روزنامه شریف | Sharifdaily
«من، قبل از شماها» #قصه #قسمت_چهارم به قلم #سایه سامان گفت: "شادی حواست به منه که سوالمو بپرسم یا نه؟" تصمیم گرفتم که اگر سوالش راجع به مهدی و ارتباطش با گذشته من باشد حقیقت را نگویم. دروغی میسازم و جوابش را میدهم. زندگی ما با آن همه دروغ و دورویی نابود…
"من قبل از شماها"
#قسمت_پنجم #قصه
به قلم #نگارنده
فکر نمیکردم مهدی از دخیل بودن پدرم در آن قضیه مطلع باشد. حالا میفهمم چرا اول بازی گفت بیا میخواهیم اسرارت را رو کنیم.
نگاه پر از سوال و سرزنشگر بچه ها برایم غیر قابل تحمل بود، سنگینی نگاهشان داشت لهم میکرد.
از جا بلند شدم و به سرعت و بدون هیچ حرفی از جمع دور شدم. انگار آنها برای شنیدن حقیقت روی مهدی بیش از من حساب میکردند، هیچکس به دنبالم نیامد؛ صداهای مبهمی پشت سرم میشنیدم که با طعنه میپرسیدند کجا شادی خانوم؟ چرا به تریج قبایتان برخورد؟ و...
نمیدانم الان مهدی برای بچه ها چه توضیحی میدهد؟ هرکسی را بتواند دور بزند و دست به سرکند، سامان را نمیتواند؛ او تا قضیه را تمام و کمال نفهمد دست از سر من و مهدی برنمیدارد.
هرچه فکر کردم جایی را جز دانشگاه نیافتم که به آن تعلق خاطر داشته باشم و حالم را از اینی که هست بهتر کند؛ بدون هدف شروع به راه رفتن کردم، دلم نمیخواست به خانه بروم؛ نمیخواهم مادرم از قضیه بویی ببرد. با صدای زنگ موبایلم به خودم آمدم. دو ساعتی است پیاده راه میروم و بیرون از دانشگاه مقصد نامعلومی را دنبال میکنم. نگار هر پنج ثانیه یکبار زنگ میزند و من تماسهایش را رد میکنم. اعصابم خرد میشود و گوشی را خاموش میکنم.
نمیدانم کی به خانه رسیدم ولی وقتی رسیدم با نگاه پرسشگر مادرم روبرو شدم که با عصبانیت پرسید: "تا حالا کجا بودی؟ چرا موبایلت خاموشه؟"
جوابش را ندادم و به اتاقم رفتم، با همان لباسها به زیر پتو خزیدم و خوابم برد.
صبح با صدای مادرم بیدار شدم که گفت: "پاشو شادی، نگار اومده کارت داره"
اه! اینجا هم دست از سرم برنمیدارند.
مادرم رفت بیرون و نگار آمد، کنارم نشست، سلام سردی به او دادم. پرسید: "حرفهایی که دیروز مهدی زد حقیقت دارد؟" گفتم: "چی گفت مگه؟"
-"گفت پدرت عامل تحریک بچه های شورای صنفی و تو راسشون خود مهدی بوده که قضیه اون استاد متعرض به دختره رو رسانه ای کنند و بعدش که قضیه بالا میگیره دختره میره شهرستان و دیگه کسی ازش خبری نداره. گفت هدفشون بی کفایت جلوه دادن عالمگیری بوده و میخواستن کاری کنن که عزل بشه. میگفت..."
مادرم با سینی چای وارد شد، به نگار اشاره کردم که ساکت باشد...
🤝 نگارنده فقط یک نفر را به چالش ادامه دادن داستان «من، قبل از شما» دعوت کرد:
دکتر ملائک
قسمت بعدی داستان را تا ساعت ۱۶ برای ادمین روزنامه ارسال نمایید.
@sharifdailyadmin
https://t.me/sharifdaily/1436
@sharifdaily
#قسمت_پنجم #قصه
به قلم #نگارنده
فکر نمیکردم مهدی از دخیل بودن پدرم در آن قضیه مطلع باشد. حالا میفهمم چرا اول بازی گفت بیا میخواهیم اسرارت را رو کنیم.
نگاه پر از سوال و سرزنشگر بچه ها برایم غیر قابل تحمل بود، سنگینی نگاهشان داشت لهم میکرد.
از جا بلند شدم و به سرعت و بدون هیچ حرفی از جمع دور شدم. انگار آنها برای شنیدن حقیقت روی مهدی بیش از من حساب میکردند، هیچکس به دنبالم نیامد؛ صداهای مبهمی پشت سرم میشنیدم که با طعنه میپرسیدند کجا شادی خانوم؟ چرا به تریج قبایتان برخورد؟ و...
نمیدانم الان مهدی برای بچه ها چه توضیحی میدهد؟ هرکسی را بتواند دور بزند و دست به سرکند، سامان را نمیتواند؛ او تا قضیه را تمام و کمال نفهمد دست از سر من و مهدی برنمیدارد.
هرچه فکر کردم جایی را جز دانشگاه نیافتم که به آن تعلق خاطر داشته باشم و حالم را از اینی که هست بهتر کند؛ بدون هدف شروع به راه رفتن کردم، دلم نمیخواست به خانه بروم؛ نمیخواهم مادرم از قضیه بویی ببرد. با صدای زنگ موبایلم به خودم آمدم. دو ساعتی است پیاده راه میروم و بیرون از دانشگاه مقصد نامعلومی را دنبال میکنم. نگار هر پنج ثانیه یکبار زنگ میزند و من تماسهایش را رد میکنم. اعصابم خرد میشود و گوشی را خاموش میکنم.
نمیدانم کی به خانه رسیدم ولی وقتی رسیدم با نگاه پرسشگر مادرم روبرو شدم که با عصبانیت پرسید: "تا حالا کجا بودی؟ چرا موبایلت خاموشه؟"
جوابش را ندادم و به اتاقم رفتم، با همان لباسها به زیر پتو خزیدم و خوابم برد.
صبح با صدای مادرم بیدار شدم که گفت: "پاشو شادی، نگار اومده کارت داره"
اه! اینجا هم دست از سرم برنمیدارند.
مادرم رفت بیرون و نگار آمد، کنارم نشست، سلام سردی به او دادم. پرسید: "حرفهایی که دیروز مهدی زد حقیقت دارد؟" گفتم: "چی گفت مگه؟"
-"گفت پدرت عامل تحریک بچه های شورای صنفی و تو راسشون خود مهدی بوده که قضیه اون استاد متعرض به دختره رو رسانه ای کنند و بعدش که قضیه بالا میگیره دختره میره شهرستان و دیگه کسی ازش خبری نداره. گفت هدفشون بی کفایت جلوه دادن عالمگیری بوده و میخواستن کاری کنن که عزل بشه. میگفت..."
مادرم با سینی چای وارد شد، به نگار اشاره کردم که ساکت باشد...
🤝 نگارنده فقط یک نفر را به چالش ادامه دادن داستان «من، قبل از شما» دعوت کرد:
دکتر ملائک
قسمت بعدی داستان را تا ساعت ۱۶ برای ادمین روزنامه ارسال نمایید.
@sharifdailyadmin
https://t.me/sharifdaily/1436
@sharifdaily
Telegram
روزنامه شریف | sharifdaily
«من قبل از شماها»
جرأت و حقیقت... وقتی سرنوشت خیلی از حقایق ناگفته به دست یک بطری و شانس میافتد.
@sharifdaily
جرأت و حقیقت... وقتی سرنوشت خیلی از حقایق ناگفته به دست یک بطری و شانس میافتد.
@sharifdaily
روزنامه شریف | Sharifdaily
«ترمز بیوقت» #قصه #قسمت_پنجم به قلم:#خسته چند ساعتی از ماجرا میگذشت. بعضیها در حال دویدن بودند. نمیدانم چرا. شاید میخواستند خبر را خیلی زود به همه اطلاع بدهند. همهجای دانشگاه را گروههای چند نفره تشکیل داده بود که دربارهی آن دختر صحبت میکردند.…
ترمز بیوقت
#قصه #قسمت_ششم
به قلم #محمد_صلاح
اسم دختر ساناز راستگو بود. دختر شهرستانی که سال اول در خوابگاه بود ولی از سال دوم خانهای اطراف دانشگاه گرفته بود. اکیپ سه نفره آنها بین بچههای مواد خیلی مشهور بود. محمدعلی دانشمند سال چهارمی که به خاطر ریاضی یک و ریاضی دو درسهایش از همان اول با ورودیهای سال بعد از خودش افتاده بود و مهسا غلامی، دختر تهرانی شلوغی که ظاهراً به خاطر سؤال زیاد و الکی در کلاسهای تالار بین ورودیهای خودشان و به خاطر ظاهر موهای رنگ کرده و دستبندهای عجیب و غریبش در کل دانشگاه تابلو شده بود. آخرین تابلوبازی او هم استوری عکس دو نفرهای بود که با ساناز در دربند انداخته بود. عکسی که با کراپ کردن ناشیانهای دو نفره شده بود.
ما هنوز گیج بودیم. یک هفته از ماجرا گذشته بود و همه از ماجرا ناراحت بودند ولی هیچ نهاد رسمی و حتی کانالهای تلگرامی به موضوع نپرداخته بودند. برنامه نبض دانشجوی شبکه خبر هم فقط گزارشی از مراسم ختم ساناز در مسجد دانشگاه رفته بود و روابط عمومی هم بدون اشاره به خودکشی، فقط "فقدان یکی از اعضای خانواده شریف را در یک حادثه به خانواده وی تسلیت" گفته بود. محمد علی دانشمند هم یک هفته است گم و گور شده است و مهسا غلامی هر روز با مانتو، شال و دستبندهای تم سیاه به دانشگاه میآید و در اینستاگرام به پستهای دپ بسنده کرده است.
تلفنم زنگ میخورد.
- آقای حسینی؟
- بله بفرمایید.
- من تقیزاده هستم. شما تو روزنامه کار میکنید؟
- بله. امرتون؟
- من همخونهای خانم راستگو هستم.
🤝 محمد صلاح سه نفر را برای نوشتن قسمت هفتم قصه «ترمز بیوقت» به چالش کشید.
علی سلیمی
ارزان
سینا طاهری
قسمت هفتم داستان را تا فردا ساعت ۱۶ برای ادمین روزنامه ارسال نمایید:
@sharifdailyadmin
https://t.me/sharifdaily/1434
@sharifdaily
#قصه #قسمت_ششم
به قلم #محمد_صلاح
اسم دختر ساناز راستگو بود. دختر شهرستانی که سال اول در خوابگاه بود ولی از سال دوم خانهای اطراف دانشگاه گرفته بود. اکیپ سه نفره آنها بین بچههای مواد خیلی مشهور بود. محمدعلی دانشمند سال چهارمی که به خاطر ریاضی یک و ریاضی دو درسهایش از همان اول با ورودیهای سال بعد از خودش افتاده بود و مهسا غلامی، دختر تهرانی شلوغی که ظاهراً به خاطر سؤال زیاد و الکی در کلاسهای تالار بین ورودیهای خودشان و به خاطر ظاهر موهای رنگ کرده و دستبندهای عجیب و غریبش در کل دانشگاه تابلو شده بود. آخرین تابلوبازی او هم استوری عکس دو نفرهای بود که با ساناز در دربند انداخته بود. عکسی که با کراپ کردن ناشیانهای دو نفره شده بود.
ما هنوز گیج بودیم. یک هفته از ماجرا گذشته بود و همه از ماجرا ناراحت بودند ولی هیچ نهاد رسمی و حتی کانالهای تلگرامی به موضوع نپرداخته بودند. برنامه نبض دانشجوی شبکه خبر هم فقط گزارشی از مراسم ختم ساناز در مسجد دانشگاه رفته بود و روابط عمومی هم بدون اشاره به خودکشی، فقط "فقدان یکی از اعضای خانواده شریف را در یک حادثه به خانواده وی تسلیت" گفته بود. محمد علی دانشمند هم یک هفته است گم و گور شده است و مهسا غلامی هر روز با مانتو، شال و دستبندهای تم سیاه به دانشگاه میآید و در اینستاگرام به پستهای دپ بسنده کرده است.
تلفنم زنگ میخورد.
- آقای حسینی؟
- بله بفرمایید.
- من تقیزاده هستم. شما تو روزنامه کار میکنید؟
- بله. امرتون؟
- من همخونهای خانم راستگو هستم.
🤝 محمد صلاح سه نفر را برای نوشتن قسمت هفتم قصه «ترمز بیوقت» به چالش کشید.
علی سلیمی
ارزان
سینا طاهری
قسمت هفتم داستان را تا فردا ساعت ۱۶ برای ادمین روزنامه ارسال نمایید:
@sharifdailyadmin
https://t.me/sharifdaily/1434
@sharifdaily
Telegram
روزنامه شریف | Sharifdaily
«ترمز بیوقت»
ماتم و سؤال. هزار سؤال نپرسیده.
@sharifdaily
ماتم و سؤال. هزار سؤال نپرسیده.
@sharifdaily
روزنامه شریف | Sharifdaily
"من قبل از شماها" #قسمت_پنجم #قصه به قلم #نگارنده فکر نمیکردم مهدی از دخیل بودن پدرم در آن قضیه مطلع باشد. حالا میفهمم چرا اول بازی گفت بیا میخواهیم اسرارت را رو کنیم. نگاه پر از سوال و سرزنشگر بچه ها برایم غیر قابل تحمل بود، سنگینی نگاهشان داشت لهم میکرد.…
«من، قبل از شما»
#قصه #قسمت_ششم
به قلم #شادی
مادرم می دانست وقت هایی که حالم بد است ، سوال و جواب درباره ی علت نارحتی ام فقط ناراحت ترم می کند. برای همین با نگرانی نگاهی به نگار کرد و از اتاق رفت. کاش نگار هم می رفت ، دوست نداشتم ادامه ی حرف هایش را بشنوم . مهدی به آنها حقیقت را گفته بود اما نه همه ی آن را ! پدرم باعث شده بود تا شورای صنفی به همراه مهدی ، رسوایی آن استاد را همه جا فریاد بزنند ، اما من پدرم را بهتر از همه می شناسم . نیت او از این کار ، فقط و فقط کنار گذاشتن آن استاد لعنتی بود و نه هیچ چیز دیگری . پدرم چه می دانست دانشجوی بی نوایی که قرار است درسش را رها کند و به شهرستان برود ، همان کسی بود که مهدی آرزو داشت با او ازدواج کند .
بعد از آن اتفاق و اخراج آن استاد خطاکار ، مهدی تا مدت ها با خودش درگیر بود تا سرانجام از دانشگاه انصراف میدهد . همه ی این ها را داشتم با خودم مرور می کردم که نگار گفت : « شادی ! پدر تو مسئول همه ی بلاهاییه که سر مهدی اومده ؟ » دوست نداشتم جوابش را بدهم . کاش خود مهدی به آنها دلیل اصلی انصرافش را گفته بود . کاش مهدی به جای جراتی که کمکش کرد بی اخلاقی استادی را رسانه ای کند و شهامتی که باعث شد حقیقیت را بگوید ، قدرت داشت . قدرت این که زمان را به عقب برگرداند ، قدرت این که قبل از آن اتفاق ....
🤝 شادی دو نفر را برای نوشتن قسمت هفتم قصه «من، قبل از شما» به چالش کشید.
فرزانه پور آقا
ملیکا سلوکی
قسمت هفتم داستان را تا فردا ساعت ۱۶ برای ادمین روزنامه ارسال نمایید:
@sharifdailyadmin
https://t.me/sharifdaily/1436
@sharifdaily
#قصه #قسمت_ششم
به قلم #شادی
مادرم می دانست وقت هایی که حالم بد است ، سوال و جواب درباره ی علت نارحتی ام فقط ناراحت ترم می کند. برای همین با نگرانی نگاهی به نگار کرد و از اتاق رفت. کاش نگار هم می رفت ، دوست نداشتم ادامه ی حرف هایش را بشنوم . مهدی به آنها حقیقت را گفته بود اما نه همه ی آن را ! پدرم باعث شده بود تا شورای صنفی به همراه مهدی ، رسوایی آن استاد را همه جا فریاد بزنند ، اما من پدرم را بهتر از همه می شناسم . نیت او از این کار ، فقط و فقط کنار گذاشتن آن استاد لعنتی بود و نه هیچ چیز دیگری . پدرم چه می دانست دانشجوی بی نوایی که قرار است درسش را رها کند و به شهرستان برود ، همان کسی بود که مهدی آرزو داشت با او ازدواج کند .
بعد از آن اتفاق و اخراج آن استاد خطاکار ، مهدی تا مدت ها با خودش درگیر بود تا سرانجام از دانشگاه انصراف میدهد . همه ی این ها را داشتم با خودم مرور می کردم که نگار گفت : « شادی ! پدر تو مسئول همه ی بلاهاییه که سر مهدی اومده ؟ » دوست نداشتم جوابش را بدهم . کاش خود مهدی به آنها دلیل اصلی انصرافش را گفته بود . کاش مهدی به جای جراتی که کمکش کرد بی اخلاقی استادی را رسانه ای کند و شهامتی که باعث شد حقیقیت را بگوید ، قدرت داشت . قدرت این که زمان را به عقب برگرداند ، قدرت این که قبل از آن اتفاق ....
🤝 شادی دو نفر را برای نوشتن قسمت هفتم قصه «من، قبل از شما» به چالش کشید.
فرزانه پور آقا
ملیکا سلوکی
قسمت هفتم داستان را تا فردا ساعت ۱۶ برای ادمین روزنامه ارسال نمایید:
@sharifdailyadmin
https://t.me/sharifdaily/1436
@sharifdaily
Telegram
روزنامه شریف | sharifdaily
«من قبل از شماها»
جرأت و حقیقت... وقتی سرنوشت خیلی از حقایق ناگفته به دست یک بطری و شانس میافتد.
@sharifdaily
جرأت و حقیقت... وقتی سرنوشت خیلی از حقایق ناگفته به دست یک بطری و شانس میافتد.
@sharifdaily
روزنامه شریف | Sharifdaily
«انقلاب» #قسمت_ششم به قلم #ارزان دو واژه نیما و خیانت خیلی از هم دور بودند همان اندازه که دنیای نیما از بچه های معمولی شهرستانی. در واقع نیما آدم سالمی بود و لحظه ای به خیانت فکر نمیکرد. از نگاه او قدم هایش در همان خطوط ترسیمی انقلاب بود اما انقلاب ذهن…
«انقلاب»
#قسمت_هفتم #قصه
به قلم #پرده_نشین
بغضش را قورت میدهد و آرام آرام از درِ غربی ابنسینا بیرون میزند. فکر نمیکرد به این راحتی انقلابشان به جنگ قدرت تبدیل شود و همین جنگ قدرت را هم به مجید ببازد. نیما برای دانشگاه رویاهای بزرگی دارد. بزرگتر از باختن همه چیز به مجید و بدنام شدن در میان دوستانش. مجید کار خودش را کرده و با چند دقیقه نطق آتشین، از جایگاه «دانشجوی انقلابی» به «تک ستاره انقلاب دانشجویی» رسیده. نیما اما انگار آخر خط است. شیبِ روبروی دفتر ریاست را به سمت سردر دانشگاه قدم میزند و سیگاری میگیراند که بهروز عادلینسب نرسیده به کاخ سفیدِ هوافضا جلویش را میگیرد.
- سلام بر دانشجوی تصفیه شده! چطوری خائن؟
خندهی مضحک بهروز آتش وجود نیما را شعلهور میکند. با خشم میگوید:
- اگه اومدی متلک بگی و مزخرف ببافی لطفا همین الان از جلوی چشمم گمشو. حوصلهت رو ندارم.
- متلک چیه آقا نیما؟ اومدم ازت کمک بگیرم.
عادلینسب را از همان سالهای اول دانشگاه میشناسد. از بچههای فعال کانونهای فرهنگی بوده و یک سالِ منتهی به انقلاب را در یکی از تشکلها نشریه منتشر میکرده. بین بچههای دانشکدهشان شایع است که پدر بهروز از ردهبالاهای وزارت اطلاعات است و برای همین هرروز با راننده میآید دانشگاه. نیما اما کاری به این کارها ندارد و میخواهد برود کافهای جایی بنشیند و برای خارج کردن خودش از این لجنی که مجید برایش درست کرده فکری کند.
-آقای بهروز عادلینسب! چرا فکر میکنی من توی این موقعیت حساس میتونم بهت کمک کنم؟
بهروز جوابی نمیدهد. فقط گوشیاش را در میآورد، رمزش را میزند، وارد گالری میشود و یک نامه با مهر «محرمانه» را روبروی نیما میگیرد. یک لحظه کمر نیما تیر میکشد و خشکش میزند. سریع خودش را جمع و جور میکند، لبخند میزند و میگوید:
-خب، چه کمکی از من بر میاد؟
🤝 پردهنشین سه نفر را به چالش ادامه دادن داستان «انقلاب» دعوت کرد.
مجتبی فیاض بخش
امیرحسین زیاری
مسعود طوسی
قسمت بعدی داستان را تا ساعت ۱۶ برای ادمین روزنامه ارسال نمایید.
@sharifdailyadmin
https://t.me/sharifdaily/1432
@sharifaily
#قسمت_هفتم #قصه
به قلم #پرده_نشین
بغضش را قورت میدهد و آرام آرام از درِ غربی ابنسینا بیرون میزند. فکر نمیکرد به این راحتی انقلابشان به جنگ قدرت تبدیل شود و همین جنگ قدرت را هم به مجید ببازد. نیما برای دانشگاه رویاهای بزرگی دارد. بزرگتر از باختن همه چیز به مجید و بدنام شدن در میان دوستانش. مجید کار خودش را کرده و با چند دقیقه نطق آتشین، از جایگاه «دانشجوی انقلابی» به «تک ستاره انقلاب دانشجویی» رسیده. نیما اما انگار آخر خط است. شیبِ روبروی دفتر ریاست را به سمت سردر دانشگاه قدم میزند و سیگاری میگیراند که بهروز عادلینسب نرسیده به کاخ سفیدِ هوافضا جلویش را میگیرد.
- سلام بر دانشجوی تصفیه شده! چطوری خائن؟
خندهی مضحک بهروز آتش وجود نیما را شعلهور میکند. با خشم میگوید:
- اگه اومدی متلک بگی و مزخرف ببافی لطفا همین الان از جلوی چشمم گمشو. حوصلهت رو ندارم.
- متلک چیه آقا نیما؟ اومدم ازت کمک بگیرم.
عادلینسب را از همان سالهای اول دانشگاه میشناسد. از بچههای فعال کانونهای فرهنگی بوده و یک سالِ منتهی به انقلاب را در یکی از تشکلها نشریه منتشر میکرده. بین بچههای دانشکدهشان شایع است که پدر بهروز از ردهبالاهای وزارت اطلاعات است و برای همین هرروز با راننده میآید دانشگاه. نیما اما کاری به این کارها ندارد و میخواهد برود کافهای جایی بنشیند و برای خارج کردن خودش از این لجنی که مجید برایش درست کرده فکری کند.
-آقای بهروز عادلینسب! چرا فکر میکنی من توی این موقعیت حساس میتونم بهت کمک کنم؟
بهروز جوابی نمیدهد. فقط گوشیاش را در میآورد، رمزش را میزند، وارد گالری میشود و یک نامه با مهر «محرمانه» را روبروی نیما میگیرد. یک لحظه کمر نیما تیر میکشد و خشکش میزند. سریع خودش را جمع و جور میکند، لبخند میزند و میگوید:
-خب، چه کمکی از من بر میاد؟
🤝 پردهنشین سه نفر را به چالش ادامه دادن داستان «انقلاب» دعوت کرد.
مجتبی فیاض بخش
امیرحسین زیاری
مسعود طوسی
قسمت بعدی داستان را تا ساعت ۱۶ برای ادمین روزنامه ارسال نمایید.
@sharifdailyadmin
https://t.me/sharifdaily/1432
@sharifaily
Telegram
روزنامه شریف | Sharifdaily
«انقلاب»
روزهای اول تحول است. در دانشگاه انقلاب شده است و کار افتاده دست انقلابیون.
@sharifdaily
روزهای اول تحول است. در دانشگاه انقلاب شده است و کار افتاده دست انقلابیون.
@sharifdaily
روزنامه شریف | Sharifdaily
ترمز بیوقت #قصه #قسمت_ششم به قلم #محمد_صلاح اسم دختر ساناز راستگو بود. دختر شهرستانی که سال اول در خوابگاه بود ولی از سال دوم خانهای اطراف دانشگاه گرفته بود. اکیپ سه نفره آنها بین بچههای مواد خیلی مشهور بود. محمدعلی دانشمند سال چهارمی که به خاطر ریاضی…
ترمز بیوقت
#قسمت_هفتم #قصه
به قلم #جمال
همان زمان که تلفن را قطع کرد با پرس و جو از همدورهایهای ساناز فهمیدم که در خانهای که گرفته بود، یک همخانهای هم داشته است. ولی اطلاعات بیشتری نداشتم. پای تلفن هم دلش نمیخواست صحبت کند و من هم اصرار نکردم. از او دعوت کردم که در دفتر روزنامه صحبت کنیم. با شرط اینکه کس دیگری نباشد، قبول کرد. ریکوردر و دوربین را به شارژ زدم تا آماده مصاحبه شوم. شاید کلید حل این معما دست مهمان ساعت هفت عصر باشد.
یک بار دیگر اطلاعاتم را مرور کردم تا بتوانم سؤالات درستی از او بپرسم. پستهای اینستاگرام محمدعلی و مهسا را بالا و پایین کردم. محمد علی 10 روز بود فعالیتی نکرده بود و مهسا کلاً حالت عزاداری گرفته بود. حتی سراغ اینستاگرام آن پسری که جلوی کامپیوتر دیده بودم رفتم. خبری نبود که نبود. یاد نبض دانشجو افتادم. گزارش مراسم ساناز را دوباره نگاه کردم. گزارش فاقد مصاحبه بود. فقط تصاویری از شمع روشن کردن و حلوا و خرما گرفتن بود که حکم تیتراژ برنامه را داشت. تنها چیزی که نظرم را جلب کرد صاحبان عزا بود. خبری از آقایان نبود. فقط رئیس دانشکده مواد، معاون دانشجویی دانشکده و دانشگاه به علاوه چند دانشجوی پسر جلوی در آقایان بودند. از قسمت بانوان هم هیچ گزارشی گرفته نشده بود. پس پدر یا برادر یا دایی و عموی دختر کجا هستند؟
عکسهای دوربین روزنامه را بالا و پایین کردم و چند عکس از پایان مراسم در حیاط مسجد دیدم که خانمها نیز حضور پیدا کرده بودند. مهسا غلامی یک خانم میانسال را همراهی میکرد که یحتمل مادر دختر بوده است. شاید در خانواده مشکلی داشته است.
آنقدر سرگرم عکسها و گزارشها شدم که ساعت از هفت و نیم گذشت. دیگر کلافه شده بودم. شروع کردم وسایلم را جمع کنم که صدای باز شدن در روزنامه آمد. دختری با احتیاط وارد شد.
🤝 جمال سه نفر را به چالش ادامه دادن قصه «ترمز بیوقت» دعوت کرد:
محمد جوانمرد
امیرمحمد واعظی
حسین بادامچی
قسمت بعدی داستان را تا ساعت ۱۶ برای ادمین روزنامه ارسال نمایید.
@sharifdailyadmin
https://t.me/sharifdaily/1434
@sharifaily
#قسمت_هفتم #قصه
به قلم #جمال
همان زمان که تلفن را قطع کرد با پرس و جو از همدورهایهای ساناز فهمیدم که در خانهای که گرفته بود، یک همخانهای هم داشته است. ولی اطلاعات بیشتری نداشتم. پای تلفن هم دلش نمیخواست صحبت کند و من هم اصرار نکردم. از او دعوت کردم که در دفتر روزنامه صحبت کنیم. با شرط اینکه کس دیگری نباشد، قبول کرد. ریکوردر و دوربین را به شارژ زدم تا آماده مصاحبه شوم. شاید کلید حل این معما دست مهمان ساعت هفت عصر باشد.
یک بار دیگر اطلاعاتم را مرور کردم تا بتوانم سؤالات درستی از او بپرسم. پستهای اینستاگرام محمدعلی و مهسا را بالا و پایین کردم. محمد علی 10 روز بود فعالیتی نکرده بود و مهسا کلاً حالت عزاداری گرفته بود. حتی سراغ اینستاگرام آن پسری که جلوی کامپیوتر دیده بودم رفتم. خبری نبود که نبود. یاد نبض دانشجو افتادم. گزارش مراسم ساناز را دوباره نگاه کردم. گزارش فاقد مصاحبه بود. فقط تصاویری از شمع روشن کردن و حلوا و خرما گرفتن بود که حکم تیتراژ برنامه را داشت. تنها چیزی که نظرم را جلب کرد صاحبان عزا بود. خبری از آقایان نبود. فقط رئیس دانشکده مواد، معاون دانشجویی دانشکده و دانشگاه به علاوه چند دانشجوی پسر جلوی در آقایان بودند. از قسمت بانوان هم هیچ گزارشی گرفته نشده بود. پس پدر یا برادر یا دایی و عموی دختر کجا هستند؟
عکسهای دوربین روزنامه را بالا و پایین کردم و چند عکس از پایان مراسم در حیاط مسجد دیدم که خانمها نیز حضور پیدا کرده بودند. مهسا غلامی یک خانم میانسال را همراهی میکرد که یحتمل مادر دختر بوده است. شاید در خانواده مشکلی داشته است.
آنقدر سرگرم عکسها و گزارشها شدم که ساعت از هفت و نیم گذشت. دیگر کلافه شده بودم. شروع کردم وسایلم را جمع کنم که صدای باز شدن در روزنامه آمد. دختری با احتیاط وارد شد.
🤝 جمال سه نفر را به چالش ادامه دادن قصه «ترمز بیوقت» دعوت کرد:
محمد جوانمرد
امیرمحمد واعظی
حسین بادامچی
قسمت بعدی داستان را تا ساعت ۱۶ برای ادمین روزنامه ارسال نمایید.
@sharifdailyadmin
https://t.me/sharifdaily/1434
@sharifaily
Telegram
روزنامه شریف | Sharifdaily
«ترمز بیوقت»
ماتم و سؤال. هزار سؤال نپرسیده.
@sharifdaily
ماتم و سؤال. هزار سؤال نپرسیده.
@sharifdaily
روزنامه شریف | Sharifdaily
«من، قبل از شما» #قصه #قسمت_ششم به قلم #شادی مادرم می دانست وقت هایی که حالم بد است ، سوال و جواب درباره ی علت نارحتی ام فقط ناراحت ترم می کند. برای همین با نگرانی نگاهی به نگار کرد و از اتاق رفت. کاش نگار هم می رفت ، دوست نداشتم ادامه ی حرف هایش را بشنوم…
«من، قبل از شما»
#قصه #قسمت_هفتم
به قلم #امدادانه
قدرتی که قبل از آن اتفاق تصمیم دیگری بگیرد. اما امکان پذیر نیست. الان کاری از دست او ساخته نیست. وقتی به خودم آمدم، متوجه شدم که نگار هنوز درحال سوالپیچ کردن من است و من پنج دقیقهای است که به گوشه پتو خیره شدم. « نمیخوای جواب منو بدی؟من از اونور شهر نیومدم اینجا که این نگاهو تحویل من بدی. یه چیزی بگو.» به نگار گفتم که این قضیه فقط مربوط به من و پدرم نمیشود و مهدی هم دخیل است و این که مهدی همه داستان را تعریف نکرده است. حس عجیبی داشتم. هم از دست مهدی عصبانی بودم که داستان را نیمهکاره رها کرده و باعث بدنامی من و پدرم شده بود. هم دلم برای شرایطی که برایش پیش آمده بود میسوخت. به هر حال تعریف کردن چنین داستانی آسان نیست. آن هم برای یک مشت گرگ که فقط دنبال گوشتی برای از هم دریدن هستند. بدون توجه به این که شاید این گوشت پارهای از تن آن شخص باشد.
لباس پوشیدم و با نگار به سمت دانشگاه حرکت کردیم. تصمیمم را گرفته بودم. دیگر نمیتوانستم این شرایط را تحمل کنم. مهدی باید داستانی را که آغاز کرده بود، تمام میکرد. اصلا دوست نداشتم مهدی را مجبور کنم که این کار را انجام دهد اما او حق نداشت همه تقصیرها را به گردن پدر من بیندازد. بعد از کلاس آخر تقریبا همه بچههایی که روز قبل در حال بازی بودند، حضور داشتند. صدایم را صاف کردم و گفتم:« بچهها نظرتون راجع به یه بازی شهامت یا حقیقت دیگه چیه؟» ....
🤝 امدادانه سه نفر را به چالش ادامه دادن قصه «من، قبل از شما» دعوت کرد:
رضا درودیان
معین امینی
کیمیا علیون
قسمت بعدی داستان را تا ساعت ۱۶ برای ادمین روزنامه ارسال نمایید.
@sharifdailyadmin
https://t.me/sharifdaily/1436
@sharifaily
#قصه #قسمت_هفتم
به قلم #امدادانه
قدرتی که قبل از آن اتفاق تصمیم دیگری بگیرد. اما امکان پذیر نیست. الان کاری از دست او ساخته نیست. وقتی به خودم آمدم، متوجه شدم که نگار هنوز درحال سوالپیچ کردن من است و من پنج دقیقهای است که به گوشه پتو خیره شدم. « نمیخوای جواب منو بدی؟من از اونور شهر نیومدم اینجا که این نگاهو تحویل من بدی. یه چیزی بگو.» به نگار گفتم که این قضیه فقط مربوط به من و پدرم نمیشود و مهدی هم دخیل است و این که مهدی همه داستان را تعریف نکرده است. حس عجیبی داشتم. هم از دست مهدی عصبانی بودم که داستان را نیمهکاره رها کرده و باعث بدنامی من و پدرم شده بود. هم دلم برای شرایطی که برایش پیش آمده بود میسوخت. به هر حال تعریف کردن چنین داستانی آسان نیست. آن هم برای یک مشت گرگ که فقط دنبال گوشتی برای از هم دریدن هستند. بدون توجه به این که شاید این گوشت پارهای از تن آن شخص باشد.
لباس پوشیدم و با نگار به سمت دانشگاه حرکت کردیم. تصمیمم را گرفته بودم. دیگر نمیتوانستم این شرایط را تحمل کنم. مهدی باید داستانی را که آغاز کرده بود، تمام میکرد. اصلا دوست نداشتم مهدی را مجبور کنم که این کار را انجام دهد اما او حق نداشت همه تقصیرها را به گردن پدر من بیندازد. بعد از کلاس آخر تقریبا همه بچههایی که روز قبل در حال بازی بودند، حضور داشتند. صدایم را صاف کردم و گفتم:« بچهها نظرتون راجع به یه بازی شهامت یا حقیقت دیگه چیه؟» ....
🤝 امدادانه سه نفر را به چالش ادامه دادن قصه «من، قبل از شما» دعوت کرد:
رضا درودیان
معین امینی
کیمیا علیون
قسمت بعدی داستان را تا ساعت ۱۶ برای ادمین روزنامه ارسال نمایید.
@sharifdailyadmin
https://t.me/sharifdaily/1436
@sharifaily
Telegram
روزنامه شریف | sharifdaily
«من قبل از شماها»
جرأت و حقیقت... وقتی سرنوشت خیلی از حقایق ناگفته به دست یک بطری و شانس میافتد.
@sharifdaily
جرأت و حقیقت... وقتی سرنوشت خیلی از حقایق ناگفته به دست یک بطری و شانس میافتد.
@sharifdaily
«انقلاب»
#قسمت_هشتم #قصه
به قلم #کاکتوس
بهروز گوشی را توی جیبش میگذارد و راه مجمتع خدمات فناوری را به نیما نشان میدهد. نیما هم انگار که مسخ شده باشد، پشت سر عادلینسب راه میافتد. تصویر متن نامه محرمانه جلوش چشمش است. نامه از رئیس جمهور بود خطاب به آقای بهزاد عادلینسب، مدیرکل مبارزه با بحرانهای داخلیِ وزارت اطلاعات. نوشته بودند که آشوبگری گروهی از دانشجویان دانشگاه صنعتی شریف، باید تا 72 ساعت پس از دریافت این نامه، با حداقل خشونت ممکن ختم شده و وضعیت این دانشگاه به حالت عادی بازگردد. در غیر این صورت با دستور وزیر کشور، نیروی انتظامی به دانشگاه وارد شده و غائله را ختم خواهد کرد. متن نامه برای بار سوم توی ذهن نیما بالا و پایین میشد که دید کنار بهروز روی یکی از آن صندلیهای نرمِ انتهای مجتمع خدمات فناوری نشسته.
-ببین نیما جان. سقوط شورش بچهها قطعیه. امروز فردا هم نه، تا آخر هفته کارشون تمومه. میان سه چهار نفر مثل مجیدو میگیرن و تمام! پای تو هم به خاطر حضورت توی شورش اولیه، گیره.
- بعید میدونم بتونی با ترس و تهدید از من یکی سواری بگیری. اشتباه گرفتی برادرررر!
-اگه میخوای نجات پیدا کنی، باید یه لیست از اسامی همه اونایی که توی شکلگیری این شورش نقش داشتن،چه فکری چه عملی، برا من درست کنی.
-که چی؟ که بابات و دوستاش بریزن بکننشون تو گونی؟
پاسخ خشم نیما را ، بهروز با یک لبخند، شبیه لبخندهای عصبی بازجوها میدهد:
-فراموش نکن که پای تو و مجید، بیشتر از همه گیره. مجید که فرصتهای همکاری رو سوزونده، ولی تو اگه همکاری کنی، هیچ مشکلی برات پیش نمیاد. برای بعدِ خوابوندنِ شورش هم هواتو داریم.
-هوامو دارید؟
-از بابا قول گرفتم اگه همکاری کنی، برای مسئولیت شورای صنفی دانشگاه و بعدش هم مدیرکل امور اجتماعی دانشگاه بذارنت تو آب نمک!
صورت نیما سرخ شده و حسابی توی فکر است. بهروز اما عجله دارد:
-چی شد نیما جان؟ هستی با ما؟
🤝 کاکتوس سه نفر را به چالش ادامه دادن داستان «انقلاب» دعوت کرده است :
جواد درویش
امین شریفی
خشایار پورطاهری
قسمت بعدی داستان را تا ساعت ۱۶ برای ادمین روزنامه ارسال نمایید.
@sharifdailyadmin
https://t.me/sharifdaily/1432
@sharifaily
#قسمت_هشتم #قصه
به قلم #کاکتوس
بهروز گوشی را توی جیبش میگذارد و راه مجمتع خدمات فناوری را به نیما نشان میدهد. نیما هم انگار که مسخ شده باشد، پشت سر عادلینسب راه میافتد. تصویر متن نامه محرمانه جلوش چشمش است. نامه از رئیس جمهور بود خطاب به آقای بهزاد عادلینسب، مدیرکل مبارزه با بحرانهای داخلیِ وزارت اطلاعات. نوشته بودند که آشوبگری گروهی از دانشجویان دانشگاه صنعتی شریف، باید تا 72 ساعت پس از دریافت این نامه، با حداقل خشونت ممکن ختم شده و وضعیت این دانشگاه به حالت عادی بازگردد. در غیر این صورت با دستور وزیر کشور، نیروی انتظامی به دانشگاه وارد شده و غائله را ختم خواهد کرد. متن نامه برای بار سوم توی ذهن نیما بالا و پایین میشد که دید کنار بهروز روی یکی از آن صندلیهای نرمِ انتهای مجتمع خدمات فناوری نشسته.
-ببین نیما جان. سقوط شورش بچهها قطعیه. امروز فردا هم نه، تا آخر هفته کارشون تمومه. میان سه چهار نفر مثل مجیدو میگیرن و تمام! پای تو هم به خاطر حضورت توی شورش اولیه، گیره.
- بعید میدونم بتونی با ترس و تهدید از من یکی سواری بگیری. اشتباه گرفتی برادرررر!
-اگه میخوای نجات پیدا کنی، باید یه لیست از اسامی همه اونایی که توی شکلگیری این شورش نقش داشتن،چه فکری چه عملی، برا من درست کنی.
-که چی؟ که بابات و دوستاش بریزن بکننشون تو گونی؟
پاسخ خشم نیما را ، بهروز با یک لبخند، شبیه لبخندهای عصبی بازجوها میدهد:
-فراموش نکن که پای تو و مجید، بیشتر از همه گیره. مجید که فرصتهای همکاری رو سوزونده، ولی تو اگه همکاری کنی، هیچ مشکلی برات پیش نمیاد. برای بعدِ خوابوندنِ شورش هم هواتو داریم.
-هوامو دارید؟
-از بابا قول گرفتم اگه همکاری کنی، برای مسئولیت شورای صنفی دانشگاه و بعدش هم مدیرکل امور اجتماعی دانشگاه بذارنت تو آب نمک!
صورت نیما سرخ شده و حسابی توی فکر است. بهروز اما عجله دارد:
-چی شد نیما جان؟ هستی با ما؟
🤝 کاکتوس سه نفر را به چالش ادامه دادن داستان «انقلاب» دعوت کرده است :
جواد درویش
امین شریفی
خشایار پورطاهری
قسمت بعدی داستان را تا ساعت ۱۶ برای ادمین روزنامه ارسال نمایید.
@sharifdailyadmin
https://t.me/sharifdaily/1432
@sharifaily
Telegram
روزنامه شریف | Sharifdaily
«انقلاب»
روزهای اول تحول است. در دانشگاه انقلاب شده است و کار افتاده دست انقلابیون.
@sharifdaily
روزهای اول تحول است. در دانشگاه انقلاب شده است و کار افتاده دست انقلابیون.
@sharifdaily
«من، قبل از شما»
#قسمت_هشتم #قصه
به قلم #سایه
با شنیدن پیشنهاد من همه در جای خودشان خشکشان زد، تصورش را هم نمیکردند که بعد از قضیه دیروز من جرئت آمدن در جمعشان را داشته باشم، چه برسد به اینکه چنین پیشنهادی هم بدهم! برق چشمان نگار و سامان و تعجب بقیه را کاملا میشد دید ولی مهدی با شنیدن پیشنهادم با ناراحتی سری تکان داد و وسایلش را جمع کرد که برود؛ با صدای بلندی گفتم: "بمون مهدی، چرا همه حقیقت را نگفتی؟ حالا نه تو چیزی برای از دست دادن داری و نه من! بمون این قصه ای رو که شروع کردی تمومش کنیم"
من دیگر هم شهامت این بازی را دارم و هم جرئت گفتن همه حقیقت را.
حالا این بقیه بچه ها بودن که به مهدی اصرار میکردند که بماند. بالاخره بازی را شروع کردیم، بعد از سه چهار نفر نوبت مهدی شد که بطری را بچرخاند، بطری چرخید و عدل روبروی من متوقف شد. چشمانم از شادی برقی زد و آماده بودم برای گفتن همه چیز؛ مهدی پرسید: "همه حقیقت چیه که میخوای همه بدونن؟"
صدامو صاف کردم و گفتم: "پدر من چند سالی معاون دانشجویی دانشکده بود، توی اون سالها بچه های زیادی از حرفها و رفتارهای توهین آمیز و بی ادبانه دکتر معلومی بهش شکایت کرده بودن و اون هم چندین بار به دکتر تذکر داده بوده تا اینکه اون سال قضیه تعرض معلومی به اون دختر پیش میاد. آقا مهدی که عاشق اون دختر بوده رگ غیرتش باد میکنه و میخواد بره که حق معلومی رو بذاره کف دستش، پدر بینوای من هم بیخبر از ماجرای عشق و عاشقی پشت این ماجرا، میگه الان بهترین فرصته برای اینکه کاری کنند که معلومی اخراج بشه. دکتر سجادی و پریزاد هم میگن ما هم کمکت میکنیم این کار انجام بشه، بخاطر همین مهدی و بچه های شورا صنفی رو تحریک میکنن که قضیه رو رسانه ای کنن. تا اینجای کار مهدی خوشحال بوده که کار داره خوب پیش میره، غافل از اینکه سجادی و پریزاد هدف دیگه ای رو دنبال میکردن..."
قسمت بعدی داستان را تا ساعت ۱۶ برای ادمین روزنامه ارسال نمایید.
@sharifdailyadmin
https://t.me/sharifdaily/1436
@sharifaily
#قسمت_هشتم #قصه
به قلم #سایه
با شنیدن پیشنهاد من همه در جای خودشان خشکشان زد، تصورش را هم نمیکردند که بعد از قضیه دیروز من جرئت آمدن در جمعشان را داشته باشم، چه برسد به اینکه چنین پیشنهادی هم بدهم! برق چشمان نگار و سامان و تعجب بقیه را کاملا میشد دید ولی مهدی با شنیدن پیشنهادم با ناراحتی سری تکان داد و وسایلش را جمع کرد که برود؛ با صدای بلندی گفتم: "بمون مهدی، چرا همه حقیقت را نگفتی؟ حالا نه تو چیزی برای از دست دادن داری و نه من! بمون این قصه ای رو که شروع کردی تمومش کنیم"
من دیگر هم شهامت این بازی را دارم و هم جرئت گفتن همه حقیقت را.
حالا این بقیه بچه ها بودن که به مهدی اصرار میکردند که بماند. بالاخره بازی را شروع کردیم، بعد از سه چهار نفر نوبت مهدی شد که بطری را بچرخاند، بطری چرخید و عدل روبروی من متوقف شد. چشمانم از شادی برقی زد و آماده بودم برای گفتن همه چیز؛ مهدی پرسید: "همه حقیقت چیه که میخوای همه بدونن؟"
صدامو صاف کردم و گفتم: "پدر من چند سالی معاون دانشجویی دانشکده بود، توی اون سالها بچه های زیادی از حرفها و رفتارهای توهین آمیز و بی ادبانه دکتر معلومی بهش شکایت کرده بودن و اون هم چندین بار به دکتر تذکر داده بوده تا اینکه اون سال قضیه تعرض معلومی به اون دختر پیش میاد. آقا مهدی که عاشق اون دختر بوده رگ غیرتش باد میکنه و میخواد بره که حق معلومی رو بذاره کف دستش، پدر بینوای من هم بیخبر از ماجرای عشق و عاشقی پشت این ماجرا، میگه الان بهترین فرصته برای اینکه کاری کنند که معلومی اخراج بشه. دکتر سجادی و پریزاد هم میگن ما هم کمکت میکنیم این کار انجام بشه، بخاطر همین مهدی و بچه های شورا صنفی رو تحریک میکنن که قضیه رو رسانه ای کنن. تا اینجای کار مهدی خوشحال بوده که کار داره خوب پیش میره، غافل از اینکه سجادی و پریزاد هدف دیگه ای رو دنبال میکردن..."
قسمت بعدی داستان را تا ساعت ۱۶ برای ادمین روزنامه ارسال نمایید.
@sharifdailyadmin
https://t.me/sharifdaily/1436
@sharifaily
Telegram
روزنامه شریف | sharifdaily
«من قبل از شماها»
جرأت و حقیقت... وقتی سرنوشت خیلی از حقایق ناگفته به دست یک بطری و شانس میافتد.
@sharifdaily
جرأت و حقیقت... وقتی سرنوشت خیلی از حقایق ناگفته به دست یک بطری و شانس میافتد.
@sharifdaily
«انقلاب»
#قسمت_نهم #قصه
به قلم #میرزا_قلمدون
همین طور که ریز ریز اشک میریزد و سرش پایین است، لیست را برای بهروز پر میکند. اسم 32 نفر را نوشته. تمام کسانی که از یک ماه پیش تا امروز، در جریان ایدهی «انقلاب» بودند و یک گوشهی کار را گرفتند. از همه تشکلها توی لیستش حداقل دوتا اسم ردیف شده. ده دقیقهای اسمها را مینویسد و همانطور که سرش پایین است، بیخداحافظی از مجمتع خدمات فناوری خارج میشود. صدای بهروز، مثل سوهان به روحش کشیده میشود:
-دمت گرم نیما جان. خیلی مردی! دیگه شورای صنفی رو مال خودت بدون.
رویش را به سمت بهروز بر نمیگرداند و یکراست میرود سمت سردر و از آنجا به ایستگاه متروی حبیبالله. هوای خیابان آزادی مثل همیشه آلوده است و بدون دیدن اخبار هم میشود فهمید شاخص آلودگی امروز، از حد مجاز خیلی خیلی بالاتر رفته.
قطار که کمی خلوت میشود و جا برای نشستن که گیر میآورد، قفل گوشیاش را باز میکند و نت را روشن. تلگرام که بالا میآید، شوکه میشود. یکی دوتا کانال خبری غیررسمی، «فوری/اسامی 32 متهم اصلی آشوب در دانشگاه شریف» را منتشر کردهاند. خبرگزاری رسمی دولت هم گفته به زودی وزارت اطلاعات بیانیهای درباره آشوبهای اخیر در دانشگاه شریف منتشر خواهد کرد. سرش گیج میرود و یک لحظه همهچیز را تار میبیند. کمی که به خودش مسلط میشود و به نطق امروز مجید در دانشگاه و وعدههای عادلینسب که فکر میکند اما آرام میگیرد.
آن شب نه با کسی در خانه حرف میزند و نه شام میخورد. خودش را توی اتاق حبس کرده و فقط تلگرام و توییتر را چک میکند. گروههای دانشگاه پر از اظهارنظرهای مختلف است. میگویند از ساعت 4 عصر، شش-هفت آدم ناشناس آمدهاند توی دانشگاه و بدون سروصدا، بچههای شورای رهبری انقلاب را بردهاند بیرون. یکی دو نفر میگویند دو سه نفر از بچهها را بردهاند زیرزمین معاونت فرهنگی و بقیه را به ساختمانی در طرشت که مال وزارت اطلاعات است. گروه «رهبری انقلاب» عملاً خالی است و جز نیما هیج کدام از بچهها آنلاین نیستند. کانالهای خبری دانشگاه را هم سکوت مطلق گرفته. ساعت 9 شب، بیانیه وزارت اطلاعات منتشر میشود. کوتاه است. میگویند شورشیهای شریف، که تعداد اندکی دانشجوی فریبخورده بودهاند، بازداشت شدند و اوضاع دانشگاه از فردا به حالت عادی باز میگردد. رئیس دانشگاه هم پیام تصویری داده و گفته فردا سر کارش حاضر خواهد شد. سرِ نیما درد گرفته و هنوز نمیداند همکاریاش با بهروز به نفع عموم دانشجوهای شریف تمام شده یا نه. حوالی ساعت11، یک شماره ناشناس روی گوشی نیما میافتد:
-آقای نیما ذاکری؟
-بفرمایید. خودم هستم.
- فردا ساعت 9 صبح تشریف بیارید به آدرسی که تا 3 دقیقه دیگه براتون پیامک میشه.
-ببخشید شما؟
- فردا 9 صبح میبینمتون. شب بخیر.
🤝 میرزا قلمدون سه نفر را به چالش ادامه دادن داستان «انقلاب» دعوت کرده است :
محمدصالح سپهری
سید محمدعلی واردی
احمدحسن مساح
قسمت بعدی داستان را تا ساعت ۱۶ برای ادمین روزنامه ارسال نمایید.
@sharifdailyadmin
https://t.me/sharifdaily/1432
@sharifaily
#قسمت_نهم #قصه
به قلم #میرزا_قلمدون
همین طور که ریز ریز اشک میریزد و سرش پایین است، لیست را برای بهروز پر میکند. اسم 32 نفر را نوشته. تمام کسانی که از یک ماه پیش تا امروز، در جریان ایدهی «انقلاب» بودند و یک گوشهی کار را گرفتند. از همه تشکلها توی لیستش حداقل دوتا اسم ردیف شده. ده دقیقهای اسمها را مینویسد و همانطور که سرش پایین است، بیخداحافظی از مجمتع خدمات فناوری خارج میشود. صدای بهروز، مثل سوهان به روحش کشیده میشود:
-دمت گرم نیما جان. خیلی مردی! دیگه شورای صنفی رو مال خودت بدون.
رویش را به سمت بهروز بر نمیگرداند و یکراست میرود سمت سردر و از آنجا به ایستگاه متروی حبیبالله. هوای خیابان آزادی مثل همیشه آلوده است و بدون دیدن اخبار هم میشود فهمید شاخص آلودگی امروز، از حد مجاز خیلی خیلی بالاتر رفته.
قطار که کمی خلوت میشود و جا برای نشستن که گیر میآورد، قفل گوشیاش را باز میکند و نت را روشن. تلگرام که بالا میآید، شوکه میشود. یکی دوتا کانال خبری غیررسمی، «فوری/اسامی 32 متهم اصلی آشوب در دانشگاه شریف» را منتشر کردهاند. خبرگزاری رسمی دولت هم گفته به زودی وزارت اطلاعات بیانیهای درباره آشوبهای اخیر در دانشگاه شریف منتشر خواهد کرد. سرش گیج میرود و یک لحظه همهچیز را تار میبیند. کمی که به خودش مسلط میشود و به نطق امروز مجید در دانشگاه و وعدههای عادلینسب که فکر میکند اما آرام میگیرد.
آن شب نه با کسی در خانه حرف میزند و نه شام میخورد. خودش را توی اتاق حبس کرده و فقط تلگرام و توییتر را چک میکند. گروههای دانشگاه پر از اظهارنظرهای مختلف است. میگویند از ساعت 4 عصر، شش-هفت آدم ناشناس آمدهاند توی دانشگاه و بدون سروصدا، بچههای شورای رهبری انقلاب را بردهاند بیرون. یکی دو نفر میگویند دو سه نفر از بچهها را بردهاند زیرزمین معاونت فرهنگی و بقیه را به ساختمانی در طرشت که مال وزارت اطلاعات است. گروه «رهبری انقلاب» عملاً خالی است و جز نیما هیج کدام از بچهها آنلاین نیستند. کانالهای خبری دانشگاه را هم سکوت مطلق گرفته. ساعت 9 شب، بیانیه وزارت اطلاعات منتشر میشود. کوتاه است. میگویند شورشیهای شریف، که تعداد اندکی دانشجوی فریبخورده بودهاند، بازداشت شدند و اوضاع دانشگاه از فردا به حالت عادی باز میگردد. رئیس دانشگاه هم پیام تصویری داده و گفته فردا سر کارش حاضر خواهد شد. سرِ نیما درد گرفته و هنوز نمیداند همکاریاش با بهروز به نفع عموم دانشجوهای شریف تمام شده یا نه. حوالی ساعت11، یک شماره ناشناس روی گوشی نیما میافتد:
-آقای نیما ذاکری؟
-بفرمایید. خودم هستم.
- فردا ساعت 9 صبح تشریف بیارید به آدرسی که تا 3 دقیقه دیگه براتون پیامک میشه.
-ببخشید شما؟
- فردا 9 صبح میبینمتون. شب بخیر.
🤝 میرزا قلمدون سه نفر را به چالش ادامه دادن داستان «انقلاب» دعوت کرده است :
محمدصالح سپهری
سید محمدعلی واردی
احمدحسن مساح
قسمت بعدی داستان را تا ساعت ۱۶ برای ادمین روزنامه ارسال نمایید.
@sharifdailyadmin
https://t.me/sharifdaily/1432
@sharifaily
Telegram
روزنامه شریف | Sharifdaily
«انقلاب»
روزهای اول تحول است. در دانشگاه انقلاب شده است و کار افتاده دست انقلابیون.
@sharifdaily
روزهای اول تحول است. در دانشگاه انقلاب شده است و کار افتاده دست انقلابیون.
@sharifdaily
روزنامه شریف | Sharifdaily
ترمز بیوقت #قسمت_هفتم #قصه به قلم #جمال همان زمان که تلفن را قطع کرد با پرس و جو از همدورهایهای ساناز فهمیدم که در خانهای که گرفته بود، یک همخانهای هم داشته است. ولی اطلاعات بیشتری نداشتم. پای تلفن هم دلش نمیخواست صحبت کند و من هم اصرار نکردم.…
«ترمز بیوقت»
#قسمت_هشتم #قصه
به قلم #مدریک
دختری با موهای مشکی ژولیده که زیر چشمانش از فرط گریه به کبودی میزد وارد شد. به سختی میتوانست راه برود. او را نشاندم . حدود ۱۰ دقیقه همه جا را سکوت فراگرفته بود. نه من و نه او جرئت حرف زدن راجب آن دختر را نداشتیم تا اینکه صدای او پرده سکوت را پاره کرد. از حرفاش فهمیدم اسمش فاطمه است و در دانشگاه تهران شهرسازی می خواند. بدون مقدمه سر اصل مطلب رفت انگار که آمده بود فقط بغض درونی که از صدایش هم معلوم بود را خالی کند. شروع کرد به گفتن:《 من و ساناز از دبیرستان با هم بودیم. وقتی وارد دانشگاه شد به طور کاملا اتفاقی وارد اکیپی شد که علاقه ای هم به اون نداشت ولی نمی دونم چرا توانایی خارج شدن از اون رو هم نداشت. اونا همیشه با هم بودند و همه چیز هم رو به هم می گفتند. حدود سال سوم بود که یه پسر که توی گروه تئاتر ساناز رو دیده بود عاشقش شد. پسره کامپیوتر میخوند.》
بی درنگ فهمیدم منظورش چه کسی هست.
《 اسم پسره حامد بود. حامد از وقتی با ساناز آشنا شد همیشه بهش می گفت از اون اکیپ دوری کنه ولی ساناز ممانعت می کرد. این اصرار های حامد باعث شد ساناز یکم ازش فاصله بگیره.》
یکدفعه صدای نفس هایش تندتر شد و دندان هایش رو به هم فشرد.
《 ولی .... ولی داستان از اونجا شروع شد یه شب اون محمد علی با کلی از بچه های دانشکدشون مهمونی گرفته بودند و اون بدجور مست کرده بود. طوری که هرچی از ساناز میدونست هیچ یه چندتا چرت و پرت هم اضافش کرد واسه بقیه تعریف کرده بود.》
همزمان که میگفت برگه ای از کیفش درآورد.
《 من واقعا الان نمیتونم حرف بزنم . اصلا نمیدونم چرا اومدم اینا رو میگم》
اشک در چشمانش جمع شده بود.
《 این نامه رو قبل از مرگش نوشت . فعلا خداحافظ...》
تا بلند شدم که مانع رفتنش شوم از در روزنامه خارج شده بود. ترس عجیبی برای خواندن آن نامه من را فرا گرفته بود. از دفتر روزنامه بیرون اومدم و جلوی دانشکده کامپیوتر حامد را دیدم. وینستون پشت وینستون دود میکرد و آهنگ کجا باید برم با صدای بلند از گوشیش پخش میشد....
🤝 مدریک دو نفر را برای ادامه دادن داستان «ترمز بیوقت» به چالش کشید.
حامد کریمی
فاطمه یوسف زنجانی
❗️ قسمت بعد، قسمت #پایانی این داستان خواهد بود.
قسمت بعدی داستان را تا ساعت ۱۶ برای ادمین روزنامه ارسال نمایید.
@sharifdailyadmin
https://t.me/sharifdaily/1434
@sharifaily
#قسمت_هشتم #قصه
به قلم #مدریک
دختری با موهای مشکی ژولیده که زیر چشمانش از فرط گریه به کبودی میزد وارد شد. به سختی میتوانست راه برود. او را نشاندم . حدود ۱۰ دقیقه همه جا را سکوت فراگرفته بود. نه من و نه او جرئت حرف زدن راجب آن دختر را نداشتیم تا اینکه صدای او پرده سکوت را پاره کرد. از حرفاش فهمیدم اسمش فاطمه است و در دانشگاه تهران شهرسازی می خواند. بدون مقدمه سر اصل مطلب رفت انگار که آمده بود فقط بغض درونی که از صدایش هم معلوم بود را خالی کند. شروع کرد به گفتن:《 من و ساناز از دبیرستان با هم بودیم. وقتی وارد دانشگاه شد به طور کاملا اتفاقی وارد اکیپی شد که علاقه ای هم به اون نداشت ولی نمی دونم چرا توانایی خارج شدن از اون رو هم نداشت. اونا همیشه با هم بودند و همه چیز هم رو به هم می گفتند. حدود سال سوم بود که یه پسر که توی گروه تئاتر ساناز رو دیده بود عاشقش شد. پسره کامپیوتر میخوند.》
بی درنگ فهمیدم منظورش چه کسی هست.
《 اسم پسره حامد بود. حامد از وقتی با ساناز آشنا شد همیشه بهش می گفت از اون اکیپ دوری کنه ولی ساناز ممانعت می کرد. این اصرار های حامد باعث شد ساناز یکم ازش فاصله بگیره.》
یکدفعه صدای نفس هایش تندتر شد و دندان هایش رو به هم فشرد.
《 ولی .... ولی داستان از اونجا شروع شد یه شب اون محمد علی با کلی از بچه های دانشکدشون مهمونی گرفته بودند و اون بدجور مست کرده بود. طوری که هرچی از ساناز میدونست هیچ یه چندتا چرت و پرت هم اضافش کرد واسه بقیه تعریف کرده بود.》
همزمان که میگفت برگه ای از کیفش درآورد.
《 من واقعا الان نمیتونم حرف بزنم . اصلا نمیدونم چرا اومدم اینا رو میگم》
اشک در چشمانش جمع شده بود.
《 این نامه رو قبل از مرگش نوشت . فعلا خداحافظ...》
تا بلند شدم که مانع رفتنش شوم از در روزنامه خارج شده بود. ترس عجیبی برای خواندن آن نامه من را فرا گرفته بود. از دفتر روزنامه بیرون اومدم و جلوی دانشکده کامپیوتر حامد را دیدم. وینستون پشت وینستون دود میکرد و آهنگ کجا باید برم با صدای بلند از گوشیش پخش میشد....
🤝 مدریک دو نفر را برای ادامه دادن داستان «ترمز بیوقت» به چالش کشید.
حامد کریمی
فاطمه یوسف زنجانی
❗️ قسمت بعد، قسمت #پایانی این داستان خواهد بود.
قسمت بعدی داستان را تا ساعت ۱۶ برای ادمین روزنامه ارسال نمایید.
@sharifdailyadmin
https://t.me/sharifdaily/1434
@sharifaily
Telegram
روزنامه شریف | Sharifdaily
«ترمز بیوقت»
ماتم و سؤال. هزار سؤال نپرسیده.
@sharifdaily
ماتم و سؤال. هزار سؤال نپرسیده.
@sharifdaily