کانال سردار دلها
1.03K subscribers
47.5K photos
25.5K videos
257 files
2.28K links
💠بِسمِـ رَبَّ الحٌسٖــیِݩ﴿؏﴾💠
اگه خیمه ی اسلامی آسیب ببیند
بیت الله الحرام و قرآن آسیب خواهد دید
بخشی ازوصیت نامه ی
#حاج_قاسم_سلیمانی
خدایاداغ سردارهرگزتاظهورمهدی فاطمه
از دلها نمیره

آیدی مدیر کانال

@sardaredelha59



https://t.me/sardare_dellha
Download Telegram
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۳۱۱۸

#مأموریت_سختی_که_هیچ_داوطلبی_نداشت!

🌷همه به زمین خیره شده بودند؛ به چشمان فرمانده نگاه نمی‌کردند، مبادا یکی از آن‌ها را برای آن مأموریت سخت انتخاب کند. همچون شاگردانی که خود را از تیررس نگاه معلم مخفی کنند، مبادا آن‌ها را پای تخته‌سیاه بخواهد. میان یک دسته ویژه شناسایی از نیروی داوطلب که غرق در تجهیزات بودند، یک نفر داوطلب برای انجام آن مأموریت نبود؛ فرمانده که با موفقیت، عملیاتِ شناسایی را انجام داده بود، وسط نخلستان و نزدیک خط دشمن، ستون گشتی شناسایی را نگه داشت، اما مستأصل، فقط وقت را از دست می‌داد؛ آخرین اشعه‌های نور مُنور از روی کلاه‌های آهنی محو و همه‌جا تاریک شد.

🌷دیگر آن اطاعتِ روزهای اول عملیات را در بچه‌ها نمی‌دید، هرکدام به بهانه‌ای از زیربار مأموریت شانه خالی می‌کردند، می‌خواستند دیگری داوطلب شود. فرمانده به ناچار برای آخرین بار با آن‌ها اتمام حُجت کرد و گفت: برادرها، نمی‌خوام خودم انتخاب کنم. یکی از شما باید داوطلب این مأموریت باشه. از سنگ صدا در می‌آمد، از آن‌ها نه. از آن همه بلبل‌زبانی، شوخی‌های گذشته خبری نبود، دسته‌جمعی با سرسختی در برابر فرمانده تَمرد می‌کردند. فرمانده همه را از نظر گذراند، چقدر همه را دوست داشت، حیف باید یکی را انتخاب می‌کرد.

🌷پیرمردی که سعی می‌کرد پشت دیگری مخفی شود را صدا زد و گفت: مش رحیم، شما بیا جلو برادر. مش رحیم روی برگرداند به خط دشمن خیره شد، دوباره گوش‌هایش سنگین شده بود. فرمانده جلو رفت، دست روی شانه‌اش گذاشت، فقط با سر اشاره کرد؛ مش رحیم چون اسپندی میان آتش، بالا و پایین می‌پرید و اعتراض می‌کرد که: برادر، آخه چرا من؟ این همه برادرهای جوان‌تر از من هستند که بهتر از پس این مأموریت برمیان. اما فرمانده تصمیم خود را گرفته بود؛ همه می‌دانستند حرف او چون یک کاسبِ کارکشته و قدیمی، یک‌کلام است.

🌷رزمنده‌ها با مش رحیم خداحافظی کردند؛ بعضی هم از او خجالت می‌کشیدند. سرشان را بالا نمی‌گرفتند تا با او چشم در چشم شوند، مبادا پیرمرد از آن‌ها بخواهد جای او به مأموریت بروند، مخصوصاً کوچک‌ترین رزمنده! فرمانده، نقشه را زیر لباس مش رحیم گذاشت، دکمه پیراهنش را بست. پلاک شناسایی خود را از زیر پیراهنش بیرون کشید و آن را از وسط نصف کرد. مش رحیم را در آغوش گرفت و بوسید و حلالیت گرفت، نیمه پلاک را کف دست او گذاشت و گفت: این مأموریت، تکلیفه. ما مجبور هستیم درگیر بشیم تا گردان‌های دیگه قیچی نشن.

🌷....بقیه هم مانند فرمانده با مش رحیم وداع کردند، نیمه پلاکشان را به رسم امانت به او سپردند، آخرین یادگار برای پدر و مادر خود. مش رحیم، گریان به طرف عقبه حرکت کرد. می‌رفت، می‌ایستاد، قد و بالای جوان‌ها را نگاه می‌کرد، سر تکان می‌داد و به حال خود، تأسف می‌خورد. فرمانده، ستون را به راه انداخت، به طرف سنگرهای کمین دشمن. مش رحیم ایستاد، نیمه پلاک سهم خود و همسرش را از بقیه جدا کرد و بوسید و به راه افتاد. نیمه پلاک کوچک‌ترین رزمنده، تنها پسرش را.

راوی: رزمنده دلاور محمدحسن ابوحمزه

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات

@sardare_dellha
بعد از آن متوجه شدم قبل از آمدن به منزل، #مجروح شده بود و حتی #یک هفته در #بیمارستان #بقیةالله(عج)بستری بود. لباس زیاد می‌پوشید که من متوجه این موضوع نشوم.😭
🍃🌷🍃
#اولین باری که گفت می‌خواهد به #سوریه برود ۳#ماه طول کشید تا برگردد. بار #دوم گفت، برای #آموزش ۸۰۰#نفر #نیرو به یزد می‌برد که بعدا متوجه شدم با همان #نیروهای #فاطمیون #اعزام شد.😭
🍃🌷🍃
من #پنج ماهه باردار بودم که #احمد گاهی در خانه حرف #سوریه را می‌زد. می‌گفت: #سوریه #جنگه شاید برای #مأموریت به آنجا بروم. زیاد جدی نگرفتم. گفتم می‌رود و یک هفته‌ای برمی‌گردد.
🍃🌷🍃
هفته بعد آمد و گفت: حکمم را زدند و باید بروم #سوریه! گفتم احمد! من حالم خوب نیست با این وضعیتم تنهایم نگذار. می‌گفت: زهرا من هم نگرانت هستم، اما تو را به #حضرت زینب (س)🌷سپردم.😭
🍃🌷🍃
به #سوریه رفت و بعد از سه ماه تماس گرفت. می‌گفت: #مسافت زیادی را پیاده آمده تا بتواند تماس بگیرد. نگران من و بچه بود.😭
🍃🌷🍃
مردم گاهی #زخم‌زبان می‌زدند که شوهرت چطور دلش آمد در شرایط بارداری تنهایت بگذارد. یک روز #احمد پیام داد که به خانه می‌آید. سریع رفتم خانه‌مان.
🍃🌷🍃
داشتم در آشپزخانه برنج می‌شستم که #احمد کلید انداخت و در باز شد. وقتی در را باز کرد دیدم صورتش انگار ۲۰#سال #شکسته شده.😭😭😭
🍃🌷🍃
به در تکیه داد. همین طور #مبهوت مانده بودم. چند دقیقه همدیگر را نگاه کردیم بدون اینکه حرفی بزنیم، دلم از #تنهایی گرفته بود، #بغض کردم.😭
🍃🌷🍃
دستانم را گرفت و گفت: زهرا چیزی بگو دعوایم کن. می‌دانم در شرایط بدی تنهایت گذاشتم، اما اگر بدانی چه #ظلم‌ها و #صحنه‌های دلخراشی در #سوریه دیدم!😭
🍃🌷🍃
#آخرین بار موقع رفتن گفت :
به #مأموریت یزد می‌روم و موقع تولد دخترمان برمی‌گردم. هر لحظه امکان داشت بچه به دنیا بیاید. استرس داشتم.😭
🍃🌷🍃
وقتی می‌خواست برود خم شد پایم را بوسید. گفت: #حلالم کن. 😭خندیدم و گفتم رفتن که حلال کردن نمی‌خواهد. مگر چه کار کردی؟ باشد حلالت کردم.😭
🍃🌷🍃
جلوی سالن پذیرایی ایستاده بودم.#احمد به دیوار حیاط تکیه داده بود. #پنج دقیقه فقط #نگاهم کرد😭 و #پلک نزد.😭 یک دفعه در را باز کرد و #رفت. دیدم با دست #اشک‌هایش را پاک می‌کند. از کوچه دور شد.
😭😭
🍃🌷🍃
بعد از آن متوجه شدم قبل از آمدن به منزل، #مجروح شده بود و حتی #یک هفته در #بیمارستان #بقیةالله(عج)بستری بود. لباس زیاد می‌پوشید که من متوجه این موضوع نشوم.😭
🍃🌷🍃
#اولین باری که گفت می‌خواهد به #سوریه برود ۳#ماه طول کشید تا برگردد. بار #دوم گفت، برای #آموزش ۸۰۰#نفر #نیرو به یزد می‌برد که بعدا متوجه شدم با همان #نیروهای #فاطمیون #اعزام شد.😭
🍃🌷🍃
من #پنج ماهه باردار بودم که #احمد گاهی در خانه حرف #سوریه را می‌زد. می‌گفت: #سوریه #جنگه شاید برای #مأموریت به آنجا بروم. زیاد جدی نگرفتم. گفتم می‌رود و یک هفته‌ای برمی‌گردد.
🍃🌷🍃
هفته بعد آمد و گفت: حکمم را زدند و باید بروم #سوریه! گفتم احمد! من حالم خوب نیست با این وضعیتم تنهایم نگذار. می‌گفت: زهرا من هم نگرانت هستم، اما تو را به #حضرت زینب (س)🌷سپردم.😭
🍃🌷🍃
به #سوریه رفت و بعد از سه ماه تماس گرفت. می‌گفت: #مسافت زیادی را پیاده آمده تا بتواند تماس بگیرد. نگران من و بچه بود.😭
🍃🌷🍃
مردم گاهی #زخم‌زبان می‌زدند که شوهرت چطور دلش آمد در شرایط بارداری تنهایت بگذارد. یک روز #احمد پیام داد که به خانه می‌آید. سریع رفتم خانه‌مان.
🍃🌷🍃
داشتم در آشپزخانه برنج می‌شستم که #احمد کلید انداخت و در باز شد. وقتی در را باز کرد دیدم صورتش انگار ۲۰#سال #شکسته شده.😭😭😭
🍃🌷🍃
به در تکیه داد. همین طور #مبهوت مانده بودم. چند دقیقه همدیگر را نگاه کردیم بدون اینکه حرفی بزنیم، دلم از #تنهایی گرفته بود، #بغض کردم.😭
🍃🌷🍃
دستانم را گرفت و گفت: زهرا چیزی بگو دعوایم کن. می‌دانم در شرایط بدی تنهایت گذاشتم، اما اگر بدانی چه #ظلم‌ها و #صحنه‌های دلخراشی در #سوریه دیدم!😭
🍃🌷🍃
#آخرین بار موقع رفتن گفت :
به #مأموریت یزد می‌روم و موقع تولد دخترمان برمی‌گردم. هر لحظه امکان داشت بچه به دنیا بیاید. استرس داشتم.😭
🍃🌷🍃
وقتی می‌خواست برود خم شد پایم را بوسید. گفت: #حلالم کن. 😭خندیدم و گفتم رفتن که حلال کردن نمی‌خواهد. مگر چه کار کردی؟ باشد حلالت کردم.😭
🍃🌷🍃
جلوی سالن پذیرایی ایستاده بودم.#احمد به دیوار حیاط تکیه داده بود. #پنج دقیقه فقط #نگاهم کرد😭 و #پلک نزد.😭 یک دفعه در را باز کرد و #رفت. دیدم با دست #اشک‌هایش را پاک می‌کند. از کوچه دور شد.
😭😭
🍃🌷🍃
به روایت از #حاج محمدرضا غیاث‌الدین #همرزم و #دوست #شهید :
#حاج محمود در دوران #دفاع مقدس #کارهای زیادی انجام می‌داد و #مسئولیت‌های زیادی هم داشت اما #حضور در واحد #اطلاعات #عملیات لشکر ۱۷
#علی بن ابیطالب (ع)🌷#مهمترین #مأموریت او بود.
🍃🌷🍃
از همان اوایل #دفاع مقدس تا #پایان #جنگ در مناطق #عملیاتی حضور داشت، همچنین بلافاصله بعد از #جنگ #پایه گذار حرکتی شد که امروز به #راهیان نور معروف است.
🍃🌷🍃
در همان زمان به صورت #خودجوش #کاروان‌هایی را به سمت #مناطق #جنگی هدایت می‌کرد که بعد از #دو الی #سه سال مقوله #راهیان نور در #سراسر #کشور #مطرح شد لذا در #راه اندازی این #کاروان #نقش محوری داشت.
🍃🌷🍃
#راهیان نور برای #دانشجویان را #راه اندازی کردند، همیشه یک #پشتیبان در #مجموعه #راهیان نور بود و هر مشکلی پیش می‌آمد ایشان آن را #برطرف می‌کرد.
🍃🌷🍃
در یکی از #سفرهایی که در #طلاییه به عنوان #راهیان نور داشت با یکی از #فرماندهان #تفحص #شهدای کشور ملاقاتی می‌کند و از آن پس کار #تفحص #شهدا نیز در زندگی این #شهید بزرگوار جای خود را باز می‌کند.
🍃🌷🍃
به روایت از همسر#شهید:
در آخرین مرخصی که آمده بود علناً به او گفتم که فکر می‌کنم واقعاً کامل شده‌ای یک شب قبل از اینکه با او صحبت کنم به محاسن سفیدش نگاهی کرد و احساس کردم که تغییر کرده.😭
🍃🌷🍃
قبل از آن ۴۵#روز به #مأموریت رفته بود و حال و هوایی دیگر داشت و بچه‌ها هم اذعان می‌کردند که با همه گرم‌تر بود.
🍃🌷🍃
وقتی که #مرخصی او تمام شد و رفت دقیقاً #شب #لیله الرغائب خبر آوردند که #شهید شده 😭😭نمی‌دانستم باید باور کنم یا خیر؛ نمی‌دانستم باید چه بگویم.😭
🍃🌷🍃
نتیجه این همه #سال #مجاهدت و #تلاش‌هایش این شد که امروز در #جوار #امام حسین (ع)🌷#جایگاه عالی دارد و این مرا آرامش می‌دهد و امیدواریم بتوانیم راهشان را ادامه بدهیم.
🍃🌷🍃
بیان می‌کرد که دوست ندارم همه جا درباره #خاطرات و #کارهای من صحبت کنید و بسیار #تو دار بود،اصلاً به ما چیزی نمی‌گفت. بسیار می‌ترسید که #ریا شود و بسیار #می‌ترسید که #خودنمایی کند و این #امر #مراقبت‌های او را نشان می‌داد.
🍃🌷🍃
چندان #عادت نداشت درباره #کارهایی که می‌کند صحبت کند برای همین از #بزرگ مردی‌هایش کسی چیزی #نمی‌داند او حتی #دوست نداشت #مسائلی که می‌دانیم جایی #بازگو شود.
در تاریخ ۱۵#فروردین ۱۳۶۰#هشت #فروند هواپیمای فانتوم از #پایگاه هوایی #همدان به #پرواز درآمدند  و با #چهار بار #سوخت گیری #هوایی و #پشت سر گذاشتن مسافتی بالغ بر #هزار کیلومتر، #پایگاه‌های الولید را #بمباران و همگی #سالم برگشتند.
🍃🌷🍃
از سوی #فرماندهی به #پایگاه ششم شکاری #مأموریت داده شد تا #پل العماره را بزنند، ایشان و چند تن از #خلبانان #شجاع این #پایگاه انتخاب شدند. پل، درست وسط شهر بود.
🍃🌷🍃
وقتی روی #پل رسیدند،#حملات ضد هوایی دشمن به #اوج خود رسیده بود و #اتومبیل‌هایی که مشخص بود #شخصی است، روی پل در حال #حرکت بودند، ایشان با #پذیرفتن #خطر دو رزد و پس از سعبور آنها، #پل را #سرنگون کرد.
🍃🌷🍃
وقتی از ایشان سئوال کردند، چرا چنین کردی، گفت: «فرزندی #یک ساله دارم، یک لحظه احساس کردم که ممکنه، توی #ماشین #بچه‌ای مثل «آرش» من باشه و چگونه قبول کنم که #پدری #بچه سوخته اش را در #آغوش بگیرد؟»😔
🍃🌷🍃
ترس #شهید شدنش را #همیشه داشتم اما هیچ‌وقت مانع نمی‌شدم چون خیلی علاقه داشت آن زمان هم #جنگ بود و همه می‌رفتند و کسی ممانعت نمی‌کرد ما هم به این امر رضایت داشتیم چون #وظیفه‌ای بر عهده همه بود. اما در عین‌ حال #نگران بودیم و آمادگی هم داشتیم که هر #خبری را دریافت کنیم.😭
🍃🌷🍃
#حاجی #بیشتر وقت‌ها در #مأموریت بود #حتی وقتی هم #پیش ما در بروجرد بود زیاد #خانه #نبود اگر برای یک روز هم بود صبح به #مأموریت می‌رفت و #غروب برمی‌گشت.
🍃🌷🍃
#سخت بود بارها به او می‌گفتم
اما در جواب به من می‌گفت : ما #سربازان
#امام زمان "علیه السلام"هستیم، نمی‌توانیم همیشه در خانه بمانیم و از همان ابتدا #سودای #دفاع از #کشور و #سربازی اسلام را داشت.
🍃🌷🍃
وقتی به او می‌گفتیم دیگر وقت بازنشستگی شما رسیده می‌گفت: «یک #پاسدار #هیچ‌وقت بازنشسته نمی‌شود مخصوصاً در حال حاضر و در این شرایط ما باید #پشتیبان #رهبر باشیم».
🍃🌷🍃
#مأموریت‌هایی هم که می‌رفت همواره وقتی از ما #خداحافظی می‌کرد و می‌رفت به ما می‌گفت : که «ممکن است دیگر برنگردم و این بار آخر باشد».
🍃🌷🍃
بسیار اهل #محبت به #خانواده بود. هر وقت از #مأموریت برمی‌گشت #نبودنش را با #کارها و ر#فتارش با #بچه‌ها برایمان #جبران می‌کرد و در #کارهای خانه خیلی #کمک می‌کرد.
🍃🌷🍃
#مأموریت‌هایش از #یک روز و #یک هفته تا 10#روز بود اما همیشه #پیگیر احوال #خانواده بود و هر وقت هم که تماس می‌گرفت می‌گفت: «کمبودی ندارید؟
🍃🌷🍃
وقتی از #مأموریت برمی‌گشت و ما #ابراز #دل‌تنگی و #خستگی می‌کردیم با #شوخی و #خنده ما را #قانع می‌کرد و آن‌قدر #شاداب و #سرزنده بود که #سختی‌های #نبودنش را #فراموش می‌کردیم.
🍃🌷🍃
#گوش به فرمان #رهبر بودند، سرهبر انقلاب را #خیلی #دوست داشت از آن #دوست داشتن‌هایی که واقعاً #حاضر بود خود را #فدایی #ایشان کند و این را در #عمل #ثابت کرد.😭
🍃🌷🍃
سرانجام#شهید ماشاالله شمسه هم درتاریخ    ۱۳۹۴/۱/۱۳#  و با #اصابت #تیر #تک تیرانداز تکفیری به آرزویش که همانا#شهادت در راه #خدا🤍 بود رسید.
🍃🌷🍃
#مزار #شهید :
روستای سراب ، شهرستان بروجرد.
🍃🌷🍃
#مأموریت‌هایی هم که می‌رفت همواره وقتی از ما #خداحافظی می‌کرد و می‌رفت به ما می‌گفت : که «ممکن است دیگر برنگردم و این بار آخر باشد».
🍃🌷🍃
بسیار اهل #محبت به #خانواده بود. هر وقت از #مأموریت برمی‌گشت #نبودنش را با #کارها و ر#فتارش با #بچه‌ها برایمان #جبران می‌کرد و در #کارهای خانه خیلی #کمک می‌کرد.
🍃🌷🍃
#مأموریت‌هایش از #یک روز و #یک هفته تا 10#روز بود اما همیشه #پیگیر احوال #خانواده بود و هر وقت هم که تماس می‌گرفت می‌گفت: «کمبودی ندارید؟
🍃🌷🍃
وقتی از #مأموریت برمی‌گشت و ما #ابراز #دل‌تنگی و #خستگی می‌کردیم با #شوخی و #خنده ما را #قانع می‌کرد و آن‌قدر #شاداب و #سرزنده بود که #سختی‌های #نبودنش را #فراموش می‌کردیم.
🍃🌷🍃
#گوش به فرمان #رهبر بودند، سرهبر انقلاب را #خیلی #دوست داشت از آن #دوست داشتن‌هایی که واقعاً #حاضر بود خود را #فدایی #ایشان کند و این را در #عمل #ثابت کرد.😭
🍃🌷🍃
سرانجام#شهید ماشاالله شمسه هم درتاریخ    ۱۳۹۴/۱/۱۳#  و با #اصابت #تیر #تک تیرانداز تکفیری به آرزویش که همانا#شهادت در راه #خدا🤍 بود رسید.
🍃🌷🍃
#مزار #شهید :
روستای سراب ، شهرستان بروجرد.
🍃🌷🍃