روز اول مهر
از خانه تا مدرسه :فبک
سعید شیخی
دلم می خواست بنویسم،اما نمی دانستم از کجا شروع به نوشتن کنم،ذهنم پر از مطالب بود،مطالب را باید دسته بندی و بعد شروع به نوشتن می کردم.پیش خودم فکر کردم از شبش بنویسیم که فردا اول مدرسه است،یا از صبح کاری ام شروع کنم،اما هر چی که خواستم دستانم را بر روی صفحه ی گوشی برقصانم هیجانی نداشتم،خیلی آرام از صبح شروع کردم،مثل عادت همیشگی ام صبح ها خیلی زود بیدار می شدم،نمازم را خواندم،در مرحله ی بعد سراغ لباسام رفتم،اتو را از گوشه ی اتاق به داخل هال با پر رغبتی حمل کردم آنرا به پریز برق زدم شروع به اتو کردن لباس هایم کردم،اتو که تمام شد،سراغ کار بعدی ام که واکس زدن کفش هایم بود رفتم،کتری برای چای بار گذاشته بودم،آب در حال جوشش بود،قطرات آب مثل اسپند روی آتش در حال بالا و پایین بودند،من هم گوشه ی اتاقم دراز کشیده و داشتم کتاب مدارس شاد را مطالعه می کردم،هنگامی که کتاب می خوانم،و بیشتر فکر می کردم ذهنم پرتر از سوال می شتد،یادم رفته بود که اب جوش بار گذاشته ام؛تلنگری خوردم سریع از جای خودم برخاستم به سمت گاز رفتم،شعله گاز را خاموش کردم با انبساط خاطری که داشتم چایم را آماده کردم سفره صبحانه را چیدم به خودم رسیدم.صبحانه را که میل کردم انرژی ام بیشتر شد،بعد از جمع کردن وسایل صبحانه سراغ پوشیدن لباس هایم رفتم آنها را بر تن کردم جلوی آیینه خودم را خوب به نظاره نشستم.کمی دلم برای خودم تنگ شده بود،برگشتم به سمت ادکلنی که تو دوست داشتی رفتم.خودم را به هوایی پر از عطرآگین آغشته کردم به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم اما پیش خودم فکر کردم و گفتم:سعید عزیز قبل از سوار شدن، کاش چند دقیقه ای پیاده روی کنی،بیشتر تفکر کن بعد سوار اتوبوس شو؛به ندای درون خودم گوش دادم این کار را انجام دادم،حسم داشت بهتر می شد،اما بازم دلتنگ بودم شاید تو بدانی چرا.سوار شدم بعد از چندین ایستگاه و چندین دقیقه به مدرسه رسیدم، از کوچه ای پر از دانش اموز،اولیا،ماشین و دیگر وسایل که عبور و مرور را کند می کرد رد شدم.آخر چرا ما رعایت نمی کنیم؟چرا همه چیز را شلوغ کرده ایم؟عزیز من بگذار همه چیز آرام بشود و من هم میدانم تو در روز اول چقد انگیزه و هیجان داری.وارد مدرسه شدم،به سمت دفتر مدیر هدایت و وارد یک فضای غریبی شدم چون مدرسه ام را عوض کرده بودم.احساس خوبی بهم دست نمی داد، چون در آن محیط تازه وارد بودم تا مدیر مدرسه که از قبل مرا می شناخت وارد شد،فضای خوبی حاکم شد معاونان هم با احترام بر خورد کرده بودند.مدیر مرا معرفی کرد و گفت من آقای شیخی را در یک نشست که سخنران بودند قاپیدم و به این مدرسه آوردم.همه به من نگاهی با عمق بیشتری کردند انگار یخشان تازه آب شده بود بهم سلام می دادند،احوالپرسی و خوش آمد می گفتند،من هم حالم بهترتر می شد یک کمی شروع به حرف زدن کردم،مدیر گفت آقای شیخی اگر معذب هستید با من سمت حیاط بیا تا بچه ها را کلاس بندی کنم،منم قبول کردم رفتم بچه ها کلاس بندی شدند،ازدحام اولیا،شلوغی و سر و صدای بچه ها و اولیا کار را سخت تر می کرد،گریه های بچه هایی که وارد فضای مدرسه شده بودند و دلتنگی هایشان کمی مرا در فکر فرو برد؛آخر مدرسه آدم خوار است؟مگر مدرسه زندان است که دانش آموزان در آن اسیر هستند؟چرا به مدرسه بی اعتماد شدند؟مگر مدرسه یک هیولا است؟و کلی پرسش دیگر،امان از ذهن پر از سوال.کلاسم انتخاب شد به دانش آموزانم معرفی شدم.دانش آموزان پر از حالت های مختلفی بودند چرا؟چون ۵ سال گذشته معلمانشان خانم بودند و من اولین معلم مردشان بودم.حالتی از دلهره،ترس،اضطراب،هیجان،شادی،عالی بودن و....سر کلاس شروع به حرف زدن کردم باید انها را باور می دادم که #مدرسه قلب تحول #جامعه است.با آنها شروع به گپ و گفت کردم،جو کلاس را عوض کردم،دیدگاهشان را توانستم برگردانم،حالم عالی تر می شد اما باز گوشه ی دلم یک #حس دلتنگی عرض اندام می کرد.بچه ها نظراتشان رو گفتن.نمیدانی چقدر این حس مسئولیت پذیری بر روی دوشم سنگینی می کند تا بتوانم رسالتم را به خوبی انجام بدهم.از تفکر،مهارت،پرسش،فلسفه ی کاری خودم،بازی،خواندن،نوشتن،گفتگو؛استدلال،مهارت خوب شنیدن،همیاری،یادگیری مشارکتی،کار تیمی و.....گفتم و ذهن ها و قلب ها را اماده سال تحصیلی کردم.از حسشان پرسیدم که خوشحالی وصف ناشدنی در صورتشان موج می زد تا بتوانیم کودکانی شاد،مدرسه ای پویا و با نشاط و جامعه ای روان و سیال داشته باشیم.به امید انکه خودمان تغییر را از خودمان شروع کنیم و برای آن هزینه بدهیم.
@yahyaghaedi
#سعید_شیخی
#مهر_تابان
#فلسفه_برای_کودکان
#یحیی_قائدی
از خانه تا مدرسه :فبک
سعید شیخی
دلم می خواست بنویسم،اما نمی دانستم از کجا شروع به نوشتن کنم،ذهنم پر از مطالب بود،مطالب را باید دسته بندی و بعد شروع به نوشتن می کردم.پیش خودم فکر کردم از شبش بنویسیم که فردا اول مدرسه است،یا از صبح کاری ام شروع کنم،اما هر چی که خواستم دستانم را بر روی صفحه ی گوشی برقصانم هیجانی نداشتم،خیلی آرام از صبح شروع کردم،مثل عادت همیشگی ام صبح ها خیلی زود بیدار می شدم،نمازم را خواندم،در مرحله ی بعد سراغ لباسام رفتم،اتو را از گوشه ی اتاق به داخل هال با پر رغبتی حمل کردم آنرا به پریز برق زدم شروع به اتو کردن لباس هایم کردم،اتو که تمام شد،سراغ کار بعدی ام که واکس زدن کفش هایم بود رفتم،کتری برای چای بار گذاشته بودم،آب در حال جوشش بود،قطرات آب مثل اسپند روی آتش در حال بالا و پایین بودند،من هم گوشه ی اتاقم دراز کشیده و داشتم کتاب مدارس شاد را مطالعه می کردم،هنگامی که کتاب می خوانم،و بیشتر فکر می کردم ذهنم پرتر از سوال می شتد،یادم رفته بود که اب جوش بار گذاشته ام؛تلنگری خوردم سریع از جای خودم برخاستم به سمت گاز رفتم،شعله گاز را خاموش کردم با انبساط خاطری که داشتم چایم را آماده کردم سفره صبحانه را چیدم به خودم رسیدم.صبحانه را که میل کردم انرژی ام بیشتر شد،بعد از جمع کردن وسایل صبحانه سراغ پوشیدن لباس هایم رفتم آنها را بر تن کردم جلوی آیینه خودم را خوب به نظاره نشستم.کمی دلم برای خودم تنگ شده بود،برگشتم به سمت ادکلنی که تو دوست داشتی رفتم.خودم را به هوایی پر از عطرآگین آغشته کردم به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم اما پیش خودم فکر کردم و گفتم:سعید عزیز قبل از سوار شدن، کاش چند دقیقه ای پیاده روی کنی،بیشتر تفکر کن بعد سوار اتوبوس شو؛به ندای درون خودم گوش دادم این کار را انجام دادم،حسم داشت بهتر می شد،اما بازم دلتنگ بودم شاید تو بدانی چرا.سوار شدم بعد از چندین ایستگاه و چندین دقیقه به مدرسه رسیدم، از کوچه ای پر از دانش اموز،اولیا،ماشین و دیگر وسایل که عبور و مرور را کند می کرد رد شدم.آخر چرا ما رعایت نمی کنیم؟چرا همه چیز را شلوغ کرده ایم؟عزیز من بگذار همه چیز آرام بشود و من هم میدانم تو در روز اول چقد انگیزه و هیجان داری.وارد مدرسه شدم،به سمت دفتر مدیر هدایت و وارد یک فضای غریبی شدم چون مدرسه ام را عوض کرده بودم.احساس خوبی بهم دست نمی داد، چون در آن محیط تازه وارد بودم تا مدیر مدرسه که از قبل مرا می شناخت وارد شد،فضای خوبی حاکم شد معاونان هم با احترام بر خورد کرده بودند.مدیر مرا معرفی کرد و گفت من آقای شیخی را در یک نشست که سخنران بودند قاپیدم و به این مدرسه آوردم.همه به من نگاهی با عمق بیشتری کردند انگار یخشان تازه آب شده بود بهم سلام می دادند،احوالپرسی و خوش آمد می گفتند،من هم حالم بهترتر می شد یک کمی شروع به حرف زدن کردم،مدیر گفت آقای شیخی اگر معذب هستید با من سمت حیاط بیا تا بچه ها را کلاس بندی کنم،منم قبول کردم رفتم بچه ها کلاس بندی شدند،ازدحام اولیا،شلوغی و سر و صدای بچه ها و اولیا کار را سخت تر می کرد،گریه های بچه هایی که وارد فضای مدرسه شده بودند و دلتنگی هایشان کمی مرا در فکر فرو برد؛آخر مدرسه آدم خوار است؟مگر مدرسه زندان است که دانش آموزان در آن اسیر هستند؟چرا به مدرسه بی اعتماد شدند؟مگر مدرسه یک هیولا است؟و کلی پرسش دیگر،امان از ذهن پر از سوال.کلاسم انتخاب شد به دانش آموزانم معرفی شدم.دانش آموزان پر از حالت های مختلفی بودند چرا؟چون ۵ سال گذشته معلمانشان خانم بودند و من اولین معلم مردشان بودم.حالتی از دلهره،ترس،اضطراب،هیجان،شادی،عالی بودن و....سر کلاس شروع به حرف زدن کردم باید انها را باور می دادم که #مدرسه قلب تحول #جامعه است.با آنها شروع به گپ و گفت کردم،جو کلاس را عوض کردم،دیدگاهشان را توانستم برگردانم،حالم عالی تر می شد اما باز گوشه ی دلم یک #حس دلتنگی عرض اندام می کرد.بچه ها نظراتشان رو گفتن.نمیدانی چقدر این حس مسئولیت پذیری بر روی دوشم سنگینی می کند تا بتوانم رسالتم را به خوبی انجام بدهم.از تفکر،مهارت،پرسش،فلسفه ی کاری خودم،بازی،خواندن،نوشتن،گفتگو؛استدلال،مهارت خوب شنیدن،همیاری،یادگیری مشارکتی،کار تیمی و.....گفتم و ذهن ها و قلب ها را اماده سال تحصیلی کردم.از حسشان پرسیدم که خوشحالی وصف ناشدنی در صورتشان موج می زد تا بتوانیم کودکانی شاد،مدرسه ای پویا و با نشاط و جامعه ای روان و سیال داشته باشیم.به امید انکه خودمان تغییر را از خودمان شروع کنیم و برای آن هزینه بدهیم.
@yahyaghaedi
#سعید_شیخی
#مهر_تابان
#فلسفه_برای_کودکان
#یحیی_قائدی