روزنامه شریف | Sharifdaily
20.5K subscribers
7.42K photos
320 videos
368 files
6.84K links
کانال رسمی روزنامه شریف
مأموریت: انعکاس اخبار راستکی دانشگاه شریف

تلفن: ۰۲۱۶۶۱۶۶۰۰۶
ادمین: @sharifdaily_admin
سایت: daily.sharif.ir
بله: ble.ir/sharifdaily
سروش: splus.ir/sharifdaily
توییتر: twitter.com/Sharif__Daily
اینستاگرام: instagram.com/sharifdaily
Download Telegram
«ترمز بی‌وقت»

#قسمت_پایانی تا لحظاتی دیگر

طرح از محمد قنواتی

@sharifdaily
روزنامه شریف | Sharifdaily
«ترمز بی‌وقت» #قسمت_‌هشتم #قصه به قلم #مدریک دختری با موهای مشکی ژولیده که زیر چشمانش از فرط گریه به کبودی میزد وارد شد. به سختی میتوانست راه برود. او را نشاندم . حدود ۱۰ دقیقه همه جا را سکوت فراگرفته بود. نه من و نه او جرئت حرف زدن راجب آن دختر را نداشتیم…
«ترمز بی‌وقت»

#قسمت_آخر

به قلم:#خسته

«خداحافظ،خیلی سخته که از دوستانی که به آن‌ها اعتماد داری ضربه‌ بخوری. من کل زندگیم را برای هیچ و پوچ باختم. لااقل تو نباز فاطمه. ای کاش قبل از اینکه دیر شود به هر کسی که می‌خواهی بگی دوستت دارم. برای من همه چیز دیر شده فاطمه. همه چیز. خداحافظ برای همیشه»
نامه‌ موج‌دار شده بود. معلوم بود اشک‌ها روی آن ریخته شده بود. تصویر ساناز هنگام نوشتن نامه که به ذهنم می‌رسد،کل دنیا روی سرم هوار می‌شود. مگر با او چه کرده‌اند که با آن شادمانی و سرحالی به دختری تبدیل شود که دست به خودکشی بزند ؟
تقریبا سه ماه از ماجرا گذشته بود. نه خبری از کانال‌های تلگرامی بود و نه برنامه‌ی نبض دانشجو و نه بیانیه‌های طولانی. بنر‌های تسلیت از یک ماه پیش برداشته شده بودند. حتی خبری از شورا یا گروهی که علت خودکشی را بررسی کند هم نبود. دوستان و هم‌دانشکده‌ای‌های ساناز بی‌تفاوت به حادثه‌ی اتفاق افتاده،در گعده‌های خود مشغول بگوبخند بودند.
مهسا غلامی به دختری منزوی تبدیل شده بود که با کمتر کسی صحبت می‌کرد. اما محمدعلی طوری رفتار می‌کرد که انگار سانازی وجود نداشت. همواره صحبت از مهمانی و برنامه‌های جدید بود. در رفتارش هیچ تفاوتی دیده نمی‌شد.
ساناز فقط در یاد حامد بود که دردش را با سیگار‌های پشت‌سرهم تسکین می‌داد. خبر داشتم که نه کلاس‌های دانشکده‌اش را می‌رود و نه تئاتر. هنوز زیر چشمش از دعوایی که با محمدعلی کرده بود،کبود بود.
یک هفته بعد،باز هم مسیرم به همان ایستگاهی افتاد که سه ماه پیش خاطره‌ی بدی از آن داشتم. داخل ایستگاه استاد معین شدم که جمعیت زیاد مرا به تعجب وا داشت. تپش قلب و ازدحام اجازه نمی‌داد جلوتر بروم. اما بالاخره خودم را جلو انداختم.
پسری خودش را جلوی قطار انداخته بود. حامد بود.

#پایان

https://t.me/sharifdaily/1507
@sharifaily
روزنامه شریف | Sharifdaily
«من، قبل از شما» #قسمت_هشتم #قصه به قلم #سایه با شنیدن پیشنهاد من همه در جای خودشان خشکشان زد، تصورش را هم نمیکردند که بعد از قضیه دیروز من جرئت آمدن در جمعشان را داشته باشم، چه برسد به اینکه چنین پیشنهادی هم بدهم! برق چشمان نگار و سامان و تعجب بقیه را…
«من، قبل از شما»

#قسمت_پایانی

به قلم #سایه

مهدی نگذاشت حرفم را تمام کنم، با عصبانیت گفت: " برای تبرئه پدرت، لازم نیست پای کس دیگه ای رو به این قضیه باز کنی، اینطور هم وانمود نکن که پدرت محض خیرخواهی میخواسته که مسئله تعرض به اون دختر بنده خدا تو بوق و کرنا بپیچه. خوب میدونم که پدر تو همیشه با دکتر عالمگیری مشکل داشت و وقتی اون رئیس دانشکده شد میخواست هرطور شده کاری کنه که به همه نشون بده اون نمیتونه فضای دانشکده رو کنترل کنه و به همه بفهمونه اون لیاقت این پست رو نداره"
با شنیدن حرفاش از عصبانیت از کوره در رفتم و گفتم: "تو چند سال توی شورا صنفی بودی، اگه اینطور پدر منو شناختی نباید اجازه میدادی بازیچه اش بشی"
مرور این خاطرات آنقدر مهدی را دگرگون کرده بود که برای دقایقی فکر کردم به آدم دیگری تبدیل شده، با صدایی که میلرزید گفت:"من عاشق اون دختر بودم، میفهمی؟ وقتی با چشم گریون اومد پیشم و دیدم داره از ترس تموم بدنش میلرزه و اون ماجرا رو برام تعریف کرد، به هیچ چیزی جز انتقام از اون آدم فکر نمیکردم، میتونی حالمو درک کنی؟"
بیش از پیش دلم برایش سوخت؛ من عاشق نشده ام که حال مهدی را درک کنم ولی میدانم که عاشق پدرم هستم و ربط این ماجرا به پدرم سالهاست دارد عذابم میدهد و سالهاست از باور این حقیقت که پدرم هم با پریزاد و سجادی در آن نقشه ناجوانمردانه همدست بوده گریزانم و این همان گذشته ایست که همیشه از برملا شدنش میترسیدم. و حالا نمیدانم چطور باید از او حمایت کنم.
گیج شده ام، اگر در همه این سالها مهدی میدانسته پدرم در این موضوع نقش اصلی را داشته چرا به رویم نیاورد؟ شاید رازی که در اولین بازی به من گفت به این خاطر بود که مرا درگیر این ماجرا کند و کاری کند که من هر روز با رفتن در دانشکده، با دیدن پدرم، با یادآوری تباه شدن زندگی دو نفر، عذاب بکشم!
مهدی رو به من گفت: "میخواستی همه حقیقت رو بگی، چی شد؟ داستانی که ساخته بودی یادت رفت؟"
نگار با نگرانی به من نگاهی انداخت و بعد با درماندگی به سامان خیره شد، سامان از جا بلند شد و بطری را از وسط برداشت و گفت: "اه، بسه دیگه، خیر سرمون داشتیم بازی میکردیم، میدون جنگ که نیست، حالمونو گرفتید"
زبانم بند آمده بود و افکارم هزار پاره شده بود، هرچه کردم که بتوانم حداقل یک جمله بگویم نتوانستم. خودم هم میدانستم نیت پدرم فقط رسوایی و کنار رفتن آن استاد نبود ولی سالهاست که این دروغ را به خودم میگویم بلکه آرامم کند.
کلافگی را میتوانستم در رفتار بچه ها ببینم، دلم میخواست آخرش را خوب تمام میکردم ولی نتوانستم. نگار پرسید: "شادی دیگه چیزی نمیخوای بگی؟"
سرم را به نشانه "نه" تکان دادم، مهدی با چشمانی که قرمز شده بود نگاه تلخی به من کرد و از جمع دور شد. بقیه هم در سکوت محض یکی یکی از جا بلند شدند و رفتند؛ فقط نگار مانده بود و من. خواست چیزی بپرسد که گفتم: "همه چی رو شنیدی، دیگه چی میخوای بدونی؟ برو و تنهام بذار"

#پایان

https://t.me/sharifdaily/1436
@sharifaily