دکتر یحیی قائدی
1.4K subscribers
373 photos
59 videos
98 files
316 links
کانال اختصاصی دکتر یحیی قائدی
دانشیار گروه فلسفه تعلیم و تربیت دانشگاه خوارزمی
متخصص و پیشگام در حوزه فلسفه برای کودکان
برگزار کننده دوره های مقدماتی و پیشرفته تربیت مربی فلسفه برای کودکان
مشاوره فلسفی و کافه فلسفه
Download Telegram
گزارش جلسه ی فبک
#سعید شیخی
#کتابخانه عمومی آبدانان
روز جمعه ۲۱ تیر ماه ساعت ۱۶ عصر گوشی همراهم زنگ خورد.شماره ای ناشناس آنور خط منتظر جواب دادن من بود.من هم تلفنم را جواب دادم.خودش را مدیر پیش دبستانی سابقون معرفی کرد.من هم کم و بیش وی را می شناختم.گفت؛شماره همراهت را از کتابخانه عمومی گرفتم که شما کلاس فبک را برای بچه ها اجرا می کنید؛من هم سرم را تکان دادم و با قاطعیت گفتم بله انجام داده ام.از من خواهش کرد اگر امکانش هست برای مربیان مهدش انجام بدهم.من هم قبول کردم اما یک مشکلی اینجا بود برنامه فشرده کاری روز شنبه ام بود.گفت اگر امکانش هست این کلاس را روز شنبه ساعت ۴ عصر انجام بدهم.اما چون من دانشگاه صبح و عصرش کلاس داشتم و باید وسایل مسافرتم را اماده می کردم یک کم سرگردان بودم اما دوست نداشتم این کلاس را از دست بدهم.پیشنهاد برگرزاری کلاس ساعت ۷ و نیم صبح دادم.مدیر موسسه هم قبول کرد.شنبه ۲۲ تیر ساعت ۶ و نیم از خواب بیدار شدم بعد از خوردن صبحانه به سمت کتابخانه عمومی برای برگزاری کلاس رفتم.در مسیر داشتم فکر می کردم چه باید بگویم که این کلاس بازدهی مثبتی داشته باشد،نکند کلاس جذابیتی برایشان نداشته باشد،یا احساس مقاومت کنند،چون این روش برای اولین بار در شهرستان آبدانان برگزار می شد.به درب ورودی کتابخانه رسیدم،وارد کتابخانه شدم،به کتابدار سلام کرد (کتابدار مرا می شناخت؛چون چند بار فبک را برای بچه ها اجرا کرده بودم).بعد از احوالپرسی چایی خوش طعم برای ریخت من هم چایم را میل کردم.کتابدار پرسید اقای شیخی مربیان سر کلاس نشسته اند.برایم جالب بود که قبل از ۷ و نیم صبح مشتاقان سر کلاس نشسته اند.منم بعد از چند دقیقه وارد کلاس شدم با چهره های جدید و قدیمی روبرو شدم.حس بی تابی داشتم برای شروع کلاس.بعد از سلام و احوالپرسی و کمی گپ و گفت درباره فبک توضیحاتی دادم،اهداف فبک،اهمیت فبک،چرایی فبک و کارایی که قرار هست انجام بگیرد.در چهره ی افراد یک کم خستکی را مشاهده کردم اما اهسته اهسته بحث من کی هستم را آغاز کردم.تعدادی از مربیان شادتر شده بودند.آنها هم خودشان را معرفی می کردند.قوانین برایشان حین مباحث توضیح می دادم.به تکنیک ها هم اشاره می کردم‌.جو کلاس بشدت عالی بود اما در ته دلم یک نگرانی داشتم.که این کلاس باید بهترین تاثیر را بر روی مربیان داشته باشد.همه خودشان را معرفی کردند.در این حین مهارت خوب گوش کردن را چک می کردم و باز هم فهمیدم این مشکل اساسی ما هست که خوب گوش نمی کنیم.و این درد مزمنی هست اگر جلوی ان گرفته نشود خسارات زیان باری می تواند داشته باشد.اما یک کم بهتر شد اما باز هم جای کار دارد.بحث من کی هستم را پایان رساندم و در قسمت بعدی اسامی مربیان را نوشته و در یک پلاستیک قرار داده شد و بین مربیان پخش شد هر کس باید یک اسم را بیرون می آورد (به غیر از اسم خودش) تمام که شد درباره آن فرد نظر داده می شد و گفتگویی بین آن دو به صورت خلاصه صورت می گرفت می شد چهره ی بشاش را در درونشان مشاهده کرد.انگار یخشان آب شده بود در پارت قبلی یک نفر از مربیان کمی در برابر معرفی خود مقاومت کرد (اعلام کرد چه دلیلی دارد که دیگران بفهمند من کی هستم؛چه خصوصیاتی دارم،از چی خوشم می آید،و....)اما در قسمت بعدی به خوبی همراهی کرد و خوشایند بودن کلاس در چهره اش موج می زد.کلاس به پایان رسید
و طبق معمول از اموختن در این کلاس و حسشان سوال شد.
هیجان
خوب بودن
پر انگیزه
شادابی
تا الان هیچ کلاسی اینجوری نبوده
ناراحتی(چون کارگاه های دیگر به بطالت سپری شده بود)
بیقراری برای برگزاری کلاس بعدی
حس آرامش
تازه بدنیا آمدن
و.....
و اینچنین کلاس فبک با مربیان با حس عالی من پایان رسید
#سعید_شیخی
#فبک
#آبدانان
#یحیی_قائدی
#saeedsheikhi2000
@yahyaghaedi
#فلسفه_برای_کودکان
#گزارش فبک
#کتابخانه عمومی امیر کبیر
۹ مرداد
روز چهارشنبه ساعت ۵ عصر قرار بود برا سنین ۱۰ تا ۱۲ سال کارگاه فبک برگزار کنم.هوا هم بسیار گرم بود.آفتابی سوزان که بر چشمانم می تابید و دیدن را کمی برایم سخت می کرد.حسی برای برگزاری کارگاه نداشتم.دوست داشتم تلفنم زنگ می خورد و می گفت کلاس امروز کنسل هست.اما خودم را داشتم گول می زدم و خیال بافی می کردم نه خبری از صدای زنگ گوشی بود و نه خبری برای لغو کلاس.من هم با بی حوصلگی و بی میلی مسیر چند دقیقه ای کتابخانه را طی کردم به آسمان داغ و سوزان نگاهی کردم و در حین مسیر سلام و احوالپرسی های می کردم به درب کتابخانه که رسیدم انگار وارد فضای سرد و خنک جدید شدم؛ اقای برفی کتابدار بعد از سلام و احوالپرسی به خوبی از من استقبال کرد.کنار هم نشستیم در مورد مرگ پسر خاله اش که ده روزی بود از دنیا رفته بود کمی حرف زدیم؛مرگ یک جوان ۲۴ ساله بسیار سخت بود ازم تشکر کرد که این کلاس می تواند ما را با خیلی چیزا اماده کند از جمله مرگ که واقعیت را قبول کنیم.بعد از این که چایی ام را خوردم وارد کلاس شدم؛بچه ها یکی یکی آماده بودند اما من همچنان در حالتی کرختی به سر می بردم دوست نداشتم کلاس را برگزار کنم.بدتر از اینکه احساس می کردم کلاس را نمی توانم خوب مدیریت کنم.امان از حس بد،امان از بی تفاوتی.مگر می شود خود تسهیلگر بی حال باشد و بخواهد حال فراگیراان را خوب تر کند.ما چه خیالی پیش خود کرده ایم و خود را ناجی ملت می دانیم.اما کم کم کلاس را شروع کردم .داشتم حرف می زدم که ما چرا اینجا جمع شده ایم و امروز قرار هست چه کاری انجام بدهیم.کلاس امروز در اتاق کودک تشکیل شد.فضایی ارام و دوست داشتنی،شیک و مرتب و با صندلی هایی نو و جدید و رنگ امیزی با تنوع خاص.نمی دانستم روی چه موضوعی کار کنم که برای بچه ها خوشایند باشد و من هم حالم بهتر شود.از پرسش شروع کردم و گفتم هر کس باید درباره #فامیل یک پرسشی طرح کند.بعد از اینکه پرسش طرح شد آنها را گروه بندی کردم.هر گروه اسمی برای خود انتخاب می کرد و اسم گروه و پرسششان پای تخته نوشته شد.حالم داشت بهتر و بهتر می شد.انگار این فبک معجزه می کند دوست داشتم این لحظه اسمش را بهبود سلامت روح و روان می گذاشتم.رای گیری شد و پرسش فامیل چیست برای بحث و گفتگو انتخاب شد.از ثنا پرسیدم که فامیل چیست؟
ثنا گفت:عمو،خاله،عمه،پسر خاله
من:کیا با ثنا موافق هستند؛همه دست بالا بردند.اما نینا مخالفت کرد.من پرسیدم نینا چرا تو مخالف بودی.
نینا:ثنا ما مردمان جهان همه با هم فامیل هستیم چون از آدم و حوا زاده شدیم.من گفتم کیا با حرف نینا موافق هستند؟همه دستشان بالا بود.یحث ادامه داشت.یگانه گفت اگر ما پدر و مادر خود را از دست بدهیم و یک نفر دیگر سرپرستی ما را بر عهده بگیرد ایا ما باز هم فامیل می شویم؟سوال خوبی بود.من حالم بهتر از قبل شد.بچه ها هم خوشحال بودند.زهرا هم گفت فامیل مخصوص به طوایف خودمون هم نیست شاید در طوایف دیگری هم فامیل داشته باشیم نباید فقط به نزدیکان خود محدود کنیم.روژان هم گفت فامیل را نباید با مسافت تعیین کرد.مثلا شاید فامیل در شهرهای دیگر هم باشند یا حتی در کشورهای خارجی.پاریس هم اعلام کرد که شاید همسایه ها فامیل باشند و شاید هم فامیل نباشند.واقعیتش برایم بسیار جذاب بود که اینقدر خوب یاد گرفته اند بچه ها خوب حرف بزنند و خوب گوش کنند که مهارت های مهمی را یاد بگیرند.کلاس در حال اجرا بود که دختر بچه ای ۴ ساله با مادرش برای گرفتن کتاب داستان وارد فضای اتاق کودک شد اول یک کم جا خورد.اما قطعا بحث های کلاسی ما را می شنید.دختر بجه سمت تخته وایت برد رفت من هم ماژیک بهش دادم و گفتم می خوای نقاشی بکشی؟اونم یک نقاشی کشید با هم حرف زدیم اسمش #مهسان بود برایم از نقاشی حرف زد ما هم خوب گوش کردیم.حرفهای جالبی زده شد بچه های کلاس و مادرش هم کیف می کردند خوشحالی در وجودشان موج می زد.پایان بخش کلاس حسشان را بیان کردند.حسی سرشار از انرژی،اعتماد به نفس،خوب حرف زدن،متفاوت بودن این کلاس با کلاس های دیگر،اجازه حرف زدن داشتن،اجازه اشتباه کردن،اجازه فکر کردن،اجازه خوب گوش کردن.از اینکه این حس بی نظیر به بچه ها منتقل می شود بسیار خرسند هستم.
#فبک
#سعید_شیخی
#یحیی_قائدی
#آبدانان
@yahyaghaedi
@saeedsheikhi2000
روز اول مهر
از خانه تا مدرسه :فبک
سعید شیخی
دلم می خواست بنویسم،اما نمی دانستم از کجا شروع به نوشتن کنم،ذهنم پر از مطالب بود،مطالب را باید دسته بندی و بعد شروع به نوشتن می کردم.پیش خودم فکر کردم از شبش بنویسیم که فردا اول مدرسه است،یا از صبح کاری ام شروع کنم،اما هر چی که خواستم دستانم را بر روی صفحه ی گوشی برقصانم هیجانی نداشتم،خیلی آرام از صبح شروع کردم،مثل عادت همیشگی ام صبح ها خیلی زود بیدار می شدم،نمازم را خواندم،در مرحله ی بعد سراغ لباسام رفتم،اتو را از گوشه ی اتاق به داخل هال با پر رغبتی حمل کردم آنرا به پریز برق زدم شروع به اتو کردن لباس هایم کردم،اتو که تمام شد،سراغ کار بعدی ام که واکس زدن کفش هایم بود رفتم،کتری برای چای بار گذاشته بودم،آب در حال جوشش بود،قطرات آب مثل اسپند روی آتش در حال بالا و پایین بودند،من هم گوشه ی اتاقم دراز کشیده و داشتم کتاب مدارس شاد را مطالعه می کردم،هنگامی که کتاب می خوانم،و بیشتر فکر می کردم ذهنم پرتر از سوال می شتد،یادم رفته بود که اب جوش بار گذاشته ام؛تلنگری خوردم سریع از جای خودم برخاستم به سمت گاز رفتم،شعله گاز را خاموش کردم با انبساط خاطری که داشتم چایم را آماده کردم سفره صبحانه را چیدم به خودم رسیدم.صبحانه را که میل کردم انرژی ام بیشتر شد،بعد از جمع کردن وسایل صبحانه سراغ پوشیدن لباس هایم رفتم آنها را بر تن کردم جلوی آیینه خودم را خوب به نظاره نشستم.کمی دلم برای خودم تنگ شده بود،برگشتم به سمت ادکلنی که تو دوست داشتی رفتم.خودم را به هوایی پر از عطرآگین آغشته کردم به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم اما پیش خودم فکر کردم و گفتم:سعید عزیز قبل از سوار شدن، کاش چند دقیقه ای پیاده روی کنی،بیشتر تفکر کن بعد سوار اتوبوس شو؛به ندای درون خودم گوش دادم این کار را انجام دادم،حسم داشت بهتر می شد،اما بازم دلتنگ بودم شاید تو بدانی چرا.سوار شدم بعد از چندین ایستگاه و چندین دقیقه به مدرسه رسیدم، از کوچه ای پر از دانش اموز،اولیا،ماشین و دیگر وسایل که عبور و مرور را کند می کرد رد شدم.آخر چرا ما رعایت نمی کنیم؟چرا همه چیز را شلوغ کرده ایم؟عزیز من بگذار همه چیز آرام بشود و من هم میدانم تو در روز اول چقد انگیزه و هیجان داری.وارد مدرسه شدم،به سمت دفتر مدیر هدایت و وارد یک فضای غریبی شدم چون مدرسه ام را عوض کرده بودم.احساس خوبی بهم دست نمی داد، چون در آن محیط تازه وارد بودم تا مدیر مدرسه که از قبل مرا می شناخت وارد شد،فضای خوبی حاکم شد معاونان هم با احترام بر خورد کرده بودند.مدیر مرا معرفی کرد و گفت من آقای شیخی را در یک نشست که سخنران بودند قاپیدم و به این مدرسه آوردم.همه به من نگاهی با عمق بیشتری کردند انگار یخشان تازه آب شده بود بهم سلام می دادند،احوالپرسی و خوش آمد می گفتند،من هم حالم بهترتر می شد یک کمی شروع به حرف زدن کردم،مدیر گفت آقای شیخی اگر معذب هستید با من سمت حیاط بیا تا بچه ها را کلاس بندی کنم،منم قبول کردم رفتم بچه ها کلاس بندی شدند،ازدحام اولیا،شلوغی و سر و صدای بچه ها و اولیا کار را سخت تر می کرد،گریه های بچه هایی که وارد فضای مدرسه شده بودند و دلتنگی هایشان کمی مرا در فکر فرو برد؛آخر مدرسه آدم خوار است؟مگر مدرسه زندان است که دانش آموزان در آن اسیر هستند؟چرا به مدرسه بی اعتماد شدند؟مگر مدرسه یک هیولا است؟و کلی پرسش دیگر،امان از ذهن پر از سوال.کلاسم انتخاب شد به دانش آموزانم معرفی شدم.دانش آموزان پر از حالت های مختلفی بودند چرا؟چون ۵ سال گذشته معلمانشان خانم بودند و من اولین معلم مردشان بودم.حالتی از دلهره،ترس،اضطراب،هیجان،شادی،عالی بودن و....سر کلاس شروع به حرف زدن کردم باید انها را باور می دادم که #مدرسه قلب تحول #جامعه است.با آنها شروع به گپ و گفت کردم،جو کلاس را عوض کردم،دیدگاهشان را توانستم برگردانم،حالم عالی تر می شد اما باز گوشه ی دلم یک #حس دلتنگی عرض اندام می کرد.بچه ها نظراتشان رو گفتن.نمیدانی چقدر این حس مسئولیت پذیری بر روی دوشم سنگینی می کند تا بتوانم رسالتم را به خوبی انجام بدهم.از تفکر،مهارت،پرسش،فلسفه ی کاری خودم،بازی،خواندن،نوشتن،گفتگو؛استدلال،مهارت خوب شنیدن،همیاری،یادگیری مشارکتی،کار تیمی و.....گفتم و ذهن ها و قلب ها را اماده سال تحصیلی کردم.از حسشان پرسیدم که خوشحالی وصف ناشدنی در صورتشان موج می زد تا بتوانیم کودکانی شاد،مدرسه ای پویا و با نشاط و جامعه ای روان و سیال داشته باشیم.به امید انکه خودمان تغییر را از خودمان شروع کنیم و برای آن هزینه بدهیم.
@yahyaghaedi
#سعید_شیخی
#مهر_تابان
#فلسفه_برای_کودکان
#یحیی_قائدی