🌷 #هر_روز_با_شهدا_۳۱۱۸
#مأموریت_سختی_که_هیچ_داوطلبی_نداشت!
🌷همه به زمین خیره شده بودند؛ به چشمان فرمانده نگاه نمیکردند، مبادا یکی از آنها را برای آن مأموریت سخت انتخاب کند. همچون شاگردانی که خود را از تیررس نگاه معلم مخفی کنند، مبادا آنها را پای تختهسیاه بخواهد. میان یک دسته ویژه شناسایی از نیروی داوطلب که غرق در تجهیزات بودند، یک نفر داوطلب برای انجام آن مأموریت نبود؛ فرمانده که با موفقیت، عملیاتِ شناسایی را انجام داده بود، وسط نخلستان و نزدیک خط دشمن، ستون گشتی شناسایی را نگه داشت، اما مستأصل، فقط وقت را از دست میداد؛ آخرین اشعههای نور مُنور از روی کلاههای آهنی محو و همهجا تاریک شد.
🌷دیگر آن اطاعتِ روزهای اول عملیات را در بچهها نمیدید، هرکدام به بهانهای از زیربار مأموریت شانه خالی میکردند، میخواستند دیگری داوطلب شود. فرمانده به ناچار برای آخرین بار با آنها اتمام حُجت کرد و گفت: برادرها، نمیخوام خودم انتخاب کنم. یکی از شما باید داوطلب این مأموریت باشه. از سنگ صدا در میآمد، از آنها نه. از آن همه بلبلزبانی، شوخیهای گذشته خبری نبود، دستهجمعی با سرسختی در برابر فرمانده تَمرد میکردند. فرمانده همه را از نظر گذراند، چقدر همه را دوست داشت، حیف باید یکی را انتخاب میکرد.
🌷پیرمردی که سعی میکرد پشت دیگری مخفی شود را صدا زد و گفت: مش رحیم، شما بیا جلو برادر. مش رحیم روی برگرداند به خط دشمن خیره شد، دوباره گوشهایش سنگین شده بود. فرمانده جلو رفت، دست روی شانهاش گذاشت، فقط با سر اشاره کرد؛ مش رحیم چون اسپندی میان آتش، بالا و پایین میپرید و اعتراض میکرد که: برادر، آخه چرا من؟ این همه برادرهای جوانتر از من هستند که بهتر از پس این مأموریت برمیان. اما فرمانده تصمیم خود را گرفته بود؛ همه میدانستند حرف او چون یک کاسبِ کارکشته و قدیمی، یککلام است.
🌷رزمندهها با مش رحیم خداحافظی کردند؛ بعضی هم از او خجالت میکشیدند. سرشان را بالا نمیگرفتند تا با او چشم در چشم شوند، مبادا پیرمرد از آنها بخواهد جای او به مأموریت بروند، مخصوصاً کوچکترین رزمنده! فرمانده، نقشه را زیر لباس مش رحیم گذاشت، دکمه پیراهنش را بست. پلاک شناسایی خود را از زیر پیراهنش بیرون کشید و آن را از وسط نصف کرد. مش رحیم را در آغوش گرفت و بوسید و حلالیت گرفت، نیمه پلاک را کف دست او گذاشت و گفت: این مأموریت، تکلیفه. ما مجبور هستیم درگیر بشیم تا گردانهای دیگه قیچی نشن.
🌷....بقیه هم مانند فرمانده با مش رحیم وداع کردند، نیمه پلاکشان را به رسم امانت به او سپردند، آخرین یادگار برای پدر و مادر خود. مش رحیم، گریان به طرف عقبه حرکت کرد. میرفت، میایستاد، قد و بالای جوانها را نگاه میکرد، سر تکان میداد و به حال خود، تأسف میخورد. فرمانده، ستون را به راه انداخت، به طرف سنگرهای کمین دشمن. مش رحیم ایستاد، نیمه پلاک سهم خود و همسرش را از بقیه جدا کرد و بوسید و به راه افتاد. نیمه پلاک کوچکترین رزمنده، تنها پسرش را.
راوی: رزمنده دلاور محمدحسن ابوحمزه
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@sardare_dellha
#مأموریت_سختی_که_هیچ_داوطلبی_نداشت!
🌷همه به زمین خیره شده بودند؛ به چشمان فرمانده نگاه نمیکردند، مبادا یکی از آنها را برای آن مأموریت سخت انتخاب کند. همچون شاگردانی که خود را از تیررس نگاه معلم مخفی کنند، مبادا آنها را پای تختهسیاه بخواهد. میان یک دسته ویژه شناسایی از نیروی داوطلب که غرق در تجهیزات بودند، یک نفر داوطلب برای انجام آن مأموریت نبود؛ فرمانده که با موفقیت، عملیاتِ شناسایی را انجام داده بود، وسط نخلستان و نزدیک خط دشمن، ستون گشتی شناسایی را نگه داشت، اما مستأصل، فقط وقت را از دست میداد؛ آخرین اشعههای نور مُنور از روی کلاههای آهنی محو و همهجا تاریک شد.
🌷دیگر آن اطاعتِ روزهای اول عملیات را در بچهها نمیدید، هرکدام به بهانهای از زیربار مأموریت شانه خالی میکردند، میخواستند دیگری داوطلب شود. فرمانده به ناچار برای آخرین بار با آنها اتمام حُجت کرد و گفت: برادرها، نمیخوام خودم انتخاب کنم. یکی از شما باید داوطلب این مأموریت باشه. از سنگ صدا در میآمد، از آنها نه. از آن همه بلبلزبانی، شوخیهای گذشته خبری نبود، دستهجمعی با سرسختی در برابر فرمانده تَمرد میکردند. فرمانده همه را از نظر گذراند، چقدر همه را دوست داشت، حیف باید یکی را انتخاب میکرد.
🌷پیرمردی که سعی میکرد پشت دیگری مخفی شود را صدا زد و گفت: مش رحیم، شما بیا جلو برادر. مش رحیم روی برگرداند به خط دشمن خیره شد، دوباره گوشهایش سنگین شده بود. فرمانده جلو رفت، دست روی شانهاش گذاشت، فقط با سر اشاره کرد؛ مش رحیم چون اسپندی میان آتش، بالا و پایین میپرید و اعتراض میکرد که: برادر، آخه چرا من؟ این همه برادرهای جوانتر از من هستند که بهتر از پس این مأموریت برمیان. اما فرمانده تصمیم خود را گرفته بود؛ همه میدانستند حرف او چون یک کاسبِ کارکشته و قدیمی، یککلام است.
🌷رزمندهها با مش رحیم خداحافظی کردند؛ بعضی هم از او خجالت میکشیدند. سرشان را بالا نمیگرفتند تا با او چشم در چشم شوند، مبادا پیرمرد از آنها بخواهد جای او به مأموریت بروند، مخصوصاً کوچکترین رزمنده! فرمانده، نقشه را زیر لباس مش رحیم گذاشت، دکمه پیراهنش را بست. پلاک شناسایی خود را از زیر پیراهنش بیرون کشید و آن را از وسط نصف کرد. مش رحیم را در آغوش گرفت و بوسید و حلالیت گرفت، نیمه پلاک را کف دست او گذاشت و گفت: این مأموریت، تکلیفه. ما مجبور هستیم درگیر بشیم تا گردانهای دیگه قیچی نشن.
🌷....بقیه هم مانند فرمانده با مش رحیم وداع کردند، نیمه پلاکشان را به رسم امانت به او سپردند، آخرین یادگار برای پدر و مادر خود. مش رحیم، گریان به طرف عقبه حرکت کرد. میرفت، میایستاد، قد و بالای جوانها را نگاه میکرد، سر تکان میداد و به حال خود، تأسف میخورد. فرمانده، ستون را به راه انداخت، به طرف سنگرهای کمین دشمن. مش رحیم ایستاد، نیمه پلاک سهم خود و همسرش را از بقیه جدا کرد و بوسید و به راه افتاد. نیمه پلاک کوچکترین رزمنده، تنها پسرش را.
راوی: رزمنده دلاور محمدحسن ابوحمزه
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@sardare_dellha