کانون ادبی هنری سها
636 subscribers
546 photos
38 videos
7 files
92 links
کانون ادبی هنری سها

جایی برای دور هم جمع شدن،
جشن گرفتن،
خواندن،
نوشتن
و یاد گرفتن! 🌙🌱

جهاد دانشگاه علوم پزشکی تهران

ارتباط با ما :
@z_mahramian

آدرس اینستاگرام :
@Soha_javaneh
Download Telegram
🖋 تاملات ملامت بار

صور اول
نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_اول

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 تاملاتِ ملالت‌بار - صور اول

درود به تو، تویی که "تو" بودن را جاودانهٔ "من" ها ساخت.
تو که خنده‌هایت از لبخندهایت خلوت‌تر است.
تو که آوای هنرمندانه‌ات پاهای رشک این هشت‌پایان را بیدار می‌نمود.
تو که شکسته شده‌ای و نگاهت، از چین‌های نداشتهٔ پیشانی‌ات هم پیرتر است.
تو بافنده، تو خالق! کاین رشته‌های دوستی را با میله‌های محبت درهم می‌تنیدی... تو بیچاره ندانستی که روزی، طناب دارت را به رنگ هستی بری.
آذرخش! این‌گونه کلامت تاریکی شب را حل‌ می‌کرد، آن‌قدر دور از دون‌مایگان که صوت و صورت منفک می‌شدند.
اکنون... شب از پستو‌های انسان رسیده تا راهت را ادامه دهد؛ ای تو عمیق ترین سیاه‌چاله؛ ببین چگونه شبت از هولِ نور به غار‌ها پناه می‌برد.
یادم هست؛ یادم هست با آن آجرهای خام و سیمان‌ها، چه خانه‌ها برپا داشتی. مگر می‌توانم آن خنده‌های پرذوق کودکانه‌ات را فراموش کنم...
آجر‌هایت را گرفتند، خنده‌هایت را. غرقابِ سیالیتِ عزلتِ زیرزمین بودی؛ آنجا بود که معادله‌هایت را برای دوباره ‌خندیدن می‌آزمودی.
ببین چگونه ساخت‌هایت همه بربادرفته‌اند؛ چگونه سکوتِ مرگ همه کالبدت را فرا گرفته؛ مرگی که حتی گلوی گریه‌های شیرین تولد را هم خفه می‌کند.
می‌رفتی و در مرز پوستت جهان را دوپاره می‌کردی؛ پاره‌ی کوچکتر آنان که خشنود از هکاته‌گری‌ها و حیله‌هایشان بودند. آنان که حتی جربزه کشتنت را نداشتند، دستانت را بریدند و در آن نیزه نهادند مگر که تو، تنها زنده، زندگانی را از خود بستانی. پاره‌ی بزرگتر تو بودی؛ که با طنین خنده و شادمانی‌ات لرزه به جان مورچگان می‌انداختی؛ آنان را می‌ترساندی، حتی بیشتر از اژدهای سه‌سر! می‌رفتی تا به صلیب کشندت؛ آن اشتیاق و آن گام‌های هوسناک‌ات، زمین را بر اطلس سنگین می‌نمود.

نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_اول

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 تاملات ملامت بار

صور دوم
نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_دوم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 تاملاتِ ملالت‌بار - صور دوم

دست از عمل‌کردن که بکشی، مشکلات تازه یقه‌ات را می‌گیرند. نخستین پرسش که از عملت مطرح شد، نخستین عدم‌ها چشمشان را به هستی باز می‌کنند و از پستان اندیشه‌ات خود را سیراب می‌کنند. البته دوستانِ والا تذکرت می‌دهند: « نیک از آنچه می‌کنیم آگاهیم؛ افزون بر آن، تفکر می‌کنیم، درس می‌خوانیم و...». اینان خیره شدن به اشیا را تفکر می‌دانند و بافتن رشته‌ای از کلمات مرتبط بهم را آگاهی می‌نامند؛ آری اینگونه تمام کلمات را به لجن می‌کشند؛ گونه‌ای که لال‌بودن را به بر‌زبان آوردنِ این واژه‌های فاحشه ترجیح می‌دهم. سوال پرسیده می‌شود و صدایش از آتش‌بازی‌های آیینی هم کر کننده‌تر است. ثانیه‌به‌ثانیه بی‌کس ترت می‌کند؛ برچسب‌ها از روی چهره‌ها کنار می‌رود: "دوست" کنار می‌رود، "انسان محترم" کنار می‌رود، "اخلاق‌مدار" کنار می‌رود. تو میمانی و اتاقت، البته اگر برای خودت اتاق مستقلی داشته باشی. اتاقت ‌آن‌جاست که خود‌ را گاهی بزرگ‌ترین و خردمندترینِ بشر میبینی و به‌حالِ رقت‌انگیزِ انسان‌های ساده‌لوح تاسف می‌خوری، و گاهی آن‌قدر زشتی‌های دیوار‌های اتاق و کوچکی‌اش، و کثافت‌هایی که درونشان می‌غلتی و هرزگی‌ات خودشان را به تو می‌نمایند که حتی پتیاره‌ترین و بدکاره‌ترینِ شهر را هم از خویش بهتر می‌پنداری. تقلا می‌کنی و به‌دنبال چیز‌هایی می‌گردی که کمی قبل بلند‌مرتبه‌ترین فحش‌هایت را روانه‌اش می‌ساختی. این بیچارگیِ انسان است، بزرگترین بیچارگیِ وی تواناییِ "سوال‌‌ساختن"‌اش است. گویی این موجودِ دوپای پرسشگر روحش را به شیطان فروخته تا در ازایش علامت‌ِ سوالی را از آن خود کند. می‌بینندت، براندازت می‌کنند و بعد می‌گویند: «او چیزی از انسان بودن نفهمیده... او هرگز چیزی از اخلاق و ادب و شعور ندانسته... گمان می‌کند این، طریقِ هوا‌خواه پیدا کردن است...» و می‌خواهم بگویم، با تمام جانم بگویم که در تمام این مدت، لحظه‌ای نبوده که بفهمم برای چه باید احترامشان را نگاه دارم. لحظه‌ای نبوده که صحبت کنم و برایشان از آشوب و بلبشو‌یی که درونم را فرمان می‌دهد، بگویم. هیچ ‌نمی‌دانند! گوشَت را باز کن، هیچ نمی‌دانند! هرگز نفهمیده‌ام سودش چیست؛ اینکه بخواهی ‌خلاقانه‌ترین افکار و نقد‌هایت را در قالب کلمه‌های سبک(که گمان می‌کنند با آن‌ها دنیا و تمام زیبایی‌هایش(مخصوصا انسانی) را فتح کرده‌اند)، هدر دهی و در عوض، مشتی موعظه‌ی بی‌ربطِ تاریخِ-مصرف-گذشته را به صورتت بزنند. من تو‌را نمی‌شناسم، آینده‌ای را نمی‌بینم و گمان نمی‌کنم گوشَت ذره‌ای از خزعبلاتِ دیوانه‌وارم(دوستانم به من قبولانده‌اند که مشتی خزعبل است، البته اینگونه برایم بهتر‌ هم هست) را قبول کند. پس بگذار برایت و برایتان همان "زشتِ خودشیفته" بمانم. می‌پرسی چرا با این‌وجود تمام این‌هارا خطاب به "تو"یی نوشتم؟ آه... خودم هم نمی‌دانم، شاید(همانگونه که کمی پیش گفتم) از آن لحظات است که خود را بدبخت‌ترین مخلوق و بدترکیب‌ترین معجون می‌دانم؛ از آن لحظات که اتاقم برایم جهنمی زشت می‌شود؛ فریاد از این اتاق!

نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_دوم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 تاملات ملامت بار

صور صِوم
نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_صوم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 تاملاتِ ملالت‌بار - صورِ صِوُم

او قریب‌به‌یقین در این امر همتایی ندارد؛ می‌پرسید کدام امر؟ پاسخ می‌آید: «در متنفر شدن». او با خودش چه ‌می‌کند؟ همین چند روز پیش بود که آن دیوار‌هارا دید، همان‌ها بودند! زمینش، دیوارش، آسمانش! همان‌ها که چشمانش را می‌جنباندند و زبانش را محبوس می‌کردند. چه بر سرش آمده؟ چه بر سر این مردمان آمده؟ در جست‌وجوی زمان از‌ دست رفته، در جست‌وجوی خنده خود را زندانیِ ملامت‌ها می‌گردانند؛ بگو! بگو چه شده که دیگر آن نقش‌و‌نگارِ دل‌فریب تو را این‌گونه خموده می‌کند؟ چه شده که آن موسیقیِ غم‌ستیز روانت را آشفته می‌کند؟
صبر کن! صبر کن ببینم، نکند یادتان رفته چگونه "خوشحال" باشید؟ خنده چه شد؟ این عکس‌هارا ببینید! شاید یادتان بیاید خندیدن بر چه طریق بود؛ نه این‌گونه نه! منقبض کردن ده‌ها ماهیچه‌ی دیگر صورتتان هم خنده‌تان را نمی‌آفریند پس زورِ اضافه نزن.  شاید هرگز خوشحال نبوده‌اید، اما حداقل "خوب" بوده‌اید؟ اَه! نمی‌دانم خودت می‌فهمی دیگر هیچ‌چیز مثل قبل نیست، گویی فراموش کرده‌اید چگونه "خوب" باشید؛ سال‌هاست از ندانم‌کار‌ی‌تان به "ممنون، خوبم" پناه برده‌اید، البته شاید قبلش هم هرگز خوب ‌نبوده‌اید اما حداقل روحتان هم از ندانم‌کاری‌هایتان خبر نداشت. شاید دیگر نمی‌دانید چگونه زندگی کنید، ابلیس دستورالعمل زندگی را در شعله‌ها سوزانده. تمام سوراخ سنبه‌های روانتان را با خمیرمایه‌ی غرایزتان پُر نمودید؛ عاقبت، پُر کردن‌ها به سررسید، عزم به تخریب و حفر کردن جانتان کردید. کالبد بی‌جانِ خردمندی را می‌دیدم که می‌گفت: «انسانی که "فقدان" نداشته باشد در نزدیک‌ترین تماس با آن رازِ فراحسانی قرار می‌گیرد» گمان می‌کنم پس از همان تماس بود که این‌گونه جسدی پلاسیده گشته بود. فقدان‌هایتان را بگیرند، دیگر تمام است! انسان کیست؟ بگذارید بگویم: «مُولدِ فقدان». آهان! پس شما همان روشنفکرانید؟ همان‌ها که از پرسش‌گریِ دفع‌وادرار مردمان هم دست برنمی‌دارید؟ اکنون می‌پرسم: اگر آن رازِفراحسانی را لمس کردید پس چرا نمردید؟ چرا صدای پرادعایتان هوا را آلوده کرده؟ پس گوش دهید: دیوار‌ها را نقد می‌کنید، آسمان‌را، زندگی‌را؛ اما خودتان دربه‌در دنبال‌شان می‌گردید! فریب‌خوردگان را به فریب‌خوردگی‌شان آگاهی می‌دهید اما کوچه‌وخیابان و کودکی‌وخاطرات را زیر‌ورو می‌کنید تا حیله‌ای بیابید بلکه شمارا به قوی‌ترین شکل ممکن فریب دهد! شما فقط در یک امر موفق گشته‌اید، چیزی شبیه سرگرمی، شبیه بازی‌ای که امتیاز‌هایش فقط در خودش اعتبار دارند، دلقکی که فقط در سیرک تورا می‌خنداند، آری شما دلقک شده‌اید. مزاح می‌فرمایید؟ هرگز از فرسنگ‌ها دورتر از اندیشه‌ام هم گذر نمی‌کرد که بگویید با گفتن "دلقک" به شما توهین کرده‌ام! افسوس! افسوس بابت تمام ذکاوتی که برای شما در نظر خویش قائل بودم. اما اشکالی ندارد: آدمی آمده که "معصومانه" همه‌شان را امتحان کند؛ گاهی متوهم می‌شود، گاه به نیستی می‌گراید و گاه چونان دلقکِ بندبازی میانه‌شان به سستیِ طناب، معلق می‌ماند. صورت‌هایتان سفید و لبخند‌هایتان سیاه، دلقک بودنِ دیروز با امروز تفاوتی ندارد، نیک می‌دانید چگونه انجامش دهید؛ هفت بارانِ هفت ساعته‌ی پیاپی هم خشکسالی سیمایتان را محو نمی‌کند، آخر باران برای کسی‌ست که بخواهدش.

نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_صوم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 تاملات ملامت بار

صور چهارم
نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_چهارم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
تاملات ملالت‌بار - صور چهارم

ماه هاست که چهره‌اش نگرانی‌های وسواس‌گونه‌ام را افروخته است. پلک‌هایش نزدیک‌تر شده‌اند و چشمانش روزبه‌روز بیشتر به درون پناهگاه‌هایشان می‌خزند. چروک‌های پیشانی‌اش چونان گردنبندی طلسم وجودم گشته‌اند؛ به تَرَک های دیوار خانه می‌مانند، هر روز می‌بینی‌شان و می‌پنداری با کمی رنگ و بازسازی تعمیر می‌شوند، اما هرگز تعمیرشان نمی‌کنی. آری او از آن مشکلات است که هر روز می‌بینی‌اش و هر روز افسوس می‌خوری. همه‌اش افسوس است؛ خندیدن هایش هم قلبم را به درد می‌آورد، آخر تو چگونه به آن‌ها می‌خندی؟ من که می‌دانم هیچکدامشان روانت را نمی‌لرزانند، می‌دانم هیچکدامشان آن چشم‌هارا از خانه‌هایشان بیرون نمی‌آورند... بگو! می‌خواهی مرا مجاب کنی که تو را زنده بدانم؟.. "بس است! آخر بگذار بخندد این حرف‌ها چیست؟" نگران نباش، صدا‌های درون سرم بلندتر از فریاد‌هایت مرا برحذر می‌دارند. چه شده؟ دیگر پایندگی‌ات را در من نمی‌بینی؟ اگر این‌گونه است زودتر فندکت را روشن کن و این انبار ناگفته‌هارا منفجر کن. همواره گفته بودم خودخواه باش، ترست از چیست؟ از من؟ که این‌گونه حرف‌های سخیف را نثارت می‌کنم؟ هماره سخن‌هایت گوشم را چنان پرکرده بود که تپش قلبم هم نمی‌شنیدم، حالا تو تیزشان کن:« کسی که می‌گوید "خود‌خواه باش" بزرگترین ایثار را در حقت کرده و او که دم از ایثار می‌زند خودخواه ترین است. آری، حرف‌ها در همان‌هایی نهفته‌است که "سخیف"شان می‌پنداری، گفته‌هارا بشنو اما آنقدر که ناگفته‌ها و کلمه‌های مسکوت مانده را بیابی». هرگز به این موعظه‌ها افتخاری نکرده‌ام. آن‌‌ها همان ترکیب‌های لغوی هستند که زندگی‌ام را به این کثافت کشانده‌اند. همان لغات کذایی که نخستین بار کنارهم قرار گرفتند؛ مثل "دوست" و "بد". نه، قرار دادنت کنار هیچ کلمه‌ای هرگز آسان نبود. دیروز که دیدم خوراکی در دستت گرفته‌ای و برایم می‌آوری، چشمانت را دیدم، هنوز از پشت پلک‌هایت نفس می‌کشیدند... دیدم که چه معصومانه نگران بودند که مبادا بگوید نمی‌خواهمش، مبادا برایش کافی نباشد... تمام آن حرف‌هارا دیدم مادر؛ و دوباره گمان کردم همان کودک پنج ساله‌ام، همان که از عاشق بودن نمی‌ترسید. نور به زردی می‌زد، نفس‌ها عمیق تر می‌شد، درست مثل قدیم. نمیدانمت! تو هرگز میانبری برایم قرار ندادی، تفکر در تو برایم به پیچیدگی تفکر در زندگی است. اما من شکست خورده‌ام مادر؛ من تسلیم شده‌ام و مدتی‌است از آنچه گمان نمی‌کنی هم ضعیف‌تر شده‌ام؛ ملامتم نکن، هردویمان شده‌ایم. زندگی خرابه‌هایش را برایمان نمایان می‌کند و من و تو دیگر نمی‌توانیم به‌هم وانمود کنیم که وقاحتش را نمی‌بینیم. نمی‌توانیم بی‌حدوحصر بخندیم و همه‌چیز را مانند گذشته تلقی کنیم. حداقل فرصتش را داریم که شریک تاملات ملالت‌بار یکدیگر باشیم.

نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_چهارم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 تاملات ملالت‌بار

صور اسرافیل
نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_اسرافیل

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
تاملات ملالت‌بار - صور اسرافیل

از پسِ نهنگ‌کُشی آمده‌ام برادر. سینه‌اش را شکافتم، روده‌هایش را در آوردم و زیر و رو کردم و آخِر، به چنگم نیامد. در آن اوان، نرمشِ لطیف و هوسناکِ نهنگی دیگر پاهایم را بی‌قرار ساخت. آری من گاه با پاهایم اندیشه می‌کنم و گاه گوش‌هایم، چشم‌هایم و دست‌هایم. سوی حقیقت گرفتم جناب! اما به قول‌ آن پیرِ ماهی‌گیر، باد که از جهت مخالف وزیدن کرد، بادبان‌هایم را برافراشتم. دریا همین است قربان، ذات غضبناک و سیل‌گونه‌اش است که آن را "دریا" می‌کند. همین در-سطح-ماندن، درگیر ملعبه‌های طوفانیِ برون بودن. بزدلان در خانه‌هایشان هستند رفیق، دوران بازی‌های جوانی سرآمده، نقادی‌ها و عذاب‌وجدان گرفتن‌ها، کتاب‌خواندن‌ها و اخلاق‌مداری‌ها. آن نصیحت‌ها که بعد از منعقد شدنشان یادمان می‌آمد برایشان فلسفه‌ای ببافیم تا ناقص ننمایند. ما را اگر فضیلتی است، آن است که قادریم همه‌ فضیلت‌هارا در ازای یک نهنگِ خوش‌اندام از کف بدهیم. مارا همین یک حکمتِ شادان بس است. مورچگان را به حال خود واگذار و گو بی‌معناییِ زندگی‌ را با صدا‌های زیر و گوش‌خراششان فریاد کنند، اینان مباحثاتِ ایامِ جهالتمان را غایتِ اذهانِ بادکرده‌شان می‌دانند. مورچه است دیگر، مشتی خاک برایشان قصری است و قصر برایشان مشتی خاک! از همین روست که زندگی را ملامت می‌کنند. اینان درخت را هم برای سایه‌اش دوست دارند، ننگ بر شما ای سایه نشینان! اینان زندگی را نمی‌خواهند زیرا نهایتِ تنفرشان از زندگی به وسعت بی‌معنایی‌اش است، زین رو همانقدر بی‌معنا با چاقو‌های سرد و کُند کارِ خودشان را تمام می‌کنند، آری حتی مرگ‌ هم توان تطهیر این تسخیرشدگانِ بیچاره را ندارد. من به بهای ظلمتِ جوانی نورِ نوزادی را خریده‌ام و به بهای ریشِ سفیدم، حقانیتِ بازیگوشِ کودکانه‌ام را ستانده‌ام. از انتهای زندگی آمده‌ام و به انتهایش روانه‌ام. پوستینِ حزن را شکسته‌ام تا حزن را مقدس شمارم، دیگر خبری از سوءهاضمه‌ها نیست. آری زمانِ انتقامِ تمامی اندام‌ها از مغز فرارسیده است، حکومتِ مطلقه‌ی مغز به پایان دورانش رسیده، صور اسرافیل! حقیقت آمد و تمام مدعیانِ حقیقت در صحنه‌ی نبرد حاضر شده‌اند. کوه المپ، نه آنقدر بالا، نه آنقدر در سطح زمین، زندگی از این‌ نماست که دلبری می‌کند. جنگجویان پیله‌هایشان را می‌درند و با خون‌خواهیِ هستی به پیش می‌روند، سینه‌‌هایشان‌ را می‌شکافند و جیغِ شکست‌خورده‌ی پدرانشان، زن‌ها و خوک‌ها، آسمانِ المپ را جلا می‌دهد. همه‌اش را بر زمین رها می‌کنند و سبک‌بار می‌شوند. تمامِ گذشته را زیرِ قانون‌مندیِ سُم‌هایشان له می‌کنند و با هیبتِ نیمه اسبشان به نرمی به آسمان گام بر می‌دارند. فرا رسید، آیینِ ابدیِ نبرد، روزِ حقیقت و حرکت در تئاتری نامیرا! لوسیفر اشک‌هایش را پاک می‌کند و شادکام مسیرِ ابر‌هارا می‌گیرد. او اول کسی بود که سقوطِ بی‌پایان را دانست، اول کسی که پایان را نقض کرد و در زندانِ تزویرِ این آدمیان حبس شد. تایتان‌ها از راه می‌رسند، سنتور ‌ها زمین را ترک می‌گویند و زئوس را به مبارزه می‌کشند. خدایان خدایی‌ِشان را به نمایش ‌میگذارند و همه را شیفته‌ی نبوغ‌ِشان می‌کنند، حتی قربانی‌هایشان را! شادکام ضربه‌های کاری‌شان را می‌زنند و چون رامشگران و همسرایان، نغمه‌ی تراژدی را در هوا پخش می‌کنند. امروز روزِ پاسداری از دشمنی است، پاسداری از نبرد و مهم تر از همه پاسداری از مرگ! برادر آدمی اگر نمیرد چیزِ زیادی از زندگی دستگیرش ‌نخواهد شد. پرواز به سوی آبشار‌های دل‌انگیز و سرخِ بهشت، پیش به سوی انسان. این شما و این، رقصِ بینهایت!

نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_اسرافیل

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱