#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_153
روی زمین زانو زد و دست روی صورتش گذاشت. متعجب نگاهش میکردم که کدخدا در خودش فرو رفت و نالید:
_قلبم!
سیاوش از جا پرید و سمت پدرش دوید، با کمک چند تن از اهالی کدخدا را با عجله به پایین تپه بردند، اما من کنار سنگ قبر پدر چمباتمه زدم و به گوشهای خیره ماندم. اهالی کم کم پراکنده شدند، دیگر نمایش تمام شده بود...
کسی کنارم آمد، با آن حال خراب سر بالا بردم که زینب را مقابلم دیدم. نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
_میدونی زهره کجاست؟ ازش خبر داری؟
متعجب سر تکان دادم و گفتم:
_اتفاقا دلم میخواد ببینمش! کجاست؟
_نیست! خودش و گم و گور کرده! از برادراش و این روستا فرار کرده! من میگم اون بوده که رو صورت سیاوش اسیدپاشیده! تو اینطور فکر نمیکنی؟
با دهانی باز به او خیره ماندم که قدم زنان دور شد و در آخر از دیدم ناپدید شد.
فکرم روی زهره قفل شده بود، گفته بود کاری میکند تا سیاوش از کردهاش پشیمان شود! گفته بود!
بالاخره پروندهی نحس این قضیه بسته شد.
بغض گلویم را فشرد و خطاب به پدرم گفتم:
_روم سیاه بابا، چه چیزا که سر قبرت به زبون نیاوردن!
دلم از غربت و تنهاییام گرفت! اشکهایم به پهنای صورتم ریختند، پیام! پیام تنهایم گذاشته بود! خدایا امید زندگی ام دلش از من گرفته بود! تمام حقایق را شنید! تمام ترسهایم بر مال شد! هق هق کنان زانو به بغل گرفتم و سر روی پایم گذاشتم! در والیتی که روزگاری مایهی آرامشم بود، تنها و غریب بر سر مزار پدرم نشستهام! چه فکری کردم و چه شد! این مصیبت از کجا بر سر زندگیِ تازه جوانه زدهام نازل شده بود؟
چرا حالا؟ چرا در حضور پیام؟ سوز سردی وزید و میان هوهوی باد صدای آشنایش گرمایی دوباره به جانم بخشید:
_گریه هاتو کردی؟ حرفایی که باید میشنیدی رو شنیدی؟ خوب با پدرت خلوت کردی؟ حالا دیگه بلند شو! داره شب میشه!
سر از روی زانو برداشتم و شوکه تماشایش کردم. دست در جیب شلوارش برده بود و به دور دست نگاه میکرد!
نگاهم نکرد، اما روحی که با بودنش به من بخشید برایم کافی بود. با شتاب از جایم برخواستم و قدمی به جلو برداشتم:
_پیام، من...
دستش را مقابلم گرفت و باز نگاهم نکرد:
_هیچی نگو... چیزایی که باید میشنیدم و شنیدم. راه بیفت بریم!
سمت پایین تپه حرکت کرد که مات در جای ماندم... خدایا این پیامِ من نبود! پیام من نگاهش را از من نمیدزدید!
خیرهی چشمانم حرف میزد! همان چشمهایی که ادعا میکرد زیباست! به رنگ شب است! پیامِ من سخنش هوای سرد را به همراه نمیآورد! گرم و مطبوع بود! شنیدههای امروز چه بر سرش آورده بود؟ بهت زده و ترسان سلانه
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_153
روی زمین زانو زد و دست روی صورتش گذاشت. متعجب نگاهش میکردم که کدخدا در خودش فرو رفت و نالید:
_قلبم!
سیاوش از جا پرید و سمت پدرش دوید، با کمک چند تن از اهالی کدخدا را با عجله به پایین تپه بردند، اما من کنار سنگ قبر پدر چمباتمه زدم و به گوشهای خیره ماندم. اهالی کم کم پراکنده شدند، دیگر نمایش تمام شده بود...
کسی کنارم آمد، با آن حال خراب سر بالا بردم که زینب را مقابلم دیدم. نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
_میدونی زهره کجاست؟ ازش خبر داری؟
متعجب سر تکان دادم و گفتم:
_اتفاقا دلم میخواد ببینمش! کجاست؟
_نیست! خودش و گم و گور کرده! از برادراش و این روستا فرار کرده! من میگم اون بوده که رو صورت سیاوش اسیدپاشیده! تو اینطور فکر نمیکنی؟
با دهانی باز به او خیره ماندم که قدم زنان دور شد و در آخر از دیدم ناپدید شد.
فکرم روی زهره قفل شده بود، گفته بود کاری میکند تا سیاوش از کردهاش پشیمان شود! گفته بود!
بالاخره پروندهی نحس این قضیه بسته شد.
بغض گلویم را فشرد و خطاب به پدرم گفتم:
_روم سیاه بابا، چه چیزا که سر قبرت به زبون نیاوردن!
دلم از غربت و تنهاییام گرفت! اشکهایم به پهنای صورتم ریختند، پیام! پیام تنهایم گذاشته بود! خدایا امید زندگی ام دلش از من گرفته بود! تمام حقایق را شنید! تمام ترسهایم بر مال شد! هق هق کنان زانو به بغل گرفتم و سر روی پایم گذاشتم! در والیتی که روزگاری مایهی آرامشم بود، تنها و غریب بر سر مزار پدرم نشستهام! چه فکری کردم و چه شد! این مصیبت از کجا بر سر زندگیِ تازه جوانه زدهام نازل شده بود؟
چرا حالا؟ چرا در حضور پیام؟ سوز سردی وزید و میان هوهوی باد صدای آشنایش گرمایی دوباره به جانم بخشید:
_گریه هاتو کردی؟ حرفایی که باید میشنیدی رو شنیدی؟ خوب با پدرت خلوت کردی؟ حالا دیگه بلند شو! داره شب میشه!
سر از روی زانو برداشتم و شوکه تماشایش کردم. دست در جیب شلوارش برده بود و به دور دست نگاه میکرد!
نگاهم نکرد، اما روحی که با بودنش به من بخشید برایم کافی بود. با شتاب از جایم برخواستم و قدمی به جلو برداشتم:
_پیام، من...
دستش را مقابلم گرفت و باز نگاهم نکرد:
_هیچی نگو... چیزایی که باید میشنیدم و شنیدم. راه بیفت بریم!
سمت پایین تپه حرکت کرد که مات در جای ماندم... خدایا این پیامِ من نبود! پیام من نگاهش را از من نمیدزدید!
خیرهی چشمانم حرف میزد! همان چشمهایی که ادعا میکرد زیباست! به رنگ شب است! پیامِ من سخنش هوای سرد را به همراه نمیآورد! گرم و مطبوع بود! شنیدههای امروز چه بر سرش آورده بود؟ بهت زده و ترسان سلانه
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_153
چادر را از سر کنده و روی تخت نشستم.. مادرم در کنارم جای گرفت و با همان نگرانی ساکن در نگاه و صدا و چهره
اش گفت:
_ رادین رفته مسافرت؟
لبخندی کج بر لب راندم و ای کاش این ساک کوچک نشانه مهمانی بود و نه قهر!.. در لحظه روزی را به خاطر آوردم
که مادرم با دیدن همین کیف هراسی عمیق در چشم نشانده بود از گمان قهر من! و امروز این پندار به حقیقت بدل
شده و من اگر راهی جز این داشتم، انتخاب میکردم تا شاهد عذاب پدر و مادرم نشوم ولی افسوس که گاهی بن
بست آخرین انتخاب انسان است برای رهایی از خیابان های پر بند! نگاهم را به زمین دوخته و با صدایی به غایت
ضعیف گفتم:
_ قهر کردم..
صدای فرود آمدن دست مادرم روی گونه اش همزمان شد با »هین « بلندی که کشید و سپس لحنی سرشار از حیرت
با ته مانده ای از ناراحتی و نارضایتی!
_ قهر کردی؟ چرا؟
سرم را کمی بالا گرفتم. چشمانش در صورتم دو دو میزد و من جوابی برای این بی قراری نگاهش نداشتم وقتی که
تمام وجودم غرق در بی قراری بود
_ دعوا کردیم.. دیشب!
_ دعوا توی همه خونه ها هست دخترم، آدم به خاطر یه دعوای ساده قهر نمیکنه که
نفس کشیدم تا حرف بزنم که دردی عمیق در کمرم نشست، چشمانم میزبان اشکی بی اختیار شد و سخنگوهای
لرزانم از هم گشوده شد
_ بله، دعوا توی همه خونه ها هست ولی نه در حدی که شوهرت دست روت بلند کنه
چشمان مادرم گرد شد
_ کتکت زده؟
سر تکان داده و نم چشمانم را با انگشت اشاره گرفتم.. چانه ام را به دست گرفت و لبخندی لرزان زد، لبخندی که
سعی میکرد تا دلگرمی دهد
_ اشک هات رو پاک کن فعلا.. سر چی دعوا کردین؟
دندان روی لب فشردم و وای بر دل کم طاقت من که هنوز هم نمی خواست رادین نزد خانواده ام بد جلوه داده شود..
چند نفس کوتاه کشیدم، نفس هایی که در پس هراس از دم بلند و آغاز همان درد بی رحم، نهفته شده بود
_ به خاطر اینکه شبا دیر میاد خونه.. اصلا معلوم نیست کجاست و چیکار میکنه؟ من یه زنم دلم مخیواد شوهرم
کمی کنارم باشه ولی اون...
لب روی هم فشرده و با سری که افسوس وار به طرفین تکان می خورد گفتم:
_ دیگه رادین گذشته نیست، خیلی عوض شده کاراش ناراحتم میکنه
_ چی گفتی که زدت؟
شانه بالا دادم و باز هم ساده لوحانه مستی شوهرم را پنهان کردم
_ چه بدونم، یهو عصبی شد
دکمه های مانتو را باز میکردم که دردِ دوباره ، عرق سردی روی پیشانی ام نشاند و نگاه مادرم در آنی از لحظه، رنگ دلشوره گرفت
_ چی شده؟
چشم روی هم فشرده و به سختی گفتم:
_ کمرم، خیلی درد میکنه
نگاه دلسوزانه مادرم چه بار سنگینی داشت!
_ بذار برم یه کم عسل بیارم بمالم به کمرت تا دردت کمتر بشه
_ عسل چه فایده ای داره آخه مادر من؟
#ادامه_دارد....
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_153
چادر را از سر کنده و روی تخت نشستم.. مادرم در کنارم جای گرفت و با همان نگرانی ساکن در نگاه و صدا و چهره
اش گفت:
_ رادین رفته مسافرت؟
لبخندی کج بر لب راندم و ای کاش این ساک کوچک نشانه مهمانی بود و نه قهر!.. در لحظه روزی را به خاطر آوردم
که مادرم با دیدن همین کیف هراسی عمیق در چشم نشانده بود از گمان قهر من! و امروز این پندار به حقیقت بدل
شده و من اگر راهی جز این داشتم، انتخاب میکردم تا شاهد عذاب پدر و مادرم نشوم ولی افسوس که گاهی بن
بست آخرین انتخاب انسان است برای رهایی از خیابان های پر بند! نگاهم را به زمین دوخته و با صدایی به غایت
ضعیف گفتم:
_ قهر کردم..
صدای فرود آمدن دست مادرم روی گونه اش همزمان شد با »هین « بلندی که کشید و سپس لحنی سرشار از حیرت
با ته مانده ای از ناراحتی و نارضایتی!
_ قهر کردی؟ چرا؟
سرم را کمی بالا گرفتم. چشمانش در صورتم دو دو میزد و من جوابی برای این بی قراری نگاهش نداشتم وقتی که
تمام وجودم غرق در بی قراری بود
_ دعوا کردیم.. دیشب!
_ دعوا توی همه خونه ها هست دخترم، آدم به خاطر یه دعوای ساده قهر نمیکنه که
نفس کشیدم تا حرف بزنم که دردی عمیق در کمرم نشست، چشمانم میزبان اشکی بی اختیار شد و سخنگوهای
لرزانم از هم گشوده شد
_ بله، دعوا توی همه خونه ها هست ولی نه در حدی که شوهرت دست روت بلند کنه
چشمان مادرم گرد شد
_ کتکت زده؟
سر تکان داده و نم چشمانم را با انگشت اشاره گرفتم.. چانه ام را به دست گرفت و لبخندی لرزان زد، لبخندی که
سعی میکرد تا دلگرمی دهد
_ اشک هات رو پاک کن فعلا.. سر چی دعوا کردین؟
دندان روی لب فشردم و وای بر دل کم طاقت من که هنوز هم نمی خواست رادین نزد خانواده ام بد جلوه داده شود..
چند نفس کوتاه کشیدم، نفس هایی که در پس هراس از دم بلند و آغاز همان درد بی رحم، نهفته شده بود
_ به خاطر اینکه شبا دیر میاد خونه.. اصلا معلوم نیست کجاست و چیکار میکنه؟ من یه زنم دلم مخیواد شوهرم
کمی کنارم باشه ولی اون...
لب روی هم فشرده و با سری که افسوس وار به طرفین تکان می خورد گفتم:
_ دیگه رادین گذشته نیست، خیلی عوض شده کاراش ناراحتم میکنه
_ چی گفتی که زدت؟
شانه بالا دادم و باز هم ساده لوحانه مستی شوهرم را پنهان کردم
_ چه بدونم، یهو عصبی شد
دکمه های مانتو را باز میکردم که دردِ دوباره ، عرق سردی روی پیشانی ام نشاند و نگاه مادرم در آنی از لحظه، رنگ دلشوره گرفت
_ چی شده؟
چشم روی هم فشرده و به سختی گفتم:
_ کمرم، خیلی درد میکنه
نگاه دلسوزانه مادرم چه بار سنگینی داشت!
_ بذار برم یه کم عسل بیارم بمالم به کمرت تا دردت کمتر بشه
_ عسل چه فایده ای داره آخه مادر من؟
#ادامه_دارد....
@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_153
بهم زندگی بده!
حرکتی نکرد، حرکتی نکردم!
فقط نفس کشیدم و به صدای قلبش گوش دادم
-کافیه؟!
لب گزیدم از این همه پر رویی و بی حیایی خودم!
می دونستم تا چه حد این کار براش سخت بود و من توی این موقعیت دقیقا از آب گل آلود ماهی گرفته بودم...
شرمزده ازش جدا شدم.
دستمو که از دور کمرش آزاد کردم از روی تخت بلند شد و رفت سمت در:
-حرکت اضافی نکن خودم میام سراغت.
حتی برنگشت نگام کنه! رفت و درو بست.
خودمو پرت کردم روی تخت :
-مطمئنم هیچ وقت منو نمی بخشی
قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم چکید.
کاش این آرامش ابدی بود...کاش...
شب شد و من هم چنان توی اتاق حبس بودم.
چقدر پوزخند میزدم به حال خودم چی فکر میکردم و چی شد!
با باز شدن در اتاق عین سیخ ایستادم!
حامد بود؛ نفس عمیقی کشیدم:
-بمیری ترسیدم؟!
-حالا مونده تا بمیری بیا بیرون زود باش.
یا خدا ...یعنی سه شد؟!
رفتم سمتش با دیدن یکی از افراد هوشنگ؛ گرفتم چی شد:
-بیام بیرون چیکار؟!
-قرار شد مثل یه دختر خوب بیای و جلوی منوچهر خان اون چیزهایی که بهت گفتم و بگی!
اخم کرد؛ کی به من چیزی گفته که الان توقع جواب داره؟!
-راه بیفت دیگه...
-تو روحت!
با اسلحه اش زد به کتفم که صدام بلند شد:
-دارم میام دیگه چه مرگته؟!
یا پیغمبر اخمشو!
آب دهنمو قورت دادم و همزمان هم فاتحه ی خودمو خوندم!
قبل از اینکه به سالن اصلی برسیم اسلحه اش رو گذاشت توی جیبش وخم شد نزدیک گوشم گفت:
-تو فقط اون چیزی که قرار بود بگی رو بگی بقیه اش حله!
صداشو بلند تر کرد و ادامه داد:
-برو دیگه!
اخم کردم:
-بترس از تصویه حسابا.
-برو...
دوباره اخم کرد؛ یه نفس عمیق کردم و پا گذاشتم به سالن!
این بار در نقش یک نوه ی دور افتاده از خاندان!
حامد هم هم قدم با من همراهیم میکرد.
به هوشنگ که رسیدیم لبخند تحویلش دادم، جا خورد!
مطمئنم انتظار نداشت به این زودی رامش بشم!
-پدر خونده دلم برات یه ذره شده بود!
لبخندی ساختگی روی لبش نقش بست:
-دل به دل راه داره دخترم.
-تو دختر حسامی؟!
-عین جت برگشتم سمت صدا!
یه پیرمرد سفید مو که بیشتر زال میزد! همیشه از آدم های این مدلی می ترسیدم؛ انگار روح بودن!
آب دهنمو قورت دادم:
-شما پدر بزرگ منین؟!
از روی صندلیش بلند شد و اومد سمتم، سرتاپامو برانداز کرد، دستمو گرفت و جای زخم رو نگاه کرد.
حرفش رو نصفه رها کرد!
پشت سرمو لمس کرد.
-غیر ممکنه... این غیر ممکنه... یعنی تو؟؟
برگشتم و نگاش کردم:
-واقعا من نوه اتم؟!
دست گذاشتم پشت سرم:
-چیه مگه اینجا؟!
منوچهر دستشو گذاشت روی صورتش و نشست روی صندلیش!
-بعد از این همه سال...
دوباره نگام کرد... اینبار با دقت بیشتری براندازم کرد:
-این همه سال کجا بودی؟
خیلی خوبه شبیه شی... خیلی خوبه که هیچ شباهتی به اون زنه نداری!! خیلی خوبه که کپی پدرتی!
-اینایی که گفتین باشه! من همه اشو قبول میکنم... حالا میشه اجازه بدین من برم؟
-کجا بری؟
-پی بدبختی خودم!
-نه...
به هوشنگ نگاه کرد:
-گفتی با این پسره نامزد کردن دیگه؟!
هوشنگ در حالی که توی پوست خودش نمی گنجید و با دمش از خوشحالی گردو میشکست سرشو تکون داد:
-بیا اینجا ببینم.
-با منین؟
منوچهر سرشو تکون داد:
با ترس و لرز سمتش رفتم، نگاهم به حامد بود و قدم بر می داشتم.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_153
بهم زندگی بده!
حرکتی نکرد، حرکتی نکردم!
فقط نفس کشیدم و به صدای قلبش گوش دادم
-کافیه؟!
لب گزیدم از این همه پر رویی و بی حیایی خودم!
می دونستم تا چه حد این کار براش سخت بود و من توی این موقعیت دقیقا از آب گل آلود ماهی گرفته بودم...
شرمزده ازش جدا شدم.
دستمو که از دور کمرش آزاد کردم از روی تخت بلند شد و رفت سمت در:
-حرکت اضافی نکن خودم میام سراغت.
حتی برنگشت نگام کنه! رفت و درو بست.
خودمو پرت کردم روی تخت :
-مطمئنم هیچ وقت منو نمی بخشی
قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم چکید.
کاش این آرامش ابدی بود...کاش...
شب شد و من هم چنان توی اتاق حبس بودم.
چقدر پوزخند میزدم به حال خودم چی فکر میکردم و چی شد!
با باز شدن در اتاق عین سیخ ایستادم!
حامد بود؛ نفس عمیقی کشیدم:
-بمیری ترسیدم؟!
-حالا مونده تا بمیری بیا بیرون زود باش.
یا خدا ...یعنی سه شد؟!
رفتم سمتش با دیدن یکی از افراد هوشنگ؛ گرفتم چی شد:
-بیام بیرون چیکار؟!
-قرار شد مثل یه دختر خوب بیای و جلوی منوچهر خان اون چیزهایی که بهت گفتم و بگی!
اخم کرد؛ کی به من چیزی گفته که الان توقع جواب داره؟!
-راه بیفت دیگه...
-تو روحت!
با اسلحه اش زد به کتفم که صدام بلند شد:
-دارم میام دیگه چه مرگته؟!
یا پیغمبر اخمشو!
آب دهنمو قورت دادم و همزمان هم فاتحه ی خودمو خوندم!
قبل از اینکه به سالن اصلی برسیم اسلحه اش رو گذاشت توی جیبش وخم شد نزدیک گوشم گفت:
-تو فقط اون چیزی که قرار بود بگی رو بگی بقیه اش حله!
صداشو بلند تر کرد و ادامه داد:
-برو دیگه!
اخم کردم:
-بترس از تصویه حسابا.
-برو...
دوباره اخم کرد؛ یه نفس عمیق کردم و پا گذاشتم به سالن!
این بار در نقش یک نوه ی دور افتاده از خاندان!
حامد هم هم قدم با من همراهیم میکرد.
به هوشنگ که رسیدیم لبخند تحویلش دادم، جا خورد!
مطمئنم انتظار نداشت به این زودی رامش بشم!
-پدر خونده دلم برات یه ذره شده بود!
لبخندی ساختگی روی لبش نقش بست:
-دل به دل راه داره دخترم.
-تو دختر حسامی؟!
-عین جت برگشتم سمت صدا!
یه پیرمرد سفید مو که بیشتر زال میزد! همیشه از آدم های این مدلی می ترسیدم؛ انگار روح بودن!
آب دهنمو قورت دادم:
-شما پدر بزرگ منین؟!
از روی صندلیش بلند شد و اومد سمتم، سرتاپامو برانداز کرد، دستمو گرفت و جای زخم رو نگاه کرد.
حرفش رو نصفه رها کرد!
پشت سرمو لمس کرد.
-غیر ممکنه... این غیر ممکنه... یعنی تو؟؟
برگشتم و نگاش کردم:
-واقعا من نوه اتم؟!
دست گذاشتم پشت سرم:
-چیه مگه اینجا؟!
منوچهر دستشو گذاشت روی صورتش و نشست روی صندلیش!
-بعد از این همه سال...
دوباره نگام کرد... اینبار با دقت بیشتری براندازم کرد:
-این همه سال کجا بودی؟
خیلی خوبه شبیه شی... خیلی خوبه که هیچ شباهتی به اون زنه نداری!! خیلی خوبه که کپی پدرتی!
-اینایی که گفتین باشه! من همه اشو قبول میکنم... حالا میشه اجازه بدین من برم؟
-کجا بری؟
-پی بدبختی خودم!
-نه...
به هوشنگ نگاه کرد:
-گفتی با این پسره نامزد کردن دیگه؟!
هوشنگ در حالی که توی پوست خودش نمی گنجید و با دمش از خوشحالی گردو میشکست سرشو تکون داد:
-بیا اینجا ببینم.
-با منین؟
منوچهر سرشو تکون داد:
با ترس و لرز سمتش رفتم، نگاهم به حامد بود و قدم بر می داشتم.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_153
با جدیت با چهره عبوس و اخم آلوداش خیره شدم درست عین خودش. از خیرگی او احساس ضعف و
انزجار سراغم می آمد اما در سبب تلاش برآمدم تا مسلط شوم. با این مرد نباید تندی کرد؛ باید از در
مدارا راه می آمدم که ناخواسته کار به شکایت و بیچارگی بابا برسد. گره این کلاف به دست ا ین مرد غریبه اما آشنا باز می شد و چه بد، وای به بد!
- نمی خوای حرف بزنی ؟
بزاق دهانم را سخت بلعیدم. نمی توانستم بی فکر دهان باز کنم، ارشیا؛ همانی که روی من و آبرویم
قماره کرده بود، حالا مقابلش با سری تو داده و ملتمس نشستهام تا رضایت بدهد و بی خیال بشود.
بی حوصله با سرانگشتانش روی میز چوب ی ضرب می گیرد ، استرسم تشدید میشود. در کنار ارشیا
همیشه انرژی منفی و حال بدی به سراغم می آمد و برعکس چندساعت قبل که با بهاوند؛ در کافه
دیگری بودم تنها دلشوره عذابم میداد و حالا... از ترس و وحشت حتی نگرانی توان شکستن روزه سکوت را نداشتم. قلبم آرام گرفته انگار که نگرفته، مدام میزد و می کوبید.
- وقت منو تلف نکن ساغر، زودتر حرفت رو بزن که کار دارم باید برم.
به تندی گردنم را بالا میگیرم و لبه میز را چنگ میزنم و بدون مقدمه با مردمک لرزانم زمزمه می کنم.
- اومدم ازت بخوام بهمون وقت بدی.
اخمی مابین ابروان تمیزشده اش چین می خورد.
- اونوقت م ی تونم بپرسم، برای چی وقت بدم؛ اونم تو؟!
تحقیر در کلامش موج میزد؛ بی توجه با لحن ملتمسانه ای دهان باز کردم.
- ارشیا گوش کن ببـ...
- هه! ارشیا... جالب شد، قبلًا تهرانی بودم و حالا شدم ارشیا...!؟ به نظرت یکم عجیب نیست؟!
ً گرگرفته لبم را با حرص گزیدم، لعنتی مسخره
رسما ام میکرد. با سکوت معناداری پوزخند کجی نثارم کرد.
- هیچ دلیلی نداره به کسی وقت بدم، طبق شکای ت و دادخواست ارائه شدهام به دادگستری ؛ من از
شخص محمدمهرجو که بابای تو باشه؛ بهخاطر خ یانت در اموال غیر؛ شکایت کردم و همین فرداست که باید برننش هلفدونی!
رنگم به شدت م ی پرد، دهانم خشک مانده مثل ماهی به دور از آب مانده درحال جان دادن سخت
تقلا می کرد. ناباور با ی که زدگی نگاهش می کنم: نمی تونی!
حق به جانب پوزخند بدی میزند: نمی تونم؟!
خدایا امیدوارم از این امتحان دشوار، سربلند ب یرون بیایم و مشروط نشوم.
با نفس عمیق ی با کلمات می خواهم توجیه اش کنم.
- واسه تو چه فرقی می کنه؟ تو که دیر یا زود به ماشینت می رسی ول ی اونی که الان شرایطش خوب نیست؛ بابای منه... تازهم تصادف کرده و یه پاشم توی گچه؛ انصافت کجا رفته وقتی یه آدم بی گناه رو بی جهت بندازی زندان؛ واست ماشین میشه یا پول؟
گره اخمهایش کورتر از قبل درهم تابیدند با غضب براندازم به طرف میز خم شد.
- پول واسم ذره ای اهمیت نداره ولی از این که یکی منو خر فرض کنه، این ِمنو آتیش می زنه... و بابای
تو فکر کرده با هالو طرفه که بدون هیج سند و مدرکی ثابت کنه؛ تو ی سرقت ماشینم مشارکت نداشته
و همش یه تصادفه... مگه اونقد هالو باشم این خزبالت رو باور کنم.
انگار از پرتگاهی با شدت رو به پا یین هولم میدهند که زیرپایم خالی خالی می شود. احساس ضعف و
ناتوانی می کردم در برابر ارشیا. اصلا چهطور جرات می کرد جلوی روی من؛ از زندان رفتن بابا یم نطق
کند؟
اطمینان انگیز و دست به سینه یک تایی ابروی ش را بالا می برد: دیدی حرفی واسه زدن نداری و فقط
اومدی که وقت منو تلف کنی... یه چیز دیگه، میدونی قیمت ماشینم چقده؟!
خشمگین با کوبیدن روی میز از کوره در میروم.
- این ما انسان ها هستیم که به آهن ارزش میدیم تا بشه یه ماشین، نه ماشینا که مارو مثل خودشون؛ خشک و بی احساس بکنن...
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_153
با جدیت با چهره عبوس و اخم آلوداش خیره شدم درست عین خودش. از خیرگی او احساس ضعف و
انزجار سراغم می آمد اما در سبب تلاش برآمدم تا مسلط شوم. با این مرد نباید تندی کرد؛ باید از در
مدارا راه می آمدم که ناخواسته کار به شکایت و بیچارگی بابا برسد. گره این کلاف به دست ا ین مرد غریبه اما آشنا باز می شد و چه بد، وای به بد!
- نمی خوای حرف بزنی ؟
بزاق دهانم را سخت بلعیدم. نمی توانستم بی فکر دهان باز کنم، ارشیا؛ همانی که روی من و آبرویم
قماره کرده بود، حالا مقابلش با سری تو داده و ملتمس نشستهام تا رضایت بدهد و بی خیال بشود.
بی حوصله با سرانگشتانش روی میز چوب ی ضرب می گیرد ، استرسم تشدید میشود. در کنار ارشیا
همیشه انرژی منفی و حال بدی به سراغم می آمد و برعکس چندساعت قبل که با بهاوند؛ در کافه
دیگری بودم تنها دلشوره عذابم میداد و حالا... از ترس و وحشت حتی نگرانی توان شکستن روزه سکوت را نداشتم. قلبم آرام گرفته انگار که نگرفته، مدام میزد و می کوبید.
- وقت منو تلف نکن ساغر، زودتر حرفت رو بزن که کار دارم باید برم.
به تندی گردنم را بالا میگیرم و لبه میز را چنگ میزنم و بدون مقدمه با مردمک لرزانم زمزمه می کنم.
- اومدم ازت بخوام بهمون وقت بدی.
اخمی مابین ابروان تمیزشده اش چین می خورد.
- اونوقت م ی تونم بپرسم، برای چی وقت بدم؛ اونم تو؟!
تحقیر در کلامش موج میزد؛ بی توجه با لحن ملتمسانه ای دهان باز کردم.
- ارشیا گوش کن ببـ...
- هه! ارشیا... جالب شد، قبلًا تهرانی بودم و حالا شدم ارشیا...!؟ به نظرت یکم عجیب نیست؟!
ً گرگرفته لبم را با حرص گزیدم، لعنتی مسخره
رسما ام میکرد. با سکوت معناداری پوزخند کجی نثارم کرد.
- هیچ دلیلی نداره به کسی وقت بدم، طبق شکای ت و دادخواست ارائه شدهام به دادگستری ؛ من از
شخص محمدمهرجو که بابای تو باشه؛ بهخاطر خ یانت در اموال غیر؛ شکایت کردم و همین فرداست که باید برننش هلفدونی!
رنگم به شدت م ی پرد، دهانم خشک مانده مثل ماهی به دور از آب مانده درحال جان دادن سخت
تقلا می کرد. ناباور با ی که زدگی نگاهش می کنم: نمی تونی!
حق به جانب پوزخند بدی میزند: نمی تونم؟!
خدایا امیدوارم از این امتحان دشوار، سربلند ب یرون بیایم و مشروط نشوم.
با نفس عمیق ی با کلمات می خواهم توجیه اش کنم.
- واسه تو چه فرقی می کنه؟ تو که دیر یا زود به ماشینت می رسی ول ی اونی که الان شرایطش خوب نیست؛ بابای منه... تازهم تصادف کرده و یه پاشم توی گچه؛ انصافت کجا رفته وقتی یه آدم بی گناه رو بی جهت بندازی زندان؛ واست ماشین میشه یا پول؟
گره اخمهایش کورتر از قبل درهم تابیدند با غضب براندازم به طرف میز خم شد.
- پول واسم ذره ای اهمیت نداره ولی از این که یکی منو خر فرض کنه، این ِمنو آتیش می زنه... و بابای
تو فکر کرده با هالو طرفه که بدون هیج سند و مدرکی ثابت کنه؛ تو ی سرقت ماشینم مشارکت نداشته
و همش یه تصادفه... مگه اونقد هالو باشم این خزبالت رو باور کنم.
انگار از پرتگاهی با شدت رو به پا یین هولم میدهند که زیرپایم خالی خالی می شود. احساس ضعف و
ناتوانی می کردم در برابر ارشیا. اصلا چهطور جرات می کرد جلوی روی من؛ از زندان رفتن بابا یم نطق
کند؟
اطمینان انگیز و دست به سینه یک تایی ابروی ش را بالا می برد: دیدی حرفی واسه زدن نداری و فقط
اومدی که وقت منو تلف کنی... یه چیز دیگه، میدونی قیمت ماشینم چقده؟!
خشمگین با کوبیدن روی میز از کوره در میروم.
- این ما انسان ها هستیم که به آهن ارزش میدیم تا بشه یه ماشین، نه ماشینا که مارو مثل خودشون؛ خشک و بی احساس بکنن...
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_153
گوشی روقطع کردم وکلافه رومبل نشستم خدایا حال ندارم امروزبرم اونجانمیخوام
امروزاون بوزینه ارو ببینم
جیع حرصی کشیدم وازجام بلندشدم چاره ای ندارم با ید تحمل کنم تاچندوقت دیگه که
ازاین وضع راحت شم
باحرص وخشم وارداتاقم شدم از داخل کمدم یه شومیز البالویی حر یر یقه قا یقی کی
دورتادور یقه اش باشکوفه ها ی بزرگ حریرکارشده بود برداشتم شلوارکتون قدنود مشکیم
رورو ی تخت انداختم تن پوشم روبرداشتم واردحمام شدم لباسام رودراوردم وزیردوش اب
گرم ا یستادم بابرخورداب گرم به تنم یکم اروم شدم تازه یادم اومد موهام رو بازنکردم
باحرص دونه دونه گیره های سرم رودراوردم ازبس به موهام گیره زده بودن موهام میخ
شده بود تمومی نداشت گیره ها
باغرغر کل گیره هارودراوردم یه رب فقط موهام روبازکردم اروم شروع کردم به شستن
موهام بعدازاینکه حسابی خودم روشستم ازحمام خارج شدم تن پوشم روتنم کردم
بعدازخشک کردن خودم لباسام روپوشیدم جلوی اینه ایستادم سشوار رو روشن کردم
بعداز یه رب موهام خشک شدم موهام رو برس کشیدم وبعدمحکم باکش لمه البالویم
دم اسبی بالا ی سرم بستم ومشغول ارایش صورتم شدم بعداز اینکه کامل صورتم روبا
کرم پودرپوشش دادم خط چشم مدل گربه ای پشت چشمام کشیدم وبه موژه هام
ریمل زدم سا یه گوشتی کمرنگی پشت چشمام زدم گونه همرنگ سا یه به به گونه هام زدم
رژ لب البالویی سرخ جیغ مات مایع رنگم روبه لبام کشیدم بالبخند ازا ینه دل کندم وبا
عطرم دوش گرفتم مانتوحریر البالویی رنگ که بالای زانوم بودتنم کردم شال مشکی
البالویی رنگ لمه ام روسرم کردم کیف کوچی ک دستی مشکی م رو باکفش ست پاشنه
هفت سانتی برداشتم گوشیم روبرداشتم واز اتاق زدم بیرون سوئیچم روبرداشتم وازخونه
خارج شدم دکمه اسانسور روزدم وبعدچنددقیقه وارداسانسورشدم بعدازچنددقیقه رسیدم
به لابی برج خیلی سر یع ازبرج خارج شدم درماشینم روبازکردم وسوارماشین شدم
وازخونه خارج شدم به طرف خونه پدری امیرصدرا حرکت کردم وشروع کردم به تکرارکردن
چندجمله
*یلدا امروزهرجورکه شده با ید اونقدرطبیعی رفتارکنی که پدرمادرش باورکنن که همه چی
بین توامیرصدرااوکیه نباید بفهمن میونمون شکرابه فعلا نبایدبفهمن*
باتوقف جلو ی یه گل فروشی بزرگ اروم از ماشین پیاده شدم وارد گلف فروشی شدم
پربودازگلای رنگارنگ نفس عمیقی کشیدم وبالبخند مشغول انتخاب شدم دهتا شاخه گل
رزقرمز برداشتم پنج تاسفیدش روبرداشتم هفتا گل میخک سرخ ابی و سفید برداشتم
وبه طرف فروشنده که یه مرد سن وسال داربودرفتم
_سلتم خسته نباشید بیزحمت این گلا رو یه دسته گل قشنگ درست کنید
_سلام خوش اومدید چشم
بامهارت مشغول بستن گلا شدویه دسته گل خوشگل باربان قرمزکه پاپیون زده بود به
طرفم گرفت
_بفرمایید
دسته گل روگرفتم وبعداز حساب کردن از گلفروشی خارج شدم سوارماشین شدم وگل رو
روصندلی کنارم گذاشتم وحرکت کردم جلوی شیرینی فروشی ای ستادم دوکیلونون خامه ای
گرفتم و برگشتم توماشین بعداز یه رب رسیدیم جلوی خونه ماشین روپارک کردم اروم
ازماشین پیاده شدم ونفس عمیقی کشیدم دسته گل وشیر ینی روبرداشتم واف اف
روفشردم
_بله
_سلام مامان جون منم
_سلام عز یزم بیاتو
بابازشدن درب خونه اروم واردخونه شدم ودرب خونه اروبستم نفس عمیقی کشیدم قلبم
محکم می کوبیدمیترسیدم ازرفتارای غیرقابل تحمل امیرصدرا خدایا خودت بهم صبربده
امروز جلو ی پدرمادرش حسابش ونرسم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_153
گوشی روقطع کردم وکلافه رومبل نشستم خدایا حال ندارم امروزبرم اونجانمیخوام
امروزاون بوزینه ارو ببینم
جیع حرصی کشیدم وازجام بلندشدم چاره ای ندارم با ید تحمل کنم تاچندوقت دیگه که
ازاین وضع راحت شم
باحرص وخشم وارداتاقم شدم از داخل کمدم یه شومیز البالویی حر یر یقه قا یقی کی
دورتادور یقه اش باشکوفه ها ی بزرگ حریرکارشده بود برداشتم شلوارکتون قدنود مشکیم
رورو ی تخت انداختم تن پوشم روبرداشتم واردحمام شدم لباسام رودراوردم وزیردوش اب
گرم ا یستادم بابرخورداب گرم به تنم یکم اروم شدم تازه یادم اومد موهام رو بازنکردم
باحرص دونه دونه گیره های سرم رودراوردم ازبس به موهام گیره زده بودن موهام میخ
شده بود تمومی نداشت گیره ها
باغرغر کل گیره هارودراوردم یه رب فقط موهام روبازکردم اروم شروع کردم به شستن
موهام بعدازاینکه حسابی خودم روشستم ازحمام خارج شدم تن پوشم روتنم کردم
بعدازخشک کردن خودم لباسام روپوشیدم جلوی اینه ایستادم سشوار رو روشن کردم
بعداز یه رب موهام خشک شدم موهام رو برس کشیدم وبعدمحکم باکش لمه البالویم
دم اسبی بالا ی سرم بستم ومشغول ارایش صورتم شدم بعداز اینکه کامل صورتم روبا
کرم پودرپوشش دادم خط چشم مدل گربه ای پشت چشمام کشیدم وبه موژه هام
ریمل زدم سا یه گوشتی کمرنگی پشت چشمام زدم گونه همرنگ سا یه به به گونه هام زدم
رژ لب البالویی سرخ جیغ مات مایع رنگم روبه لبام کشیدم بالبخند ازا ینه دل کندم وبا
عطرم دوش گرفتم مانتوحریر البالویی رنگ که بالای زانوم بودتنم کردم شال مشکی
البالویی رنگ لمه ام روسرم کردم کیف کوچی ک دستی مشکی م رو باکفش ست پاشنه
هفت سانتی برداشتم گوشیم روبرداشتم واز اتاق زدم بیرون سوئیچم روبرداشتم وازخونه
خارج شدم دکمه اسانسور روزدم وبعدچنددقیقه وارداسانسورشدم بعدازچنددقیقه رسیدم
به لابی برج خیلی سر یع ازبرج خارج شدم درماشینم روبازکردم وسوارماشین شدم
وازخونه خارج شدم به طرف خونه پدری امیرصدرا حرکت کردم وشروع کردم به تکرارکردن
چندجمله
*یلدا امروزهرجورکه شده با ید اونقدرطبیعی رفتارکنی که پدرمادرش باورکنن که همه چی
بین توامیرصدرااوکیه نباید بفهمن میونمون شکرابه فعلا نبایدبفهمن*
باتوقف جلو ی یه گل فروشی بزرگ اروم از ماشین پیاده شدم وارد گلف فروشی شدم
پربودازگلای رنگارنگ نفس عمیقی کشیدم وبالبخند مشغول انتخاب شدم دهتا شاخه گل
رزقرمز برداشتم پنج تاسفیدش روبرداشتم هفتا گل میخک سرخ ابی و سفید برداشتم
وبه طرف فروشنده که یه مرد سن وسال داربودرفتم
_سلتم خسته نباشید بیزحمت این گلا رو یه دسته گل قشنگ درست کنید
_سلام خوش اومدید چشم
بامهارت مشغول بستن گلا شدویه دسته گل خوشگل باربان قرمزکه پاپیون زده بود به
طرفم گرفت
_بفرمایید
دسته گل روگرفتم وبعداز حساب کردن از گلفروشی خارج شدم سوارماشین شدم وگل رو
روصندلی کنارم گذاشتم وحرکت کردم جلوی شیرینی فروشی ای ستادم دوکیلونون خامه ای
گرفتم و برگشتم توماشین بعداز یه رب رسیدیم جلوی خونه ماشین روپارک کردم اروم
ازماشین پیاده شدم ونفس عمیقی کشیدم دسته گل وشیر ینی روبرداشتم واف اف
روفشردم
_بله
_سلام مامان جون منم
_سلام عز یزم بیاتو
بابازشدن درب خونه اروم واردخونه شدم ودرب خونه اروبستم نفس عمیقی کشیدم قلبم
محکم می کوبیدمیترسیدم ازرفتارای غیرقابل تحمل امیرصدرا خدایا خودت بهم صبربده
امروز جلو ی پدرمادرش حسابش ونرسم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_153
ارسلان_حرف حالیت نمیشه؟ گازنگیر جر خوردازبس تو دندونتو فروکردی توش
ولش کن داغونش کردی
نفسم به زور بالامیومد چرااینجوری میکرد خب؟
ارسلان_دستتو سوراخ کردی چراهمش به خودت اسیب میزنی ؟
ازترس وخجالت سرم روپایین انداختم که باهر دودستش بازوهام روگرفت وگفت
ارسلان_وقتی باهات حرف میزنم سرتوپایین ننداز
_میشه ولم کنی ؟
ارسلان_نه!
اونقدر محکم نه گفت که ازترس چسبیدم به خودش باخودم که رودروایسی ندارم مثل سگ ازش می ترسم
دستش بلافاصله دورکمرم حلقه شدو محکم منو به خودش فشرد که نفسم
ازخجالت لرزون بیرون دادم ازاین فاصله دیدن اونهمه سیس پک و عضله
واقعادیدنی بود خاک برسری تودلم به خودم گفتم که منوبیشتربه خودش
فشردبه طوری که بدون اینکه خودم بخوام سرم چسبید به س ینه سفت
وعضلانیش
دم گوشم باصدای خشن وزیباش لب زد
ارسلان_دوست دارم
حس کردم ُمردم باورم نمیشد چی ازش شنیدم قلبم چنان به سینه م
میکوبیدکه حس میکردم قفسه سینه م ودرهم میشکنه
باورم نمیشد ارسلان بهم بگه دوسم داره؟اصلا مگه این امکان داره
ارسلان_باید باهم حرف بزنیم
با بهت خشک شده نگاهش کردم ازاین فاصله چقدر همه چی قشنگتره
_اما...الان همه منتظرمونن
خیره به لبم اخم کرده گفت
ارسلان_برام هیچکس وهیچ چیز مهم ترازالان نیست
نفسم روبه زور بیرون دادم که همونطورکه توبغلش بودم از تالار خارج شدیم
سوارماشینش شدیم که پشت فرمون نشست وکامل به طرفم چرخید
ارسلان_چیزایی که الان بهت میگم نه هوسه نه ازروی اینه که تازه جداشدم
پس خواهش می کنم خوب به حرفام گوش کن باشه؟
با بهت سرم روبه نشونه مثبت تکون دادم که دستای سردم روتو دستش گرفت
ارسلان_ازروزی که دیدمت تمام رفتارات برام جالب بود همه ی رفتارت
اما اوایل نمیفهمیدم از روی چیه که اینطوری کنترلت میکنم
رزا بعد پنج ما ُه ۲۵روز امشب به یقین رسیدم که حسم نسبت بهت چیه
باورمیکنی
بابهت انگشتم روبه سینه م چسبوندم
_به من؟
سرم روتودستم گرفتم
_این غیرممکنه
صدای متحرصش رعشه به تنم انداخت
ارسلان_کس دیگه ای توزندگیته
بهش نگاه کردم صورتش ازخشم به کبودی میزدباترس خواستم بگم نه که دادزد
ارسلان_اون ادم کامیاره؟درسته؟
باانزجار چهره امو توهم کردم
_اشتباه میکنی
برای گفتن این جمله حس کردم تمام جونم رفت
باچشمایی سرخ شده ش بیقرارنگاهم کرد
ارسلان_پس چی ؟
سرمروبه زیرانداختم
_یادت رفته چرا اومدم توخونه شما؟
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_153
ارسلان_حرف حالیت نمیشه؟ گازنگیر جر خوردازبس تو دندونتو فروکردی توش
ولش کن داغونش کردی
نفسم به زور بالامیومد چرااینجوری میکرد خب؟
ارسلان_دستتو سوراخ کردی چراهمش به خودت اسیب میزنی ؟
ازترس وخجالت سرم روپایین انداختم که باهر دودستش بازوهام روگرفت وگفت
ارسلان_وقتی باهات حرف میزنم سرتوپایین ننداز
_میشه ولم کنی ؟
ارسلان_نه!
اونقدر محکم نه گفت که ازترس چسبیدم به خودش باخودم که رودروایسی ندارم مثل سگ ازش می ترسم
دستش بلافاصله دورکمرم حلقه شدو محکم منو به خودش فشرد که نفسم
ازخجالت لرزون بیرون دادم ازاین فاصله دیدن اونهمه سیس پک و عضله
واقعادیدنی بود خاک برسری تودلم به خودم گفتم که منوبیشتربه خودش
فشردبه طوری که بدون اینکه خودم بخوام سرم چسبید به س ینه سفت
وعضلانیش
دم گوشم باصدای خشن وزیباش لب زد
ارسلان_دوست دارم
حس کردم ُمردم باورم نمیشد چی ازش شنیدم قلبم چنان به سینه م
میکوبیدکه حس میکردم قفسه سینه م ودرهم میشکنه
باورم نمیشد ارسلان بهم بگه دوسم داره؟اصلا مگه این امکان داره
ارسلان_باید باهم حرف بزنیم
با بهت خشک شده نگاهش کردم ازاین فاصله چقدر همه چی قشنگتره
_اما...الان همه منتظرمونن
خیره به لبم اخم کرده گفت
ارسلان_برام هیچکس وهیچ چیز مهم ترازالان نیست
نفسم روبه زور بیرون دادم که همونطورکه توبغلش بودم از تالار خارج شدیم
سوارماشینش شدیم که پشت فرمون نشست وکامل به طرفم چرخید
ارسلان_چیزایی که الان بهت میگم نه هوسه نه ازروی اینه که تازه جداشدم
پس خواهش می کنم خوب به حرفام گوش کن باشه؟
با بهت سرم روبه نشونه مثبت تکون دادم که دستای سردم روتو دستش گرفت
ارسلان_ازروزی که دیدمت تمام رفتارات برام جالب بود همه ی رفتارت
اما اوایل نمیفهمیدم از روی چیه که اینطوری کنترلت میکنم
رزا بعد پنج ما ُه ۲۵روز امشب به یقین رسیدم که حسم نسبت بهت چیه
باورمیکنی
بابهت انگشتم روبه سینه م چسبوندم
_به من؟
سرم روتودستم گرفتم
_این غیرممکنه
صدای متحرصش رعشه به تنم انداخت
ارسلان_کس دیگه ای توزندگیته
بهش نگاه کردم صورتش ازخشم به کبودی میزدباترس خواستم بگم نه که دادزد
ارسلان_اون ادم کامیاره؟درسته؟
باانزجار چهره امو توهم کردم
_اشتباه میکنی
برای گفتن این جمله حس کردم تمام جونم رفت
باچشمایی سرخ شده ش بیقرارنگاهم کرد
ارسلان_پس چی ؟
سرمروبه زیرانداختم
_یادت رفته چرا اومدم توخونه شما؟
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚