کانون ادبی هنری سها
636 subscribers
546 photos
38 videos
7 files
92 links
کانون ادبی هنری سها

جایی برای دور هم جمع شدن،
جشن گرفتن،
خواندن،
نوشتن
و یاد گرفتن! 🌙🌱

جهاد دانشگاه علوم پزشکی تهران

ارتباط با ما :
@z_mahramian

آدرس اینستاگرام :
@Soha_javaneh
Download Telegram
به نام خداوند مهر آفرین

📣📣📣انجمن حمایت از کودکان کار
امید آینده در راستای حمایت و ارتقا کیفیت زندگی کودکان مشغول به کار فعالیت های خود را آغاز کرد.

انجمن امید آینده فعالیت های خود را در سه حوزه اجرا خواهد که شامل :

🏥 ۱.  درمان
📚 ۲. آموزش
🎈 ۳.  ترویج فرهنگ کودک

امیدوار هستیم با لطف خداوند متعال و همراهی ما عزیزان گام های مؤثری در جهت بهتر شدن حال این کودکان برداریم .
برای آگاهی از برنامه های انجمن می تواند با کانال های ما مراجعه بفرمایید .


@roozhaye_Mehrabai
@j a v n e h_T U M S
@omideayande_javane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عقل باری خسروی می‌کرد بر ملک وجود
باز چون فرهادِ عاشق بر لب شیرین اوست

عنبرین چوگان زلفش را گر استقصا کنی
زیر هر مویی، دلی بینی که سرگردان چو گوست...

•سعدی

(دکتر سوگل مشایخی،
مهمان برنامه بزرگداشت سعدی)

@soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
📚 قصه های بی‌صدا - قسمت دوم

ایمان

پیرمرد همچنان که آستین‌های بالازده‌اش را روی دست‌های هنوز خیسش پایین می‌زد، در گرگ و میش صبح، به دنبال کفش‌هایش میگشت. یک جفت کفش پلاستیکی که همراه روزهای سرد سال او بود. برف دیگر نمی‌بارید اما سوز سرمای صبحِ پس از یک شب برفی، بیرحمانه به صورتش می‌خورد و حالا صورتش از سرما سرخ شده بود و پوست دستش که از سالها کار کردن در جنگل زمخت شده بود، حالا از سرما خشک‌تر شده بود و نزدیک بود بترکد. راهی که دیروز غروب روی برف درست کرده بود حالا دوباره از برف پر شده بود اما همچنان می‌توانست آن را از اطرافش که میشد گفت برف به زانو میرسید، تشخیص بدهد. پیرمرد حیاط خانه‌اش را که دو سراشیبی تند بود که با یک پیچ از هم جدا می‌شد طی کرد تا به خیابان اصلی برسد. زمین سر بود و پیرمرد قدم‌هایش را محکم برمی‌داشت و برای اینکه تعادلش را حفظ کند دست‌هایش را از جیب پالتوی کهنه و خاک‌خورده‌اش بیرون آورده‌بود و این سوز سرما را برایش دو چندان می‌کرد.
همه جا ساکت بود و چراغ خانه‌ها همگی خاموش بودند و فقط دود بخاری‌هایی که از دودکش آنها به آسمان می‌رفت نشان می‌داد که کسی در این خانه آرام در بستر گرمش خوابیده. پیرمرد با هر قدم، جوانی‌اش را به یاد می‌آورد که چگونه با همین قدم‌های محکم، سینه‌کش تپه‌ها را در جنگل میگرفت و بالا میرفت و بعد از یک هفته یا بیشتر که بار اسبش را از هیزم پر می‌کرد به سمت روستا بازمی‌گشت. در راه بازگشت کمی هم از سبزی‌های وحشی کوهی میکند تا دم‌کرده‌شان دوای درد مزمن پاهایش باشد که از خوابیدن در جنگل نم گرفته. پیرمرد، برای بیست سال، بیشتر روزهای زندگی‌اش را در جنگل گذرانده بود و به تنهایی و وحشت جنگل خو کرده بود و حالا با اینکه هر چه پیرتر شده بود، محتاط‌تر هم شده بود اما سکوت نیمه‌شب روستا وحشتی در دل او زنده نمی‌کرد.
پیرمرد بدن تنومند و ورزیده‌اش را همچون هیکلی استوار بدون کوچترین لغزش و با آرامش و طمانینه‌ای که مخصوص سردارانی است که از جنگی سخت با زخم‌های بسیار و تلفات زیاد اما پیروز بازگشته‌اند در سرازیری خیابان به سمت مقصدش میکشید. دست‌های بلند و سینه‌ی ستبرش ابهت خاصی به او داده بود و پاهایش که همچون ستونی بدن تنومندش را بر دوش میکشید محکم اما با آرامش بر زمین پر از برف کوفته می‌شد. قدم‌هایش مانند جوانی‌اش همچنان محکم بود اما دیگر خیلی نمی‌توانست راه برود و نفس کم می‌آورد. هر چند قدم مجبور بود بایستد تا نفسی چاق کند. دست‌های زمخت و حالا از سرما خشک‌شده‌اش را به دیوار گلی خانه‌ای تکیه می‌داد و خستگی مانند بخاری که با هر بازدم از دهانش خارج میشد، از جانش بیرون می‌رفت. هوای سرد، نفس کشیدن را برایش سخت‌تر میکرد؛ دهانش خشک شده بود و پره‌های بینی‌اش می‌سوخت...

نویسنده: #محمدحسین_حیدرزاده
دانشجوی پزشکی ورودی ١٣٩۶ دانشگاه علوم پزشکی تهران

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
📚 قصه های بی‌صدا - قسمت دوم

بخش دوم


نفسی که گرفت، باقیمانده‌ی راه را بدون توقف رفت. حالا رسیده بود. در را باز کرد و بعد روشن کردن چراغ، گوشه‌ای نشست و به دیوار تکیه داد و خیره به ساعت ماند تا زمانش برسد. حالا زمانش رسیده بود. کلیدی را از جیبش درآورد و دریچه‌ی زیر منبر را باز کرد و بعد رادیو را روشن کرد. یک الله اکبر اذان هنوز نگذشته بود که میکروفون را جلوی رادیو گذاشت. حالا میشد طنین اذان را که از بلندگوی مسجد در روستا میپیچید، بشنود. "الله اکبر" خیالش راحت شد. به منبر تکیه داد و به دیوارهای گلی مسجد که تا نیمه به آن رنگ سبز زده بودند خیره شد. ستون‌های چوبی و کهنه مسجد با پارچه‌های سبز پوشیده بود و این ابهت و رمز و راز و قداستش را دو چندان می‌کرد. نگاهش به شمایلی که بالای ستون چوبی آویزان بود افتاد و در دل ذکر یا علی گرفت. نرمی انگشتش را بوسید و روی چشمش گذاشت و نگاهش را به بالای سرش انداخت. سقف مسجد که چند تیر چوبی بود که با مخلوط گلی کنار هم نگه داشته شده بودند، نگاهش را از آسمانِ حالا کمی روشن صبح جدا کرده بود. پیرمرد آرام به منبر تکیه داده بود و تا اذان تمام بشود یک صفحه از قرآن را میخواند. هیچوقت به مدرسه نرفته بود اما به اندازه‌ی خواندن قرآن، سواد یاد گرفته بود. هر روز کارش همین بود. نیمه‌شب از خواب بلند می‌شد و وضویی میگرفت و به سمت مسجد میرفت تا برای اذان صبح چراغ مسجد روشن باشد.
"لا اله الا الله" اذان تمام شده بود. رادیو را خاموش کرد و به نماز خواندن ایستاد. نمازش که تمام شد همه چیز را به حالت قبل برگرداند، در مسجد را بست و به سمت خانه پیش رفت. حالا روشنی هوا کمی غلبه‌اش را بیشتر کرده بود اما چیزی از سوز سرمای هوا کم نشده بود. پیرمرد در راه بازگشت، خانه‌ها را می‌دید که یکی یکی چراغ‌هایشان روشن می‌شد. از بعضی خانه‌ها بوی دلپذیر نان گرم و تازه بلند شده بود. پیرمرد آرام بود. و مطمئن. هوا همچنان سرد بود اما فکر گرمای کنار آتش بخاری و بوی چای تازه‌دم‌کشیده که حتما در خانه انتظارش را می‌کشید، دلش را گرم می‌کرد. قدم‌هایش استوارتر شده بود.
کم کم صدای آشنای جرینگ جرینگ زنگوله‌های گله‌های گاو که موسیقی نامنظم اما سرزنده‌ای مینواختند به گوش می‌رسید. چند سالی بود که بخاطر ناتوانی‌اش گاوهایش را فروخته بود. دیگر پاهایش نای پابه‌پای گله راه رفتن را نداشت.
حالا میدانست که وقتی به خانه برگردد میتواند استراحت کند تا اول صبح که شاید سری به باغ بزند. احساس آرامش پس از انجام دادن وظیفه در کنار طراوت و لطافت صبح روستا، قلبش را به وجد آورده بود. پیرمرد قدم‌هایش استوارتر شده بود. به خانه که رسید همه چیز مطابق انتظارش بود. همسرش گوشه‌ای دراز کشیده بود و از چادر گل‌گلی کنار او فهمید که بعد از نماز چرتش برده. بوی چای‌تازه‌دم‌کرده که با بوی نان گرم مخلوط شده بود، پره‌های بینی‌اش که از سرما خشک شده بود را قلقلک میداد. صدای به هم خوردن استکان از آشپزخانه معنی‌اش این بود که دخترش در حال آماده کردن صبحانه است. پیرمرد گوشه‌ای کنار بخاری سرش را به دیوار تکیه داد و آرام پلک‌هایش گرم شد. پیرمرد احساس کرد که چقدر زندگی را دوست دارد.

نویسنده: #محمدحسین_حیدرزاده
دانشجوی پزشکی ورودی ١٣٩۶ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#کافه_هنر #چای_ادبی #جوانه #سها #قصه_های_بیصدا #قسمت_دوم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🌟پیج اینستاگرام کانون سینمایی سینماژ آغاز به کار کرد🎞
دنبالمون کنید😉❤️
@cinamazh 🎬
@javaneh_tums 🌱
☑️ پنجمین جلسه کتابخوانی #CinemaBook 🎥📚

کتاب مردی به نامه اوِه 👨🏻‍🦳

نوشته ✍🏻: فردریک بکمن
تعداد صفحات 📖: 354

بخش هایی از کتاب:
اُوِه ساعت یک ربع به شش از خواب بیدار شد، برای خودش و زنش قهوه درست کرد. توی خانه چرخی زد و به تمام رادیاتورها دست زد تا مطمئن شود مبادا همسرش مخفیانه درجه‌ی حرارت را بالا برده باشد. طبیعتاً تمام‌شان روی همان درجه‌ی دیروز بودند، با این‌حال آن‌ها را اندکی به سمت پایین چرخاند، فقط محض اطمینان...

🗓 قرار ما روز دوشنبه ١٧ اردیبهشت ماه ١۴٠٣ ، ساعت ١۵:٠٠-١٧:٠٠
🏠 دانشکده پزشکی ، انتهای سالن شهدا ، تالار معتمدی

خرید نسخه الکترونیکی کتاب
خرید نسخه صوتی کتاب

#کتاب_خوانی #سها #جوانه #حلقه‌ی_ادبی_سها #اکران_فیلم #فیلم_کتاب

@Soha_javaneh
@javaneh_tums🌿
    کانون ادبی هنری سها برگزار می کند...

☑️ اولین جلسه اکران فیلم تئاتر 🎙

اکران فیلم تئاتر مرگ فروشنده

نوشته ✍🏻:  آرتور میلر
کارگردان: نادر برهانی مند
بازیگران: حمیدرضا آذرنگ، نسیم ادبی ،بهرام افشاری، رحیم نوروزی و...

🕰 دوشنبه ١٠ اردیبهشت ماه ١۴٠٣ ، ساعت ١۴:٣٠
🏠 دانشکده پزشکی، انتهای غربی سالن شهدا، تالار دکتر معتمدی

#نمایشنامه_خوانی #سها #جوانه #حلقه‌ی_ادبی_سها

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
کانون ادبی هنری سها
سعدیا! نیست به کاشانه دل غیرِ تو کس تا نفس هست، به یاد تو برآریم نفس                                -ملک الشعرا بهار- کانون «نبض اندیشه» با همکاری کانون ادبی هنری «سها» برگزار می‌کند: «بزرگداشت سعدی شیرازی» با محوریت: شرح غزلیات، اندیشه‌ها و باورهای سعدی…
⚠️بنا بر استقبال شما، با افزایش تعداد بلیت‌ها، ثبت‌نام در رویداد «بزرگداشت سعدی شیرازی»، تمدید و از هم اکنون تا پایان امروز(جمعه ۷ اردیبهشت ماه) امکان‌پذیر خواهد بود.

📢راستی، قراره در این برنامه
بخش کوچکی رو در کنارهم، میزبانِ سروده‌های شما عزیزان باشیم.
دوستانی که تمایل به شعرخوانی دارند، اشعارشون رو به آیدی @JAVANEHTUMS ارسال نمایند.

@nabzeandisheh_javaneh📚
@Soha_javaneh
@javaneh_tums🌱
Forwarded from کانون فرهنگی هیوا (Alirezatsi)
بالاخره الوعده وفا.🫴

کانون فرهنگی شعر و ادب هیوا برگزار میکند:


کارگاه ادبی عروض و قافیه

تو این سری از جلسات قرار باهم گامی برای شعر نوشتن برداریم و دورهم یاد بدیم و یاد بگیرم.🌿🙂

👨‍🏫مدرسین:
محمدامین طاهری
کیارش محبی پور

🏛 آمفی تئاتر معاونت دانشجویی دانشگاه علوم پزشکی ایران

🗓 شنبه ها و چهارشنبه ها ساعت ۱۵ الی ۱۷، به مدت ۱۲ جلسه از ۸ اردیبهشت ماه ۱۴۰۳

برای ثبت نام روی این لینک کلیک کنید:
https://survey.porsline.ir/s/qIm5YuEw

🏦هزینه ثبت نام برای ۱۲ جلسه کارگاه ۱۸۰ هزار تومان است که به حساب معاونت دانشجویی واریز میشود.
شهریه تعیین شده را به شماره حساب بانک مرکزی ۴۰۰۱۰۸۲۰۰۳۰۱۵۴۶۷
شماره شبای حساب بانک مرکزی IR320100004001082003015467
شناسه واریز سی رقمی
۳۱۷۰۸۲۰۷۴۱۴۰۱۰۴۶۰۰۰۰۰۰۰۱۶۱۱۱۱۵ واریز نمایید
لازم به ذکر است درج شماره شناسه جهت واریز وجه الزامی می باشد.


دوست هیوایی عزیز، لطفا بعد از ثبت نام و پرداخت هزینه لطفا فیش واریزی خودتون رو برای اکانت ادمین هیوا ارسال کنید. @kahiva_admin

منتظرتون هستیم🌿❤️


هیوا | @kaiums
🍂کانون ادبی و هنری سُها برگزار می کند:

📚حلقه‌ی ادبی سُها
شاهنامه‌خوانی
قصه سیاوش ٣
- ادامه

تو این جلسات دانشجوها دور هم می‌نشینیم و شاهنامه می‌خونیم و درموردش صحبت می‌کنیم 😍

قرار ما:

🗓 یک‌شنبه ٩ اردیبهشت ١۴٠٣
ساعت ١۵:٠٠-١٧
🚪دانشکده پزشکی ، انتهای سالن شهدا ، تالار معتمدی

#جوانه #سها #شعر_خوانی #شاهنامه_خوانی #حلقه‌ی_ادبی_سها #جلسه_چهارم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
Forwarded from Medinotes
👩🏻‍⚕🧑🏻‍⚕ Medinotes - قسمت هشتم

سفر بی بازگشت
نویسنده: #گیله_وا
پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران

#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان  #قسمت_هشتم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر

@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam
Forwarded from Medinotes
👩🏻‍⚕🧑🏻‍⚕ Medinotes - سفر بی بازگشت

روز اول داخلی
روتیشن اول بیمارستان امیراعلم
تقسیم بندی درمانگاه ها که انجام شد،به تنهایی درمانگاه روماتولوژی افتادم
استرس زیادی داشتم چون تقریبا چیزی از روماتولوژی بلد نبودم و زیاد هم برام قابل درک نبود.
وارد درمانگاه که  شدم،صف طولانی مقابل اتاق روماتولوژی به چشم‌میخورد
امیدوار بودم استاد فقط به مشاهده کردن در گوشه ای از درمانگاه رضایت بدهد چون اصلا نمی دانستم از یک فرد با بیماری روماتولوژی چه باید بپرسم
وارد اتاق شدم و استاد به نظر جدی میومد
ازم پرسید
-خانم دکتر ماه چندم استاجری ات هست؟
+روز اول داخلی ام
-نه ماه چندم استاجری هستی؟
+ماه ۴ ام یا ۵ام استاد
-خب خوبه پس شرح حال بلدی،یک‌مریض رو شرح حال بگیر اتاق بغل بیا به من معرفی کن

تو دلم گفتم ماه پنجم هستم ولی خب جراحی،ارتوپدی و ... شرح حال درست حسابی نداشتند که

یک پرونده با استرس برداشتم و بیمار را صدا کردم.اول سعی کردم شرح حال های قبلی رو بخوانم و اصطلاحات داخل شرح حال را سرچ کنم.

با شرح حالم سراغ استاد رفتم،به نظر جدی می آمد.شرح حالم را که خواندم
گفت:خانم دکتر داروهاش را دقیق بپرس ،فقط به اسم دارو اکتفا نکن چون برای ما دوز و تعداد و روزهای مصرفی مهم است.

مجدد این قسمت از پرونده را هم تکمیل کردم سراغ استاد رفتم
-خانم دکتر مفاصل رو معاینه کن و بنویس،فورس اندام ها (قدرت عضلات) هم نوشته بشود
و همزمان تند تند روی دست خودش نشان می دهد.

برای بار دوم با مریض به اتاق بغل رفتیم تا من معاینه کنم.

اینبار که برگشتم،با خودم گفتم اگر بازم چیزی ناقص باشه قطعا استاد باهام یک دعوای حسابی میکند

همه چیز خوب پیش رفت تا اینکه استاد پلن مراجعه قبلی را نگاه کرد و گفت:آزمایش دادی؟
مریض چند برگه از کیفش درآورد و گفت بله

تو دلم گفتم الان پرونده رو می کوبه تو سرم که ماه پنجم استاجری هستی و این همه نقص در شرح حال
ولی همچنان با صدای آرام و بدون هیچ عصبانیتی بهم گفت:
خانم دکتر زحمت بکش آزمایشات رو هم بنویس داخل پرونده تا برای مریض با همدیگر تصمیم گیری کنیم

پایان درمانگاه با خودم داشتم فکر میکردم که استاد چقدر با صبر و آرامش به من یاد داد تا در عمل  خودم یک شرح حال خوب از مریض بگیرم و حتی یکبار هم از نقص های شرح حال هایم عصبانی نشد و با حوصله توضیح میداد و به مریض هم میگفت با خانم دکتر برید پرونده اتون را تکمیل کند.
از درمانگاه روماتولوژی آن روز فقط درس پزشکی یاد نگرفتم ،بلکه استاد در تمام مراحل به من اعتماد به نفس می داد.

حیف که نمی توانم اینبار که در اینترنی به امیراعلم میروم به او بگویم خوشحالم اولین روز داخلی در استاجری با شما استاد عزیزم آغاز شد.
وگرنه تمام دوره داخلی در گوشه ای دور از چشم می ایستادم تا مبادا ازم بخواهند شرح حال بگیرم

و صد حیف که دیگر فرصتی برای آموختن از او نیست...

#گیله_وا
پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران

#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان  #قسمت_هشتم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر

@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam