پروردگارا!🙏
همانطور که میدانید اتاق کار من طبقهی یازدهم یک ساختمان سفید است. با دو تا پنجرهی مشرف به خیابان که از دو پرس چلوکباب سلطانی هم بیشتر دوستشان دارم. گاهی وقتها به سیاق فیلمهای هالیوودی، کنار پنجره میایستم و همینطور که با قهوهام لاس میزنم، پائین را تماشا میکنم. من فتیش نگاه کردن به مردم و ماشینها از ارتفاع چهل متری دارم. چون من فقط میتوانم آنها را ببینم. اما آنها فقط جلویشان را باید نگاه کنند تا زیر اتوبوس نروند یا نکوبند به تیر برق و درخت و اینها. درست مثل شما که ما را میتوانید ببینید ولی ما نمیتوانیم شما را ببینیم.
پروردگارا!🙏
همانطور که یادتان است، امروز صبح ساعت هفت یک صدای بلند از خیابان آمد. درست انگار یک فیل خورده باشد زمین. پریدم پشت پنجره. یک ماشین فزرتی آبیرنگ پیچیده بود جلوی یک کامیون پر از بتن. راننده کامیون هم بابت اینکه پایش را نگذارد روی ماشین فزرتی، فرمان را تا فیهاخالدون پیچانده بود و نهایتا هم چپ کرد. لابد موقع این اتفاق شما را هم صدا کرده. کامیون درست مثل یک نهنگِ به ساحل نشسته، به پهلو خوابید روی زمین. من تا حالا از این زاویه و از ارتفاع چهل متری حادثهی این شکلی ندیده بودم. همین زاویهای که شما ما را هر روز میبینید.
پروردگارا!🙏
یادتان هست که راننده، حبس شده بود توی ماشین. لابد کلهاش با تمام زوایای در و دیوار کامیون روبوسی کرده بود. شاید هم بیهوش شده از ترس. شاید دندهی ماشین رفته بود توی پانکراسش. شما بهتر میدانید. چند نفر خواستند از ماشین بکشندش بیرون که زورشان نرسید. اگر دست من به اندازهی کافی دراز بود حتما میتوانستم بکشمش بیرون. اما حیف که دست من کوتاه است. چند دقیقهی بعد راننده خودش را از پنجره کشید بیرون و خیال من و شما و آدمهای توی خیابان را آسوده کرد.
پروردگارا!🙏
با خودم فکر کردم دیدن دنیا از جایی که شما هستید، اصلا لذتبخش نیست. مخصوصا اگر نخواهید کاری بکنید. الان هم کلا در شرایط و وضعیتی هستیم که انگار کلا نمیخواهید کاری کنید و نشستهاید به تماشا. من با دیدن همین یک حادثهی فکسنی، از در ارتفاع بودن معذب شدم و حالا ترجیح میدهم محل کارم ته زیرزمینِ بدون پنجرهی واحد بایگانی یک اداره باشد تا در ارتفاع چهل متری. لااقل روحم از ندانستن به آرامش میرسد. بمیرم برای دل ارحمالراحمین شما که هر روز این همه حادثه میبینید و هیچ کاری هم نمیکنید. سخت است، نه؟
✍ #فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @SayehSokhan
همانطور که میدانید اتاق کار من طبقهی یازدهم یک ساختمان سفید است. با دو تا پنجرهی مشرف به خیابان که از دو پرس چلوکباب سلطانی هم بیشتر دوستشان دارم. گاهی وقتها به سیاق فیلمهای هالیوودی، کنار پنجره میایستم و همینطور که با قهوهام لاس میزنم، پائین را تماشا میکنم. من فتیش نگاه کردن به مردم و ماشینها از ارتفاع چهل متری دارم. چون من فقط میتوانم آنها را ببینم. اما آنها فقط جلویشان را باید نگاه کنند تا زیر اتوبوس نروند یا نکوبند به تیر برق و درخت و اینها. درست مثل شما که ما را میتوانید ببینید ولی ما نمیتوانیم شما را ببینیم.
پروردگارا!🙏
همانطور که یادتان است، امروز صبح ساعت هفت یک صدای بلند از خیابان آمد. درست انگار یک فیل خورده باشد زمین. پریدم پشت پنجره. یک ماشین فزرتی آبیرنگ پیچیده بود جلوی یک کامیون پر از بتن. راننده کامیون هم بابت اینکه پایش را نگذارد روی ماشین فزرتی، فرمان را تا فیهاخالدون پیچانده بود و نهایتا هم چپ کرد. لابد موقع این اتفاق شما را هم صدا کرده. کامیون درست مثل یک نهنگِ به ساحل نشسته، به پهلو خوابید روی زمین. من تا حالا از این زاویه و از ارتفاع چهل متری حادثهی این شکلی ندیده بودم. همین زاویهای که شما ما را هر روز میبینید.
پروردگارا!🙏
یادتان هست که راننده، حبس شده بود توی ماشین. لابد کلهاش با تمام زوایای در و دیوار کامیون روبوسی کرده بود. شاید هم بیهوش شده از ترس. شاید دندهی ماشین رفته بود توی پانکراسش. شما بهتر میدانید. چند نفر خواستند از ماشین بکشندش بیرون که زورشان نرسید. اگر دست من به اندازهی کافی دراز بود حتما میتوانستم بکشمش بیرون. اما حیف که دست من کوتاه است. چند دقیقهی بعد راننده خودش را از پنجره کشید بیرون و خیال من و شما و آدمهای توی خیابان را آسوده کرد.
پروردگارا!🙏
با خودم فکر کردم دیدن دنیا از جایی که شما هستید، اصلا لذتبخش نیست. مخصوصا اگر نخواهید کاری بکنید. الان هم کلا در شرایط و وضعیتی هستیم که انگار کلا نمیخواهید کاری کنید و نشستهاید به تماشا. من با دیدن همین یک حادثهی فکسنی، از در ارتفاع بودن معذب شدم و حالا ترجیح میدهم محل کارم ته زیرزمینِ بدون پنجرهی واحد بایگانی یک اداره باشد تا در ارتفاع چهل متری. لااقل روحم از ندانستن به آرامش میرسد. بمیرم برای دل ارحمالراحمین شما که هر روز این همه حادثه میبینید و هیچ کاری هم نمیکنید. سخت است، نه؟
✍ #فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @SayehSokhan
Telegram
attach 📎
سه سال پیش رفته بودم ایران. موقع برگشت توی فرودگاه، مامور کنترل گذرنامه پرسید دارم کجا میروم. خب، طبعا جوابش را دادم. همان وقتهایی بود که داعش توی عراق و سوریه سر میبرید. خیلی دوستانه پرسید نظرت در مورد امنیت در ایران چیه؟ من هم دوستانه و صادقانه گفتم به نظرم بهتر از خیلی جاهای دیگر است. مهر خروج را کوبید توی پاسپورتم و گفت: آره. حفظ امنیت رمز بقای ماست. اگر آن هم نباشد، مملکت کلهپا میشود.
حالا حس میکنم رسیدیم به نقطهی کلهپا. همهی حکومتها باید به ملتشان باجی بدهند تا بقایشان تضمین بشود. استثنا هم ندارد. یا آزادی بدهد. یا رفاه بدهد. یا ثروت بدهد. باج حکومت ما طی این همه سال امنیت نسبی بوده. اما حالا دارم حس میکنم توان این باج آخر را هم ندارد.
اهواز شهر من است. حس امروز من چیزی ورای غم یا خشم است. اصلا اسم و تعریفی برایش ندارم. ملغمهای از عدم اطمینان و ناامیدی از قیمی که دیگر چیزی در کیسه برای باج دادن به ما ندارد. تمام.
✍️#فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @SayehSokhan
حالا حس میکنم رسیدیم به نقطهی کلهپا. همهی حکومتها باید به ملتشان باجی بدهند تا بقایشان تضمین بشود. استثنا هم ندارد. یا آزادی بدهد. یا رفاه بدهد. یا ثروت بدهد. باج حکومت ما طی این همه سال امنیت نسبی بوده. اما حالا دارم حس میکنم توان این باج آخر را هم ندارد.
اهواز شهر من است. حس امروز من چیزی ورای غم یا خشم است. اصلا اسم و تعریفی برایش ندارم. ملغمهای از عدم اطمینان و ناامیدی از قیمی که دیگر چیزی در کیسه برای باج دادن به ما ندارد. تمام.
✍️#فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @SayehSokhan
این آخر هفته یک فستیوال جمع و جور راه انداختهاند توی شهرمان. فستیوال بینالمللیِ فلان. هر کشوری برای خودش یک غرفه راه انداخته و غذا و هلههوله و کاردستی و صنایعدستی و آتوآشغال میفروشند. صد تا غرفه کوچک و بزرگ. مردم هم از هزار ملت و کشور ریختهاند توی فستیوال. ایران و هلند و فرانسه و اسرائیل و گینهنو و الخ. این وسط یک دیجی هم استخدام کردهاند تا آهنگ بگذارد و ملت برقصند. یک دیجی سیاهپوست طاس و بزرگ. یک هدفون بزرگتر از سرش گذاشته بود روی گوشش و آهنگ میگذاشت و میکس میکرد و سرش را مثل پاندول عقب و جلو میکرد. آهنگهایی که میگذاشت ترکیبی بود از پاپ و بندری و کلاسیک. درست مثل معجونهای دربند. اما قشنگی ماجرا اینجا بود که مردم از هفتاد و دو ملت جلویش جمع شده بودند و با هر آهنگی که میگذاشت، میرقصیدند. رقصهایشان هم هیچ ربطی به آهنگ دیجی نداشت. دیجی بتهوون میگذاشت و مردم سالسا و بندری و باله میرقصیدند.
آدم با دیدن این صحنه قلبش رقیق میشد. عامهی مردم دنیا قانعند. برای شاد بودن یک آرامش نسبی میخواهند و یک دیجی خوشذوق. همین. در واقع فقدان همین یک قلمِ آخر بدجوری حس میشود. یک دیجی که فرمان را بگیرد دستش و دلیلی بشود برای جمع شدن همهی ملتها. با یک زبان بینالمللی مثل زبان موسیقی، همه را برقصاند و زیرپوستی حالیشان کند که زندگی دقیقا همین است.
کلا عاقلانهترین کار این است که به جای سیاستمداران کثیف، دیجیهای خوشذوق بیایند سر کار. حقوقشان هم خیلی کمتر است. یا لااقل هر سال برای مجمع عمومی سازمان ملل، دیجی استخدام کنند. مشکلات جهان نصف میشود. اگر بهشتی وجود داشته باشد، دربانش همین دیجیها هستند.
✍️ #فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @SayehSokhan
آدم با دیدن این صحنه قلبش رقیق میشد. عامهی مردم دنیا قانعند. برای شاد بودن یک آرامش نسبی میخواهند و یک دیجی خوشذوق. همین. در واقع فقدان همین یک قلمِ آخر بدجوری حس میشود. یک دیجی که فرمان را بگیرد دستش و دلیلی بشود برای جمع شدن همهی ملتها. با یک زبان بینالمللی مثل زبان موسیقی، همه را برقصاند و زیرپوستی حالیشان کند که زندگی دقیقا همین است.
کلا عاقلانهترین کار این است که به جای سیاستمداران کثیف، دیجیهای خوشذوق بیایند سر کار. حقوقشان هم خیلی کمتر است. یا لااقل هر سال برای مجمع عمومی سازمان ملل، دیجی استخدام کنند. مشکلات جهان نصف میشود. اگر بهشتی وجود داشته باشد، دربانش همین دیجیها هستند.
✍️ #فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @SayehSokhan
دو تا بیلبورد بزرگ سر راهم هست که هر روز آنها را میبینم. روی یکی از آنها همیشه تبلیغ یک وکیل تصادفات است که خلاصهی ترجمهی شعارش این را میگوید که مهم نیست مقصر کدامتان است، ما برای شما پدر طرف را درمیآوریم. بیلبورد دوم هم مبلغ روزانهی بلیط بختآزمایی را اعلام میکند. این هفته باز هم عددش سر به ثریا زده و چهارصد میلیون دلار را رد کرده است. هر کس آن را ببرد، در بدترین حالت و بعد از کسر مالیات و حق تاکسیرانی و حساب صد امام و پولچای نگهبان، صد و پنجاه میلیون دلار به جیب میزند. که طول و عرض و ارتفاع مغز من خیلی کم است و هیچ وقت این عددها در آن جا نمیشود. هیچ وقت هم دل به بردن بلیط نمیبندم. اولا همیشه فراموش میکنم که بلیط بخرم. ثانیا خیلی مطمئنم که این طور چیزها اصلا شانسی نیستند و حساب و کتاب دارند و یک سر آن به ژنتیک متصل است. تاریخ کل خانوادهی ما را اگر ورق بزنید، هیچ کسی را پیدا نمیکنید که اقبالش اینطور بلند باشد. البته یک بار مادرم چند سال پیش از بانک صادرات یک پنکه دستی خزر برنده شد. برای خاندان ما برد بزرگی بود. البته شش ماه بعدش نیما مقدم سر من کلاه گذاشت و چهار میلیون و نیم از سرمایهی من (که در واقع مال مادرم بود) را کشید بالا و رفت. آن وقتها پنکهدستی خزر یازده هزار تومان بود و گوجه فرنگی کیلویی صد و پنجاه تومان.
دوم راهنمایی که بودم، میرفتم کلاس زبان. سر چهارراه زند. یک نفر کنار سینما سیبل مقوایی میگذاشت کنار دیوار و دو تومان میگرفت و تفنگ بادی میداد دست ملت. اگر سه تا تیر توی هدف میزدی، ده تومان جایزه میداد. لولهی تفنگش مثل عصای موسی زیگزاگ بود. نصف ساچمهها یا میخورد توی شیشهی سینما یا به صندوق پیرمردی که چهارمتر آنورتر سیگار بهمن و اشنو میفروخت. اما یک بار من هر سه تا را زدم توی خال. پژمان شاهد ماجراست. مردکِ ساچمهای یک پسسری زد بهمان و گفت دیره باید برم خونه. ده تومانمان را هم خورد. کلاس زبان را هم از دست دادیم.
یک بارهم در یک مراسم قرعهکشی دو تا بلیط کنسرت پاپ برنده شدم. شب قبل از کنسرت گروه فشار ریخت تو سالن و کل کنسرت را فشرد. به جای کنسرت ماندیم خانه و تکرارِ سریال آژانس دوستی تماشا کردیم. بابت همین احساس میکنم که قرعهکشی و لاتاری و تخممرغ شانسی و حتی یارکشی بازی داجبال هم خیلی به مزاج خانوادهی ما نمیسازد. در واقع لیگمان فرق دارد. ما یک کلونی مورچهی زحمتکش هستیم که کار میکنیم و زحمت میکشیم و خشت روی خشت میگذاریم. از این بابت هم اصلا اعتراضی نداریم. تنها نگرانیمان هم همان وکیلی است که تبلیغش را روی بیلبورد اول زدهاند. اگر گذرم دباغی او بیفتد، مهم نیست مقصر هستم یا نیستم. دمار من را در میآورد. یا نیما مقدم. که مثل باد خزان آمد و برگهای شل و ول خاندان را کند و با خودش برد. یا مردک ساچمهای و گروه فشار. ما شانس برنده شدن نمیخواهیم. همین که شانس بازنده شدن بهمان نخورد راضی هستیم. جدن.
✍️ #فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @SayehSokhan
دوم راهنمایی که بودم، میرفتم کلاس زبان. سر چهارراه زند. یک نفر کنار سینما سیبل مقوایی میگذاشت کنار دیوار و دو تومان میگرفت و تفنگ بادی میداد دست ملت. اگر سه تا تیر توی هدف میزدی، ده تومان جایزه میداد. لولهی تفنگش مثل عصای موسی زیگزاگ بود. نصف ساچمهها یا میخورد توی شیشهی سینما یا به صندوق پیرمردی که چهارمتر آنورتر سیگار بهمن و اشنو میفروخت. اما یک بار من هر سه تا را زدم توی خال. پژمان شاهد ماجراست. مردکِ ساچمهای یک پسسری زد بهمان و گفت دیره باید برم خونه. ده تومانمان را هم خورد. کلاس زبان را هم از دست دادیم.
یک بارهم در یک مراسم قرعهکشی دو تا بلیط کنسرت پاپ برنده شدم. شب قبل از کنسرت گروه فشار ریخت تو سالن و کل کنسرت را فشرد. به جای کنسرت ماندیم خانه و تکرارِ سریال آژانس دوستی تماشا کردیم. بابت همین احساس میکنم که قرعهکشی و لاتاری و تخممرغ شانسی و حتی یارکشی بازی داجبال هم خیلی به مزاج خانوادهی ما نمیسازد. در واقع لیگمان فرق دارد. ما یک کلونی مورچهی زحمتکش هستیم که کار میکنیم و زحمت میکشیم و خشت روی خشت میگذاریم. از این بابت هم اصلا اعتراضی نداریم. تنها نگرانیمان هم همان وکیلی است که تبلیغش را روی بیلبورد اول زدهاند. اگر گذرم دباغی او بیفتد، مهم نیست مقصر هستم یا نیستم. دمار من را در میآورد. یا نیما مقدم. که مثل باد خزان آمد و برگهای شل و ول خاندان را کند و با خودش برد. یا مردک ساچمهای و گروه فشار. ما شانس برنده شدن نمیخواهیم. همین که شانس بازنده شدن بهمان نخورد راضی هستیم. جدن.
✍️ #فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @SayehSokhan
امروز صبح ساعت شش و نیم رسیدم شرکت. قبل از رفتگرها و ژاندارمها.
تنها کسی که آمده بود، جسیکا بود.
یک دختر بیست و شش هفت ساله که کارش کشیدن نقشهی جاده و کوی و برزن است. نشسته بود روی زمین و تکیه داده بود به دیوار راهرو. تلفنش دم گوشش بود و با چشم بسته برای کسی آواز میخواند. یک آهنگی توی مایههای فرانک سیناترا.
دیدن جسیکا ساعت شش و نیم صبح، آنهم در آن حالت، همانقدر سورآل بود که اگر یک پنگوئن توی راهرو آدرس قطب شمال را ازم میپرسید. کمی ایستادم و نگاهش کردم. بعد متوجه من شد و خیلی خجالت زده صورتش را کرد آنطرف و ادامه داد به خواندن. من هم رفتم توی اتاقم. یک ربع بعد آمد پیشم و گفت که تولد پدرش است. هر سال روز تولدش بهش زنگ میزند و برایش آواز میخواند پشت تلفن. در واقع کادوی تولدش است. به همین سادگی. ماجرا برایم سورآلتر شد.
سورآل چیزی است که بر خلاف روند طبیعی باشد. روند طبیعی مثلا خریدن کتاب و جوراب و کروات و پمپباد و شمشیر و اینها برای تبریک تولد. اما این کادو یک چیز دیگر است لامصب. حال پدرش خریدنی است امروز لابد.
به هیچ نتیجهی فلسفی هم نمیخواهم برسم. در واقع همین یک اتفاق ساده کافی است تا آدم به هیچ نتیجهگیری منطقی و شکافتن اتم و بالارفتن از منبری نیاز پیدا نکند. همهی این ماجراها را فقط بابت این گفتم که این حس خوب را تقسیم کرده باشم. آدم که نمیشود فقط مثل پشه مالاریا ناقل خبر بد و غم و اندوه باشد. دم جسیکا گرم.
✍️#فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @SayehSokhan
تنها کسی که آمده بود، جسیکا بود.
یک دختر بیست و شش هفت ساله که کارش کشیدن نقشهی جاده و کوی و برزن است. نشسته بود روی زمین و تکیه داده بود به دیوار راهرو. تلفنش دم گوشش بود و با چشم بسته برای کسی آواز میخواند. یک آهنگی توی مایههای فرانک سیناترا.
دیدن جسیکا ساعت شش و نیم صبح، آنهم در آن حالت، همانقدر سورآل بود که اگر یک پنگوئن توی راهرو آدرس قطب شمال را ازم میپرسید. کمی ایستادم و نگاهش کردم. بعد متوجه من شد و خیلی خجالت زده صورتش را کرد آنطرف و ادامه داد به خواندن. من هم رفتم توی اتاقم. یک ربع بعد آمد پیشم و گفت که تولد پدرش است. هر سال روز تولدش بهش زنگ میزند و برایش آواز میخواند پشت تلفن. در واقع کادوی تولدش است. به همین سادگی. ماجرا برایم سورآلتر شد.
سورآل چیزی است که بر خلاف روند طبیعی باشد. روند طبیعی مثلا خریدن کتاب و جوراب و کروات و پمپباد و شمشیر و اینها برای تبریک تولد. اما این کادو یک چیز دیگر است لامصب. حال پدرش خریدنی است امروز لابد.
به هیچ نتیجهی فلسفی هم نمیخواهم برسم. در واقع همین یک اتفاق ساده کافی است تا آدم به هیچ نتیجهگیری منطقی و شکافتن اتم و بالارفتن از منبری نیاز پیدا نکند. همهی این ماجراها را فقط بابت این گفتم که این حس خوب را تقسیم کرده باشم. آدم که نمیشود فقط مثل پشه مالاریا ناقل خبر بد و غم و اندوه باشد. دم جسیکا گرم.
✍️#فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @SayehSokhan
دیروز بابت چکآپ سالانه رفتم دکتر. اسمش فیلیپ است. بیشتر از ده سال است که میروم پیشش. همیشه با خودم فکر میکردم اگر روزی مرض لاعلاجی گرفتم و فقط دو روز مهلت زندگی داشتم، ترجیح میدهم فیلیپ خبرش را بدهد بهم. یک طوری حرف میزند که آدم دردش نمیگیرد. اعلام خبر ناخوشایند، توانایی خاص خودش را میطلبد. بر عکس من. من حوصلهی مقدمهچینی ندارم. هزار سال پیش پدرم توی کوچهمان خورد زمین و پایش شکست. بردیم یک درمانگاهی توی ستارخان. پایش را گچ گرفتند و برگشتیم خانه. شب رفتم خانهی خالهام تا سیمچین قرض کنم. شوهرخالهام از ماجرا خبر نداشت و داشت میوه میخورد. خیلی مستقیم و بیمقدمه بهش گفت که پای بابا شکست. میوه پرید توی گلویش و نزدیک بود تراژدی دوم را من رقم بزنم. اصولا باید دو تا جملهی تسکیندهنده و امیدبخش، قبل و بعد از خبر میدادم. اما شعورم نمیرسید و معتقد بودم هر کسی باید خودش هضم خبر را هندل کند.
چند سال پیش که کتاب اولم چاپ شد، یک ایمیل طولانی گرفتم از یک خانم به اسم ژیلا. شاید هم شهلا. با سلام شروع کرده بود. حالم را هم نپرسیده بود. بعد صد خط نوشته بود منبابت مزخرف بودن کتاب و اشکالات فنی آن. خیلی عصبانی و بیملاحظه. خلاصهاش این بود که نوشتن برای همه نیست و حیف آن درخت سرافرازی که بریده و کاغذ شود تا این پرتوپلاها را ثبت کند. خط صد و یکم هم نوشته بود که امیدوارم از نقد من ناراحت نشده باشید. اصولا ژیلا یا شهلا نقدکردن را با خلع قلم کردن من خلط کرده بود. مثل یک میلیون منتقد سرگردان دیگر. همانهایی که وقتی ازشان میپرسید تو که هیچ اثری نداری، چطور نقدِ اثر میکنی؟ بعد جواب میدهند که من مرغ نیستم و تخم نمیگذارم، اما بهتر از مرغ فرق نیمرو و خاگینه را میفهمم. از همانها.
به هر حال خبر بد، اثر بد و هنر بد، همه جا وجود دارد و اتفاق میافتد. اینکه کتابی مزخرف است یا کسی دو روز بیشتر قرار نیست خورشید را ببیند یا گوجه شده کیلویی دو میلیون تومان، تعجببرانگیز نیست. تعجببرانگیز این است که موقع اعلام این خبر کسی نتواند حب و بغضش را کنترل کند و بلد نباشد طوری آن را انتقال بدهد که راه پیشرو برای مخاطب آسانتر شود و شمع امیدشان نمیرد.
دیروز آخرین روز کاری فیلیپ بود. بازنشسته شد و من آخرین مریضش بعد از سیو سه سال طبابت بودم. حالا باید بگردم و یک دکتر حاذق که علاوه بر طبابت، انتقال خبر را هم بلد باشد پیدا کنم.
✍️ #فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @SayehSokhan
چند سال پیش که کتاب اولم چاپ شد، یک ایمیل طولانی گرفتم از یک خانم به اسم ژیلا. شاید هم شهلا. با سلام شروع کرده بود. حالم را هم نپرسیده بود. بعد صد خط نوشته بود منبابت مزخرف بودن کتاب و اشکالات فنی آن. خیلی عصبانی و بیملاحظه. خلاصهاش این بود که نوشتن برای همه نیست و حیف آن درخت سرافرازی که بریده و کاغذ شود تا این پرتوپلاها را ثبت کند. خط صد و یکم هم نوشته بود که امیدوارم از نقد من ناراحت نشده باشید. اصولا ژیلا یا شهلا نقدکردن را با خلع قلم کردن من خلط کرده بود. مثل یک میلیون منتقد سرگردان دیگر. همانهایی که وقتی ازشان میپرسید تو که هیچ اثری نداری، چطور نقدِ اثر میکنی؟ بعد جواب میدهند که من مرغ نیستم و تخم نمیگذارم، اما بهتر از مرغ فرق نیمرو و خاگینه را میفهمم. از همانها.
به هر حال خبر بد، اثر بد و هنر بد، همه جا وجود دارد و اتفاق میافتد. اینکه کتابی مزخرف است یا کسی دو روز بیشتر قرار نیست خورشید را ببیند یا گوجه شده کیلویی دو میلیون تومان، تعجببرانگیز نیست. تعجببرانگیز این است که موقع اعلام این خبر کسی نتواند حب و بغضش را کنترل کند و بلد نباشد طوری آن را انتقال بدهد که راه پیشرو برای مخاطب آسانتر شود و شمع امیدشان نمیرد.
دیروز آخرین روز کاری فیلیپ بود. بازنشسته شد و من آخرین مریضش بعد از سیو سه سال طبابت بودم. حالا باید بگردم و یک دکتر حاذق که علاوه بر طبابت، انتقال خبر را هم بلد باشد پیدا کنم.
✍️ #فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @SayehSokhan
بعد از پنج روز باران آمدن بالاخره پشتبام خانهمان حوصلهاش سر رفت و نشت داد و گند زد به سقف سفید داخل. زنگ زدم به پابلوی سقفکار که بیاید و درستش کند. آمد و مثل میمون از پله کشید بالا و رفت بالای شیروانی شیبدار. جایی که من هیچوقت جرات رفتنش را ندارم. هم از ارتفاع میترسم و هم از شیب. بیمهی عمر چندان مناسبی هم ندارم.
همین چند تا دلیل کافی است که شیروانی خانهمان بشود نقطهی کور زندگیام. دسترسی به آن برای من چندان فرقی با پا گذاشتن روی ماه و مریخ و سیاره ب-ششصدودوازده ندارد. همانقدر دور و همانقدر بالا.
درعوض پابلو خیالش نیست. همانطور که سیگار دستش بود رفت بالا. بعد روی شیروانی یک طوری راه رفت که انگار دارد توی پیادهروی خیابان انقلاب دنبال کتاب شعر میگردد. بعد هم گفت: پیداش کردم. حساب و کتاب من میگفت که تعمیرش سه ساعتی وقت میبرد. اما حساب و کتابم غلط بود. هنوز ده دقیقه نشده بود که آمد پائین و گفت: فینیش. گفتم: فینیش؟ گفت: "یس. میخوای برو خودت نگاش کن". نقطه ضعفم را پیدا کرده نامرد. بهش گفتم: "خیالم راحت باشه؟". گفت: "خیالت تخت".
شک نداشتم که دارد خالی میبندد. با تف هم اگر میخواست سوراخ را ببنند، بیشتر از ده دقیقه طول میکشید. اما خب. چه کار میتوانستم بکنم. تنها پابلوی سقفکار زندگی من است. همهی سقفکارهای دیگر گرفتارند و تا چند هفتهی دیگر نمیتوانند بیایند. بالا هم نمیتوانم بروم و کارش را چک کنم. به همان دلایلی که گفتم. چارهای نداشتم الا اینکه حرفش را باور کنم. این یکی از حقایق تاریک زندگی من است. اینکه بر اساس نیازهایم، اعتماد و باور میکنم. بر اساس نیاز و توانم. نه بر اساس حقیقت موجود. دقیقا مثل ماجرای من و پابلو.
قایم کردن این حقیقت که سقف، احتمالا هنوز سوراخ است خیلی سادهتر از بالا رفتن از آن است. باور کردم که پابلو، سقفکار شریفی است و در عرض ده دقیقه میتواند هولناکترین سوراخها را ببندد. اگر هم سقف دوباره نشت کرد، حتما یک سوراخ جدید درست شده. وگرنه، پابلو شریف است.
حقیقت ناجوری است. اینکه نیازها و توانم، اعتقادات و باورهایم را شکل میدهد. این تنها محدود به سقف نمیشود. تعمیرکار ماشینم. دندانپزشکم. امام مسجد شهرم. تعمیرکار آسانسور. رئیسجمهورم. و هر کس دیگری که نیازش دارم و بالاتر از من نشسته است و دستم به جایی که نشسته، نمیرسد.
درست مثل آدمی که "دوستت دارم"ها و ماچهای پارتنر خائنش را بابت نیازش باور کند. آدمهای خائن اصولا یک جایی بالاتر از مریخ نشستهاند و آدم دستش بهشان نمیرسد و باور راحتترین واکنش است.
✍️ #فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @SayehSokhan
همین چند تا دلیل کافی است که شیروانی خانهمان بشود نقطهی کور زندگیام. دسترسی به آن برای من چندان فرقی با پا گذاشتن روی ماه و مریخ و سیاره ب-ششصدودوازده ندارد. همانقدر دور و همانقدر بالا.
درعوض پابلو خیالش نیست. همانطور که سیگار دستش بود رفت بالا. بعد روی شیروانی یک طوری راه رفت که انگار دارد توی پیادهروی خیابان انقلاب دنبال کتاب شعر میگردد. بعد هم گفت: پیداش کردم. حساب و کتاب من میگفت که تعمیرش سه ساعتی وقت میبرد. اما حساب و کتابم غلط بود. هنوز ده دقیقه نشده بود که آمد پائین و گفت: فینیش. گفتم: فینیش؟ گفت: "یس. میخوای برو خودت نگاش کن". نقطه ضعفم را پیدا کرده نامرد. بهش گفتم: "خیالم راحت باشه؟". گفت: "خیالت تخت".
شک نداشتم که دارد خالی میبندد. با تف هم اگر میخواست سوراخ را ببنند، بیشتر از ده دقیقه طول میکشید. اما خب. چه کار میتوانستم بکنم. تنها پابلوی سقفکار زندگی من است. همهی سقفکارهای دیگر گرفتارند و تا چند هفتهی دیگر نمیتوانند بیایند. بالا هم نمیتوانم بروم و کارش را چک کنم. به همان دلایلی که گفتم. چارهای نداشتم الا اینکه حرفش را باور کنم. این یکی از حقایق تاریک زندگی من است. اینکه بر اساس نیازهایم، اعتماد و باور میکنم. بر اساس نیاز و توانم. نه بر اساس حقیقت موجود. دقیقا مثل ماجرای من و پابلو.
قایم کردن این حقیقت که سقف، احتمالا هنوز سوراخ است خیلی سادهتر از بالا رفتن از آن است. باور کردم که پابلو، سقفکار شریفی است و در عرض ده دقیقه میتواند هولناکترین سوراخها را ببندد. اگر هم سقف دوباره نشت کرد، حتما یک سوراخ جدید درست شده. وگرنه، پابلو شریف است.
حقیقت ناجوری است. اینکه نیازها و توانم، اعتقادات و باورهایم را شکل میدهد. این تنها محدود به سقف نمیشود. تعمیرکار ماشینم. دندانپزشکم. امام مسجد شهرم. تعمیرکار آسانسور. رئیسجمهورم. و هر کس دیگری که نیازش دارم و بالاتر از من نشسته است و دستم به جایی که نشسته، نمیرسد.
درست مثل آدمی که "دوستت دارم"ها و ماچهای پارتنر خائنش را بابت نیازش باور کند. آدمهای خائن اصولا یک جایی بالاتر از مریخ نشستهاند و آدم دستش بهشان نمیرسد و باور راحتترین واکنش است.
✍️ #فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @SayehSokhan
مغز من مثل یک گاوآهن، همیشه مشغول شخم زدن خاطرات است. خواب و زندگی و تعطیلی هم ندارد و هر لحظه من را سوار تیرکمانش میکند و پرت میکند به یک جای دوری از زمان. امروز هم من را شلیک کرد دزفول. فکر کنم پنج سالم بود. من از خیس شدن تنفر داشتم و برای هر بار حمام بردنم، دو سال به سن پدر و مادرم اضافه میکردم. یک عصر جمعه با دردسر من را فرستاندند حمام. زیر دوش وسط عملیات تعقیب و گریز با مادرم و لیف و شامپو، پایم سر خورد و چانهام کوبید به وان و شکافت و خون پاشید بیرون. من از خون هم خوف میکنم. حالا هم آب بود و هم خون. همینطور خیس و خونی من را بردند بیمارستان افشار. دکتر نگاهی انداخت به چانهام و تصمیم گرفت آن را بخیه کند. تا حالا بخیه نشده بودم اما از اسمش معلوم بود که اتفاق دردناکی است. حالا هراس از بخیه به هراس از خون و آب اضافه شد. تصمیم گرفتم مانع دکتر بشوم. دست و پا زدم که فرار کنم. اما خب. پدر و مادر و دو پرستار اورژانس و مسئول اداری بیمارستان و نگهبان دم در مانعم شدند و شش نفری من را گرفتند تا دکتر به دوخت و دوزش مشغول شود. ترس مولد زور است. و آنقدر حین خیاطی دست و پا زدم که شکل بخیهها شد شبیه به دوخت در کیسهی برنج. گرههای ملوانی زمخت و درشتی که هنوز زیر چانهام معلومند. رد یک زخم قدیمی که خیلی دوست ندارم دیده شود.
رگهای قلب پدربزرگم خیلی سال پیش گرفته بودند. دکتر ماندگار تصمیم گرفت آنها را باز کند. یک روز صبح او را بیهوش کرد و یک وجب و نیم سینهاش را شکافت و لولهها را تعمیر کرد و شکاف را بست. پدربزرگم برخلاف من از حمام بدش نمیآمد و با دیدن خون و زخم خوف نمیکرد. عمل هم خوب پیش رفت و تا وقتی که زنده بود رد زخم روی سینهاش بود. قایمش نمیکرد. درواقع خلاصهی داستان و نشانهی نجاتیافتگیاش بود. لابد گاهی وقتها هم توی تنهایی نگاهش میکرده و لبخندی میزده و بودنش را مدیون این زخم میدانسته.
مثل عباس رضایی که عاشق شده بود. جانش برای عشقش در میرفت. یک بار دم دبیرستان نظاموفا با سه نفر سر ماجرای متلک گفتن به دختر رویاهایش دعوایش شد. دونفرشان را مثل حلیم کوبید. سومی که بزدل بود با تیغ موکتبری خط انداخت روی صورت عباس. خط که نبود. کانال بود. فراش دبیرستان بردش بیمارستان و ده تا بخیه منظم چید روی صورتش. عباس زنده ماند. لیسانس کشاورزی گرفت و با دختر رویاهایش هم ماند. شک ندارم عباس هم هر از چندگاهی نگاهی میاندازد به خط روی صورتش. لبخند میزند و بودنش را مدیون این زخم میداند.
بعضی زخمها یادآور چگونه زنده ماندن و نجاتیافتگی آدمند. نشانهی تحمل یک درد موضعی برای فرار از رنجی دائمی. آدم بدون زخم، آدم زندگی نکرده است.
✍ #فهیم_عطار
🆔 @SayehSokhan
رگهای قلب پدربزرگم خیلی سال پیش گرفته بودند. دکتر ماندگار تصمیم گرفت آنها را باز کند. یک روز صبح او را بیهوش کرد و یک وجب و نیم سینهاش را شکافت و لولهها را تعمیر کرد و شکاف را بست. پدربزرگم برخلاف من از حمام بدش نمیآمد و با دیدن خون و زخم خوف نمیکرد. عمل هم خوب پیش رفت و تا وقتی که زنده بود رد زخم روی سینهاش بود. قایمش نمیکرد. درواقع خلاصهی داستان و نشانهی نجاتیافتگیاش بود. لابد گاهی وقتها هم توی تنهایی نگاهش میکرده و لبخندی میزده و بودنش را مدیون این زخم میدانسته.
مثل عباس رضایی که عاشق شده بود. جانش برای عشقش در میرفت. یک بار دم دبیرستان نظاموفا با سه نفر سر ماجرای متلک گفتن به دختر رویاهایش دعوایش شد. دونفرشان را مثل حلیم کوبید. سومی که بزدل بود با تیغ موکتبری خط انداخت روی صورت عباس. خط که نبود. کانال بود. فراش دبیرستان بردش بیمارستان و ده تا بخیه منظم چید روی صورتش. عباس زنده ماند. لیسانس کشاورزی گرفت و با دختر رویاهایش هم ماند. شک ندارم عباس هم هر از چندگاهی نگاهی میاندازد به خط روی صورتش. لبخند میزند و بودنش را مدیون این زخم میداند.
بعضی زخمها یادآور چگونه زنده ماندن و نجاتیافتگی آدمند. نشانهی تحمل یک درد موضعی برای فرار از رنجی دائمی. آدم بدون زخم، آدم زندگی نکرده است.
✍ #فهیم_عطار
🆔 @SayehSokhan
امروز صبح آماندا تا من را دید گفت: "چه پولیور قشنگی، خیلی بهت میآد". بعد هم کلهاش را فروبرد توی مانیتور و مشغول محاسبهی سایز میلگردهای ستونهای بتنی پل شد. همین دو جملهی ساده، هزار ژول انرژی برایم تولید کرد. پارسال هم با دوستم رفته بودیم رستوران. گارسونمان یک دختر خیلی جوان بود که وقتی میخندید یک چالهی گود میافتاد روی لپ راستش. غذا را که آورد رفیقم بهش گفت: چال گونهات خیلی جذابه. بعد هم با سر رفت توی کاسه سوپ قارچ و مشغول خوردن شد. گارسون هم دو برابر لبخند زد برایمان و چال گونهی راستش به اندازه یک بند انگشت گود شد. معلوم بود که همین یک جملهی ساده کار خودش را کرده و روز گارسون را قشنگ کرده است.
خود من هم چند سال پیش رفته بودم توی یکی از دهات شمال ایالتمان. توی راه برگشت دم یک کافه نگه داشتم تا چای بگیرم. کافهدارش زن پیر و چروکی بود که موهایش را آبی کرده بود. به نظرم خیلی قشنگ میآمدند. همین را بهش گفتم. آنقدر خوشحال شد که آمد این طرف دخل و بغلم کرد. حالا بماند که چایاش مزهی پشکل خشک میداد.
دارم یاد میگیرم که زیباییها را اعلام کنم. به شکل بیمنظور و بیخطر. همان تعریف یا کامپلیمنت.
باید اعتراف کنم که در کنار میلیاردها خاصیت خوبی که فرهنگ ما دارد، جای این یکی کمی خالی است. شاید هم من میترسم از این سلاح کاربردی برای خوب کردن حال دل ایرانیها استفاده کنم. ترس از سوِءتعبیر. پارسال با دو نفر قرار داشتم شهرکتاب میدان ونک. خانم پشت دخل لبخند که میزد، امید به زندگی آدم سه برابر میشد. اما به هیچ وجه جرات نداشتم زکاتش را به آن خانم پس بدهم و بگویم چه قدر لبخندتان قشنگ است. احتمالا بابت این تصور که از این سلاح بینهایت بار سواستفاده شده و کاربردش راه انداختن کارهایمان شده یا کشاندن پای صاحب قشنگی به رختخواب. حتی جرات نداشتم به رانندهی تاکسی ونک-آریاشهر بگویم که چه خالکوبی قشنگی روی گردنش دارد. به هر حال ممکن بود سوتعبیر کند و بگوید که در خانهاش شتر سخنگو نگه میدارد، بیا تا برویم.
همین شد که با خیال راحت به پیرزن خارجی توی دهات گفتم چه موهایت قشنگ است اما به داخلیها نگفتم. اما خب. تمرین لازم دارم. تعریف و کامپلیمنتِ بیمنظور و بیخطر، خیلی لذتبخش است. اصلا مثل سیب و انگور و نارگیل، میوهای از میوههای بهشت است. چه اشکال دارد به نگهبان ساختمان بگویم که موهایش را چه قشنگ کوتاه کرده. یا مثلا به ماموری که پای پاسپورتها را مهر میزند بگویم چه سبیلهای حقی داری. یا به مهماندار هواپیما بگویم رنگ چشمهایت مثل آسمان ماه نوامبر است. بعد هم راهم را بکشم و بروم. بیآنکه هیچ چیزی بخواهم. بیمنظور و بیخطر، چند لحظه آدمها را از کثافت دنیا فارغ میکنیم. چی بهتر از این؟
✍️ #فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @SayehSokhan
خود من هم چند سال پیش رفته بودم توی یکی از دهات شمال ایالتمان. توی راه برگشت دم یک کافه نگه داشتم تا چای بگیرم. کافهدارش زن پیر و چروکی بود که موهایش را آبی کرده بود. به نظرم خیلی قشنگ میآمدند. همین را بهش گفتم. آنقدر خوشحال شد که آمد این طرف دخل و بغلم کرد. حالا بماند که چایاش مزهی پشکل خشک میداد.
دارم یاد میگیرم که زیباییها را اعلام کنم. به شکل بیمنظور و بیخطر. همان تعریف یا کامپلیمنت.
باید اعتراف کنم که در کنار میلیاردها خاصیت خوبی که فرهنگ ما دارد، جای این یکی کمی خالی است. شاید هم من میترسم از این سلاح کاربردی برای خوب کردن حال دل ایرانیها استفاده کنم. ترس از سوِءتعبیر. پارسال با دو نفر قرار داشتم شهرکتاب میدان ونک. خانم پشت دخل لبخند که میزد، امید به زندگی آدم سه برابر میشد. اما به هیچ وجه جرات نداشتم زکاتش را به آن خانم پس بدهم و بگویم چه قدر لبخندتان قشنگ است. احتمالا بابت این تصور که از این سلاح بینهایت بار سواستفاده شده و کاربردش راه انداختن کارهایمان شده یا کشاندن پای صاحب قشنگی به رختخواب. حتی جرات نداشتم به رانندهی تاکسی ونک-آریاشهر بگویم که چه خالکوبی قشنگی روی گردنش دارد. به هر حال ممکن بود سوتعبیر کند و بگوید که در خانهاش شتر سخنگو نگه میدارد، بیا تا برویم.
همین شد که با خیال راحت به پیرزن خارجی توی دهات گفتم چه موهایت قشنگ است اما به داخلیها نگفتم. اما خب. تمرین لازم دارم. تعریف و کامپلیمنتِ بیمنظور و بیخطر، خیلی لذتبخش است. اصلا مثل سیب و انگور و نارگیل، میوهای از میوههای بهشت است. چه اشکال دارد به نگهبان ساختمان بگویم که موهایش را چه قشنگ کوتاه کرده. یا مثلا به ماموری که پای پاسپورتها را مهر میزند بگویم چه سبیلهای حقی داری. یا به مهماندار هواپیما بگویم رنگ چشمهایت مثل آسمان ماه نوامبر است. بعد هم راهم را بکشم و بروم. بیآنکه هیچ چیزی بخواهم. بیمنظور و بیخطر، چند لحظه آدمها را از کثافت دنیا فارغ میکنیم. چی بهتر از این؟
✍️ #فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @SayehSokhan
📝 این نوشتۀ عمیق #فهیم_عطار به نظرم ارزش چند بار خوندن رو داره.
💬 موضوع: #احساس_ارزشمندی #پذیرش #دوست_داشته_شدن
یک بیلبورد بزرگ برِ اتوبان 75 هست که سالهاست در قُرُق یک موسسهی کاشت مو است.
دو روز پیش هم یک عکس جدید گذاشتند. عکس یک مرد بیمو، غمگین و تنها را گذاشته سمت چپ. سمت راست هم همان مرد است که مو کاشته و سرش مثل لانهی لکلک، نصف بیلبورد را اشغال کرده. خیلی خوشحال و خندان، زن بلوندی را هم کشیده بود به آغوش. زیرش هم شعار نوشته که فقط با پرداخت سه دلار در ازای هر گرافت مو، دوست داشته شوید.
لابد مخاطب اصلی این بیلبورد من هستم که خیلی زودتر از برنامهی زمانبندی خلقت، موهایم را از دست دادهام و یک جایی دور از سلیقهی رایج جامعه، سمت چپ بیلبورد نشستهام.
باید اعتراف کنم که چند سال پیش که آمده بودم ایران، یواشکی رفتم سراغ یکی از این موسسهها بابت مشاوره. یک جایی سمت شهرک غرب. یک مطب لوکس با منشیهای لوکستر. ده دقیقه که نشستم نوبتم شد. یک مرد جوان آمد توی اتاق و تند تند از سرم عکس گرفت و ریخت روی کامپیوتر و با مداد روی مانیتور، خط و دایره و فلش کشید و خیلی مفصل برایم روند کار را توضیح داد. درست انگار که داشت استراتژیاش را برای تبدیل کویر لوت به جنگل گلستان ترسیم میکرد. آخرش هم چند تا عکس قبل و بعد از عمل نشان داد و با اعتماد به نفس بهم گفت ببین این آدمها چقدر با مو خوشتیپتر شدهاند؟ همه عاشقت میشوند. در واقع همان که بیلبورد میگوید: دوست داشته شوید.
من را تا لبهی تصمیمگیری برد جلو. متقاعدم کرد که محدودهی مورد پذیرش و رضایت جامعه، بهترین جا برای زندگیکردن است. خیلی نباید از نُرم سلیقهی جامعه دور شد. و این راز دوستداشته شدن است. همان چیزی که بیلبورد میگفت.
تنها چیزی که مانع کاشت مو شد، بلیط پروازم بود که تاریخ فردا را نشان میداد. بابت همین به خودم و دکتر قول دادم که سفر بعد، یک سر از فرودگاه بیایم مطب تا به محدودهی متعادل جامعه برسم و از خودم خوشحالتر باشد. که خب، این اتفاق نیفتاد.
یک آدم منطقی سر راهم سبز شد و متقاعدم کرد که راه دوست داشته شدن از مسیر پذیرش و رضایت جامعه نمیگذرد.
🔆 در واقع خیلی مستقیم بهم گفت که پذیرش باید از درون صورت بگیرد و نه از بیرون. حرف حسابش این بود که کاری به این نداشته باش که جامعه تو را چطور بیشتر دوست دارد. جامعه طبعا یک برآیند سلیقه دارد که متاسفانه ثابت نیست و جهت عوض میکند. در نتیجه چنین استانداردی، به هیچ وجه قابل اعتماد و اعتنا نیست.
‼️در واقع مو کاشتن را بد نمیدانست. فقط میگفت مطمئن باش که بابت رضایت خودت داری این کار را انجام میدهی. که خب، من با درون خودم به صلح رسیده و وضعیت موجود را با رضایت پذیرفته بودم. پذیرش از درون. من چقدر این آدم منطقی را دوست دارم.
امروز که بیلبورد را دیدم، به نظرم مرد توی عکس چقدر رقتبار بود. در واقع آن موسسه کاشت مو چقدر رقتبار فکر کرده است. توی نُرم جامعه زندگی کردن، ممکن است امن باشد اما لزوما اصالت ندارد.
آدم که افسار خودش را نباید به دست یک پدیده با روند فکری متغیر بدهد. حالا تعمیم بدهیم به تکتک سلولهای بدنمان.
✍️#فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @SayehSokhan
💬 موضوع: #احساس_ارزشمندی #پذیرش #دوست_داشته_شدن
یک بیلبورد بزرگ برِ اتوبان 75 هست که سالهاست در قُرُق یک موسسهی کاشت مو است.
دو روز پیش هم یک عکس جدید گذاشتند. عکس یک مرد بیمو، غمگین و تنها را گذاشته سمت چپ. سمت راست هم همان مرد است که مو کاشته و سرش مثل لانهی لکلک، نصف بیلبورد را اشغال کرده. خیلی خوشحال و خندان، زن بلوندی را هم کشیده بود به آغوش. زیرش هم شعار نوشته که فقط با پرداخت سه دلار در ازای هر گرافت مو، دوست داشته شوید.
لابد مخاطب اصلی این بیلبورد من هستم که خیلی زودتر از برنامهی زمانبندی خلقت، موهایم را از دست دادهام و یک جایی دور از سلیقهی رایج جامعه، سمت چپ بیلبورد نشستهام.
باید اعتراف کنم که چند سال پیش که آمده بودم ایران، یواشکی رفتم سراغ یکی از این موسسهها بابت مشاوره. یک جایی سمت شهرک غرب. یک مطب لوکس با منشیهای لوکستر. ده دقیقه که نشستم نوبتم شد. یک مرد جوان آمد توی اتاق و تند تند از سرم عکس گرفت و ریخت روی کامپیوتر و با مداد روی مانیتور، خط و دایره و فلش کشید و خیلی مفصل برایم روند کار را توضیح داد. درست انگار که داشت استراتژیاش را برای تبدیل کویر لوت به جنگل گلستان ترسیم میکرد. آخرش هم چند تا عکس قبل و بعد از عمل نشان داد و با اعتماد به نفس بهم گفت ببین این آدمها چقدر با مو خوشتیپتر شدهاند؟ همه عاشقت میشوند. در واقع همان که بیلبورد میگوید: دوست داشته شوید.
من را تا لبهی تصمیمگیری برد جلو. متقاعدم کرد که محدودهی مورد پذیرش و رضایت جامعه، بهترین جا برای زندگیکردن است. خیلی نباید از نُرم سلیقهی جامعه دور شد. و این راز دوستداشته شدن است. همان چیزی که بیلبورد میگفت.
تنها چیزی که مانع کاشت مو شد، بلیط پروازم بود که تاریخ فردا را نشان میداد. بابت همین به خودم و دکتر قول دادم که سفر بعد، یک سر از فرودگاه بیایم مطب تا به محدودهی متعادل جامعه برسم و از خودم خوشحالتر باشد. که خب، این اتفاق نیفتاد.
یک آدم منطقی سر راهم سبز شد و متقاعدم کرد که راه دوست داشته شدن از مسیر پذیرش و رضایت جامعه نمیگذرد.
🔆 در واقع خیلی مستقیم بهم گفت که پذیرش باید از درون صورت بگیرد و نه از بیرون. حرف حسابش این بود که کاری به این نداشته باش که جامعه تو را چطور بیشتر دوست دارد. جامعه طبعا یک برآیند سلیقه دارد که متاسفانه ثابت نیست و جهت عوض میکند. در نتیجه چنین استانداردی، به هیچ وجه قابل اعتماد و اعتنا نیست.
‼️در واقع مو کاشتن را بد نمیدانست. فقط میگفت مطمئن باش که بابت رضایت خودت داری این کار را انجام میدهی. که خب، من با درون خودم به صلح رسیده و وضعیت موجود را با رضایت پذیرفته بودم. پذیرش از درون. من چقدر این آدم منطقی را دوست دارم.
امروز که بیلبورد را دیدم، به نظرم مرد توی عکس چقدر رقتبار بود. در واقع آن موسسه کاشت مو چقدر رقتبار فکر کرده است. توی نُرم جامعه زندگی کردن، ممکن است امن باشد اما لزوما اصالت ندارد.
آدم که افسار خودش را نباید به دست یک پدیده با روند فکری متغیر بدهد. حالا تعمیم بدهیم به تکتک سلولهای بدنمان.
✍️#فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @SayehSokhan
Telegram
attach 📎
امروز سومین دوشنبهی ماه جولای است. سومین دوشنبهی ماه جولای را گذاشتهاند روز جهانی بغل کردنِ فرزند. چرایش مهم نیست. مهم این است که من مثل مسعود بهنودم و با هر شخص و مکان و حادثه و عارضهای خاطره دارم. با این هم خاطره دارم. این یک خاطرهام را هم بگویم و بروم ردِ کارم.
سال شصت و چهار کمپلو زندگی میکردیم. یک بار از مدرسه پیاده برمیگشتم خانه. یک کوچه را اشتباهی پیچیدم و گم شدم و سر از ته کمپلو درآوردم. چهار تا بچهی الدنگ که از فرط بیکاری داشتند روی تنهی درخت آکالیپتوس، جعفر و قلب و عزیزم حکاکی میکردند، دورهام کردند. یکیشان انگشتش را گذاشت زیر چانهام و گفت: "ولک، بچه ئی محلی؟". طبعا بچهی ئی محل نبودم. من هم گفتم: "نه، بچهی ئو محلم". توی کمپلو، بچهی ئی محل نبودن دلیل کاملا منطقی برای دعوا بود. بابت همین هم دعوایمان شد. دعوا که نه. آنها چهار نفر بودند و من یک نفر. بیشتر آنها زدند و من بیشتر خوردم.
ده دقیقه بعد یک پیرمرد با چهار تا کیسه انگور رد شد و واسطه شد و با پا جدایمان کرد و دعوا را خاتمه داد. من هم با شمایلی اوراق و پاره برگشتم خانه. مادرم در را باز کرد و وضع و روزم را دید و خودش ماجرا را فهمید. اصولا مادرم یا باید با کف دست میکوباند توی لپش و میگفت: "یا جدهی سادات، چی شدی؟". یا داد میزد و فریدمان را صدا میکرد و میگفت: "فرید، کجایی؟ بیا که داداشت رو کشتن." یا حالا هر عکسالعمل کلیشهای دیگری. اما به جای این حرفها فقط من را مثل یک رودخانهی آرام بغل کرد و صورتم را چسباند به خودش و فشارم داد. بدون اینکه یک کلمه حرف بزند. و بعد از هزار سال، این واضحترین و قشنگترین بغلکردنی بود که یادم مانده است.
همهی اینها را گفتم که از قافلهی بهنود عقب نیفتم. خودِ مادرم هم یادش نیست لابد که آن روز چه لطف بزرگی در حق من کرده و کلیشه با ماجرا برخورد نکرده است. این را سومین دوشنبهی جولای نوشتم صرفا برای مادرم. برای رودخانهی آرام زندگی. دمت گرم، چسبید.
✍️ #فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @SayehSokhan
سال شصت و چهار کمپلو زندگی میکردیم. یک بار از مدرسه پیاده برمیگشتم خانه. یک کوچه را اشتباهی پیچیدم و گم شدم و سر از ته کمپلو درآوردم. چهار تا بچهی الدنگ که از فرط بیکاری داشتند روی تنهی درخت آکالیپتوس، جعفر و قلب و عزیزم حکاکی میکردند، دورهام کردند. یکیشان انگشتش را گذاشت زیر چانهام و گفت: "ولک، بچه ئی محلی؟". طبعا بچهی ئی محل نبودم. من هم گفتم: "نه، بچهی ئو محلم". توی کمپلو، بچهی ئی محل نبودن دلیل کاملا منطقی برای دعوا بود. بابت همین هم دعوایمان شد. دعوا که نه. آنها چهار نفر بودند و من یک نفر. بیشتر آنها زدند و من بیشتر خوردم.
ده دقیقه بعد یک پیرمرد با چهار تا کیسه انگور رد شد و واسطه شد و با پا جدایمان کرد و دعوا را خاتمه داد. من هم با شمایلی اوراق و پاره برگشتم خانه. مادرم در را باز کرد و وضع و روزم را دید و خودش ماجرا را فهمید. اصولا مادرم یا باید با کف دست میکوباند توی لپش و میگفت: "یا جدهی سادات، چی شدی؟". یا داد میزد و فریدمان را صدا میکرد و میگفت: "فرید، کجایی؟ بیا که داداشت رو کشتن." یا حالا هر عکسالعمل کلیشهای دیگری. اما به جای این حرفها فقط من را مثل یک رودخانهی آرام بغل کرد و صورتم را چسباند به خودش و فشارم داد. بدون اینکه یک کلمه حرف بزند. و بعد از هزار سال، این واضحترین و قشنگترین بغلکردنی بود که یادم مانده است.
همهی اینها را گفتم که از قافلهی بهنود عقب نیفتم. خودِ مادرم هم یادش نیست لابد که آن روز چه لطف بزرگی در حق من کرده و کلیشه با ماجرا برخورد نکرده است. این را سومین دوشنبهی جولای نوشتم صرفا برای مادرم. برای رودخانهی آرام زندگی. دمت گرم، چسبید.
✍️ #فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @SayehSokhan
کارگاه آلستوم که بودیم، یک موتور دیزلی داشتیم که با هندل روشن میشد. یادم نیست که موتور دقیقا چه کار میکرد. برق تولید میکرد؟ بتن درست میکرد یا فقط سر و صدا تولید میکرد که کارفرما فکر کند مثلا داریم کار میکنیم. اسم موتور را گذاشته بودیم فرخ. چرا؟ نمیدانم. هندل زدن و روشن کردنش هم افتاده بوده گردن رفعت. یک کارگر کوتاه قد که بازوی چپ کلفتی داشت. خودش معتقد بود هندل زدن باعث کلفتی بازوی چپش شده. اما بقیه تقصیر را میانداختند گردن مجلهی بوردا. رفعت هر روز صبح هندل را فرو میکرد جلوی فرخ و با چهار چرخش محکم روشنش میکرد. همیشه هم اینطور نبود. بعضی صبحها، فرخ با چهل بار چرخاندن هم روشن نمیشد. مخصوصا صبحهای زمستان که گازوئیلش میماسید ته موتور. رفعت اینطور مواقع میگفت دلش گرم نیست. یک قوطی حلبی را پر میکرد چوب و آتش میزد و میگذاشت زیر شکم فرخ. دو دقیقه میگذاشت گرم شود. هندل را میبوسید و با فشار میچرخاند و روشنش میکرد. قلق فرخ دست رفعت بود. در واقع دلیل بیدار شدن فرخ، رفعت بود.
چند روز پیش فرم استخدامی یک شرکت را میخواندم. یک لیست از سوالهای کلیشهای ریسه کرده بودند پشت سر هم. اینکه پنج سال آینده خودت را کجا میبینی؟ اگر رئیست بهت گفت فلان تو چی میگی؟ وسط این سوالهای لوس، یک سوال قشنگ هم چپانده بودند: صبحها بابت چی از خواب بیدار میشوی؟ سوال هوشمندانهای بود. در واقع طراح سوال زیرپوستی اعتراف کرده بود به تکراری بودن فرآیند زندگی. اینکه هر روز صبح خورشید طلوع میکند و چند ساعت توی آسمان ول میچرخد و بعد هم میرود تا سهم روزمرگی مردم آن سمت کرهی زمین را پرداخت کند. سرباز خط مقدم هم که باشی، بعد از چند وقت شاخ به شاخ شدن با عزرائیل و صفیر گلوله، میافتی به دام روزمرگی. میخواسته بگوید که ذات خلقت بر اساس نظم است و اولین پیامد نظم، یکنواختی و روزمرگی است. تکرار مثل اسید، روح و روان و جسم را فرسوده میکند مگر اینکه دلیل موجهی برای این تکرار داشته باشی. دلیلی که دل آدم را گرم کند. مثل رفعت که دل فرخ را گرم میکرد.
من این سوال را خیلی دوست دارم. وقتی دیدمش آرزو میکردم کاش وقتی ده ساله بودم این را از من میپرسیدند. اصلا هر روز صبح که بیدار میشدم، میپرسیدند. آنقدر بپرسند که مغزم از جمود بیرون بیاید و خیلی منطقی بهش فکر کند. چرا صبح بیدار میشوم؟ آنقدر فکر و تقلا کند تا بالاخره یک دلیل موجه پیدا کند برای بیدار شدن. حتی اگر شده بابت دیدن مجلهی بوردا. مغز آدم عادت عجیبی دارد برای عادت کردن. لامصب.
👤 #فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @SayehSokhan
چند روز پیش فرم استخدامی یک شرکت را میخواندم. یک لیست از سوالهای کلیشهای ریسه کرده بودند پشت سر هم. اینکه پنج سال آینده خودت را کجا میبینی؟ اگر رئیست بهت گفت فلان تو چی میگی؟ وسط این سوالهای لوس، یک سوال قشنگ هم چپانده بودند: صبحها بابت چی از خواب بیدار میشوی؟ سوال هوشمندانهای بود. در واقع طراح سوال زیرپوستی اعتراف کرده بود به تکراری بودن فرآیند زندگی. اینکه هر روز صبح خورشید طلوع میکند و چند ساعت توی آسمان ول میچرخد و بعد هم میرود تا سهم روزمرگی مردم آن سمت کرهی زمین را پرداخت کند. سرباز خط مقدم هم که باشی، بعد از چند وقت شاخ به شاخ شدن با عزرائیل و صفیر گلوله، میافتی به دام روزمرگی. میخواسته بگوید که ذات خلقت بر اساس نظم است و اولین پیامد نظم، یکنواختی و روزمرگی است. تکرار مثل اسید، روح و روان و جسم را فرسوده میکند مگر اینکه دلیل موجهی برای این تکرار داشته باشی. دلیلی که دل آدم را گرم کند. مثل رفعت که دل فرخ را گرم میکرد.
من این سوال را خیلی دوست دارم. وقتی دیدمش آرزو میکردم کاش وقتی ده ساله بودم این را از من میپرسیدند. اصلا هر روز صبح که بیدار میشدم، میپرسیدند. آنقدر بپرسند که مغزم از جمود بیرون بیاید و خیلی منطقی بهش فکر کند. چرا صبح بیدار میشوم؟ آنقدر فکر و تقلا کند تا بالاخره یک دلیل موجه پیدا کند برای بیدار شدن. حتی اگر شده بابت دیدن مجلهی بوردا. مغز آدم عادت عجیبی دارد برای عادت کردن. لامصب.
👤 #فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @SayehSokhan
هفته پیش با نگار چت میکردیم و آسمان و ریسمان میبافتیم. حرفمان رسید به کلاس زبانی که میرود. بعد هم گفت که معلمشان موضوع انشا داده تا دو پاراگراف دربارهاش بنویسند. این که اگر قرار باشد یک کلمه را از فرهنگ لغات حذف کنید، چه کلمهای را حذف میکنید؟ به هر حال موضوعش هیجانانگیزتر از توصیف فواید گاو و گوسفند است. یا اینکه علم بهتر است یا ثروت (که قطعا هر کدامشان که آدم را خوشحال کند، بهترین است). بعد از من پرسید تو چه کلمهای را دوست داری حذف کنی؟ و مطابق باقی مکالمات مرسوم بین ما دو نفر، افسار خر بحث کشیده شد به سمت چرتگویی و هجو و هزل و خنده. اینکه مثلا خرمالو را حذف کنیم یا حسنریوندی یا آروغ یا محمدرضا گلزار. بعد هم خداحافظی کرد و رفت و موضوع انشا را گذاشت تا بماند ورِ دل من.
پنج دقیقه بعد از خداحافظیمان، به ضرس قاطع با خودم گفتم که کلمهی مورد نظر نفرت است. نفرت را باید حذف کرد. دو دقیقه بعد یاد مادر و پدرم افتادم. نظرم عوض شد و با قاطعیت تصمیم گرفتم تا کلمهی دوری را حذف کنم. بعد یاد تراژدیهایی افتادم که سیاستمداران هرثانیه در جهان راه میاندازند و تصمیم گرفتم تا کثافت را حذف کنم. هر ده دقیقه یک بار نظرم عوض میشد. حماقت. تعصب. فقر. نادانی. مرض. مرز. سیاست. ثروت. درد و الخ. (که البته خرمالو کماکان در صدر جدول بود). نهایتا تصمیم گرفتم که اگر روزی من هم رفتم کلاس زبان و معلممان خوشذوقی کرد و این موضوع انشا را به ما تحمیل کرد، من به یک کلمه راضی نشوم. بحر طویل بنویسم برایش و بگویم که نیمی از فرهنگ لغات مایهی فساد است و باید حذفش کرد و باید برگشت به دورهی قبل از قابیل که با بیل هابیل را کشت و اولین زشتی را خلق کرد.
فقط این وسط یک چیزی ناقض حرفهایم است. اینکه متاسفانه افعال جهان ما با کانتراست ارزش خود را پیدا میکنند. هیچ خوبیای بدون حضور بدی معنی پیدا نمیکند. هیچ سفیدیای اگر در برابر سیاهی نباشد، دیده نمیشود. زیبایی کار کیشلوفسکی در برابر حاتمیکیا دیده میشود. سفیدی فرنی در کاسهی سیاه چشم را میگیرد. یا با حضور خرمالوست که آدم زیبایی انگور و انار را درک میکند.
خلاصه اینکه جهان ما درهم است. خوب و بد با هم شکل میگیرند و فارغ از هم نیستند. زیبایی در کنار زشتی است که زیبا میشود. شادی هم کنار رنج مفهومش هویدا میشود. مارلون براندو هم کنار گلزار.
#فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @SayehSokhan
پنج دقیقه بعد از خداحافظیمان، به ضرس قاطع با خودم گفتم که کلمهی مورد نظر نفرت است. نفرت را باید حذف کرد. دو دقیقه بعد یاد مادر و پدرم افتادم. نظرم عوض شد و با قاطعیت تصمیم گرفتم تا کلمهی دوری را حذف کنم. بعد یاد تراژدیهایی افتادم که سیاستمداران هرثانیه در جهان راه میاندازند و تصمیم گرفتم تا کثافت را حذف کنم. هر ده دقیقه یک بار نظرم عوض میشد. حماقت. تعصب. فقر. نادانی. مرض. مرز. سیاست. ثروت. درد و الخ. (که البته خرمالو کماکان در صدر جدول بود). نهایتا تصمیم گرفتم که اگر روزی من هم رفتم کلاس زبان و معلممان خوشذوقی کرد و این موضوع انشا را به ما تحمیل کرد، من به یک کلمه راضی نشوم. بحر طویل بنویسم برایش و بگویم که نیمی از فرهنگ لغات مایهی فساد است و باید حذفش کرد و باید برگشت به دورهی قبل از قابیل که با بیل هابیل را کشت و اولین زشتی را خلق کرد.
فقط این وسط یک چیزی ناقض حرفهایم است. اینکه متاسفانه افعال جهان ما با کانتراست ارزش خود را پیدا میکنند. هیچ خوبیای بدون حضور بدی معنی پیدا نمیکند. هیچ سفیدیای اگر در برابر سیاهی نباشد، دیده نمیشود. زیبایی کار کیشلوفسکی در برابر حاتمیکیا دیده میشود. سفیدی فرنی در کاسهی سیاه چشم را میگیرد. یا با حضور خرمالوست که آدم زیبایی انگور و انار را درک میکند.
خلاصه اینکه جهان ما درهم است. خوب و بد با هم شکل میگیرند و فارغ از هم نیستند. زیبایی در کنار زشتی است که زیبا میشود. شادی هم کنار رنج مفهومش هویدا میشود. مارلون براندو هم کنار گلزار.
#فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @SayehSokhan
Forwarded from گفت و چای | فهیم عطار
فریدالدین عزیز سلام. کاش یک راهی بود تا این نامه را شخصا میرساندم به دستتان. اما شما خیلی بالایید و ما خیلی پائین. پس مجبورم اینجا بنویسم تا بلکم دست به دست برسد به دست شما. من که شما را شخصا نمیشناسم. فقط میدانم تقریبا همسن هستیم. پدرانمان هم همسن هستند. حتی شما با برادرم همنام هم هستید. تا اینجا چقدر شبیهیم. چند روز پیش توئیت کردید که کرونا گرفتهاید. دقیقا نوشتید " خب، کرونایی شدم". بعد هم یک علامت خنده گذاشته بودید. تفاوت من و شما از همین خنده شروع میشود. برای شما کرونا ماجرایی است که با خنده شروع و تمام میشود و برای ما ترس و گریه دارد. مریض شدن شباهت ماست و روند و کیفیت درمان، تفاوت ماست. شما کرونا میگیرید و به حمد خدا درمان میشوید و ما کرونا میگیریم و حمد خدا لزوما شامل حالمان نمیشود. و این دقیقا همان دلیلی است که کرونا برای شما خندهداراست و برای ما ترسناک.
فریدالدین عزیز. شما اگر میرفتید بیمارستان و میگفتند کیت تشخیص ندارند، چه کار میکردید؟ با چشم گریان برمیگشتید خانه و خودتان را میبستید به چای نبات و سنبلالطیب و خارمریم؟ یا راهحل شدنیتری انتخاب میکردید و تلفن را از جیبتان در میآوردید و با یک تماس کیت را پیدا میکردید؟ بزرگان هم مریض میشوند. اما تا حالا شنیدهاید که بزرگی بابت عدم رسیدگی و کمبود بلایی سرش بیاید؟
آقای محمود صادقی هم چند روز پیش خبر داد که کرونا گرفته است. برای اولین بار در زندگیام از مریضی کسی ناراحت نشدم. این حس برای من خیلی عجیب است. من هنوز سوسکهای توی خانه را نمیکشم و دستشان را میگیرم و میبرم توی حیاط که بروند رد زندگیشان. اما حالا نسبت به یک انسان، حس انسانیام را از دست دادهام. این ترسناک نیست؟ یا اصلا وقتی کامنتهای پائین توئیت خودتان را میخوانید، وحشتتان نمیگیرد؟ اینکه درد شما شده شادی دیگران؟ من که به جای شما میترسم.
اما من هنوز به انسانیت معتقدم و با این حس خودم مبارزه میکنم. اینکه از مریضی شما ناراحت بشوم. برایتان آرزوی سلامتی میکنم. آرزو میکنم هیچ فرشنشین یا عرشنشینی مریض نشود و اگر مریض شد، درمان بشود. چون من از تبعیض بیزارم. کاش شما هم اینطور فکر کنید. کاش همه اینطور فکر کنیم. کاش این درهی فراخ بین من و شما پر شود. یک طوری بشود که وقتی من هم کرونا گرفتم، حمد خدا شامل حال من هم بشود. بیمارستان من را بپذیرد. شماره تلفنهای به درد بخوری توی گوشیام پیدا بشود. خلاصه یک طوری بشود که هر کداممان کرونا گرفت، بنویسد: "خب، کرونایی شدم" و یک خندهی قشنگ تهش بگذارد.
#فهیم_عطار
@fahimattar
https://t.me/fahimattar/450
فریدالدین عزیز. شما اگر میرفتید بیمارستان و میگفتند کیت تشخیص ندارند، چه کار میکردید؟ با چشم گریان برمیگشتید خانه و خودتان را میبستید به چای نبات و سنبلالطیب و خارمریم؟ یا راهحل شدنیتری انتخاب میکردید و تلفن را از جیبتان در میآوردید و با یک تماس کیت را پیدا میکردید؟ بزرگان هم مریض میشوند. اما تا حالا شنیدهاید که بزرگی بابت عدم رسیدگی و کمبود بلایی سرش بیاید؟
آقای محمود صادقی هم چند روز پیش خبر داد که کرونا گرفته است. برای اولین بار در زندگیام از مریضی کسی ناراحت نشدم. این حس برای من خیلی عجیب است. من هنوز سوسکهای توی خانه را نمیکشم و دستشان را میگیرم و میبرم توی حیاط که بروند رد زندگیشان. اما حالا نسبت به یک انسان، حس انسانیام را از دست دادهام. این ترسناک نیست؟ یا اصلا وقتی کامنتهای پائین توئیت خودتان را میخوانید، وحشتتان نمیگیرد؟ اینکه درد شما شده شادی دیگران؟ من که به جای شما میترسم.
اما من هنوز به انسانیت معتقدم و با این حس خودم مبارزه میکنم. اینکه از مریضی شما ناراحت بشوم. برایتان آرزوی سلامتی میکنم. آرزو میکنم هیچ فرشنشین یا عرشنشینی مریض نشود و اگر مریض شد، درمان بشود. چون من از تبعیض بیزارم. کاش شما هم اینطور فکر کنید. کاش همه اینطور فکر کنیم. کاش این درهی فراخ بین من و شما پر شود. یک طوری بشود که وقتی من هم کرونا گرفتم، حمد خدا شامل حال من هم بشود. بیمارستان من را بپذیرد. شماره تلفنهای به درد بخوری توی گوشیام پیدا بشود. خلاصه یک طوری بشود که هر کداممان کرونا گرفت، بنویسد: "خب، کرونایی شدم" و یک خندهی قشنگ تهش بگذارد.
#فهیم_عطار
@fahimattar
https://t.me/fahimattar/450
Telegram
گفت و چای | فهیم عطار
همین آخر هفته یک دورهمی راه انداخته بودم در باب نوشتن و لذت نگارش و چرا بنویسیم و الخ. کلی آدم را فریب دادم و مجبور کردم تا سه ساعت بشینند پای حرفهایم. راس ساعت مثل قزافی نشستم روی صندلی و میکروفون را چهارچنگولی چسبیدم. کلا تریبون و منبر سکرآور است و وقتی آدم بهش دست پیدا کند، آن را ول نمیکند. اعتیادآور است. یک جایی حرفمان رسید به ارزش نوشتن و گفتم که پربهاترین چیزهای جهان، مجانی هستند. جهت اثبات، عشق را مثال زدم که مجانی است اما پربها. یا حیات و جان را مثال زدم که مجانی میدهند دستمان و از همان ثانیه اول میشود قیمتیترین مایملکمان. بعد آمدم آمپر بحث را بچسبانم به سقف و مثال سوم را زدم و گفتم مثل آزادی. که خب کاش نمیزدم. مثال اشتباهی بود. همهی مثالهای دیگرم را هم برد زیر سوال. آزادی در تئوری مجانی است. اما در عمل هر چقدر که شترمرغ توان پرواز داشته باشد، انسان هم آزادی دارد. در واقع باید بهای زیادی بابت آزادی داد.
بابت همین خواستم اینجا اقرار به اشتباه کنم. مثال من اشتباه بود. آزادی مجانی نیست و هزینه دارد لاکردار. در واقع بابت چیزی که در بدو تولدمان قولش را به آدم میدهند و حقمان است، باید بهای سنگینی بدهیم. حتی شاید مجبور شویم آن چیزهای گرانی که داریم را هم بابت آن خرج کنیم. جان. عشق. هنر. لامصب بزرگترین کلاهی که سر آدمیزاد گذاشتهاند همین ترکیب چرند «انسان آزاد» است. همان دروغ بزرگی که به جوجه شترمرغها میگویند که شما پرندهاید اما نباید بپرید.
خلاصه اینکه ببخشید. من مثال اشتباهی زدم. آزادی ارزشمند و گران است و هیچ مشابهتی با جان و عشق و هنر ندارد. آزادی یک سر و گردن از همه چیز بالاتر است. آزادی مدینهی فاضله است. شهری که شترمرغها در آن مثل پرستو پرواز میکنند.
#فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @Sayehsokhan
بابت همین خواستم اینجا اقرار به اشتباه کنم. مثال من اشتباه بود. آزادی مجانی نیست و هزینه دارد لاکردار. در واقع بابت چیزی که در بدو تولدمان قولش را به آدم میدهند و حقمان است، باید بهای سنگینی بدهیم. حتی شاید مجبور شویم آن چیزهای گرانی که داریم را هم بابت آن خرج کنیم. جان. عشق. هنر. لامصب بزرگترین کلاهی که سر آدمیزاد گذاشتهاند همین ترکیب چرند «انسان آزاد» است. همان دروغ بزرگی که به جوجه شترمرغها میگویند که شما پرندهاید اما نباید بپرید.
خلاصه اینکه ببخشید. من مثال اشتباهی زدم. آزادی ارزشمند و گران است و هیچ مشابهتی با جان و عشق و هنر ندارد. آزادی یک سر و گردن از همه چیز بالاتر است. آزادی مدینهی فاضله است. شهری که شترمرغها در آن مثل پرستو پرواز میکنند.
#فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @Sayehsokhan
ما یک همسایه داریم که سدهی اول زندگی را تقریبا رد کرده و افتاده توی سراشیبی سدهی دوم. یک خانه دو نبش آفتابگیر بزرگ دارد با یک ماشین اسپرت سیاه که قیمتش با قیمت خانه من برابر است. پشت ماشینش یک برچسب زده و نوشته که "اِ گود دِی ویل کام". دقیقا همان جملهای که من معادل فارسیاش را قاب کردهام و زدهام به دیوار اتاق کارم "یک روز خوب میآید". من تازه امروز صبح برچسب پشت ماشین مرد همسایه را دیدم. بابت همین، وقتی رسیدم سر کار تابلوی خودم را پائین آوردم، نوشته را کشیدم بیرون و پارهاش کردم و انداختم توی سطل و به جای آن عکس یک زرافه دراز را گذاشتم که مشغول خوردن برگهای بلندترین درخت آفریقا است. حالا هم نشستهام روی صندلی و به عکس زرافه نگاه میکنم. گمان کنم امروز بزرگترین درس زندگیام را گرفتهام. دیدن برچسب مشترک من و آقای همسایه، فقط یک نتیجهی منطقی به من میدهد. اینکه یک روز خوب هیچوقت قرار نیست بیاید. بلکه خوبترین روز ممکن همین امروز است.
سال اول دانشگاه که بودیم، یک استاد داشتیم که ریاضیات پایه درس میداد. دکتر شجاعی. سبیل داشت و همیشه از بالای عینک آدم را طوری نگاه میکرد که آدم شلوارش را خیس میکرد. هر جلسه هم دو سه نفر قربانی مجبور بودند بروند پای تخته و مساله حل کنند. آنجا هم شلوارمان را خیس میکردیم. یک بار هم من قربانی شدم. یک مساله نوشت که صورت آن به تنهایی چهار آدم را میتوانست به بلوغ کامل برساند. شروع کردم به حل کردن. در واقع شروع کردم به ادای حل کردن را درآوردن. یک جایی وسط کار انتگرالها و مشتقها گره خورد به هم. خودم و شجاعی با هم گیج شدیم. وسط گیجی، گفت هر وقت گیج شدی، دو قدم از تخته فاصله بگیر و کل صورت مساله را از دور نگاه کن.
هر چی خواستم پاراگراف اول و دوم را وصل کنم به هم و یک نتیجهی سازنده برای خودم بگیرم نشد. به جهنم که نشد. امروز من با دیدن برچسب پشت ماشین مرد همسایه یاد شجاعی افتادم و مجبور شدم دو قدم از دیواری که قاب عکس روی آن بود فاصله بگیرم و از دور آن را نگاه کنم. "یک روز خوب میآید". هر چه بیشتر نگاهش کردم بیشتر به نظرم بیمعنی میآمد. در کدام مقطع تاریخ پنج هزار سال گذشته بوده که یک روز خوب آمده است؟ اصلا تعریف روز خوب چی است؟ مثلا یک روز بیدار میشویم و میبینیم دیگر رهبران جهان به هم دندان نشان نمیدهند؟ یا همهی بیماریها ریشهکن شدهاند. با کسانی که رفتهاند برمیگردند؟ یا انسان، انسان میشود؟ یا یکی از بالا داد میزند که "کات، بچهها خسته نباشید"؟ نه. هیچ کدام. وقتی توی پنج هزار سال گذشته هیچ روز خوبی نیامده است، حالا هم قرار نیست بیاید. در واقع درستش این است روز خوب همین است که دارم. چه دوستش داشته باشم و چه از آن بدم بیاید.
گمان کنم امروز جهانبینی من کنفیکون شده است. وقتی همسایهی من بعد از صد سال روز خوب را ندیده است، من هم چیزی با آن تعریف نخواهم دید. اینها را بنویسم تا بماند برای خودم. باید عادت کنم به اینکه همین روزها را دوست داشته باشم. باور کنم که تعریف زندگی همین است. رنج است. شادی است. غم است. گریه است. خنده است. قاتی مثل صورت مسالههای شجاعی. هیچ اتفاق بزرگی قرار نیست بیفتد و هیچ نوری از آسمان قرار نیست من را دگرگون کن. من همینم. هر چه باشد از این امید کاذبی که روز خوبی خواهد آمد، بهتر است. روز خوب همین امروز است. با همهی سیاهیها و سفیدیهایش. انتخابی جز این وجود ندارد. پس زنده باد خیام و همین امروز و دم و لحظه. جای امید کاذب همان سطل آشغال است.
در ضمن آن روز خود شجاعی هم نتوانست سوال را حل کند و بعدا فهمیدیم که صورت مساله اشتباه بوده است. در مورد این یک قضیه نظری ندارم و میترسم هیچ نتیجهگیریای بکنم.
#فهیم_عطار
🆔 @Sayehsokhan
سال اول دانشگاه که بودیم، یک استاد داشتیم که ریاضیات پایه درس میداد. دکتر شجاعی. سبیل داشت و همیشه از بالای عینک آدم را طوری نگاه میکرد که آدم شلوارش را خیس میکرد. هر جلسه هم دو سه نفر قربانی مجبور بودند بروند پای تخته و مساله حل کنند. آنجا هم شلوارمان را خیس میکردیم. یک بار هم من قربانی شدم. یک مساله نوشت که صورت آن به تنهایی چهار آدم را میتوانست به بلوغ کامل برساند. شروع کردم به حل کردن. در واقع شروع کردم به ادای حل کردن را درآوردن. یک جایی وسط کار انتگرالها و مشتقها گره خورد به هم. خودم و شجاعی با هم گیج شدیم. وسط گیجی، گفت هر وقت گیج شدی، دو قدم از تخته فاصله بگیر و کل صورت مساله را از دور نگاه کن.
هر چی خواستم پاراگراف اول و دوم را وصل کنم به هم و یک نتیجهی سازنده برای خودم بگیرم نشد. به جهنم که نشد. امروز من با دیدن برچسب پشت ماشین مرد همسایه یاد شجاعی افتادم و مجبور شدم دو قدم از دیواری که قاب عکس روی آن بود فاصله بگیرم و از دور آن را نگاه کنم. "یک روز خوب میآید". هر چه بیشتر نگاهش کردم بیشتر به نظرم بیمعنی میآمد. در کدام مقطع تاریخ پنج هزار سال گذشته بوده که یک روز خوب آمده است؟ اصلا تعریف روز خوب چی است؟ مثلا یک روز بیدار میشویم و میبینیم دیگر رهبران جهان به هم دندان نشان نمیدهند؟ یا همهی بیماریها ریشهکن شدهاند. با کسانی که رفتهاند برمیگردند؟ یا انسان، انسان میشود؟ یا یکی از بالا داد میزند که "کات، بچهها خسته نباشید"؟ نه. هیچ کدام. وقتی توی پنج هزار سال گذشته هیچ روز خوبی نیامده است، حالا هم قرار نیست بیاید. در واقع درستش این است روز خوب همین است که دارم. چه دوستش داشته باشم و چه از آن بدم بیاید.
گمان کنم امروز جهانبینی من کنفیکون شده است. وقتی همسایهی من بعد از صد سال روز خوب را ندیده است، من هم چیزی با آن تعریف نخواهم دید. اینها را بنویسم تا بماند برای خودم. باید عادت کنم به اینکه همین روزها را دوست داشته باشم. باور کنم که تعریف زندگی همین است. رنج است. شادی است. غم است. گریه است. خنده است. قاتی مثل صورت مسالههای شجاعی. هیچ اتفاق بزرگی قرار نیست بیفتد و هیچ نوری از آسمان قرار نیست من را دگرگون کن. من همینم. هر چه باشد از این امید کاذبی که روز خوبی خواهد آمد، بهتر است. روز خوب همین امروز است. با همهی سیاهیها و سفیدیهایش. انتخابی جز این وجود ندارد. پس زنده باد خیام و همین امروز و دم و لحظه. جای امید کاذب همان سطل آشغال است.
در ضمن آن روز خود شجاعی هم نتوانست سوال را حل کند و بعدا فهمیدیم که صورت مساله اشتباه بوده است. در مورد این یک قضیه نظری ندارم و میترسم هیچ نتیجهگیریای بکنم.
#فهیم_عطار
🆔 @Sayehsokhan
آدم با دغدغههایش زنده است. اصلا فرق آدم و گاو همین است. من هم دغدغههای خودم را دارم. مثلا اینکه فروشگاه ایرانی سر کوچهمان تعطیل شود و دیگر شنبلیلهی قرمهسبزی گیرم نیاید. یا مثلا باران بعدی که آمد سقف چکه کند و گند بزند به قالی هزارشانهای که با خون جگر از گمرک دو کشور ردش کردهام. یا مثلا تاریخ ادیان را که نگاه میکنم، میبینم که باریتعالی در بعضی از برهههای حساس زمانی حوصله چانهزنی با بندگان الدنگ را نداشته و به طرفهالعینی بلای آسمانی نازل کرده و کل قبیله را پکانده و صورت مساله را پاک کرده است. من خیلی وقتها به این موضوع فکر میکنم. اینکه یک روز صبح باریتعالی از ما هم ناامید شود و انگشت مبارک را فرو کند توی صحرای سینا و گردش زمین را متوقف کند. مردمان نیمکره جنوبی یخ میزنند و شمالیها کباب میشوند. و یا برعکس. البته تا اینجا که دغدغهی من نیست. دغدغهی من برمیگردد به دوهزار سال بعد که نسل بعدی انسان روی زمین پا میگیرد. اینکه بقایای ما میشود سرگرمی باستانشناسان آینده. اینکه دوهزارسال بعد در یک عملیات حفاری، متهشان قلاب میشود به نوک برج میلاد و شهری مدفون به نام تهران را پیدا میکنند. لابد میخواهند بر اساس یافتههایشان ما را توصیف و قضاوت کنند. لابد ملاکشان میشود کتابها و فیلمها و چهار میلیارد کلمه بر ثانیهای که در اینترنت زاده شده است. واویلا. بدبختی دقیقا همینجا است که بخواهند ما را از روی این چیزها قضاوت کنند. لابد فکر میکنند که موجودات دوهزار سال پیش هیچ وقت همدیگر را نبوسیدهاند. زنها با روسری حمام کردهاند و مردها همه تنبانشان شل است. بدی تمام دیوارهای شهر را پوشانده و هیچ چیز خوبی وجود ندارد.
اما کاش جاسم – باستانشناس دو هزار سال آینده- این چهار پاراگراف را هم لای کاوشهایش پیدا کند و بخواند. جاسم عزیزم! ما آدمهای دوهزار سال قبل، فقط اینهایی نیستیم که در کتابها و فیلمها و توئیتها و پستها و نوشتهها میبینی. اینجا فقط بدی حکمفرما نیست. اینجا میدان ترهبار است. همه چیز در هم است. خوب و بد. اما بدی، خال سیاهیاست روی کمر سفید زنی زیبا که قبل از هر چیز دیده میشود. بزرگ و بزرگتر میشود تا جایی که چشم ما سفیدی را نمیبیند. ما بیشتر نقال زشتیها هستیم.
جاسم! باور کن برعکس اکتشافاتت، خیلی از ما آدمها، از الماس هم شفافتریم. پدر و مادرهایی داریم که شریف و خوبند. آدم خوبی که در اکثریتند اما ما ناخواسته ثبتشان نکردیم. آدمهای زیادی هستند که همدیگر را میبوسند. زیر دوش همدیگر را بغل میکنند و گریه میکنند. با شکم گرسنه به چراغهای شهر خیره میشوند و میخندند. بوی تن هم را دوست دارند و همدیگر را نفس میکشند. جیبشان را تقسیم میکنند. روی صندلی کنار تخت بیمارستان تا صبح مینشینند و مراقبت میکنند. به هم میگویند دوستت دارم. ما صفحهی سفیدی هستیم که لکههای سیاهی به تنمان نشسته است اما کلیت ما سفید است.
جاسم! ما اکثریتِ خوب، فدای حاکمیت اقلیتیم. ما گرفتار در هوایی پر از اکسیژن و کمی غباریم و افتادهایم به سرفه. صدای سرفه هزار بار بلندتر از صدای نفس کشیدن است. ما انسانها اینقدر بد نیستیم که نگاشتهاند. تریبون دست آدم اشتباه افتاده است.
#فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @Sayehsokhan
اما کاش جاسم – باستانشناس دو هزار سال آینده- این چهار پاراگراف را هم لای کاوشهایش پیدا کند و بخواند. جاسم عزیزم! ما آدمهای دوهزار سال قبل، فقط اینهایی نیستیم که در کتابها و فیلمها و توئیتها و پستها و نوشتهها میبینی. اینجا فقط بدی حکمفرما نیست. اینجا میدان ترهبار است. همه چیز در هم است. خوب و بد. اما بدی، خال سیاهیاست روی کمر سفید زنی زیبا که قبل از هر چیز دیده میشود. بزرگ و بزرگتر میشود تا جایی که چشم ما سفیدی را نمیبیند. ما بیشتر نقال زشتیها هستیم.
جاسم! باور کن برعکس اکتشافاتت، خیلی از ما آدمها، از الماس هم شفافتریم. پدر و مادرهایی داریم که شریف و خوبند. آدم خوبی که در اکثریتند اما ما ناخواسته ثبتشان نکردیم. آدمهای زیادی هستند که همدیگر را میبوسند. زیر دوش همدیگر را بغل میکنند و گریه میکنند. با شکم گرسنه به چراغهای شهر خیره میشوند و میخندند. بوی تن هم را دوست دارند و همدیگر را نفس میکشند. جیبشان را تقسیم میکنند. روی صندلی کنار تخت بیمارستان تا صبح مینشینند و مراقبت میکنند. به هم میگویند دوستت دارم. ما صفحهی سفیدی هستیم که لکههای سیاهی به تنمان نشسته است اما کلیت ما سفید است.
جاسم! ما اکثریتِ خوب، فدای حاکمیت اقلیتیم. ما گرفتار در هوایی پر از اکسیژن و کمی غباریم و افتادهایم به سرفه. صدای سرفه هزار بار بلندتر از صدای نفس کشیدن است. ما انسانها اینقدر بد نیستیم که نگاشتهاند. تریبون دست آدم اشتباه افتاده است.
#فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @Sayehsokhan
سال ۲۰۱۸ گَری اولدمَن بابت فیلم «سیاهترین ساعت»، اسکار گرفت. رفت بالای سن، جایزهی اسکارش را گرفت دستش و یک نطق جذاب کرد. ته حرفهایش از مادر ۹۹ سالهاش تشکر کرد که مشوقش بوده و آخرش گفت: «مامان، کتری رو بذار که دارم اسکار رو میآرم». به همین جذابیت. هیچ جملهای به اندازهی این جمله من را به زندگی امیدوارم نمیکند. اینکه یکی زنگ بزند و بگوید که «چایی رو بذار، دارم میآم». یا من زنگ بزنم و بگویم «کتری رو بار بذار، دارم میآم». چکیدهی زندگی برای من همین جمله است. دنیا و آخرت همه حاشیهاند.
قدیمها محل کارم نیروگاه برق آلستوم بود. برای وزارت نیرو، استخر میساختیم و با میلگرد و بتن و آجر قمی، کشتی میگرفتیم. نیروگاه تا خانهی پدرم چهار قدم گشاد بیشتر راه نبود. بعضی غروبها که مثل نمد مالانده میشدم، زنگ میزدم خانهشان. مادرم میگفت «چایی رو میذارم، یه سر بیا». این پیشنهاد مادرم درست مثل پیشنهادهایی بود که دنکورلئونه به دیگران میداد و هیچ کس توان رد کردنش را نداشت. من هم توانش را نداشتم. کدام کلاغ خیسِ گرفتار در طوفان، پیشنهاد کرسی گرم را رد میکند؟
هنوز هم مثال دارم. صد سال پیش یک دوست قشنگ داشتم که امیرآباد زندگی میکرد. دانشجو بود. یک بار زنگ زد و گفت که دارد با پایاننامهاش کلنجار میرود. یکی از بعد از ظهرهای سربی تهران. پیشنهاد دادم که بیام پیشت؟ گفت: «یه قهوه ترک میذارم، بیا». این پیشنهاد دقیقا حکم پرت کردن یک تیوب بادکردهی تراکتور به سمت آدمی بود که داشت توی شط غرق میشد. نجاتبخش و مفرح. آنقدر مفرح که بعد از صد سال هر ثانیهی آن دیدار یادم است.
همین ده سال پیش که هنوز مردم توان سفر داشتند، مادر و پدرم قصد کردند بیایند پیشم. رفتند سفارت. چهار ساعت مثل قرص جوشانِ ته لیوان آب، حرص و جوش خوردم و بالا و پائین پریدم. تا بالاخره پدرم زنگ زد و گفت: «ویزا رو گرفتیم، کتری رو بذار اومدیم». به همین جذابیت. انگار سِرم امید به حیات را بزنند توی ساعد دست آدم.
کلا این جملهی «چایی رو بذار، اومدم» عاشقانهترین جملهای است که تا حالا بشر خلق کرده است. مثل این چاقوهای همه کاره است که به هر کاری میآید. پرتقال پوست میکند. در نوشابه و بطری شراب باز میکند. شکم دزد را جر میدهد. حتی گلاب به رویتان، در کنسرو لوبیا را هم باز میکند. این جمله هم همهفنحریف است. امید دارد. دوستت دارم دارد. گور بابای دنیا دارد. دلم برایت تنگ شده است دارد. چقدر قشنگ شدی امشب دارد. ماچ بده دارد. همه چیز.
مهم نیست آدم اسکار گرفته باشد یا ویزا. از سر عملیات حفاری گودترین چالهی تهران آمده باشد یا بخواهد مزخرفترین پایاننامهی جهان را به سرانجام برساند. این جمله جادو میکند. خودم هم یادم نیست که آخرین بار چه وقت بوده که کسی بهم زنگ زده یا من به کسی زنگ زدهام و این پیشنهاد را داده باشم. شاید برگردد به همان سالهای دور. شاید حتی حاضر باشم که پول بدهم به کسی تا بهم زنگ بزند یا من بهش زنگ بزنم. بابت اجرای همین فریضهی امید بخش «کتری رو بذار، دارم میام».
#فهیم_عطار
🆔 @Sayehsokhan
قدیمها محل کارم نیروگاه برق آلستوم بود. برای وزارت نیرو، استخر میساختیم و با میلگرد و بتن و آجر قمی، کشتی میگرفتیم. نیروگاه تا خانهی پدرم چهار قدم گشاد بیشتر راه نبود. بعضی غروبها که مثل نمد مالانده میشدم، زنگ میزدم خانهشان. مادرم میگفت «چایی رو میذارم، یه سر بیا». این پیشنهاد مادرم درست مثل پیشنهادهایی بود که دنکورلئونه به دیگران میداد و هیچ کس توان رد کردنش را نداشت. من هم توانش را نداشتم. کدام کلاغ خیسِ گرفتار در طوفان، پیشنهاد کرسی گرم را رد میکند؟
هنوز هم مثال دارم. صد سال پیش یک دوست قشنگ داشتم که امیرآباد زندگی میکرد. دانشجو بود. یک بار زنگ زد و گفت که دارد با پایاننامهاش کلنجار میرود. یکی از بعد از ظهرهای سربی تهران. پیشنهاد دادم که بیام پیشت؟ گفت: «یه قهوه ترک میذارم، بیا». این پیشنهاد دقیقا حکم پرت کردن یک تیوب بادکردهی تراکتور به سمت آدمی بود که داشت توی شط غرق میشد. نجاتبخش و مفرح. آنقدر مفرح که بعد از صد سال هر ثانیهی آن دیدار یادم است.
همین ده سال پیش که هنوز مردم توان سفر داشتند، مادر و پدرم قصد کردند بیایند پیشم. رفتند سفارت. چهار ساعت مثل قرص جوشانِ ته لیوان آب، حرص و جوش خوردم و بالا و پائین پریدم. تا بالاخره پدرم زنگ زد و گفت: «ویزا رو گرفتیم، کتری رو بذار اومدیم». به همین جذابیت. انگار سِرم امید به حیات را بزنند توی ساعد دست آدم.
کلا این جملهی «چایی رو بذار، اومدم» عاشقانهترین جملهای است که تا حالا بشر خلق کرده است. مثل این چاقوهای همه کاره است که به هر کاری میآید. پرتقال پوست میکند. در نوشابه و بطری شراب باز میکند. شکم دزد را جر میدهد. حتی گلاب به رویتان، در کنسرو لوبیا را هم باز میکند. این جمله هم همهفنحریف است. امید دارد. دوستت دارم دارد. گور بابای دنیا دارد. دلم برایت تنگ شده است دارد. چقدر قشنگ شدی امشب دارد. ماچ بده دارد. همه چیز.
مهم نیست آدم اسکار گرفته باشد یا ویزا. از سر عملیات حفاری گودترین چالهی تهران آمده باشد یا بخواهد مزخرفترین پایاننامهی جهان را به سرانجام برساند. این جمله جادو میکند. خودم هم یادم نیست که آخرین بار چه وقت بوده که کسی بهم زنگ زده یا من به کسی زنگ زدهام و این پیشنهاد را داده باشم. شاید برگردد به همان سالهای دور. شاید حتی حاضر باشم که پول بدهم به کسی تا بهم زنگ بزند یا من بهش زنگ بزنم. بابت اجرای همین فریضهی امید بخش «کتری رو بذار، دارم میام».
#فهیم_عطار
🆔 @Sayehsokhan
✍ خاطرات که تمام شدنی نیستند. خیلی خیلی سال پیش توی پیادهروی خیابان نادری عاشق منشی دکتر کریم شدم. البته خبر نداشتم که منشی دکتر کریم است. اصلا دکتر کریم را هم نمیشناختم. فقط عاشقش شدم. از کنارم رد شد و در لحظه دین و ایمان و روحم را نقد فروختم به ابلیس. موج عشق دودمان ساحل قلبم را به باد داد. روی پاشنهی پا چرخیدم و افتادم دنبالش تا شرح فراق بدهم. از در مطب رفت داخل و کشید بالا از پلهها. تابلو زده بودند روی دیوار، قد یک کف دست که «دکتر کریم-دندانپزشک».
من از دندانپزشکی هراس دارم. خیلی هم هراس دارم. همانجا دم در باید تصمیم میگرفتم که چه کار کنم. عاشق بمانم یا درِ شیشهی مربای عشق را ببندم و بروم پی کارم. سی ثانیه بعد تصمیمم را گرفتم تا از پلهها بروم بالا. تصمیم. این موجود زنده و پویا.
از پلهها رفتم بالا. البته تا برسم بالا، مغزم پرید تا حنابندان و برگشت. یک دقیقه بعد توی مطب ایستاده بودم روبروی منشی. قرار بود برایش بگویم که «بیشترین عشق جهان را به سوی تو میآورم». در عوض افتادم یه تپق زدن و به جای گره زدن نفسم به نفسش، یک نوبت معاینهی دکتر کریم ازش گرفتم برای روز دوشنبه گرفتم. جهت پر کردن دندان آسیاب سمت چپم. چرا؟ نمیدانم.
شب ماجرا را برای پژمان گفتم. پژمان گفت که دکتر کریم بیشتر دندانپزشک اسبهاست تا آدمها. یکی دو مثال هم زد از فامیل و همسایه که رفتهاند زیر چنگال کریم و تا مرز مرگ و جنون را تجربه کردهاند. اما مد نظر من منشی بود و مد نظر پژمان، دکتر کریم. مد نظرهایمان از هم دور بود متاسفانه. دوشنبه رفتم. منشی، دستیار دکتر هم بود. صدایش میکرد خانم شهسوار. مثلا خانم شهسوار، انبر را بده. خانم شهسوار پنبه بده. خانم شهسوار جنازه رو ببر دم در. دراز کشیدم روی صندلی. همان اول کار کریم گفت آمپول بیحسی ندارد و تا آخر هفته هم نمیآید. پر کنم؟ گفتم پر کن. فکر کردم تعارف میکند اما لامروت بدون بیحس کردن دندانم را پر کرد. ده دقیقه با دهانی باز و چشمهای پر از اشک و دماغی پر از بوی استخوان سوخته خیره ماندم به شهسوار. چشمان سیاه و ابروی کمند و هر آنچه که شاعر تمنا کرده بود. میخواستم بعد از شبیخون کریم، باهاش حرف بزنم. اما کار کریم که تمام شد، شهسوار آمد دم گوش دکتر گفت که: «سعید اومده پائین، مریض هم ندارین دیگه. اشکال نداره من زودتر برم؟» دکتر هم گفت برو. شهسوار هم رفت. روح من هم از جان رفت. آرزوهایم هم رفت. من ماندم و دهانی جر خورده.
خیلی خیلی سال از این ماجرا گذشته است.
آنقدر که احتمالا دکتر کریم حالا لب حوض کوثر مشغول معاینهی دندانهای حوریها و غلمانهاست. اما تا امروز به جز این خاطرهی کمرنگ، یک دندان پرشده هم با من تا اینجا خودش را کشانده است. دندانی که بابت یک تصمیم غلط به فنا رفت. قطعا اگر دندانم را میدادم دست اگزوزسازهای فلکهی چهارشیر، نتیجهی بهتری میگرفتم. سطح پرکردگی دندان به زبری کاغذ سمبادهی نمرهی چهار است. تا حالا چهار دندانپزشک متخصص آن را دیدهاند. اما هیچ کدامشان راهی جز کشیدنش به ذهنشان نرسیده است. حتی یکیشان توصیهای کرد که ترجمهاش میشود «توبه نمیکند اثر، مرگ مگر اثر کند».
حالا من ماندم و این دندان خسته که نتیجهی یک تصمیم غلط دمِ در مطب دکتر کریم است. انگار مغزم همانجا یک تصمیم زاییده باشد و داده باشد دستم تا بزرگش کنم. نوه و نتیجهی این تصمیم هم ول کن ماجرا نیستند. تا ته ماجرا قرار است با من بیایند. من چه میدانستم که تصمیمها اینقدر پیگیر هستند و تا آخرت با آدم میآیند.
هزار سال بعد هم که باستانشناسها میرسند به جمجمهی من و میخواهند از روی دندانهایم بفهمند مردمان عصر ما چه کردهاند و چه بودهاند، همین یک دستهگل کریم میتواند مسیر تحقیقاتشان را جابجا کند.
یک تصمیم تا چند نسل باید من و دیگران را تعقیب کند؟
#فهیم_عطار
🆔 @Sayehsokhan
من از دندانپزشکی هراس دارم. خیلی هم هراس دارم. همانجا دم در باید تصمیم میگرفتم که چه کار کنم. عاشق بمانم یا درِ شیشهی مربای عشق را ببندم و بروم پی کارم. سی ثانیه بعد تصمیمم را گرفتم تا از پلهها بروم بالا. تصمیم. این موجود زنده و پویا.
از پلهها رفتم بالا. البته تا برسم بالا، مغزم پرید تا حنابندان و برگشت. یک دقیقه بعد توی مطب ایستاده بودم روبروی منشی. قرار بود برایش بگویم که «بیشترین عشق جهان را به سوی تو میآورم». در عوض افتادم یه تپق زدن و به جای گره زدن نفسم به نفسش، یک نوبت معاینهی دکتر کریم ازش گرفتم برای روز دوشنبه گرفتم. جهت پر کردن دندان آسیاب سمت چپم. چرا؟ نمیدانم.
شب ماجرا را برای پژمان گفتم. پژمان گفت که دکتر کریم بیشتر دندانپزشک اسبهاست تا آدمها. یکی دو مثال هم زد از فامیل و همسایه که رفتهاند زیر چنگال کریم و تا مرز مرگ و جنون را تجربه کردهاند. اما مد نظر من منشی بود و مد نظر پژمان، دکتر کریم. مد نظرهایمان از هم دور بود متاسفانه. دوشنبه رفتم. منشی، دستیار دکتر هم بود. صدایش میکرد خانم شهسوار. مثلا خانم شهسوار، انبر را بده. خانم شهسوار پنبه بده. خانم شهسوار جنازه رو ببر دم در. دراز کشیدم روی صندلی. همان اول کار کریم گفت آمپول بیحسی ندارد و تا آخر هفته هم نمیآید. پر کنم؟ گفتم پر کن. فکر کردم تعارف میکند اما لامروت بدون بیحس کردن دندانم را پر کرد. ده دقیقه با دهانی باز و چشمهای پر از اشک و دماغی پر از بوی استخوان سوخته خیره ماندم به شهسوار. چشمان سیاه و ابروی کمند و هر آنچه که شاعر تمنا کرده بود. میخواستم بعد از شبیخون کریم، باهاش حرف بزنم. اما کار کریم که تمام شد، شهسوار آمد دم گوش دکتر گفت که: «سعید اومده پائین، مریض هم ندارین دیگه. اشکال نداره من زودتر برم؟» دکتر هم گفت برو. شهسوار هم رفت. روح من هم از جان رفت. آرزوهایم هم رفت. من ماندم و دهانی جر خورده.
خیلی خیلی سال از این ماجرا گذشته است.
آنقدر که احتمالا دکتر کریم حالا لب حوض کوثر مشغول معاینهی دندانهای حوریها و غلمانهاست. اما تا امروز به جز این خاطرهی کمرنگ، یک دندان پرشده هم با من تا اینجا خودش را کشانده است. دندانی که بابت یک تصمیم غلط به فنا رفت. قطعا اگر دندانم را میدادم دست اگزوزسازهای فلکهی چهارشیر، نتیجهی بهتری میگرفتم. سطح پرکردگی دندان به زبری کاغذ سمبادهی نمرهی چهار است. تا حالا چهار دندانپزشک متخصص آن را دیدهاند. اما هیچ کدامشان راهی جز کشیدنش به ذهنشان نرسیده است. حتی یکیشان توصیهای کرد که ترجمهاش میشود «توبه نمیکند اثر، مرگ مگر اثر کند».
حالا من ماندم و این دندان خسته که نتیجهی یک تصمیم غلط دمِ در مطب دکتر کریم است. انگار مغزم همانجا یک تصمیم زاییده باشد و داده باشد دستم تا بزرگش کنم. نوه و نتیجهی این تصمیم هم ول کن ماجرا نیستند. تا ته ماجرا قرار است با من بیایند. من چه میدانستم که تصمیمها اینقدر پیگیر هستند و تا آخرت با آدم میآیند.
هزار سال بعد هم که باستانشناسها میرسند به جمجمهی من و میخواهند از روی دندانهایم بفهمند مردمان عصر ما چه کردهاند و چه بودهاند، همین یک دستهگل کریم میتواند مسیر تحقیقاتشان را جابجا کند.
یک تصمیم تا چند نسل باید من و دیگران را تعقیب کند؟
#فهیم_عطار
🆔 @Sayehsokhan
ساعت نزدیک به دوازده شب است و بیخواب شدهام. تقصیر مغزم است. مغز من حرف میزند. من همیشه فکر میکردم که دهان حرف میزند و مغز فکر میکند. در واقع آناتومی بدن این را پیشنهاد میکند. اما انگار مغز با حفظ سمت، حرف هم میزند. گاهی وقتها حتی نقش حیاتیاش را که فکر کردن است فراموش میکند و فقط حرف میزند. امروز چهل و پنج ثانیه توی ماشین پشت چراغ قرمز ایستادم. فقط چهل و پنج ثانیه. بیکار بودم. مغزم شروع کرد به حرف زدن. از اینجا شروع کرد انگار کمکفنر ماشین افتاده به قیژ قیژ. بعد گفت لابد تقصیر چالههای خیابان است. بعد گفت این خیابان خیلی اوضاعش خراب است و شهرداری کاری نمیکند. بعد گفت که بودجه ندارند. چرا بودجه ندارند؟ لابد چون هنوز مالیات کم میدهیم. نصف حقوقمان مثل هلو میرود بابت سهم مالیات. بعد گفت خرج دولت بالاست. اصلاً ممکن است برویم توی رکود اقتصادی بابت همین کسر بودجه. دوباره رکود؟ کارم را از دست بدهم چی؟ این بار اگر رکود بشود باید بانک بزنم. اگر دستگیر شدم چی؟ چه کسی پدرم را خبر کند که افتادهام زندان فدرال بابت خالی کردن صندوق بانک. کی سند میگذارد برایم؟ پدرم اول باید ویزای امارات را بگیرد. بعد برود سفارت. بعد ویزای اینجا را بگیرد و بعد بیاید و بیفتد دنبال مراحل اداری سند گذاشتن. حالا اگر ویزا ندادند چی؟ چرا ما اینجا اینقدر تنهاییم؟ هیچ کس نیست برایمان سند بگذارد؟
شیر و ببرهای زندگیمان خیلی دورند ازمان. اصلاً چرا من مهاجرت کردم که مجبور بشوم بانک غریبهها را بزنم و پدرم را دربدر ویزا گرفتن کنم؟ همانجا میماندیم و بانک خودمان را میزدیم و کف کلانتری و زندان خودمان را تی میکشیدیم و سند خانهی حبیبالله را گرو میگذاشتیم. هیچ کدام این کارها اصلاً ویزا نمیخواست.
مغزم همهی این حرفها را در عرض فقط چهل و پنج ثانیه زد. دهانم ظرف چهل و پنج ثانیه، در بهترین حالت فرصت میکند از شاطر بپرسد صف یک نونی کدومه؟ اما مغزم سرعت عملش در حد و اندازهی المپیک است. اگر چراغ سبز نشده بود، رییسجمهور را از صندلی کشیده بود پایین و نظم نوین جهانی را به چالش کشیده بود. چرا مغز باید حرف بزند؟ البته مدتهاست که قلقاش دستم آمده است: مغزم نباید بیکار بماند. یک ثانیه که دستش بند نباشد زر زدن را شروع میکند و کافه را به هم میزند. همین است که همیشه دستش را به کاری بند میکند. هر کاری که باشد. صبح قبل از پاسبانهای خدوم شهر، میزنم بیرون و کارم را شروع میکنم و جاده و کوی و برزن طراحی میکنم. وسط گرمای ظهر تابستان که خداوند به قصد تنبیه شهروندان، شعلهی خورشید را تا خرتناق میبرد بالا، من تصمیم میگیرم چمنهای کچل خانه را کچلتر کنم. چرا؟ چون اگر نکنم باید بروم زیر کولر دراز بکشم و استراحت کنم و همان وقت است که مغز دهانش را باز میکند و از فرش تا عرش را آسفالت میکند. باید سر مغزم را گرم کنم که حرف نزند. کار کنم. برایش بادمجان سرخ کنم که از فرط لذت وا بدهد و حرف نزند. الکل بدهم بهش. دوربین بدهم دستش تا عکس بگیرد. مهمانی ببرمش و با بیربطترین مرد شهر اختلاط کند تا حرف نزند. پستهی دهان بسته بدهم بهش که سرگرم شود. باید بهش یا رنج بدهم یا لذت تا دست از سرم بردارد.
کاش مغز کار خودش را میکرد و فقط فکر میکرد و سکاندار این پنجاه کیلو گوشت میشد. یا اصلا فکر هم نمیکرد. همین که آن بالا به قلب میگفت تلمبه بزن و به انگشت پا که میخورد به لبهی تخت میگفت از درد بمیر، کافی بود. احتمالاً از روز ازل که از پروتوتایپ بشر رونمایی کرده بودند، همین انتظار را داشتهاند: یک گوریل کممو با ظاهری آراستهتر و کمی تمیزتر و نظیفتر. وگرنه بعید میدانم از اول برنامه این بوده است. جهش ژنتیکی زده تو پوزهی پروتوتایپ.
بههرحال همین است. سر مغز را باید گرم کرد. باید دوید و خورد و نوشید و خندید و گریه کرد و از بالا پرید پایین و رفت زیر آب و بغل کرد و بوسید و شاشید و ساخت و پرداخت و نواخت و کشید. وگرنه مغز دهان باز میکند و آدم را با ظرافت جر میدهد.
✍ #فهیم_عطار
🌐 @fahimattar
🆔 @sayehsokhan
شیر و ببرهای زندگیمان خیلی دورند ازمان. اصلاً چرا من مهاجرت کردم که مجبور بشوم بانک غریبهها را بزنم و پدرم را دربدر ویزا گرفتن کنم؟ همانجا میماندیم و بانک خودمان را میزدیم و کف کلانتری و زندان خودمان را تی میکشیدیم و سند خانهی حبیبالله را گرو میگذاشتیم. هیچ کدام این کارها اصلاً ویزا نمیخواست.
مغزم همهی این حرفها را در عرض فقط چهل و پنج ثانیه زد. دهانم ظرف چهل و پنج ثانیه، در بهترین حالت فرصت میکند از شاطر بپرسد صف یک نونی کدومه؟ اما مغزم سرعت عملش در حد و اندازهی المپیک است. اگر چراغ سبز نشده بود، رییسجمهور را از صندلی کشیده بود پایین و نظم نوین جهانی را به چالش کشیده بود. چرا مغز باید حرف بزند؟ البته مدتهاست که قلقاش دستم آمده است: مغزم نباید بیکار بماند. یک ثانیه که دستش بند نباشد زر زدن را شروع میکند و کافه را به هم میزند. همین است که همیشه دستش را به کاری بند میکند. هر کاری که باشد. صبح قبل از پاسبانهای خدوم شهر، میزنم بیرون و کارم را شروع میکنم و جاده و کوی و برزن طراحی میکنم. وسط گرمای ظهر تابستان که خداوند به قصد تنبیه شهروندان، شعلهی خورشید را تا خرتناق میبرد بالا، من تصمیم میگیرم چمنهای کچل خانه را کچلتر کنم. چرا؟ چون اگر نکنم باید بروم زیر کولر دراز بکشم و استراحت کنم و همان وقت است که مغز دهانش را باز میکند و از فرش تا عرش را آسفالت میکند. باید سر مغزم را گرم کنم که حرف نزند. کار کنم. برایش بادمجان سرخ کنم که از فرط لذت وا بدهد و حرف نزند. الکل بدهم بهش. دوربین بدهم دستش تا عکس بگیرد. مهمانی ببرمش و با بیربطترین مرد شهر اختلاط کند تا حرف نزند. پستهی دهان بسته بدهم بهش که سرگرم شود. باید بهش یا رنج بدهم یا لذت تا دست از سرم بردارد.
کاش مغز کار خودش را میکرد و فقط فکر میکرد و سکاندار این پنجاه کیلو گوشت میشد. یا اصلا فکر هم نمیکرد. همین که آن بالا به قلب میگفت تلمبه بزن و به انگشت پا که میخورد به لبهی تخت میگفت از درد بمیر، کافی بود. احتمالاً از روز ازل که از پروتوتایپ بشر رونمایی کرده بودند، همین انتظار را داشتهاند: یک گوریل کممو با ظاهری آراستهتر و کمی تمیزتر و نظیفتر. وگرنه بعید میدانم از اول برنامه این بوده است. جهش ژنتیکی زده تو پوزهی پروتوتایپ.
بههرحال همین است. سر مغز را باید گرم کرد. باید دوید و خورد و نوشید و خندید و گریه کرد و از بالا پرید پایین و رفت زیر آب و بغل کرد و بوسید و شاشید و ساخت و پرداخت و نواخت و کشید. وگرنه مغز دهان باز میکند و آدم را با ظرافت جر میدهد.
✍ #فهیم_عطار
🌐 @fahimattar
🆔 @sayehsokhan