_*رمان ویدئو چک*_
15 subscribers
9 photos
1 video
12 links
بسم‌الله‌الرحمن‌رحیم
رمان‌ویدئوچک=آنلاین

به‌قلم:سارا راد و مهشید

پارت‌گذاری= هفتگی به تعداد نامعلوم

آیدی جهت سوال،درخواست وتبادل‌در رابطه‌با رمان وچنل👇
@moon_shidd

هرگونه کپی،پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_پنجاه_و_هفت

مطمئن بودم رنگ صورتم فرقی با گچ دیوار نداره. از اینجا هم متونستم عصبانیت رو از صورتش بخونم. با سهیل جلو رفتین و کنار پلیس و یکتا ایستادن و شروع به حرف زدن کردن. بعد از چند دقیقه پلیسه رفت و پنج تایی اومدن سمت ماشین. دستم رو به دستگیره گرفتم و بعد از باز کردن در اروم پیاده شدم. با پیاده شدنم صدای باز شدن در رو شنیدم و ستاره و ترنج هم بیرون اومدن.اخمای همشون توی هم بود. بالاخره صدای عصبی علیهان بلند شد:

+اخه من به شماها چی بگم هان؟ طرف میخواست ماشینو بخوابونه کلی حرف زدیم باهاش تا کوتاه اومد و در عوض کلی جریمه نوشت.
این جهنم حالا. مگه بهتون نگفتیم اروم برید خطرناکه ماشالا با کمربندو اینا هم که غریبه اید. با شمام سارا خانم.

وقتی از دستم ناراحت یا عصبی میشد باهام سرسنگین حرف میزد و جمع میبست. از همون ۹ سال پیش هم همینجوری بود.با این حرفش یهو یادم اومد که ای واای من خاک بر سر کمربندمو نبسته بودم. یکتا بسته بود ولی من یادم رفته‌.سرم رو پایین انداخته بودم و با انگشتام بازی میکردم.فقط صدای پوف عصبیش رو شنیدم و دیگه چیزی نگفت.بقیشون هم شروع به سرزنش کردنمون کردن که دیگه انگار یکتا نتونست تحمل کنه و صداش دراومد و شروع به بحث کردن کردن با امیرعلی و سهیل کرد و اون وسط مسطا هم ترنج هم همراهیش میکرد. محمد هم که فقط با اخم کنار ستاره ایستاده و به جز یکی دوتا حرف دیگه چیزی به ستاره نگفت.علیهان هم کمی عقب تر ایستاده بود و به اینا نگاه میکرد. دیگه انگار کلافه شد که جلو اومد و بحثشون رو تموم کرد. بعد هم بدون توجه به کسی از کنارم رد شد و جای من نشست. وقتی دید کسی حرکت نمیکنه با اخم به چهارتامون نگاه کرد:

+بیاید سوار شید من میشینم تو ماشین شما تا باز کاری نکنید.

من و ستاره و ترنج بی حرف پشت نشستیم.یکتا هم پاکوبان جلو اومد و پشت فرمون نشست. با سوار شدن پسرا راه افتادیم. تو فکر بودم که با سلقمه و صدای اروم ترنج که فقط درحدی بود که من و ستاره بشنویم به خودم اومدم:

+میگم بچه ها ولی پلیسه جای برادری عجب چیزی بود.

میدونستم داره اینکارو میکنه که حال و هوامون رو عوض کنه. و همینم شد و باعث شد یکم خنده رو لبم بیاد. صدای ستاره بلند شد که به همون ارومی گفت:

+اره لامصب جای برادری واقعا خوب چیزی بود. اسمشو شما نفهمیدید؟

از تاکید هردوتاشون رو کلمه جای برادری خندم گرفته بود.
از لرزیدن شونه های ترنج فهمیدم که داره میخنده. به خنده هاش اروم گفت:

+من از رو اتیکت رو لباسش خوندم اسمشو.
وای نمیدونید چی بود.
اک..اکبر خاله گیزی.

اینو که گفت نتونست تحمل کنه و شروع کرد بلند بلند خندیدن پشت بندش من و ستاره هم شروع به خندیدن کردیم. واقعا به اون قیافه این اسم نمیخورد. حالا این هیچی نه به اسمش که انقد مردونس نه فامیلیش. خاله گیزی یه کلمه ترکی هست به معنی دخترخاله.
با صدای خنده بلندمون یکتا و علیهان که حواسشون نبود هردو یکم شونه هاشون بالا پرید و چشماشون گرد شد.
با دیدن این صحنه نتونستم تحمل کنم و با شدت بیشتری شروع به خندیدن کردم. ترنج و ستاره هم همینطور.
حالا مگه خندمون تموم میشد.بعد چند دقیقه صدای حرصی یکتا بلند شد:

+ای زهرمار. به چی میخندید؟
یا حرف بزنید یا ببندید دهنتونو.

با خنده ای که حالا اروم تر شده بود و شروع به حرف زدن کردم:

-این...این پلیسه بود.حدس بزن اسمش چی بود؟!
اکبر..اکبرخاله گیزی. ابهتو داشتی؟!!

دوباره صدای خندمون بلند شد ولی اینبار صدای خنده یکتا و علیهان هم همراهیمون میکرد.
بالاخره به رستوران مورد نظر رسیدیم و بعد از پارک کردن ماشین ها همه مون پیاده شدیم.یه رستوران خیلی قشنگ. با وجود ظاهر شیکش احساس معذب بودن نداشتی یه فضای ارامش بخش و در عین زیبایی ساده.
پشت یه میز هشت نفره نشستیم و گارسون منو هارو برامون اورد.همه جفت جفت کنار هم نشسته بودیم. یکتا و سهیل هم کنار هم نشسته بودن فقط اونا زوج نبودن که ایشالا هرچه زودتر میشن.بعد از انتخاب غذا سهیل دستش رو بالا برد و با صدا کردن گارسون سفارشات رو دادیم.
امیرعلی رو بهمون کرد و گفت:

+تو اون ماشین چه خبر بود که قهقه تون هوا بود؟

ترنج با تعجب و خنده نگاهش کرد و گفت:

+تو از کجا فهمیدی؟

شونه ای بالا انداخت و گفت:

+از اینه دیدم. حالا جریان چی بود؟
اون جور که شما سوار ماشین شدید من گفتم باید بیاییم با دست و پای زخمی از ماشین پیادتون کنیم.

این حرفاش رو با یه لحن بامزه ای گفت که باعث خندمون شد.بعد از یکم اذیت کردن سه تاشون ترنج جریان رو براشون تعریف کرد.

+من با اینکه از دور قیافش رو دیدم ولی فک نمیکردم با اون قیافه این اسم دربیاد.

این حرف رو محمد میون خنده گفت و امیرعلی و سهیل هم با تایید کردنش شروع به خنده کردن.و سهیل میون خنده گفت:

+با اینکه منم اونجا بودم ولی اصلا به اسمش دقت نکردم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_پنجاه_و_هشت

غذاهامون رو که اوردن شروع به خوردن کردیم. رستوران غذاهای دریایی بود و میگو و ماهی سفارش داده بودیم. واقعا خیلی لذیذ و خوشمزه بود یادم باشه هروقت هوس غذای دریایی کردم بیام اینجا.
با علیهان و پسرا عادی رفتار میکردم یه کوچولو ناراحت شده بودم ولی اشکالی نداشت. چون خودمم حس میکردم یکمی مقصریم.ترنج هم که کلا هیچی انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده کلا اخلاقش همین بود زود یادش میرفت.
ولی یکتا هنوزم سرسنگین بود حتی با محمد بدبخت. یکتا اینجوریه که اگه از کسی ناراحت یا دلخور بشه یا چند وقت سرسنگینه باهاشون جوری که خوده طرف به غلط کردن میوفته. بعد چند وقت شاید تازه اونم بعد اینکه یه چیزی ازشون بگیره آشتی میکنه. اینجوری بگم که دق میده.

بعد غذا خوردن موقع حساب کردن رسید. سهیل میخواست حساب کنه از اون ور یکتا زیر بار نمیرفت که نه تولد منه خودم حساب میکنم. این رفتارشم به خاطر این بود که هنوز از دستش ناراحته وگرنه موقعیت دیگه بود به هیجاشم حساب نمیکرد.

+نه خب تولد منه خودم حساب میکنم‌. دلیلی نداره شما حساب کنید همون هدیه ای که بهم دادید کافیه.

اینو یکتا درحالی که با کمی اخم به سهیل نگاه میکرد گفت و همه ی افعال هم جمع بست.
سهیل با کلافگی گفت:

+درسته تولد توعه ولی من دعوت کردم به اینجا. دلم میخواد به مناسبت تولدت این شام رو حساب کنم.

بعد از یکم کلکل که سهیل رو تا مرز جنون برد و یکتا هم قشنگ از این قضیه حالشو برد بالاخره رضایت داد که سهیل بره حساب کنه. یعنی جوری بود که کم مونده بود سهیل به خاطر اینکه تونست حساب کنه از یکتا تشکر کنه.
ماهم از اینور داشتیم از خنده میمردیم ولی جرئتش رو نداشتیم که بخندیم.

***

-وای نه من نمیام ولم کنید!

ترنج چند قدم جلو اومد و گفت:

+سارا بیا دیگه چیزی نمیشه که. اصلا تو پایینو نگاه نکن. تازه ببین چقد محکمه ترس نداره که.

دستام رو تو هوا تکون دادم و گفتم:

-عمرا!اصرار نکنید. بیام اونجا سکته رو زدم اون موقع خونم میوفته گردن شماها. برید شما تا وقتی برگردید...

نگاهم رو به اطراف چرخوندم و به چیزی اشاره کردم:

-ایناها من میشینم اینجا شما برید بیایید.

یکتا نگاه کلافه ای کرد و گفت:

+اه به ک....به کتفم. بیایید بریم نمیاد دیگه.

همه مون خندمون گرفته بود. معلوم بود میخواست یه چیز دیگه بگه که عوضش کرد اونم حتما به خاطر سهیل.که اونم از خنده ای که سعی در پنهان کردنش داشت معلوم بود فهمیده.

برگشت بره که اینبار علیهان گفت:

+صبر کن یکتا.

بعد یک قدم جلو اومد و نزدیکم شد:

+سارا.. منو نگاه کن

سرم رو بالا می گیرم و نگاهش می کنم، می دونم الان استرس و ترس رو توی چشمام می بینه.
دستاشو میاره  جلو، دستام رو بین دستای گرمش می گیره
و میگه:

+یادته قبلا همیشه میخواستی از جای مرتفع رد بشی یا به جاهای مرتفع بری، کنارت بودم و تو دیگه ترست یادت می رفت؟
سرم رو به علامت مثبت تکون میدم و ادامه میده:
+حالا مثل اون روزا بهم اعتماد کن، دستات رو بزار تو دستام و بیا بریم خوش بگذرونیم

شاید کمی اروم شده باشم، اما هنوز از اون ارتفاعی که شاید زیاد نباشه اما برای من خیلی ارتفاع بود میترسیدم.
با داغ شدن پیشونیم به علیهان نگاه می کنم ، بوسه اش مثل اب روی آتش بود؛ تمام حسای بد ازم دور شدن.

علیهان سرشو جلو میاره و شیطون در گوشم میگه:

+میای یا بیشتر پیش برم تا خانم خانما راضی بشن؟ نمیخوای که جلو دوستات حرکت بزنیم که؟ ها؟

با این حرفاش هجوم خون رو به گونه هام احساس می کنم و مشت ارومی به بازوش میزنم و برای اینکه بیشتر بی حیایی نکنه به سمت بچه ها رفتم.
ترنج که مثل این ندیده ها بهم نگاه می کرد و نیش تا بناگوش باز بود، خدا من رو بکش اما این من واینجور نگاه نکنه.
فکر کنم همه دیدن که علیهان چیکار کرد و که بهم یه اینجوری نگاه می کردن. نه تروخدا میخوام نبینن جلو این همه ادم نگاه چیکار کرد.
پرو پرو بهشون نگاه کردم و بدون توجه به اینکه اینا به چی فکر می کنن گفتم:

-چیه نگام می کنید؟ بریم دیگه مگه نمیخواستید بریم؟

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_پنجاه_و_نه

بی توجه بهشون پام رو  روی پل معلق می زارم، با صدای خندشون هرچی ناسزا بود بارشون کردم. بچه ها هم یکی یکی روی پل اومدن.
علیهان کنارم وایساد و دستام رو گرفت و گفت:

+اروم باش پیشتم

چشم غره ای براش میرم و میگم:

-به لطف شما دیگه خیلی ارومم اقا.

خنده ای میکنه و میگه:

+خب حالا انگار بار اول میبوسمش جبهه گرفته

-برای ما اولین بار نیست ولی اونا اولین بار می بینن، اگه اینا منو دست نگیرن.

علیهان خنده ای میکنه و برای اینکه منو جری تر کنه پشت دستم رو بوسه میزنه:

+اونا خودشون اینکاره ان تو نمیخواد نگران باشی. مخصوصا همین ترنج و امیرعلی.
نوبت ماهم میشه اونا رو دست بندازیم.

خنده ملیحی روی لبام میاد و سر تاسف تکون میدم. با قسمت اول حرفش موافق بودم. ولی این ترنج از بس که پرروعه میدونم اگه به روشم بیارم میشینه با ما میخنده.

یهو با تکون خوردن پل ترس برم میداره و با جیغ خفیفی میپرم بغل علیهان.
رفتن تو بغل علیهان رفتن همانا و بلند شدن صدای خنده بچه ها همانا. از اون بدتر ادمای دیگه ی روی پل بودن که به ما نگاه میکردن و میخندیدن.
قلبم نزدیک وایسته. محکم به قفسه سینم کوبیده میشد و نفسم به شماره افتاده بود.
علیهان دستش رو نوازش وار پشتم تکون میده و به امیرعلی میتوپه :

+دیونه داری چه غلطی می کنی؟ نمی بینی میترسه؟

امیرعلی با خنده میگه:

+خیلی رفت بودید تو هم گفتم چه کاری با یه تکون کار خیری کرده باشم بیشتر بچسبید بهم

+بس کن امیرعلی شورشو در اوردی دیگه، ببین داره میلرزه

ترنج با خنده جلو میاد و میگه:

+خیله خب بسه دیگه شوخی بود دیگه.

بعد با زدن چشمکی با کنایه میگه:

+تازه به شماها که بد نگذشت. کلی هم خوش بحالتون شد.

از علیهان جدا میشم و با چشمام برای ترنج خط و نشون می کشیدم.
اروم به همشون که داشتن انگار فیلم سینمایی نگاه می کردم گفتم:
-عیب نداره بیاید بریم، به قول ترنج شوخی بود دیگه

ستاره هم ادامه حرفم رو می گیره و میگه:

+اره، بیاید بریم اونجا بانجی جامپینگ هست؛ بریم از اونجا خودمون بندازیم پایین.

همه بچه ها موافقت کردند و باهم رفتن به سمت بانجی جامپینگ.علیهان کلافه وایساده بود وسط پل، کنارش وایمیستم دستشو میگیرم .

-بیا بریم پیش بچه ها، بعدش نباید با رفیقت اونجور حرف میزدی اقا علیهان.

دستشو میکشم و بدون هیج حرفی به سمت بچه ها میریم. کنار ترنج وایمیستم که با شوق و ذوق میخواست اولین نفر بره. حالا دفعه اولش هم نیستا. کلی از این کارا کرده.
یکتا هم خوشش نمیاد و به نظرش هیجان نداره. برای همین نمیخواست بره.

-اه ترنج بس کن کاری نکن خودم از همینجا بندازمت پایین ها، به جز ترس چه لذتی داره میخوای امتحان کنی؟

یکتا حرفم رو شنید و گفت:

+به تو چه. تو برو بغل علیهان تا فرار نکرده .

ایشش اینم سرسنگین شده بود و انگار کسی به این چیزی گفته بود. چون میدونستم تو دلش چیزی نیست و فقط به خاطر اینکه از دست اینا ناراحته این حرف رو زده به دل نگرفتم و چیزی نگفتم.
یکی یکی جلو رفتن و نوبتی پریدن. تنها کسایی که نپردن من و محمد چون میترسیدیم و یکتا که دوست نداشت و علیهان که به خاطر من مونده بود.
بعد از خل و چل بازیاشون راهمونو ادامه دادیم. سعی میکردم اصلا به پایین نگاه نکنم پس نگاهم رو به اطراف دادم و نفس عمیقی از هوای سرد و خوب کشیدم.
منظره از اینجا خیلی قشنگ دیده میشد هوا تاریک شده بود و چراغ های پارک رو روشن کرده بودن.
همون جور که به اطراف نگاه میکردم چون کنار ایستاده بودم یهو چشمم به پایین افتاد با دیدن ارتفاع حس کردم سرم گیج رفت دستمو به سرم گرفتم و چشمام رو بستم.

ای خدا یکتا بگم خدا چیکارت نکنه. به پیشنهاد یکتا اومده بودیم اینجا من بدبختم نمیدونستم پل معلق داره وگرنه عمرا میومدم.
من میدونم دیگه این دختره چون باز کرمش گرفته. چون میدونست من از ارتفاع میترسم گفت بیاییم اینجا.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
داستان درمورد یه دختر به اسم سارا و یه پسر به اسم علیهان.
سارا و علیهان بعد از ۹ سال دوباره به صورت اتفاقی باهم رو در رو میشن. و هردو مثل گذشته عاشق هم.
اما تو این گذشته یک سری اتفاقات افتاده که الان باعث ترس سارا شده.
به نظرتون سارا میتونه به این ترس غلبه کنه و دوباره به علیهان برگرده؟!
عید سعید فطر رو به همتون تبریک میگم😍❤️
سلام دوستان👋
چون زمان امتحان ها رسیده متاسفانه تا پایان امتحانات پارت نداریم.
هر زمانی که وقت کنم سعی میکنم پارت بنویسم ولی نمیتونم قول بدم.
این مدت رو صبوری کنید و درکم کنید.❤️
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_شصت

***

بالاخره با تشر ترنج از چک کردن خودم برای دهمین بار دست برداشتم. روی صندلی میز توالت و پشت به میز نشسته بودم.
از استرس زیاد گوشت ناخنام رو با دندون میکندم و پام رو عصبی تکون میدادم.
با صدای ترنج که روی تختم لم داده بود به خودم اومدم:

-ها؟چی گفتی؟

+میگم خانم دکتر یه ذره اروم باش بابا.
ننه علیهانه دیگه گودزیلا نیس که. داری میمیری.

دستم رو پایین انداختم و با ناراحتی گفتم:

-چیکار کنم خب دست خودم نیست.
دارم میمیرم از استرس. همش به این فکر میکنم که اگه از من خوشش نیاد چی؟اگه بهم توهین بشه چی؟ اگه سوتی بدم و گند بزنم چی؟

با کلافگی دستم رو روی صورتم گذاشتم.
بالاخره خانم به خودش زحمت داد و از حالت دراز کشیده به نشسته تغییر حالت داد.

+سارا جان عزیزه من. خل و چل.
انقد سخت نگیر‌. بابا چیزی نمیشه. عوض اینکه به این چیزای منفی فکر کنی و به خودت استرس بدی و اذیت بشی عوضش به این فکر کن که میری اونجا ننه علیهان اون روی گودزیلاتو نمیبینه و عاشق این روی مهربون و خانمت میشه.تازه خواهر و بابای علیهانم که از الان طرف تو ان. علیهانم که پیشته. هان؟ اینجوری بهتر نیست؟

بعد با لبخند و امیدواری بهم خیره شد.
با شک بهش نگاه کردم. دهنم رو چند بار برای گفتن چیزی باز و بسته کردم و اونم با امیدواری زل زده بود بهم که نتیجه حرفاش رو ببینه.

با ناله سرمو توی دستام پنهان کردم:

-نههههه.
نمیشه اصلا. من مطمئنم بدبخت میشم.
ای خدااا!

به طوری که انگار کلا ازم ناامید شده با کلافگی ناله ای کرد و دوباره خودشو رو تخت پهن کرد:

+ای خدااا!
این خر کی بود تو افریدی اخه‌؟!هدفت از خلق این چی بود؟!
الان واقعا یکتا اینجا نیاز بود دوتا میزد پس سرت عقلت میومد سرجاش.
تو الان به حرفای امیدوار کننده احتیاج نداری به یه کتک مفصل احتیاج داری.

سرش رو به سمت من که با غصه و صورت اویزون و مظلوم خیره اش بودم چرخوند با دیدن قیافم. پوفی کشید و انگار دلش سوخت که دوباره بلند و شد و نشست:

+اصلا ولش. بیا حرف بزنیم حواست پرت بشه استرست یادت بره.
زود باش زر بزن.

خوشحال از موفقیتم به خاطر قیافه مظلومم رو بهش کردم:

-اها منو بگو اصلا حواسم نیست.
تو چطور شد اومدی اینجا. مگه نمیگفتی از بس کار دارم و خودمم بکشمم بهم مرخصی نمیدن؟ چیشد پلاس شدی اینجا؟!

با ادا پشت چشمی نازک کرد:

+واه واه واه! عوض تشکرته؟! منو بگو بدون اینکه بهم بگه پاشدم اومدم اینجا به این کمک کنم گند نزنه.

-بسه بسه نمیخواد ادا بیای.
جواب منو بده ببینم چیشده؟!

همون جور که یه مشت از پفکی که از اتاق طاها کش رفته بود برمیداشت و سعی داشت با دقت لواشک ترش رو دورش بپیچه با بیخیالی دوباره رو تخت لم داد:

+هیچی نشده بابا.
از شرکت اومدم بیرون.

با چشمای گرد از تعجب بهش نگاه کردم:

-چییی؟!!

انگار که انتظار این صدای بلند رو نداشت که کمی شونه هاش بالا پرید و همون جور که چشم غره ای به خاطر اینکه تمرکزش رو تو پیچیدن پفک لای لواشک بهم ریختم بهم میرفت دهن باز کرد:

+چته بابا ترسیدم.
اومدم بیرون دیگه. خیلی دیگه داشتن عنشو درمیاوردن. هی هیچی نمیگفتم هی بدتر میکردن.مخصوصا اون اقا گاوه.

چون نگاه گیج منو دید با اضافه کردن توضیحی ادامه داد:

+همون کاوه دیگه رئیسم. بترکه ایشالا‌. هی دارن زور میگن بهم از خودش بگیر تا اون مهندس خیرابی و احمدی.
خودشم که انگار چشماش لیزر داره همچین نگاه میکنه به ادم حس میکنم لختم جلوش. بعضی وقتا فک میکنم دیگه رنگ لباس زیرمم دستشه.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

@romam_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_شصت_و_یک

تو اون خراب شده هم همه از دَم باهم فامیل با پارتی بازی اومدن. از اولشم خوشم نمیومد از اونجا چیزای جالبی نشنیده بودم. ولی به خاطر اینکه بابای این گاوه دوست بابام بود مجبور شدم برم. یادته که اون موقع ها تازه میخواستم بیام بیرون از خونه اگه قبول نمیکردم بدقلقی میکرد نمیذاشت.
این چند سالم خیلی خوب تحمل کردم. من اصلا نمیتونم زیر زور بمونم. دیگه تحملم تموم شد امروز استفانامه رو پرت کردم تو صورتش قشنگ.

بعد یه لبخند فاتحانه و خوشحالم زد برا خودش.
خم شدم با برداشتن یه مشت پفک پرت کردم تو صورتش:

-خاااک تو سرت.
الان چه غلطی میخوای کنی. کار از کجا میخوای بیاری؟
حتما تا الان به گوش باباتم رسیده از اونجا اومدی بیرون چی میخوای جوابشو بدی؟

پفک هایی که ریخته بودم روش رو کنار زد و با غرغر گفت:

+اه بترکی سارا صبح حموم بودم‌.
چیکار میخوام کنم دیگه خیلی چیز کنه همه چیو میگم بهش بفهمه دیگه چه خبره.
کارمم هم دیگه نمیخوام برم برا کسی کار کنم.
میخوام خودم بالا سر کار باشم.
یا شرکت میزنم یا هم که میرم شریک یکی میشم دیگه .
فعلا معلوم نیس میخوام از دوران بیکاریم لذت ببرم بخور بخواب تا صبح بیدار موندم. وای چه حالی میده. خیلی وقته دیگه از اینکارا نکردم.
حالا منو ول کنم از یکتا چه خبر انقد درگیر بودم نرسیدم ببینمش.

-یکتام هیچی امروز صبح که حرف میزدیم انگار یکم مریض شده.احتمالا نرفته امروز سرکار.

سری تکون داد و گفت:

+عه پس حتما واجب شد امروز برم پیشش.
تورو راهی کنم میرم سر میزنم بهش.
راستی به مامانت گفتی امروز ناهار کجا میری؟

همون جور که گوشیم رو برای ردی از علیهان چک میکردم جواب دادم:

-قرار بود بهش بگم با تو یا یکتا قرار دارم.
الان که تو اینجایی میگم باهم میریم بیرون دیگه.

با خنده گفت:

+ماشالا سارا خانم.
یه پا دروغگوی قهار شدیا.

ناامید از تماس یا حتی یه پیامک از سمت علیهان سرم رو بلند کردم و همراه با رفتن یه چشم غره گفتم:

-مسخره نکن ترنج. خب چیکار کنم. به خدا خودمم عذاب وجدان میگیرم اذیت میشم وقتی هر دروغی بهشون میگم.
ولی به خدا چاره دیگه ای ندارم یعنی چاره دیگه ای برام نذاشتن.
از بس محدودم کردن گفتن این کارو بکن این کارو نکن.حتی رشته ای میخواستم برمم انتخاب خودشون بود با اینکه خودمم از پزشکی بدم نمیومد ولی خودت که میدونی چقدر دوس داشتم طراحی دوخت بخونم.
نویسنده بشم بنویسم. ولی تمام ذوقم رو از بین بردن. چقدر دوس داشتم کار کنم از همون ۱۷ ۱۸ سالگی ولی نذاشتن که مامانم گفت دختر مگه کار میکنه. بهشم میگفتم من دکتر بشم میخوام بشینم خونه مگه میگفت حالا همون موقع کار میکنی.
حتی بین من و طاها هم با اینکه ازم کوچیک تره فرق میزارن.
اون هرکار بخواد میکنه هرجا بخواد میره هیچ کسم نیست بهش بگه نکن درست نیست در عوض تشویقم میشه.
به خدا منم اصلا دلم نمیخواد اینجوری باشه.

پشیمونی و ناراحتی رو کاملا میتونستم تو چشم ها و صورتش ببینم. از جا بلند شد و با به بغل کشیدن سرم گفت:

+ببخشید سارا جونم.
نمیخواستم ناراحتت کنم. خواستم شوخی کنیم.
ناراحت نباش.همه چی درست میشه.

بعد چند دقیقه از بغلش بیرون اومدم و با خنده گفتم:

-باشه حالا ببخالش.
جو هندی شد.

هردو شروع به خندیدن کردیم. چند دقیقه ای به حرف زدن و چرت و پرت گفتن گذشت که دیگه نتونستم تحمل و کنم و با گرفتن شماره علیهان گوشی رو روی گوشم گذاشتم.
نیم ساعتی از وقتی که گفته بود میاد دنبالم گذشته بود هنوز هیچ خبری ازش نبود.
بعد از خوردن چند بوق بالاخره جواب داد.

+الو؟

با شنیدن صدای یه زن شوکه شدم با تعجب گوشی رو جلوی صورتم گرفتم تا از اینکه شماره رو درست گرفتم مطمئن بشم. ترنج هم از اون ور بال بال میزد تا بفهمه چی شده.
با صدای الو الو گفتن های زن به خودم اومدم:

-الو؟سلام.
من با تلفن علیهان خانی زاده تماس گرفتم.

+سلام خانم.
اینجا بیمارستان.....هست. ایشون تصادف کردن.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_شصت_و_دو

با شنیدن کلمه تصادف حس کردم روح از بدنم بیرون رفت. با هزار بدبختی تونستم حرف بزنم:

-ت..تص..تصاد..ف؟!!

+بله.
شما چه نسبتی با ایشون دارید؟
همسرشون هستید؟ شمارتون به اسم خانمم ذخیره شده.

حس میکردم قدرت تکلمم رو از دست دادم. اصلا حس میکردم دیگه حتی قدرت نفس کشیدنمم ازم گرفته شده.

ترنج گوشی رو از دستم کشید و شروع به صحبت کرد.
هیچی نمیفهمیدم.
زمان برام تو اون لحظه ایستاده بود.
نه نفهمیدم ترنج با اون خانم احتمالا پرستار چه حرفی زده نه اینو که چه جوری بلند شدم تا با ترنج همراه بشم نه حتی اینکه ترنج چه جوری تونست از دست مامان قسر در بره که گیر نده بهمون.
تنها زمانی به خودم اومدم که دیدم دوتا خانم پشت اتاق عمل روی صندلی های بیمارستان نشستن و درحال گریه کردنن و زمزمه علیهان گفتن و پسرم گفتن هاشون لحظه ای قطع نمیشه و دوتا مرد دیگه سعی در اروم کردن اون ها داشتن.
با فکر به اینکه کسی که پشت این در داره عمل میشه علیهان منه توان رو از تنم برد.
جوری که نتونستم بایستم و زانوهام نتونست وزنم رو تحمل  کنه و تا شد.
قبل از اینکه روی زمین بیوفتم ترنج سریع دست زیر بغلم انداخت و نگم داشت و بعد روی یکی از صندلی های ابی رنگ بیمارستان نشوندم.
تو اون لحظه اون صندلی های پلاستیکی ابی رنگ بیمارستان که بار ها تو بیمارستان خودمونم نمونه اش رو دیده بودم.
تبدیل به بدترین و نفرت انگیز ترین صندلی های دنیا شده بودن.
با گرفته شدن لیوان ابی جلوی دهنم. نگاهم رو بالا کشیدم و به صورت نگران و پریشون ترنج نگاه کردم.

+سارا جونم عزیزم بیا این اب قندو بخور. فشارت افتاده. بخور وگرنه مجبور میشی بری زیر سرم ها.

فقط به خاطر اینکه بتونم سرپا بمونم و مجبور به دور شدن از علیهان نشم دهنم رو باز کردم.حتی توان گرفتن لیوان یکبارمصرف سبک روهم نداشتم با کمک ترنج چند قلوپی از اب قند خوردم حس کردم حالم بهترشده.

-ترنج..برو..برو بپرس چه خبره؟
علیهان چش شده؟

با انداختن نگاه ناراحتی بهم به سمت پرستاری که حالا دورش توسط خانواده علیهان گرفته شده بود رفت.
ولی به ثانیه نکشید که پرستار چیزی بهشون گفت و رفت. احتمالا بهشون گفته بود که دکتر خودش میاد و توضیح میده.
همون طور که حدس زدم همون لحظه دکتر از بیرون اومد. خانم میانسالی که همچنان درحال گریه کردن بود احتمالا مادر علیهان بود با دیدن دکتر سریع به سمتش رفت و بقیشون هم به دنبالش.
ترنج هم کمی عقب ایستاده بود تا بعد از اونا بتونه با دکتر حرف بزنه.
نمیتونستم صبر کنم. طاقت نیاوردم و خودم از جا بلند شدم.هیچ کدومشون برام مهم نبود فقط میخواستم از حال جونم باخبر بشم.
ترنج با نزدیک شدنم با تعجب بهم نگاه کرد.اروم و زیرلب گفت:

+سارا تو کجا میای؟!...

نذاشتم ادامه بده و جلو رفتم.اونم دید اگه ادامه هم بده تاثیری نداره با گرفتن دستم همراهیم کرد.
جلوتر رفتم نزدیک طوری که بتونم حرفاشون رو بشنوم ایستادم.

+اقای دکتر...حال پسرم چطوره؟
تروخدا بگید خوب میشه؟

دکتر که مرد میانسالی بود با ارامش و خونسردی جوری که معلوم بود با تمام این صحنه ها بارها و حتی بدتر هم رو به رو میشه گفت:

+اروم باشید لطفا.
عمل موفقیت امیز بود. تونستیم جلوی خونریزی رو بگیریم.
فعلا بیهوش هستن تا چند دقیقه هم به بخش منتقل میشن.
نظرقطعی رو میتونیم وقتی بهوش اومدن بدیم.

بعد رفتن دکتر بغضم شکست و اشکام پایین ریخت.تو بغل ترنج کشیده شدم و سرم روی شونش قرار گرفت دستش به نوازش پشتم کشیده شد.

-خداروشکر..خداروشکر.

همین کلمه بود که هی به طور زمزمه وار زیرلب با گریه میگفتم.

+هیش اروم.
تموم شد دیگه. دیدی که حال علیهانم خوبه عملشم موفقیت امیز بود تا چند ساعت دیگه هم بهوش میاد.
بعد تورو ببینه از دست ما شاکی میشه که چرا حواستون به خانم من نبوده. تازه این قیافه داغونتم ببینه پا به فرار میزاره ها دیگه تو میمونی و بی شوهری.

از حرفاش خندم گرفت و تک خنده ای زدم.بعد اروم از بغلش بیرون اومدم. با کشیدن پشت دستام به صورتم اشکام رو پاک کردم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
دوتا پارت جدید تقدیم نگاهتون😍❤️
سلام عزیزای دل❤️
دوستان این مدت به خاطر امتحانات و چون خودمم امتحاناتم حضوری بود نمیتونستم پارت بنویسم.
ولی از الان به بعد پارت گذاری به روال سابق برمیگرده و هر روز یک پارت داریم.
پس لطفا لفت ندید و من و داستان علیهان و سارا رو همراهی کنید😘❤️
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_شصت_و_سه

با صدای ترنج سرم رو بالا اوردم.

+امیرعلی هم اومد.

وقتی نگاه منتظر منو روی خودش دید ادامه داد:

+تا رسیدیم اینجا زنگ زدم بهش که اونم بیاد.

سری تکون دادم.
امیرعلی با چهره ای که نگرانی ازش میبارید بهمون رسید.

+چی شده؟
علیهان خوبه؟

دماغم رو بالا کشیدم و برای اینکه بدبخت یه وقت سکته نکنه گفتم:

-نگران نباش.معلوم نیس این دختره دیوونه چه جوری خبر داده که داری سکته میکنی.
علیهان تصادف کرده بود....

با صدایی که حالا دوباره از یاداوری این موضوع بغض الود شده بود ادامه دادم:

-الان عملش تموم شد. دکترش گفت عملش موفقیت امیزبود.حالش خوبه فقط باید منتظر شیم بهوش بیاد تا نظر نهایی رو همون موقع بدن.

با کلافگی دستی روی صورتش کشید:

+اخه..اخه چه جوری تصادف کرد؟!

دستی زیر چشمام کشیدم و اینبار ترنج با گذاشتن دستش روی بازوی امیرعلی گفت:

+ما هم خبر نداریم.
امروز قرار بود علیهان و سارا برن دیدن خانواده علیهان.
چون علیهان دیر کرد سارا زنگ زد بهش که پرستار برداشت گفت تصادف کرده اوردنش اینجا.ماهم اومدین دیدیم خانواده علیهان هم اینجان.
باید منتظرشیم بهوش بیاد.

سری تکون داد و گفت:

+باش پس بیایید بریم پیش اونا.
شما اشنا شدین باهاشون؟!

هردو سری به نشونه نه تکون دادیم و ترنج جواب داد:

-نه بابا! از بس با ترس و هول اومدیم اینجا و هم حال ما و اونا درس درمون نبود اصلا وقت فکر کردن به این چیزا رو نداشتیم.

امیرعلی همون سمت که بهش نشون داده بودیم جلوتر میرفت و ماهم مثل جوجه دنبالش.
با رسیدن به خانواده علیهان ناخودآگاه دستم سمت به شالم میره و درستش می کنم. کاش قبل از اینکه پیششون می اومدیم صورتم رو یه ابی میزدم.
امیرعلی نزدیکشون میشه و باهاشون احوال پرسی می کنه بعد سرش رو به سمت ما برمی گردونه و به من میگه که نزدیک بشم.
از استرس نمی دونستم چیکار کنم همون جور یه جا وایساده بودم، ترنج هولم میده به جلو که کاملا با چند قدم دیگه ام بهشون نزدیک میشم.

+خاله،عمو،امروز قرار بود بهتر و تو جو صمیمی تری باهن آشنا بشید اما حالا قسمت شد اینجا هم دیگه رو ملاقات کنید. ایشون سارا خانم، همون دختری که علیهان تعریفش رو کرده بود.

با این حرف امیرعلی مامان علیهان با نگاه بدی بهم تشر میزنه و میگه:

+دختره بی حیا. چطور روت میشه بیای جلوی ما بایستی.
به خاطر تو پسرم رو تخت بیمارستان افتاده.
فقط به خاطر اینکه امروز میخواست تورو بیاره پیش ما.

بعد این حرفاش به گریه میوفته‌.
 با حرفاش خردم کرده بود.درسته نشون نمیدادم ولی از همون اول هم این فکر موذی که شاید من باعث تصادف علیهان شدم توی ذهنم بود و حالا،با این حرفا خیلی پررنگ تر شده بودن.
سرم رو پایین می ندازم و جلوی قطره های اشکی که میخواستن بیان بیرون رو میگیرم.

+مامان این چه حرفیه میزنی آخه، چه ربطی به این دختر از خدا بی خبر داره زشته این حرفا به خودت بیا.

سرم رو بالا میارم و با چشمام به دنبال صدا میگردم که با زنی جوون چشم تو چشم میشم.
انگاری خواهر علیهان بود، از حرفی که زد و جوری که انگار برای دفاع از من بود لبخندی رو لبم میشینه.
دیگه سکوت در برابر این خانواده بس بود پس زبون باز می کنم و میگم:

-من هم شاید بیشتر از شما نه، ولی به اندازه شما از این اتفاق ناراحتم و دارم نابود میشم و چشمم به دنبال هر نشونه ای که ازش خبر سلامتی و بهوش اومدنش بیاد.
پس لطفا جوری رفتار نکنید که انگار من اینجا مقصرم. منم علیهان رو بیشتر از جونم دوسش دارم.

با حس هر لحظه سرباز کردن بغض بزرگ تو گلوم.ادامه نمیدم و با گفتن ببخشیدی زیر لب دستم رو جلوی دهنم میگیرم و با برگشتن به عقب ازشون دور میشم.
و صدای تق تق کفشی که میومد نشون میداد ترنج با عجله داره پشت سرم میاد.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
دنیا را بدون ناخن های لاک زده،بدون گل سر،بدون لباس های رنگی و پفی تصور کن!...

دختر همون فرشته ای که خدا افرید تا
هیچ مادری بدون همدم
هیچ پدری بدون سنگ صبور
و هیچ عروسکی بدون مامان نمونه

خدا دختر را افرید،
دختر جهان را برای خدا زیبا کرد...

روز دختر بر تمام دختران ایران زمین مبارک باد❤️
نام رمان: ویدئو چک
#پارت_صد_و_شصت_و_چهار

با رسیدن به حیاط بیمارستان به سمت اولین نمیکتی که میبینم میرم و میشینم.با نشستن ترنج کنارم بغضم می شکنه و تو بغلش اشکام پایین میریزه.
گریه می کنم به حال علیهانم که تو تخت بیمارستان بیهوش افتاده، به حال خودم و قلب بی تابم. دستهاش نوازش وار پشتم رو لمس می کنه:

+سارا جونم گریه نکن فدات شم، مامان علیهان یه چیز گفت دیه اونم الان ناراحته متوجه نیست.

با گفتن این حرفا گریم شدت می گیره و صدای هق هقم بلند میشه:

-تقصیر....تقصیر من چیه اخه ترنج.....که  تصادف علیهان انداخت تقصیر من؟!
مگه من...من خودم راضیم علیهان یه تار از موهاش کم بشه که اینجوری دلمو شکست.

+سارا میدونم اینارو درسته اصلا کار درستی نکرد حرفاش خوب نبود.
ولی تو سعی کن درکش کنی. پسرش روی تخت بیمارستان افتاده متوجه نیست چی میگه.
عوضش توهم خیلی خوب جوابشو دادی و حرفات رو زدی و اونو متوجه کارش کردی.

قبل اینکه بتونم چیزی بگم صدای زنگ گوشیم بلند شد.
اروم عقب میکشم و گوشی رو از کیفم بیرون میارم‌.

+اوه اوه سارا مامانته!
به منم چنباری زنگ زد دست به سرش کردم یا جواب ندادم.

دستی به صورتم میکشم و اشکام رو پاک میکنم. تو این حال و اوضاع واقعا فقط گیر دادن های مامانو کم داشتم.

صدام رو صاف کردم و جواب دادم:

-الو؟
بله مامان؟

صدای حرصی و نگرانش تو گوشم پیچید:

+زهرمارومامان، درد و مامان.
کجایی تو؟! چت شد تو یهو با ترنج اونجوری از خونه رفتید؟! ترنج هم که جواب درست حسابی به من نداد.

چشم غره ای به ترنج که حتما حرف های مامان رو شنیده بود و قیافشو مثلا مظلوم کرده بود رفتم. سعی میکردم بغض و گرفته گی صدام رو متوجه نشه:

-هیچی مامان جان.اممم...برای یکی از دوستام یه مشکلی پیش اومده بود مجبور شدیم بیاییم پیشش.

+کدوم دوستت؟!
الان مشکلش حل شد؟

دستی به پیشونیم کشیدم:

-عطیه. یکی از دوستام تو نمیشناسیش.
اره مشکلش حل شد.
من تا شب میام خونه.

با تندی گفت:

+نخیر لازم نکرده. الان که دوستتم خوبه پا میشی میای خونه‌. شام عمت اینا قراره بیان. دفه قبلم خودتو چپونده بودی تو بیمارستان. ابروم رفت هی میپرسیدن سارا کجاست؟چرا نمیاد؟ مگه دختر تا این موقع شب بیرونه اگه شیفتم داشته باشه نزارید بره.
ابروم رفت نمیدونستم چی بگم؟

سرم دیگه داشت شروع به درد گرفتن میکرد و اگه این بحث ادامه پیدا میکرد حتما میگرنم عود میکرد.
ولی باید دیگه جوابشونو بدم. دیگه نمیتونم تحمل کنم این همه سرکوفت رو.
نمیدونم به خاطر وضعیت علیهان یا فشار حرفای مامانش یا حرفای مامان خودم و اتفاقای قبل بود یا چیز دیگه ولی همه و همه باهم روم اوار شدن باعث شکستن سکوت چندسالم مقابل مامان شدن:

-بسه دیگه مامان خواهش میکنم تمومش کن!
صبرم دیگه سر رسید. به اون خواهرشوهر عزیزت میگفتی که خودت مجبورم کردی بیام این رشته. میگفتی که با خودخواهی تمام پا رو رویا ها و علایق گذاشتی و با وجود اینکه میدونستی چقدر عاشق هنر و نویسندگیه به خاطر حرف بقیه و چشم و هم چشمی کاخ ارزوهاشو خراب کردی.

صدایی ازش نیومد انگار نمیدونست چی بگه و سکوت رو ترجیح داده بود و یا شایدم از شدت بهت اینکه صدای دختر همیشه مطیعش بلند شده نمیتونست حرف بزنه.
ولی خب برام مهم نبود. الان تنها چیزی که مهم بود این بود که میخواستم حرف بزنم، دیگه سکوت نکنم و بگم.

-من دیگه بریدم خسته شدم از اینکه هی تو گوشم خوندید دختر نباید اینجوری کنه نباید این کارو کنه. دختر با اینجوری باشه. تو دختری نمیتونی این کارو انجام بدی.

دیگه ادامه ندادم.
در اصل بغض بزرگی که توی گلوم بود مانع از ادامه دادنم شد.
بالاخره صدای مامان بلندشد. صدایی که توش پر از بهت و تعجب بود و ناباوری بود. ناباوری از اینکه این حرفارو از زبون من شنیده‌.

+سارا این...این حرفا چیه میزنی؟!
همین الان پا میشی میای خونه.نمیخوام هیچ بهونه دیگه ای بشنوم.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_شصت_و_پنج

بدون اینکه بزاره چیزی بگم گوشی رو قطع می کنه.
از این حجم از فشار واقعا داشتم دیوونه می شدم و دوست داشتم سرمو به یه جایی بکوبم.
ترنج سکوت رو میشکنه و میگه:

+سارا میخوای بری خونه چون الان حالتم خوب نیست، ممکنه امشبم  دیر بری و مامانت بدتر لج کنه.
دستم رو به سرم میزارم و اصلا دلم نمیخواست وقتی علیهان اینجاست خونه برم.
 ولی مامان رو چیکار کنم نرم مطمئنم میکشه منو ایندفعه دیر برم.
کیفم رو روی شونه ام میندازم و ناچار و ناراضی بلند میشم.
ترنجم رو به روی من وایمیسه و بغلم می‌کنه:

+افرین برو خونه مطمئنم الان بری این میگرنت باز شروع میکنه قرصتو بخوری هاا، بعدشم با مامانت دهن به دهن نزار خب؟

با صدای گرفته ام میگم:

+باشه ممنون. حتما هرچی شد بهم خبر بدی هاا

ازم جدا میشه و با لحن مسخره ای میگه:

-بیا برو ببینم به من امر و نهی میکنه امیرعلی و من هستیم دیگه برو گمشو راحتمون بزار.
این علیهانم بلکه اینجا از دستت راحت باشه.

اگه تو موقعیت دیگه ای بودیم حتما با این حرفش یه پس سری بهش میزدمو و جوابشو میدادم ولی الان نه حس و حالشو داشتم و نه توانشو.
خداحافظی کردیم و برگشتم تا از بیمارستان خارج بشم که صدام زد.
به سمتش برگشتم و اون با لحنی که با لحن مسخره قبلش فاصله داشت و لبخند مهربونی گفت:

+بهت افتخار میکنم.

همین لحن محکم و مهربون و صادق وجودم رو پر از حس خوب کرد.منم بهش لبخندی زدم و با تکون دادن سرم ازش دور شدم.

***********

قبل از اینکه از آسانسور بیرون بیام قیافم رو درست می کنم و بعد به سمت در میرم.
در رو با کلید باز می کنم و وارد خونه میشم، مامان انگار منتظر بود که من در رو باز کنم که از آشپزخونه به تندی بیرون میاد.
با صورت خشمگین به سمتم میاد و میگه:

+چرا انقدر دیر کردی هاا؟
 عمت اینا اومدن تو پذیرایی نشستن. زود برو پیششون.

واییی مامان که از حال دخترت خبر نداری و اینجور داری بهش زور میگی. دیگه توان وایسادن و به حرف گوش کردن نداشتم.

-مامان میشه تمومش کنی!
دیگه خستم کردی همش گیر الکی اه!سرم درد میکنه میخوام برم تو اتاقم گیر نده بهم.

+بسه بسه پشت تلفنم کنار اون دوستت زیاد جو گرفتت. واسه من بلبل زبونی کردی.
زود باش برو

بدون هیچ‌ حرفی در رو میبندم‌‌ و از کنار مامان میگذرم و وارد پذیرایی میشم.
بعد از احوال پرسی با عمه اینا و شنیدن تیکه های عمه که البته اینبار بدون جواب نموندن، جوری حتی بقیه هم متعجب بهم نگاه میکردن و گرفتن لقب بی ادب و دختر بی حیا راهی به بهونه میگرنم راهی اتاقم شدم.
برای امروز دیگه بسم بود ظریفتم تکمیل شد دیگه توان سر و کله زدن با ادمای بیرون اتاق رو نداشتم.
با انداختن یه قرص مسکن قوی و فقط با دراوردن مانتوم و شالم بعد از خاموش کردن اتاق و قفل کردن در و با یه پیامک از حال علیهان با خبر شدن خودم رو روی تخت پرت کردم و سعی کردم بخوابم.
مامان و بابا و حتی طاها چندباری جلوی در اتاقم اومدن ولی وقتی جوابی دریافت نکردن رفتن.
موقع فرو رفتن تو دنیای خواب اخرین چیزی که شنیدم صدای تهدید های مامان بود که اروم و به قول خودش برای حفظ ابروش از پشت در میگفت.

************

^علیهان^

اروم چشمام رو باز کردم. با خوردن نور شدیدی به چشمام دوباره بستمشون. صدای پای کسی اومد و بعد صدای خاموش شدن چراغ انگار شخص توی اتاق متوجه اذیت شدن چشمام شد و بعد صداش بلند شد:

+چراغو خاموش کردم علیهان میتونی چشماتو باز کنی.

اروم چشمام رو باز کرد و بهش نگاه کردم. سعی کردم چیزی بگم ولی به خاطر خشکی گلوم نتونستم.
با لب زدن ازش طلب اب کردم.

+ نمیتونی اب بخوری.
دکتر گفته فعلا نمیشه.

بعد به سمت میز کوچیک کنار تخت رفت و با برداشتن دستمال کاغذی و خیس کردنش به سمتم اومد روی لبم کشید تا خشکیش برطرف بشه.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
دوتا پارت هفته گذشته👆👆
امیدوارم لذت ببرید🥰
نام رمان:ویدئو چک
#پارت_صد_شصت_و_شیش

با کنار کشیدنش رو بهش میکنم و با صدای خشداری میگم:

-کی من رو اورده اینجا؟ تو از کجا خبر دار شدی من اینجام؟

 صندلی رو کنارم می زاره و میشینه با کمی مکث میگه:

+انگار کسایی که اونجا بودن به اورژانس زنگ زدن اوردنت، به منم ترنج زنگ زد و فهمیدم. همه رو نگران خودت کردی از مامانت بگیر تا سارا.

-الان کجان؟ چقدر بیهوش بودم؟

+مامانت که از بس پشت اتاق عمل گربه کرد که فشارش افتاد و سرم بستن بهش و حالش خوب شد به زور بردنش خونه.
چون وقت ملاقات نیست بابات و عطیه خانم و همسرش هم رفتن خونه من اصرار کردم که شبو بمونم پیشت.
  ترنج هم تا یکم پیش اینجا بود رفت. بعدشم ۶ساعتی هست که بیهوشی.

شش ساعت؟!!
 قرار بود که امشب با سارا بریم‌ خونه ما که با اون تصادف کذایی نشد. با یاد اوری چیزی رو بهش میکنم و میگم:

-مامان و سارا همو دیدن؟
چه جوری بود برخودشون باهم؟

نفسش رو با فوت بیرون فرستاد:

+قبل اومدن من که انگار اصلا باهم هم کلام نشدن و مامانت هم نمیشناخت سارا رو. ولی وقتی من رسیدم باهم اشناشون کردم.
مامانت بهم ریخته بود تا فهمید سارا کیه یهو با حرفاش بهش پرید.

ناخوداگاه اخم غلیظی روی پیشونیم نقش بست و منتظر بهش نگاه کردم تا ادامه بده.با فهمیدن جریان و حرفایی که بین مامان و سارا گذشته کلافه شدم.
با بی حواسی خواستم با کمک دستهام خودم روی تخت با بالا بکشم که یهو با تیر کشیدن پهلوم نفسم از شدت درد برای لحظه ای رفت و سرم رو محکم روی بالش کوبیدم و چشمام رو روی هم فشار دادم.

+علیهان چیکار داری میکنی!
دیوونه تو عمل داشتی نباید تکون بخوری بخیه هات باز میشه.
مثلا خودت دکتری اینم من باید بهت بگم!

نفسم رو محکم بیرون میفرستم و تو همون حین میگم:

-خیله خب حالا کمتر غرغر کن!
حواسم نبود. حالا الان سارا کجاست؟

چشم غره ای به حرفم میره و بعد گفتن اینکه خیلی بی چشم و رو تشریف دارم جواب داد:

+اونم تا بعد عملت اینجا بود ولی انگار مامانش از بس زنگ زد مجبور شد بره.

بعد با شیطنت چشم و ابرویی اومد:

+ولی میاد نگران نباش.

بدون اینکه بزاره چیزی بگم با گفتن اینکه میره خبر بهشون اومدنمو بده از اتاق خارج میشه.
 با رفتنش ذهنم به چند ساعت قبل پرواز میکنه.

(بعداز ظهر همان روز قبل از تصادف)

اخرین بیمارم که رو معاینه می کنم و با پوشیدن کت تک اسپرت طوسیم از اتاق بیرون میام.
به سمت پذیرش میرم و بعد از نوشتن گزارش ، جلوی اسانسور منتظر می ایستم.
 با نگاهی به ساعت تو دستم به چند ساعت بعد فکر میکنم امشب قراره با سارا بریم خونه ما امیدوارم به خیر بگذره.
همون لحظه با شنیدن صدایی که اسمم رو صدا میزد به عقب برمیگردم.

+دکتر خانی زاده.

به سمت صدا بر میگردم با دیدن دکتر رویا رادان پوف کلافه و نامحسوسی می کشم.
 همون دختر آویزون بیمارستان بود که به شدت این چند وقته هم سارا رو حساس کرده هم خودشو با رفتارهاش و اتفاقات شب یلدا بد نام.
نفس نفس زنان بهم نزدیک میشه و چند تا نفس عمیقی میکشه و با صدای نازکش که سعی داشت با عشوه صحبت کنه میگه:

+اقای دکتر ببخشید...میخواستم صحبتی با شما داشته باشم.
نصف حرفش رو ول کرده بود نفس عمیقی می کشه
با کمی جدیت بهش میگم:

-بله بفرمایید. امرتون؟

+میخواستم بگم که اگه بشه فردا به مهمونی من بیاید.

با نگاه سرشار از خواهش و تمنا بهم خیره میشه.
و من چشمام از حرفش گرد شده بود و یکه خورده نگاهش میکردم. مهمونی؟!!
خداروشکر که سارا اینجا نیست وگرنه هم منو هم این دخترو تیکه تیکه میکرد!
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_شصت_و_هفت

با تردید نگاهش می کنم تا میخوام جوابش رو بدم که در این لحظه گوشیم زنگ می خوره، با دیدن اسم سارا خواستم جواب بدم که پشیمون شدم هنوز رادان اینجا بود و نمیتونستم جلوش صحبت کنم پس تو سایلنت می زارم.

-خانم دکتر من کار واجبی دارم اگه بشه بهتون خبر میدم، فعلا با اجازه.

بدون شنیدن حرفی از جانبش سوار اسانسور میشم به پارکینگ میرم. سوار ماشین میشم و پام رو روی گاز فشار میدم و به سمت خونه میرونم.همین الانشم خیلی دیرکردم.
ماشین رو داخل نمیبرم و با پارک کردنش جلوی در سریع پیاده میشم و داخل میرم.
بعد از گرفتن دوش سریعی لباس هام رو میپوشم و با برداشتن گوشی و سوییچ ماشین بیرون میرم و سوار ماشین میشم.
با سرعت درحال رفتن دنبال سارا بودم کخ با صدای زنگ گوشی نگاهم به سمتش میچرخه که روی صندلی شاگرد گذاشته بودمش. همین که میخوام برش دارم. به خاطر با سرعت در شدن از یه دست انداز و تکون ماشین زیرصندلی میوفته.
با حرص پوفی میکشم. همون طور که با یک دست فرمون رو گرفتم خم میشم تا گوشی رو پیدا کنم.
دستم رو تکون میدم و با لمس گوشی خوشحال میگیرمش و سرم رو بلند میکنم.
نگاهم رو که به جلو میدم یهو با دیدن مردی که وسط خیابون بود با ترس از اینکه مبادا بهش بخورم سریع فرمون رو کج میکنم.
با برخورد محکمم به ماشین کناریم سرم محکم به فرمون میخوره و کنترل ماشین از دستم خارج میشه و حس چرخیدن روی هوا بهم دست میده و بعد حس روان شدن خون از روی پیشونیم و
....تاریکی مطلق.

***********

با باز شدن در و وارد شدن مردی با روپوش سفید که معلوم بود دکتره و امیر علی،از فکر بیرون میام.
دکتر نزدیکم میشه با پرسیدن سوالاتی معانیه ام میکنه
بعد از چندین دقیقه معاینه کردن گوشی پزشکی را از روی گوش هاش بر می داره و میگه:

+مشکلی که فعلا نداشتی اما محض احتیاط چند روزی مهمون ما هستی، پس بخواب جوون فردا پرستار میاد چکاپ کامل میکنه شما رو.

و بعد چند توصیه دیگه که خودم از برشون بودم ولی حوصله حرف زدن نداشتم، خداحافظی کرد و بیرون رفت.

امیرعلی هم روی تخت خالی کنار من دراز کشید و اخیش کشیده ای گفت.
با دیدن نگاه خیره من با نیشش رو باز میکنه و میگه:

+رفیق اونجور نگام نکن. ساعت ۲ شبه هلاکم.
بخوابیم که فردا کلی ادم میخواد بیاد ملاقاتت. شب خوش

همین که حرفش رو زد سرش رو نذاشته روی بالشت خوابش برد.
لبخندی به اداهاش میزنم. رفیق روزهای خوش و‌ غمگین من. همیشه و همیشه کنارم بوده و ازش خالصانه ممنونم که هیچ وقت تو رفاقت برام کم نزاشته. با تمام فکرایی که کردم اروم اروم چشمام بسته میشه و میخوابم به امید فردا.

***********

با شنیدن سروصدایی اروم چشم هام رو باز میکنم. و سرم رو میچرخونم.
مامان به محض باز دیدن چشمام با خوشحالی جلو میاد و با بغضی که تو صداش معلومه میگه:

+علیهانم. قربونت بشم پسرم.
حالت خوبه؟

با وجود دردی که هنوز تو وجودم بود لبخندی برای بیشتر نگران نشدنش زدم:

-خوبم عزیزدلم.
نگران نباش. امیرعلی بهم گفت دیشب خیلی بی تابی کردی و زیر سرم هم رفتی.

همون جور که با پر روسریش اشک گوشه چشمش رو میگرفت گفت:

+چطور نگران نباشم وقتی پسریکی یه دونم رو تخت بیمارستانه.

با ملایمت دستش رو توی دستم میگیرم و میگم:

-الان که حالم خوبه خوبه.
دیگه نگران نباش و بیشتر مراقب خودت باش.
من مامانمو سالم میخواما.

با همین شوخی زیر تونستم طرح لبخند کمرنگی رو روی لباش بیارم.
رو به بقیه کردم و با، بابا و عطیه و رضا و رهام احوال پرسی میکنم و از اومدنشون تشکر.

-امیرعلی کجاست؟رفته؟
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek