کانون ادبی هنری سها
635 subscribers
546 photos
38 videos
7 files
92 links
کانون ادبی هنری سها

جایی برای دور هم جمع شدن،
جشن گرفتن،
خواندن،
نوشتن
و یاد گرفتن! 🌙🌱

جهاد دانشگاه علوم پزشکی تهران

ارتباط با ما :
@z_mahramian

آدرس اینستاگرام :
@Soha_javaneh
Download Telegram
Forwarded from Medinotes
👩🏻‍⚕🧑🏻‍⚕ Medinotes - دکتر دکتر تر

وارد بخش Ent که شدیم همان ساعت اول شوکه مان کرد.
بیمارستان ما یک مرکز ریفرال است. یعنی هر بیمار با مشکل Ent که در کشور راه حلش را ندانند یا بدانند و امکانات نداشته باشند روانه اینجا می شود. حالا می‌خواهد از اندیشه و کرج باشد یا یاسوج و خوزستان.
اورژانس اینجا سه تا کابین دارد که محل بیمار دیدن اینترن هاست. کنارش هم چند تا تخت برای انجام پروسیجر (اقدامات) درمانی اولیه. یک میز هم رو به روی همه این هاست که رزیدنت آنجا می‌نشیند و بیمار ها را ویزیت می کند.
روز اول که آمدیم رزیدنت ما را صدا کرد. گفت: " خب بچه ها بیماری های رایج رو که میدونین چطوری منیج کنین... امروز سرمون خیلی شلوغه پس تا ٣-۴ بعد از ظهر خودتون بیمارا رو منیج کنین و سمت ما نیاین اصلا!"
خب قاعدتا یک اینترن که روز اول Ent را میگذراند هیچی بارش نیست که تازه بخواهد بیمار هم منیج کند! من هم که کلا آدم سختگیری روی خودم هستم و باید حتما مطمئن شوم که کاری که انجام می‌دهم برای بیمار درست باشد. می توانید تصور کنید چه استرسی وجودم را گرفته بود؟
با تردید در یکی از کابین ها نشستم. یک هدلایت (برای انداختن نور داخل گوش و بینی) ، چند اسپکولوم برای دیدن داخل گوش و بینی و یه بسته آبسلانگ (برای دیدن ته حلق) . بر دیوار رو به رویم هم چند برگه زده شده بود که روی هر کدام، نسخه های بیماری های مختلف نوشته شده بود: نسخه اوتیت اکسترن (عفونت گوش خارجی)، نسخه سرگیجه، نسخه اپیستاکسی (خونریزی از بینی) و...
این اولین تجربه تنها بیمار دیدن من بود و برای خودم احساس داشتن یک مطب اختصاصی داشتم! یواشکی فایل بیماری های رایج Ent که در گروه فرستاده بودند باز کردم و منتظر اولین بیمار شدم.
بعد از سه ساعت دیدم همچنان دارم بیمار میبینم و بلافاصله بدون فوت وقت بیمار بعدی از راه می رسد! بخش ترسناک ماجرا برخوردن به بیماران پیچیده بود که یا اصلا نمی‌دانستم مشکلش چیست و یا درمان های معمول به او جواب نداده بود. با ترس پیش رزیدنت می رفتم و او هم با چشم غره میگفت :" یه چیزی بده بره!" یا "دوباره اودیومتری بنویس"
- آخه خانم دکتر همین دیروز شنوایی سنجی انجام داده
+دارم میبینم کور که نیستم! وقتی یه بار بهت میگم دوباره اودیومتری انجام بده ینی دوباره انجام بده!
و من را با بیماری تنها می‌گذاشت که مجبور بودم برایش یک توضیحی سر هم کنم تا قبول کند باز دارو ها را استفاده کند یا شنوایی سنجی انجام دهد و این کار برای من از هر کاری سخت تر بود. اگر هم که از راه دور آمده بود واویلا!
تقریبا ساعت های 8 شب بود. بیمار آقایی بود که گوشش درد می کرد و با معاینه متوجه شدم گوشش عفونت دارد. همین که داشتم سابقه بیماری هایش را می پرسیدم، گفت:
-خانم دکتر من هیچ وقت مریض نشدم. ولی خدا به همه مرگ راحت بده پدر مادرم هر دوتاشون زود مردن. همش بیمارستان بودم از بچگی
+خدا بیامرزتشون. چرا فوت کردن؟
-هر دوتاشون از سرطان روده مردن.
+چند سالشون بود؟! فامیل بودن؟!
-فامیلم که نه فامیل دور... یکی شون 50 یکی شون 55.
تمام سندروم های پولیپوز روده در ذهنم می آمد و فکر می کردم چطور به او که اتباع بود بگویم باید حتما خودش و خواهر برادر هایش را ببرد کولونوسکوپی تا بررسی شوند.
+باید حتما برید متخصص گوارش بررسی تون کنه
-عمر که دست خداست خانم دکتر
+ بله ولی باید حتما برید
رزیدنت محترم که من را می‌دید دوباره اخمی کرد و به من گفت : "خانم دکتر کلی بیمار هست این قد معطل نکن!"
نمی‌دانم شاید رزیدنت هم تقصیری ندارد. فوج زیاد بیماران و ساعت کاری طولانی باعث می‌شود اولویتت سریع تر حل کردن شکایت اصلی بیمار باشد تا بررسی عمومی و غربالگری بیماری ها.
از این که بگذریم رفتار بعضی از اینترن ها هم خیلی جالب است. مخصوصا سال بالاتر ها که حالت پترنالیستیکشان (پدر سالارانه) با بیمار به وضوح بیشتر دیده می شود. اخم می کنند. سریع سریع شرح حال می‌گیرند و با یک سوال بیمار داد می زنند که "گوش کن همینی که من گفتم یه بار میگم نه بیشتر! باید این کارو بکنی حرف اضافه هم نباشه!" جالبیش اینجاست که خیلی از بیماران هم به حرفشان بیشتر از حرف من گوش می کنند و آنها را دکتر آدم حسابی تری میدانند. در جواب می گویند "چشم آقای دکتر هر چی شما بفرمایید" و در جواب توضیحات من می گویند:
- ممنون، ببخشید دکتر اینجا نیست ویزیت کنه بیمار مارو؟!
+ پس من چی ام دکترم دیگه.
- آره ولی یه دکترِ "دکتر تر". ببخشیدا البته.
حالا باز هم ما نفهمیدیم بیماران دکتر با حوصله دوست دارند یا مستبد و ترسناک. ولی این سفر یک و نیم ساله تازه شروع شده و من تمام تلاشم را می کنم که در پایان این مسیر یک دکترِ "دکتر تر" شوم.

#زهرا_محرمیان_معلم
پزشکی ورودی ٩۶ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان  #قسمت_ششم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر

@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam
Forwarded from Medinotes
👩🏻‍⚕🧑🏻‍⚕ Medinotes - قسمت هفتم

فقط یکم بهتر با‌ش!
نویسنده: #آزاده_انگورج_تقوی
پزشکی ورودی ٩٧ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان  #قسمت_هفتم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر

@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam
Forwarded from Medinotes
👩🏻‍⚕🧑🏻‍⚕ Medinotes - فقط یکم بهتر باش!

استاد نورولوژی اطفال امروز حرف جالبی زد، گفت یه سری از این بچه‌ها که میبینین با توجه به بیماری شون هیچ وقت کامل خوب نمیشن و نمیتونن مثل همسن هاشون باشن ولی همین که شما بتونین کوچک ترین پیشرفتی رو توشون به وجود بیارین برای اون خانواده یه دنیاست و کلی رو کیفیت زندگی شون تاثیر میذاره

این حرفش رو به معنای واقعی تو نگاه‌های مادر و پدر این بچه‌ها دیدم، نگاه هایی پر از استرس و امید، وقتی که اشک تو چشماشون حلقه میزد و با شوق میگفتن خانم دکتر، کم کم خودش مبل رو میگیره و می ایسته، میگه مامان، میگه بابا :)

این قضیه خیلی ذهنیتم رو نسبت به این مدل بیماری ها تغییر داد، قبلنا فکر میکردم چون کامل درمان نمیشن واقعا طبابت کردن تو این حوزه حس satisfaction نداره چون بیمارت خوب نمیشه، اما حالا میبینم خیلی اوقات لازم نیس همه چیز کامل باشه، کافیه بهتر بشه و پیشرفت کنه، کافیه حتی بیمارت صرفا درد کمتری بکشه، همین.

#آزاده_انگورج_تقوی
پزشکی ورودی ٩٧ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان  #قسمت_هفتم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر

@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam
Forwarded from Medinotes
👩🏻‍⚕🧑🏻‍⚕ Medinotes - قسمت هشتم

سفر بی بازگشت
نویسنده: #گیله_وا
پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران

#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان  #قسمت_هشتم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر

@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam
Forwarded from Medinotes
👩🏻‍⚕🧑🏻‍⚕ Medinotes - سفر بی بازگشت

روز اول داخلی
روتیشن اول بیمارستان امیراعلم
تقسیم بندی درمانگاه ها که انجام شد،به تنهایی درمانگاه روماتولوژی افتادم
استرس زیادی داشتم چون تقریبا چیزی از روماتولوژی بلد نبودم و زیاد هم برام قابل درک نبود.
وارد درمانگاه که  شدم،صف طولانی مقابل اتاق روماتولوژی به چشم‌میخورد
امیدوار بودم استاد فقط به مشاهده کردن در گوشه ای از درمانگاه رضایت بدهد چون اصلا نمی دانستم از یک فرد با بیماری روماتولوژی چه باید بپرسم
وارد اتاق شدم و استاد به نظر جدی میومد
ازم پرسید
-خانم دکتر ماه چندم استاجری ات هست؟
+روز اول داخلی ام
-نه ماه چندم استاجری هستی؟
+ماه ۴ ام یا ۵ام استاد
-خب خوبه پس شرح حال بلدی،یک‌مریض رو شرح حال بگیر اتاق بغل بیا به من معرفی کن

تو دلم گفتم ماه پنجم هستم ولی خب جراحی،ارتوپدی و ... شرح حال درست حسابی نداشتند که

یک پرونده با استرس برداشتم و بیمار را صدا کردم.اول سعی کردم شرح حال های قبلی رو بخوانم و اصطلاحات داخل شرح حال را سرچ کنم.

با شرح حالم سراغ استاد رفتم،به نظر جدی می آمد.شرح حالم را که خواندم
گفت:خانم دکتر داروهاش را دقیق بپرس ،فقط به اسم دارو اکتفا نکن چون برای ما دوز و تعداد و روزهای مصرفی مهم است.

مجدد این قسمت از پرونده را هم تکمیل کردم سراغ استاد رفتم
-خانم دکتر مفاصل رو معاینه کن و بنویس،فورس اندام ها (قدرت عضلات) هم نوشته بشود
و همزمان تند تند روی دست خودش نشان می دهد.

برای بار دوم با مریض به اتاق بغل رفتیم تا من معاینه کنم.

اینبار که برگشتم،با خودم گفتم اگر بازم چیزی ناقص باشه قطعا استاد باهام یک دعوای حسابی میکند

همه چیز خوب پیش رفت تا اینکه استاد پلن مراجعه قبلی را نگاه کرد و گفت:آزمایش دادی؟
مریض چند برگه از کیفش درآورد و گفت بله

تو دلم گفتم الان پرونده رو می کوبه تو سرم که ماه پنجم استاجری هستی و این همه نقص در شرح حال
ولی همچنان با صدای آرام و بدون هیچ عصبانیتی بهم گفت:
خانم دکتر زحمت بکش آزمایشات رو هم بنویس داخل پرونده تا برای مریض با همدیگر تصمیم گیری کنیم

پایان درمانگاه با خودم داشتم فکر میکردم که استاد چقدر با صبر و آرامش به من یاد داد تا در عمل  خودم یک شرح حال خوب از مریض بگیرم و حتی یکبار هم از نقص های شرح حال هایم عصبانی نشد و با حوصله توضیح میداد و به مریض هم میگفت با خانم دکتر برید پرونده اتون را تکمیل کند.
از درمانگاه روماتولوژی آن روز فقط درس پزشکی یاد نگرفتم ،بلکه استاد در تمام مراحل به من اعتماد به نفس می داد.

حیف که نمی توانم اینبار که در اینترنی به امیراعلم میروم به او بگویم خوشحالم اولین روز داخلی در استاجری با شما استاد عزیزم آغاز شد.
وگرنه تمام دوره داخلی در گوشه ای دور از چشم می ایستادم تا مبادا ازم بخواهند شرح حال بگیرم

و صد حیف که دیگر فرصتی برای آموختن از او نیست...

#گیله_وا
پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران

#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان  #قسمت_هشتم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر

@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam
Forwarded from Medinotes
👩🏻‍⚕🧑🏻‍⚕ Medinotes - قسمت نهم

علائم مرگ - بخش اول
نویسنده: #سورن_در_سرزمین_غرائب
پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران

#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان  #قسمت_نهم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر

@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam
Forwarded from Medinotes
👩🏻‍⚕🧑🏻‍⚕ Medinotes - علائم مرگ

تخت پانزدهِ c مال من بود (مال من بود؟ یعنی چه؟)، بیمار قبلی ام خوشحال بود. با اون خوش گذشت. خوب شد و رفت. میروم سر پانزدهِ c. از همراهش میپرسم، میگوید کنسر ریه دارد (کنسر ریه...مرگ). تا همین پریروز هم حالش خوب بوده. حتی پس از تنگی نفس اخیر هم هوشیار بوده و مشکلی نداشته. پسرش جوان است، هنزفری در گوش دارد و از همه چیز ظاهرا آگاه است. خودش ولی خواب است. روز اولی که دیدمش خواب بود. فردایش ولی نه، اینتوبه بود. دخترش کنارش بود، او هم جوان و کپی پدرش. میروم مثلا پروگرس نوت بگذارم.
+دیروز چه طور بودند؟
-خوب بودند، صحبت میکردند، شام خوردند، صبح که شد، اکسیژن شان افتاد.

پرونده را میخوانم: "درخواست مشاوره با سرویس بیهوشی: بیمار را از لحاظ اینتوبه شدن بررسی فرمایید."
مهم ترین سوال من در این بیمار، یک سوال پاتوفیزیولوژیک بود: چرا اساسا یک فرد به اینتوبه شدن نیاز پیدا میکند؟ مکانیسم اش چیست؟(اراده مایل به دانستن مکانیسم)
"...به محض رویت درخواست مشاوره، بر بالین بیمار حاضر شدیم. در هوای اتاق، اکسیژن 90 دارد. بنابر این و یک سری چیز های دیگر، بیمار با لارنگوسکوپ اینتوبه شد."

تمام بیمارستانی ها، پزشک، پرستار، خدماتی: (اینتوبه...مرگ). همان پارچه معروف هم روی دهانش بود، که هیچ وقت نفهمیدم چرا پارچه میگذارند روی دهان اینتوبه ها، روی دهان نیمه باز شان. استاد در راند سری به دستگاه اینتوبه میزند تا تنظیمات را عوض کند. بعد موقع رفتن سراغ مریض بعدی، به ما میگوید PEEP اش را روی ۵ بگذاریم. میرویم بالای سر دستگاهی که چیزی ازش بلد نیستیم. یک چیز چرخاندنی داشت، آن را میچرخانیم تا بین گزینه های مختلف روی دستگاه جابجا شود و ناگهان، از آن لرز های کوتاه: دستگاه خاموش شد، دیگر صدایی از اکسیژن نمی آمد، بوق اخطار زد، رنگ قرمز نشان داد. وحشت!کشتیمش! و یک نفر از آن پشت میگوید استاد خودتان بروید بهتر است! یک نفری که همراه بیمار نیست. و استاد می آید و دستگاه درست میشود.

فردا میشود. روز آخر بخش و من در تختی در همان سالن، از بیماری دیگر شرح حال میگیرم، که نمره ام را تضمین کنم... نمره! و اینجاست که میفهمیم آن خاموشی ناگهانی دستگاه اینتوبه و بوق اخطار دادنش، گویی عادی است! هر یک دقیقه یک بار یا کمتر، این اتفاق می افتاد! و من که بارهای اول خودم را نمیتوانستم با آن وفق دهم! هر بار صدای اخطار، رعشه به تنم می انداخت! و با خودم میگفتم: این پسرش چی فکر میکنه؟ قلبش نمیریزه هر بار؟
تلاش میکنم به صدایش عادت کنم. دور آن تخت را هاله ای گرفته بود. انگار یک آدم آهنی بغل تخت است. ترس... و پرستاری که بالای سرش بلند میگوید: این هم لووفد اش! من رفتم! [شیفت را تحویل میدهد...]

سر راند امروز، استاد از رزیدنت میپرسد: "پروگنوز این ها را چطور تعیین کنیم؟ الان همراهش بپرسد در مورد پدرش، چه میگویی به او؟" پاسخ، مثل خیلی دیگر از پاسخ های پزشکی، چیزی نیست جز یک score، اسکور تعیین کننده مرگ! گوی پیشگویی طبابت.
رزیدنت میپرسد آزمایش هایش کو؟ و من که به نظرم بیمار کیس جذابی نبود و کسی به او اهمیتی نمیداد و حدس نمیزدم آزمایش هایش مهم باشد، آزمایش هایش را در نیاورده بودم. سریع میروم پشت سیستم. بیکربنات،پ هاش و ....

ادامه دارد...

نویسنده: #سورن_در_سرزمین_غرائب
پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران

#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان  #قسمت_نهم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر

@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam
Forwarded from Medinotes
👩🏻‍⚕🧑🏻‍⚕ Medinotes - قسمت دهم

علائم مرگ - بخش دوم
نویسنده: #سورن_در_سرزمین_غرائب
پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران

#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان  #قسمت_دهم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر

@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam
Forwarded from Medinotes
👩🏻‍⚕🧑🏻‍⚕ Medinotes - علائم مرگ

کمی بعد تر، وقتی ما برای امتحان آماده میشویم، همراه مریض کناری، به من میگوید این دستگاه اینتوبه چرا اکسیژنش را نشون نمیدهد. من حدس میزنم که اون انگشتی بهش وصل نیست. ولی وقتی میگردم، اصلا انگشتی ندارد! به او میگویم احتمالا مهم نبوده که نذاشتن! و او هم میگوید پس همین که گردنش بالا پایین میرود یعنی اکسیژن دارد و میگویم بله و تلاش میکنم که نبضش را بگیرم. دست هایش سرد سرد است. نبضی حس نمیشود. به گردنش که دست میزنم داغ است.حتی نبض کاروتید هم به آن صورت حس نمیشود. دستگاه اینتوبه هر بار که اکسیژن میفرستد، گردن و ریه اش را متسع میکند، نمیشد نبض کاروتید را خوب گرفت، چون گردنش هی تکان میخورد به خاطر اینتوبه. چشم هایش نیمه باز است. مردمک هایش به چپ و راست تکان میخورد... (سرما...مرگ)

همچنان برای امتحان آماده میشویم که دخترش را میبینیم، در صندلی بیرون از سالن پدرش. ضجه میزند. لباس سیاه دارد.
+این که هنوز زنده است، چرا گریه میکنه؟
-شاید تازه بهش گفتن که سرطان داره
[مکالمه من و یکی از بچه ها]
بعد از مدتی میبنیمش که آرام است، و بعضا گریه های ریز میکند.
+خیلی سخته ها!
-آره خب اولش سخته!
گمان میکنم دخترش داستان را پذیرفته و کار تمام است!

بعد از امتحان، چند نفر جدید می آیند، انگار همراهان جدید بیمار هستند. لباس سیاه بر تن دارند. بابا این که زنده است!(سیاه...مرگ) میروند بالای سر مریض. دور تختش پرده میکشند. صدای گریه می آید. بابا این که هنوز زنده است! دقایقی بعد همه را بیرون میکنند، حتی همه ۵ بیمار تخت های کناری در آن سالن را! همراهان خودش هم بیرون اند. تعدادی پرستار و دانشجوی پرستاری جوان بالای تختش هستند. معلوم نیست چه میکنند. حدس این است که برای احیا آماده میشوند.

صدایی می آید: "این ها که بلد نبودن یه لوله بذارن تو دماغش که غذا بخوره! باید ببریمش (میبردیمش؟) یه جای دیگه!" این بار صدا از همراه مریض است، دختر دیگرش، که بزرگ تر است و عصبانی تر. ما داریم ct های مریض ها را پشت سیستم میبینیم. و میبنیم که یک میز متحرک شامل دستگاه شوک را میبرند بالای سرش در اتاق (ترالی؟)...پس هنوز زنده است. در اتاق را میبندند، اتاق خالی از بیمار، به جز بیمار اینتوبه.

+آخر چرا این ادم ریه است؟ این سفیدی ها مگه نمیتونه پنومونی باشه؟
... جیییغ! فریاد. مرد؟ لابد. شیون، گریه... مرد... (گریه....مرگ)

نگهبان بخش می آید. "همه بیرون!" از بخش میروند بیرون. ما ct میبنیم، عجله داریم، باید برویم نهار. همچنان صدا می آید. میرویم بیرون از بخش، دم اسانسور. دخترش پخش زمین است، در آغوش یک زن پیر تر. چند مرد هم هستند. همه فریاد میزنند. آسانسور میرسد. یادم می افتد پدرم ۶۲ سالش است. او هم ۶۲ سالش بود...
آسانسور زنگ میزند...دن، دن دن، دن دن دن در دن، دن دن دن دن در دن دن،در دن دن دن دن دن...

نویسنده: #سورن_در_سرزمین_غرائب
پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران

#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان  #قسمت_دهم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر

@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam
Forwarded from Medinotes
👩🏻‍⚕🧑🏻‍⚕ Medinotes -قسمت دهم

نگاه های دزدکی
نویسنده: #آزاده_انگورج_تقوی
پزشکی ورودی ٩٧ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان  #قسمت_دهم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر

@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam
Forwarded from Medinotes
👩🏻‍⚕🧑🏻‍⚕ Medinotes - نگاه‌های دزدکی

پسربچه ۱۰،۱۲ ساله‌ای بود که صرع کنترل نشده داشت، با پدر و مادرش اومده بود، گرچه خودش اصلا جلو نمی اومد و رو یکی از تخت‌های معاینه نشسته بود و خودشو پشت پرده قایم کرده بود.

دست پدر و مادرش پر بود از انواع و اقسام تصویربرداری‌ها و این بچه ۴ بار LTM شده بود (تو LTM فرد رو میذارن تو یه اتاقی و بهش EEG وصل میکنن و همزمان با دوربین هم نگاهش میکنن و برای بررسی شکل تشنج‌ها و پیدا کردن اون نقطه‌ای که تشنج ازش شروع میشه کاربرد داره)، ظاهرا عملش کرده بودن و نقطه‌ای که فکر میکردن کانون تشنج هست رو از مغزش خارج کرده بودن ولی متاسفانه اون نقطه تنها کانون نبوده و بعد از برداشتن اون قسمت، قسمتای دیگه تازه بازی رو شروع کرده بودن و با هیچ دارویی هم کنترل نمیشدن :)

حالا بعد از عمل بچه بازم تشنج‌های هر روزه داشت، تشنج‌هایی که خودشونو به شکل دویدن دور خودش، خندیدن های بدون کنترل و صداهای عجیب و بازی کردن با لباساش نشون میداد. مادر توضیح میداد و فیلمای کودکش رو وقتی تشنج میکرد به استاد نشون میداد و با جزییات شرایط رو توصیف میکرد.

فیلما رو دیدم، از یه جایی به بعد دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم، بچه دست و پا میزد و مادر رو میدیدم که داشت سعی میکرد کنترلش کنه، تصور حس اون مادر در اون لحظه واقعا سخت بود. و از همه غم انگیزتر خود بچه. شما فکر کنین که یه گروه آدم نشستن دارن فیلمایی ازت رو نگاه میکنن که هیچ کدوم از اون حرکات دست خودت نیست و تو میفهمی که این کارا رو انجام میدی ولی نمیتونی هیچ کاریش کنی. شرم تو نگاه‌های دزدکیش از پشت پرده از جلو چشمم رد نمیشه :)

حدود نیم ساعت رو این کیس بحث شد، تهش نتیجه مشخص نبود و لازم بود فیلم کاملی از LTM اش رو بیارن که بتونن اون نقطه اصلی لعنتی رو پیدا کنن، مادر دیگه نتونست تحمل کنه و شروع به گریه کرد.

آینده تیره و تار بود، مادر گریه می‌کرد، پسرک دیگه تو اتاق نبود. کاش علم قدرتمندتر از چیزی بود که فکر میکردم.

#آزاده_انگورج_تقوی
پزشکی ورودی ٩٧ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان  #قسمت_دهم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر

@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam
Forwarded from Medinotes
👩🏻‍⚕🧑🏻‍⚕ Medinotes -قسمت یازدهم

چایی
#فرناز_رنجبر
دانشجوی پزشکی ورودی 96 دانشگاه علوم پزشکی تهران

#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان  #قسمت_یازدهم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر

@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam
Forwarded from Medinotes
👩🏻‍⚕🧑🏻‍⚕ Medinotes - چایی

پرستار اورژانس ۱ صدا میزنه: اینترن داخلی! انتقال جدید دارین.
پرونده ر‌و میگیرم و قبل رفتن بالا سر مریض یه نگاهی بهش میندازم. “خانوم ۵۴ ساله مورد کنسر متاستاتیک کبد”

چقدر خسته شدم از کیس‌های کنسر. اونقدر زیادن که از خودم سوال میکنم نکنه ما هم کنسر داریم و نمیدونیم؟ کیس‌هایی که همه شبیه به همن، ناامید، خسته، بی‌تفاوت. آدمایی که بستری شدن تو بیمارستان براشون عادت شده، همراهاشون که خیلی وقته با این قضیه کنار اومدن که حداکثر چند ماه دیگه وقت براشون مونده.

مثل همیشه برام سوال میشه، چه اصراریه به چند روز بیشتر زنده نگه داشتن این آدما، وقتی که حالشون روز به روز قراره بدتر بشه و هی بیشتر و بیشتر زجر بکشن؟ یه بار با اختلال الکترولیت بیان یه بار با سپسیس یه بار با افت هوشیاری و تهشم علی‌رغم درمان همه‌ی اینا باز هم نتونن از سرنوشتشون فرار کنن؟ پزشکا واقعا تا چقدر حق دارن برای زنده نگه داشتن بیمارا تلاش کنن؟

ذهنم درگیر این سوالاست که میرسم بالا سر بیمار. خانوم میانسالی که پوستش زرده و استخوناش از شدت لاغری پیدا. شرح حال میگیرم و میخوام برم به رزیدنت معرفیش کنم که صدام میزنه،
“خانوم دکتر، من چند روزه هر چی میخورم بالا میارم. هیچی تو معده‌م نمیمونه، حتی چایی. لطفا یه چیزی بهم بدین بتونم چایی بخورم.”

چایی!

بدنش پر متاستازه، بی‌اختیار شده، استخوناش درد میکنه و فقط تا دو ماه دیگه زنده‌ست، و دغدغه‌ای که داره اینه که نمیتونه چایی بخوره! ذهنم تا چندین روز درگیرش میمونه. الان که این متنو دارم مینویسم احتمالا اون خانوم دیگه فوت شده، ولی هنوز حرفی که بهم زد از یادم نمیره.

شاید زندگی همینه؟ دربه‌در دنبال خوشبختی و مسیر درست زندگی هستیم و نمیخوایم عمرمون رو تلف کنیم، میخوایم انتخابامون درست باشه، همش در حال دویدن دنبال اهدافمون هستیم، پول بیشتر، مقام بالاتر، زندگی بهتر. و شاید زندگی همین یه لیوان چایی باشه که بغل دستمون در حال سرد شدنه. ☕️

#فرناز_رنجبر
دانشجوی پزشکی ورودی 96 دانشگاه علوم پزشکی تهران

#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان  #قسمت_یازدهم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر

@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam
Forwarded from Medinotes
👩🏻‍⚕🧑🏻‍⚕ Medinotes - قسمت دوازدهم

ناهار خوران
نویسنده: #سورن_در_سرزمین_غرائب
پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران

#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان  #قسمت_دوازدهم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر

@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam
Forwarded from Medinotes
👩🏻‍⚕🧑🏻‍⚕ Medinotes - ناهار خوران

برید ICU، دو تخت هست که میشه چیزهایی ازشون آموخت، یکی مورد گیلن باره و دیگری مشکوک به بوتولیسم. توی اولی رفلکسها از بین رفته، دومی هم مورد flappy baby عه. هنوز هم نرفتم سرچ بزنم، ولی میشه بچه‌ی شل دیگه، نه؟ ولی شنیدن کجا و دیدن کجا!
میرویم ببینیمش. خب، چه چیزی برای دیدن وجود دارد؟ یک پسر بچه بی رنگ و شل! چند ماهه؟ چند ساله؟ نمیدانم. حتی در پرونده هم به سنش نگاه نکرده‌ام. شاید یک ساله، شاید هم کمتر. واقعا بی‌جان! مانند گوشتی روی تخت، بی‌حرکت، بی‌جان. خب چه چیزیش را چک کنیم؟ هاا سمعش میکنم. چیزی روی بینی‌اش است که  به NIV میخورد، اگر چه مانیتوری مشابه مانیتورهای دستگاه اینتوبه در کنار تخت است. گوشی را روی سینه‌اش میگذارم، صدای معمولی دم و بازدم شنیده میشود. خب چه چیزی‌اش را چک کنیم؟ فیکس و فالو. بچه‌ی این سنی اصلا فیکس و فالو باید داشته باشد؟ نمیدانم. هر چه که هست او ندارد. انگشتم را در دستش میگذارم. دستش را مشت خواهد کرد؟ نه، نخواهد کرد. شک به بوتولیسم. خدایا مگر هنوز بوتولیسم داریم؟ احیانا بچه از مناطق با بهداشت پایین نیومده؟ یا خیلی اوضاعش داغون نبوده؟ اکثر مریضا کنارشون یک دو همراه است، ولی این مریض نه، و فقط شماره مادر و پدر در کنار تخت به چشم میخورد. چیه داستانش؟ چرا مامان و باباش نیستن؟ طلاق گرفتن مثلا؟ یا چی؟ استاد میگه فلج حاد سریع از بالا به پایین، چند تا تشخیص افتراقی محدود داره و بوتولیسم نه مهم ترین، ولی یکی از مهم هاست! باشد، خب خدا رو شکر، پس لابد خوب میشه دیگه. اصلا انتی دوت توکیسن بوتولیسم رو دارن اینجا؟ لابد دارن، توی پرونده یه چیزایی هست. با این که به نظر میاد اینتوبه باشه، استاد میگه نفس خودشه، یعنی NIV عه، پس خیلی بهتر شده. باشه، میرویم بیرون، برای نهار.
بار دوم یا سومی که میبینمش، روز واقعه است. مادرش هست. عجیب است، ولی هست. خیلی هم معمولی به نظر میرسد، نه بهداشت کمی دارد و نه به ظاهر سطح اجتماعی پایینی دارد. اما بچه حال عجیبی دارد. دست و پا میزند و از این عبارت، دقیقا همین را قصد میکنم. پا بر زمین میکشد و دست هایش را مواج بالای تخت تکان میدهد. نمیدانم چرا و نفهمیدم چرا. انگار دارد بندهای کفن را باز میکند. این بار اون مانیتور مخصوص اینتوبه موجود نیست و به نظر میرسد این بار واقعا نفس‌های خودش است با NIV. انگار بهتر است. این بار مشت اش را جمع میکند.اما مادرش دارد میمیرد. گریه نمیکند، ولی مضطر است. یک جا بند نمیشود. با دست هایش بازی میکند. این پا و آن پا میکند. دستش را روی سر و صورت و تن بچه اش میکشد و چیزی را زمزمه میکند. و هی این کار را تکرار میکند. مادرش ظاهرا نگران ماسک NIV است. هی پایین می آید و بالاخره می افتد. کسی متوجه نمیشود. شاید واقعا مهم هم نیست. دارم از ICU خارج میشوم. میگویم بگذار برگردم شاید مهم باشد. بر میگردم. سچوریشن‌اش هی دارد می افتد. ۸۸، ۸۰، ۷۰. دست و پا زدنش تشدید میشود. ماسک را بر بینی‌اش برمیگردانم. دست و پا زدنش کم میشود. سچوریشن ۹۸ تا ۱۰۰. مادر به رزیدنت میگوید چه شد؟ میگه گفتیم غددها هم ببینن، شاید مشکل متابولیک باشه. ما یه چیزی زدیم، شاید این خوب تر شدنش اثر همونه. انتی دوت توکسین بوتولیسم رو میگه. میگم این کیس بوتولیسم، مگه بوتولیسم‌اش قطعی نبود؟ رزیدنت جوری که انگار طلب باباش رو داره، میگه کی گفته؟ گفتم استاد فلانی گفته شک مون به بوتولیسم بالاست. میگه شککک! پس قطعی نشده! اعصابم خورد میشود. رزیدنت میرود آن‌ور. مادرش هنوز هست و دستش را روی دست و صورت بچه‌اش میکشد و چیزی زمزمه میکند...
از صبح که بیدار میشوم، خسته و خواب آلود، در حسرت خواب ظهر و نهار سه تومنی بیمارستانم. بالای این تخت اما، آسمان به تب و تاب است. بچه دست و پا میزند. چشم‌هایش خواب آلودند، ولی نه، شاید چون توان ندارد پلک هایش را بالا بکشد، این چنین به نظر میرسد. عنبیه‌اش نصف و نیمه پیداست. انگار که خمار است. آرش! آرش ِ نمیدانم چند ساله با مادرش که مثل سیر و سرکه میجوشد. آرشی که کفن را باز میکند و برمیگردد. آرشی که باید بوتولیسم باشد، که باید با انتی توکسین اش بهبود یابد. چشمی که خیره به ما مینگرد، و ماهی که کامل میشود...
فیش امروز رو کی می‌گیره؟

نویسنده: #سورن_در_سرزمین_غرائب
پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران

#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان  #قسمت_دوازدهم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر

@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam