🌾شاهنامه شناسی🌾
915 subscribers
110 photos
74 videos
168 files
136 links
🌿 شرح نشان کانال: درفش مسین تقریباً با قدمت ۴۵۰۰ سال که در کویر شهداد یافت شده است. این درفش مسین با «درفش کاویان» پیوندی دارد که در مقالۀ زیر شرح داده ایم:
https://t.me/shahnamehshenasi/406

نشانی گردانندهٔ کانال:
https://t.me/behdadmirzai
Download Telegram
🌼 از زبان استاد

ازین پس، از گفتارهای استاد جنیدی، آنچه را که دربارة واژه ها و ریشة آنهاست و شنیدنش لطفی دارد، برخی را در اینجا می آوریم.
هرگونه نادرستی که در نوشته ها باشد، مسئولیتش بر عهده من خواهم بود زیرا ممکن است درست نشنیده باشم یا در ضبط گفتارها اشتباه کرده باشم.

«میزبان» و «میز»

بدو گفت رستم که: ”ایدون کنم
شوم جامة راه بیرون کنم

به هنگام خوردن مرا بازخوان
چو با دودة خود نشینی، به «خوان»“

«خوان» در ایران باستان میز کوتاهی بوده است که پشت آن بر تشکچه ای مینشستند و بر آن غذا میخوردند. در هنگام مهمانی، به خوراکی که خورده میشد «میَزد»
miazd
میگفتند، زیرا در هنگام خوراک هیچس حرف نمیزد و فقط زیر لب ستایش یزدان را میگفتند. به شخصی که خوراک به مهمانان میداد «میَزدپان»
miazdpān
میگفتند. این واژه بعدها تبدیل به «میزبان» شد. مردمان از این واژه، «میز» را برآوردند، اما «میز» در فارسی هیچ ریشه ای ندارد و نادرست است و خاستگاه آن همین است که گفتیم.

آنچه که در هنگام خوراک میخواندند (زمزمه میکردند) چنین بود:

”اینک در اینجا میستائیم اهورامزدا را که جان و راستی را آفرید، آبها را آفرید، گیاهان را آفرید، زمین و سرتاسر پیدایش نیک را. راستیِ نیک، بهترین است، خوشبختی است، خوشبختی برای کسی که راستی را برای برترین راستی بخواهد (برترین راستی = خداوند).“

مَی را پس از خوراک مینوشیدند، زیرا مَی نوشی با گفتن و خندیدن همراه است:

چو نان خورده شد، مجلس آراستند
مَی و رود و رامشگران خواستند

در جای دیگر:

چو از خوانِ سالار برخاستند
نشستنگه مَی بیاراستند

برفتند با رود، رامشگران
به باده، نشستند، یکسر سران

رود: ساز، آلت موسیقی

به سفره ای که بر خوان گسترده میشد، «دستارِ خوان» میگفتند. گویا هنوز این نام در تاجیکستان روان است.
هنگامی که منیژه برای بیژن (که در چاه زندانی بود) غذایی را میبَرَد که رستم به او داده است، چنین میگوید:

منیژه بدو گفت کـ : ”ز کاروان
یکی مایه ور مردِ بازارگان

به من داد، ازین گونه دستارِ خوان
که: «بر من، جهان آفرین را بخوان!»

جمله را از سوی رستم میگوید. به سخن امروز میشود: «برایم دعا کن! به نام من، یاد خدا کنید. از خدا برای من کمک بخواهید.»

🌼
🌼🌼
📚 نمونه ای از تصحیح قیاسی یا انتقادی در ویرایش شاهنامه

هنگامی که رستم راهی جز نبرد با اسفندیار پیش روی خود نمیبیند، و زال او را پند میدهد، رستم با سخنان مهرآمیز دربارة اسفندیار، پاسخ زال را چنین میگوید:

گرایدونکه فردا کند کارزار
دل از جان او هیچ رنجه مدار

نپیچم به آورد، با او عنان
نه کوپال بیند نه زخم سنان

ببندم به آوردگه راه اوی
به نیرو بگیرم کمرگاه اوی

ز باره به آغوش بردارمش
به شاهی ز گشتاسپ بگذارمش

بیارم، نشانمش بر تخت، باز
اُ زان پس گشایم در گنج، باز

چو مهمان من بوده باشد سه روز
چهارم، چو از چرخْ، گیتی فروز،

بیندازد آن چادَر لاژورد
پدید آید آن جام یاقوت زرد،

سبکبار با او ببندم کمر
وز ایدر نهم سوی گشتاسپ سر

نشانمش بر نامور تخت آج
نهم بر سرش بر، دل افروزْ تاج“

👩‍🎓 گیتی فروز: خورشید. هنگامی که خورشید، چادَر لاژورد (شب) را از سر خود بیندازد ...

👩‍🎓 گذاردن: گذراندن، فرازتر بردن، بالاتر بردن، عبور دادن. در شاهنامه «گذاردن» با این معنا فراوان به کار رفته است.

در چهارمین بیت، استاد جنیدی چنین ایراد میگیرند که نشاید پس از بلند کردن اسفندیار از اسب، فوراً او را بر تخت شاهی نهاد و او را از گشتاسپ برتر بُرد. بنابراین، با نگرش به سایر ابیات شاهنامه، آن را چنین اصلاح میکنند:

ز باره به آغوش بردارمش
«به نزدیک فرخنده زال آرمش»

در ادامة این داستان، زال رستم را پند میدهد و اندیشة او دربارة اسفندیار را خام و کودکانه میخواند:

بدو گفت زال: ”ای پسر این سَخُن
مگوی و جدا کن سرش را ز بن

که دیوانگان کین سخن بشنوند
بدین خام گفتار تو نگروند

چو اسفندیاری که فغفور چین
نویسد همی نام او بر نگین،

تو گویی که از باره بردارمش!
به بر، سوی ایوان زال آرمش!

نگوید چنین، مردم سالخورد
به گِردِ درِ اختر بد مگرد“

بیت یکی مانده به آخر، نظر استاد را تأیید میکند و نشان میدهد که بیت موصوف (که استاد تصحیح کرده اند)، قطعاً اشتباه است و دست خورده است.

****
📌 نکته: برای این که تردید و بهانه ای گریبان خوانندگان شکّاک و منتقدان بهانه جو را نگیرد، یاداوری میکنیم که بیت یکی مانده به آخر، در دستنوشته های گوناگون شاهنامه طبق شاهنامة دکتر خالقی مطلق، کمابیش به این صورتها آمده است:

ز کوهه (ز باره) تو گویی که بردارمش
ز باره به آغوشْ بردارمش

به بر بر، سوی خان زال آرمش
(شاهنامة خالقی «بربر» سرهم نوشته است و اشتباه است)

به بر بر، همی سوی زال آرمش
ربوده بر خان زال آرمش
ز پرده سوی خان زال آرمش
به آغوش نزدیک زال آرمش

📚
🎓 بازگشتی کوتاه به یکی از مطالب گذشته

پیش از این اشاره کردیم که جلال خالقی مطلق، رستم را دارای صفات بدوی دانسته است، مانند پرخوری و پرگویی و پرآشامی، در حالی كه اسفندیار را پهلوان متفكر شاهنامه میداند؛ و میگوید که: ”[رستم] در حالی که خیلی باوفا و ایران دوست هست، خیلی ’زمخت‘ است.“

اکنون دو بیت از شاهنامه توجهم را به خود جلب کرد که نکتة ظریفی در آن هست. پس از نخستین نبرد رستم با اسفندیار، رستم از تیرهای اسفندیار به سختی مجروح شده است. چون غروب شده است، آن دو قرار بر آن میگذارند که بازگردند و شب را بیارامند و فردا نبرد را ادامه دهند. رستم از رود میگذرد تا به ایوان خویش بازگردد. در این لحظه اسفندیار، که رفتن رستم را تماشا میکند، با این سخن رستم را میستاید:

گذر کرد با خستگیها، بر آب
ازان زخم پیکان شد پرشتاب

شگفتی فروماند اسفندیار
همی گفت کـ : ”ای داور کامکار

چنان آفریدی که خود خواستی
زمان و زمین را بیاراستی“

میگوید که خداوند با آفریدن رستم، زمان و زمین را آراسته است، و با این سخن در حقیقت بر خداوند بخاطر آفریدن رستم آفرین میفرستد! چگونه میتوان رستم را با کلماتی چون ’زمخت‘ توصیف کرد؟!

🎓
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
رزم رستم و اسفندیار، ۱۱ دی ماه ۱۳۸۹، شاهنامه خوانی استاد جنیدی. مدت: ۵۳ دقیقه
📚 نگاهی به ویرایش شاهنامه
دو نمونه از تصحیح انتقادی یا قیاسی در داستانی از شاهنامه، ویرایش استاد جنیدی

تصحیح بر بنیاد آیین زبان و سخن

در داستان بهرام گور و لُنبک آبکش، بهرام شب به در خانة لنبک آبکش میرود و خود را سپاهی (سرباز) شاه معرفی میکند که از سپاه جا مانده است. لنبک او را به مهمانی میپذیرد. فردا، چون به بازار میرود، کسی از او آب نمیخرد. پس ناچار برای پذیرایی از مهمان، پیراهنش را میفروشد تا گوشت بخرد.

غمین گشت و پیراهنش درکشید
یکی «آبکش» را به بر، برکشید

بها بستَد و گوشت بخرید زود
بیامد سوی خانه چون باد و دود

درکشید: بیرون آورد.

آبکش را نمیتوان به بر برکشیدن (= پوشیدن). از آنجا که آبکشان باستان پوششی از لُنگ (= آبچین) در بر داشتند تا آبی که از درزهای مَشگ به بیرون میتراود جامة آنان را خیس نکند (بنگرید به سنگ نگاره های تخت جمشید)، بر این بنیاد میتوان اندیشیدن که ’آبکش‘ در این رج همان «آبچین» بوده است. لنبک پیراهن خویش را از تن به در می آورد و آبچین را از بر تن میپوشد تا پیراهن را به فروش رساند. بر این بنیاد، سخن درست چنین مینُماید:

غمین گشت و پیراهنش درکشید
یکی آبچین را به بر، برکشید

شب پسین نیز لنبک از مهمان خویش میخواهد که بماند. پس از خوردن شام، چنان که رسم ایرانیان باستان بود مَی نوشیدند (در گفتارهای پیشین گفته ایم که ایرانیان باستان، مَی را پس از غذا مینوشیدند و نخستین جام را با نام و یاد شاه مینوشیدند) و آهنگ خواب کردند:

چو نان خورده شد مَی گرفتند و جام
نُخست از شهنشاه بردند نام

«چو مَی خورده شد، خواب را رای کرد»
به بالین او شمع بر پای کرد

« چو مَی خورده شد» همانند «چو نان خورده شد» در رج پیشین است، و این از گفتار فردوسی دور مینماید. بنابراین استاد مصرع اول از بیت دوم را چنین پیشنهاد میکنند:

چو مَی خورد و، مر خواب را رای کرد
به بالین او شمع بر پای کرد

چون بهرام مَی خورد و آهنگ خواب کرد، لنبک برایش شمع روشن کرد.

👨‍🎓 یکی از پژوهندگان شاهنامه، در مقاله ای، خطاهای کاتبان و پچین برداران را بررسی کرده است و یکی از خطاهای پچین بردار را آن دانسته که چشمش به اشتباه، سطر بالاتر یا پایینتر را میدیده، و از آنجا که پاک کردن جوهر از پوست یا کاغذ دشوار بود، همان را که نوشته بود با ذوق خود درست میکرده است! این است که در شاهنامه، به نمونه های اینچنین فراوان برمیخوریم.

این را گفتیم تا خوانندگان بدانند که ما، در پژوهش شاهنامه، به همه سوی و همه کس، و به هر سخن درست، نظر داریم.

شاد باشید. شاد زیوید.

📚
🌼 از زبان استاد

واژه
#آبشخور

هنگامی که رستم برای نجات بیژن، در جامة بازارگان به توران میرود، با پیران ویسَه روبرو میشود:

چو پیران ویسه ز نخچیرگاه
بیامد، تهمتن بدیدش به راه،

بپرسید و گفت: ”از کجایی؟ بگوی!
چه مردیّ و چون آمدی؟ پوی پوی!“

بدو گفت رستم: ”تو را کهترم
به شهر تو کرد ایزد آبشخورم

به بازارگانی از ایران به تور
بپیمودم این راه دشوار و دور

به مهر تو دادم، روان را، نوید
چنین چیره شد، بر دلم بر، امید

اگر پهلوان گیردم زیر پر
خَرَم چارپای و فروشم گهر“

آبشخور: جائی که مقدّر است انسان هم غذا بخورد هم آب. امروز معنایش دگرگون شده است. «ش» در میانة این واژه (بین آب و خور) یعنی «نیز». (آب، و نیز خور). در اوستا بوده «هیچا» و در پهلوی بوده «ایچ». در کردی باقی مانده است و میگویند مَنیچ (من ایچ = من نیز). در زبان زرتشتیان یزد و کرمان شده است «جی»، مثلاً میگویند: مِی جی (من نیز). «ایچ» در بعضی جاها به «ایش» و «اِش» تبدیل شده است.

جائی که طاهر ذوالیمینین را به فرمان خلیفه زهر میدهند که بکشند میگوید: «اندر مرگش مردی وَیَز.» (وَیَز = باید). اما همه این جمله را اشتباه خوانده اند و ش در ’مرگش‘ «ایش» بوده است: مرگیش (مرگ ایش = مرگ نیز)؛ «اندر مرگ نیز مردی باید».

امروز در برخی جاها میگویند: «ماش نمیتونیم بریم، چه برسه به شما!» یعنی «ما هم» نمیتوانیم برویم، چه رسد به شما! اما گزارش این «ش» را کسی نمیداند!

🌼
🌼 🌼
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
توضیح استاد جنیدی دربارة واژه «آبشخور»، در داستان بیژن و منیژه، هنگامی که رستم در جامة بازرگان به توران میرود. هشتم آبان ۱۳۸۹
📜 ویرایش شاهنامه با نگرش به نامه های باستان

نگرش به چندی نامه های (کتابهای) باستانی به زبان پهلوی که برایمان مانده است، برخی گوشه ها را در شاهنامه روشن میکند. برای نمونه، در داستان پادشاهی اردشیر، آنجا که بهمن، پسر اردوان، از خواهرش میخواهد تا به اردشیر زهر بدهد:

به #هندوستان بود مهتر پسر
که بهمن بُدی نام آن نامور

در کتاب #کارنامه_اردشیر_بابکان، همین داستان آمده، اما جای بهمن را در کابل میداند. بنابراین، استاد جنیدی مصرع اول را به این صورت تصحیح میکنند:

به کاولسِتان بود مهتر پسر ...

📜
📚 نگاهی به وجه تاریخی شاهنامه، آنجا که آن را اسطوره میپندارند

پادشاهی همای، چهرزاد

پیش از این بارها گفته ایم که بخش موسوم به ’اسطوره‘ در شاهنامه، معانی تاریخی را در بر دارد و بر این نظر استاد جنیدی پای فشرده ایم، و دلایل و نمونه هایی را نیز در نوشته هایمان آورده ایم. اینک نمونه ای دیگر.

در هنگام پادشاهی بهمنِ اسفندیار (بهمن، فرزند اسفندیار)، آمده است که او دختری به نام همای داشت و همای از او آبستن شد:

یکی دختری داشت، نامش همای
هنرمند و با دانش و نیکرای

همی خواندندی وَرا چهرزاد
ز گیتی به دیدار او بود شاد

پدر، درپذیرفتش از نیکوی
بر آن دین که خوانی ورا پهلوی

همای دل افروز تابنده ماه
چنان بُد که آبستن آمد ز شاه

چنین گفت کـ : ”ای پاک تن چهرزاد
زمانه به داد از تو آباد باد

سپردم تو را تاج و تخت بلند
همان گنج و آن لشگر ارجُمند

اگر دختر آید تو را، گر پسر
وَرا باشد این تخت و این تاج زر“

همگان این را نشانه ای از پیوند پدر و دختر (#ازدواج_با_محارم) در ایران باستان دانسته اند، اما چنین نیست و همان گونه که بارها در گفتارهایمان آورده ایم و دلایل و نمونه های متعدد ذکر کرده ایم، دختران و زنان در شاهنامه نماد سرزمینها هستند. «#همای» همان «هو-ماد» است؛ «هو» در زبانهای فارسی باستان یعنی «خوب»، و در زبان فارسی، د و ی قابل تبدیل به هم است، مانند پدر و پیَر. پس همای یعنی #مادِ خوب، که همان سرزمین ماد است.

چهرزاد یا «چهرآزاد»؛ «چهر» یعنی نژاد؛ «چیثرَ»
čiθra
در اوستا، و چیتْرْ
čitr
در پهلوی به معنای «#نژاد» است. چون ایرانیان خود را آزاده میخواندند، چهرزاد (چهرآزاد) نشان از نژاد ایرانی دارد. بر روی هم معنایش آن است که پادشاهی همان پادشاهی ایرانی است اما پایتخت به جای دیگری از سرزمین ایران میرود.

پس از آن، داستان #داراب می آید و پادشاهی داراب، که همان #کورش هخامنشی است، و امروز میدانیم که کوروش از سوی مادر به #مادها پیوسته بوده است. پس از پادشاهی داراب، دارا می آید. دارا نماد #داریوش و دودمان اوست که پس از کمبوجیه پادشاهی ایران را به دست گرفتند.
واژة «داریوش» در سنگ نوشته های هخامنشی، به گونة فاعلی دَرَوَئوش
darava uš
و گونة مفعولی دَرَوَئوم
darava um
آمده است. اگر نشانه های دستوری اوش و اوم را از آن برداریم، دَرَوَ
darava
میماند، که در شاهنامه به گونة «دارا» آمده است.

📚
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
کشته شدن رستم بر دست برادرش شَغاد. ۱۸ دی ۱۳۸۹.
هنوز هم پس از سالها شاهنامه خواندن، درد و اندوه را میتوان در چهره استاد دید ...
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
گفتاری از استاد جنیدی درباره کودتای اردشیر ساسانی. ۲ بهمن ۱۳۸۹
🍁 به زندان انداختن بزرگمهر

اکنون که به ستم ساسانیان اشاره شد، داستان ستم کسری (انوشیروان) بر دانای بزرگ ایران، بزرگمهر را بازمیگوییم.

چنان که در شاهنامه آمده است، در زمان کسری، که به لطف موبدان، پاژنام (لقب) ”اَنوشَه روان“ گرفت (انوَشک روان، به معنای زنده برای همیشه)، به بهانه ای سخت سست و شرم آور بزرگمهر را به زندان افکند. روزی در دشت شکار، کسری (انوشیروان) برای استراحت خوابید. کلاغی پیدا شد و از بازوبند جواهرنشان شاه، مهره ای ربود. بزرگمهر نگران شد و لب به دندان گزید. همان دم شاه بیدار شد:

چو بیدار شد شاه و او را بدید
کز آنسان همی لب به دندان گزید،
گمانی چنان بُرد کو را به خواب
خوَرش، کرد بر پرورش بر، شتاب

چون کسری از خواب بیدار شد، و دید که بزرگمهر لب به دندان میگزد، گمان برد که در خواب، از او بادی برجَسته است. پس بر او خشم گرفت و فرمان داد تا در خانه زندانیَش کنند:

بدو گفت کـ : «ای سگ تو را این که؟ گفت
که پالایش طبع بتوان نهفت!
نه من اورمزدم، اُ گر بهمنم!
ز خاک است و از باد و آتش، تنم!»
جهاندار چندی زبان رنجه کرد
ندید ایچ پاسخ جز از باد سرد
بپژمرد بر جای، بوزرجمهر
ز شاه و ز کردار گردان سپهر
که بس زود دید او، نشانِ نشیب
خردمند، خامُش بماند از نهیب
همه گرد بر گرد آن مَرغزار
سپه بود و اندر میان، شهریار
نشست از برِ اسپ، کسری به خشم
ز ره تا درِ گاه، نگشاد چشم
همه ره، ز دانا همی لب گَزید
فرود آمد از باره، چندی ژکید
بفرمود تا روی و سِندان کنند
به داننده بر، کاخ، زندان کنند
در آن کاخ بنشست بوزرجمهر
ازو برگسسته، جهاندار، مهر

پس از چندی، برایش پیام فرستاد که: با فرو افتادن از آن پایگاه، چگونه ای؟:

بدو گفت: ”رَو پیش دانا بگوی
کز آن نامور گاه و آن آبروی،
چرا؟ جُستی از برتری، کمتری!
به بدگوهر و، ناسزا داوری!“

و بزرگمهر پاسخ داد:

ز شاه آنچه بشنید، با او بگفت
چنین یافت زو، پاسخ اندر نهفت
که: «گاهِ من از گاهِ شاه جهان
فراوان به است آشکار و نهان»

پس کسری فرمان داد او را در سیاهچال به بند بکشند، و پس از چندی از روزگارش پرسید:

فراوان ز پاسخ برآشفت شاه
وَرا بند فرمود و تاریکْ چاه
دگر باره پرسید زان پیشکار
که: «چون دارد آن کم خرد روزگار!»
پرستنده آمد، پر از آب، چهر
بگفت آن سخنها به بوزرجمهر
چنین داد پاسخ بدو، نیکخواه
که: «روز من آسانتر از روز شاه»

کسری خشمگین شد و فرمان داد آن دانای بزرگ را در تنوری تنگ و آهنین جای دادند که اندرون آن از همه سو تیغ و سرنیزه بود:

ز پاسخ برآشفت و شد چون پلنگ
ز آهن تنوری بفرمود تنگ
ز پیکان و از میخ گرد اندرش
هم از بند آهن گرفته سرش
بدو اندرون، جای دانا گزید
دل از مهر دانا به یکسو کشید
نبد روزش آرام و، شب، گاهِ خواب
تنش پر ز سختی، دلش پرشتاب

باز دل کینه ور کسری را آرامش نبود و پیشکارش را فرستاد تا چنین پرسش کند:

بگویش که: «چون بینی؟ اکنون تنت
که از میخ تیز است پیراهنت!»

و پاسخ چنین یافت:

فرستاده آمد بداد آن پیام
که بشنید از آن مهتر خویشکام
چنین داد پاسخ به مرد جوان
که: «روزم به از روز نوشیروان»

باز کسری پیغامبر میفرستد و در نهایت خشم، آن دانای بزرگ را از دژخیم و تیغ تیز میترساند:

چو برگشت و پاسخ بیاورد مرد
ز گفتار، شد شاه را روی، زرد!
ز ایوان یکی راستگویی گُزید
که گفتار دانا بداند شنید
که: ”رَو، تو، مر آن بدنهان را بگوی
که: گر، پاسخت را بَوَد رنگ و بوی،
اُگر نه، که دژخیم با تیغ تیز
نُماید تو را گردش رستخیز“

امّا دانا را پاسخ، همان است که بود:

بیامد بگفت آنچه بشنید مرد
شد از درد، دانا دلش پر ز درد
بدان پاکدل گفت بوزرجمهر
که: «ننمود هرگز به ما بخت، چهر
چه با گنج و تخت و، چه با رنجِ سخت
ببندیم هردو بناکام، رخت
نه این پای دارد به گیتی، نه آن
سرآید همی نیک و بد بیگمان
ز سختی گذر کردن آسان بَوَد
دل تاجداران هراسان بَوَد»

به گزارش شاهنامه، سرانجام او را از بند در آوردند و به ایوان (کاخ) بازگرداندند، در حالی که رنج زندان نابینایش کرده بود:

خردمند و دژخیم بازآمدند
برِ شاهِ گردنفراز آمدند
شنیده بگفتند با شهریار
دلش گشت زان پاسخِ او فگار
به ایوانش بردند زان تنگْ جای
به دستوریِ پاکدل رهنمای
بر این نیز بگذشت چندی سپهر
پرآژنگ شد روی بوزرجمهر
دلش تنگ برگشت و باریک شد
دو چشمش ز اندیشه تاریک شد

امّا گویا (به گزارش تاریخ نگاران پسین) بزرگمهر در آن تنور جان داده است. پس نویسندگان دربار ساسانی، داستان دروغ دُرج بسته را ساختند و پس از آن افزودند تا بر این ستم و سنگدلی کسری پرده ای کشیده باشند.

👩‍🎓 گزارش یک واژه:
اُ = و. یاداوری میکنیم که «و» عطف فارسی است و در زبان پهلوی اُ بوده است و در شاهنامه هم اُ به کار میرود، امّا نسخه برداران بجایش «و» را نوشته اند که جدیدتر است. برخی ویرایشگران شاهنامه به این نکته پی برده اند، امّا باز اُ را به گونة نادرستِ وُ نوشته اند. همچنین، «گر» در شاهنامه به معنای «یا»، فراوان به کار میرود.
گزارش این واژه ها در برخی ابیات بالا:

نه من اورمزدم، اُ گر بهمنم!

یعنی: من نه اورمزد هستم، نه بهمن

که: ”رَو، تو، مر آن بدنهان را بگوی
که: گر، پاسخت را بَوَد رنگ و بوی،
اُگر نه، که دژخیم با تیغ تیز
نُماید تو را گردش رستخیز“

یا پاسخ پر رنگ و بوی میدهی (پاسخ آراسته و زیبا، پاسخی که مرا خوش آید)، یا با دژخیم و تیغ تیز رستخیز فرا میرسد (کشته میشوی).

🍁
🍁🍁
🌾شاهنامه شناسی🌾 pinned «آیا مطالب این کانال را میپسندید؟»
🍁 گزارش برخی واژه ها در ویدئوی «کودتای اردشیر ساسانی»

استاد به این ابیات از آغاز پادشاهی اردشیر اشاره میکنند:

به درگاه چون خواست لشگر فزون
فرستاد بر هر سویی رهنمون
که تا هر کسی را که باشد پسر
نَمانَد که بالا کِشد بی هنر
سواری بیاموزد و کارِ جنگ
به گرز و به تیغ و به تیر خدنگ
چو کودک به کوشش بنیرو شدی
به هر تُخششی در، بی آهو شدی
ز کَشوَر به درگاهِ شاه آمدی
بدان نامور پیشگاه آمدی
به لشگر بیاراست گیتی همه
شبان گشت و پرخاشجویان رمه

👩‍🎓 گزارش چند واژه:

نمانَد: نگذارَد. ماندن: گذاردن، اجازه دادن. معنای باقی گذاردن هم در شاهنامه میدهد.

بالا: قد

هنر: جنگاوری

کوشش: در زبان پهلوی و در فارسی کهنتر، نزدیک به زمان فردوسی، معنای «جنگ» میداده است.

تُخشِش: در زبان پهلوی «تُخشیشن» toxšīšn بوده است، و همان است که امروز «کوشش» میگوییم. بچة تُخس هم که امروز میگوییم از دیوار راست بالا میرود، از همین واژه گرفته شده است، یعنی بچه ای که زیاد کوشش و تقلّا میکند.

آهو: عیب، نقص. بی آهو: بی عیب و نقص، ماهر

کَشوَر: بخشهای مختلف ایران، استانها. در شاهنامه چندین بار به معنای استان و بخشهای گوناگون کشور آمده است، امّا امروز فقط معنای کل سرزمین ایران را میدهد.

معنای ابیات بالا:
در درگاه خودش لشگر فراوان میخواست. پس پیغامبر به اطراف فرستاد و به مردم گفت هرکسی که پسر دارد، اجازه ندهد که پسرش بی آموختن نبرد و رزم، قد بکشد (بزرگ شود)، و باید که سواری و جنگ و به کار بردن گرز و شمشیر و تیراندازی را بیاموزد. هنگامی که کودکان (نوجوانان ناپخته) در جنگیدن قوی شدند و در تمام کوششها ماهر و توانا گردیدند، از اطراف و استانها به بارگاه اردشیر آمدند. و چنان شد که لشگری عظیم گرد کرد و شبان پرخاشجویان شد. بیت آخر به روشنی میگوید که شاه بجای آن که شبانِ کشور باشد، شبان پرخاشجویان شده است. اسلحه به دست نوجوانان داده است تا مردم را بکشند و کشور را به آشوب بکشانند. در بیت چهارم به روشنی به «کودک» اشاره میکند و نشان از ناپختگی و نادانی آن نوجوانان دارد.


🍁
🍁🍁
📝 یاداوری دربارة یک واژه در اشعار فارسی:

بُوَد

این واژه را همه به گونة «بُوَد» bovad میخوانند، اما این درست نیست و باید «بَوَد» خوانده شود (صدای اَ روی ب).

بدو گفت خسرو که: ”ای پهلوان
دلم پر ز تیمار شد زان جوان

کنون پند تو داروی جان بَوَد
اُگرچه دل از درد، پیچان بَوَد“

در زبان پهلوی هم به گونة «بَوِت» bavet بوده است. زمانی همة نمونه های صرفی این واژه در فارسی به کار میرفته است، اما امروز تنها یک گونة آن در اشعار باقی مانده است:

بَوَم، بَوی، بَوَد، بَویم، بَوید، بَوَند.

نمونه ای از اشعار کهن فارسی:

آهوی کوهی در دشت چگونه بَوَذا
او ندارد یار، بی یار چگونه دَوَذا

از پساوای (قافیة) بَوَذا با دَوَذا میتوان دانست که بَوَد درست است. (بجای حرف د در آن، ذ آمده است.)

گونة دیگر این واژه در شاهنامه:

بدو گفت: ”شاها اَنوشَه بَوی
روان را به دیدار، توشَه بَوی

تا جاودان زنده باشی، و دیدار تو درمان درد روان من باشد.

📝
📚 نگرش به گونه ای از ستم نسخه برداران بر شاهنامهٔ فردوسی

پیش از رزم رستم با اشکبوس، این ابیات می آید:

بفرمود تا مهد بر پشتِ پیل
ببستند و شد روی گیتی چو نیل

بیامد گرازان به قلب سپاه
شد از گَرد، خورشیدِ تابان، سیاه

چنین گفت رستم که: ”گَردان سپهر
ببینیم، تا بر که؟ گردد به مهر!

یک امروز در جنگ یاری کنید
بر این دشمنان کامکاری کنید“

بدون شک پیش از بیت آخر، بیت یا ابیاتی از سخن فردوسی فرو افتاده است و رستم از سپاه میخواهد که پایداری کنند تا او رخش را نئل کند، زیرا در ابیات پسین، در زیر عنوان «کشته شدن الوای زابلی»، این بیت می آید:

که من رخش را بستم امروز نئل
به خون کرد خواهم سرِ تیغ، لئل

همچنین به همین دلیل است که رستم پیاده به رزم اشکبوس میرود.

📚
🌼 از زبان استاد

واژة چهارزانو

چرا امروز به حالتی از نشستن که دو پا روی هم خم میشود، میگوییم «چهارزانو»؟

در زبان اوستائی اَنک ank یعنی خم کردن و پیچاندن، و اُست ost یعنی استخوان.
«انگشت» در زبان پهلوی «انگوست» angust خوانده میشود، که برابر است با استخوان خم شونده.
انک یا انگ به anj تبدیل میشود، و «آرَنج» از آن برمیآید، جایی از دست که خم میشود.
اَنج anj به زَنگ zang تبدیل میشود و «زانو» از آن بر میآید. خراسانیان به قوزک پا میگویند «زِنگیچة پا» که در آن هم «زنگ» وجود دارد.

بنابراین، «چهارزانو» یعنی حالتی از نشستن که پا از چهار نقطه خم میشود.

🌼
🌼🌼
این نوشته، تکراری از نوشته های پیشین است.


🎓 ویرایش شاهنامه: گزافه گوئي و سنجش خِرَد


🔸 «کشتن بهرام گور، کَرگ را در هندوستان»:

داستان در شاهنامه چنان است که:

یکی کَرگ بود اندران شهرِ شاه
ز بالای او بسته بر باد راه
اُ زان بیشه بگریختی شیر نر
هم از آسمان کرگس تیزپر
یکایک همه هند ازو پر خروش
از آواز او کر شدی تیزگوش
به بهرام گفت: ”ای پسندیده مرد
بر آید به دست تو این کارکرد ...

چو بینم به نیروی یزدان تنش
ببینی به خون غرقه پیراهنش ...

چو از دور دیدند خرتوم اوی
ز هنگش همی پست شد بوم اوی ...

این داستان افزوده و سراپا دروغ را نادرستیهای گوناگون است، از جمله:

❗️ کرگدن را بالای بلند نیست که راه را بر باد ببندد و اژدهاست که به داشتن بالای بلند وصفش کرده اند.

❗️ مگر کرگدن را همانند اژدها دود و دم است که کرکسان را از آسمان بگریزاند؟

❗️ چگونه شاید که همة هندیان از یک کرگدن که در بیشه میزیست در خروش (عاجز، ناتوان) باشند؟

❗️ کرگدن را پیراهن نیست که به خون غرقه شود!

❗️ خرتوم از آنِ فیل است، نه کرگدن! (تذکر: خرتوم با فیل از هندوستان آمده است و پیوندی با تازیکستان ندارد و نشاید آن را با ط نوشت!)

❗️ پذیرفتنی نیست که هندیان در کشتن یک کرگدن ناتوان مانده باشند و دلاوری از ایران همچون بهرام‌ گور، از پای درآوردنش را برای خود افتخار بداند.

❗️ این داستان در تاریخهای هندیان نیامده است.

⚠️ در اینجا شایستة یاداوری است که بیت مشهور: ”هنر نزد ایرانیان است و بس ...“، که بسیارگویان به آن زیاد پرداخته اند، در همین داستان افزوده آمده است و از فردوسی نیست. همین نگاههای سطحی به شاهنامه یا استفادة دلخواه از ابیات آن بی داوری خِرَد، ابزاری در دست بدخواهان ایران شده است و برخی (همچون شاملو) فردوسی را فاشیست و نژادپرست خوانده اند. از افزوده بودن داستان هم که بگذریم، واژة «هنر» به معنای امروزین آن، معنائي تازه است:

👨‍🎓 در اوستا «هونَرَ» hūnara و در پهلوی «هونَرْ»، به معنای شجاعت، دلیری، پهلوانی، جنگاوری بوده است. این واژه در عصر شاهنامه به همین معنی به کار میرفته است و از دوران قاجار بود که معنای تازه ای یافت (بجای ”صنایع مستظرفه“). از شاهنامه است در توصیف زال:

به مردی هنر، در هنر ساخته
خرَدْش، از هنرها براَفراخته
(با آن که هنر و جنگاوری او از همه بیشتر است، خردش از هنر او برتر است)

🔸 نمونة دیگر:

بزد تیر بر سینة شیر، چاک
گذر کرد با پرّ و پیکان به خاک


این سخن گزافه است. در برترین تیراندازی جهان پهلوان رستم چنین آمده است:

چو پیکان ببوسید انگشت اوی
گذر کرد از مهرة پشت اوی

پیکان (نوک تیر) از مهرة پشت اشکبوس گذشت و سخن از پر تیر نرفته است. در شاهنامه بارها پَرِ تیر گفته شده: ”همی پرّ و پیکانش در خون کشید“، چون به شکم نخچیر فرو رفت، پرّ آن نیز از این سو تا کنار زخم پیش رفت و خونین شد.
اینچنین تیراندازی همواره ستوده شده است. از کارنامة اردشیر بابکان:

📖 ”تیری چنان به گور بزد که تیر تا پر اندر شکم گور رفت.“

🔶 اسب:
در نبرد سوفزای با خوشنواز: (داستانی که سراسر افزوده است)

یکی تیغ زد بر سرش سوفزای
سپاه اندر آمد به تندی ز جای
بجست از کف تیغزن خوشنواز
به شیب اندر انداخت اسپ از فراز
چو باد دمان از پسش سوفزای
همی تاخت با نیزة سرگرای
بسی کرد زان نامداران اسیر
بسی کشته شد هم به پیکان تیر!

نخست، «از جای اندر آمدن» یعنی چه؟! خردة دیگری که میتوان گرفت آن است که اسب در شیب، آرام آرام گام برمیدارد، و روش اسب در سرازیری را نشاید به باد دمان همانند کردن!

🍀
🍀🍀
🌼 از زبان استاد

معنای سه واژه: بجنورد، بروجرد، هجره

#بجنورد: نخست «بیژن کَرت» بوده است یعنی ساختة بیژن. کَرتَن (که بعدها به کَردَن تبدیل شده است) به معنای ساختن است.

#بروجرد: نخست «ویروکَرت» بوده است. در اوستا کرِتَ kreta و در پهلوی «کَرت» kart = ساخته شده. پسوند «کرت» بدنبال نام جایها آمده است، چون دارابکَرت، یعنی شهری که داراب ساخته است. این نام نرم نرم به گونة دارابکَرد، دارابگَرد، دارابگِرد، دارابجِرد در آمد. در زبان فارسی هم «کردن» یعنی ساختن. از شاهنامه است:

ز سنگ و ز گِل چون که دیوار کرد
نخست از برش هندسی کار کرد

ویروکَرت یعنی شهری که ویرو (پهلوانی بوده) آن را ساخته است. پسوند کِرِت خود از ریشة کَرْ اوستائی آمده است به معنی ساختن و نیز ریشة کَنْ = خانه، که واژه های کَنت، کَند، کَد = خانه از آن برآمد. (ویروکَرت، ویروکرد، ویروگِرد، ویروجِرد، بروجرد).

#هجره: واژه ای فارسی است و نوشتنش با ح (#حجره) نادرست است. در اوستا هوکِرِتَ hukreta ؛ هو = خوب؛ کرِتَ = ساخته شده، روی هم یعنی «خوب ساخته شده». پسوند کِرِتَ بدنبال نام جایها آمده است، چون دارابکَرت، که نرم نرم به گونة دارابکَرد، دارابگَرد، دارابگِرد، دارابجِرد در آمد. بر همین بنیاد، هوکِرِتَ به گونة هوکَرت، هوگَرد، هوجَر، هُجره دگرگون میشود. پسوند کِرِت خود از ریشة کَرْ اوستائی آمده است به معنی ساختن، و نیز ریشة کَنْ = خانه، که واژه های کَنت، کَند، کَد = خانه از آن برآمد. بر این بنیاد، هوکِرِتَ را میشود «خانة خوب» معنی کرد. از هُجره، واژة «هجله» (هجلة عروس) را نیز ساخته اند که بر نادرست، ’#حجله‘ مینویسند.

🌼
🌼 از زبان استاد

معنای "خانسار" (نام شهر)


«خا» در اوستا، «خانیک» در پهلوی، «کانی» در زبان کردی، و «خانی» در زبان فارسی، همه به معنی «چشمه» هستند.
در نام محله "خانی آباد" هنوز مانده است.

نام شهر «خانسار» نیز همین است: چشمه سار.

بر این بنیاد، نوشتن آن بصورت 'خوانسار' نادرست است.

🌼