کانون ادبی هنری سها
764 subscribers
565 photos
42 videos
8 files
105 links
کانون ادبی هنری سها

جایی برای دور هم جمع شدن،
جشن گرفتن،
خواندن،
نوشتن
و یاد گرفتن! 🌙🌱

جهاد دانشگاه علوم‌پزشکی تهران

ارتباط با ما :
@amintaleby

آدرس اینستاگرام :
@Soha_javaneh
Download Telegram
📚 قصه های بی‌صدا - قسمت سوم

تو در همه جا هستی و نیستی
بخش دوم


عکست که روی طاقچه هست نمیخندد، تازه نواری سیاه هم دارد، این تو هستی؟ ، اینطور فکر نمیکنم! تو در همه چیز و همه کسی، در آفتاب اعصاب خورد کن تابستان و باد خنک بهار، بارون تیز پاییز و سُر خوردن های زمستان.
چشم هایت در چشم جهان است و صدایت در زمزمه های باد میان همان چادر کوچک پاره پاره ای که به درخت فندق بستی؛ تو در خطوط رنگی تلویزیون و کبریت های سوخته کنار گاز هستی، در قبض های خانه و نوک مداد های گیر کرده لای تراش قدیمی، چسبناکی عطر های تاریخ گذشته و باطری های از کار افتاده ساعت های بی خط خوردگیت.
تو در همه جا هستی و نیستی.
کجایی.

همراه کن دلم را تا هر کجا که خواهی
زیرا دگر ندارم، جز قلب تو پناهی

هر صبح امید دارم دیدار روی ماهت
هر شب کشانده پیشم اندوه تو سپاهی

هرگه که لب گشودی، از نیکی و ملاحت
افتاد از سر عقل اندر پی‌ت کلاهی

بسیار جهد کردم در آمدن به کویت
تا عاقبت ربودم از چشم تو نگاهی

تابی دگر نمانده در قلب من ز هجرت
آه از خیال وصلت! آه این امید واهی!

هرچند پیش چشمت عاصی و روسیاهم
جز مهر تو ندارم در نامه ام گناهی

دانم نظر نمایی بر حال من ولیکن
روزی که رسته باشد از گور من گیاهی

نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران

شاعر: #مریم‌سادات_پوراحمدی
دانشجوی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی یزد

#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #قصه_های_بیصدا #قسمت_سوم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 تاملات ملامت بار

صور دوم
نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_دوم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 تاملاتِ ملالت‌بار - صور دوم

دست از عمل‌کردن که بکشی، مشکلات تازه یقه‌ات را می‌گیرند. نخستین پرسش که از عملت مطرح شد، نخستین عدم‌ها چشمشان را به هستی باز می‌کنند و از پستان اندیشه‌ات خود را سیراب می‌کنند. البته دوستانِ والا تذکرت می‌دهند: « نیک از آنچه می‌کنیم آگاهیم؛ افزون بر آن، تفکر می‌کنیم، درس می‌خوانیم و...». اینان خیره شدن به اشیا را تفکر می‌دانند و بافتن رشته‌ای از کلمات مرتبط بهم را آگاهی می‌نامند؛ آری اینگونه تمام کلمات را به لجن می‌کشند؛ گونه‌ای که لال‌بودن را به بر‌زبان آوردنِ این واژه‌های فاحشه ترجیح می‌دهم. سوال پرسیده می‌شود و صدایش از آتش‌بازی‌های آیینی هم کر کننده‌تر است. ثانیه‌به‌ثانیه بی‌کس ترت می‌کند؛ برچسب‌ها از روی چهره‌ها کنار می‌رود: "دوست" کنار می‌رود، "انسان محترم" کنار می‌رود، "اخلاق‌مدار" کنار می‌رود. تو میمانی و اتاقت، البته اگر برای خودت اتاق مستقلی داشته باشی. اتاقت ‌آن‌جاست که خود‌ را گاهی بزرگ‌ترین و خردمندترینِ بشر میبینی و به‌حالِ رقت‌انگیزِ انسان‌های ساده‌لوح تاسف می‌خوری، و گاهی آن‌قدر زشتی‌های دیوار‌های اتاق و کوچکی‌اش، و کثافت‌هایی که درونشان می‌غلتی و هرزگی‌ات خودشان را به تو می‌نمایند که حتی پتیاره‌ترین و بدکاره‌ترینِ شهر را هم از خویش بهتر می‌پنداری. تقلا می‌کنی و به‌دنبال چیز‌هایی می‌گردی که کمی قبل بلند‌مرتبه‌ترین فحش‌هایت را روانه‌اش می‌ساختی. این بیچارگیِ انسان است، بزرگترین بیچارگیِ وی تواناییِ "سوال‌‌ساختن"‌اش است. گویی این موجودِ دوپای پرسشگر روحش را به شیطان فروخته تا در ازایش علامت‌ِ سوالی را از آن خود کند. می‌بینندت، براندازت می‌کنند و بعد می‌گویند: «او چیزی از انسان بودن نفهمیده... او هرگز چیزی از اخلاق و ادب و شعور ندانسته... گمان می‌کند این، طریقِ هوا‌خواه پیدا کردن است...» و می‌خواهم بگویم، با تمام جانم بگویم که در تمام این مدت، لحظه‌ای نبوده که بفهمم برای چه باید احترامشان را نگاه دارم. لحظه‌ای نبوده که صحبت کنم و برایشان از آشوب و بلبشو‌یی که درونم را فرمان می‌دهد، بگویم. هیچ ‌نمی‌دانند! گوشَت را باز کن، هیچ نمی‌دانند! هرگز نفهمیده‌ام سودش چیست؛ اینکه بخواهی ‌خلاقانه‌ترین افکار و نقد‌هایت را در قالب کلمه‌های سبک(که گمان می‌کنند با آن‌ها دنیا و تمام زیبایی‌هایش(مخصوصا انسانی) را فتح کرده‌اند)، هدر دهی و در عوض، مشتی موعظه‌ی بی‌ربطِ تاریخِ-مصرف-گذشته را به صورتت بزنند. من تو‌را نمی‌شناسم، آینده‌ای را نمی‌بینم و گمان نمی‌کنم گوشَت ذره‌ای از خزعبلاتِ دیوانه‌وارم(دوستانم به من قبولانده‌اند که مشتی خزعبل است، البته اینگونه برایم بهتر‌ هم هست) را قبول کند. پس بگذار برایت و برایتان همان "زشتِ خودشیفته" بمانم. می‌پرسی چرا با این‌وجود تمام این‌هارا خطاب به "تو"یی نوشتم؟ آه... خودم هم نمی‌دانم، شاید(همانگونه که کمی پیش گفتم) از آن لحظات است که خود را بدبخت‌ترین مخلوق و بدترکیب‌ترین معجون می‌دانم؛ از آن لحظات که اتاقم برایم جهنمی زشت می‌شود؛ فریاد از این اتاق!

نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_دوم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
نوشتم و نخواندی - شماره نهم
کانون ادبی-هنری سُها
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره نهم

جایی از احمد محمود خواندم:
این غم را دوست دارم،
سینه را می‌ترکاند
ولی دوستش دارم...

نویسنده و شاعر: امیررضا رمضانی
گوینده متن: محمد رحیمی
گوینده شعر: نیلوفر خیرخواه
گرافیست،میکس و مستر: پارسا محمدی‌نژاد
نوازنده تنبور: علی ایزدی

#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_نهم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره نهم

جایی از احمد محمود خواندم:
این غم را دوست دارم،
سینه را می‌ترکاند
ولی دوستش دارم...
نامه همینجا به پایان می‌رسد ولیکن کمی دستانِ عقربه‌ها را به خودم می‌کشم که وقتت را زیاد نگیرند. سخن بسیار است حتی برای این زمان که تو دیگر نمی‌خواهی مرا بخوانی. نوشتم و نخواندی؟ آخِر مگر می‌شود نامه به گیرنده‌اش نرسد؟ اصلا مگر این نامه از کلماتِ خالی شکل گرفته که بگویم با کلمات باید منتقل شود؟ نه جانم، نه. این را برایت با خونِ خویش می‌نویسم. با راویِ روایت‌های این روزهام که هر ثانیه با فرار از خودم به تو نزدیک‌ می‌شود. عکس‌هایت را می‌بوید. صدایت را می‌بوسد. راه رفتنت را لمس می‌کند و پیچ‌وتاب موهایت را می‌شنود. آمیختگی حس‌هایم را با اشک‌هایم به پایان می‌برم. با دودی که از ریه‌هایم هنگام خروج، از شرم، به اشک تبدیل می‌شوند و آرام‌آرام از کنار سیبیل‌های مردانه‌ام روانه می‌شوند تا قوسِ زیر چانه و بعد هم صاف از روی قلبم می‌خزند و نرم‌نرمک، هق‌هق‌ها به قهقهه‌های ابرهایی تبدیل می‌شوند که نمی‌بارند؛ که با درد، می‌خواهند تو را به خنده بکشانند. هوا بی‌رحمانه ابری‌ست.
مدتی‌ست حوالیِ تو پرسه می‌زنم. حوالیِ نبودنت و بودنت. اما مبادا که تو بدانی. این مدت، بارها و بارها از کنارت عبور کرده‌ام و می‌کنم و قدم‌هایم، تکانه‌هایی لرزان از دلتنگی می‌شوند. من راه می‌روم ولی گام‌هایم ایستاده‌اند. زمان متوقف شده است و قدرتِ ماوراییِ توست که عقربه‌ها را سردرگم می‌کند. مرا نمی‌بینی ولی تو را حس می‌کنم در تک‌تک لحظاتی که سرشار از تو و خالی از حضورت شده‌اند. روزها می‌گذرند و غباری نآاشنا بر چروک‌های صورتم می‌نشنید و فکر می‌کنم که بزرگ می‌شوم ولی نه، من دیگر پیرتر از این نمی‌شوم و در این برزخِ چندهزار ساله، معلق مانده‌ام.
زندگی، هر لحظه، معنایی متفاوت به خود می‌گیرد و این شیارهای روی پیشانی‌ام هستند که مفاهیمِ اگزیستانسیال را به بهانه‌ی گز کردنِ ادبیات و تالارها و دالان‌ها، مرا به خود می‌رُبایند. من می‌خوانم، پس نیستم. بهانه‌ی خوبی‌ست که در اندوهِ تو عمیق‌تر شوم، پس تو را در معانی جست‌وجو می‌کردم و خودم را گم. آری خیلی عزیز من، مدتی بود که به دنبال خودم بودم؛ که من، همان سوجیِ سُورمِلینا شده‌ام. و به این بهانه شاید از جایی عبور می‌کردم که تو چند لحظه قبل از آن‌جا می‌گذشتی. هوای آن‌جا را نفس می‌کشیدی. زمین‌ آن‌جا زیر پایت می‌بوده و اصلا کافی‌ست، به آن‌جا حسودی‌ام می‌شود.
از این‌ها که بگذریم، بحث پزشکی‌تر می‌شود؛ می‌رسم به روایت‌ ضربان‌های وقت‌وبی‌وقت، به تپش‌های شبانگاه و هجومِ وحشیانه‌شان به افکار و روانم، به توهّمات و بی‌خوابی‌ها، به اضطراب‌ها، به نخندیدن‌ها و فلوکستین‌ها و ایندرال‌ها که پیش غمِ تو، فقط یک شوخی‌ِ ساده‌اند.
خب، نامه‌نگاری کافی‌ست. انگشتانم دیگر نایِ زیباشناسی و زیبانویسی ندارند. خواستی آخرین بار باشد، خواستی دیگر به پایان برسد حتی این پالس‌ها و ضربان‌های محیط که تنها احساس جریانِ زندگیِ من بود‌، در کمال احترام و ادب حتی این تکانه‌های غیرمستقیمت را سُرمه‌ی چشمانم می‌کنم و می‌پذیرم؛ چرا که پذیرفتن، مسلکِ من است. اهلِ شعرم و مبتلا به شعر و در واقعیت، بیزارم از همه‌ی این‌ها که نفهمیدم تو را به من نزدیک کرد یا دور. علامت سوالی هستم که قلّابش مرا تا به مرگ نکشاند، از لبه‌ی دهانم آزاد نمی‌شود.  مرا ببخش که زیاده‌گویی کردم. آخِرین کلامم بود. بعد از این سکوت است و سکوت.
راستی، دیگر نیازی به نشنیدنم نیست، کلماتم مرا در خود غرق کرده‌اند، و دیگر کلمه‌ای ندارم که بگویم...

نویسنده: #امیررضا_رمضانی 
دانشجوی پرستاری ورودی ١٣٩٨ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_نهم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
در این تاریکی

جا مانده‌ام از خویشتن
و فراموش شده‌ام میان تکه‌پاره‌های وجودی‌ام
مرا پیدا کن در لابه‌لای زندگی‌

در تاریکی،
بین انسان و انسان چه فرقی‌ست؟
و چه هولناک است فکر کردن به مفهوم عمیق تفاوت؛
که تو را از خودت دور می‌کند و مرا از خودم، تاریک‌تر

عصاره‌ی این لحظه در همین کلمات نهفته ‌است
-کلمات پذیرنده-
که از فاصله‌ی دو چشم تو تا نگاه من،
نبودنت را جرعه‌جرعه سیاه‌تر می‌کنند

و قسم به تاریکیِ شب،
که موهای روی شانه‌ات،
نجابتِ آبشار‌ی‌ست که سیاه‌مستم می‌کند

درست در همین لحظه است 
که امواج حضورت
مرا به قعر تاریکی می‌رساند
آن جا که تصویری مبهم از سیاهی‌ با صدایی شفاف از موج می‌آید

تاریکم،
و خیال دیدنت، شناور است در باور من
که لحظه‌ام را به شعر درمی‌آورد
و رویای کلمات،
درونِ پرتوهای ناآگاهی‌ام سوسو می‌زنند
که تاریکی‌هایم دل به آن می‌بازند
و این چنین است که نور، افسرده می‌شود

من رفته بودم
و چه سبک‌بال از خویشتن عبور می‌کردم
چرا که همه‌ی داشته‌هایم،
چمدانی بود که هرگز چیزی در آن نگذاشته‌ بودم،
چمدان،
تکه‌تکه‌های خویشتن بود
که در هر لحظه از نبودنت تهی‌تر می‌شد
و تمامِ خویشتنم، تو بودی

فقط چند کلمه و چند شعر
برایم مانده بود
که بر دوشم سنگینی می‌کرد
و توانِ بردنش را نداشتم
پس ماندند و برایت ردیف شدند

من درواقع خودم را جا گذاشتم 
چیزی نمانده بود که ببرم
جز نبودنت، که همواره همراه تاریکی‌ام بود

آری،
فرق است بین نبودن و نبودن
-که حتی نبودنت هم اصیل است-
و نبودنم، دلتنگ‌ترین هویت روی زمین می‌شود
مادامی که در انتظارِ نامه‌ای از توست
و کلماتِ تو
به این مالیخولیا عادتم داده‌اند
که به تاریکی‌ام ادامه دهم
و هیچوقت از این تاریکی خسته نشوم
تا این سیاهی، به ابدیت بپیوندد.

[فروردین و اردیبهشت ۱۴۰۳]

شاعر: #امیررضا_رمضانی
دانشجوی پرستاری ورودی ١٣٩٨ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_نهم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 تاملات ملامت بار

صور صِوم
نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_صوم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 تاملاتِ ملالت‌بار - صورِ صِوُم

او قریب‌به‌یقین در این امر همتایی ندارد؛ می‌پرسید کدام امر؟ پاسخ می‌آید: «در متنفر شدن». او با خودش چه ‌می‌کند؟ همین چند روز پیش بود که آن دیوار‌هارا دید، همان‌ها بودند! زمینش، دیوارش، آسمانش! همان‌ها که چشمانش را می‌جنباندند و زبانش را محبوس می‌کردند. چه بر سرش آمده؟ چه بر سر این مردمان آمده؟ در جست‌وجوی زمان از‌ دست رفته، در جست‌وجوی خنده خود را زندانیِ ملامت‌ها می‌گردانند؛ بگو! بگو چه شده که دیگر آن نقش‌و‌نگارِ دل‌فریب تو را این‌گونه خموده می‌کند؟ چه شده که آن موسیقیِ غم‌ستیز روانت را آشفته می‌کند؟
صبر کن! صبر کن ببینم، نکند یادتان رفته چگونه "خوشحال" باشید؟ خنده چه شد؟ این عکس‌هارا ببینید! شاید یادتان بیاید خندیدن بر چه طریق بود؛ نه این‌گونه نه! منقبض کردن ده‌ها ماهیچه‌ی دیگر صورتتان هم خنده‌تان را نمی‌آفریند پس زورِ اضافه نزن.  شاید هرگز خوشحال نبوده‌اید، اما حداقل "خوب" بوده‌اید؟ اَه! نمی‌دانم خودت می‌فهمی دیگر هیچ‌چیز مثل قبل نیست، گویی فراموش کرده‌اید چگونه "خوب" باشید؛ سال‌هاست از ندانم‌کار‌ی‌تان به "ممنون، خوبم" پناه برده‌اید، البته شاید قبلش هم هرگز خوب ‌نبوده‌اید اما حداقل روحتان هم از ندانم‌کاری‌هایتان خبر نداشت. شاید دیگر نمی‌دانید چگونه زندگی کنید، ابلیس دستورالعمل زندگی را در شعله‌ها سوزانده. تمام سوراخ سنبه‌های روانتان را با خمیرمایه‌ی غرایزتان پُر نمودید؛ عاقبت، پُر کردن‌ها به سررسید، عزم به تخریب و حفر کردن جانتان کردید. کالبد بی‌جانِ خردمندی را می‌دیدم که می‌گفت: «انسانی که "فقدان" نداشته باشد در نزدیک‌ترین تماس با آن رازِ فراحسانی قرار می‌گیرد» گمان می‌کنم پس از همان تماس بود که این‌گونه جسدی پلاسیده گشته بود. فقدان‌هایتان را بگیرند، دیگر تمام است! انسان کیست؟ بگذارید بگویم: «مُولدِ فقدان». آهان! پس شما همان روشنفکرانید؟ همان‌ها که از پرسش‌گریِ دفع‌وادرار مردمان هم دست برنمی‌دارید؟ اکنون می‌پرسم: اگر آن رازِفراحسانی را لمس کردید پس چرا نمردید؟ چرا صدای پرادعایتان هوا را آلوده کرده؟ پس گوش دهید: دیوار‌ها را نقد می‌کنید، آسمان‌را، زندگی‌را؛ اما خودتان دربه‌در دنبال‌شان می‌گردید! فریب‌خوردگان را به فریب‌خوردگی‌شان آگاهی می‌دهید اما کوچه‌وخیابان و کودکی‌وخاطرات را زیر‌ورو می‌کنید تا حیله‌ای بیابید بلکه شمارا به قوی‌ترین شکل ممکن فریب دهد! شما فقط در یک امر موفق گشته‌اید، چیزی شبیه سرگرمی، شبیه بازی‌ای که امتیاز‌هایش فقط در خودش اعتبار دارند، دلقکی که فقط در سیرک تورا می‌خنداند، آری شما دلقک شده‌اید. مزاح می‌فرمایید؟ هرگز از فرسنگ‌ها دورتر از اندیشه‌ام هم گذر نمی‌کرد که بگویید با گفتن "دلقک" به شما توهین کرده‌ام! افسوس! افسوس بابت تمام ذکاوتی که برای شما در نظر خویش قائل بودم. اما اشکالی ندارد: آدمی آمده که "معصومانه" همه‌شان را امتحان کند؛ گاهی متوهم می‌شود، گاه به نیستی می‌گراید و گاه چونان دلقکِ بندبازی میانه‌شان به سستیِ طناب، معلق می‌ماند. صورت‌هایتان سفید و لبخند‌هایتان سیاه، دلقک بودنِ دیروز با امروز تفاوتی ندارد، نیک می‌دانید چگونه انجامش دهید؛ هفت بارانِ هفت ساعته‌ی پیاپی هم خشکسالی سیمایتان را محو نمی‌کند، آخر باران برای کسی‌ست که بخواهدش.

نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_صوم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 تاملات ملامت بار

صور چهارم
نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_چهارم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
تاملات ملالت‌بار - صور چهارم

ماه هاست که چهره‌اش نگرانی‌های وسواس‌گونه‌ام را افروخته است. پلک‌هایش نزدیک‌تر شده‌اند و چشمانش روزبه‌روز بیشتر به درون پناهگاه‌هایشان می‌خزند. چروک‌های پیشانی‌اش چونان گردنبندی طلسم وجودم گشته‌اند؛ به تَرَک های دیوار خانه می‌مانند، هر روز می‌بینی‌شان و می‌پنداری با کمی رنگ و بازسازی تعمیر می‌شوند، اما هرگز تعمیرشان نمی‌کنی. آری او از آن مشکلات است که هر روز می‌بینی‌اش و هر روز افسوس می‌خوری. همه‌اش افسوس است؛ خندیدن هایش هم قلبم را به درد می‌آورد، آخر تو چگونه به آن‌ها می‌خندی؟ من که می‌دانم هیچکدامشان روانت را نمی‌لرزانند، می‌دانم هیچکدامشان آن چشم‌هارا از خانه‌هایشان بیرون نمی‌آورند... بگو! می‌خواهی مرا مجاب کنی که تو را زنده بدانم؟.. "بس است! آخر بگذار بخندد این حرف‌ها چیست؟" نگران نباش، صدا‌های درون سرم بلندتر از فریاد‌هایت مرا برحذر می‌دارند. چه شده؟ دیگر پایندگی‌ات را در من نمی‌بینی؟ اگر این‌گونه است زودتر فندکت را روشن کن و این انبار ناگفته‌هارا منفجر کن. همواره گفته بودم خودخواه باش، ترست از چیست؟ از من؟ که این‌گونه حرف‌های سخیف را نثارت می‌کنم؟ هماره سخن‌هایت گوشم را چنان پرکرده بود که تپش قلبم هم نمی‌شنیدم، حالا تو تیزشان کن:« کسی که می‌گوید "خود‌خواه باش" بزرگترین ایثار را در حقت کرده و او که دم از ایثار می‌زند خودخواه ترین است. آری، حرف‌ها در همان‌هایی نهفته‌است که "سخیف"شان می‌پنداری، گفته‌هارا بشنو اما آنقدر که ناگفته‌ها و کلمه‌های مسکوت مانده را بیابی». هرگز به این موعظه‌ها افتخاری نکرده‌ام. آن‌‌ها همان ترکیب‌های لغوی هستند که زندگی‌ام را به این کثافت کشانده‌اند. همان لغات کذایی که نخستین بار کنارهم قرار گرفتند؛ مثل "دوست" و "بد". نه، قرار دادنت کنار هیچ کلمه‌ای هرگز آسان نبود. دیروز که دیدم خوراکی در دستت گرفته‌ای و برایم می‌آوری، چشمانت را دیدم، هنوز از پشت پلک‌هایت نفس می‌کشیدند... دیدم که چه معصومانه نگران بودند که مبادا بگوید نمی‌خواهمش، مبادا برایش کافی نباشد... تمام آن حرف‌هارا دیدم مادر؛ و دوباره گمان کردم همان کودک پنج ساله‌ام، همان که از عاشق بودن نمی‌ترسید. نور به زردی می‌زد، نفس‌ها عمیق تر می‌شد، درست مثل قدیم. نمیدانمت! تو هرگز میانبری برایم قرار ندادی، تفکر در تو برایم به پیچیدگی تفکر در زندگی است. اما من شکست خورده‌ام مادر؛ من تسلیم شده‌ام و مدتی‌است از آنچه گمان نمی‌کنی هم ضعیف‌تر شده‌ام؛ ملامتم نکن، هردویمان شده‌ایم. زندگی خرابه‌هایش را برایمان نمایان می‌کند و من و تو دیگر نمی‌توانیم به‌هم وانمود کنیم که وقاحتش را نمی‌بینیم. نمی‌توانیم بی‌حدوحصر بخندیم و همه‌چیز را مانند گذشته تلقی کنیم. حداقل فرصتش را داریم که شریک تاملات ملالت‌بار یکدیگر باشیم.

نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_چهارم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱