یواشکی دوست دارم
68K subscribers
42.7K photos
2K videos
164 files
312 links
من ﻫﻨوز ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ 
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎﻣﻦﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
Download Telegram
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_215

تعارفات اندکی که میدانستم همه و همه به خاطر وجود این نوه عزیز کرده است، سالاد را به دستم سپرد تا درست
کنم و من پس از خرد کردن مواد سالاد و قرار دادنش در یخچال، ظروف شام را در سینی چیدم.. صدای پدرم نگاهم
را به سمت بیرون از آشپزخانه کشاند
ـ خانم برام یه چایی میاری؟
قبل از اینکه فرصت عکس العملی را به مادرم دهم، سینی کوچک گل دار را به همراه استکان از درون سبد برداشته
و مقابل سماور قرار دادم، چای خوشرنگ را درون استکان ریختم و برای پدرم بردم.. با دیدن من که سینی به دست
به سمتش میرفتم جمع تر نشست و به محض رسیدنم سینی را از دستم گرفت و اجازه نداد خم شوم
ـ تو چرا دخترم؟ گفتم مادرت بیاره
ـ یه روز هم از دست دخترتون چای بخورید اشکالی داره؟
لبخندی گرم زد
ـ نه دخترم، دستت طلا.. تبریک میگم مادر شدنت رو
با شرمی وافر سر به زیر انداخته و با صدایی بی نهایت آرام تشکر کردم. پدرم خندید و این صدای خنده همیشه
شوق قلب من بود زیرا نوید شادی پدر همیشه رنج کشیده ام قلبم را از دردها تسکین می بخشید
ـ مادر شدن افتخار داره نه خجالت.. خوشحالم انقدر بزرگ شدی که به زودی صاحب فرزند میشی، تو درای کامل
میشی دخترم و من چقدر خوشحالم بابت به تماشا نشستن تکاملت
سر بالا آورده و به چشمان خسته اما پرمهرش که هیچ گاه سرد و خالی از عشق نمیشد، نگریستم
ـ خوشحالم که با وجود این کودک تو کامل تر میشی، مادر بودن صفت بزرگیه، بی نهایت اعلا و نایاب ،این صفت
مبارکت باشه
لبخندی شیرین همچون عسل های ساخته شده از شهد گل های تازه نفس بهاری روی لبهایش نشست و به تعاقب
آن من نیز لبخند زدم. نگاهم روی ساعت چرخید که چیزی تا رسیدن به ده نمانده بود، به سمت موبایلم که روی
عسلی بود حرکت کردم تا با رادین تماس گرفته و بخواهم امشب کمی زودتر بیاید که زنگ در زده شد، نگاهم به آن
سمت کشیده شد.. هنوز قدم دوم را به اولی پیوند نزده بودم که مرتضی از جا برخاست و گفت
ـ من باز می کنم آبجی، تو بشین
از پشت سر نگاهش کردم؛ به این قامتی که از من بلندتر شده بود، به این چهره ای که مردانه تر شده بود. لحظاتی
بعد مرتضی به همراه رادین وارد شدند.. وقتی وارد شد سرش پایین بود من اما همه تن چشم شده بودم برای
دیدنش، سر که بلند کرد و نگاه هایمان در هم گره خورد لبخند مثل شکوفه های گیالس یک باغ بزرگ که
استشمامش روحت را به کودکی ها و قهقهه های از ته دلی میکشاند، روی لبهایم نشست.. او اما نگاه میکرد و لبخند
به جای نشستن روی لبانش در چشمانش ریشه می دواند و من این لبخندی که برق می انداخت به خاکستری های
عجیب را دوست داشتم.. به سمتش رفتم و دست به سمت کت از تن کنده شده اش بردم
ـ سلام، خسته نباشی
کت را به دستم داد،نگاهش یک دور روی صورتم چرخید و با پچ پچ گفت:
ـ سلامت باشی خانمی!
لپ هایم را باد کردم تا لبخندم برای ذوق بی اندازه ام از شنیدن این الفاظی که گویا امروز قصد جانم را کرده بودند
پنهان شود اما لبهایم هنوز کش می آمدند، با دیدن قیافه ام خندید و لپم را کشید!
مامان به استقبال دامادش آمد و با لبخندی سخاوتمندانه خوش آمد گفت و او مالیم و نرم تشکر کرد.. سفره را که
برداشتم، مرتضی آمد و آن را از دستم گرفت
ـ تو بشین آبجی، من همه کارها رو انجام میدم
با محبت نگاهش کرده و به سمت او که به پشتی مبل تکیه داده و نگاهش به سمت سریال در حال پخش بود رفتم..
بادیدنم لبخند زده، جمع و جور تر نشست و من در کنارش جای گرفتم. گردنش چرخید، نگاهش روی چهره ام
متمایل شد و تمام اعضای آن را کاوید و در نهایت با صدای نسبتاً آرام گفت:
ـ انگار امروز خیلی بهت خوش گذشته
با خنده ای ریز سر تکان دادم
ـ چیه حسودیت شده؟
تک خنده ای کرد و شانه بالا انداخت

#ادامه_دارد...


@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_215

لبخند محوی می زند و دستی به تخته شاسی تابلوی دخترک ی که روی تاب نشسته و موهای بلندش
در نوازش باد در هوا هنرنمای می کند، با خیرگی به غروب خورشید همچنان زل می زند.
حیرت زده بی اراده لب از لب باز می کنم.
- این محشره... خیلی قشنگه... من تاحالا همچین چیزی ندیده بودم...
لبخند طمانی نه می زند: یه زمانی تموم ذوقم کشیدن همچین چیزهای بود...
گنگ و متحیر گردنم را بالا می کشم.
- ... پس چرا
واقعا دیگه نمیکشی؟ ً
تبسم روی لب هایش مینشیند که متعجب و سوالی چشم باریک میکنم.
- علت خاصی داره؟
مغموم چندبار لب هایش را روی هم میسابد.
- راستی گرمته... مانتوتو در بیار... راحت باش...
چینی از این همه محتاط بودن و دو دلی اش با نارضایتی روی صورتم جاخوش می کند.
- مشکوکی ولی هرطور راحتی...
دکمه های مانتویم را باز میکنم و با حرص و بی میل در می آورم که نگاهش؛ روی پیراهنم با کنجکاوی
خیره می ماند.
- چقد نازه...
مانتو را کامل از تنم در میآورم و روی آرنجم می اندازم.
- مرسی!
میفهمد که حوصله ندارم که با برخاستن اش؛ صامت به طرف پشت میز لوازم آرایشی اش میرود و در
سکوت البته تعجب و حیرتم؛ تابلوی دیگری را از پشت م یزش ب یرون میکشد.
- راستی این برای توعه...
بی حوصله می خواهم بهانه بیاورم که با دیدن نقاشی خودم؛ شوکه استوپ می کنم.
از ریاکشن مخنده کوتاهی می کند و تابلوی خلاقانه و هنر بکرش را به طرفم می گیرد.
- بگیرش ببی ن تونستم شبیه خودت بکشم یا نه؟
با ناباوری و تحلیل رفته با دو دست هایم؛ دو طرف تابلو را با احتیاط خاصی می گیرم. نگاهم وجب به وجب با حیرت روی چشم های قهوه ای؛ مژهها حتی ابروهای نیمه پهن؛ بینی فوقانی و لب های نیمه برجسته ام و در نهایت صورت کشیده و چانه زاویه دار!
این شاهکار بود تا یک تابلوی هنری! هیچکس تاحالا همچ ین کار باارزشی برایم انجام نداده بود و حالا؛ حالا خار در چشمانم بی آنکه بخواهد تمام معادلات زنانه ام را بهم ریخته بود.
آخر این کارها؛ از همه کس بعید بود... اما نسیم!
چرا این همه خاص و مرموز می بود حتی خنده هایش گاهی حس قریبی به آدم می داد!
- اولین بار وقتی عکست رو توی آلبوم خاله ریحانه دیدم، تعجب کردم که چرا بعضی از فام یالتون پشت سرت این حرفا رو می زدند... تا وقتی که برای اولین بار از نزدی ک دیدمت... غرور و سردی از چشمات داد می زد... اما در کنار اونا؛ یه چیزی توی وجودت بود که ناخواسته روت زوم میشدم... در مورد کنجکاو می شدم که چرا این همه غم و حسرت تو صورت وجود داره...
جا می خورم، بی اراده نگاهم روی صورت محزوناش خشک می شود...
و صراحت کلام را ابدا کردم اما نسیم بی اهمیت به تابلو خیره توقع این همه رک گویی از او را نمی
بود و با ولوم پایینی می افزود:
- یه چیزای در موردت شنیده بودم اما باور نمیکردم تا این که از نزدیک دیدمت، نمیدونستم چرا
اینقد سرد با من برخورد میکردی... یه بار که سرکار بودی از خاله ریحانه شنیدم که شوهرت چقد اذیت کرده و توام با زندون رفتن اش؛ سریع ازش جدا شدی و اومدی ایران...

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_215

_امیرصدرا
هیچی نگفت فقط باچشمای گردشده نگاهم کردکه دوباره بلندترتکرار کردم
_امیرصدرا
اینبار اروم جواب داد
_واقعا صدا ی خودته
لبخندبزرگتری زدم واشکم چکید روگونه م قلبم درحال ایستادن بود غم ا ین درد ز یاد
بود خیلی ز یادخدا یامن خر من بیشعور من نفهم دوسش دارم ازاولم داشتم خدایا به
کجارسید یم چی به روز زندگیمون اورد ی م بالبخند واشک لب زدم
_امیرصدرا
اشک ازچشمش پرت شد روگونه ش قلبم فشرده شد
_جان امیرصدرا
نگاهش کردم باورم نمیشد ای ن کلمه اروبشنوم ولی انگار همه ی اونچه ازالان اتفاق
خووهد افتاد یه روی ای محاله یه خواب یه افسانه نمیخواستم ازش بیرون بیام بنابرا ین
ادامه دادم
_گریه نکن بهت نمی اد
انگار منتظرهمی ن کلمه بود بغض باصداشکست و هق هق مردونه ش دل سنگ رواب
میکرد بی اختی ار نشستم و توبغلم گرفتمش دستم روپشتش اروم میکشیدم واروم لب
زدم
خداحافظی کن که تنها بشم ?️𷠽 برام بسه که تو قلب تو جا بشم ? ️𷠽 دیگه بسه
این بغض تکراری و ?️𷠽 بگو قبل رفتن دوسم داری تو
خودت راه برو دیگه راحت بکن ? ️𷠽 کسی نیس بفهمه خ یانت بکن ? ️𷠽 تو که
مال من نیستی آخر میری ? ️𷠽 دی گه پس بهونه چرا می گیری
خداحافظی واسه ما بهتره ? ️𷠽 دلت آخرین باز یو میبره ?️𷠽 برو فکر نکن حال من
بد بشه ?️𷠽 دیگه وقتشه گر یه عادت بشه
خداحافظی کن دستم رو بشه ?️𷠽 دلم تو ی تنها یی ترسو بشه ?️𷠽 تمومش کن
این باز یو مثل من ?️𷠽 به جز ی ک خداحافظی حرفی نزن
تو خواستی اسیر دو راهی بشی ?️𷠽 دیگه وقتشه تنها راهی شی ?️𷠽 مسیر من
و تو جدا از همه ? ️𷠽 برو تنها میشم ولی حقمه
خداحافظی کن بدون هراس ?️𷠽 خودت میدونی عشق ما اشتباهس ? ️𷠽
خداحافظی کن داره شب میشه ? ️𷠽 با ید واسه ما دوری عادت بشه
خداحافظی واسه ما بهتره ? ️𷠽 خداحافظی واسه ما بهتره ? ️𷠽 دلت اخر ین باز ی و
میبره ? ️𷠽 برو فکر نکن حال من بد بشه ?️𷠽د یگه وقتشه گر یه عادت بشه
خداحافظی کن دستم رو بشه ?️𷠽 دلم تو ی تنها یی ترسو بشه ?️𷠽 تمومش کن
این باز ی و مثل من ?️𷠽 به جز خداحافظی حرفی نزن

هردو به پهنای صورت اشک می ریختیم حال هردومون وحشتناک خراب بوده یچکس
حالمون رودرک نمی کرد مادوتا قاتل زندگی خودمونیم اما چقدر غری بیم چقدر بدبختیم
چقدر بیچاره و تنهایم
خدایا بسه باورکن حالمون د یگه بدترازاین نمی شه نمیخوام دیگه اذ یتش کنم بسه هرچی
توزندگیش عذابش دادم اشتباه کردم من به خاطر رسیدن به ارزوم یه ادم روقربانی کردم
اگه من بهش می گفتم نه این جوری نمی شکست بیشتردلم ازخودم گرفته دلم
بدجورازخودم گرفته من یه ادم دیگه ارو هم باخودم سوزوندم امیرصدراهم باهام بدکرد
اما خب مقصراصلی منم
بهش نگاه کردم چقدر قیافه اش بهم ریخته وداغونه خدای ا باعث وبانی این حال وروزش
منم اشکم چکید روموها ی پرپشت ولختش با حسی که تازه تووجودم بود نالیدم
همونطورکه گند زدم به زندگیت میرم اززندگیت شاید یکم بهترشی
_پاشو بسه خسته شدم ازبس گریه کردم پاشو بریم بی رون
نگاهم کرد باتعجب چشماش برق میزد چهره گرفته ش بازشد لبخند زد منم لبخندزدم
_اماده شیم بریم یکم بگرد یم
نگاهم کردولب زد
_باشه هرچی توبگی
باخنده ای که ازگر یه غم انگیز تربود لب زدم
_چقدر زن ذلیلی بودن بهت میاد
پق زدم ز یرخنده هه خنده کاش خدا فقط یه راهی میذاشت کاش این زندگی مثل رویاهام بود
خدایا دلم درد داره دارم دق میکنم

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_214 اونقدر بیقراری کردم تاخوابم برد صبح باسردرد وحشتناکی بیدارشدم ازجام بلندشدم وبعد شستن دست وروم لباسام روبا لباس مشکی عوض کردم ازاتاق خارج شدم همه چی همونی بودکه باید میبود اشک دوباره از چشمم چکید خیلی زودهمه…
.#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_215

ارسلتن_ببخش که سرت داد زدم خیلی نگرانت بودم عشقم داشتم دق م یکردم
نکنه پشیمون شده باش ی ازاینکه منو انتخاب کرد ی
باگالیه نگاهش کردم وخواستم بگم بیخودکرد ی درباره من همچی ن فکر ی کرد ی
که با شنیدن جمله ی بعدیش ازای ن همه حس مالکیت و عشق تو ی چشماش
زبونم قفل کرد
ارسالن_اما ای ن فسقل خوب موقع ی خودشونشون داد رزا بااومدن ای ن فسقل
دیگه توتاابد تازمانی که من نفس میکشم کنارم ی اخ رزا هیچ ی برام مهم
ترازاین نیست که تو مال من ی فقط من
با بهت نگاهش م یکردم کنارشقیقه های متورم شده بود ومشخص بودچقدر
داره حرص می خوره مطمئنم داره به اون.......فکرمیکنه نه نبایدبه اون فکرکنه با
عشق صداش زدم
_ارسلا
سریع به خودش اومد منوسفت تواغوشش گرفت وگفت
ِارسلان ارسلان؟جونم قشنگم
_جون
بانازدستش رو تودستم گرفتم
_بااومدن این فسقلی چیزی که تغییرنمیکنه؟میکنه؟
بالبخند لبش رومماس گوشم اورد وگفت
ارسالن_هرگلی یه بویی داره ولی تو تمام هست ی من ی مگه میشه چیزی جای
توروبگیره اصن ممکن نیست عشقم
نفس عمی قی کشی دم
_اخیش خیالم راحت شد
کمرم رو کم ی فشارداد
ارسلان_قربون دل کوچولوت بشم من
_ارسلان؟
ارسلان_جانم خانومم؟
_به نظرت بابا هما یون و مامانت نمیگن چقدر هول بودیم؟اخه خیلی زود
بود....
ناخوداگاه توگلوم بغض نشسته بود
ارسالن_نظرهرکس ی تایه جایی برام مهمه ،من تصمی م میگیرم کی وقت بعضی
چیزاست این مسئله هم ازاون دسته ست بعدشم پدرمادرمن اونقدر تواین
چندوقت عذاب کشیدن که الان این خبربراشون شبی ه یه نفس دوباره س
توقلبم پربوداز دلهره اما باوجود ارسلان بقیه چیزا ب ی معنابود هیچ ی به اندازه
داشتن ارسالن توزندگیم مهمتر نبوده ونخواهدبود بنابراین بی خیال بقیه
دستم رو روی شکم برجسته م کشی دم ونفس عمیق ی کشیدم باپاگذاشتن توماه
هشتم بارداری راه رفتن خیل ی برام سخت شده بود و کلی تپل شده بودم شده
بودم همون رزای قبل اشنایی باارسلان باتفاوت اینکه الان توبطنم صاحب یه
دختر خوشگلم یه دختر که تمام هستی منو پدرش شده پدری که دیوانه
وارعاشقشم وبادنیاعوضش نمیکنم توتمام این مدت هرثانیه ارسالن حواسش
به من بوده وهست منتظره ببینه من چی می خوام تاهمون بشه به خاطرشرایط
من چندماه که فقط هفته ای دوبار علی رومیبره خونه حاجی و خودش زود
برمیگرده چون م ن به جز ارسالن وعلی نمیتونم بو ی هیچکس روتحمل کنم
ازاون ویار شد یدام که تاروز اخر بارداریم ای ن ویار همراهمه هنوزم مثل ماه های
اول صبحم با تهوع شروع میشه وپزشکم بالبخندمنو به ارامش دعوت میکنه
ومیگه که باید تحمل کنم ودلداری م میده که بعض ی مامانا شرایطتشون مثل من
هستش وداشتن یه فرشته کوچولو سخت یای خودش روداره سع ی میکنم زیاد
خودم رواذیت نکنم اما خب نمیشه بیش ازاندازه وابستگی م به ارسلان
بیشترشده وگاهی فکرمیکنم نکنه ارسلان اخرش پسم بزنه اماارسلان یه بار منو
نرنجونده فقط گاهی اوقات شبیه هاپوها عصبی میشه مثل روزی رفتیم لباس
زیر بگیرم اخه هی چکدوم ازلباس زی رام اندازم نبود وازشانس بد من فروشنده یه
مردجوون بودکه وقتی سایزم روگفتم بالبخندگفت
_بعد زایمان وقت ی بچه ش ی ربخوره کم کم کوچیک می شه فعالبه خاطرحجم شیر
انقدربزرگ وگردترشده
اون لحظه ارسلان حتی فراموش کردکه من چی زی نگفتم چنان عصبی شد که
ازترس زهره ترک شدم کوبیدتودماغ مرده وباعث شدمن ازحال برم و این قضیه
باعث شد چندروزباهاش قهرکنم که حساب کاردستش اومد یاوقتی واسه پیاده
روی میریم بیرون به خاطرگرما ی زیاد من سع ی میکنم لباس کم وخنک بپوشم
که ارسلان همش گیرمیده وغرمیزنه ومنم چون بیش ازحدحساس شدم
چشمام خیس می شه که ارسلان بدجوری ناراحت میشی

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚