غر میزد که توی کار جوونای این دور و زمونه مونده...
یه وقتا که خیلی میرفتم توو بحرِ بازی، دیگه طاقتش طاق میشد، میومد بالاسرمو گوشَمو میگرفت و میپیچوند و از بینِ دندون مصنوعیاش که از عصبانیت به هم چفت شده بود، میغرید:
یکی دیگه بازیشو میکنه، یکی دیگه پولشو میگیره، عشق و حالش برای دیگرونه، تو چرا انقدر حرص و جوش میخوری بچه؟! از چیِ این مسخره بازیا خوشت اومده وقتی هیچی قرار نیست به تو برسه؟!
فکر کردی همینایی که داری براشون خودکُشون میکنی، براشون مهمه حتی بود و نبودِ یه دیوونه ای مثل تو؟!
منم همون جور که چشمم به تلویزیون بود و تقلا میکردم واسه ی نجات گوشم از دستای پیر اما هنوز قدرتمندش، می گفتم:
دوست دارم خب!
این روزا جای خانوم جون خالیه که بزنه پس کله م و گوشَمو بپیچونه و بگه تو آدم بشو نیستی بچه؟!
اونی که دلش با دلِ یکی دیگه ست، عشق و حالش با یکی دیگه ست، خنده و گریه ش با یکی دیگه ست، یه لبخندشم به تو نمیرسه،
بود و نبودتو خاطرش نیست حتی، عاشق شدن داره آخه؟!
حالیت نیست همینی که داری میمیری براش، حتی تبم نمیکنه برات؟!
اون وقت منم سوزش دل و گوشمو نادیده بگیرم و بگم:
اینم مثل فوتباله خانوم جون...
میدونم تهش قرار نیست به من برسه،
میدونم سهم دستام از عشقش خالی موندنه،
ولی چیکار کنم که دست خودم نیست،
دوستش دارم خب!
| #داستانک 📚|
| #طاهره_اباذری_هریس 👤|
⊰🤍⃟❄️⊱ @zahra☃️
خانوم جون خدابیامرز وقتی میدید با اون همه شوق و ذوق و استرس نشستم پایِ تلویزیون و دارم صلوات و آیه نذرِ بردنِ تیم محبوبم می کنم، حرصش می گرفت و هی زیر لب غر میزد که توی کار جوونای این دور و زمونه مونده...
یه وقتا که خیلی میرفتم توو بحرِ بازی، دیگه طاقتش طاق میشد، میومد بالاسرمو گوشَمو میگرفت و میپیچوند و از بینِ دندون مصنوعیاش که از عصبانیت به هم چفت شده بود، میغرید:
یکی دیگه بازیشو میکنه، یکی دیگه پولشو میگیره، عشق و حالش برای دیگرونه، تو چرا انقدر حرص و جوش میخوری بچه؟! از چیِ این مسخره بازیا خوشت اومده وقتی هیچی قرار نیست به تو برسه؟!
فکر کردی همینایی که داری براشون خودکُشون میکنی، براشون مهمه حتی بود و نبودِ یه دیوونه ای مثل تو؟!
منم همون جور که چشمم به تلویزیون بود و تقلا میکردم واسه ی نجات گوشم از دستای پیر اما هنوز قدرتمندش، می گفتم:
دوست دارم خب!
این روزا جای خانوم جون خالیه که بزنه پس کله م و گوشَمو بپیچونه و بگه تو آدم بشو نیستی بچه؟!
اونی که دلش با دلِ یکی دیگه ست، عشق و حالش با یکی دیگه ست، خنده و گریه ش با یکی دیگه ست، یه لبخندشم به تو نمیرسه،
بود و نبودتو خاطرش نیست حتی، عاشق شدن داره آخه؟!
حالیت نیست همینی که داری میمیری براش، حتی تبم نمیکنه برات؟!
اون وقت منم سوزش دل و گوشمو نادیده بگیرم و بگم:
اینم مثل فوتباله خانوم جون...
میدونم تهش قرار نیست به من برسه،
میدونم سهم دستام از عشقش خالی موندنه،
ولی چیکار کنم که دست خودم نیست،
دوستش دارم خب!
| #داستانک 📚|
| #طاهره_اباذری_هریس 👤|
⊰🤍⃟❄️⊱ @zahra☃️
💌
از عکس های دونفره ی خوش رنگ و لعابِ صفحه های مجازی و استوری های عاشقانه و لاکچری بازی های تازه مد شده و دوست های اجتماعی و رل های دو روزه و از این قبیل روشن فکری ها از اولش هم خوشم نمی آمد، توی کتم نمیرفت اصلا!
من اهلِ عشق و عاشقی های این دور و زمانه نبودم...
جورِ دیگری میخواستمش!
حساب کرده بودم یکی از روزهای بهشتی اردیبهشت، دست خانواده اش را میگیرد و میآید خواستگاری...
آن وقت من چادر سفید گلدار سر میکردم و وقتی برایش چایی تعارف میکردم، حسابی به صورت سرخ از خجالت و پیشانی عرق کرده اش میخندیدم و او هم به لپ های گل انداخته و دست های لرزان من و وقتی آقاجانم میگفت هرچه دخترم بخواهد، از سکوتم که علامت رضاست میفهمید که موافقم و مبارک باشدی میگفت که خواهرهایمان که مثلا قرار بود توی جمعِ بزرگ ترها نباشند از پشت در، بلند کل بکشند و همه را بخندانند!
یک مراسم جمع و جور میگرفتیم و میرفتیم سر خانه و زندگیمان.
صبح ها که میرفت سر کار و شبها که برمیگشت، خانه ی نقلیمان پر بود از کلیشه های بی تکرارِ یک زندگیِ پر از خوشبختی!
شمعدانی های کنار پنجره برای خودشان لم میدادند و بوی قرمه سبزی توی فضا میپیچید و شال سرمه ای نیمه کاره و میل و کاموا روی صندلیِ لهستانیِ رو به پنجره ی خانه دلبری میکرد و شب ها موقع فیلم دیدن توی آغوشش خوابم میبرد و صبح با بوسه های پر امنیتش از روی پیشانیم بیدار میشدم و روزگار میگذراندیم به خوشی و نا خوشی ولی باهم!
بعدترها هی از اول هفته به جانم غر میزد که حاج خانوم زنگ بزن آخر هفته حتما دست نوه هارا هم بگیرند و بیایند اینجا و من غر میزدم که ای آقا! کو تا آخر هفته و چشم به هم نزده میشد آخر هفته و بچه هایمان با بچه هایشان میآمدند و سر و صدا و خوشی از سر و کول خانه بالا میرفت و یکهو وسط جمع انگار نه انگار که سن و سالی ازمان گذشته، میبوسید لپ های آویزانِ مرا و من اعتراض میکردم که زشت است جلوی بچه ها آقا! و میخندید که زشت کجا بود حاج خانوم! تازه یک رژ قرمزِ من پسند میزدی خوشگلتر هم میشد و وقتی میگفتم خدا مرگم بده و از ما دیگر گذشته و پیر شده ایم، میگفت آدم عاشق نه خودش پیر میشود، نه عشقش! ما تازه اول جوانیمان است و بچه ها ریز ریز میخندیدند!
میخواستم حتی مرگم هم، غروب یک روز پائیزی و در آغوش او باشد، وقتی برای آخرین بار برایم شاملو میخواند و روی چشم هایم را میبوسید، میان آخرین نگاهِ دو پلکم محبوسش کنم و دیگر چیزی نبینم و نشنوم و آخرِ کارم هم در آغوش او باشد و روی فراخی دشت سینه اش که سرزمین من بود به طولانی ترین خواب عمرم فرو بروم...
میخواستم اما نشد،
او اهل این زمانه بود،
طبق مد سال پیش میرفت و من...
اهلِ عشق و عاشقی های این دور و زمانه نبودم...
جورِ دیگری میخواستمش!
| #داستانک 📚|
| #طاهره_اباذری_هریس 👤|
⊰❄️⃟🤍⊱ @zahra☃️
از عکس های دونفره ی خوش رنگ و لعابِ صفحه های مجازی و استوری های عاشقانه و لاکچری بازی های تازه مد شده و دوست های اجتماعی و رل های دو روزه و از این قبیل روشن فکری ها از اولش هم خوشم نمی آمد، توی کتم نمیرفت اصلا!
من اهلِ عشق و عاشقی های این دور و زمانه نبودم...
جورِ دیگری میخواستمش!
حساب کرده بودم یکی از روزهای بهشتی اردیبهشت، دست خانواده اش را میگیرد و میآید خواستگاری...
آن وقت من چادر سفید گلدار سر میکردم و وقتی برایش چایی تعارف میکردم، حسابی به صورت سرخ از خجالت و پیشانی عرق کرده اش میخندیدم و او هم به لپ های گل انداخته و دست های لرزان من و وقتی آقاجانم میگفت هرچه دخترم بخواهد، از سکوتم که علامت رضاست میفهمید که موافقم و مبارک باشدی میگفت که خواهرهایمان که مثلا قرار بود توی جمعِ بزرگ ترها نباشند از پشت در، بلند کل بکشند و همه را بخندانند!
یک مراسم جمع و جور میگرفتیم و میرفتیم سر خانه و زندگیمان.
صبح ها که میرفت سر کار و شبها که برمیگشت، خانه ی نقلیمان پر بود از کلیشه های بی تکرارِ یک زندگیِ پر از خوشبختی!
شمعدانی های کنار پنجره برای خودشان لم میدادند و بوی قرمه سبزی توی فضا میپیچید و شال سرمه ای نیمه کاره و میل و کاموا روی صندلیِ لهستانیِ رو به پنجره ی خانه دلبری میکرد و شب ها موقع فیلم دیدن توی آغوشش خوابم میبرد و صبح با بوسه های پر امنیتش از روی پیشانیم بیدار میشدم و روزگار میگذراندیم به خوشی و نا خوشی ولی باهم!
بعدترها هی از اول هفته به جانم غر میزد که حاج خانوم زنگ بزن آخر هفته حتما دست نوه هارا هم بگیرند و بیایند اینجا و من غر میزدم که ای آقا! کو تا آخر هفته و چشم به هم نزده میشد آخر هفته و بچه هایمان با بچه هایشان میآمدند و سر و صدا و خوشی از سر و کول خانه بالا میرفت و یکهو وسط جمع انگار نه انگار که سن و سالی ازمان گذشته، میبوسید لپ های آویزانِ مرا و من اعتراض میکردم که زشت است جلوی بچه ها آقا! و میخندید که زشت کجا بود حاج خانوم! تازه یک رژ قرمزِ من پسند میزدی خوشگلتر هم میشد و وقتی میگفتم خدا مرگم بده و از ما دیگر گذشته و پیر شده ایم، میگفت آدم عاشق نه خودش پیر میشود، نه عشقش! ما تازه اول جوانیمان است و بچه ها ریز ریز میخندیدند!
میخواستم حتی مرگم هم، غروب یک روز پائیزی و در آغوش او باشد، وقتی برای آخرین بار برایم شاملو میخواند و روی چشم هایم را میبوسید، میان آخرین نگاهِ دو پلکم محبوسش کنم و دیگر چیزی نبینم و نشنوم و آخرِ کارم هم در آغوش او باشد و روی فراخی دشت سینه اش که سرزمین من بود به طولانی ترین خواب عمرم فرو بروم...
میخواستم اما نشد،
او اهل این زمانه بود،
طبق مد سال پیش میرفت و من...
اهلِ عشق و عاشقی های این دور و زمانه نبودم...
جورِ دیگری میخواستمش!
| #داستانک 📚|
| #طاهره_اباذری_هریس 👤|
⊰❄️⃟🤍⊱ @zahra☃️
دستم را گرفت و گذاشت روی صورتِ کوچَکَش و با لحن کودکانه اش گفت:"من تورو بیشتر از همه ی آدمای دیگه دوست دارم"
انگشتم را رویِ لپ هایِ خٌنَکَش حرکت دادم و با دندان هایی که از دوست داشتنِ زیاد، رویِ هم فشرده بودم بدون اینکه دهانم تکانِ زیادی بخورد گفتم: چرا قربونت برم؟
دماغش را بالا کشید و با لحن معصومانه ای گفت: چونکه وقتی سرما میخورم فقط تو منو بوس میکنی ...
با دستِ چپم موهایش را نوازش کردم و به تو فکر کردم که حتما خیلی دوستم داشتی وقتی بینی سرماخورده ام را شوخیانه با دستمال میگرفتی و دستمال را میگذاشتی توی جیبت...
انگشتِ اشاره ام را گرفت و ناخن های بلندِ لاک زده ام را با دقت تماشا کرد و گفت: " آهان بخاطر یه چیز دیگم دوسِت دارم، بخاطر اینکه ناخن هات قشنگه " لبخند زدم و به تو فکر کردم که وقتی ناخن هام را کوتاه میکردم بازهم دوستم داشتی ...
دوید تویِ آشپزخانه بسته ی پاستیلِ رویِ کانتر را برداشت و برگشت توی اتاق، بسته ی پاستیل را جلویِ صورتم گرفت و سرش را به علامت تعارف تکان داد، مهربانانه دستم را بالا آوردم و گفتم "مرسی عزیزدلم خودت بخور نوش جان"، رویِ تخت کنارم نشست و گفت" الانِ الان فهمیدم که واسه یه چیزِ دیگم دوسِت دارم " کنجکاوانه نگاهش کردم، بدون اینکه حرفی بزنم خودش ادامه داد "بخاطر اینکه هروقت خوراکیایی که دوست دارم بهت تعارف میکنم میگی نمیخورم و همش واسه خودم میشه " و خندید، دوباره تو آمدی تویِ خیالم، یادِ آن روز تویِ خیابانِ رٌز افتادم، بسته ی لواشک تویِ دستم بود و داشتم کنارت قدم میزدم، چیزی نمانده بود به آخرش، پلاستیک را از رویش کنار زدم و گفتم " بیا لواشک بخوریم" رویِ صورتت خنده ی کِش داری نشست و گفتی " من که میدونم چقدر عاشق لواشکی، تو بخور من نگات میکنم "، آن روز حواسَم نبود دوست داشتن گاهی میتواند از همین چیزها آغاز شود، از همین رفتارهای ظریفِ عاشقانه که چشم هایِمان گاهی از دیدنشان به سادگی میگذرد اما امروز خوب میدانَم با معیارهایِ کودکانه اگر دوست داشتن را اندازه بگیریم، اتفاق های بهتری تویِ دنیا می اٌفتد...
چانه ام را گرفت و گفت:"خاله خاله حالا تو بگو چرا منو بیشتر از همه دوست داری " جٌثه ی کوچِکَش را تویِ آغوش گرفتم و گفتم " چون بهم یاد دادی واسه دوست داشتن آدما حتما نباید دنبال دلایل بزرگ بود چیزایِ کوچیک و قشنگتری هم هست "
خودش را انداخت تویِ آغوشم، چشم هام را بستم و به خودم قول دادم کودکانه دوستت داشته باشم، آنطور که دیگران نمیدانند...
| #نازنین_عابدین_پور 👤|
| #داستانک 📚|
⊰❄️⃟🤍⊱ @zahra☃️
انگشتم را رویِ لپ هایِ خٌنَکَش حرکت دادم و با دندان هایی که از دوست داشتنِ زیاد، رویِ هم فشرده بودم بدون اینکه دهانم تکانِ زیادی بخورد گفتم: چرا قربونت برم؟
دماغش را بالا کشید و با لحن معصومانه ای گفت: چونکه وقتی سرما میخورم فقط تو منو بوس میکنی ...
با دستِ چپم موهایش را نوازش کردم و به تو فکر کردم که حتما خیلی دوستم داشتی وقتی بینی سرماخورده ام را شوخیانه با دستمال میگرفتی و دستمال را میگذاشتی توی جیبت...
انگشتِ اشاره ام را گرفت و ناخن های بلندِ لاک زده ام را با دقت تماشا کرد و گفت: " آهان بخاطر یه چیز دیگم دوسِت دارم، بخاطر اینکه ناخن هات قشنگه " لبخند زدم و به تو فکر کردم که وقتی ناخن هام را کوتاه میکردم بازهم دوستم داشتی ...
دوید تویِ آشپزخانه بسته ی پاستیلِ رویِ کانتر را برداشت و برگشت توی اتاق، بسته ی پاستیل را جلویِ صورتم گرفت و سرش را به علامت تعارف تکان داد، مهربانانه دستم را بالا آوردم و گفتم "مرسی عزیزدلم خودت بخور نوش جان"، رویِ تخت کنارم نشست و گفت" الانِ الان فهمیدم که واسه یه چیزِ دیگم دوسِت دارم " کنجکاوانه نگاهش کردم، بدون اینکه حرفی بزنم خودش ادامه داد "بخاطر اینکه هروقت خوراکیایی که دوست دارم بهت تعارف میکنم میگی نمیخورم و همش واسه خودم میشه " و خندید، دوباره تو آمدی تویِ خیالم، یادِ آن روز تویِ خیابانِ رٌز افتادم، بسته ی لواشک تویِ دستم بود و داشتم کنارت قدم میزدم، چیزی نمانده بود به آخرش، پلاستیک را از رویش کنار زدم و گفتم " بیا لواشک بخوریم" رویِ صورتت خنده ی کِش داری نشست و گفتی " من که میدونم چقدر عاشق لواشکی، تو بخور من نگات میکنم "، آن روز حواسَم نبود دوست داشتن گاهی میتواند از همین چیزها آغاز شود، از همین رفتارهای ظریفِ عاشقانه که چشم هایِمان گاهی از دیدنشان به سادگی میگذرد اما امروز خوب میدانَم با معیارهایِ کودکانه اگر دوست داشتن را اندازه بگیریم، اتفاق های بهتری تویِ دنیا می اٌفتد...
چانه ام را گرفت و گفت:"خاله خاله حالا تو بگو چرا منو بیشتر از همه دوست داری " جٌثه ی کوچِکَش را تویِ آغوش گرفتم و گفتم " چون بهم یاد دادی واسه دوست داشتن آدما حتما نباید دنبال دلایل بزرگ بود چیزایِ کوچیک و قشنگتری هم هست "
خودش را انداخت تویِ آغوشم، چشم هام را بستم و به خودم قول دادم کودکانه دوستت داشته باشم، آنطور که دیگران نمیدانند...
| #نازنین_عابدین_پور 👤|
| #داستانک 📚|
⊰❄️⃟🤍⊱ @zahra☃️
فارغ از دوست داشتن
اینکه اون دو نفر،چه موقعی بهم برخورده باشن خیلی مهمه!
منظورم زمان و شرایط هر دوشونه!
تو نمیتونی، آدمی رو که از دل یه رابطه دیگه بیرون اومده و وانمود میکنه همه چیزو فراموش کرده، دچار خودت کنی!
تا وقتی بهش فکر میکنه و تو رَدشو توی حرفاش و عملش حس میکنی!
نمیتونی، کسی که تو رو توی اولویت بندی هاش
گذاشته وسط یا اخر، تحمیل کنی و به امید بهتر شدنش خودتو گول بزنی...!
نمیتونی، آدم ترسویی که هنوز از دل به دریا زدن و دیونگی، فقط یه چیزی شنیده و علاقش نصف و نیمه است رو،پایبندش کنی!
نمیتونی،کسی که با هوس اومد جلو و توی سرش هزارتا نقشه و دروغ رو باور کنی و خودتو بزنی بخواب!
نمیتونی، به کسی که هنوز براش تصمیم میگیرن بقیه و ازت میخواد همه چیز پنهون بمونه
اعتماد کنی!
.
میدونی، باید هر چیزی سر وقتش رخ بده! حتی عاشقی!
تا حال گذشته ات خوب نشده، به امید فراموش کردنش، نخواه وارد رابطه جدیدی بشه...
واسه قوی بودنت دنبال بهتر از اون نباش....
یا
اگه دیدی از هر چیزی همیشه ناراحتی و استاندارهات اومده پایین، خودتو نجات بده!
نذار از شرایط آرمانی و حال خوش، دور بمونی!
ما هیچ وقت نمیدونیم چی در انتظارمونه
ولی زمان چون بزرگترین مرهم درده، بهترین ها رو با صبر میده حتی اگه خیلی دیر بشه...
شاید
مردی که امروز توی ایستگاه کنارت بود
یه روز، نیمه گمشده ات بشه...
و زنی که، باهاش توی خیابون چشم تو چشم شدی، یه معشوقه!
| #داستانک 📚|
| #فرنوش_همتی 👤|
⊰❄️⃟🤍⊱ @zahra☃️
اینکه اون دو نفر،چه موقعی بهم برخورده باشن خیلی مهمه!
منظورم زمان و شرایط هر دوشونه!
تو نمیتونی، آدمی رو که از دل یه رابطه دیگه بیرون اومده و وانمود میکنه همه چیزو فراموش کرده، دچار خودت کنی!
تا وقتی بهش فکر میکنه و تو رَدشو توی حرفاش و عملش حس میکنی!
نمیتونی، کسی که تو رو توی اولویت بندی هاش
گذاشته وسط یا اخر، تحمیل کنی و به امید بهتر شدنش خودتو گول بزنی...!
نمیتونی، آدم ترسویی که هنوز از دل به دریا زدن و دیونگی، فقط یه چیزی شنیده و علاقش نصف و نیمه است رو،پایبندش کنی!
نمیتونی،کسی که با هوس اومد جلو و توی سرش هزارتا نقشه و دروغ رو باور کنی و خودتو بزنی بخواب!
نمیتونی، به کسی که هنوز براش تصمیم میگیرن بقیه و ازت میخواد همه چیز پنهون بمونه
اعتماد کنی!
.
میدونی، باید هر چیزی سر وقتش رخ بده! حتی عاشقی!
تا حال گذشته ات خوب نشده، به امید فراموش کردنش، نخواه وارد رابطه جدیدی بشه...
واسه قوی بودنت دنبال بهتر از اون نباش....
یا
اگه دیدی از هر چیزی همیشه ناراحتی و استاندارهات اومده پایین، خودتو نجات بده!
نذار از شرایط آرمانی و حال خوش، دور بمونی!
ما هیچ وقت نمیدونیم چی در انتظارمونه
ولی زمان چون بزرگترین مرهم درده، بهترین ها رو با صبر میده حتی اگه خیلی دیر بشه...
شاید
مردی که امروز توی ایستگاه کنارت بود
یه روز، نیمه گمشده ات بشه...
و زنی که، باهاش توی خیابون چشم تو چشم شدی، یه معشوقه!
| #داستانک 📚|
| #فرنوش_همتی 👤|
⊰❄️⃟🤍⊱ @zahra☃️
هر شب می آمدی و لای در را باز میکردی و میپرسیدی، خوابیدی؟ بعد هم که جوابی از من نمیشنیدی، در را میبستی و میرفتی. بیشترین برخورد ما با هم مربوط به روزی بود که سرما خورده بودی، آن موقع نتوانستی سر کار بروی، یعنی تمام جانَت میخواست که از خانه بیرون برود اما جان ِ راه رفتن نداشتی. اوقاتت تلخ بود، من هم اهل بحث نبودم. فقط موقعی که مادرت طبق رسم هر روز زنگ زد تا ببیند حال پسرش چطور است، علامت دادی که نگویم خانه هستی، بعد هم مادرت طبق هر بار حرف زدن ما شروع کرد به اينکه چه غذایی میخواهم درست کنم و میزان نمک و فلفل مورد علاقه ی تو در این غذا چقدر است!
برایت سوپی درست کردم و کنار تختت گذاشتم، آنقدر ناتوان شده بودی که نمیتوانستی قاشق را در دستت بگیری، کنار تخت نشستم و با قاشق اولی که در دهانت گذاشتم فهمیدم سوختی، و قاشق های بعدی را فوت کردم و در دهانت گذاشتم... نمیدانم چندمین قاشق بوده سنگینی نگاهت را به جای کاسه، روی چشمانم حس کردم. قاشق را نزدیک دهانت آوردم و مقاومت کردی و دهانت را بسته بودی. قاشق را در کاسه گذاشتم، نگاهت کردم، خواستم بروم که دستان تب دارِ بی جانت، دستم را گرفت. با صدای گرفته گفتی: "حرف بزن. چرا این خونه صدای ما رو هم زمان با هم نشنیده؟ چرا اینقدر ازم دوری میکنی؟ چرا حرف هاتو بهم نمیزنی؟"
تصمیم هم نداشتم حرفی بزنم، اصلا حرفی نداشتم، نه که نداشته باشم اما زبانم نمیچرخید، از چه چیزی میگفتم؟ از کدام زور و اجبار قایم شده پشت كلمه ی انتخاب؟ از کدام شب هایی که میخواستم، او برای جواب اینكه من خوابم یا بیدار، چراغ را روشن کند، کنارم بنشیند، حتی مرا بیدار کند، تا حس کنم، تا عادت کنم، او كسی ست که قرار است باقی سال های زندگی ام را با او بگذرانم، تا لااقل کاری کند که شبیه مردی باشد که سال ها پیش تمام زندگی ام را با او ساخته بودم...
گفتی: "حرف بزن، تو زندگیت چی كم داری؟"
گفتم: مث ِ یه غذای خوشمزه میمونه، اما اولش كه دهنتو بسوزونه... تا آخر غذا هیچی از مزه ش نمیفهمی...
| #داستانک 📚|
| #مهتاب_خليفپور 👤|
⊰❄️⃟🤍⊱ @zahra☃️
برایت سوپی درست کردم و کنار تختت گذاشتم، آنقدر ناتوان شده بودی که نمیتوانستی قاشق را در دستت بگیری، کنار تخت نشستم و با قاشق اولی که در دهانت گذاشتم فهمیدم سوختی، و قاشق های بعدی را فوت کردم و در دهانت گذاشتم... نمیدانم چندمین قاشق بوده سنگینی نگاهت را به جای کاسه، روی چشمانم حس کردم. قاشق را نزدیک دهانت آوردم و مقاومت کردی و دهانت را بسته بودی. قاشق را در کاسه گذاشتم، نگاهت کردم، خواستم بروم که دستان تب دارِ بی جانت، دستم را گرفت. با صدای گرفته گفتی: "حرف بزن. چرا این خونه صدای ما رو هم زمان با هم نشنیده؟ چرا اینقدر ازم دوری میکنی؟ چرا حرف هاتو بهم نمیزنی؟"
تصمیم هم نداشتم حرفی بزنم، اصلا حرفی نداشتم، نه که نداشته باشم اما زبانم نمیچرخید، از چه چیزی میگفتم؟ از کدام زور و اجبار قایم شده پشت كلمه ی انتخاب؟ از کدام شب هایی که میخواستم، او برای جواب اینكه من خوابم یا بیدار، چراغ را روشن کند، کنارم بنشیند، حتی مرا بیدار کند، تا حس کنم، تا عادت کنم، او كسی ست که قرار است باقی سال های زندگی ام را با او بگذرانم، تا لااقل کاری کند که شبیه مردی باشد که سال ها پیش تمام زندگی ام را با او ساخته بودم...
گفتی: "حرف بزن، تو زندگیت چی كم داری؟"
گفتم: مث ِ یه غذای خوشمزه میمونه، اما اولش كه دهنتو بسوزونه... تا آخر غذا هیچی از مزه ش نمیفهمی...
| #داستانک 📚|
| #مهتاب_خليفپور 👤|
⊰❄️⃟🤍⊱ @zahra☃️
حاج بابام از آن مردهای قدیمی اصیل بود؛ از آن ها که با بریدن نافشان توی گوششان خوانده بودند مرد گریه نمی کند، زیاد نمی خندد، علاقه اش را علنی نمی کند و پدربزرگ من، حسابی مرد بود!
از تبریز که کندیم و آمدیم هریس، پیرمرد هفته ای چندبار زنگ میزد به گوشی بابا و تا صدای الو گفتنش را می شنید، با همان صدای بم و نفس سنگینش می گفت هوای اینجا ابر است، برف است، گرفته است، خوب نیست اصلا! از آب و هوای هریس چه خبر؟ و تا بابا جواب میداد شکر خدا اینجا هوایش خوب است، انگار خیال پیرمرد راحت میشد. نفس سنگینش را سنگین تر از ریه های خسته اش میداد بیرون و به عادت همیشه اش بی خداحافظی تماس را قطع میکرد و من می ماندم و سوال های بی جوابم! به چه کار پیرمرد می آمد حال و هوای شهری که کیلومترها ازش دور بود، مگر بابای من هواشناسی داشت خب؟! اصلا چرا حتی اگر برف و بوران هم بود بابا می گفت خیالت راحت حاجی، اینجا امن است و امان است و آفتاب؟!
زمان گذشت و درست همان سالی که من دانشگاه قبول شدم و قرار شد برگردم تبریز پیرمرد به رحمت خدا رفت، رفتن او از یک طرف و اتفاق های بد پشت سرش از یک طرف و دور شدن از شهر و خانواده و دلتنگی هم از یک طرف دیگر روزگارم را حسابی سخت کرده بود.
اولین شب تنهائی و دور از خانه بودنم را خوب خاطرم هست؛ گمان نمیکردم حتی بتوانم به سحر برسانمش! دیر وقت بود که گوشیم زنگ خورد و دیدن اسم بابا روی صفحه اش یک دنیا بغض و دلهره و دلتنگی ریخت به جانم که خیر است این وقتِ شب انشالله! تا تماس را برقرار کردم و گفتم سلام، صدای همیشه با صلابت بابا ضعیف تر از همیشه پیچید توی گوشم
" سلام باباجان، خوبی؟! خواب که نبودی؟! "
جواب منفیم را که شنید انگار چروک صدایش صاف تر شد
" دیر وقته؛ تا این موقع بیدار نمون دیگه، جونِ مردم شوخی بردار نیست...
خب بابا؟! "
نپرسیدم خودت چرا تا این موقع بیداری پدر من! تنها گفتم به روی چشم و همان چشم گفتن بی رمقم قانعش کرد انگار...
بعد از یک سکوت طولانی و بغض طولانی تر من، دوباره به حرف آمد...
" جات خالی دخترم، اینجا هوا بارونیه حسابی، از حال و هوای تبریز چه خبر؟! "
نگاه کردم به ابرهای سیاه پشت پنجره و چنگ زدم به گلویم و پشت گوشی گفتم:
" هوای اینجا عالیه بابا، انگار کن بهاره! "
صدای نفس آسوده اش را که شنیدم یاد حاج بابا افتادم و گزارش های هواشناسی که از بابا می گرفت؛ یادم افتاد طرف های حاج بابا همیشه باران بود و ابر و دلتنگی، یادم افتاد هریس هر چارفصلش آفتابی بود از زبان بابا و پشت گوشی. یادم افتاد این مرد هم پسر خلف همان پدر است و جامانده ی نسل مردان قدیم...
بعدش چه گفتم و چه شنیدم را یادم نیست، اما تماس را که قطع کردم، افتادم به هق هق و گوشی را گذاشتم روی قلبم و خیره به بارانِ پشت پنجره زمزمه کردم:
من هم دوستت دارم بابا...
من هم بارانم...
من هم دلتنگم...
خیلی دلتنگ تر از آسمان ابری هریس!
| #داستانک 📚|
| #طاهره_اباذری_هریس 👤|
⊰❄️⃟🤍⊱ @zahra☃️
از تبریز که کندیم و آمدیم هریس، پیرمرد هفته ای چندبار زنگ میزد به گوشی بابا و تا صدای الو گفتنش را می شنید، با همان صدای بم و نفس سنگینش می گفت هوای اینجا ابر است، برف است، گرفته است، خوب نیست اصلا! از آب و هوای هریس چه خبر؟ و تا بابا جواب میداد شکر خدا اینجا هوایش خوب است، انگار خیال پیرمرد راحت میشد. نفس سنگینش را سنگین تر از ریه های خسته اش میداد بیرون و به عادت همیشه اش بی خداحافظی تماس را قطع میکرد و من می ماندم و سوال های بی جوابم! به چه کار پیرمرد می آمد حال و هوای شهری که کیلومترها ازش دور بود، مگر بابای من هواشناسی داشت خب؟! اصلا چرا حتی اگر برف و بوران هم بود بابا می گفت خیالت راحت حاجی، اینجا امن است و امان است و آفتاب؟!
زمان گذشت و درست همان سالی که من دانشگاه قبول شدم و قرار شد برگردم تبریز پیرمرد به رحمت خدا رفت، رفتن او از یک طرف و اتفاق های بد پشت سرش از یک طرف و دور شدن از شهر و خانواده و دلتنگی هم از یک طرف دیگر روزگارم را حسابی سخت کرده بود.
اولین شب تنهائی و دور از خانه بودنم را خوب خاطرم هست؛ گمان نمیکردم حتی بتوانم به سحر برسانمش! دیر وقت بود که گوشیم زنگ خورد و دیدن اسم بابا روی صفحه اش یک دنیا بغض و دلهره و دلتنگی ریخت به جانم که خیر است این وقتِ شب انشالله! تا تماس را برقرار کردم و گفتم سلام، صدای همیشه با صلابت بابا ضعیف تر از همیشه پیچید توی گوشم
" سلام باباجان، خوبی؟! خواب که نبودی؟! "
جواب منفیم را که شنید انگار چروک صدایش صاف تر شد
" دیر وقته؛ تا این موقع بیدار نمون دیگه، جونِ مردم شوخی بردار نیست...
خب بابا؟! "
نپرسیدم خودت چرا تا این موقع بیداری پدر من! تنها گفتم به روی چشم و همان چشم گفتن بی رمقم قانعش کرد انگار...
بعد از یک سکوت طولانی و بغض طولانی تر من، دوباره به حرف آمد...
" جات خالی دخترم، اینجا هوا بارونیه حسابی، از حال و هوای تبریز چه خبر؟! "
نگاه کردم به ابرهای سیاه پشت پنجره و چنگ زدم به گلویم و پشت گوشی گفتم:
" هوای اینجا عالیه بابا، انگار کن بهاره! "
صدای نفس آسوده اش را که شنیدم یاد حاج بابا افتادم و گزارش های هواشناسی که از بابا می گرفت؛ یادم افتاد طرف های حاج بابا همیشه باران بود و ابر و دلتنگی، یادم افتاد هریس هر چارفصلش آفتابی بود از زبان بابا و پشت گوشی. یادم افتاد این مرد هم پسر خلف همان پدر است و جامانده ی نسل مردان قدیم...
بعدش چه گفتم و چه شنیدم را یادم نیست، اما تماس را که قطع کردم، افتادم به هق هق و گوشی را گذاشتم روی قلبم و خیره به بارانِ پشت پنجره زمزمه کردم:
من هم دوستت دارم بابا...
من هم بارانم...
من هم دلتنگم...
خیلی دلتنگ تر از آسمان ابری هریس!
| #داستانک 📚|
| #طاهره_اباذری_هریس 👤|
⊰❄️⃟🤍⊱ @zahra☃️
ميخواهم يك راز را به تو بگويم دخترم...
آدمى، يكبار
عاشق نميشود
آدمى ميتواند بارها و بارها عاشق شود
كليشه اى نميگويم عاشقِ مادر
نميگويم عاشقِ فرزند
عاشقِ يك گياه كه طراوت ميخشد جانِ خانه را...
منظورم عشق به جنسِ مخالف و مكملِ توست
يعنى " مَرد... "
اما چرا ميگوييم گاهى يك نفر ، آن كس كه رفته
كه تركِمان كرده و به پاى قول و قرارهايش نامردانه نمانده
هميشه، گوشه اى از جانمان دلخوش ميكند و به وقتِ تنهايى، لبخندى به تلخىِ يك قطره اشك مهمانمان ميكند؟
اين است ...
كه آدمى ؛
تنها يكبار همه ى خود را خرجِ كسى ميكند چون به او ايمان دارد
آدم ، چه دختر و چه پسر
تنها يكبار ميتواند با تمامِ وجود اميد داشته باشد
عقل را زير پاى بگذارد
و عشق را سرلوحه ى تمام زندگى اش كند
آدمى يكبار ، براى يك نفر
خودش ، احساسش ، غرورش و تمامِ آنچه كه هست را زير پاى ميگذارد
و اگر آن يك بار ، به شكست منتهى شود
ايمانِ تورا پوچ ميكند
فرض كن ؛
فرزندِ دَه ساله ات در كُما به سرميبرد
تنها اميدت خداييست كه هميشه نمازهايش را اول وقت خواندى، روزه و خمس و زكاتش را رعايت كردى، تنها اميدت همان خداييست كه با جان و دل بندگى اش را كرده اى،
از تَهِ دل دعا ميكنى كه ؛
"خداوندا، به بخشندگى ات قسم، به صداقتِ بندگى ام قسم، كودكِ بى گناهم را شفا بده..."
و آن لحظه ، دستگاه بوقِ ممتدى ميكشد و ملحفه ى سفيد را روى صورت فرزند...
تو باشى ايمانت را نميبازى ؟
قطعاً كه ميبازى و از درون خاكستر ميشوى...
حال فرض كن ، عاشق شوى و بندگىِ كسى را بكنى كه تورا ترك ميكند و درهاى اميد را پشت سر ميكوبد و ميرود...
قطعا كه بعدِ او هم عاشق ميشوى
اما نه به آن بِكرى كه بودى... نه به آن زُلالى...
اينبار كه قسمتى از قلبت شكسته شده را با عقل و منطق تركيب ميكنى
و ايمانت را به پايدارىِ تقدسِ ماندگارىِ عشق از دست ميدهى
ترسو ميشوى ، اما كمى هم بالغ تر
لااقل اينبار ميدانى ،
هيچ چيز، از هيچكس بعيد نيست
حتى از اويى كه صادقانه دوستش دارى...
| #داستانک 📚|
| #الى_روشنايى 👤|
⊰❄️⃟🤍⊱ @zahra☃️
آدمى، يكبار
عاشق نميشود
آدمى ميتواند بارها و بارها عاشق شود
كليشه اى نميگويم عاشقِ مادر
نميگويم عاشقِ فرزند
عاشقِ يك گياه كه طراوت ميخشد جانِ خانه را...
منظورم عشق به جنسِ مخالف و مكملِ توست
يعنى " مَرد... "
اما چرا ميگوييم گاهى يك نفر ، آن كس كه رفته
كه تركِمان كرده و به پاى قول و قرارهايش نامردانه نمانده
هميشه، گوشه اى از جانمان دلخوش ميكند و به وقتِ تنهايى، لبخندى به تلخىِ يك قطره اشك مهمانمان ميكند؟
اين است ...
كه آدمى ؛
تنها يكبار همه ى خود را خرجِ كسى ميكند چون به او ايمان دارد
آدم ، چه دختر و چه پسر
تنها يكبار ميتواند با تمامِ وجود اميد داشته باشد
عقل را زير پاى بگذارد
و عشق را سرلوحه ى تمام زندگى اش كند
آدمى يكبار ، براى يك نفر
خودش ، احساسش ، غرورش و تمامِ آنچه كه هست را زير پاى ميگذارد
و اگر آن يك بار ، به شكست منتهى شود
ايمانِ تورا پوچ ميكند
فرض كن ؛
فرزندِ دَه ساله ات در كُما به سرميبرد
تنها اميدت خداييست كه هميشه نمازهايش را اول وقت خواندى، روزه و خمس و زكاتش را رعايت كردى، تنها اميدت همان خداييست كه با جان و دل بندگى اش را كرده اى،
از تَهِ دل دعا ميكنى كه ؛
"خداوندا، به بخشندگى ات قسم، به صداقتِ بندگى ام قسم، كودكِ بى گناهم را شفا بده..."
و آن لحظه ، دستگاه بوقِ ممتدى ميكشد و ملحفه ى سفيد را روى صورت فرزند...
تو باشى ايمانت را نميبازى ؟
قطعاً كه ميبازى و از درون خاكستر ميشوى...
حال فرض كن ، عاشق شوى و بندگىِ كسى را بكنى كه تورا ترك ميكند و درهاى اميد را پشت سر ميكوبد و ميرود...
قطعا كه بعدِ او هم عاشق ميشوى
اما نه به آن بِكرى كه بودى... نه به آن زُلالى...
اينبار كه قسمتى از قلبت شكسته شده را با عقل و منطق تركيب ميكنى
و ايمانت را به پايدارىِ تقدسِ ماندگارىِ عشق از دست ميدهى
ترسو ميشوى ، اما كمى هم بالغ تر
لااقل اينبار ميدانى ،
هيچ چيز، از هيچكس بعيد نيست
حتى از اويى كه صادقانه دوستش دارى...
| #داستانک 📚|
| #الى_روشنايى 👤|
⊰❄️⃟🤍⊱ @zahra☃️
نگاهم به دندونای یکی درمیون با مزه ش بود...
پرسیدم:
- کلاس چندمی خانوم کوچولو؟!
با سر انگشت لثهشو که لابد خارش و التهاب داشت لمس کرد
+ کوچولو نیستم دیگه! بزرگ شدم! دیگه قراره برم کلاس سوم!
خنده م گرفت
- یعنی کلاس دومی بودی امسال؟!
سرشو تکون داد
+ اوهوم!
دست زدم زیر چونه م
- دوست داری زودتر بزرگ شی؟!
چشماش برق زد از شوق
+ اوهوم!
خیره شدم به چشمای سیاه شفافش. دلم میخواست بهش بگم همه ی آدم بزرگای دور و برت یه روزی مثلِ تو بودن، منم مثل تو بودم، دلم میخواست بهش بگم همهمون مثل تو بودیم...
همه ی ما به ظاهر آدم بزرگا، یه روزی توو بچگیامون، یواشکی یکی دو سال گذاشتیم رو سن واقعیمون که بزرگتر به نظر بیایم، که خفن تر باشیم مثلا، که زودتر بزرگ شیم که بلکهم قدمون برسه به قامتِ آرزوهامون ولی سن و سال دار که شدیم دیدیم ای دل غافل! عمرمون گذشته و شدیم آدم بزرگه ای که قبلا آرزوشو داشتیم اما هیچی به هیچی تر از قبلمونیم و نه اثری مونده از دلخوشیِ بچگیامون و نه خبری هست از زرق و برقی که انتظار داشتیم از بزرگیامون!
خواستم بهش بگم الانم مثل همیم! ما آدم بزرگا هم وقتی یکی از سن و سالمون میپرسه، با تردید عدد و رقمارو میذاریم کنار هم، نه برای کم کردنش؛ برای اینکه وحشت نکنیم از هیبت عددا، برای اینکه هولمون نگیره از گذر زمان، که وهم نگیردمون از فرصتایی که هدر دادیم، که دلمون نگیره از زمانِ کمی که باقی مونده برامون...
دلم میخواست بگم اما سکوت کردم!
یه حرفایی گفتنی نیست،
شنفتنی هم نیست،
فقط باید به وقتش تجربه شون کنی تا بفهمی...
| #داستانک 📚|
| #طاهره_اباذری_هریس 👤|
⊰❄️⃟🤍⊱ @zahra☃️
پرسیدم:
- کلاس چندمی خانوم کوچولو؟!
با سر انگشت لثهشو که لابد خارش و التهاب داشت لمس کرد
+ کوچولو نیستم دیگه! بزرگ شدم! دیگه قراره برم کلاس سوم!
خنده م گرفت
- یعنی کلاس دومی بودی امسال؟!
سرشو تکون داد
+ اوهوم!
دست زدم زیر چونه م
- دوست داری زودتر بزرگ شی؟!
چشماش برق زد از شوق
+ اوهوم!
خیره شدم به چشمای سیاه شفافش. دلم میخواست بهش بگم همه ی آدم بزرگای دور و برت یه روزی مثلِ تو بودن، منم مثل تو بودم، دلم میخواست بهش بگم همهمون مثل تو بودیم...
همه ی ما به ظاهر آدم بزرگا، یه روزی توو بچگیامون، یواشکی یکی دو سال گذاشتیم رو سن واقعیمون که بزرگتر به نظر بیایم، که خفن تر باشیم مثلا، که زودتر بزرگ شیم که بلکهم قدمون برسه به قامتِ آرزوهامون ولی سن و سال دار که شدیم دیدیم ای دل غافل! عمرمون گذشته و شدیم آدم بزرگه ای که قبلا آرزوشو داشتیم اما هیچی به هیچی تر از قبلمونیم و نه اثری مونده از دلخوشیِ بچگیامون و نه خبری هست از زرق و برقی که انتظار داشتیم از بزرگیامون!
خواستم بهش بگم الانم مثل همیم! ما آدم بزرگا هم وقتی یکی از سن و سالمون میپرسه، با تردید عدد و رقمارو میذاریم کنار هم، نه برای کم کردنش؛ برای اینکه وحشت نکنیم از هیبت عددا، برای اینکه هولمون نگیره از گذر زمان، که وهم نگیردمون از فرصتایی که هدر دادیم، که دلمون نگیره از زمانِ کمی که باقی مونده برامون...
دلم میخواست بگم اما سکوت کردم!
یه حرفایی گفتنی نیست،
شنفتنی هم نیست،
فقط باید به وقتش تجربه شون کنی تا بفهمی...
| #داستانک 📚|
| #طاهره_اباذری_هریس 👤|
⊰❄️⃟🤍⊱ @zahra☃️
نشسته بود خیره شده بود به دستاش.
گفتم:
" باز چه مرگته؟! "
نفس عمیقی کشید، با بغض گفت:
"یه بار که دستامون چفتِ هم بود بهم گفت میدونی چقدر دوسِت دارم؟! اندازه ی انگشتای دستای همه ی آدمای دنیا، میدونی چقدر میشه؟! هشت میلیارد آدمه و دوتا دست و ده تا انگشت و اووووووو...
اصلا حد و حساب نداره که، بی حد و حساب دوستت دارم دیوونه!
موقعی که داشت میرفت نگفتم کاری به اون همه آدم و دستای غریبه شون ندارم، ببین منو!
اگه بری این دستا اون قدری خالی میشن که هیچکس از بین این هشت میلیارد نفر نمیتونه کاری برای حسرتشون کنه!
نگفتم و رفت! گفتن و نگفتنم فرقیم نداشت، رفتنی رو غل و زنجیرشم کنی یه راهی برای نموندن پیدا میکنه...
گاهی وقتا که حرفاشو یادم میفته زل میزنم به دستایی که برای بار آخرم نشد که دستاشو بگیره، با خودم فکر میکنم یعنی از بین اون آدمایی که میگفت، الان دستاش قفل شده توو دستای کی و داره توو گوش کی از دوست داشتنی میگه که حد و حساب نداره؟!"
| #داستانک 📚|
| #طاهره_اباذری_هریس 👤|
⊰❄️⃟🤍⊱ @zahra☃️
گفتم:
" باز چه مرگته؟! "
نفس عمیقی کشید، با بغض گفت:
"یه بار که دستامون چفتِ هم بود بهم گفت میدونی چقدر دوسِت دارم؟! اندازه ی انگشتای دستای همه ی آدمای دنیا، میدونی چقدر میشه؟! هشت میلیارد آدمه و دوتا دست و ده تا انگشت و اووووووو...
اصلا حد و حساب نداره که، بی حد و حساب دوستت دارم دیوونه!
موقعی که داشت میرفت نگفتم کاری به اون همه آدم و دستای غریبه شون ندارم، ببین منو!
اگه بری این دستا اون قدری خالی میشن که هیچکس از بین این هشت میلیارد نفر نمیتونه کاری برای حسرتشون کنه!
نگفتم و رفت! گفتن و نگفتنم فرقیم نداشت، رفتنی رو غل و زنجیرشم کنی یه راهی برای نموندن پیدا میکنه...
گاهی وقتا که حرفاشو یادم میفته زل میزنم به دستایی که برای بار آخرم نشد که دستاشو بگیره، با خودم فکر میکنم یعنی از بین اون آدمایی که میگفت، الان دستاش قفل شده توو دستای کی و داره توو گوش کی از دوست داشتنی میگه که حد و حساب نداره؟!"
| #داستانک 📚|
| #طاهره_اباذری_هریس 👤|
⊰❄️⃟🤍⊱ @zahra☃️
همهچيز از يک اتفاق ساده شروع شد!
من در ايستگاه مترو نشسته بودم تا با قطار بعدي بروم سراغ زندگي تکراريام! که ناگهان صداي خفه و آرامي که کمي هم خنگ به نظر ميرسيد گفت: ببخشيد آقا! من گيج شدهام و نميدانم بايد سوار کدام قطار شوم.
راست ميگفت بيچاره، گيج شده و راه را گم کرده بود.
گفتم هم مسيريم با من بيا.
ديگر شانه به شانهام ميآمد که راه را گم نکند! شانه به شانهي کسي تا به آن روز راه نرفته بودم. قدش يک هوا از من كوتاهتر بود، حس جاذبه داشت پدر سوخته و هي دلم ميخواست دست ببرم لاي موهايش!
اين دست بردن لاي مو را خيلي ديده بودم بين دختر پسرهايي که کنج در قطار ميايستند! به گوشهي مژههايش که نگاه ميکردم دلم ميريخت.
اي کاش حرف ميزد. صدايش بغل کردني بود!
آن روز با بقيهي روزهايي که هندزفري ميگذاشتم توي گوشم و خيره ميشدم به کنجي فرق کرده بود. مسير طولاني هر روز داشت مثل يک چشم بر هم زدن ميگذشت و هي هر لحظه بيشتر دلم ميخواست سر حرف را باز کنم. اما من مال اين حرفها نبودم و از کودکي به وقت خواستن چيزي لال ميشدم و ترجيح ميدادم همهچيز يکنواخت باقي بماند.
اما اين بار بايد يک غلطي ميکردم و حرف دلم را زدم.
گفتم: خانوم من ميخواهم بيشتر ببينمتان! راستش امروز اين مسير تکراري با وجود شما لذتبخش شده بود... فقط ميخواهم کمي بيشتر ببينمتان!
قبول کرد... با همان صداي خفه و آرامش قبول کرد. قرار بود کمي بيشتر همديگر را ببينيم اما ديگر کار به جايي رسيد که ميان شلوغي و ازدحام جز چشمهايمان که خيره بودند به هم هيچکس را نميديدم!
دنياي تکراريام رنگي شده بود. صبح با قربان صدقه رفتن بيدار ميشديم و شب را دور از هم ولي با هم به ثانيه ميخوابيديم.
اول قرار بود کمي بيشتر ببينمش اما ديگر جز او کسي را نميديدم! قرار بود کمي بيشتر ببينمش اما آنقدر ديدمش که تکراري شدم. آنقدر زيادي بودم، که دلش را زدم. که ديگر تصميم گرفتيم همديگر را نبينيم.
روزي هزار بار به خودم لعنت ميگفتم، که چرا لال نشدم که دنياي يکنواختم ادامه پيدا کند. حالا ديگر تمام مسيرها از تکراري بودن در آمده بود و بوي خاطره گرفته بود... حالا ديگر حال نبود، يکنواخت نبود که بدتر بود که گذشته بود و زندگي با يک مشت حادثهي جا مانده در مسير. زندگي با صدايي خفه و آرام!
عزيزم راستش را اگر بخواهي امروز در ايستگاه مترو يک نفر را ديدم که چشمانش عجيب شبيه چشمان تو بود و صدايش خفه و آرام. حالا ساعتهاست هر چه اين ايستگاهها را بالا و پايين ميروم راهم را پيدا نميکنم!
به ياد داري که گيج شده بودي و کمکت کردم؟
گيج شدهام، گنگ شدهام، گم شدهام
کمکم ميکني؟!
| #داستانک 📚|
| #على_سلطانى 👤|
⊰❄️⃟🤍⊱ @zahra☃️
من در ايستگاه مترو نشسته بودم تا با قطار بعدي بروم سراغ زندگي تکراريام! که ناگهان صداي خفه و آرامي که کمي هم خنگ به نظر ميرسيد گفت: ببخشيد آقا! من گيج شدهام و نميدانم بايد سوار کدام قطار شوم.
راست ميگفت بيچاره، گيج شده و راه را گم کرده بود.
گفتم هم مسيريم با من بيا.
ديگر شانه به شانهام ميآمد که راه را گم نکند! شانه به شانهي کسي تا به آن روز راه نرفته بودم. قدش يک هوا از من كوتاهتر بود، حس جاذبه داشت پدر سوخته و هي دلم ميخواست دست ببرم لاي موهايش!
اين دست بردن لاي مو را خيلي ديده بودم بين دختر پسرهايي که کنج در قطار ميايستند! به گوشهي مژههايش که نگاه ميکردم دلم ميريخت.
اي کاش حرف ميزد. صدايش بغل کردني بود!
آن روز با بقيهي روزهايي که هندزفري ميگذاشتم توي گوشم و خيره ميشدم به کنجي فرق کرده بود. مسير طولاني هر روز داشت مثل يک چشم بر هم زدن ميگذشت و هي هر لحظه بيشتر دلم ميخواست سر حرف را باز کنم. اما من مال اين حرفها نبودم و از کودکي به وقت خواستن چيزي لال ميشدم و ترجيح ميدادم همهچيز يکنواخت باقي بماند.
اما اين بار بايد يک غلطي ميکردم و حرف دلم را زدم.
گفتم: خانوم من ميخواهم بيشتر ببينمتان! راستش امروز اين مسير تکراري با وجود شما لذتبخش شده بود... فقط ميخواهم کمي بيشتر ببينمتان!
قبول کرد... با همان صداي خفه و آرامش قبول کرد. قرار بود کمي بيشتر همديگر را ببينيم اما ديگر کار به جايي رسيد که ميان شلوغي و ازدحام جز چشمهايمان که خيره بودند به هم هيچکس را نميديدم!
دنياي تکراريام رنگي شده بود. صبح با قربان صدقه رفتن بيدار ميشديم و شب را دور از هم ولي با هم به ثانيه ميخوابيديم.
اول قرار بود کمي بيشتر ببينمش اما ديگر جز او کسي را نميديدم! قرار بود کمي بيشتر ببينمش اما آنقدر ديدمش که تکراري شدم. آنقدر زيادي بودم، که دلش را زدم. که ديگر تصميم گرفتيم همديگر را نبينيم.
روزي هزار بار به خودم لعنت ميگفتم، که چرا لال نشدم که دنياي يکنواختم ادامه پيدا کند. حالا ديگر تمام مسيرها از تکراري بودن در آمده بود و بوي خاطره گرفته بود... حالا ديگر حال نبود، يکنواخت نبود که بدتر بود که گذشته بود و زندگي با يک مشت حادثهي جا مانده در مسير. زندگي با صدايي خفه و آرام!
عزيزم راستش را اگر بخواهي امروز در ايستگاه مترو يک نفر را ديدم که چشمانش عجيب شبيه چشمان تو بود و صدايش خفه و آرام. حالا ساعتهاست هر چه اين ايستگاهها را بالا و پايين ميروم راهم را پيدا نميکنم!
به ياد داري که گيج شده بودي و کمکت کردم؟
گيج شدهام، گنگ شدهام، گم شدهام
کمکم ميکني؟!
| #داستانک 📚|
| #على_سلطانى 👤|
⊰❄️⃟🤍⊱ @zahra☃️
داشت زير لب میخوند:
"كه من باد ميشم ميرم تو موهات..."
بهش گفتم به جای اينكه واسم كنسرت برگزار كنی پاشو كمک كن اين تختو جابهجا كنيم، كمرم درد گرفت به خدا!
با شيطنت باز گفت:
" ای بخت سراغ من بيا،
كه رختخواب من با خيال خامم گرم نميشه"
بهش گفتم از بد شانسيت كه بختت من بودم، قيافهی ناراحت و اخمو به خودش ميگيره و آه ميكشه، ميگه هِــــــی...
كنارش ميشينم، بهش ميگم پشيمونی؟
ميگه:
میدونی من يه تئوری دارم، ميگم كه هر كسی توو زندگيش عاشق يک نفر بايد بشه، اون آدم درست يا غلط هميشه عاشق اون آدم ميمونه،
دلش به ياد اون آدم گرمه،
چشماش به خيال اون آدم گرم خواب ميشه،
دستاش با خيال اون آدم گرم ميمونه.
حالا ببين، چقدر بايد، خوششانس و خوشبخت باشی، كه همونی رو پيدا كنی كه اونم شبها با خيال تو ميخوابه،
روزا به عشق تو بيدار ميشه.
چقدر بايد خوشبخت باشی كه بين اين همه آدم كسی رو پيدا كنی كه همونطور كه اون وسط ذهنت جا كرده، توام وسط قلب اون جا كنی...
بهش گفتم: تو پيدا كردی؟
گفت: من خوشحالم، تو خوشحالی؟ همين الان؟
گفتم: خب آره، داريم خونهی آيندهمونو ميچينيم، تو كنارمی و خوشحالم، همه حالشون خوبه...
حرفمو قطع ميكنه و ميگه:
پس دوتامون درست انتخاب كرديم!
هيچكی پيش آدم اشتباهی خوشحال نيست...
| #داستانک 📚|
| #مهتاب_خلیفپور 👤|
⊰❄️⃟🤍⊱ @zahra☃️
"كه من باد ميشم ميرم تو موهات..."
بهش گفتم به جای اينكه واسم كنسرت برگزار كنی پاشو كمک كن اين تختو جابهجا كنيم، كمرم درد گرفت به خدا!
با شيطنت باز گفت:
" ای بخت سراغ من بيا،
كه رختخواب من با خيال خامم گرم نميشه"
بهش گفتم از بد شانسيت كه بختت من بودم، قيافهی ناراحت و اخمو به خودش ميگيره و آه ميكشه، ميگه هِــــــی...
كنارش ميشينم، بهش ميگم پشيمونی؟
ميگه:
میدونی من يه تئوری دارم، ميگم كه هر كسی توو زندگيش عاشق يک نفر بايد بشه، اون آدم درست يا غلط هميشه عاشق اون آدم ميمونه،
دلش به ياد اون آدم گرمه،
چشماش به خيال اون آدم گرم خواب ميشه،
دستاش با خيال اون آدم گرم ميمونه.
حالا ببين، چقدر بايد، خوششانس و خوشبخت باشی، كه همونی رو پيدا كنی كه اونم شبها با خيال تو ميخوابه،
روزا به عشق تو بيدار ميشه.
چقدر بايد خوشبخت باشی كه بين اين همه آدم كسی رو پيدا كنی كه همونطور كه اون وسط ذهنت جا كرده، توام وسط قلب اون جا كنی...
بهش گفتم: تو پيدا كردی؟
گفت: من خوشحالم، تو خوشحالی؟ همين الان؟
گفتم: خب آره، داريم خونهی آيندهمونو ميچينيم، تو كنارمی و خوشحالم، همه حالشون خوبه...
حرفمو قطع ميكنه و ميگه:
پس دوتامون درست انتخاب كرديم!
هيچكی پيش آدم اشتباهی خوشحال نيست...
| #داستانک 📚|
| #مهتاب_خلیفپور 👤|
⊰❄️⃟🤍⊱ @zahra☃️
همهچيز از همان شبهاي کشدار تابستان شروع شد! وقتي همسايهي جديد طبقهي بالايي بيخوابي به سرش ميزد و نيمهشب ميايستاد در بالکن اتاق و يک موسيقي را مدام گوش ميداد و نگاه از ستارهها برنميداشت...
آن روزها زندگي برايم جز حالِ يکنواختي چيزي نداشت. اما به آن ساعت از شب که ميرسيد تکيه ميدادم به نردههاي بالکن و بدون اينکه خبر داشته باشد همراهش موسيقي گوش ميدادم. بدون اينکه بفهمد شريک لحظههايش شده بودم.
حتي سيگارم را وقتي روشن ميکردم که به اتاقش برگشته بود تا بوي بيتابيام به مشامش نرسد.
بعد از مدتها ذوقِ کور شدهي نوشتنم، تازه شده بود اما جرأت آشتي با قلم و کاغذ را نداشتم و تا خيالم از نبودنش راحت ميشد در گيجيِ ناشي از بيخوابي شروع ميکردم به بداهه گفتنهايي که از حرفهايش با ستارهها نشات ميگرفت و همانجا در بالکن خوابم ميبرد.
چند باري در آسانسور ديده بودمش، دختري با سرو وضعي نامرتب و موهاي فرخوردهاي که با شانه، غريبه بودند و چشماني که از آينه به لبهايم زل ميزد تا شايد بگويم آن حرفي را که دهانم را خشک کرده بود.
اما من به تنهايي عادت کرده بودم و ترس به اعترافِ دوست داشتن تمام جانم را فرا ميگرفت و رضايت ميدادم به همان موسيقي و نيمهشبهاي پرالتهابي که مخفيانه همراهيش ميکردم و به خيال بوييدن آغوشش به خواب ميرفتم.
او در گذشته جا مانده بود و خاطرات تلخش تنها نقطهي اشتراک شبهايش با من بود و من همانند سينمايي متروک بودم که مدام در حال اکران يک فيلم بيسر و ته بود. يک فيلم بيسر و ته که تمام بليطهايش را از قبل به آتش کشيده بودند تا هيچکس روي صندليهايش به تماشا ننشيند.
شبهاي زيادي به همين ترتيب ميگذشت و تا نزديک صبح بيخبر از حالِ هم، همراه هم بوديم تا اينکه سه شبِ متوالي سر قرارش با آسمان نيامد! صبح روز چهارم جلوي درب خانهاش رفتم اما هر چه در زدم باز نکرد.
فهميدم سه روز است از خانه بيرون نيامده... در را شکستم و داخل شدم و يکراست به سمت اتاق خوابش رفتم بيخوابيهايش تمام شده بود و براي هميشه چشمهايش را بسته بود!
با قاب عکسي در آغوش! و شيشهي قرصي خالي، روي ميز کنار تخت خوابش!
ديوار اتاق پر بود از شعرهايي که به خيالم هيچوقت نفهميد برايش ميخواندم. گرچه فهميده بود اما هيچوقت نگفت...
نگفت
چون گاهي آدم به جايي ميرسد که توان شروعي دوباره را ندارد
به جايي ميرسد که هيچ آيندهاي را با گذشتهاش طاق نميزند
اينجا نقطهي پايان است!
پاياني که انگار هيچوقت،
هيچ نقطهي آغازي نداشت!
| #داستانک 📚|
| #على_سلطانى 👤|
⊰❄️⃟🤍⊱ @zahra☃️
آن روزها زندگي برايم جز حالِ يکنواختي چيزي نداشت. اما به آن ساعت از شب که ميرسيد تکيه ميدادم به نردههاي بالکن و بدون اينکه خبر داشته باشد همراهش موسيقي گوش ميدادم. بدون اينکه بفهمد شريک لحظههايش شده بودم.
حتي سيگارم را وقتي روشن ميکردم که به اتاقش برگشته بود تا بوي بيتابيام به مشامش نرسد.
بعد از مدتها ذوقِ کور شدهي نوشتنم، تازه شده بود اما جرأت آشتي با قلم و کاغذ را نداشتم و تا خيالم از نبودنش راحت ميشد در گيجيِ ناشي از بيخوابي شروع ميکردم به بداهه گفتنهايي که از حرفهايش با ستارهها نشات ميگرفت و همانجا در بالکن خوابم ميبرد.
چند باري در آسانسور ديده بودمش، دختري با سرو وضعي نامرتب و موهاي فرخوردهاي که با شانه، غريبه بودند و چشماني که از آينه به لبهايم زل ميزد تا شايد بگويم آن حرفي را که دهانم را خشک کرده بود.
اما من به تنهايي عادت کرده بودم و ترس به اعترافِ دوست داشتن تمام جانم را فرا ميگرفت و رضايت ميدادم به همان موسيقي و نيمهشبهاي پرالتهابي که مخفيانه همراهيش ميکردم و به خيال بوييدن آغوشش به خواب ميرفتم.
او در گذشته جا مانده بود و خاطرات تلخش تنها نقطهي اشتراک شبهايش با من بود و من همانند سينمايي متروک بودم که مدام در حال اکران يک فيلم بيسر و ته بود. يک فيلم بيسر و ته که تمام بليطهايش را از قبل به آتش کشيده بودند تا هيچکس روي صندليهايش به تماشا ننشيند.
شبهاي زيادي به همين ترتيب ميگذشت و تا نزديک صبح بيخبر از حالِ هم، همراه هم بوديم تا اينکه سه شبِ متوالي سر قرارش با آسمان نيامد! صبح روز چهارم جلوي درب خانهاش رفتم اما هر چه در زدم باز نکرد.
فهميدم سه روز است از خانه بيرون نيامده... در را شکستم و داخل شدم و يکراست به سمت اتاق خوابش رفتم بيخوابيهايش تمام شده بود و براي هميشه چشمهايش را بسته بود!
با قاب عکسي در آغوش! و شيشهي قرصي خالي، روي ميز کنار تخت خوابش!
ديوار اتاق پر بود از شعرهايي که به خيالم هيچوقت نفهميد برايش ميخواندم. گرچه فهميده بود اما هيچوقت نگفت...
نگفت
چون گاهي آدم به جايي ميرسد که توان شروعي دوباره را ندارد
به جايي ميرسد که هيچ آيندهاي را با گذشتهاش طاق نميزند
اينجا نقطهي پايان است!
پاياني که انگار هيچوقت،
هيچ نقطهي آغازي نداشت!
| #داستانک 📚|
| #على_سلطانى 👤|
⊰❄️⃟🤍⊱ @zahra☃️
بعضی وقتا تو دورهمی های خونوادگی که بودیم آقا جون به پسرای خونواده میگفت زن ها رنگشون ظریفه ...
میگفت دلشون کوچیکه ..
با یه تَشَر دلشون میشکنه اما به رویِ خودشون نمیارن که ...
همین خانوم جان رو میبینید؟؟؟
بار ها شده سرش فریاد کشیدم اما لام تا کاف حرف نزده ..
چون زندگیش واسش با ارزش تره ...
خودمم میدونما ...
میدونم که ناراحت میشه و دلش یه جوری میشه ...
اما غرورِ مردونم نمیذاره که برم ازش عذر خواهی کنم ...
خانوم جان از نسلِ قدیمیاس ..
نسلِ دلخوش بودن ها ..
نسلِ خوشحالی ها ..
نسلِ دلگیر نشدن ها ..
اما شماها بدونید دخترای الان نسلشون فرق میکنه ها ..
نمیتونید بهشون از گل نازک تر بگید ..
حواستونو جمع کنید که اگه دست از پا خطا کنید کلاهتون پسِ معرکس ...
یه سریاشون زندگی رو یه زمین بازی فرض کردن...
آره نورِ چشمیای بابابزرگ به نصایح من گوش کنید ...
منم همینطور شاهد حرفاشون بودم ...
که با خودم گفتم همچینم بی راه نمیگه ها ..
من اگه یکی اذیتم کنه دلم میگیره و داد میکشم ..
خصوصا اگه اون شخص فردِ مقابل زندگیم باشه که اصلا حقِ داد کشیدن نداره ...
ولی خانوم جان و آقا جان چقد خوبن ...
عشقشون واقعیه ..
ا اون بدونِ هم مُردناس ..
فقط به هم نمیگن ولی واقعا که هممون میدونیم که اونا چقد همو میخوان که اگه غیرِ این بود که خانوم جان در جوابِ فریادای آقا جان تا الان صدبار ولش کرده بود
کاش ما دخترا هم بتونیم مثِ خانوم جان باشیم ...
| #داستانک 📚|
| #مژگان_یعقوبی 👤|
⊰❄️⃟🤍⊱ @zahra☃️
میگفت دلشون کوچیکه ..
با یه تَشَر دلشون میشکنه اما به رویِ خودشون نمیارن که ...
همین خانوم جان رو میبینید؟؟؟
بار ها شده سرش فریاد کشیدم اما لام تا کاف حرف نزده ..
چون زندگیش واسش با ارزش تره ...
خودمم میدونما ...
میدونم که ناراحت میشه و دلش یه جوری میشه ...
اما غرورِ مردونم نمیذاره که برم ازش عذر خواهی کنم ...
خانوم جان از نسلِ قدیمیاس ..
نسلِ دلخوش بودن ها ..
نسلِ خوشحالی ها ..
نسلِ دلگیر نشدن ها ..
اما شماها بدونید دخترای الان نسلشون فرق میکنه ها ..
نمیتونید بهشون از گل نازک تر بگید ..
حواستونو جمع کنید که اگه دست از پا خطا کنید کلاهتون پسِ معرکس ...
یه سریاشون زندگی رو یه زمین بازی فرض کردن...
آره نورِ چشمیای بابابزرگ به نصایح من گوش کنید ...
منم همینطور شاهد حرفاشون بودم ...
که با خودم گفتم همچینم بی راه نمیگه ها ..
من اگه یکی اذیتم کنه دلم میگیره و داد میکشم ..
خصوصا اگه اون شخص فردِ مقابل زندگیم باشه که اصلا حقِ داد کشیدن نداره ...
ولی خانوم جان و آقا جان چقد خوبن ...
عشقشون واقعیه ..
ا اون بدونِ هم مُردناس ..
فقط به هم نمیگن ولی واقعا که هممون میدونیم که اونا چقد همو میخوان که اگه غیرِ این بود که خانوم جان در جوابِ فریادای آقا جان تا الان صدبار ولش کرده بود
کاش ما دخترا هم بتونیم مثِ خانوم جان باشیم ...
| #داستانک 📚|
| #مژگان_یعقوبی 👤|
⊰❄️⃟🤍⊱ @zahra☃️
#داستانک
یک شب مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد دكان نجاری شد، عادت نجار اين بود كه موقع ترک کارگاه وسايل كارش را روي ميز بگذارد.
آن شب، نجار اره اش را روی ميز گذاشته بود. همينطور كه مار گشت مي زد بدنش به اره گير کرد و كمي زخم شد. مار خيلي عصبانی شد و برای دفاع از خود اره را گاز گرفت.
این کار سبب خون ريزی دور دهانش شد و او که نمی فهمید كه چه اتفاقی افتاده، از اينكه اره دارد به او حمله مي كند و مرگش حتمي است تصميم گرفت برای آخرين بار از خود دفاع كرده و هر چه شديدتر حمله كند. او بدنش را به دور اره پيچاند و هي فشار داد.
صبح كه نجار به کارگاه آمد روي ميز به جای اره، لاشۀ ماری بزرگ و زخم آلود ديد كه فقط و فقط بخاطر بی فکری و خشم زياد مرده است.
ما در لحظۀ خشم می خواهیم به ديگران صدمه بزنیم ولی بعد متوجه مي شويم که به جز خودمان كس ديگری را نرنجانده ايم و موقعی اين را درك می کنیم كه خيلي دير شده.
✅ زندگی بيشتر احتياج دارد كه گذشت و چشم پوشی كنيم،
از اتفاقها،
از آدمها،
از رفتارها،
از گفتارها...
@Zahra❄️
یک شب مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد دكان نجاری شد، عادت نجار اين بود كه موقع ترک کارگاه وسايل كارش را روي ميز بگذارد.
آن شب، نجار اره اش را روی ميز گذاشته بود. همينطور كه مار گشت مي زد بدنش به اره گير کرد و كمي زخم شد. مار خيلي عصبانی شد و برای دفاع از خود اره را گاز گرفت.
این کار سبب خون ريزی دور دهانش شد و او که نمی فهمید كه چه اتفاقی افتاده، از اينكه اره دارد به او حمله مي كند و مرگش حتمي است تصميم گرفت برای آخرين بار از خود دفاع كرده و هر چه شديدتر حمله كند. او بدنش را به دور اره پيچاند و هي فشار داد.
صبح كه نجار به کارگاه آمد روي ميز به جای اره، لاشۀ ماری بزرگ و زخم آلود ديد كه فقط و فقط بخاطر بی فکری و خشم زياد مرده است.
ما در لحظۀ خشم می خواهیم به ديگران صدمه بزنیم ولی بعد متوجه مي شويم که به جز خودمان كس ديگری را نرنجانده ايم و موقعی اين را درك می کنیم كه خيلي دير شده.
✅ زندگی بيشتر احتياج دارد كه گذشت و چشم پوشی كنيم،
از اتفاقها،
از آدمها،
از رفتارها،
از گفتارها...
@Zahra❄️
#داستانک
شش یا هفت ساله که بودم؛ دست چک پدرم را با دفتر نقاشی ام اشتباه گرفتم و تمام صفحاتش را خط خطی کردم؛ مادرم خیلی هول شده بود، دفترچه را از دست من کشید و به همراه کت پدرم به حمام برد ...
آخر شب صدایشان را می شنیدم
حواست کجاست زن میدانی کار من بدون آن دفترچه لنگ است؟؟
می دانی باید مرخصی بگیرم و تا شهر بروم؟
میدانی چقدر باید دنبال کارهای اداری اش بدوئم؟
"صدای مادرم نمی آمد"
میدانستی و سر به هوا بودی؟
"بازهم صدای مادرم نمی آمد"
سالها از اون ماجرا می گذرد ...
شاید پدرم اصلا یادش نیاید چقدر برای دوباره گرفتن آن دفترچه اذیت شد؛ مادرم هم یادش نمی آید چقدر برای کار نکرده اش شرمندگی کشید ...
اما من خوب یادم مانده است که مادرم آن شب سپر بلای من شد تا آب در دل من تکان نخورد؛ خوب یادم مانده است تنها کسی که قربانت شوم هایش واقعیست اسمش "مادر" است.
@Zahra ❄️
شش یا هفت ساله که بودم؛ دست چک پدرم را با دفتر نقاشی ام اشتباه گرفتم و تمام صفحاتش را خط خطی کردم؛ مادرم خیلی هول شده بود، دفترچه را از دست من کشید و به همراه کت پدرم به حمام برد ...
آخر شب صدایشان را می شنیدم
حواست کجاست زن میدانی کار من بدون آن دفترچه لنگ است؟؟
می دانی باید مرخصی بگیرم و تا شهر بروم؟
میدانی چقدر باید دنبال کارهای اداری اش بدوئم؟
"صدای مادرم نمی آمد"
میدانستی و سر به هوا بودی؟
"بازهم صدای مادرم نمی آمد"
سالها از اون ماجرا می گذرد ...
شاید پدرم اصلا یادش نیاید چقدر برای دوباره گرفتن آن دفترچه اذیت شد؛ مادرم هم یادش نمی آید چقدر برای کار نکرده اش شرمندگی کشید ...
اما من خوب یادم مانده است که مادرم آن شب سپر بلای من شد تا آب در دل من تکان نخورد؛ خوب یادم مانده است تنها کسی که قربانت شوم هایش واقعیست اسمش "مادر" است.
@Zahra ❄️