زائران نیابتی ۱۷۹
133 subscribers
268 photos
221 videos
33 files
49 links
به لطف مادر سادات
و به همت شمانیکوکار محترم
برآنیم حسرت ديدار بين الحرمين بر دلها نماند!
ان شاالله
.
با عضويتِ كانال درثواب زيارتِ زائران نيابتي شريك شوید
.
.
ارتباط با ادمین:
🆔️ @zaeran_admin
09125751585
.
لینک اینستاگرام:
instagram.com/zaeranniabati
Download Telegram
🙏 ضمن عرض سلام و وقت بخیر

📜 #کانال زائران نیابتی به همت برخی دوستان از #زمستان_۹۴ تشکیل شده است.
اعضای کانال با پرداخت #مبالغ_دلخواه در زمان های دلخواه، افرادی که هم توان مالی ندارند هم تاکنون به عتبات عالیات مشرف نشده اند هم عاشق زیارت ارباب هستند را راهی #کربلا میکنند.

💫 نکته ی خیلی مهم این است که #حضور در کانال مستلزم #پرداخت نمی باشد؛ ولی زائرانی که مشرف میشوند به نیابت از امام عصر عج دعاگوی تمام اعضای کانال حتی آنها که هیچ پرداختی ندارند، خواهند بود.

📌 از آنجا که تقریبا هرماه یک یا چند زائر از این کانال مشرف میشوند، شما نیز میتوانید با #عضویت خود و دوستان و اطرافیان در این کانال بهره معنوی خود را داشته باشید.

📎 خوب است بدانید افرادی که از ابتدا همراه ما بوده اند #تاکنون ۱۰۳ زیارت کربلا در پرونده خود ثبت و ضبط دارند.

🔖 از افرادی که برای #تشرف به ما پیشنهاد میشوند #تحقیق_آبرومندانه به عمل می آید و در نوبت قرار میگیرند.

🌟 برای #آسایش اعضای کانال، تعداد پیامهایی که در طول هفته در کانال قرار داده میشود، بسیار کم است.

💥 درضمن افرادی که با خلوص نیت انشاالله در این کانال #خدمت میکنند از #معتمدین هستند و هیچ دستمزدی دریافت نمیکنند.


🌸 @zaeranniabati 🌸
نیمرو یا نیم رو

قسمت دوم

صدای هق هق گریه ی اون خانم به وضوح شنیده میشد به طوری که دیگر صدای جمعیت به گوش نمیرسید!
دلم خوش بود که امشب چند لقمه ای نیمرو را با دل خوش و خیال راحت از گلو پایین بدهم ولی مثل اینکه روزی ام نبود دیگر!
به زور #لقمه را قورت دادم و یک لیوان آب هم رویش سرکشیدم.
صدای خانمی پشت تلفن شنیده میشد که می گفت: "بگو دیگه، بگو زود باش!"
بالاخره گریه اش آرام شد. البته قطع نشد...

* آقا سید خدا خیرت بده! مو دونی الان ما کوجایوم؟!
او با لهجه ی مشهدی میگفت ولی من براتون معمولی مینویسم:
* آخ اگه بدونی من الان کجام. اول راه آرزوهام. آقا سید خدا عوضت بده. خیر از جوونیت ببینی...
وقتی صحبت از جوانی میکرد خوشحال شدم راستش😉
@ خیلی ممنونم حاج خانم. ببخشید من هنوز بجا نیاوردم.
احساس کردم معنای جمله ام را متوجه نشد.
@ حاج خانم نشناختمتون.
* آقا سید. چطور نشناختی؟! شما منو به #آرزوم رسوندی. حالا منو نمیشناسی؟!!!

یا خدا! ماشاالله صدایش هم اینقدر بلند بود که همه سر میز شام میشنیدند.
دخترم لقمه ی نیمرویی را که در دست داشت آرام آرام بالا میبرد و پسرم خنده ی شیطنت آمیز روی لبهایش را برمیچید و خلاصه لقمه ای که در گلوی عیال پرید باعث شد خیلی صریح و جدی بگویم:
@ خانم من کار دارم اگه فرمایشی دارین زودتر بگین!
* آقاسید نمیدونم چطوری بگم. من الان دم #اتوبوس هستم. آقامون نتونست باهاتون صحبت کنه. من گوشی رو گرفتم. ما نیشابور هستیم. داریم راه می افتیم که بریم برسیم به آرزومون. آقا سید خیر از جوونیت ببینی...

دوباره گریه اش گرفت!😭
اینقدر از صمیم قلب گفت که الان که دارم بعد از یکی دو روز می نویسم دوباره اشک تو چشام جمع شده و مو بر تنم راست!
این بار که صحبت از #جوونی کرد نه که خوشحال نشدم، گویی حسرت سالهایی را که بر من رفته بود و #خدمت نکرده بودم همه جلوی چشمانم آمد😭

شناختمش. همان #زائر_نیابتی این ماه بود که قرار بود از #نیشابور مشرف شود.
زن و شوهر جوانی که دو فرزند دارند. #کشاورزان بی بضاعتی که آرزوی دیرینه شان حالا دارد متبلور می شود.
خوب یادم است که چه گریه ای میکرد.
نمیدانم گریه ی شادی رسیدن به آرزویش بود،
یا گریه ی بغض سالهایی که اسم #کربلا را میشنیده و میدانسته با این اوضاع، او و کربلا، مگر می شود! جلوی گریه اش را میگرفته و بغضش را در گلو جای میداده و با آهی شعله ی دل سوزانش را خلاص میکرده... 😭😭

حالا او مسافر و زائر کربلاست...
حاجت روا شده...
خیالش واقعیت یافته و رویایش به بیداری رسیده...

دیگر حتی لقمه ای نیمرو هم از گلویمان پایین نمیرفت؛ با دستم نیمی از رویم را گرفته بودم؛ در حال خودم بودم و ...


🌸 @zaeranniabati 🌸