🖋 تاملات ملامت بار
صور اول
نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_اول
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
صور اول
نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_اول
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 تاملاتِ ملالتبار - صور اول
درود به تو، تویی که "تو" بودن را جاودانهٔ "من" ها ساخت.
تو که خندههایت از لبخندهایت خلوتتر است.
تو که آوای هنرمندانهات پاهای رشک این هشتپایان را بیدار مینمود.
تو که شکسته شدهای و نگاهت، از چینهای نداشتهٔ پیشانیات هم پیرتر است.
تو بافنده، تو خالق! کاین رشتههای دوستی را با میلههای محبت درهم میتنیدی... تو بیچاره ندانستی که روزی، طناب دارت را به رنگ هستی بری.
آذرخش! اینگونه کلامت تاریکی شب را حل میکرد، آنقدر دور از دونمایگان که صوت و صورت منفک میشدند.
اکنون... شب از پستوهای انسان رسیده تا راهت را ادامه دهد؛ ای تو عمیق ترین سیاهچاله؛ ببین چگونه شبت از هولِ نور به غارها پناه میبرد.
یادم هست؛ یادم هست با آن آجرهای خام و سیمانها، چه خانهها برپا داشتی. مگر میتوانم آن خندههای پرذوق کودکانهات را فراموش کنم...
آجرهایت را گرفتند، خندههایت را. غرقابِ سیالیتِ عزلتِ زیرزمین بودی؛ آنجا بود که معادلههایت را برای دوباره خندیدن میآزمودی.
ببین چگونه ساختهایت همه بربادرفتهاند؛ چگونه سکوتِ مرگ همه کالبدت را فرا گرفته؛ مرگی که حتی گلوی گریههای شیرین تولد را هم خفه میکند.
میرفتی و در مرز پوستت جهان را دوپاره میکردی؛ پارهی کوچکتر آنان که خشنود از هکاتهگریها و حیلههایشان بودند. آنان که حتی جربزه کشتنت را نداشتند، دستانت را بریدند و در آن نیزه نهادند مگر که تو، تنها زنده، زندگانی را از خود بستانی. پارهی بزرگتر تو بودی؛ که با طنین خنده و شادمانیات لرزه به جان مورچگان میانداختی؛ آنان را میترساندی، حتی بیشتر از اژدهای سهسر! میرفتی تا به صلیب کشندت؛ آن اشتیاق و آن گامهای هوسناکات، زمین را بر اطلس سنگین مینمود.
نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_اول
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
درود به تو، تویی که "تو" بودن را جاودانهٔ "من" ها ساخت.
تو که خندههایت از لبخندهایت خلوتتر است.
تو که آوای هنرمندانهات پاهای رشک این هشتپایان را بیدار مینمود.
تو که شکسته شدهای و نگاهت، از چینهای نداشتهٔ پیشانیات هم پیرتر است.
تو بافنده، تو خالق! کاین رشتههای دوستی را با میلههای محبت درهم میتنیدی... تو بیچاره ندانستی که روزی، طناب دارت را به رنگ هستی بری.
آذرخش! اینگونه کلامت تاریکی شب را حل میکرد، آنقدر دور از دونمایگان که صوت و صورت منفک میشدند.
اکنون... شب از پستوهای انسان رسیده تا راهت را ادامه دهد؛ ای تو عمیق ترین سیاهچاله؛ ببین چگونه شبت از هولِ نور به غارها پناه میبرد.
یادم هست؛ یادم هست با آن آجرهای خام و سیمانها، چه خانهها برپا داشتی. مگر میتوانم آن خندههای پرذوق کودکانهات را فراموش کنم...
آجرهایت را گرفتند، خندههایت را. غرقابِ سیالیتِ عزلتِ زیرزمین بودی؛ آنجا بود که معادلههایت را برای دوباره خندیدن میآزمودی.
ببین چگونه ساختهایت همه بربادرفتهاند؛ چگونه سکوتِ مرگ همه کالبدت را فرا گرفته؛ مرگی که حتی گلوی گریههای شیرین تولد را هم خفه میکند.
میرفتی و در مرز پوستت جهان را دوپاره میکردی؛ پارهی کوچکتر آنان که خشنود از هکاتهگریها و حیلههایشان بودند. آنان که حتی جربزه کشتنت را نداشتند، دستانت را بریدند و در آن نیزه نهادند مگر که تو، تنها زنده، زندگانی را از خود بستانی. پارهی بزرگتر تو بودی؛ که با طنین خنده و شادمانیات لرزه به جان مورچگان میانداختی؛ آنان را میترساندی، حتی بیشتر از اژدهای سهسر! میرفتی تا به صلیب کشندت؛ آن اشتیاق و آن گامهای هوسناکات، زمین را بر اطلس سنگین مینمود.
نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_اول
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱