زائران نیابتی ۱۷۹
133 subscribers
268 photos
221 videos
33 files
49 links
به لطف مادر سادات
و به همت شمانیکوکار محترم
برآنیم حسرت ديدار بين الحرمين بر دلها نماند!
ان شاالله
.
با عضويتِ كانال درثواب زيارتِ زائران نيابتي شريك شوید
.
.
ارتباط با ادمین:
🆔️ @zaeran_admin
09125751585
.
لینک اینستاگرام:
instagram.com/zaeranniabati
Download Telegram
#قسمت_سوم_پاسبورت


...سیدخانم یعنی میگی الان دیگه وقتشه؟!
البته وقتش رو خود ارباب تعیین می کنه و فقط خودش می دونه. ولی ظاهر امر اینه که شما رو طلبیدن دیگه. فک کنم بالاخره اون اشک و آه ها و گریه هات کار خودش رو کرده. خوش به حالت. حالا پاسپورت داری؟

نه ولی فردا ایشالا با دامادم می رم دنبالش. اون وارده. بنده خدا آدم خوبیه. معمولا کارهای اداری م رو ایشون پیگیری می کنه.

پس انشاالله فردا اول وقت برین پلیس + 10

باشه ایشالا فردا می رم سراغش. حالا چقدر طول می کشه این پاسپورت رو بهم بدن؟!

یه هفته تا ده روز طول می کشه. با پست میارن دم خونتون.

خدا خیرتون بده.

راستی شما با سرما مشکلی ندارین. چون معمولا این موقع سال اونجا سردتر از اینجاست ها!

ای بابا، سرما و گرمای هوا میاد و میره. انشاالله به گرمیِ عشقِ زیارتِ ارباب، سرمای هوا هم قابل تحمله. باشه لباس گرم با خودم برمی دارم.

پاسپورت که اومد حتما تلفن بزنین به ما خبر بدین...


@zaeranniabati🌸
#قسمت_چهارم_نوبت_ما


خانم زائر زنگ زدند که پاسپورتشان آمده است.
همانطور که گفتم ایشان یک خانم تنها هستند. دوستانی که با کاروانهای شمسا (حج و زیارت) مشرف شده اند می دانند که تشرف یک خانم تنها در کاروان می تواند مشکلاتی برای ایشان و البته مدیر کاروان ایجاد کند. مخصوصا اینکه زائر ما هم سِنَّش بالاست هم دفعه اولش میباشد و تاکنون سفرِ خارج از کشور هم نداشته است. معمولا هتلهای عراق که با شمسا قرارداد دارند اتاق یک نفره نمی دهند؛ بنابراین مدیر مجبور است از زائرانی که خانوادگی آمده اند خواهش کند که یکی از خانمهای آن خانواده از خانواده جدا شود و با این خانم که تک نفره مشرف شده بصورت تیم شود و یک اتاق دونفره به ایشان بدهد و البته معمولا در این شرایط کمی سختی به وجود می آید و...

حالا نوبت ماست!
راستش را بخواهید #موجودی صندوق تقریبا معادل #یک_نفر است. البته هزینه نفر دوم قرض شده ولی امیدواریم بزودی توسط شما عزیزان زائران نیابتی تامین شود...

تحقیقات در مورد #زائر_دوم_خانم هم انجام شده که ان شاالله با ایشان همراه خواهند شد.


@zaeranniabati🌸
#قسمت_اول
#دارم_میرم_حاجت_بگیرم


زندگی عاشقانه ای داشتیم و داریم. نه که فکر کنید خیلی وضعمان خوب است نه! با هم هستیم یعنی با هم بودیم از اولش!
من و شوهرم مستخدم مدرسه هستیم!
با هم در مدرسه ای سرایدار بودیم و زندگی میکردیم در اتاق سرایداری و نظافتچی مدرسه هم بودیم البته! مدرسه بزرگ بود و کار زیاد البته! ما هم راضی بودیم به رضای خدا و الان هم البته هستیم! انشاالله خدا هم از ما راضی باشد!
خلاصه دردسرتان ندهم. بیماری آمد سراغم و آرتروز شدید گردن گرفتم. کار برایم سخت و طاقت فرسا شده بود آن هم آن مدرسه به آن بزرگی...
شوهرم بنده خدا جورم را می کشید و بیشتر کار می کرد ولی خب او هم توانش محدود بود بالاخره...
رفتم منطقه و درخواست دادم مرا به مدرسه کوچکتری منتقل کنند که کارش کمتر باشد. بالاخره موافقت شد البته کاش نمی شد!
نه که فکر کنید ناشکرم هاااا!
راستش را بخواهید از آن روز به بعد مدیر مدرسه قبلی ام که هم اکنون هم در اتاق سرایداری آنجا ساکن هستیم ظاهرا از کار من ناراحت شد...
خلاصه شوهرم را از آن مدرسه عذرش را خواسته اند و ما تحت فشاریم و باید اتاق سرایداری مان را تحویل دهیم....
حالا ما ماندیم و دو تا دختر و بی سرپناه در این شهر تهران...


🌸 @zaeranniabati🌸

#قسمت_دوم
#دارم_میرم_حاجت_بگیرم


... بله داشتم میگفتم.
ما ماندیم و بی خانه و سرپناه در شهر تهران!
چون مدیر مدرسه عذر شوهرم را خواسته بود و من هم که یک مدرسه دیگر هستم؛ بنابراین باید اتاق سرایداری را تحویل دهیم.
فرصت خواسته ایم تا بعد از تعطیلات نوروز به ما اجازه دهند در اتاق سرایداری زندگی کنیم و در فروردین برویم ولی مدیر مدرسه موافقت نکرده.
ما از اداره درخواست کردیم و قرار است جلسه بگذارند و نتیجه را به ما اعلام کنند...

خلاصه اینکه بالاخره باید دنبال جا باشیم و هستیم؛ حالا اسفند یا فروردینش فرق نمیکنه...
اما خدا بزرگه!

راستی یادم رفت بگویم بنده خدا مادرم هم چندوقتی است با ماست. البته بنده خدا مستقل بود ولی زندگیش طعمه حریق شد و هرچه داشت در آتش سوخت و مدتی است در کنار ماست. راست گفته اند که هرچه سنگ است جلوی پای لنگ است!
اما خدا بزرگه!

راستش را بخواهید یک مشکل دیگر هم وجود دارد. دخترم! دختر بزرگم پیش دانشگاهی درس می خواند و امسال باید کنکور بدهد! طفلک در چه شرایطی باید درس بخواند. حالا در این روزهای مهم فکرش باید درگیر محل زندگی مان هم باشد. البته کاش فقط مشکلش همین بود! متاسفانه چند سالی ست که بیماری هورمونی دارد و هرچند وقت یکبار یکسری آزمایش و چکاپ...
این هم از وضعیت دخترم!
اما خدا بزرگه!

***************
به اینجا که رسید مکثی کرد!
گویا بغضِ سنگینِ گلویش دیگر امانش نمیداد و راهِ حرف زدن را بر او بسته!
سکوت کرد! سکوتی بلندتر از صد فریاد!
حرف نمیزد تا مبادا صدای گریه اش را بشنویم!
نمیخواست صلابتش شکسته شود!
مدتی گذشت. کمی آرام گرفت. گفتم: انشاالله کارها جور می شود.نگران نباش!
و او هم فقط یک جمله گفت:
بله خدا بزرگه! ...


🌸 @zaeranniabati🌸
#قسمت_سوم
#دارم_میرم_حاجت_بگیرم


... لحن کلام زائر عوض می شود. انگار نه انگار که دارد زیر کوهی از مشکلات له می شود!
ادامه می دهد:
خب تا حالا مشکلات را گفتم. اما از اینجا به بعد خوش خبریه!
این مدرسه ای که تازه آمده ام، یک مستخدمِ دیگر هم دارد که قرار است من به او کمک کنم. من که آمدم او نبود. سراغش را که گرفتم گفتند مرخصی رفته است. پرسیدم چرا مرخصی؟! مگر مشکلی دارد؟! آخر راستش را بخواهید معمولا ما برای مشکلات حاد مرخصی می گیریم.
گفتند نه، کربلاست!!!
یک دفعه دلم ریخت و بُهت سراسرِ وجودم را فراگرفت. به قدری که برخی معلمان نگران حالم شدند!

گفتم حالم خوب است! ولی خوب نبودم! در دلم غوغایی به پا شده بود و انگار زخمی کهنه سر باز کرده بود!
سرم را پایین انداختم و استکان های خالی از چای را از جلوی معلمین جمع کردم و سینی به دست از اتاق معلمین خارج شدم. رفتم جلوی ظرفشویی و شروع کردم به شستن استکانها. صدای آب که به سینکِ فلزیِ قدیمی می خورد و کمکم میکرد که راحت گریه کنم...
رفتم به خاطرات و خیال...

راستش را بخواهید اربعین سال گذشته یکی از اقوام دورمان که اوضاع و شرایطِ مالیِ ما را می دانست و از حال دلم در پرپرزدن برای کربلا خبر داشت گفت بانی می شود تا من هم زائر شوم.
اما...


🌸 @zaeranniabati🌸
#قسمت_چهارم
#دارم_میرم_حاجت_بگیرم


... راستش را بخواهید اربعین سال گذشته یکی از اقوام دورمان که اوضاع و شرایطِ مالیِ ما را می دانست و از حال دلم در پرپرزدن برای کربلا خبر داشت گفت بانی می شود تا من هم زائر شوم.

همه کارهایم را کردم. پاسپورتم را هم گرفتم. آماده سفر بودم که، که دخترم حالش بد شد. و گرفتارِ پیگیریِ پزشکیِ مشکلش شدیم و همان موقع هم بود که فهمیدیم این بیماریِ هورمونی را دارد. حالش خیلی بد بود و نمی توانستم مشرف شوم...
اگرچه حالِ من از او بدتر بود ولی بعنوان یک مادر نمی توانستم در آن شرایط تنهایش بگذارم...

خلاصه اربعین گذشت و بماند بر دلم چه ها که نگذشت. بعد از آن خیییلی منتظر ماندیم که فامیلمان دوباره تعارف بزند یا بگوید خب آن موقع نشد حالا بیا برو. چیزی نگفت و من هم به روی خودم نیاوردم. بالاخره قسمت است دیگر! باید بطلبند...

در حال و هوای خودم بودم که یک دفعه خانم عسگری (یکی از معلمای خوب مدرسه) را در کنار خودم در آبدارخانه دیدم.
نرسیدم اشکهایم را پاک کنم. خانم عسگری گفت می دانی همکارت که به کربلا رفته چطوری مشرف شده و هزینه اش را از کجا آورده؟
قصه اش را برایم تعریف کرد. از اینکه چقدر موقع اربعین دلش شکسته شده بوده و خانم عسگری او را به زائران نیابتی معرفی کرده و حالا قسمتش شده...

چقدر سرنوشتمان شبیه به هم بود! بی اختیار خانم عسگری را در آغوش گرفتم و های های گریه کردم...

یعنی می شود؟! خدای من!


🌸 @zaeranniabati🌸
#قسمت_پنجم
#دارم_میرم_حاجت_بگیرم


چقدر سرنوشتمان شبیه بود به هم!
هر دو مستخدم! هر دو عاشق زیارت کربلا! هر دو جامانده از اربعین! هر دو معرفی شده به زایران نیابتی!

خانم عسگری قول داد مرا به زایران نیابتی معرفی کند.
واقعا چه گروه جالبی هستند این زایران نیابتی! پول جمع می کنند زایر بفرستند به کربلا! عجب فکر قشنگی! تا کجاها به مشکلات و نیازهای مردم فکر کرده اند! یک تیر و چند نشان!
عاشقان را می فرستند پابوس ارباب و خودشان هم در زیارت به نیابت شریک می شوند!
من که سواد زیادی ندارم ولی فقط این شعر در ذهنم می آید که
این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست؟!
**************
آهی کشید که نمی دانم از شوق زیارت بود یا خستگی زمانه! بعد ادامه داد:
بله سادات خانم این بود کل حکایت من! خلاصه ببخشید سرت رو درد آوردم.
خودتون گفتین از خودم بگم منم سعی کردم کامل براتون تعریف کنم.
حالا یعنی واقعا ایندفعه طلبیدنم؟!
سادات خانم تو رو به مادرت زهرا فکر میکنی منم کربلایی میشم؟!

و من پاسخ دادم بله انشاالله به عنایت خودشون مشرف میشید.
راستی پاسپورت که دارین. آمادگیش هم دارین؟ هروقت بشه عازم میشین؟
محکم و قاطع جواب داد: بله!
گفتم پس انشاالله مسوولین زایران نیابتی اقدام می کنند.
در حالی که نفس هاش به شماره افتاده بود و سعی میکرد به نوعی هیجان خودش رو کنترل کنه گفت:
سادات خانم، خدا بزرگه! خیلی بزرگ...

گفتم پس آماده باش و وسایلت رو کم کم جمع کن و خداحافظی هات رو هم بکن. راستی مدیرتون اجازه میده؟!
گفت بله خیلی خانم خوبیه! همکارم رو هم قبلا اجازه داده بود.
خیلی خوشحال بود و مرتب خدا رو شکر می کرد و برای زایران نیابتی دعا می کرد...


🌸 @zaeranniabati🌸
#قسمت_ششم
#دارم_میرم_حاجت_بگیرم


* مکالمه تلفنی خانم مستخدم مدرسه با خانم آقا سید روز شنبه همین هفته:

این دفعه که گوشی ش رو جواب داد مثل همیشه سرحال نبود. خیلی تعجب کردم. گفتم حتما آخر سالی خسته ست بنده خدا!
سلام و حال و احوال کردم ولی باز مثل دفعه های قبل سرحال نبود.
گفتم خب به سلامتی ساکتون رو که جمع کردین دیگه؟ زائران نیابتی کارهای اولیه رو انجام دادن و مقدمات آماده شده. پاسپورت هم که دارین؛ به امید خدا دیگه عازمید. ما رو هم دعا کنید.

هر چی صبر کردم زائر جوابی بده و صحبتی کنه، چیزی نگفت. پیش خودم فکر کردم که حتما ذوق زده شده و از فرط خوشحالی نمیتونه حرف بزنه. برای همین باز ادامه دادم:

خب به سلامتی امسال دیگه کربلایی میشین. مشرف میشین پابوس ارباب. به به خوشا به حالتون. زائران نیابتی رو هم دعا کنید و انشاالله برای بار اول که ضریح آقا اومد جلوی چشماتون...

نگذاشت حرفم رو ادامه بدم. این بار برخلاف دفعات قبل، نه نفس نفس زد! نه هیجان زده شد! نه بغض کرد! نه سعی کرد بغضش رو مخفی کنه!
باورم نمی شد!!!
فقط صدای گریه بود! بلندبلند و های های...😭😭
گریه ش بند نمی اومد!
چند دقیقه ای که گریه کرد فرصت پیدا کردم ازش بپرسم: چی شده خانم؟ گریه تون از ناراحتی که نیست انشاالله؟! ناراحتید یا خوشحال؟ چیزی شده؟ مشکلی پیش اومده؟!

همون طور که هق هق هنوز توی صداش بود گفت: هی سادات خانم چی بگم؟!
گفتم: چیزی شده؟
گریه هنوز تو صداش بود که گفت: مثل اینکه اینبار هم جا موندم! نطلبیدنم!😔
گفتم: چرا؟! همه چی جوره از این طرف. شوهرم هم یک کاروان خوب براتون پیدا کرده، قراره با دو تا خانم دیگه همسفر باشین انشاالله

گفت: یادته سادات خانم گفتم امروز جلسه ست. متاسفانه تو جلسه حکم دادن که باید اتاق سرایداری رو خیلی زود قبل نوروز تحویل بدیم. هرچی هم براشون گفتم که بابا تا بعد تعطیلات مهلت بدین. دخترم کنکوریه امسال گناه داره. شب عیدی من خونه از کجا گیر بیارم. خلاصه کوتاه نیومدن و حالا ما شدیم بی خونمون و باید از امشب بیفتیم دنبال خونه ای، اتاقی، آلونکی ... چه می دونم دیگه باید یه کاریش بکنیم. آب پاکی رو ریختن رو دستمون...

حالا او منتظر بود که من حرفی بزنم و این بار بغض گلوی مرا میفشرد! ناخودآگاه اشک تو چشام حلقه زده بود! دختر کوچیکم که کنارم نشسته بود گفت: مامان چی شده؟ چرا گریه میکنی؟!

زائر گفت: سادات خانم خوبین؟ ببخشین ناراحتتون کردم.
اشکام رو پاک کردم و جرعه ای آب خوردم و گفتم خب خیلی ناراحت شدم تقصیر شما که نیست. اصلا ناراحت شما شدم. حالا هیچ راهی نداره؟!
گفت: نه دیگه قول دادیم و اونا هم حکم کردن. باید پاشیم زودتر. حالا البته اثاثیه آنچنانی هم نداریم ولی خب بالاخره از قدیم گفتن اثاث کشیه دیگه ...
ببخشید برنامه شماها رو هم به هم زدم.

مکثی کرد و ادامه داد: ولی بازم میگم خدا بزرگه! هرچی خودش بخواد همون میشه!
****
چه روح بزرگی داشت و قلب پاکی! به حال خوشش غبطه خوردم!
و از صمیم قلب براش دعا کردم که همه کاراش زودی جور بشه و زود کربلایی بشه انشاالله...


🌸 @zaeranniabati🌸
#قسمت

اگر به خاطر داشته باشید حکایت خانمی که قرار بود عتبات مشرف شود و پدر سالخورده اش که دستفروشی میکرد و بی تاب زیارت کربلا بود را خدمتتان عرض کردیم؛
و امروز حکایت تاخیر این تشرف را برایتان بازگو خواهیم کرد:

بعد از اینکه به خانم گفتیم انشاالله شما و پدرتان هوایی با هم مشرف می شوید و بروید سراغ کارهایتان؛ ما نیز کاروانی مناسب برایشان پیدا کردیم و خواستیم ثبت نام را انجام دهیم که متوجه شدیم متاسفانه پدر بیمار شده و در بیمارستان بستری هستند.

خیلی ناراحت بودند، حالا که همه چیز درست شده بود غصه می خوردند که چرا اینگونه شده و از زیارت جامانده اند!
نگرانی اصلی شان هم این بود نکند فرصت را به کل از دست بدهند و ما نوبتشان را به دیگران واگذار کنیم.
خیالشان را راحت کردیم که نوبتشان محفوظ خواهد ماند.
گفتیم: انشاالله خیر در این بوده؛ اگر می رفتید و حال پدر آنجا در کشور غریب دچار مشکل می شد، چه میکردید؟!

خلاصه قرار شد بعد از مرخص شدن پدر از بیمارستان زنگ بزنند.
مدتی گذشت خبری نشد؛ تماس گرفتیم که نگران شدیم!
گفتند: پدرشان بهترند و دوران نقاهت را می گذرانند،
و می خواستند با ما تماس بگیرند که متاسفانه همسرشان دچار سانحه شده اند و جفت چشمانشان شبکیه اش آسیب دیده و عمل کرده اند و وضعیتشان به گونه ای است که تا دو هفته باید کاملا افقی باشند و نمیتوانند از جا بلند شوند و ایشان هم باید از همسرشان پرستاری کنند...

بنده خدا خیلی ناراحت بود و نگران؛ همه اش می گفت بخدا بیایید خونه مون و ببینید؛ نمیدونم چرا اینجوری میشه مثل اینکه قسمتم نیست...


🌸 @zaeranniabati 🌸
#دلنوشته

کربلا، لطف اقا امام مجتبی...
قسمت دوم


همسرم بیشتر از ده بار گفته بود تو کانال #زائران_نیابتی که توی هیأت اعلام کردن، #عضو بشو. اسمت رو بگو شاید...
اون خودش عضو شده بود و یکی دوباری هم مبلغی واریز کرده بود؛
اما راجع به کربلا رفتنِ من که میگفت، تو دلم می‌گفتم الهی بمیرم واسه سادگیت من ازین شانس ها ندارم که ارباب منو الان و اینطوری بطلبه!
هربار که می‌پرسید می‌گفتم واااااای یادم رفت چشم انجام میدم چشم.

یکی دو شب به #اربعین تو اوج سختیِ مالی یه مبلغ خیییییییلی کم به نیت مراسم اقام امام حسن کنار گذاشتم.
اونقدر کم که روم نمیشد به کسی بدم و بگم نذر آقامه تا اینکه تو تلگرام خوندم هرکس برای کسی که راهیِ زیارت اربابه پولی بده چندین برابرش برمیگرده و...

یهو یاد کانال #زائران_نیابتی افتادم که شب قبلش همسرم داشت یکی از #متن ها رو بلند برام میخوند...
کانال رو باز کردم و همون مبلغ ناچیز رو ریختم به حساب.
با کلی خجالت از بابت کمی پول و اینکه الان بهم میخندن، به ادمین پیام دادم. آخر پیامم هم برای اینکه من و پدر و مادر مریضم رو اونطرف دعا کنن و شاید برای شفاشون یه فرجی بشه نوشتم:

«هدیه به نیت کریم اهل بیت آقام امام حسن مجتبی ع برای زائران برادرش حضرت ارباب سیدالشهداء ع
التماس دعا برای ما کربلا نرفته ها»

و اشکهام دوباره چشمامو تار کرد...
یکی به پیامم جواب داد و محترمانه تشکر کرد و پرسید
مگه شما تا حالا کربلا نرفتید؟!
گفتم نه😔
گفت ان‌شاءالله میرید...

تو دلم گفتم من که نه کاش #قسمت مادرم بشه مادرم خیلی تنها و مریضه...
خیلی ساله که حسرت زیارت ارباب به دلشه و چندباری هم #پس_انداز کرده ولی هربار مجبور شده پس اندازش رو خرج کنه و قسمتش نشده...
گفتم یا امام حسین نخواه که عاشقت #حسرت به دل بمونه صداش کن...

و این شد اولین قدم کرامت مولام آقا امام حسن مجتبی برای من و زیارت برادرش حضرت ارباب سیدالشهداء علیه السلام...


🌸 @zaeranniabati 🌸
دیدن خوبی‌ها
نورا مدیا
🌹🌼🌺🌹🌼🌸
🌼🌺🌹🌸
قسمت اول: دیدن خوبی‌ها


#قسمت_اول
#پادکست
#نورامدیا

🔰 قسمت اول پادکست را در

🔸 آپارات | اینستاگرام

می‌توانید ببینید.

با ما همراه باشید.

ورود به کانال 👈
https://t.me/noura_media