🔶 از رویِ بیکاری داشتم از تلوزیون یک مستندِ علمی در مورد ژنتیک میدیدم. برنامهی بسیار جذابی بود، که در پارک ژوراسیک ضبط شده بود. مستندهای خارجی عموماً جذاب و میخکوبکننده هستند. طبیعی هم هست؛ آنها خیلی بیشتر از ما به علمآموزی، و آموزش علم به زبانِ ساده اهمیت میدهند.
🔶 مجری از مهمانِ برنامه که یک زیستشناسِ مشهور بود، پرسید: "در زمان دایناسورها هوا خیلی تمیزتر بوده است؟"
دانشمند، دو سه ثانیهای فکر کرد و بعد گفت: "دقیق نمیدانم؛ ولی احتمالا فرق داشته است"
🔶 راستَش من قبل از جواب دادنِ زیستشناس، تویِ دلم فوری گفتم #قطعا تمیزتر بوده؛ چون اون زمان که ماشین و کارخانه و آدمیزاد نبوده گند بزنه به طبیعت".
🔶 ولی وقتی او گفت #نمیدانم ، خندهام گرفت و با خودم گفتم: ببین؛ فرقِ آدمِ عالِم با آدم جاهِل همینه ها. آدمهای دانا مغزِ پُری دارند با دهانی تنگ؛ و آدمهای نادان مغزِ پوکی دارند با دهنهای گشاد. مغز هر چه پُرتر باشد، دهانِ آدم کمتر باز میشود و اظهار نظر میکند؛ و مغز هرچه خالیتر باشد، دهان بیشتر باز می شود و درباب هر چیزی خود را موظف میداند که یک نظری بدهد.
و بعد یاد حرف مایستر اکهارت، عارف مسیحی قرن 13 افتادم که میگفت: "سکوت، شبیهترین چیز به خداست".
🔶 بدَک نیست این مدتِ تعطیلات، که آمارِ اظهارنظرهای تخصصیمان در همهی موضوعاتِ عالم، که البته هیچ پشتوانهی مطالعاتی هم ندارد، به شدت بالا میزند، کتابِ "در باب حرف مفت"، اثر هری فرانکفورت را ورَقی بزنیم.
#دکتر_محسن_زندی
@naghdehalema
🆔 @sayehsokhan
🔶 مجری از مهمانِ برنامه که یک زیستشناسِ مشهور بود، پرسید: "در زمان دایناسورها هوا خیلی تمیزتر بوده است؟"
دانشمند، دو سه ثانیهای فکر کرد و بعد گفت: "دقیق نمیدانم؛ ولی احتمالا فرق داشته است"
🔶 راستَش من قبل از جواب دادنِ زیستشناس، تویِ دلم فوری گفتم #قطعا تمیزتر بوده؛ چون اون زمان که ماشین و کارخانه و آدمیزاد نبوده گند بزنه به طبیعت".
🔶 ولی وقتی او گفت #نمیدانم ، خندهام گرفت و با خودم گفتم: ببین؛ فرقِ آدمِ عالِم با آدم جاهِل همینه ها. آدمهای دانا مغزِ پُری دارند با دهانی تنگ؛ و آدمهای نادان مغزِ پوکی دارند با دهنهای گشاد. مغز هر چه پُرتر باشد، دهانِ آدم کمتر باز میشود و اظهار نظر میکند؛ و مغز هرچه خالیتر باشد، دهان بیشتر باز می شود و درباب هر چیزی خود را موظف میداند که یک نظری بدهد.
و بعد یاد حرف مایستر اکهارت، عارف مسیحی قرن 13 افتادم که میگفت: "سکوت، شبیهترین چیز به خداست".
🔶 بدَک نیست این مدتِ تعطیلات، که آمارِ اظهارنظرهای تخصصیمان در همهی موضوعاتِ عالم، که البته هیچ پشتوانهی مطالعاتی هم ندارد، به شدت بالا میزند، کتابِ "در باب حرف مفت"، اثر هری فرانکفورت را ورَقی بزنیم.
#دکتر_محسن_زندی
@naghdehalema
🆔 @sayehsokhan
🔰 برخی چیزها هست که زندگی های جدید در دنیای مدرن دیگر نمیگذارد باورشان کنیم. حتی احتمال نمی دهیم که شاید یک درصد درست باشند. حکمتهای کهنی که جذابیتشان را از دست داده اند.
🔰 یکی از این چیزها، احساس بی نیازی است. همیشه شنیده ایم که گذشتگانمان شادتر زندگی می کرده اند و راضی تر بوده اند؛ با اینکه شاید سالی یکبار حتی یک وعده برنج گیرشان نمی آمد بخورند. نان و چای می خوردند و عشق میکردند. نه احساس نیاز به بزرگ کردن خانه هایشان می کردند و نه به آپدیت کردن زندگی شان.
🔰 اما چرا احساس شادی و رضایت داشتند؟ چون احساس نیاز نداشتند. همینکه اولی ترین نیازهایشان برآورده میشد شادترین لحظات را احساس می کردند و خودشان را خوشبخت ترین آدمهای زمین میشمردند.
🔰 زندگی جدید بر اساس منطق سرمایه داری اش مدام برای ما نیاز می تراشد. هیچوقت احساس نمیکنی نیازهایت تمام شده است. به هر چه میرسی، چیز دیگری هست که حسرت آن را بخوری و کامت تلخ بماند. و به قول #بودا احساس نیاز، مادر تمام رنج های انسان است. احساس نیاز است که حرص و طمع و حسرت و حسادت و نارضایتی تولید میکند.
🔰 وقتی مبنای ارزش هر چیز پول بشود، آرامش جای خودش را به آسایش می دهد. قوت و ضعف آدمها به داشتنهایشان میشود؛ نه میزان رشد انسانی شان. شادی و رضایتشان به مقدار و کمیت دارایی شان میشود، نه کیفیت زندگی شان. #عدد جای هر چیزی را می گیرد و #شمارش مهمترین اشتغال ذهنی آدمها میشود. شاید بیخود نبود که دانشمند بزرگی چون رنه گنون، سیطره ی عدد را از نشانه های آخرالزمان می شمرد. و سرمایه داران دنیای جدید که بیش از نود درصد ثروت دنیا در اختیارشان است، چه خوب این را فهمیده اند که افزایش سرمایه شان وابسته به ایجاد نیازها و توقعات هرچه بیشتر در مردمان عادی است.
🔰 اما خب چه باید کرد؟ گرچه آرامش فردی با بی نیازی و بی دغدغگی پیش می آید و به قول قدیمی ها: آنان که غنی ترند، محتاج ترند؛ اما استواری ستون جامعه به وجود آدمهای حریص و طماع وابسته است تا مدام تولید سرمایه کنند و با ایجاد نیاز به وسیله ی تبلیغات، عرضه و تقاضا را بالا ببرند و به گردش سرمایه و ایجاد کار کمک کنند. به قول برنارد مندوییل در شاهکارش با نام افسانه ی زنبوران، فضیلتهای جوامع قدیم مانند زهد و تقوا و قناعت و بی نیازی و ...؛ رذیلتهای جامعه ی مدرن هستند. جوامع مدرن بدون این رذیلتها نابود میشود.
و چه تراژدی سهمگینی است این پارادوکس.
✍️ #دکتر_محسن_زندی
🆔 @SayehSokhan
🔰 یکی از این چیزها، احساس بی نیازی است. همیشه شنیده ایم که گذشتگانمان شادتر زندگی می کرده اند و راضی تر بوده اند؛ با اینکه شاید سالی یکبار حتی یک وعده برنج گیرشان نمی آمد بخورند. نان و چای می خوردند و عشق میکردند. نه احساس نیاز به بزرگ کردن خانه هایشان می کردند و نه به آپدیت کردن زندگی شان.
🔰 اما چرا احساس شادی و رضایت داشتند؟ چون احساس نیاز نداشتند. همینکه اولی ترین نیازهایشان برآورده میشد شادترین لحظات را احساس می کردند و خودشان را خوشبخت ترین آدمهای زمین میشمردند.
🔰 زندگی جدید بر اساس منطق سرمایه داری اش مدام برای ما نیاز می تراشد. هیچوقت احساس نمیکنی نیازهایت تمام شده است. به هر چه میرسی، چیز دیگری هست که حسرت آن را بخوری و کامت تلخ بماند. و به قول #بودا احساس نیاز، مادر تمام رنج های انسان است. احساس نیاز است که حرص و طمع و حسرت و حسادت و نارضایتی تولید میکند.
🔰 وقتی مبنای ارزش هر چیز پول بشود، آرامش جای خودش را به آسایش می دهد. قوت و ضعف آدمها به داشتنهایشان میشود؛ نه میزان رشد انسانی شان. شادی و رضایتشان به مقدار و کمیت دارایی شان میشود، نه کیفیت زندگی شان. #عدد جای هر چیزی را می گیرد و #شمارش مهمترین اشتغال ذهنی آدمها میشود. شاید بیخود نبود که دانشمند بزرگی چون رنه گنون، سیطره ی عدد را از نشانه های آخرالزمان می شمرد. و سرمایه داران دنیای جدید که بیش از نود درصد ثروت دنیا در اختیارشان است، چه خوب این را فهمیده اند که افزایش سرمایه شان وابسته به ایجاد نیازها و توقعات هرچه بیشتر در مردمان عادی است.
🔰 اما خب چه باید کرد؟ گرچه آرامش فردی با بی نیازی و بی دغدغگی پیش می آید و به قول قدیمی ها: آنان که غنی ترند، محتاج ترند؛ اما استواری ستون جامعه به وجود آدمهای حریص و طماع وابسته است تا مدام تولید سرمایه کنند و با ایجاد نیاز به وسیله ی تبلیغات، عرضه و تقاضا را بالا ببرند و به گردش سرمایه و ایجاد کار کمک کنند. به قول برنارد مندوییل در شاهکارش با نام افسانه ی زنبوران، فضیلتهای جوامع قدیم مانند زهد و تقوا و قناعت و بی نیازی و ...؛ رذیلتهای جامعه ی مدرن هستند. جوامع مدرن بدون این رذیلتها نابود میشود.
و چه تراژدی سهمگینی است این پارادوکس.
✍️ #دکتر_محسن_زندی
🆔 @SayehSokhan
🔳⭕️ آقاجان و مدرنیته 1
خدابیامرز آقاجانم صلحِ کُل بود. نه به خودش نه میگفت و نه به دیگران نه. خش و خوش و زیر و رو نداشت. همونی بود که بود. اصلاَ به گمانم آقاجان تنها آدم زندگیم بود که مصداق حرف فروید نبود که «آدمها اونی نیستند که هستند؛ اونی هستند که نیستند».
هم صلح کل بود؛ هم عقل کل. آدمِ صلح کل، عقل کل هم میشود. وقتی نه با خودت کَلکل داشته باشی نه به هر بهانهای پاچهی دیگران را بگیری، عقلت هم بهتر کار میکند. به حُسن خُلق توان کرد صید اهل نظر.
بعید میدانم از زمان انعقاد نطفهی رسالهی روشنگری مرحوم ایمانوئل کانت تا فی زماننا هذا که تفکر مستقل و پویا را اساس روشنگری میدانست، و تفکر مستقل و پویا را در گرو آزادی اندیشه؛ کسی مثل آقاجانم سنت و مدرنیته را با هم جمع کرده باشد. البته این هم از همان صلح کل و صفایش بود؛ نه حرامزادگی و نان به نرخ روز خوری.
از یه طرف اِندِ عبودیت بود، و از همان طرف اندِ عقلانیت. هیچچیز را در هیچ زمان و مکان و شرایطی از هیچکس بدون دلیلِ موجه قبول نمیکرد. گاهی هم که اوج میگرفت کلاً دیگر هیچ چیز را از هیچکس قبول نمیکرد. ما هم که میگفتیم آقاجان! عبودیت و سربهزیریِ سنتی با عقلانیتِ سرکشِ دوران مدرن نمیسازد و تمام گوگیجگیهای دویست ساله مملکت ما هم بهخاطر همین زورِ بیخودی زدن برای همنشین کردن آنهاست؛ چارتا لیچارِ خافدار و کافدار بارمان میکرد که به ریش پدرش میخنده هر کی میگه نمیشه. ما کردیم و شد.
از صلح کلیِ آقاجان اینکه هر وقت میخواست نماز بخواند قبل تکبیرة الاحرام میزد روی دکمهی پِلِی. جوری تنظیم کرده بود که تا نوک دو تا شصتش را میکرد توی سوراخ گوشش و با لهجة خفنِ عربی که خود عربها هم بلد نیستند میگفت آلله و اکبر؛ طرف هم شروع میکرد به خواندن:
سلام من به تو یار قدیمی
منم همون هوادار قدیمی
هنوز همون خراباتی و مستم
ولی بی تو سبوی مِی شکستم
منتها ضبطش رو پشت سرش میذاشت. میگفت وقت صلاة حرمت داره آلت فسق و فجور و گناه به چشم بیاد.
میگفتم دهنت سرویس آقاجان. کلاً ماذا فازا؟ این دیگه چه صیغهایه؟ صداش گناه نیست؛ سیماش گناهه؟ شدی صدا و سیما؟
یک آلله و اکبرِ بلند میکشید و میگفت اولندش به تو چه پدرسوخته. دیومندش من اگر کافر و بیدین و خرابم؛ به تو چه؟ لَاتَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ اُخْرَی. که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت. سیّومندش خداوند آلت جرم داده حالشو ببری، نه اینکه عریانش کنی. چهارمندش عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت. زرِ زیادی زدن همانُ و یکهو دیدی همان ضبط را کردم توی حلقومت همان. تو مراقب خودت باش پا روی حق کسی نذاری و دلی نشکنی. فلهذا پنجُمندش ببم جان، من اگر عاشق سنتور و ربابم ، به تو چه؟ من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش، هر کسی آن درَوَد عاقبت کار که کِشت.
آخرش هم چار انگشت راستش را لای موهایم میکرد و با یک ماچ پرتف لُپی خاص خودش، و با چشمان کوچک همیشه خندان و پر امیدش میگفت: تی غصه آخر مَره کوشه ،رعنا. دیل دَبَسی کُردآجانه، رعنا.
گردنم را کج میکردم و با چشمهای بادومیشده میگفتم: آقا جاااااان! آخه فوتبال که نیست لیگ داشته باشه معلوم بشه چند کیلویی؟ عینهو سیاسته که هرچی ادعا کنی کنتور نداره لامصب. اصلاً هر چی کلفتتر ببندی قشنگتر. فسق و فجور و گناه مثل گه میمونه. لای زرورق هم که بپیچی بالاخره میگنده بوش درمیاد. میترسم این ره که تو میروی به ترکستان باشد و از ته گُهندم سردربیاری.
یک پوف عمیق میکشید، سرش را تکان میداد و از ته حلق میگفت لااله الاالله. اصلاً تو چه کار به کار بندگان خدا داری؟ سرت تو ماتحت خودت باشه بچه جان. بچه را ملا کردم؛ بلای جانم کردم.
بچهجان الطُرق إلى الله بعددِ أنفاس الخلائق؛ و كل منها في الانتهاء إلى الرب مستقيم. تو بهشت و جهنم خودت هنوز معلوم نیست؛ میخوای ما رو به زور بهشت کنی؟ تو پسِ پرده چه دانی که، که خوب است و که زشت؟
راست میگفت. یکی نبود توی گوشم بزند که به تو چه بچه. مگر چند سال دیگر فرصت دیدن این پیرمرد را داری؟ ثانیهها را دریاب بیچاره. کجایی آقاجان؟ به خدا پشیمونم و خستم.
طرف میخواند و آقاجان زار زار اشک میریخت. لامصب جوری هم تنظیم کرده بود که بیبرو برگرد همیشه قنوتش دقیقاً میافتاد به:
یه روزی گله کردم من از عالم مستی
تو هم به دل گرفتی دل ما رو شکستی
من از مستی نوشتم ولی قلب تو رنجید
تو قهر کردی و قهرت مصیبت شد و بارید
پشیمونم و خستم اگه عهدی شکستم
آخه مست تو هستم اگه مجرم و مستم
آی اشک میریخت. آی اشک میریخت.
السلام علیکم آخرش هم میخورد به: سر ساقی سلامت، وای سر ساقی سلامت.
یک موقع هم که خیلی توی حس میرفت و نمازش دراز میشد؛ آنقدر با گلو و ابرو صدا و اطوار درمیآورد و آلله و اکبر میکشید، که فلان فلان شدهها نمیبینید دستم بنده؟ بزنیدش از اول.
ادامه دارد ...
🖌 #دکتر_محسن_زندی
خدابیامرز آقاجانم صلحِ کُل بود. نه به خودش نه میگفت و نه به دیگران نه. خش و خوش و زیر و رو نداشت. همونی بود که بود. اصلاَ به گمانم آقاجان تنها آدم زندگیم بود که مصداق حرف فروید نبود که «آدمها اونی نیستند که هستند؛ اونی هستند که نیستند».
هم صلح کل بود؛ هم عقل کل. آدمِ صلح کل، عقل کل هم میشود. وقتی نه با خودت کَلکل داشته باشی نه به هر بهانهای پاچهی دیگران را بگیری، عقلت هم بهتر کار میکند. به حُسن خُلق توان کرد صید اهل نظر.
بعید میدانم از زمان انعقاد نطفهی رسالهی روشنگری مرحوم ایمانوئل کانت تا فی زماننا هذا که تفکر مستقل و پویا را اساس روشنگری میدانست، و تفکر مستقل و پویا را در گرو آزادی اندیشه؛ کسی مثل آقاجانم سنت و مدرنیته را با هم جمع کرده باشد. البته این هم از همان صلح کل و صفایش بود؛ نه حرامزادگی و نان به نرخ روز خوری.
از یه طرف اِندِ عبودیت بود، و از همان طرف اندِ عقلانیت. هیچچیز را در هیچ زمان و مکان و شرایطی از هیچکس بدون دلیلِ موجه قبول نمیکرد. گاهی هم که اوج میگرفت کلاً دیگر هیچ چیز را از هیچکس قبول نمیکرد. ما هم که میگفتیم آقاجان! عبودیت و سربهزیریِ سنتی با عقلانیتِ سرکشِ دوران مدرن نمیسازد و تمام گوگیجگیهای دویست ساله مملکت ما هم بهخاطر همین زورِ بیخودی زدن برای همنشین کردن آنهاست؛ چارتا لیچارِ خافدار و کافدار بارمان میکرد که به ریش پدرش میخنده هر کی میگه نمیشه. ما کردیم و شد.
از صلح کلیِ آقاجان اینکه هر وقت میخواست نماز بخواند قبل تکبیرة الاحرام میزد روی دکمهی پِلِی. جوری تنظیم کرده بود که تا نوک دو تا شصتش را میکرد توی سوراخ گوشش و با لهجة خفنِ عربی که خود عربها هم بلد نیستند میگفت آلله و اکبر؛ طرف هم شروع میکرد به خواندن:
سلام من به تو یار قدیمی
منم همون هوادار قدیمی
هنوز همون خراباتی و مستم
ولی بی تو سبوی مِی شکستم
منتها ضبطش رو پشت سرش میذاشت. میگفت وقت صلاة حرمت داره آلت فسق و فجور و گناه به چشم بیاد.
میگفتم دهنت سرویس آقاجان. کلاً ماذا فازا؟ این دیگه چه صیغهایه؟ صداش گناه نیست؛ سیماش گناهه؟ شدی صدا و سیما؟
یک آلله و اکبرِ بلند میکشید و میگفت اولندش به تو چه پدرسوخته. دیومندش من اگر کافر و بیدین و خرابم؛ به تو چه؟ لَاتَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ اُخْرَی. که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت. سیّومندش خداوند آلت جرم داده حالشو ببری، نه اینکه عریانش کنی. چهارمندش عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت. زرِ زیادی زدن همانُ و یکهو دیدی همان ضبط را کردم توی حلقومت همان. تو مراقب خودت باش پا روی حق کسی نذاری و دلی نشکنی. فلهذا پنجُمندش ببم جان، من اگر عاشق سنتور و ربابم ، به تو چه؟ من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش، هر کسی آن درَوَد عاقبت کار که کِشت.
آخرش هم چار انگشت راستش را لای موهایم میکرد و با یک ماچ پرتف لُپی خاص خودش، و با چشمان کوچک همیشه خندان و پر امیدش میگفت: تی غصه آخر مَره کوشه ،رعنا. دیل دَبَسی کُردآجانه، رعنا.
گردنم را کج میکردم و با چشمهای بادومیشده میگفتم: آقا جاااااان! آخه فوتبال که نیست لیگ داشته باشه معلوم بشه چند کیلویی؟ عینهو سیاسته که هرچی ادعا کنی کنتور نداره لامصب. اصلاً هر چی کلفتتر ببندی قشنگتر. فسق و فجور و گناه مثل گه میمونه. لای زرورق هم که بپیچی بالاخره میگنده بوش درمیاد. میترسم این ره که تو میروی به ترکستان باشد و از ته گُهندم سردربیاری.
یک پوف عمیق میکشید، سرش را تکان میداد و از ته حلق میگفت لااله الاالله. اصلاً تو چه کار به کار بندگان خدا داری؟ سرت تو ماتحت خودت باشه بچه جان. بچه را ملا کردم؛ بلای جانم کردم.
بچهجان الطُرق إلى الله بعددِ أنفاس الخلائق؛ و كل منها في الانتهاء إلى الرب مستقيم. تو بهشت و جهنم خودت هنوز معلوم نیست؛ میخوای ما رو به زور بهشت کنی؟ تو پسِ پرده چه دانی که، که خوب است و که زشت؟
راست میگفت. یکی نبود توی گوشم بزند که به تو چه بچه. مگر چند سال دیگر فرصت دیدن این پیرمرد را داری؟ ثانیهها را دریاب بیچاره. کجایی آقاجان؟ به خدا پشیمونم و خستم.
طرف میخواند و آقاجان زار زار اشک میریخت. لامصب جوری هم تنظیم کرده بود که بیبرو برگرد همیشه قنوتش دقیقاً میافتاد به:
یه روزی گله کردم من از عالم مستی
تو هم به دل گرفتی دل ما رو شکستی
من از مستی نوشتم ولی قلب تو رنجید
تو قهر کردی و قهرت مصیبت شد و بارید
پشیمونم و خستم اگه عهدی شکستم
آخه مست تو هستم اگه مجرم و مستم
آی اشک میریخت. آی اشک میریخت.
السلام علیکم آخرش هم میخورد به: سر ساقی سلامت، وای سر ساقی سلامت.
یک موقع هم که خیلی توی حس میرفت و نمازش دراز میشد؛ آنقدر با گلو و ابرو صدا و اطوار درمیآورد و آلله و اکبر میکشید، که فلان فلان شدهها نمیبینید دستم بنده؟ بزنیدش از اول.
ادامه دارد ...
🖌 #دکتر_محسن_زندی
#تفکر
🔶 از رویِ بیکاری داشتم از تلوزیون یک مستندِ علمی در مورد ژنتیک میدیدم. برنامهی بسیار جذابی بود، که در پارک ژوراسیک ضبط شده بود. مستندهای خارجی عموماً جذاب و میخکوبکننده هستند. طبیعی هم هست؛ آنها خیلی بیشتر از ما به علمآموزی، و آموزش علم به زبانِ ساده اهمیت میدهند.
🔶 مجری از مهمانِ برنامه که یک زیستشناسِ مشهور بود، پرسید: "در زمان دایناسورها هوا خیلی تمیزتر بوده است؟"
دانشمند، دو سه ثانیهای فکر کرد و بعد گفت: "دقیق نمیدانم؛ ولی احتمالا فرق داشته است"
🔶 راستَش من قبل از جواب دادنِ زیستشناس، تویِ دلم فوری گفتم #قطعا تمیزتر بوده؛ چون اون زمان که ماشین و کارخانه و آدمیزاد نبوده گند بزنه به طبیعت".
🔶 ولی وقتی او گفت #نمیدانم ، خندهام گرفت و با خودم گفتم: ببین؛ فرقِ آدمِ عالِم با آدم جاهِل همینه ها. آدمهای دانا مغزِ پُری دارند با دهانی تنگ؛ و آدمهای نادان مغزِ پوکی دارند با دهنهای گشاد. مغز هر چه پُرتر باشد، دهانِ آدم کمتر باز میشود و اظهار نظر میکند؛ و مغز هرچه خالیتر باشد، دهان بیشتر باز می شود و درباب هر چیزی خود را موظف میداند که یک نظری بدهد.
و بعد یاد حرف مایستر اکهارت، عارف مسیحی قرن 13 افتادم که میگفت: "سکوت، شبیهترین چیز به خداوند است".
🔶 بدَک نیست این مدتِ تعطیلات، که آمارِ اظهارنظرهای تخصصیمان در همهی موضوعاتِ عالم، که البته هیچ پشتوانهی مطالعاتی هم ندارد، به شدت بالا میزند، کتابِ "در باب حرف مفت"، اثر هری فرانکفورت را ورَقی بزنیم.
✍ #دکتر_محسن_زندی (روانشناس و پژوهشگر حوزهی فلسفه، دین و اخلاق)
🆔 @sayehsokhan
🔶 از رویِ بیکاری داشتم از تلوزیون یک مستندِ علمی در مورد ژنتیک میدیدم. برنامهی بسیار جذابی بود، که در پارک ژوراسیک ضبط شده بود. مستندهای خارجی عموماً جذاب و میخکوبکننده هستند. طبیعی هم هست؛ آنها خیلی بیشتر از ما به علمآموزی، و آموزش علم به زبانِ ساده اهمیت میدهند.
🔶 مجری از مهمانِ برنامه که یک زیستشناسِ مشهور بود، پرسید: "در زمان دایناسورها هوا خیلی تمیزتر بوده است؟"
دانشمند، دو سه ثانیهای فکر کرد و بعد گفت: "دقیق نمیدانم؛ ولی احتمالا فرق داشته است"
🔶 راستَش من قبل از جواب دادنِ زیستشناس، تویِ دلم فوری گفتم #قطعا تمیزتر بوده؛ چون اون زمان که ماشین و کارخانه و آدمیزاد نبوده گند بزنه به طبیعت".
🔶 ولی وقتی او گفت #نمیدانم ، خندهام گرفت و با خودم گفتم: ببین؛ فرقِ آدمِ عالِم با آدم جاهِل همینه ها. آدمهای دانا مغزِ پُری دارند با دهانی تنگ؛ و آدمهای نادان مغزِ پوکی دارند با دهنهای گشاد. مغز هر چه پُرتر باشد، دهانِ آدم کمتر باز میشود و اظهار نظر میکند؛ و مغز هرچه خالیتر باشد، دهان بیشتر باز می شود و درباب هر چیزی خود را موظف میداند که یک نظری بدهد.
و بعد یاد حرف مایستر اکهارت، عارف مسیحی قرن 13 افتادم که میگفت: "سکوت، شبیهترین چیز به خداوند است".
🔶 بدَک نیست این مدتِ تعطیلات، که آمارِ اظهارنظرهای تخصصیمان در همهی موضوعاتِ عالم، که البته هیچ پشتوانهی مطالعاتی هم ندارد، به شدت بالا میزند، کتابِ "در باب حرف مفت"، اثر هری فرانکفورت را ورَقی بزنیم.
✍ #دکتر_محسن_زندی (روانشناس و پژوهشگر حوزهی فلسفه، دین و اخلاق)
🆔 @sayehsokhan
من واقعا نمیفهمم که چرا وقتی یکی به شما #توهین میکند، یا بد جوابتان را میدهد، یا #تحقیرتان می کند یا آنطور که انتظار دارید به شما #احترام نمیگذارد، این شما هستید که #ناراحت میشوید؟
بابا جانِمن! از کوزه همان برون تراوَد که در اوست. رفتارِ هر کس متناسبِ #شخصیتش است. وقتی گفتار یا رفتارِ یکی زشت یا بیادبانه است، او دارَد شخصیتش را به نمایش میگذارد؛ شما چرا به خودتان میگیرید و بیخود ناراحت و #خشمگین میشوید، خودخوری میکنید، بههم میریزید، #نآارام و آشوب میشوید و در صدد یک جواب محکمتر برمیآیید؟ اوست که دارد #بیشعوریاش را به نمایش میگذارد، شما چرا حِرص میخورید و به هم میریزید، و تلاش میکنید شبیهِ او رفتار کنید؟
هر وقت در اینجور موقعیتها قرار گرفتید، به یادِ این نکته بیفتید. قول میدهم آبی است بر آتش. در این مواقع، #فقط ساکت و نظارهگر بمانید و حتی در این لحظات میتوانید این رُباعیِ #شیخ_بهایی را با خودتان زمزمه کنید تا آرامتر شوید:
آن کس که بَدَم گفت، بدی سیرتِ اوست
وان کس که مرا گفت نِکو خود نیکوست
حالِ متکلم از کلامش پیداست
#از_کوزه_همان_برون_تراود_که_در_اوست
✍ #دکتر_محسن_زندی (روانشناس)
@naghdehalema
🆔 @SayehSokhan
بابا جانِمن! از کوزه همان برون تراوَد که در اوست. رفتارِ هر کس متناسبِ #شخصیتش است. وقتی گفتار یا رفتارِ یکی زشت یا بیادبانه است، او دارَد شخصیتش را به نمایش میگذارد؛ شما چرا به خودتان میگیرید و بیخود ناراحت و #خشمگین میشوید، خودخوری میکنید، بههم میریزید، #نآارام و آشوب میشوید و در صدد یک جواب محکمتر برمیآیید؟ اوست که دارد #بیشعوریاش را به نمایش میگذارد، شما چرا حِرص میخورید و به هم میریزید، و تلاش میکنید شبیهِ او رفتار کنید؟
هر وقت در اینجور موقعیتها قرار گرفتید، به یادِ این نکته بیفتید. قول میدهم آبی است بر آتش. در این مواقع، #فقط ساکت و نظارهگر بمانید و حتی در این لحظات میتوانید این رُباعیِ #شیخ_بهایی را با خودتان زمزمه کنید تا آرامتر شوید:
آن کس که بَدَم گفت، بدی سیرتِ اوست
وان کس که مرا گفت نِکو خود نیکوست
حالِ متکلم از کلامش پیداست
#از_کوزه_همان_برون_تراود_که_در_اوست
✍ #دکتر_محسن_زندی (روانشناس)
@naghdehalema
🆔 @SayehSokhan
#پندار_نیک_گفتار_نیک_کردار_نیک
🔰 یکجوری پشت تلفن با ناز و ادا حرف میزد و عشوه میریخت و خودش هم غش و ضعف میکرد که پیش خودم گفتم ناکس لابد توی این سن و سال عاشق دختر پانزده شانزده ساله شده و قوه ی لاس زدنش سرباز کرده و در حال شکوفایی است:
سلام عشقم
جیگرم
نفسم
تصدقت برم
الاهی دورت بگردم
الاهی دوریتو نبینم و ...
🔰 فضولی ام گل کرد. عینهو خانم مارپل چند وقتی زیر نظرش گرفتم. روزی دو سه مرتبه تلفنهایش اینطوری میشد. دیگر طاقت نیاوردم. گفتم فلانی بند به آب داده ای؟ معلومه چه غلطی داری میکنی رفیق؟ "عشق ِ پیری گر بجنبد، سر به رسوایی زند"
🔰 گفت چطور؟
گفتم بدجور ناز و ادا میریزی و غنج میروی.
🔰 تا ته مطلب را گرفت. خندید. زد روی آیفون. همسرش بود. یکی در میان هم مادرش یا مادر زنش. یا بچه ها یا خواهر و برادرش.
🔰 تا بن استخوان سوختم. مگر اینهمه #خوشبختی امکان دارد؟ اصلا دیگر آدمیزاده از زندگی چه میخواهد؟ آدم توی تنور فقر و نداری بسوزد ولی یک محبت اینطوری توی دل و زندگی اش باشد که آتش را بر او گلستان کند. آنهم محبتهای اصیل و واقعی. نه نمایشهای اینستاگرامی و دهن پرکن و توخالی.
🔰 گفتم لعنتی چی توی زبان تو هست که اینقدر چرب و نرم است؟ مگه میشه اینقدر مهربون بود و خوب حرف زد؟
🔰 باز خندید. گفت خب چه کنم دکتر. عاشقشونم. اونام عاشق منن. اصلا نمیتونم قربون صدقه شون نرم.
🔰 فوری از زندگی ننه بایش پرسیدم.
گفت من در برابر عشق اون دوتا به هم مثل شمربن ذی الجوشنم. اونا خیلی عجیب غریبند. جوری به دل هم راه میان و هوای هم رو دارن که نگفته و نپرسیده خواسته های هم رو برآورده میکنند. من حسودیم میشه به اونا.
🔶 آدم ازین زندگی بندتمبانی که طول و عرضش معلوم نیست مگر دیگر چه میخواهد؟ بدجور داستان این همکار ساده ی اداره مبهوتم کرده است. انگار کلا راه را غلط رفته ایم. مدام از خودم میپرسم مگر آدم از زندگی دیگر چه میخواهد؟
این کارمند ساده حالا دیگر استاد من شده است. هر وقت تلفنش زنگ می زند گوشهایم را تیز میکنم ببینم چطوری حرف میزند. شاید شعله ای از حرارت قبلش، سنگ زمخت زبان و قلب من را هم روشن کند. مگر آدم از زندگی دیگر چه میخواهد؟
🔶 حالا تردید ندارم که خیلی از ماها #خودآزاری داریم. اصلا زندگی میکنیم برای درد کشیدن. از درد و رنج کشیدن خوشمان می آید. مدام آن را بازتولید میکنیم و برایش مقصر تراشی هم میکنیم.
اصلا فرض کنید جامعه و سیاست و اقتصاد و چه و چه، همه مقصر. اما خصوصی ترین مسایل چه؟ حرف زدنمان با خودمان و درون خانه مان چه؟ به قول آن بنده ی خدا، "اینو دیگه چی میگی"؟
🔶 من که دلی در گرو #رفتارگرایی دارم، معتقدم اگر رفتار آدمی درست شود، خیلی از احوال و افکارش هم درست میشود. و چه رفتاری بالاتر از افعال گفتاری؛ یعنی #زبان. اگر نحوه ی گفتار اعضای خانواده با هم اصلاح شود، یعنی با هم قرار بگذارند (ولو به زور و کراهت و اجبار و لوس بازی هم که شده) بخشی از روز را با یکدیگر خوب حرف بزنند، پس از مدتی حتی احساسشان هم نسبت به همدیگر تغییر خواهد کرد. به قول #مولانا: "ای زبان هم گنج بیپایان تویی. ای زبان هم رنج بیدرمان تویی"
🔶 زبان نرم و محبت آمیز مثل این سنگهایی است که روی آب پرتاب میکنی. موجش همینطور بزرگ و بزرگتر میشود. حتی یک طرفه هم میتوان شروع کرد. فقط کافیست آدمی نباشید که از زجرکشیدن لذت میبرد و منتظر معجزه ای برای خوشبختی باشد. خوشبختی، #بافتنی است، نه #یافتنی.
حتی یک نفره هم میتوان شروع کرد. اولش کمی احساس استثمار و خستگی میکنید؛ اما موج محبت اصیل همه جا را خواهد گرفت.
🔰 راستی شاید باورتان نشود این همکار ما خیلی مواقع اصلا یادش میرود موبایلش را با خودش ببرد. جا میگذارد اداره. خب نیازی ندارد. از محبت پر است. جای خالی ندارد که با دنیای مجازی آن را پر کند.
✍ #دکتر_محسن_زندی
@naghdehalema
🆔 @SayehSokhan
🔰 یکجوری پشت تلفن با ناز و ادا حرف میزد و عشوه میریخت و خودش هم غش و ضعف میکرد که پیش خودم گفتم ناکس لابد توی این سن و سال عاشق دختر پانزده شانزده ساله شده و قوه ی لاس زدنش سرباز کرده و در حال شکوفایی است:
سلام عشقم
جیگرم
نفسم
تصدقت برم
الاهی دورت بگردم
الاهی دوریتو نبینم و ...
🔰 فضولی ام گل کرد. عینهو خانم مارپل چند وقتی زیر نظرش گرفتم. روزی دو سه مرتبه تلفنهایش اینطوری میشد. دیگر طاقت نیاوردم. گفتم فلانی بند به آب داده ای؟ معلومه چه غلطی داری میکنی رفیق؟ "عشق ِ پیری گر بجنبد، سر به رسوایی زند"
🔰 گفت چطور؟
گفتم بدجور ناز و ادا میریزی و غنج میروی.
🔰 تا ته مطلب را گرفت. خندید. زد روی آیفون. همسرش بود. یکی در میان هم مادرش یا مادر زنش. یا بچه ها یا خواهر و برادرش.
🔰 تا بن استخوان سوختم. مگر اینهمه #خوشبختی امکان دارد؟ اصلا دیگر آدمیزاده از زندگی چه میخواهد؟ آدم توی تنور فقر و نداری بسوزد ولی یک محبت اینطوری توی دل و زندگی اش باشد که آتش را بر او گلستان کند. آنهم محبتهای اصیل و واقعی. نه نمایشهای اینستاگرامی و دهن پرکن و توخالی.
🔰 گفتم لعنتی چی توی زبان تو هست که اینقدر چرب و نرم است؟ مگه میشه اینقدر مهربون بود و خوب حرف زد؟
🔰 باز خندید. گفت خب چه کنم دکتر. عاشقشونم. اونام عاشق منن. اصلا نمیتونم قربون صدقه شون نرم.
🔰 فوری از زندگی ننه بایش پرسیدم.
گفت من در برابر عشق اون دوتا به هم مثل شمربن ذی الجوشنم. اونا خیلی عجیب غریبند. جوری به دل هم راه میان و هوای هم رو دارن که نگفته و نپرسیده خواسته های هم رو برآورده میکنند. من حسودیم میشه به اونا.
🔶 آدم ازین زندگی بندتمبانی که طول و عرضش معلوم نیست مگر دیگر چه میخواهد؟ بدجور داستان این همکار ساده ی اداره مبهوتم کرده است. انگار کلا راه را غلط رفته ایم. مدام از خودم میپرسم مگر آدم از زندگی دیگر چه میخواهد؟
این کارمند ساده حالا دیگر استاد من شده است. هر وقت تلفنش زنگ می زند گوشهایم را تیز میکنم ببینم چطوری حرف میزند. شاید شعله ای از حرارت قبلش، سنگ زمخت زبان و قلب من را هم روشن کند. مگر آدم از زندگی دیگر چه میخواهد؟
🔶 حالا تردید ندارم که خیلی از ماها #خودآزاری داریم. اصلا زندگی میکنیم برای درد کشیدن. از درد و رنج کشیدن خوشمان می آید. مدام آن را بازتولید میکنیم و برایش مقصر تراشی هم میکنیم.
اصلا فرض کنید جامعه و سیاست و اقتصاد و چه و چه، همه مقصر. اما خصوصی ترین مسایل چه؟ حرف زدنمان با خودمان و درون خانه مان چه؟ به قول آن بنده ی خدا، "اینو دیگه چی میگی"؟
🔶 من که دلی در گرو #رفتارگرایی دارم، معتقدم اگر رفتار آدمی درست شود، خیلی از احوال و افکارش هم درست میشود. و چه رفتاری بالاتر از افعال گفتاری؛ یعنی #زبان. اگر نحوه ی گفتار اعضای خانواده با هم اصلاح شود، یعنی با هم قرار بگذارند (ولو به زور و کراهت و اجبار و لوس بازی هم که شده) بخشی از روز را با یکدیگر خوب حرف بزنند، پس از مدتی حتی احساسشان هم نسبت به همدیگر تغییر خواهد کرد. به قول #مولانا: "ای زبان هم گنج بیپایان تویی. ای زبان هم رنج بیدرمان تویی"
🔶 زبان نرم و محبت آمیز مثل این سنگهایی است که روی آب پرتاب میکنی. موجش همینطور بزرگ و بزرگتر میشود. حتی یک طرفه هم میتوان شروع کرد. فقط کافیست آدمی نباشید که از زجرکشیدن لذت میبرد و منتظر معجزه ای برای خوشبختی باشد. خوشبختی، #بافتنی است، نه #یافتنی.
حتی یک نفره هم میتوان شروع کرد. اولش کمی احساس استثمار و خستگی میکنید؛ اما موج محبت اصیل همه جا را خواهد گرفت.
🔰 راستی شاید باورتان نشود این همکار ما خیلی مواقع اصلا یادش میرود موبایلش را با خودش ببرد. جا میگذارد اداره. خب نیازی ندارد. از محبت پر است. جای خالی ندارد که با دنیای مجازی آن را پر کند.
✍ #دکتر_محسن_زندی
@naghdehalema
🆔 @SayehSokhan
🔳⭕️ در حال زندگی کن/نکن
قسمت اول
🔰 اینکه میگویند «در حال زندگی کن» یک معنای عاقلانه دارد، و یک معنای احمقانه.
معنای احمقانهاش همان شکل از تفکر بیخیالی است که میگوید: الان را عشق است؛ دم را غنیمت شمار و فکر فردا نکن؛ امروز را بچسب، فردا را که دیده؛ آینده که مرده و که زنده، به فکر حال باش؛ و ... .
اما معنای عاقلانهاش دو بخش دارد: یک بخش هیجانی و یک بخش شناختی. بخش هیجانیِ آن دقیقاً همای معنای احمقانهی بالا است؛ منتها با این تفاوت که مربوط به هیجانات است و نه نوع نگاه:
🔰 شما همزمان با خوردنِ بهترین غذایی که دوست داری، شروع کن روزنامه خواندن، یا مثلا با رفیقت بحث کردن یا اخبار تلوزیون را نگاه کردن. عمراً از غذا لذت ببری. اصلاً آخرش نمیفهمی چی چی خوردی. حتی سیر هم نمیشوی؛ حتی اگر دوبرابر هر روز بخوری.
این خاصیت ذهن است. نمیتواند دوتا کار را با هم پیش ببرد، و در هر دو عمیق شود و از هر دو هم #لذت ببرد. کاری ندارد؛ همین الان گوشی تلفن را دستت بگیر و شروع کن به یک مکالمهی جدی؛ و همزمان هم با گوشی موبایلت چت کن. اگر هم بر فرض بتوانی، سوتیهایی میدهی در حد مسابقات کشتی باچوخهی خراسان. گند میخورد هم به مکالمهات و هم به چت کردنت.
🔰 جالب اینجاست که ما دقیقا به همین شیوه گند میزنیم به زندگیمان. یعنی از ذهنی که توانایی تمرکز همزمان بر حتی دو چیز را ندارد، در آنِ واحد صدتا کار ازش میکشیم. صد تا کارِ ناقص. عینهو اینکه سر سفره صدجور غذا باشد. یک پریشانخاطری و تشویش فکر وحشتناک، که باعث میشود هیچگاه زندگی را تماماً زندگی نکنیم. عُمریست پریشان ز پریشانیِ خویشیم.
یعنی فقط همزمان با زمین دورِ خورشید را میزنیم؛ بیآنکه به همان اندازه هم عمر کنیم. دویدن رویِ تردمیل. حالا گلاب به رویتان نخواستم مثال آسیابِ خودمان را بزنم. بالاخره یکجا باید این دورِ معیوب را بشکنیم. تمرکز حواس را یاد بگیریم. مثلا دورانِ عاشقی که آدم فقط رویِ یک چیز متمرکز است: در خلافِ آمدِ عادت بطلب کام که من؛ کسبِ جمعیت از آن زُلفِ پریشان کردم (حافظ).
🔰 عرفانِ شرقی و روانشناسی جدید اشتراکات فراوانی دارند. یکی از مهمترین اشتراکاتشان این است که: رمزِ زندگی خوب، در حال زندگی کردن است. یعنی در آینده و گذشته، که دو عدم هستن، سیر نکردن. زندگی در حال یعنی دقیقاً روی همان کاری که هستی متمرکز باش. وگرنه زندگی کُلهم اجمعین کوفتت میشود. از اینجا مانده و از آنجا درمانده.
🔰 در حال زندگی کردن، نه یعنی بی خیال و یله زندگی کردن؛ بلکه، یعنی در هر کاری که هستی در همان باش؛ یعنی وقتِ تفریح، ذهن و دل و جانت به تفریح باشد و به وقت کار و خانواده و عشقبازی و مسایل جنسی و هر کار دیگری، فقط و فقط در آن باش. نه وقتی با خانوادهای سر در گوشی موبایل و تلوزیون کنی و وقتی با رفقایی دلت برای خانواده بتپد؛ به وقت کار به یاد تفریحی، و به وقت تفریح به فکر کارهای عقبافتاده.
در حال زندگی کردن یعنی تعادل داشتن؛ برنامه و نظم داشتن. نه یعنی، وقتی با منی در یَمَنی؛ و وقتی در یمنی با منی. صوفیُ ابنُ الوقت باشد ای رفیق (مثنوی). «ما فاتَ مَضی وَ ما سیأتیكَ فَاَیْنَ؟ قُمْ فَاغْتَنِم الفُرصَةَ بَینَ العَدَمَین» آنچه گذشت، از دست رفت و آنچه میآید كجاست؟ برخیز و فرصت میان دونیستی را دریاب (منسوب به علی ع).
🔰 ژورنالِ سایِنس که از معتبرترین مجلات دنیاست در یک تحقیق بلند مدت روی پنجاه هزار نفر در اوقات مختلف شبانهروز نشان داد خوشبختترین و خوشحالترینِ آدمها آنهایی بودند که در لحظه زندگی میکردند. یعنی متمرکز در همانی بودند که در آن بودند. نه اینکه وقت غذاخوردن، چشمشان روزنامه بخواند؛ مغزشان به ده مساله فکر کند؛دستشان به قاشق باشد؛ دهانشان بجویدن؛ زبانشان به حرف زدن؛ و با پایشان چیزهای دیگر را انگولک کنند.
ادامه دارد ...
🖌 #دکتر_محسن_زندی
@naghdehalema
🆔 @SayehSokhan
قسمت اول
🔰 اینکه میگویند «در حال زندگی کن» یک معنای عاقلانه دارد، و یک معنای احمقانه.
معنای احمقانهاش همان شکل از تفکر بیخیالی است که میگوید: الان را عشق است؛ دم را غنیمت شمار و فکر فردا نکن؛ امروز را بچسب، فردا را که دیده؛ آینده که مرده و که زنده، به فکر حال باش؛ و ... .
اما معنای عاقلانهاش دو بخش دارد: یک بخش هیجانی و یک بخش شناختی. بخش هیجانیِ آن دقیقاً همای معنای احمقانهی بالا است؛ منتها با این تفاوت که مربوط به هیجانات است و نه نوع نگاه:
🔰 شما همزمان با خوردنِ بهترین غذایی که دوست داری، شروع کن روزنامه خواندن، یا مثلا با رفیقت بحث کردن یا اخبار تلوزیون را نگاه کردن. عمراً از غذا لذت ببری. اصلاً آخرش نمیفهمی چی چی خوردی. حتی سیر هم نمیشوی؛ حتی اگر دوبرابر هر روز بخوری.
این خاصیت ذهن است. نمیتواند دوتا کار را با هم پیش ببرد، و در هر دو عمیق شود و از هر دو هم #لذت ببرد. کاری ندارد؛ همین الان گوشی تلفن را دستت بگیر و شروع کن به یک مکالمهی جدی؛ و همزمان هم با گوشی موبایلت چت کن. اگر هم بر فرض بتوانی، سوتیهایی میدهی در حد مسابقات کشتی باچوخهی خراسان. گند میخورد هم به مکالمهات و هم به چت کردنت.
🔰 جالب اینجاست که ما دقیقا به همین شیوه گند میزنیم به زندگیمان. یعنی از ذهنی که توانایی تمرکز همزمان بر حتی دو چیز را ندارد، در آنِ واحد صدتا کار ازش میکشیم. صد تا کارِ ناقص. عینهو اینکه سر سفره صدجور غذا باشد. یک پریشانخاطری و تشویش فکر وحشتناک، که باعث میشود هیچگاه زندگی را تماماً زندگی نکنیم. عُمریست پریشان ز پریشانیِ خویشیم.
یعنی فقط همزمان با زمین دورِ خورشید را میزنیم؛ بیآنکه به همان اندازه هم عمر کنیم. دویدن رویِ تردمیل. حالا گلاب به رویتان نخواستم مثال آسیابِ خودمان را بزنم. بالاخره یکجا باید این دورِ معیوب را بشکنیم. تمرکز حواس را یاد بگیریم. مثلا دورانِ عاشقی که آدم فقط رویِ یک چیز متمرکز است: در خلافِ آمدِ عادت بطلب کام که من؛ کسبِ جمعیت از آن زُلفِ پریشان کردم (حافظ).
🔰 عرفانِ شرقی و روانشناسی جدید اشتراکات فراوانی دارند. یکی از مهمترین اشتراکاتشان این است که: رمزِ زندگی خوب، در حال زندگی کردن است. یعنی در آینده و گذشته، که دو عدم هستن، سیر نکردن. زندگی در حال یعنی دقیقاً روی همان کاری که هستی متمرکز باش. وگرنه زندگی کُلهم اجمعین کوفتت میشود. از اینجا مانده و از آنجا درمانده.
🔰 در حال زندگی کردن، نه یعنی بی خیال و یله زندگی کردن؛ بلکه، یعنی در هر کاری که هستی در همان باش؛ یعنی وقتِ تفریح، ذهن و دل و جانت به تفریح باشد و به وقت کار و خانواده و عشقبازی و مسایل جنسی و هر کار دیگری، فقط و فقط در آن باش. نه وقتی با خانوادهای سر در گوشی موبایل و تلوزیون کنی و وقتی با رفقایی دلت برای خانواده بتپد؛ به وقت کار به یاد تفریحی، و به وقت تفریح به فکر کارهای عقبافتاده.
در حال زندگی کردن یعنی تعادل داشتن؛ برنامه و نظم داشتن. نه یعنی، وقتی با منی در یَمَنی؛ و وقتی در یمنی با منی. صوفیُ ابنُ الوقت باشد ای رفیق (مثنوی). «ما فاتَ مَضی وَ ما سیأتیكَ فَاَیْنَ؟ قُمْ فَاغْتَنِم الفُرصَةَ بَینَ العَدَمَین» آنچه گذشت، از دست رفت و آنچه میآید كجاست؟ برخیز و فرصت میان دونیستی را دریاب (منسوب به علی ع).
🔰 ژورنالِ سایِنس که از معتبرترین مجلات دنیاست در یک تحقیق بلند مدت روی پنجاه هزار نفر در اوقات مختلف شبانهروز نشان داد خوشبختترین و خوشحالترینِ آدمها آنهایی بودند که در لحظه زندگی میکردند. یعنی متمرکز در همانی بودند که در آن بودند. نه اینکه وقت غذاخوردن، چشمشان روزنامه بخواند؛ مغزشان به ده مساله فکر کند؛دستشان به قاشق باشد؛ دهانشان بجویدن؛ زبانشان به حرف زدن؛ و با پایشان چیزهای دیگر را انگولک کنند.
ادامه دارد ...
🖌 #دکتر_محسن_زندی
@naghdehalema
🆔 @SayehSokhan
نشر سایه سخن
🔳⭕️ در حال زندگی کن/نکن قسمت اول 🔰 اینکه میگویند «در حال زندگی کن» یک معنای عاقلانه دارد، و یک معنای احمقانه. معنای احمقانهاش همان شکل از تفکر بیخیالی است که میگوید: الان را عشق است؛ دم را غنیمت شمار و فکر فردا نکن؛ امروز را بچسب، فردا را که دیده؛…
🔳⭕️ در حال زندگی کن/نکن
قسمت دوم
🔰 اما بخش شناختی، اتفاقاً به شدت آیندهنگر است و همانطور که ادوارد بنفیلد در سالها تحقیقاتش در مورد عوامل متمایزکنندهی طبقات دارا و ندار نشان داد، یکی از مهمترین تفاوت طبقات بالا و پایین همین آیندهاندیشی و مدیریت زمان است (البته، دارا و ندارهای طبیعی منظور است، و نه مافیا یا رانتخواران و آقازادگان).
🔰 دکتر ادوارد بنفیلد، جامعه شناس و استاد دانشگاه هاروارد تحقیقی در جهت کشف دلایل موفقیت مالی طبقات اجتماعی در آمریکا انجام داد.
او میخواست بداند چه رفتارهایی منجر به افزایش ثروت یک نسل میشود. او در بخشی از کار خود عواملی نظیر آموزش، هوش، سوابق خانوادگی، نژاد، شغل و حالات شخصی را بررسی کرد. وی دریافت که این عوامل، پویایی اجتماعی را #دقیقاً پیشبینی نمیکنند و تنها یک عامل است که میتواند دقیقاً پیشبینی کند آیا از نظر اجتماعی و مالی پیشرفت میکنید یا خیر.
🔰 او این عامل را «چشمانداز زمان» نامید. وی چشمانداز زمان را دورههای زمانی تعریف کرد که در تصمیمگیریهای روزمره و برنامهریزی زندگی مورد توجه قرار میدهید. بنفیلد متوجه شد که افراد موفق کسانی هستند که چشم انداز زمانی طولانی مدتی دارند.
آنها زندگی خود را برای پنج، ده، یا حتی 20 سال آینده برنامهریزی میکنند. گزینهها و اقدامات خود را در زمان حال، برحسب نحوهی تأثیرگذاری آنها بر آینده ارزیابی و تعیین میکنند.
🔰 هر چه این چشمانداز طولانیتر باشد، این احتمال بیشتر میشود که کارهایی را انجام دهید که شما را به آن هدف نزدیکتر کند، و اهداف کوتاهمدت را فدا کنید تا به موفقیت بلندمدت برسید. کودکی را در نظر بگیرید که از دوران راهنمایی به فکر آن است که فردی موفق در حوزهی دلخواهش شود؛ از اینرو تمام فعالیتها و برنامههایش را با آن هدف تنظیم میکند (آزمایش مارشمالو از والتر میشل در مورد کودکان را نیز ببینید).
قانونی هست که میگوید «چشم انداز طولانیمدت، تصمیمگیریهای کوتاهمدت را بهبود میبخشد».
🔰 از آن جایی که زمان کمیاب ترین منبع شماست، باید تمام هوش و حواس خود را برای حفظ کردن آن به هر طریق ممکن بهکار برید تا زمان بیشتری برای اهداف خود داشته باشید. زمان را حتی با پول هم نمیشود خرید. فردی را تصور کنید که در هشتاد سالگی به ثروتی هنگفت میرسد. آیا این ثروت برای او فایدهی چندانی دارد؟
از میزان کارآمدی استفاده از زمان خود مطلع باشید. هر چه بیشتر به نحوه استفاده از دقایق و ساعات خود فکر کنید، در مدیریت زمان بهتر و دقیقتر عمل خواهید کرد. تمام زندگی باید سرشار از توجه باشد. هر چه توجه بیشتری به نحوهی استفاده از زمان خود داشته باشید، کارآمدتر و پربازدهتر خواهید بود.
🔰 شما نمیتوانید گردش زمان را مدیریت نمائید؛ بلکه، تنها میتوانید خود را مدیریت کنید. منظور از مدیریت زمان، مدیریت خودتان و فرصت کوتاه زندگیتان است. مدیریت زمان به کنترل و تسلط بر خود، و نظم نیاز دارد. رفتارهای مرتبط با مدیریت زمان مهارتهایی هستند که میتوانید با تمرین و تکرار کسب کنید.
🔰 مدیریت زمان نوعی شیوهی زندگی و نظم است که باید هر ساعت، هر روز و تمام عمر تمرین کنید. داشتن اهداف کوتاهمدت، میانمدت و بلندمدت، در مدیریت زمان بسیار مهم است. مثلاً کسی که هدف بلندمدتش فوتبالیست شدن یا معلم ریاضی یا مادری نمونه شدن است، دیگر زمانش را صرف یادگیری امور غیرمرتبط با این هدف نمیکند، و یا دستکم آنها را با هدف بلندمدتش تنظیم میکند؛ در غیر این صورت در هیچکدام حرفهای نخواهد شد و همیشه یک فرد متوسط باقی خواهد ماند.
🔰 دقت داشته باشید که شما یک ربات کارگر یا ماشین موفقیت نیستید. شما انسانی هستید که نیازهای متفاوتی دارید و در شبکهای از روابط انسانی زندگی میکنید. بنابراین مواظب باشید که به بهانهی مدیریت زمان به دام وسواسیهای زجرآور ذهنی و عملی نیفتید. همیشه معتدل باشید. نیازهای انسانی خود را به تناسب رشد دهید و نه مانند یک کاریکاتور با دماغی گنده و دستوپاهایی کوچک. همانطور که در بخش اول گفتیم: هر چیزی سر جای خودش. تفریح جای خود؛ کار هم جای خود.
✍️ #دکتر_محسن_زندی
@naghdehalema
🆔 @SayehSokhan
قسمت دوم
🔰 اما بخش شناختی، اتفاقاً به شدت آیندهنگر است و همانطور که ادوارد بنفیلد در سالها تحقیقاتش در مورد عوامل متمایزکنندهی طبقات دارا و ندار نشان داد، یکی از مهمترین تفاوت طبقات بالا و پایین همین آیندهاندیشی و مدیریت زمان است (البته، دارا و ندارهای طبیعی منظور است، و نه مافیا یا رانتخواران و آقازادگان).
🔰 دکتر ادوارد بنفیلد، جامعه شناس و استاد دانشگاه هاروارد تحقیقی در جهت کشف دلایل موفقیت مالی طبقات اجتماعی در آمریکا انجام داد.
او میخواست بداند چه رفتارهایی منجر به افزایش ثروت یک نسل میشود. او در بخشی از کار خود عواملی نظیر آموزش، هوش، سوابق خانوادگی، نژاد، شغل و حالات شخصی را بررسی کرد. وی دریافت که این عوامل، پویایی اجتماعی را #دقیقاً پیشبینی نمیکنند و تنها یک عامل است که میتواند دقیقاً پیشبینی کند آیا از نظر اجتماعی و مالی پیشرفت میکنید یا خیر.
🔰 او این عامل را «چشمانداز زمان» نامید. وی چشمانداز زمان را دورههای زمانی تعریف کرد که در تصمیمگیریهای روزمره و برنامهریزی زندگی مورد توجه قرار میدهید. بنفیلد متوجه شد که افراد موفق کسانی هستند که چشم انداز زمانی طولانی مدتی دارند.
آنها زندگی خود را برای پنج، ده، یا حتی 20 سال آینده برنامهریزی میکنند. گزینهها و اقدامات خود را در زمان حال، برحسب نحوهی تأثیرگذاری آنها بر آینده ارزیابی و تعیین میکنند.
🔰 هر چه این چشمانداز طولانیتر باشد، این احتمال بیشتر میشود که کارهایی را انجام دهید که شما را به آن هدف نزدیکتر کند، و اهداف کوتاهمدت را فدا کنید تا به موفقیت بلندمدت برسید. کودکی را در نظر بگیرید که از دوران راهنمایی به فکر آن است که فردی موفق در حوزهی دلخواهش شود؛ از اینرو تمام فعالیتها و برنامههایش را با آن هدف تنظیم میکند (آزمایش مارشمالو از والتر میشل در مورد کودکان را نیز ببینید).
قانونی هست که میگوید «چشم انداز طولانیمدت، تصمیمگیریهای کوتاهمدت را بهبود میبخشد».
🔰 از آن جایی که زمان کمیاب ترین منبع شماست، باید تمام هوش و حواس خود را برای حفظ کردن آن به هر طریق ممکن بهکار برید تا زمان بیشتری برای اهداف خود داشته باشید. زمان را حتی با پول هم نمیشود خرید. فردی را تصور کنید که در هشتاد سالگی به ثروتی هنگفت میرسد. آیا این ثروت برای او فایدهی چندانی دارد؟
از میزان کارآمدی استفاده از زمان خود مطلع باشید. هر چه بیشتر به نحوه استفاده از دقایق و ساعات خود فکر کنید، در مدیریت زمان بهتر و دقیقتر عمل خواهید کرد. تمام زندگی باید سرشار از توجه باشد. هر چه توجه بیشتری به نحوهی استفاده از زمان خود داشته باشید، کارآمدتر و پربازدهتر خواهید بود.
🔰 شما نمیتوانید گردش زمان را مدیریت نمائید؛ بلکه، تنها میتوانید خود را مدیریت کنید. منظور از مدیریت زمان، مدیریت خودتان و فرصت کوتاه زندگیتان است. مدیریت زمان به کنترل و تسلط بر خود، و نظم نیاز دارد. رفتارهای مرتبط با مدیریت زمان مهارتهایی هستند که میتوانید با تمرین و تکرار کسب کنید.
🔰 مدیریت زمان نوعی شیوهی زندگی و نظم است که باید هر ساعت، هر روز و تمام عمر تمرین کنید. داشتن اهداف کوتاهمدت، میانمدت و بلندمدت، در مدیریت زمان بسیار مهم است. مثلاً کسی که هدف بلندمدتش فوتبالیست شدن یا معلم ریاضی یا مادری نمونه شدن است، دیگر زمانش را صرف یادگیری امور غیرمرتبط با این هدف نمیکند، و یا دستکم آنها را با هدف بلندمدتش تنظیم میکند؛ در غیر این صورت در هیچکدام حرفهای نخواهد شد و همیشه یک فرد متوسط باقی خواهد ماند.
🔰 دقت داشته باشید که شما یک ربات کارگر یا ماشین موفقیت نیستید. شما انسانی هستید که نیازهای متفاوتی دارید و در شبکهای از روابط انسانی زندگی میکنید. بنابراین مواظب باشید که به بهانهی مدیریت زمان به دام وسواسیهای زجرآور ذهنی و عملی نیفتید. همیشه معتدل باشید. نیازهای انسانی خود را به تناسب رشد دهید و نه مانند یک کاریکاتور با دماغی گنده و دستوپاهایی کوچک. همانطور که در بخش اول گفتیم: هر چیزی سر جای خودش. تفریح جای خود؛ کار هم جای خود.
✍️ #دکتر_محسن_زندی
@naghdehalema
🆔 @SayehSokhan
لااقل به خودمان رحم داشته باشیم
راستش، از خدا که پنهان نیست، از خلق خدا چه پنهان؛ من نه پول و پلهی چندانی دارم، و نه بابای پولداری که مِلک و مایملکی برایم گذاشته باشد. جد در جد رعیت بودهایم و رعیتزاده. ژن خوب که نداریم هیچ؛ هر آتاشغالی که فکرش را بکنید لابلای کروموزمهامان پیدا میشود؛ از کچلی و چاقی گرفته، تا کمهوشی و دیابت و غیره.
خدابیامرز آقاجانم خیلی فامیلیمان را جدی میگرفت: زندی. شک نداشت بچهی کریمخان است. حالا از کدام زنش نمیدانم؟
میگفتم آقاجان، برفرض محال هم که از تخم و ترکهی کریمخانی باشی بعید میدانم جدهات از سوگولیهای حرم بوده باشد. همین که من و بابام و خودت و بابات و تا هفت جدت آنورتر همه رعیت و رعیتزاده بودهاند، یعنی هیچ پُخی در تاریخ نبودهایم. مگر میشود از آن همه جاه و جلال یک فِسش هم به ما نرسیده باشد؟
میگفت آقامحمدخان ببمجان. خدا لعنت کنه این مرتیکهی موفنگی اخته را. هر چه میکشیم از لِنگ اوست. وقتی به استخوانهای جدم رحم نکرد، پول و پله برای بچههایش میگذاشت؟
به لحاظ روحیه هم که الی ماشاءالله تا دلتان بخواهد درونگرا و گوشهنشین. از دار مکافات دنیا تنها حبِّ یک سهتار و قهوه و شیرینی و دو سه تا چیز دیگر که نمیشود اسمشان را برد سهم ما شد. همیشه هم خودم را اینطوری گول زدهام که: در اين بازار اگر سوديست با درويش خرسند است/ خدايا مُنعِمم گردان به درويشي و خرسندي.
خلاصه اینکه سال به سال کار من به ادارهجات دولتی هم نمیافتد؛ چه رسد به خصوصی و خصولتیهای فک و فامیلی و رفاقتی.
ولی امروز به خاطر تصادف چند ماه قبلم، بعد از چند سال کارم به یک ادارهی دولتی و یک بانک خورد.
حقیقتاً نمیدانستم باید چه کار کنم. علاوه بر آن اجتماعگریزی شخصی، کمهوشی ذاتی و بیخبری از روند اداری هم مزید بر علت بود که توی اداره عین این گیجها هاجوواج از این اتاق به آن اتاق بروم.
اتاق اصلی را که پیدا کردم خیلی آرام و مؤدب از کارمند مربوطه سوال کردم که چه کار باید بکنم؟
او که حتی سرش را هم بالا نیارود نگاهی به ما کند، خیلی خلاصه، و با بیاحترامی جواب داد.
متوجه نشدم.
برای بار دوم خواهش کردم که میشود یکبار دیگر توضیح بدهی؟
هرچه شایستهی خودش بود را بارِ ما کرد.
مانده بودم چه بگویم. مگر این بندهی خدا از اموال دولتی حقوق نمیگیرد که جواب من و امثال من را بدهد؟
ای وای بر ما. چرا خودمان هم به خودمان رحم نمیکنیم؟
درِ گوشش آرام گفتم: اخوی، به قیافهات نمیخورد که بچهی خان و ارباب باشی. تو هم عین ما رعیتی و رعیتزاده. با رعیتها مهربانتر باش (شبیه آن دیالوگ آژانس شیشهای: با عباسها مهربانتر باش).
شاید یکی مثل من دهاتی یا کندذهن و بیسواد باشد و باید چندبار برایش توضیح دهی تا حالیاش بشود. کمی صبوری و ادب و حُسن خلق چیزی از تو کم نمیکند.
اما جایتان خالی. انگار دلشکستگیِ ما را کیهان شنید و جبران کرد. بعدش رفتم بانک برای تعویض کارت بانکی. هرچقدر آن اولی بدخُلق و بیادب و دریده بود؛ اینیکی سرشار از مهر و انسانیت. ده دقیقه با صبوری و متانت و ادب وصفناپذیری برای توضیح میداد که چه کار کنم.
طوریکه هِی میخواستم دستش را ببوسم و بگویم: لامصب به خدا من شایستهی این هم ادب هم نیستم دیگر (ضمناً این هم آقا بود. گفتم که فکر ناجور نکنید. انسان بودن که به جنسیت نیست؛ به میزان ادب و رفتار آدمهاست).
هر کاغذی که دستم میداد، دو دستی با حالت احترام تقدیم میکرد. آخر کار هم موقع خداحافظی از روی صندلی بلند شد. آنهم از پشت پیشخوانِ شیشهای که رابطهای غیرمستقیم با ارباب رجوع است. فکرش را بکنید که در روز برای چند نفر از جایش بلند میشود؟
دلم نیامد از او بهخاطر این همه انسانیت و ادب و لطف، جلوی جمعیتی که آنجا بودند تشکر نکنم. سنگ تمام گذاشتم برایش. نه از روی احساسِ وظیفه یا نمایش؛ بلکه، احساس شعف و کرامت میکردم. این سپاس و رضایت از درونم میجوشید.
خدا پدر و مادرت را رحمت کند که تو را اینگونه تربیت کردهاند. آدم اگر سالی یکبار هم امثال تو را ببیند، دلش قرص میشود که هنوز کورسویی برای امیدداشتن به این مُلک هست.
✍️ #دکتر_محسن_زندی
@naghdehalema
🆔 @SayehSokhan
راستش، از خدا که پنهان نیست، از خلق خدا چه پنهان؛ من نه پول و پلهی چندانی دارم، و نه بابای پولداری که مِلک و مایملکی برایم گذاشته باشد. جد در جد رعیت بودهایم و رعیتزاده. ژن خوب که نداریم هیچ؛ هر آتاشغالی که فکرش را بکنید لابلای کروموزمهامان پیدا میشود؛ از کچلی و چاقی گرفته، تا کمهوشی و دیابت و غیره.
خدابیامرز آقاجانم خیلی فامیلیمان را جدی میگرفت: زندی. شک نداشت بچهی کریمخان است. حالا از کدام زنش نمیدانم؟
میگفتم آقاجان، برفرض محال هم که از تخم و ترکهی کریمخانی باشی بعید میدانم جدهات از سوگولیهای حرم بوده باشد. همین که من و بابام و خودت و بابات و تا هفت جدت آنورتر همه رعیت و رعیتزاده بودهاند، یعنی هیچ پُخی در تاریخ نبودهایم. مگر میشود از آن همه جاه و جلال یک فِسش هم به ما نرسیده باشد؟
میگفت آقامحمدخان ببمجان. خدا لعنت کنه این مرتیکهی موفنگی اخته را. هر چه میکشیم از لِنگ اوست. وقتی به استخوانهای جدم رحم نکرد، پول و پله برای بچههایش میگذاشت؟
به لحاظ روحیه هم که الی ماشاءالله تا دلتان بخواهد درونگرا و گوشهنشین. از دار مکافات دنیا تنها حبِّ یک سهتار و قهوه و شیرینی و دو سه تا چیز دیگر که نمیشود اسمشان را برد سهم ما شد. همیشه هم خودم را اینطوری گول زدهام که: در اين بازار اگر سوديست با درويش خرسند است/ خدايا مُنعِمم گردان به درويشي و خرسندي.
خلاصه اینکه سال به سال کار من به ادارهجات دولتی هم نمیافتد؛ چه رسد به خصوصی و خصولتیهای فک و فامیلی و رفاقتی.
ولی امروز به خاطر تصادف چند ماه قبلم، بعد از چند سال کارم به یک ادارهی دولتی و یک بانک خورد.
حقیقتاً نمیدانستم باید چه کار کنم. علاوه بر آن اجتماعگریزی شخصی، کمهوشی ذاتی و بیخبری از روند اداری هم مزید بر علت بود که توی اداره عین این گیجها هاجوواج از این اتاق به آن اتاق بروم.
اتاق اصلی را که پیدا کردم خیلی آرام و مؤدب از کارمند مربوطه سوال کردم که چه کار باید بکنم؟
او که حتی سرش را هم بالا نیارود نگاهی به ما کند، خیلی خلاصه، و با بیاحترامی جواب داد.
متوجه نشدم.
برای بار دوم خواهش کردم که میشود یکبار دیگر توضیح بدهی؟
هرچه شایستهی خودش بود را بارِ ما کرد.
مانده بودم چه بگویم. مگر این بندهی خدا از اموال دولتی حقوق نمیگیرد که جواب من و امثال من را بدهد؟
ای وای بر ما. چرا خودمان هم به خودمان رحم نمیکنیم؟
درِ گوشش آرام گفتم: اخوی، به قیافهات نمیخورد که بچهی خان و ارباب باشی. تو هم عین ما رعیتی و رعیتزاده. با رعیتها مهربانتر باش (شبیه آن دیالوگ آژانس شیشهای: با عباسها مهربانتر باش).
شاید یکی مثل من دهاتی یا کندذهن و بیسواد باشد و باید چندبار برایش توضیح دهی تا حالیاش بشود. کمی صبوری و ادب و حُسن خلق چیزی از تو کم نمیکند.
اما جایتان خالی. انگار دلشکستگیِ ما را کیهان شنید و جبران کرد. بعدش رفتم بانک برای تعویض کارت بانکی. هرچقدر آن اولی بدخُلق و بیادب و دریده بود؛ اینیکی سرشار از مهر و انسانیت. ده دقیقه با صبوری و متانت و ادب وصفناپذیری برای توضیح میداد که چه کار کنم.
طوریکه هِی میخواستم دستش را ببوسم و بگویم: لامصب به خدا من شایستهی این هم ادب هم نیستم دیگر (ضمناً این هم آقا بود. گفتم که فکر ناجور نکنید. انسان بودن که به جنسیت نیست؛ به میزان ادب و رفتار آدمهاست).
هر کاغذی که دستم میداد، دو دستی با حالت احترام تقدیم میکرد. آخر کار هم موقع خداحافظی از روی صندلی بلند شد. آنهم از پشت پیشخوانِ شیشهای که رابطهای غیرمستقیم با ارباب رجوع است. فکرش را بکنید که در روز برای چند نفر از جایش بلند میشود؟
دلم نیامد از او بهخاطر این همه انسانیت و ادب و لطف، جلوی جمعیتی که آنجا بودند تشکر نکنم. سنگ تمام گذاشتم برایش. نه از روی احساسِ وظیفه یا نمایش؛ بلکه، احساس شعف و کرامت میکردم. این سپاس و رضایت از درونم میجوشید.
خدا پدر و مادرت را رحمت کند که تو را اینگونه تربیت کردهاند. آدم اگر سالی یکبار هم امثال تو را ببیند، دلش قرص میشود که هنوز کورسویی برای امیدداشتن به این مُلک هست.
✍️ #دکتر_محسن_زندی
@naghdehalema
🆔 @SayehSokhan
آخرین جلسهی ترم با دانشجوها سر این چانه میزدیم که چند صفحه از کتاب را برای امتحان قرار دهیم.
گفتم والا من که همهجا از همان جلسهی اول میگویم نه حضور و غیاب برایم اهمیت دارد و نه امتحان و نمره. کلاسی که استاد و دانشجو با عشق حاضر نشوند، چه فرقی دارد چند نفر بیایند و چه نمرهای بگیرند؟
بعد آنها را ارجاع دادم به خواندن کتاب در غربت غربی، زندگینامة خودنوشت دکتر سیدحسین نصر، که میگوید در دورهی فلسفهی هاروارد برای هر جلسهی هفتگی یکی از درسهایمان مجبور بودیم حدود سیصد صفحه از کتابهای بسیار سنگینِ هری ولفسن را بخوانیم و کنفرانس دهیم. دانشجویی که این کار را نمیکرد؛ جهنم را به چشم خودش میدید. نه اینکه سیخ و میخ و تنبیهی باشد؛ محیط آنقدر علمی بود که خودش از خجالت آب میشد.
حالا ما اینجا داریم برای صدصفحه امتحان یک ترم با هم چانه میزنیم.
یکیشان برگشت گفت وقتی اوضاع جامعه آنقدر به همریخته و نابسامان است، اصلاً چرا باید درس بخوانیم؟ دلتان خوش است ها. تورم افسارگسیخته و بیثباتی لحظهایِ قیمتها و افق ناروشنِ کاری و شغلیمان که هیچ، ما حتی نمیدانیم ماه دیگر جنگ میشود یا نمیشود؟ سال دیگر زنده هستیم یا نه؟
ناامیدی را در تمام وجودشان حس میکردم. اما از دست منِ شهروند عادی چه برمیآید؟ مسئولین محترم! لطفاً کمی حواستان به این ناامیدی و یأس واقعیِ موجود باشد. حتی اگر علتهای این ناامیدی واقعی نباشد، نمیتوان منکر وجودش شد. لطفاً کمی امیدِ واقعی به جامعه تزریق کنید.
از دست منِ شهروند عادی تنها این برآمد که به آنها بگویم:
اولاً به گمانم اوضاع آنقدرها هم که میگویید فاجعهآمیز نیست. این مشکلات در همهی کشورها بوده و خواهد بود. از جنگهای متوحشانهی جهانی گرفته تا بحرانهای مالی بزرگی چون دههی1930 امریکا.
ثانیاً مگر در تاریخ دیگر کشورها اینطور نبوده است که خیلی از دانشمندان بزرگ یا رشد علمی چشمگیر آنها با بههمریختگی اقتصادی و اجتماعی و سیاسی کشورشان همراه بوده است؟
آیا عاشقان حقیقی علم آن را با این بهانهها رها میکردند؛ یا اینکه با اندک کورسویِ امیدی برای اهدافشان میجنگیدند و حتی با وجود فقر و دیگر آزارها علمآموزی و دانشـجویی را رها نمیساختند؟
ثالثاً امید داشتن در هر شرایطی خوب است؛ الاً امید کاملاً کاذب. امید کاذب آنجاییست که احتمال وقوع یک امر صفر باشد، ولی تو همچنان بیدلیل امیدوار باشی.
گرچه امید کاذب بهشدت بد است؛ اما از آنجا که یقین به احتمال وقوعِ صفر نیز بسیار اندک است، بنابراین همیشه میتوان امید یا توکل داشت.
در تاریخ بشر لحظات و شرایطی وجود داشته است که حتی خودِ امید هم نوعی تراژدی بوده است؛ اما برخی با همین تراژدی بقا یافتهاند. بد نیست خاطرات ویکتور فرانکل از اردوگاههای کار اجباری نازیها را بخوانید.
بهنظر من یکی از مهمترین تفاوتها بین مردمِ کشورهای پیشرفته با مردمِ کشورهای عقبمانده، همین #امید است.
فرق آدمهای امیدوار با ناامید در این است که اگر به آدمِ امیدوار بگویی یک هفتهی دیگر میمیری، مثلِ مارتین لوترکینگ فوری خواهد گفت "حتی اگر مطمئن باشم فردا آخرین روزِ عمرِ جهان است، بازهم درختِ سیبم را خواهم کاشت"
اما به آدم #ناامید اگر بگویی یکسالِ دیگر خواهی مُرد، همه چیز را رها میکند، سَرخورده میشود، به هم میریزد، و در برابرِ هر کاری با عصبانیت و خشم میگوید: "که چی؟ که چی بشه؟ دلِت خوشِه ها، برو بابا و ..."
رابعاً، من نه تحلیلگر سیاسی هستم، و نه از سیاست سردرمیآورم. اما بعید میدانم جنگ مهمی رخ بدهد. چراکه هر دو طرف این نزاع (یعنی ایران و امریکا) به عقلانیت بازار آزاد (عقلانیت وبری) پایبندند؛ گرچه به شکلهای مختلف.
سود امریکای استعمارگر در ادامهی این ایرانهراسی و جنگ اقتصادیِ پشتِ آن است و بعید میدانم آنقدر احمق باشد که این استخوان لایِ زخم (ایرانهراسی) را از گلوی کارخانجات اسلحهسازیش دربیارود. رقیب سنتی امریکا، یعنی روسیه نیز بعید است اجازه دهد کشوری متحد با امریکا در همسایگیاش ایجاد شود.
از جانب ایران نیز بعید میدانم کشوری که از جمله اندک ممالکی است که کمابیش بیشترین مظاهر دنیای امروز را در منطقه دارد (از توسعهی اقتصادی و تجاری و سیاسی و شهری و علمی و فرهنگی گرفته تا ساختوساز مالهای چندکیلومتری و تعداد آقازادههای خارجهنشین و دیگر مظاهر اقتصاد آزاد، و بلکه امریکوفیل)، بخواهد این دستاوردهای چندینساله را بهراحتی ویران کند.
لذا امتحان را با این بهانهها نپیچانید.
من هم امیدوارم حرف من مثل مقالهی معروف «جنگ خلیج نمیتواند اتفاق بیفتد» از ژان بودریار نشود، که درست چند روز بعدش جنگ شد و نویسندهاش مجبور به صدجور توجیهِ پسامدرنی.
✍️ #دکتر_محسن_زندی
@naghdehalema
🆔 @SayehSokhan
گفتم والا من که همهجا از همان جلسهی اول میگویم نه حضور و غیاب برایم اهمیت دارد و نه امتحان و نمره. کلاسی که استاد و دانشجو با عشق حاضر نشوند، چه فرقی دارد چند نفر بیایند و چه نمرهای بگیرند؟
بعد آنها را ارجاع دادم به خواندن کتاب در غربت غربی، زندگینامة خودنوشت دکتر سیدحسین نصر، که میگوید در دورهی فلسفهی هاروارد برای هر جلسهی هفتگی یکی از درسهایمان مجبور بودیم حدود سیصد صفحه از کتابهای بسیار سنگینِ هری ولفسن را بخوانیم و کنفرانس دهیم. دانشجویی که این کار را نمیکرد؛ جهنم را به چشم خودش میدید. نه اینکه سیخ و میخ و تنبیهی باشد؛ محیط آنقدر علمی بود که خودش از خجالت آب میشد.
حالا ما اینجا داریم برای صدصفحه امتحان یک ترم با هم چانه میزنیم.
یکیشان برگشت گفت وقتی اوضاع جامعه آنقدر به همریخته و نابسامان است، اصلاً چرا باید درس بخوانیم؟ دلتان خوش است ها. تورم افسارگسیخته و بیثباتی لحظهایِ قیمتها و افق ناروشنِ کاری و شغلیمان که هیچ، ما حتی نمیدانیم ماه دیگر جنگ میشود یا نمیشود؟ سال دیگر زنده هستیم یا نه؟
ناامیدی را در تمام وجودشان حس میکردم. اما از دست منِ شهروند عادی چه برمیآید؟ مسئولین محترم! لطفاً کمی حواستان به این ناامیدی و یأس واقعیِ موجود باشد. حتی اگر علتهای این ناامیدی واقعی نباشد، نمیتوان منکر وجودش شد. لطفاً کمی امیدِ واقعی به جامعه تزریق کنید.
از دست منِ شهروند عادی تنها این برآمد که به آنها بگویم:
اولاً به گمانم اوضاع آنقدرها هم که میگویید فاجعهآمیز نیست. این مشکلات در همهی کشورها بوده و خواهد بود. از جنگهای متوحشانهی جهانی گرفته تا بحرانهای مالی بزرگی چون دههی1930 امریکا.
ثانیاً مگر در تاریخ دیگر کشورها اینطور نبوده است که خیلی از دانشمندان بزرگ یا رشد علمی چشمگیر آنها با بههمریختگی اقتصادی و اجتماعی و سیاسی کشورشان همراه بوده است؟
آیا عاشقان حقیقی علم آن را با این بهانهها رها میکردند؛ یا اینکه با اندک کورسویِ امیدی برای اهدافشان میجنگیدند و حتی با وجود فقر و دیگر آزارها علمآموزی و دانشـجویی را رها نمیساختند؟
ثالثاً امید داشتن در هر شرایطی خوب است؛ الاً امید کاملاً کاذب. امید کاذب آنجاییست که احتمال وقوع یک امر صفر باشد، ولی تو همچنان بیدلیل امیدوار باشی.
گرچه امید کاذب بهشدت بد است؛ اما از آنجا که یقین به احتمال وقوعِ صفر نیز بسیار اندک است، بنابراین همیشه میتوان امید یا توکل داشت.
در تاریخ بشر لحظات و شرایطی وجود داشته است که حتی خودِ امید هم نوعی تراژدی بوده است؛ اما برخی با همین تراژدی بقا یافتهاند. بد نیست خاطرات ویکتور فرانکل از اردوگاههای کار اجباری نازیها را بخوانید.
بهنظر من یکی از مهمترین تفاوتها بین مردمِ کشورهای پیشرفته با مردمِ کشورهای عقبمانده، همین #امید است.
فرق آدمهای امیدوار با ناامید در این است که اگر به آدمِ امیدوار بگویی یک هفتهی دیگر میمیری، مثلِ مارتین لوترکینگ فوری خواهد گفت "حتی اگر مطمئن باشم فردا آخرین روزِ عمرِ جهان است، بازهم درختِ سیبم را خواهم کاشت"
اما به آدم #ناامید اگر بگویی یکسالِ دیگر خواهی مُرد، همه چیز را رها میکند، سَرخورده میشود، به هم میریزد، و در برابرِ هر کاری با عصبانیت و خشم میگوید: "که چی؟ که چی بشه؟ دلِت خوشِه ها، برو بابا و ..."
رابعاً، من نه تحلیلگر سیاسی هستم، و نه از سیاست سردرمیآورم. اما بعید میدانم جنگ مهمی رخ بدهد. چراکه هر دو طرف این نزاع (یعنی ایران و امریکا) به عقلانیت بازار آزاد (عقلانیت وبری) پایبندند؛ گرچه به شکلهای مختلف.
سود امریکای استعمارگر در ادامهی این ایرانهراسی و جنگ اقتصادیِ پشتِ آن است و بعید میدانم آنقدر احمق باشد که این استخوان لایِ زخم (ایرانهراسی) را از گلوی کارخانجات اسلحهسازیش دربیارود. رقیب سنتی امریکا، یعنی روسیه نیز بعید است اجازه دهد کشوری متحد با امریکا در همسایگیاش ایجاد شود.
از جانب ایران نیز بعید میدانم کشوری که از جمله اندک ممالکی است که کمابیش بیشترین مظاهر دنیای امروز را در منطقه دارد (از توسعهی اقتصادی و تجاری و سیاسی و شهری و علمی و فرهنگی گرفته تا ساختوساز مالهای چندکیلومتری و تعداد آقازادههای خارجهنشین و دیگر مظاهر اقتصاد آزاد، و بلکه امریکوفیل)، بخواهد این دستاوردهای چندینساله را بهراحتی ویران کند.
لذا امتحان را با این بهانهها نپیچانید.
من هم امیدوارم حرف من مثل مقالهی معروف «جنگ خلیج نمیتواند اتفاق بیفتد» از ژان بودریار نشود، که درست چند روز بعدش جنگ شد و نویسندهاش مجبور به صدجور توجیهِ پسامدرنی.
✍️ #دکتر_محسن_زندی
@naghdehalema
🆔 @SayehSokhan