Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#دارن_هاردی در این ویدیو ما را با دزدی آشنا میکند که هر روز به ما دستبرد میزند! و به ما یاد میدهد تا چگونه مانع این دزد شویم.
@pelak40
🆔 @sayehsokhan
@pelak40
🆔 @sayehsokhan
زنها را باید زیاد دوست داشت
باید احساسِ منحصر بهفرد بودن به آنها داد
باید شبیه معجزه به زنها نگاه کرد
زنی که بداند بودنش،
مردی را به وَجد میآورد،
هرگز پیر نخواهد شد
هرگز...!
🆔 @sayehsokhan
باید احساسِ منحصر بهفرد بودن به آنها داد
باید شبیه معجزه به زنها نگاه کرد
زنی که بداند بودنش،
مردی را به وَجد میآورد،
هرگز پیر نخواهد شد
هرگز...!
🆔 @sayehsokhan
#از_شما
" تنبیه یا هدیه ای به نام عشق"❤️
✍ طلعت رافعی
ماشین را در زیر سایه درختی و در یکی از خیابان های فرعی برای دقایقی، پارک کردم، تا ساعت پایان طرح ترافیک آغاز شود و بتوانم وارد منطقه طرح شوم. در این مواقع به جای فرو کردن سر در گوشی، علاقمندم تا بیشتر، آدم ها، تعاملاتشان و آنچه در محیط می گذرد را ببینم و، واکاوی کنم. کودکی حدودا 9 ساله را دیدم که با شتاب، کوله اش را جلوی در خانه ای انداخت و پشت سر خانم سالمندی که در دستانش چند پلاستیک از مایحتاج خریداری شده اش بود، دوید و گفت خانم، خانم، اجازه بدهید کمکتون کنم. به یک باره انبوهی از پرسش ها، همراه با حالی شگفت زده و متعجب، ذهنم را در بر گرفت. این پسر بچه که گرچه به نظر بسیار باهوش، زیرک، و پر اعتماد به نظر می رسید، چگونه هم از خود مراقبت می کند، و هم به دیگران اعتماد؟ در شرایطی که بچه های این سنین، یا وابسته به والدین هستند، یا سر در بازی های کامپیوتری دارند، یا مشغول بازی با همسالان در کوچه ها هستند، و یا مثل شاهزاده ها، در خانه با مربی خصوصی کار می کنند، چگونه نیاز یک سالمند را "می بیند" و به او کمک می کند؟ چه کسی به او آموزش داده است؟ چگونه این احساس امنیت و اعتماد را به دست آورده است؟
تا جایی که حافظه من یاری می کرد، این دست از کودکان با ویژگی های مستقل بودن و حمایت گر را در دهه شصت و هفتاد و بیشتر در مناطق شهرستانی و بومی که همه برای یکدیگر آشنا بودند، دیدم، نه سال نود و هفت که بزرگتر ها در اندیشه جوشش دیگ خویش هستند، و کودکان در بند لذت های خود.
در همین حال و افکارم سیر می کردم، که دیدم همان پسر بچه با یک شاخه گل در دست، مسیر رفته را بر می گردد. پیاده شدم، و گفتم می دانم عجله داری، عذر خواهی می کنم وقتت را می گیرم. یک سوال داشتم. این کمک به دیگران را در کتابها خواندی یا در مدرسه به تو آموزش دادند و یا پدر و مادرت به تو یاد دادند.
همینطور که نفس نفس می زد و صورتش از گرما گل انداخته بود، گفت:
هر زمانی تکالیفم را انجام نمی دهم، یا کار بدی کرده باشم، پدر و مادرم از من می خواهند که حتما یک کاری که کمک به دیگران هست را انجام دهم. امروز استاد موسیقیم از تمرینم راضی نبود، مادر گفت برو ببین چیکار میخوای بکنی؟ گفتم یعنی والدینت تعیین می کنند با چه روشی باید کمک بکنی، یا خودت انتخاب می کنی؟ آنها فقط می گویند، ببین میخوای چیکار کنی؟
با خود فکر کردم عجب پدر و مادر فیلسوفی دارد این پسر. " به یاد دانشمندان علم روانشناسی افتادم که سالها پیش، در دل آزمایشگاههای روانشناسی، و از طریق آزمایش بر روی سگ و میمون و موش، روش های تشویق و تنبیهی را تولید و به خورد مردم جهان دادند، که حاصلش یا نسلی پر توقع و ناراضی از آب در آمد، و یا نگران و مضطرب.
یعنی این کمکت به این خانم مسن، تنبیهی بود که باید می شدی؟
گفت بله
گفتم دیگر چه کمک هایی به دیگران کردی؟
گفت چند بار به پسر همسایه که مدرسه استثنایی می رود، ریاضی آموزش دادم. چند بار هم رفتم پیش مادر بزرگم که تنهاست، خوابیدم. یک بار هم پول توجیبی روزم را دادم به یک نفر.
گفتم این شاخه گلی که در دست داری داستانش چی هست؟
گفت: آن خانم از گل فروشی سر کوچه خونش خرید و به من داد، گفتم اجازه دارم اسمت را بپرسم؟ گفت محمد هستم.، گفتم محمد چند سال داری؟ گفت 9 سال.
گفتم محمد، گل ندارم که به تو هدیه بدهم، ولی یک بسته شکلات گرفتم تا ببرم مهمانی، این را به تو که امروز، عشق، امید و شادی را به من هدیه دادی، می دهم. سلام منو به پدر و مادرت هم برسان. خواهشی هم داشتم، اول اینکه مراقب خودت باش.
طوری که گویا فهمید منظورم چیست؟ خندید و گفت هستم. به هر کسی کمک نمی کنم.
دوم اینکه وقتی بزرگ شدی و خیلی توانمند تر از امروز شدی، به کمکت به دیگران ادامه بده.
دستی تکان داد و خداحافظی کرد و رفت.
خوشحال شدم که هنوز میتوان دلهایمان را آب و جارو زد. هنوز می شود به فرزندانمان یاد بدهیم که در رنج، درد، شادی و غم دیگران شریک شوند. هنوز میشود عشق را به دیگران هدیه کرد. هنوز می توان لبخند را بر آسمان هر کوچه ای به پرواز در آورد.❤️❤️❤️❤️
🆔 @sayehsokhan
" تنبیه یا هدیه ای به نام عشق"❤️
✍ طلعت رافعی
ماشین را در زیر سایه درختی و در یکی از خیابان های فرعی برای دقایقی، پارک کردم، تا ساعت پایان طرح ترافیک آغاز شود و بتوانم وارد منطقه طرح شوم. در این مواقع به جای فرو کردن سر در گوشی، علاقمندم تا بیشتر، آدم ها، تعاملاتشان و آنچه در محیط می گذرد را ببینم و، واکاوی کنم. کودکی حدودا 9 ساله را دیدم که با شتاب، کوله اش را جلوی در خانه ای انداخت و پشت سر خانم سالمندی که در دستانش چند پلاستیک از مایحتاج خریداری شده اش بود، دوید و گفت خانم، خانم، اجازه بدهید کمکتون کنم. به یک باره انبوهی از پرسش ها، همراه با حالی شگفت زده و متعجب، ذهنم را در بر گرفت. این پسر بچه که گرچه به نظر بسیار باهوش، زیرک، و پر اعتماد به نظر می رسید، چگونه هم از خود مراقبت می کند، و هم به دیگران اعتماد؟ در شرایطی که بچه های این سنین، یا وابسته به والدین هستند، یا سر در بازی های کامپیوتری دارند، یا مشغول بازی با همسالان در کوچه ها هستند، و یا مثل شاهزاده ها، در خانه با مربی خصوصی کار می کنند، چگونه نیاز یک سالمند را "می بیند" و به او کمک می کند؟ چه کسی به او آموزش داده است؟ چگونه این احساس امنیت و اعتماد را به دست آورده است؟
تا جایی که حافظه من یاری می کرد، این دست از کودکان با ویژگی های مستقل بودن و حمایت گر را در دهه شصت و هفتاد و بیشتر در مناطق شهرستانی و بومی که همه برای یکدیگر آشنا بودند، دیدم، نه سال نود و هفت که بزرگتر ها در اندیشه جوشش دیگ خویش هستند، و کودکان در بند لذت های خود.
در همین حال و افکارم سیر می کردم، که دیدم همان پسر بچه با یک شاخه گل در دست، مسیر رفته را بر می گردد. پیاده شدم، و گفتم می دانم عجله داری، عذر خواهی می کنم وقتت را می گیرم. یک سوال داشتم. این کمک به دیگران را در کتابها خواندی یا در مدرسه به تو آموزش دادند و یا پدر و مادرت به تو یاد دادند.
همینطور که نفس نفس می زد و صورتش از گرما گل انداخته بود، گفت:
هر زمانی تکالیفم را انجام نمی دهم، یا کار بدی کرده باشم، پدر و مادرم از من می خواهند که حتما یک کاری که کمک به دیگران هست را انجام دهم. امروز استاد موسیقیم از تمرینم راضی نبود، مادر گفت برو ببین چیکار میخوای بکنی؟ گفتم یعنی والدینت تعیین می کنند با چه روشی باید کمک بکنی، یا خودت انتخاب می کنی؟ آنها فقط می گویند، ببین میخوای چیکار کنی؟
با خود فکر کردم عجب پدر و مادر فیلسوفی دارد این پسر. " به یاد دانشمندان علم روانشناسی افتادم که سالها پیش، در دل آزمایشگاههای روانشناسی، و از طریق آزمایش بر روی سگ و میمون و موش، روش های تشویق و تنبیهی را تولید و به خورد مردم جهان دادند، که حاصلش یا نسلی پر توقع و ناراضی از آب در آمد، و یا نگران و مضطرب.
یعنی این کمکت به این خانم مسن، تنبیهی بود که باید می شدی؟
گفت بله
گفتم دیگر چه کمک هایی به دیگران کردی؟
گفت چند بار به پسر همسایه که مدرسه استثنایی می رود، ریاضی آموزش دادم. چند بار هم رفتم پیش مادر بزرگم که تنهاست، خوابیدم. یک بار هم پول توجیبی روزم را دادم به یک نفر.
گفتم این شاخه گلی که در دست داری داستانش چی هست؟
گفت: آن خانم از گل فروشی سر کوچه خونش خرید و به من داد، گفتم اجازه دارم اسمت را بپرسم؟ گفت محمد هستم.، گفتم محمد چند سال داری؟ گفت 9 سال.
گفتم محمد، گل ندارم که به تو هدیه بدهم، ولی یک بسته شکلات گرفتم تا ببرم مهمانی، این را به تو که امروز، عشق، امید و شادی را به من هدیه دادی، می دهم. سلام منو به پدر و مادرت هم برسان. خواهشی هم داشتم، اول اینکه مراقب خودت باش.
طوری که گویا فهمید منظورم چیست؟ خندید و گفت هستم. به هر کسی کمک نمی کنم.
دوم اینکه وقتی بزرگ شدی و خیلی توانمند تر از امروز شدی، به کمکت به دیگران ادامه بده.
دستی تکان داد و خداحافظی کرد و رفت.
خوشحال شدم که هنوز میتوان دلهایمان را آب و جارو زد. هنوز می شود به فرزندانمان یاد بدهیم که در رنج، درد، شادی و غم دیگران شریک شوند. هنوز میشود عشق را به دیگران هدیه کرد. هنوز می توان لبخند را بر آسمان هر کوچه ای به پرواز در آورد.❤️❤️❤️❤️
🆔 @sayehsokhan
کودکان اساتید خلاقیت!
تا حالا کودکان ۵ ساله را در حال بازی تماشا کردهاید ؟
آنها هنگام بازی کنجکاو و بسیار خلاقند هنوز هیچ کس به آنها نگفته که در انجام امور حد و مرز دارند.
آنها موسیقیدانان بزرگ، کمدینهای عالی و سیاحانی شجاع هستند.
هنوز نمی دانند همرنگ جماعت شدن یعنی چه و در تصوراتشان قادر به انجام هر کاری هستند و توانمندیهای شان حد و مرزی ندارد.
📚 #برشی_از_کتاب : #خلاقیت_و_تغییر
📘#نام_اصلی: #Unleash_the_creative_new_you
✍️ اثر: #دکتر_ویل_ادواردز
👌 ترجمه: #ابوذر_کرمی
📖 صفحه: 9
📇 انتشارات: #سایه_سخن
🆔 @Sayehsokhan
تا حالا کودکان ۵ ساله را در حال بازی تماشا کردهاید ؟
آنها هنگام بازی کنجکاو و بسیار خلاقند هنوز هیچ کس به آنها نگفته که در انجام امور حد و مرز دارند.
آنها موسیقیدانان بزرگ، کمدینهای عالی و سیاحانی شجاع هستند.
هنوز نمی دانند همرنگ جماعت شدن یعنی چه و در تصوراتشان قادر به انجام هر کاری هستند و توانمندیهای شان حد و مرزی ندارد.
📚 #برشی_از_کتاب : #خلاقیت_و_تغییر
📘#نام_اصلی: #Unleash_the_creative_new_you
✍️ اثر: #دکتر_ویل_ادواردز
👌 ترجمه: #ابوذر_کرمی
📖 صفحه: 9
📇 انتشارات: #سایه_سخن
🆔 @Sayehsokhan
Baqe Man
Akhavan Sales
باغ بیبرگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
شعر و صدای #مهدی_اخوان_ثالث❤️
#موسیقی_شبانه
@ChelCheraghMag
🆔 @sayehsokhan
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
شعر و صدای #مهدی_اخوان_ثالث❤️
#موسیقی_شبانه
@ChelCheraghMag
🆔 @sayehsokhan
Audio
Mousa Malekian
📚 #برشی_از_کتاب #هر_روز_به_سوی_تو_می_آیم
✍️ اثر: #جی_پی_واسوانی
👌 ترجمه: #فریبا_مقدم
📇 ناشر: #نشر_دایره
🎤 خوانش: #موسا_ملکیان
🆔 @SayehSokhan
✍️ اثر: #جی_پی_واسوانی
👌 ترجمه: #فریبا_مقدم
📇 ناشر: #نشر_دایره
🎤 خوانش: #موسا_ملکیان
🆔 @SayehSokhan
در ⏰ #قرارملاقات با خودم #امروز_تصمیم_دارم :
بهترین طناب باز حیاط مدرسه زندگیم باشم.
🌷 @Sayehsokhan 🌷
بهترین طناب باز حیاط مدرسه زندگیم باشم.
🌷 @Sayehsokhan 🌷
امروز نخستین سالمرگ پروفسور #مریم_میرزاخانی است. یادش گرامی و راهش در کسب علم پر رهرو باد
🆔 @SayehSokhan
🆔 @SayehSokhan
امروز افتتاح مدرسه بانو مريم ميرزاخانى
🔹انجمن حامى به يادبود فخر ايران، بانو مريم ميرزاخانى مدرسه اى را در منطقه اى محروم بنا نهاد.
🔸اين مدرسه به نام مريم ميرزاخانى نامگذارى شده است تا كودكانمان بتوانند بزرگتر فكر كنند ، خودشان را باور داشته باشند و آرزوهايشان را بسازند.
وقتى دختران روستاى ايتك پشت نيمكتهاي مدرسه مريم به فردايشان فكر مى كنند در ذهنشان الگويى داشته باشند از تلاش، هدف ، موفقيت و باور كنند زندگيشان در همان روستا و در كودكىِ كوتاهشان خلاصه نمي شود
🔸مدرسه پرفسور مريم ميرزاخانى در
روستاي ايتكِ شهرستان سرباز در استان سيستان بلوچستان واقع شده است.
🔸مدرسه ٦ كلاسه با ٢٧٠ دانش آموز دختر و پسر به همت انجمن حامى و نيكوكار ارجمند خانم افسانه هدايتى امروز افتتاح مى شود و كودكان اين روستا ياد و نام اين عزيز را در شوق يادگيرى جاودانه خواهند كرد.
#سرباز_سيستان_بلوچستان
@hami_association
🆔 @SayehSokhan
🔹انجمن حامى به يادبود فخر ايران، بانو مريم ميرزاخانى مدرسه اى را در منطقه اى محروم بنا نهاد.
🔸اين مدرسه به نام مريم ميرزاخانى نامگذارى شده است تا كودكانمان بتوانند بزرگتر فكر كنند ، خودشان را باور داشته باشند و آرزوهايشان را بسازند.
وقتى دختران روستاى ايتك پشت نيمكتهاي مدرسه مريم به فردايشان فكر مى كنند در ذهنشان الگويى داشته باشند از تلاش، هدف ، موفقيت و باور كنند زندگيشان در همان روستا و در كودكىِ كوتاهشان خلاصه نمي شود
🔸مدرسه پرفسور مريم ميرزاخانى در
روستاي ايتكِ شهرستان سرباز در استان سيستان بلوچستان واقع شده است.
🔸مدرسه ٦ كلاسه با ٢٧٠ دانش آموز دختر و پسر به همت انجمن حامى و نيكوكار ارجمند خانم افسانه هدايتى امروز افتتاح مى شود و كودكان اين روستا ياد و نام اين عزيز را در شوق يادگيرى جاودانه خواهند كرد.
#سرباز_سيستان_بلوچستان
@hami_association
🆔 @SayehSokhan
۱. اسم مریم میرزاخانی را بار اول دبیرستانی که بودم شنیدم. کسی بود که نشنیده باشد یعنی؟ با دو طلای المپیاد ریاضی جهانی المپیادیِ المپیادیها بود. یک جور مظهر نبوغ. بعد که رفتم شریف، آن روزهای اول که هنوز "المپیادیها" رفقای صمیمی نشده بودند و یواشکی به هم نشانشان میدادیم که مثلا "این رضا صادقیهها! طلای ریاضی جهانی!"، مریم میرزاخانی بازهم جایگاهش ویژه بود. دوستی داشتم که وقتی مریم را جلوی ساختمان ابنسینا میدید، میگفت "نگاه مریم میرزاخانی به من افتاد، به آیکیوم چند تا اضافه شد." دیگری سری تکان میداد و میگفت "رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند."
۲. بعد سالیان دراز گذشت و خبر دکترا گرفتن و پیشرفتهای علمیش دورادور رسید. نه که انتظار دیگری باشد البته. میچرخید بین هاروارد و پرینستون و استانفورد و در بالاترین سطوح میدرخشید. تعجبی نداشت. حتی مدال فیلدز را هم که برد باز تعجب نکردم. یعنی فیلدز را به جز او کس دیگری باید میبرد؟ به جایش آنچه همیشه متعجبم میکرد بیسر و صدا بودنش بود و افتادگیش. هستند آدمهایی که با یک دهم دستاوردهایش خدا را هم بنده نیستند. مریم میرزاخانی ولی ساکت بود. یادم هست آن روزهای بعد از مدال فیلدز، که اسمش دوباره سر زبانها افتاده بود و باز شده بود اسم خاص، با برادرم صحبت میکردم و به مصداقِ مشک آنست که خود ببوید میگفت "دیدی حتی وبسایت شخصی نداره؟ دمش گرم واقعا."
۳. خبر سرطانش را از تلگرام که دیدم، فرستادم برای یکی از آن صمیمیترین دوستان زندگی که دوست مشترکمان بود و پرسیدم که واقعیت دارد یا نه، و گفت که ایکاش این لامذهب هم جزیی از آن این همه دروغی بود که از تلگرام در میآید، واقعیت است و بیمارستان است. گفت که همه میپرسند "چرا مریم؟" ده دقیقهای حرف زدیم، حرف از دنیا و از بد نشستن تاس و از بخت و اقبال بد. بهتر از من میدانست که "چرا" سوالی نیست که اینطور مواقع معنی و کاربردی داشته باشد، ولی غم راستش با منطق و استدلال میانه خاصی ندارد. خداحافظی که کردیم دیدم قادر به کار نیستم. نیم ساعتی نشستم جلوی پنجرههای بزرگ کتابخانه و بیرون را نگاه کردم و ملودی آقای گلاکِ دوستداشتنی را گوش کردم و بعد وسایل را جمع کردم و رفتم. بعضی روزها هست که آن "که چی؟" ِ درون آدمی قویتر از آن است که کار کند.
۴. مریم میرزاخانی دوست من نبود، ولی بیست و دو سال مثالِ من بود از آدمی که از سختکوشیش و همتش و نبوغش بهترین استفاده را کرده؛ از آدمی که با خودش در صلح است و عشقش نه به اسم در کردن و معروفیت، که صرفا به ریاضی است و به کارش؛ از آدمی که در کمتر از چهل سالِ روی این کره خاکی، یک انحنایی به مرزهای کائنات داده. امروز صبح بیدار شدم به این خبر گند که آن دختر ساکتِ مانتوخاکستریِ دانشکده ریاضی، آن خانم موقر پیراهن آبی کوتاهموی برنده مدال فیلدز، آن "مریم" ِ گفتگوهای طولانی من و دوستانم درباره نبوغ و سختکوشی، یک دم در این ظلام درخشید و جست و رفت. ایکاش مثالها نمیرفتند. یادش گرامی.
✍ #علی_فرنودیان
🆔 @SayehSokhan
۲. بعد سالیان دراز گذشت و خبر دکترا گرفتن و پیشرفتهای علمیش دورادور رسید. نه که انتظار دیگری باشد البته. میچرخید بین هاروارد و پرینستون و استانفورد و در بالاترین سطوح میدرخشید. تعجبی نداشت. حتی مدال فیلدز را هم که برد باز تعجب نکردم. یعنی فیلدز را به جز او کس دیگری باید میبرد؟ به جایش آنچه همیشه متعجبم میکرد بیسر و صدا بودنش بود و افتادگیش. هستند آدمهایی که با یک دهم دستاوردهایش خدا را هم بنده نیستند. مریم میرزاخانی ولی ساکت بود. یادم هست آن روزهای بعد از مدال فیلدز، که اسمش دوباره سر زبانها افتاده بود و باز شده بود اسم خاص، با برادرم صحبت میکردم و به مصداقِ مشک آنست که خود ببوید میگفت "دیدی حتی وبسایت شخصی نداره؟ دمش گرم واقعا."
۳. خبر سرطانش را از تلگرام که دیدم، فرستادم برای یکی از آن صمیمیترین دوستان زندگی که دوست مشترکمان بود و پرسیدم که واقعیت دارد یا نه، و گفت که ایکاش این لامذهب هم جزیی از آن این همه دروغی بود که از تلگرام در میآید، واقعیت است و بیمارستان است. گفت که همه میپرسند "چرا مریم؟" ده دقیقهای حرف زدیم، حرف از دنیا و از بد نشستن تاس و از بخت و اقبال بد. بهتر از من میدانست که "چرا" سوالی نیست که اینطور مواقع معنی و کاربردی داشته باشد، ولی غم راستش با منطق و استدلال میانه خاصی ندارد. خداحافظی که کردیم دیدم قادر به کار نیستم. نیم ساعتی نشستم جلوی پنجرههای بزرگ کتابخانه و بیرون را نگاه کردم و ملودی آقای گلاکِ دوستداشتنی را گوش کردم و بعد وسایل را جمع کردم و رفتم. بعضی روزها هست که آن "که چی؟" ِ درون آدمی قویتر از آن است که کار کند.
۴. مریم میرزاخانی دوست من نبود، ولی بیست و دو سال مثالِ من بود از آدمی که از سختکوشیش و همتش و نبوغش بهترین استفاده را کرده؛ از آدمی که با خودش در صلح است و عشقش نه به اسم در کردن و معروفیت، که صرفا به ریاضی است و به کارش؛ از آدمی که در کمتر از چهل سالِ روی این کره خاکی، یک انحنایی به مرزهای کائنات داده. امروز صبح بیدار شدم به این خبر گند که آن دختر ساکتِ مانتوخاکستریِ دانشکده ریاضی، آن خانم موقر پیراهن آبی کوتاهموی برنده مدال فیلدز، آن "مریم" ِ گفتگوهای طولانی من و دوستانم درباره نبوغ و سختکوشی، یک دم در این ظلام درخشید و جست و رفت. ایکاش مثالها نمیرفتند. یادش گرامی.
✍ #علی_فرنودیان
🆔 @SayehSokhan
وقتی از تعهد و وجدان کاری حرف میزنیم دقیقا منظورمون چیه ☝
🆔 @sayehsokhan
🆔 @sayehsokhan
سوءتفاهم و یا کمرنگ شدن رابطه در زندگی، امری طبیعی است، مساله مهم است که با چه شیوه با این شرایط مواجه شویم و بعد از آن چگونه رابطه را تعمیر کنیم و بهبود بخشیم.
#گاتمن
@love_methods
🆔 @SayehSokhan
#گاتمن
@love_methods
🆔 @SayehSokhan
موضوع: #پیش_قضاوت / #انسانیت
✍ #فهیم_عطار
سه هفته پیش از دفتر مرکزی زنگ زدند و گفتند یک کارمند جدید برایمان میفرستند تا بار کار کمتر شود. اسمش ناتاشا است. ناتاشا از آن اسمهایی است که آدم دلش میخواهد شرمنده نکیر و منکر بشود و خودش را در عسل گناه غرق کند. مثل اسم شیدا و شهلا و کامبیز. همهی همکارهایم مثل گرگ دندان تیز کرده بودند تا ناتاشا بیاید. و دو هفتهی پیش آمد. آمد توی اتاقم تا خودش را معرفی کند. درست حس کسی را داشتم که وسط یک رویای شیرین، ساعت چهار صبح بیدارش کنند برای خوردن سحری. یک زن قوی و عضلانی توی چهارچوب در ایستاده بود که قطر بازویش یک شماره از دور کمر من بزرگتر بود. موقع دست دادن انگار میخواست انگشتهای آدم را ادغام کند توی هم. پشت موهایش را دم اردکی گذاشته بود و آدم را یاد امین حیایی میانداخت. جلوی آدم که میایستد، دستهایش را گره میزد توی هم و تا جایی که تاندونهایش کشش داشت، پاها را از هم فاصله میداد. درست انگار که میدان آزادی جلوی آدم بیاستد.
همان روز اول رفتم کنار میزش ایستادم تا یادش بدهم چطور فلکه طراحی کند. یک پیراهن مردانهی چهارخانه گشاد پوشیده بود. بعد تازه فهمیدم که یک خالکوبی بزرگ دارد پشتش. یک داس و چکش قرمز و آبی که از پس گردنش شروع میشد و دستهی داس میرفت پائین و تهش دیده نمیشد. همانجا فهمیدم که یک پهلوانِ کمونیست همکارم شده که موقع احوالپرسی با لهجهی جنوبی میگوید what’s up dude و خندهاش را با یوهاها شروع میکند. خیلی قوی و رسا.
حالا دو هفته است که با ما کار میکند. تازه فهمیدم که بزرگترین نقصان رفتاری من، پیشقضاوت است. ترجیحم بر این است که همه چیز را در همان ده دقیقهی اول حلاجی کنم، قضاوت کنم، حکم صادر کنم و پرونده را مختومه کنم و بروم سراغ مورد بعدی. اما توی این دو هفته متنبه شدم. ناتاشا یکشنبهی آخر هر ماه میرود اطعام ایتام. با یک گروه آدم شبیه به خودش. بعد از زلزلهی هائیتی، یک ماه تمام آنجا رفته بابت کمک. زلزلهی بم که آمده بود، ویزا گرفته بود برای ایران. که البته دولت فخیمه سه روز بعد ارجاعش دادند. آفریقا را مثل کف دستش میشناسد و عضو یکی دو موسسهی مبارزه با گرسنگی در آنجاست. یک دختر پنج ساله هم به فرزندی قبول کرده که یک پا ندارد. در ضمن هر روز درِ کنسرو لوبیای شارلوت (آن یکی همکارمان) را باز میکند. چون زور شارلوت نمیرسد. نسبت قوارهی شارلوت به ناتاشا، مثل قوارهی باطری نیمقلمی است به باطری ماشین.
نهایتا اینکه از بودن ناتاشا اینجا خیلی خرسندیم. دنیا پر است از آدمهای قلمی و قشنگ که در همان ثانیه اول آدم عاشقشان میشود. البته فقط به درد همان ثانیه اول میخوردند و مثل آپاندیس هیچ کاربرد حیاتی در دنیا ندارند. اینجا بیشتر ناتاشا لازم داریم. در ضمن من هم باید یاد بگیرم پیشقضاوت نکنم. کار کریهی است.
🆔 @SayehSokhan
✍ #فهیم_عطار
سه هفته پیش از دفتر مرکزی زنگ زدند و گفتند یک کارمند جدید برایمان میفرستند تا بار کار کمتر شود. اسمش ناتاشا است. ناتاشا از آن اسمهایی است که آدم دلش میخواهد شرمنده نکیر و منکر بشود و خودش را در عسل گناه غرق کند. مثل اسم شیدا و شهلا و کامبیز. همهی همکارهایم مثل گرگ دندان تیز کرده بودند تا ناتاشا بیاید. و دو هفتهی پیش آمد. آمد توی اتاقم تا خودش را معرفی کند. درست حس کسی را داشتم که وسط یک رویای شیرین، ساعت چهار صبح بیدارش کنند برای خوردن سحری. یک زن قوی و عضلانی توی چهارچوب در ایستاده بود که قطر بازویش یک شماره از دور کمر من بزرگتر بود. موقع دست دادن انگار میخواست انگشتهای آدم را ادغام کند توی هم. پشت موهایش را دم اردکی گذاشته بود و آدم را یاد امین حیایی میانداخت. جلوی آدم که میایستد، دستهایش را گره میزد توی هم و تا جایی که تاندونهایش کشش داشت، پاها را از هم فاصله میداد. درست انگار که میدان آزادی جلوی آدم بیاستد.
همان روز اول رفتم کنار میزش ایستادم تا یادش بدهم چطور فلکه طراحی کند. یک پیراهن مردانهی چهارخانه گشاد پوشیده بود. بعد تازه فهمیدم که یک خالکوبی بزرگ دارد پشتش. یک داس و چکش قرمز و آبی که از پس گردنش شروع میشد و دستهی داس میرفت پائین و تهش دیده نمیشد. همانجا فهمیدم که یک پهلوانِ کمونیست همکارم شده که موقع احوالپرسی با لهجهی جنوبی میگوید what’s up dude و خندهاش را با یوهاها شروع میکند. خیلی قوی و رسا.
حالا دو هفته است که با ما کار میکند. تازه فهمیدم که بزرگترین نقصان رفتاری من، پیشقضاوت است. ترجیحم بر این است که همه چیز را در همان ده دقیقهی اول حلاجی کنم، قضاوت کنم، حکم صادر کنم و پرونده را مختومه کنم و بروم سراغ مورد بعدی. اما توی این دو هفته متنبه شدم. ناتاشا یکشنبهی آخر هر ماه میرود اطعام ایتام. با یک گروه آدم شبیه به خودش. بعد از زلزلهی هائیتی، یک ماه تمام آنجا رفته بابت کمک. زلزلهی بم که آمده بود، ویزا گرفته بود برای ایران. که البته دولت فخیمه سه روز بعد ارجاعش دادند. آفریقا را مثل کف دستش میشناسد و عضو یکی دو موسسهی مبارزه با گرسنگی در آنجاست. یک دختر پنج ساله هم به فرزندی قبول کرده که یک پا ندارد. در ضمن هر روز درِ کنسرو لوبیای شارلوت (آن یکی همکارمان) را باز میکند. چون زور شارلوت نمیرسد. نسبت قوارهی شارلوت به ناتاشا، مثل قوارهی باطری نیمقلمی است به باطری ماشین.
نهایتا اینکه از بودن ناتاشا اینجا خیلی خرسندیم. دنیا پر است از آدمهای قلمی و قشنگ که در همان ثانیه اول آدم عاشقشان میشود. البته فقط به درد همان ثانیه اول میخوردند و مثل آپاندیس هیچ کاربرد حیاتی در دنیا ندارند. اینجا بیشتر ناتاشا لازم داریم. در ضمن من هم باید یاد بگیرم پیشقضاوت نکنم. کار کریهی است.
🆔 @SayehSokhan
دعوت به یک چالش جدید: برای فرزندانمان "گوئیدو" باشیم
✍️ کاوه معینفر
نمی خواهم آیه یاس و نا امیدی بخوانم ولی در این روزهای هجوم قیمت دلار، سکه، موبایل، خودرو، مسکن و ... هر کسی در آماج فکر و خیالهای ناشی از این اتفاقات زندگی واقعی قرار گرفته است.
فرقی هم ندارد از چه طبقهای باشد، درست است فشار بر طبقه کم درآمد جامعه بیشتر است ولی این دغدغهها و درگیریهای ذهنی همه ما را محصور کرده است، از فقیر تا غنی، هر کس به گونهای، مثلا:
یک کارگر روزمزد ساده، ذهنش درگیر فراهم کردن 3 میلیون ودیعه بیشتری است که صاحبخانه ازش خواسته.
یک کارمند معمولی، هر روز یکبار مرور میکند که پارسال با حقوق 1 ماه میتوانستم 2 سکه بخرم، امسال کفاف 1 سکه هم نمیدهد.
یک شخص با وضع مالی خوب، در فکر این است که برای هزینه تحصیل فرزندم در اروپا پارسال 80 میلیون فرستادم امسال باید 180 میلیون بفرستم.
یک مرفه پولدار هم نگرانست که با این محدودیتها و تحریمها آخرین مدل فلان ماشین را از کجا بخرد؟
و در ته ذهن همه ما کسی مدام تکرار میکند:
اگر پارسال با قرض، وام، نزول، چک یا هر بدبختی... 3 میلیون(کارگر ساده)/ 30 میلیون(کارمند)/ 300 میلیون(وضع خوب)/ 3 میلیارد(مرفه)/ 30 میلیارد (خیلی مرفه) دلار یا سکه خریده بودیم الان هم قرضمون رو پس داده بودیم، هم همون اندازه شاید هم بیشتر پول در حسابمون داشتیم.
این دم دستیترین مثالی بود که زدم والا اگر خدای نکرده بیکاری، بیماری، بدبیاری و ... هم در زندگیمان داشته باشیم، حجم ناراحتی و درگیریمان چند برابر خواهد بود، جان کلام این است که "همه ما به لحاظ فکری و ذهنی درگیریم".
هر روز کوهی از انواع و اقسام افکار و ناافکار راه گم کرده در میان شیارهای مغزمان میچرخند و هیچ راه خروجی هم برایشان پیدا نمی شود و انگار ما هم پذیرفتهایم برای بیرون رفتن آنها از ما هیچ کمکی ساخته نیست.
همه این حرفهای ناخوشایند را نوشتم تا به این پرسش برسم:
آیا در این وضعیت نابسامان حواسمان به فرزندان و کودکانمان هست؟ آیا این فرشتگان زندگی را اصلا میبینیم؟
آنها هیچ نقشی در این ناملایمات زندگی ندارند، حق آنها سلامتی (روحی و جسمی)، کودکی، شادی، امید به فردا و آینده است.
سعی کنیم تمام خستگیها و درگیریهای زندگیمان را پشت در بگذاریم، بعد وارد خانه شویم و یک ذره از سنگینی بار ناملایمت زندگیمان را حتی برای لحظه ای به سوی آنها سوق ندهیم. آنها معصوم، بی گناه و بیتقصیرند. این وظیفه ما در قبال آنهاست.
روبرتو بنینی (کارگردان و بازیگر ایتالیایی) در سال 1997 فیلمی به اسم "زندگی زیباست"(Life is Beautiful) ساخته است، داستان آن در زمان جنگ جهانی دوم اتفاق می افتد، زمانی که یهودیان از شهرها به اردوگاههای مرگ نازیها منتقل میشوند.
"گوئیدو" پدر خانواده، برای اینکه پسر 5 ساله اش روحیهی خود را نبازد و وحشت نکند، همه ی آن اتفاقات و رویدادهای ناگوار اردوگاه کشتار جمعی را برای بچه اش به شکل بازی و ساختگی جلوه میدهد و به او میگوید ما در یک بازی پیچیده هستیم که بر اساس کارهایی که انجام می دهیم امتیاز می گیریم و هر کس که به 1000 امتیاز برسد یک تانک به او جایزه میدهند.
با طنازی و رندی تمام تلاشش را میکند تا ماهیت زشت و خشونت جنگ را برای بچهاش با یک بازی بچگانه تبدیل کند، سعی میکند پسرش را خوشحال نگه دارد تا او در همان دنیای زیبای کودکانهاش بماند، برای انجام این کار به هر فداکاری و ترفندی دست می زند و موفق هم میشود.
2 خواهش دارم اول اینکه ما هم مثل گوئیدو باشیم و سعی کنیم دنیای فرزندانمان را به مشکلات و ناگواریهای دنیای واقعی گره نزنیم و کودکی آنها را برایشان حفظ کنیم، به آنها فرصت زندگی شاد و پرنشاط دهیم. (یقین دارم که بدون پول هم ممکن است)
در این دنیای پر از دعوت به چالش های گوناگون، از چالش مانکن تا چالش سطل پر از یخ، چالش عکس با مادر، عکس بچگی، عکس بدون آرایش، چالش رقص مارمولک سبز، معرفی کتاب و ... هر کس در درون، خودش را به چالش "گوئیدو" در قبال فرزندان و کودکان این سرزمین دعوت کند.
اگر بچه، نوه یا نتیجهای داریم، خواهرزاده یا برادرزادهای؛ یا اگر کودک دوست، آشنا، همسایه یا خیر کودکی غریبه در خیابان دیدیم؛ لطفا همان چند لحظهای که در کنار آنها هستیم - به هر نحوی که میتوانیم - سعی کنیم انرژی و حال خوب به آنها ببخشیم( گوئیدو باشیم).
خواهش دومم اینست که لطفا فیلم "زندگی زیباست" را ببینید.(خودم هم یکبار دیگر ببینم) شرایط ما هر چقدر هم بد باشد به اندازه شرایط گوئیدو و پسرش سخت نیست
@hamkam42
🆔 @SayehSokhan
✍️ کاوه معینفر
نمی خواهم آیه یاس و نا امیدی بخوانم ولی در این روزهای هجوم قیمت دلار، سکه، موبایل، خودرو، مسکن و ... هر کسی در آماج فکر و خیالهای ناشی از این اتفاقات زندگی واقعی قرار گرفته است.
فرقی هم ندارد از چه طبقهای باشد، درست است فشار بر طبقه کم درآمد جامعه بیشتر است ولی این دغدغهها و درگیریهای ذهنی همه ما را محصور کرده است، از فقیر تا غنی، هر کس به گونهای، مثلا:
یک کارگر روزمزد ساده، ذهنش درگیر فراهم کردن 3 میلیون ودیعه بیشتری است که صاحبخانه ازش خواسته.
یک کارمند معمولی، هر روز یکبار مرور میکند که پارسال با حقوق 1 ماه میتوانستم 2 سکه بخرم، امسال کفاف 1 سکه هم نمیدهد.
یک شخص با وضع مالی خوب، در فکر این است که برای هزینه تحصیل فرزندم در اروپا پارسال 80 میلیون فرستادم امسال باید 180 میلیون بفرستم.
یک مرفه پولدار هم نگرانست که با این محدودیتها و تحریمها آخرین مدل فلان ماشین را از کجا بخرد؟
و در ته ذهن همه ما کسی مدام تکرار میکند:
اگر پارسال با قرض، وام، نزول، چک یا هر بدبختی... 3 میلیون(کارگر ساده)/ 30 میلیون(کارمند)/ 300 میلیون(وضع خوب)/ 3 میلیارد(مرفه)/ 30 میلیارد (خیلی مرفه) دلار یا سکه خریده بودیم الان هم قرضمون رو پس داده بودیم، هم همون اندازه شاید هم بیشتر پول در حسابمون داشتیم.
این دم دستیترین مثالی بود که زدم والا اگر خدای نکرده بیکاری، بیماری، بدبیاری و ... هم در زندگیمان داشته باشیم، حجم ناراحتی و درگیریمان چند برابر خواهد بود، جان کلام این است که "همه ما به لحاظ فکری و ذهنی درگیریم".
هر روز کوهی از انواع و اقسام افکار و ناافکار راه گم کرده در میان شیارهای مغزمان میچرخند و هیچ راه خروجی هم برایشان پیدا نمی شود و انگار ما هم پذیرفتهایم برای بیرون رفتن آنها از ما هیچ کمکی ساخته نیست.
همه این حرفهای ناخوشایند را نوشتم تا به این پرسش برسم:
آیا در این وضعیت نابسامان حواسمان به فرزندان و کودکانمان هست؟ آیا این فرشتگان زندگی را اصلا میبینیم؟
آنها هیچ نقشی در این ناملایمات زندگی ندارند، حق آنها سلامتی (روحی و جسمی)، کودکی، شادی، امید به فردا و آینده است.
سعی کنیم تمام خستگیها و درگیریهای زندگیمان را پشت در بگذاریم، بعد وارد خانه شویم و یک ذره از سنگینی بار ناملایمت زندگیمان را حتی برای لحظه ای به سوی آنها سوق ندهیم. آنها معصوم، بی گناه و بیتقصیرند. این وظیفه ما در قبال آنهاست.
روبرتو بنینی (کارگردان و بازیگر ایتالیایی) در سال 1997 فیلمی به اسم "زندگی زیباست"(Life is Beautiful) ساخته است، داستان آن در زمان جنگ جهانی دوم اتفاق می افتد، زمانی که یهودیان از شهرها به اردوگاههای مرگ نازیها منتقل میشوند.
"گوئیدو" پدر خانواده، برای اینکه پسر 5 ساله اش روحیهی خود را نبازد و وحشت نکند، همه ی آن اتفاقات و رویدادهای ناگوار اردوگاه کشتار جمعی را برای بچه اش به شکل بازی و ساختگی جلوه میدهد و به او میگوید ما در یک بازی پیچیده هستیم که بر اساس کارهایی که انجام می دهیم امتیاز می گیریم و هر کس که به 1000 امتیاز برسد یک تانک به او جایزه میدهند.
با طنازی و رندی تمام تلاشش را میکند تا ماهیت زشت و خشونت جنگ را برای بچهاش با یک بازی بچگانه تبدیل کند، سعی میکند پسرش را خوشحال نگه دارد تا او در همان دنیای زیبای کودکانهاش بماند، برای انجام این کار به هر فداکاری و ترفندی دست می زند و موفق هم میشود.
2 خواهش دارم اول اینکه ما هم مثل گوئیدو باشیم و سعی کنیم دنیای فرزندانمان را به مشکلات و ناگواریهای دنیای واقعی گره نزنیم و کودکی آنها را برایشان حفظ کنیم، به آنها فرصت زندگی شاد و پرنشاط دهیم. (یقین دارم که بدون پول هم ممکن است)
در این دنیای پر از دعوت به چالش های گوناگون، از چالش مانکن تا چالش سطل پر از یخ، چالش عکس با مادر، عکس بچگی، عکس بدون آرایش، چالش رقص مارمولک سبز، معرفی کتاب و ... هر کس در درون، خودش را به چالش "گوئیدو" در قبال فرزندان و کودکان این سرزمین دعوت کند.
اگر بچه، نوه یا نتیجهای داریم، خواهرزاده یا برادرزادهای؛ یا اگر کودک دوست، آشنا، همسایه یا خیر کودکی غریبه در خیابان دیدیم؛ لطفا همان چند لحظهای که در کنار آنها هستیم - به هر نحوی که میتوانیم - سعی کنیم انرژی و حال خوب به آنها ببخشیم( گوئیدو باشیم).
خواهش دومم اینست که لطفا فیلم "زندگی زیباست" را ببینید.(خودم هم یکبار دیگر ببینم) شرایط ما هر چقدر هم بد باشد به اندازه شرایط گوئیدو و پسرش سخت نیست
@hamkam42
🆔 @SayehSokhan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سکانسی بینظیر از فیلم life is beautiful که گوئیدو تمام سعیش را میکند که قوانین سخت اردوگاه را به قوانین بازی برای پسرش ترجمه کند.
🆔 @SayehSokhan
🆔 @SayehSokhan
فیلم "زندگی زیباست" یک فیلم ایتالیایی معروف و تاثیر گذار درباره ی درگیری ها و داستانهای یک خانواده در دوران جنگ جهانی دوم هست.
کارگردان و بازیگر نقش اول فیلم Roberto Benigni به خوبی طنز رو با تلخی های فیلم ترکیب کرده و اثر کمدی درام ماندگاری ساخته که اگر اون رو ندیدید , دیدنش رو توصیه میکنم .
@mojtaba_archive
#LifeIsBeautiful
لینک دانلود720p : http://store1.cdn.bitmovie.ir/mojtaba/Life.Is.Beautiful.1997.720p.FardaDL.mkv
لینک دانلود1080p : http://store1.cdn.bitmovie.ir/mojtaba/Life.Is.Beautiful.1997.1080p.FardaDL.mkv
کارگردان و بازیگر نقش اول فیلم Roberto Benigni به خوبی طنز رو با تلخی های فیلم ترکیب کرده و اثر کمدی درام ماندگاری ساخته که اگر اون رو ندیدید , دیدنش رو توصیه میکنم .
@mojtaba_archive
#LifeIsBeautiful
لینک دانلود720p : http://store1.cdn.bitmovie.ir/mojtaba/Life.Is.Beautiful.1997.720p.FardaDL.mkv
لینک دانلود1080p : http://store1.cdn.bitmovie.ir/mojtaba/Life.Is.Beautiful.1997.1080p.FardaDL.mkv
اعترافی از ویل!
افرادی هستند که میتوانند هدف بزرگی تعیین کنند و سالها با تلاش و کوشش در جهت آن حرکت کنند تا به آن برسند.
آنها هیچ گاه آنچه را در جهت آن کار میکنند گم نمی کنند و مایلند صبورانه منتظر بمانند تا به مقصد برسند.
این روش برای شخص من جواب نداده است!
من دوست دارم نتایج را ببینم.
نتایجی که تا حد ممکن سریع بدست آیند.
به جای این که سالها منتظر نتیجه باشم ترجیح می دهم پیشرفت کوچک و مستمر را ببینم.
شاید شما هم این گونه اید.
📚 #برشی_از_کتاب : #چالش_های_هدف_گذاری
📘#نام_اصلی:
#Reaching_your_goals
✍️ اثر: #دکتر_ویل_ادواردز
👌 ترجمه: #ابوذر_کرمی
📖 صفحه: 14 و 15
📇 انتشارات: #سایه_سخن
🆔 @Sayehsokhan
افرادی هستند که میتوانند هدف بزرگی تعیین کنند و سالها با تلاش و کوشش در جهت آن حرکت کنند تا به آن برسند.
آنها هیچ گاه آنچه را در جهت آن کار میکنند گم نمی کنند و مایلند صبورانه منتظر بمانند تا به مقصد برسند.
این روش برای شخص من جواب نداده است!
من دوست دارم نتایج را ببینم.
نتایجی که تا حد ممکن سریع بدست آیند.
به جای این که سالها منتظر نتیجه باشم ترجیح می دهم پیشرفت کوچک و مستمر را ببینم.
شاید شما هم این گونه اید.
📚 #برشی_از_کتاب : #چالش_های_هدف_گذاری
📘#نام_اصلی:
#Reaching_your_goals
✍️ اثر: #دکتر_ویل_ادواردز
👌 ترجمه: #ابوذر_کرمی
📖 صفحه: 14 و 15
📇 انتشارات: #سایه_سخن
🆔 @Sayehsokhan