روزنامه شریف | Sharifdaily
20.5K subscribers
7.42K photos
320 videos
368 files
6.84K links
کانال رسمی روزنامه شریف
مأموریت: انعکاس اخبار راستکی دانشگاه شریف

تلفن: ۰۲۱۶۶۱۶۶۰۰۶
ادمین: @sharifdaily_admin
سایت: daily.sharif.ir
بله: ble.ir/sharifdaily
سروش: splus.ir/sharifdaily
توییتر: twitter.com/Sharif__Daily
اینستاگرام: instagram.com/sharifdaily
Download Telegram
«من، قبل از شماها»

#قصه #قسمت_دوم

به قلم #سایه

سامان بطری را چرخاند, بطری چرخید و چرخید و دنیا به همراه بطری به دور سر من چرخید و خاطرات بطری بازی قبلی را به یادم آورد. بطری ایستاد و شد آنچه نباید میشد. آنچنان شوکی به من وارد شد که برای لحظه ای همه خاطرات از ذهنم پرید, دستانم یخ زده بود و سرم داغ شد. از خودم میپرسیدم من اینجا بین این گرگها چه میکنم؟ چرا برای دقایقی خوش بودن به بودن با هر کسی تن میدهم؟ انگار خودآزاری دارم؛ هربار از بودن با این جماعت عذاب میکشم ولی باز هم در تفریحاتشان همراهیشان میکنم.
برق شیطانی چشمان سامان افکارم را پاره پاره کرد و مرا به جمع بازگرداند. با لحن پیروزمندانه ای پرسید حقیقت را میگویی یا شهامت انجام خواسته ام را داری؟
بیش از پیش از او بدم آمد, در دلم گفتم این چه جور دوستیست که به جای آرام کردن من دنیا را بر سرم خراب میکند؟ اینها چه موجوداتی هستند که از آزار همدیگر لذت میبرند؟ آخر این هم شد بازی؟
و با تکرار سوال سامان دوباره به خود آمدم. همه بچه ها چشم به دهان من دوخته بودند تا جوابم را بشنوند. میدانم سامان میخواهد از گذشته ام بپرسد, نه فقط سامان که همه مشتاق شنیدن گذشته من هستند, همان چیزی که دلم نمیخواهد آن را مرور کنم. ولی تصور اینکه بخواهم خواسته اش را انجام دهم آشفته ترم میکند. شنیده ام که قبلا چطور دیگران را آزار داده و نمیخواهم من سوژه بعدی خنده شان باشم. اصلا دلم نمیخواهد خواسته این شیطان را انجام دهم, هر چه که باشد. با خودم گفتم شهامت گفتن حقیقت را بیشتر از انجام خواسته سامان دارم. بلند گفتم حقیقت را میگویم. برق چشمان سامان و لبخند موذیانه اش برای لحظاتی شهامتی را که به سختی در خود ایجاد کرده بودم از من ربود...

👈🏻قسمت بعد را برای ادمین روزنامه بفرستید:
@sharifdailyadmin

https://t.me/sharifdaily/1436
@sharifdaily
روزنامه شریف | Sharifdaily
«عید با هم داستان بنویسیم» ❇️ عید 97 با هم برای اولین بار داستان نویسی امدادی را تمرین می‌کنیم. هم بخوانید و هم بنویسید. توضیحات در ادامه... @sharifdaily
«کم‌کم مسابقه جا می‌افتد»

#داستان_نویسی_امدادی #گزارش #روز_دوم

❇️ وضعیت مسابقه و آمار شرکت‌کنندگان در روز #دوم:

0️⃣ روز گذشته 4 نفر از 9 نفر به چالش دعوت شده داستان خود را ادامه دادند. به طور کل هم 8 اثر برای روزنامه ارسال شد که نتیجه آرای داوران (گروهی از تحریریه قدیم و جدید روزنامه) به شرح زیر است:

1️⃣ «انقلاب»:
🔸 #ارزان 82%
🔸 #سعید 18#

2️⃣ «ترمز بی‌وقت»:
🔸 #سیروس_دین_محمدی 50%
🔸#شهرآشوب 33%
🔸#قلم_سالار 17%

3️⃣ «من، قبل از شما»:
🔸 #سایه 62%
🔸 #شوالیه 38%
🔸 #مهاجر_کوچولو ⛔️ به دلیل تأخیر در ارسال

چند نکته:
❗️ تا ساعت 14 روز بعد باید اثر خود را ارسال بفرمایید.
❗️برای جذاب‌تر شدن مسابقه حتماً 3 نقر را برای ادامه دادن داستان به چالش نوشتن دعوت کنید.
❗️همه مخاطبان محترم کانال می‌توانند در این رویداد شرکت کنند. مقید به افراد دعوت شده نیستیم.
❗️ لطفاً از زبان رسمی و نوشتاری استفاده کنید. از #محاوره و #شکسته نوشتن پرهیز کنید مگر در نقل قول‌ها.


https://t.me/sharifdaily/1430
@sharifdaily
«همه بطری‌بازها!»

#داستان_نویسی_امدادی #گزارش #روز_سوم

❇️ وضعیت مسابقه و آمار شرکت‌کنندگان در روز #سوم:

0️⃣ روز گذشته 5 نفر از 9 نفر به چالش دعوت شده داستان خود را ادامه دادند. به طور کل هم 12 اثر برای روزنامه ارسال شد که 9 اثر برای قصه «من، قبل از شما» بوده است! نتیجه آرای داوران (گروهی از تحریریه قدیم و جدید روزنامه) به شرح زیر است:

1️⃣ «انقلاب»:
🔸 #مافیا 100%
🔸 #none 0%
🔸 #دلگرد 0%

2️⃣ «ترمز بی‌وقت»:
🔸 #محمد_صلاح (چون تنها اثر بود، بدون رأی‌گیری انتخاب شد)

3️⃣ «من، قبل از شما»:
🔸 #شاپرک 0%
🔸 #مدریک 0%
🔸 #شادی 70%
🔸 #صدا 0%
🔸 #شهر_آشوب 10%
🔸 #سایه 0%
🔸 #شوالیه 20%
🔸 #نازبانو 0%

چند نکته:
❗️ با پیشنهاد چند تن از دوستان شرکت‌کننده مهلت ارسال آثار از ساعت 14 به 16 و زمان انتشار آنها از 19 به 21 منتقل شد.
❗️یادتان نرود که سه نفر را به چالش دعوت کنید. اگر آی دی تلگرام آنها را نیز به ما دهید، ما برای آنها ارسال می‌کنیم.
❗️همه مخاطبان محترم کانال می‌توانند در این رویداد شرکت کنند. مقید به افراد دعوت شده نیستیم.
❗️ لطفاً از زبان رسمی و نوشتاری استفاده کنید. از #محاوره و #شکسته نوشتن پرهیز کنید مگر در نقل قول‌ها.



https://t.me/sharifdaily/1430
@sharifdaily
«من، قبل از شماها»

#قصه #قسمت_چهارم

به قلم #سایه

سامان گفت: "شادی حواست به منه که سوالمو بپرسم یا نه؟" تصمیم گرفتم که اگر سوالش راجع به مهدی و ارتباطش با گذشته من باشد حقیقت را نگویم. دروغی میسازم و جوابش را میدهم. زندگی ما با آن همه دروغ و دورویی نابود شده حالا من بخاطر یک بازی اینطور ذهنم را درگیر حقیقت میکنم؟
پرسید: "چه سوالی هست که از جواب دادن بهش میترسی؟"
تصورش را هم نمیکردم که چنین سوالی بپرسد؛ از اینکه مجبور نیستم چیزی را فاش کنم یا دروغی بسازم خوشحالم و مهم نیست که جوابم میشود نقطه ضعفی در دستان دیگران. با لبخند کمرنگی که بر لب دارم و درحالیکه چهره جمع را برانداز میکنم، میگویم:"هر چیزیکه مجبورم کند اسرار زندگی دیگران را فاش کنم" و ناخودآگاه نگاهم روی مهدی می ایستد. سریع نگاهم را از او میدزدم.
بازی ادامه پیدا میکند؛ اول مازیار، بعد سارا، مهسا و...
چشمهایم بازی را دنبال میکند ولی انگار گوشهایم نه. چیزی نمیشنوم و در افکار گذشته ام غرق میشوم؛ آخرین باری که این بازی را انجام داده بودم به یاد می آورم، وقتی مهدی از من پرسید حقیقت یا شهامت؟ و من شهامت شنیدن رازش را انتخاب کردم. رازی که به زندگی من گره خورده بود بدون اینکه حتی روحم باخبر باشد.
من برخلاف خیلی از همکلاسیهایم که با ورود به دانشگاه و دیدن فضای اینجا، روحیه شان را باخته بودند، بخاطر حضور پدرم در جمع اساتید دانشگاه اعتماد به نفس بالایی داشتم، انگار دانشگاه را از آن خود میدانستم و همین به من شهامت احمقانه ای داده بود و نشستم پای درد دل مهدی و زندگیم زیر و رو بشود.
در آن راز نفرت انگیز غرق بودم که قرعه به نام مهدی افتاد. حواسم به بازی جمع شد ولی وقتی در جواب این سوال که چه کسی باعث شد ۷سال از زندگی عقب بیفتی نام پدرم را شنیدم، چشمانم داشت از حدقه در می آمد و دهانم از شدت تعجب باز مانده بود.
میدانم مهدی در تمام سالهای دانشجویی تغییرات زیادی کرده ولی یک ویژگی اش هیچ عوض نشده و آن هم راستگویی است، اصلا بلد نیست دروغ بگوید، اگر دروغ بگوید اطرافیانش زودتر از خودش میفهمند که حقیقت را نگفته.
همه نگاهها به من خیره شد. با چهره ای درمانده به مهدی نگاه کردم و با زبان بی زبانی خواستم به او بفهمانم که چرا اینکار را با من کردی؟

🤝سایه یک نفر را به چالش ادامه دادن داستان دعوت می‌کند:
مهتاب محمودی


👈🏻قسمت بعد را برای ادمین روزنامه بفرستید:
@sharifdailyadmin

https://t.me/sharifdaily/1436
@sharifdaily
«من، قبل از شما»

#قسمت_هشتم #قصه

به قلم #سایه

با شنیدن پیشنهاد من همه در جای خودشان خشکشان زد، تصورش را هم نمیکردند که بعد از قضیه دیروز من جرئت آمدن در جمعشان را داشته باشم، چه برسد به اینکه چنین پیشنهادی هم بدهم! برق چشمان نگار و سامان و تعجب بقیه را کاملا میشد دید ولی مهدی با شنیدن پیشنهادم با ناراحتی سری تکان داد و وسایلش را جمع کرد که برود؛ با صدای بلندی گفتم: "بمون مهدی، چرا همه حقیقت را نگفتی؟ حالا نه تو چیزی برای از دست دادن داری و نه من! بمون این قصه ای رو که شروع کردی تمومش کنیم"
من دیگر هم شهامت این بازی را دارم و هم جرئت گفتن همه حقیقت را.
حالا این بقیه بچه ها بودن که به مهدی اصرار میکردند که بماند. بالاخره بازی را شروع کردیم، بعد از سه چهار نفر نوبت مهدی شد که بطری را بچرخاند، بطری چرخید و عدل روبروی من متوقف شد. چشمانم از شادی برقی زد و آماده بودم برای گفتن همه چیز؛ مهدی پرسید: "همه حقیقت چیه که میخوای همه بدونن؟"
صدامو صاف کردم و گفتم: "پدر من چند سالی معاون دانشجویی دانشکده بود، توی اون سالها بچه های زیادی از حرفها و رفتارهای توهین آمیز و بی ادبانه دکتر معلومی بهش شکایت کرده بودن و اون هم چندین بار به دکتر تذکر داده بوده تا اینکه اون سال قضیه تعرض معلومی به اون دختر پیش میاد. آقا مهدی که عاشق اون دختر بوده رگ غیرتش باد میکنه و میخواد بره که حق معلومی رو بذاره کف دستش، پدر بینوای من هم بیخبر از ماجرای عشق و عاشقی پشت این ماجرا، میگه الان بهترین فرصته برای اینکه کاری کنند که معلومی اخراج بشه. دکتر سجادی و پریزاد هم میگن ما هم کمکت میکنیم این کار انجام بشه، بخاطر همین مهدی و بچه های شورا صنفی رو تحریک میکنن که قضیه رو رسانه ای کنن. تا اینجای کار مهدی خوشحال بوده که کار داره خوب پیش میره، غافل از اینکه سجادی و پریزاد هدف دیگه ای رو دنبال میکردن..."


قسمت بعدی داستان را تا ساعت ۱۶ برای ادمین روزنامه ارسال نمایید.

@sharifdailyadmin

https://t.me/sharifdaily/1436
@sharifaily
روزنامه شریف | Sharifdaily
«من، قبل از شما» #قسمت_هشتم #قصه به قلم #سایه با شنیدن پیشنهاد من همه در جای خودشان خشکشان زد، تصورش را هم نمیکردند که بعد از قضیه دیروز من جرئت آمدن در جمعشان را داشته باشم، چه برسد به اینکه چنین پیشنهادی هم بدهم! برق چشمان نگار و سامان و تعجب بقیه را…
«من، قبل از شما»

#قسمت_پایانی

به قلم #سایه

مهدی نگذاشت حرفم را تمام کنم، با عصبانیت گفت: " برای تبرئه پدرت، لازم نیست پای کس دیگه ای رو به این قضیه باز کنی، اینطور هم وانمود نکن که پدرت محض خیرخواهی میخواسته که مسئله تعرض به اون دختر بنده خدا تو بوق و کرنا بپیچه. خوب میدونم که پدر تو همیشه با دکتر عالمگیری مشکل داشت و وقتی اون رئیس دانشکده شد میخواست هرطور شده کاری کنه که به همه نشون بده اون نمیتونه فضای دانشکده رو کنترل کنه و به همه بفهمونه اون لیاقت این پست رو نداره"
با شنیدن حرفاش از عصبانیت از کوره در رفتم و گفتم: "تو چند سال توی شورا صنفی بودی، اگه اینطور پدر منو شناختی نباید اجازه میدادی بازیچه اش بشی"
مرور این خاطرات آنقدر مهدی را دگرگون کرده بود که برای دقایقی فکر کردم به آدم دیگری تبدیل شده، با صدایی که میلرزید گفت:"من عاشق اون دختر بودم، میفهمی؟ وقتی با چشم گریون اومد پیشم و دیدم داره از ترس تموم بدنش میلرزه و اون ماجرا رو برام تعریف کرد، به هیچ چیزی جز انتقام از اون آدم فکر نمیکردم، میتونی حالمو درک کنی؟"
بیش از پیش دلم برایش سوخت؛ من عاشق نشده ام که حال مهدی را درک کنم ولی میدانم که عاشق پدرم هستم و ربط این ماجرا به پدرم سالهاست دارد عذابم میدهد و سالهاست از باور این حقیقت که پدرم هم با پریزاد و سجادی در آن نقشه ناجوانمردانه همدست بوده گریزانم و این همان گذشته ایست که همیشه از برملا شدنش میترسیدم. و حالا نمیدانم چطور باید از او حمایت کنم.
گیج شده ام، اگر در همه این سالها مهدی میدانسته پدرم در این موضوع نقش اصلی را داشته چرا به رویم نیاورد؟ شاید رازی که در اولین بازی به من گفت به این خاطر بود که مرا درگیر این ماجرا کند و کاری کند که من هر روز با رفتن در دانشکده، با دیدن پدرم، با یادآوری تباه شدن زندگی دو نفر، عذاب بکشم!
مهدی رو به من گفت: "میخواستی همه حقیقت رو بگی، چی شد؟ داستانی که ساخته بودی یادت رفت؟"
نگار با نگرانی به من نگاهی انداخت و بعد با درماندگی به سامان خیره شد، سامان از جا بلند شد و بطری را از وسط برداشت و گفت: "اه، بسه دیگه، خیر سرمون داشتیم بازی میکردیم، میدون جنگ که نیست، حالمونو گرفتید"
زبانم بند آمده بود و افکارم هزار پاره شده بود، هرچه کردم که بتوانم حداقل یک جمله بگویم نتوانستم. خودم هم میدانستم نیت پدرم فقط رسوایی و کنار رفتن آن استاد نبود ولی سالهاست که این دروغ را به خودم میگویم بلکه آرامم کند.
کلافگی را میتوانستم در رفتار بچه ها ببینم، دلم میخواست آخرش را خوب تمام میکردم ولی نتوانستم. نگار پرسید: "شادی دیگه چیزی نمیخوای بگی؟"
سرم را به نشانه "نه" تکان دادم، مهدی با چشمانی که قرمز شده بود نگاه تلخی به من کرد و از جمع دور شد. بقیه هم در سکوت محض یکی یکی از جا بلند شدند و رفتند؛ فقط نگار مانده بود و من. خواست چیزی بپرسد که گفتم: "همه چی رو شنیدی، دیگه چی میخوای بدونی؟ برو و تنهام بذار"

#پایان

https://t.me/sharifdaily/1436
@sharifaily
روزنامه شریف | Sharifdaily
Sharif Daily 877 (22 Aban 1400).pdf
«صندلی هست، ولی کم است»

❇️ به گفته دکتر #باغرام، مدیر #کتابخانه_مرکزی فضای استاندارد مطالعه برای هر نفر در یک سالن مطالعه ۳.۳ متر مربع است که در سال‌های مطالعه #سیمین و #سایه کتابخانه مرکزی این استاندارد رعایت شده است. کتابخانه در مجموع ظرفیتی حدود ۵۵۰ نفر دارد که در ۷ سالن مطالعه پخش شده است:

▫️سالن توران میرهادی (مخصوص تحصیلات تکمیلی): ۵۰ نفر
▫️سالن سیمین (دختران): ۸۸ نفر
▫️سالن سایه (پسران): ۹۲ نفر
▫️سالن مطالعه دختران در همکف کتابخانه: ۶۷ نفر
▫️سالن مطالعه پسران در همکف کتابخانه: ۱۱۸ نفر
▫️کتابخانه مریم میرزاخانی در دانشکده علوم ریاضی: ۷۰ نفر
▫️کتابخانه عبدالسلام در دانشکده فیزیک: ۶۵ نفر

🔸 اگر این ظرفیت را با استاندارد یک صندلی به ازای هر ۱۰ دانشجو مقایسه کنیم و تعداد دانشجوهای دانشگاه را هم حدود ۱۰ هزار نفر در نظر بگیریم، تا رسیدن به حد مطلوب ۴۵۰ صندلی کم است. برای مقایسه دانشگاه MIT، تقریباً ۱۱ هزار و ۴۰۰ دانشجو دارد و حدود ۱۰۵۰ صندلی کتابخانه.

🔸 خلاصه که وقتی دانشگاه دوباره به روال حضوری برگردد، این کتاب‌خانه دوست‌داشتنی تقاضای زیادی خواهد داشت و باید به فکر افزایش صندلی‌ها و میزهایش بود.

t.me/sharifdaily/8604

@sharifdaily