نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_شصت
***
بالاخره با تشر ترنج از چک کردن خودم برای دهمین بار دست برداشتم. روی صندلی میز توالت و پشت به میز نشسته بودم.
از استرس زیاد گوشت ناخنام رو با دندون میکندم و پام رو عصبی تکون میدادم.
با صدای ترنج که روی تختم لم داده بود به خودم اومدم:
-ها؟چی گفتی؟
+میگم خانم دکتر یه ذره اروم باش بابا.
ننه علیهانه دیگه گودزیلا نیس که. داری میمیری.
دستم رو پایین انداختم و با ناراحتی گفتم:
-چیکار کنم خب دست خودم نیست.
دارم میمیرم از استرس. همش به این فکر میکنم که اگه از من خوشش نیاد چی؟اگه بهم توهین بشه چی؟ اگه سوتی بدم و گند بزنم چی؟
با کلافگی دستم رو روی صورتم گذاشتم.
بالاخره خانم به خودش زحمت داد و از حالت دراز کشیده به نشسته تغییر حالت داد.
+سارا جان عزیزه من. خل و چل.
انقد سخت نگیر. بابا چیزی نمیشه. عوض اینکه به این چیزای منفی فکر کنی و به خودت استرس بدی و اذیت بشی عوضش به این فکر کن که میری اونجا ننه علیهان اون روی گودزیلاتو نمیبینه و عاشق این روی مهربون و خانمت میشه.تازه خواهر و بابای علیهانم که از الان طرف تو ان. علیهانم که پیشته. هان؟ اینجوری بهتر نیست؟
بعد با لبخند و امیدواری بهم خیره شد.
با شک بهش نگاه کردم. دهنم رو چند بار برای گفتن چیزی باز و بسته کردم و اونم با امیدواری زل زده بود بهم که نتیجه حرفاش رو ببینه.
با ناله سرمو توی دستام پنهان کردم:
-نههههه.
نمیشه اصلا. من مطمئنم بدبخت میشم.
ای خدااا!
به طوری که انگار کلا ازم ناامید شده با کلافگی ناله ای کرد و دوباره خودشو رو تخت پهن کرد:
+ای خدااا!
این خر کی بود تو افریدی اخه؟!هدفت از خلق این چی بود؟!
الان واقعا یکتا اینجا نیاز بود دوتا میزد پس سرت عقلت میومد سرجاش.
تو الان به حرفای امیدوار کننده احتیاج نداری به یه کتک مفصل احتیاج داری.
سرش رو به سمت من که با غصه و صورت اویزون و مظلوم خیره اش بودم چرخوند با دیدن قیافم. پوفی کشید و انگار دلش سوخت که دوباره بلند و شد و نشست:
+اصلا ولش. بیا حرف بزنیم حواست پرت بشه استرست یادت بره.
زود باش زر بزن.
خوشحال از موفقیتم به خاطر قیافه مظلومم رو بهش کردم:
-اها منو بگو اصلا حواسم نیست.
تو چطور شد اومدی اینجا. مگه نمیگفتی از بس کار دارم و خودمم بکشمم بهم مرخصی نمیدن؟ چیشد پلاس شدی اینجا؟!
با ادا پشت چشمی نازک کرد:
+واه واه واه! عوض تشکرته؟! منو بگو بدون اینکه بهم بگه پاشدم اومدم اینجا به این کمک کنم گند نزنه.
-بسه بسه نمیخواد ادا بیای.
جواب منو بده ببینم چیشده؟!
همون جور که یه مشت از پفکی که از اتاق طاها کش رفته بود برمیداشت و سعی داشت با دقت لواشک ترش رو دورش بپیچه با بیخیالی دوباره رو تخت لم داد:
+هیچی نشده بابا.
از شرکت اومدم بیرون.
با چشمای گرد از تعجب بهش نگاه کردم:
-چییی؟!!
انگار که انتظار این صدای بلند رو نداشت که کمی شونه هاش بالا پرید و همون جور که چشم غره ای به خاطر اینکه تمرکزش رو تو پیچیدن پفک لای لواشک بهم ریختم بهم میرفت دهن باز کرد:
+چته بابا ترسیدم.
اومدم بیرون دیگه. خیلی دیگه داشتن عنشو درمیاوردن. هی هیچی نمیگفتم هی بدتر میکردن.مخصوصا اون اقا گاوه.
چون نگاه گیج منو دید با اضافه کردن توضیحی ادامه داد:
+همون کاوه دیگه رئیسم. بترکه ایشالا. هی دارن زور میگن بهم از خودش بگیر تا اون مهندس خیرابی و احمدی.
خودشم که انگار چشماش لیزر داره همچین نگاه میکنه به ادم حس میکنم لختم جلوش. بعضی وقتا فک میکنم دیگه رنگ لباس زیرمم دستشه.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@romam_videochek
#پارت_صد_شصت
***
بالاخره با تشر ترنج از چک کردن خودم برای دهمین بار دست برداشتم. روی صندلی میز توالت و پشت به میز نشسته بودم.
از استرس زیاد گوشت ناخنام رو با دندون میکندم و پام رو عصبی تکون میدادم.
با صدای ترنج که روی تختم لم داده بود به خودم اومدم:
-ها؟چی گفتی؟
+میگم خانم دکتر یه ذره اروم باش بابا.
ننه علیهانه دیگه گودزیلا نیس که. داری میمیری.
دستم رو پایین انداختم و با ناراحتی گفتم:
-چیکار کنم خب دست خودم نیست.
دارم میمیرم از استرس. همش به این فکر میکنم که اگه از من خوشش نیاد چی؟اگه بهم توهین بشه چی؟ اگه سوتی بدم و گند بزنم چی؟
با کلافگی دستم رو روی صورتم گذاشتم.
بالاخره خانم به خودش زحمت داد و از حالت دراز کشیده به نشسته تغییر حالت داد.
+سارا جان عزیزه من. خل و چل.
انقد سخت نگیر. بابا چیزی نمیشه. عوض اینکه به این چیزای منفی فکر کنی و به خودت استرس بدی و اذیت بشی عوضش به این فکر کن که میری اونجا ننه علیهان اون روی گودزیلاتو نمیبینه و عاشق این روی مهربون و خانمت میشه.تازه خواهر و بابای علیهانم که از الان طرف تو ان. علیهانم که پیشته. هان؟ اینجوری بهتر نیست؟
بعد با لبخند و امیدواری بهم خیره شد.
با شک بهش نگاه کردم. دهنم رو چند بار برای گفتن چیزی باز و بسته کردم و اونم با امیدواری زل زده بود بهم که نتیجه حرفاش رو ببینه.
با ناله سرمو توی دستام پنهان کردم:
-نههههه.
نمیشه اصلا. من مطمئنم بدبخت میشم.
ای خدااا!
به طوری که انگار کلا ازم ناامید شده با کلافگی ناله ای کرد و دوباره خودشو رو تخت پهن کرد:
+ای خدااا!
این خر کی بود تو افریدی اخه؟!هدفت از خلق این چی بود؟!
الان واقعا یکتا اینجا نیاز بود دوتا میزد پس سرت عقلت میومد سرجاش.
تو الان به حرفای امیدوار کننده احتیاج نداری به یه کتک مفصل احتیاج داری.
سرش رو به سمت من که با غصه و صورت اویزون و مظلوم خیره اش بودم چرخوند با دیدن قیافم. پوفی کشید و انگار دلش سوخت که دوباره بلند و شد و نشست:
+اصلا ولش. بیا حرف بزنیم حواست پرت بشه استرست یادت بره.
زود باش زر بزن.
خوشحال از موفقیتم به خاطر قیافه مظلومم رو بهش کردم:
-اها منو بگو اصلا حواسم نیست.
تو چطور شد اومدی اینجا. مگه نمیگفتی از بس کار دارم و خودمم بکشمم بهم مرخصی نمیدن؟ چیشد پلاس شدی اینجا؟!
با ادا پشت چشمی نازک کرد:
+واه واه واه! عوض تشکرته؟! منو بگو بدون اینکه بهم بگه پاشدم اومدم اینجا به این کمک کنم گند نزنه.
-بسه بسه نمیخواد ادا بیای.
جواب منو بده ببینم چیشده؟!
همون جور که یه مشت از پفکی که از اتاق طاها کش رفته بود برمیداشت و سعی داشت با دقت لواشک ترش رو دورش بپیچه با بیخیالی دوباره رو تخت لم داد:
+هیچی نشده بابا.
از شرکت اومدم بیرون.
با چشمای گرد از تعجب بهش نگاه کردم:
-چییی؟!!
انگار که انتظار این صدای بلند رو نداشت که کمی شونه هاش بالا پرید و همون جور که چشم غره ای به خاطر اینکه تمرکزش رو تو پیچیدن پفک لای لواشک بهم ریختم بهم میرفت دهن باز کرد:
+چته بابا ترسیدم.
اومدم بیرون دیگه. خیلی دیگه داشتن عنشو درمیاوردن. هی هیچی نمیگفتم هی بدتر میکردن.مخصوصا اون اقا گاوه.
چون نگاه گیج منو دید با اضافه کردن توضیحی ادامه داد:
+همون کاوه دیگه رئیسم. بترکه ایشالا. هی دارن زور میگن بهم از خودش بگیر تا اون مهندس خیرابی و احمدی.
خودشم که انگار چشماش لیزر داره همچین نگاه میکنه به ادم حس میکنم لختم جلوش. بعضی وقتا فک میکنم دیگه رنگ لباس زیرمم دستشه.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@romam_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_شصت_و_یک
تو اون خراب شده هم همه از دَم باهم فامیل با پارتی بازی اومدن. از اولشم خوشم نمیومد از اونجا چیزای جالبی نشنیده بودم. ولی به خاطر اینکه بابای این گاوه دوست بابام بود مجبور شدم برم. یادته که اون موقع ها تازه میخواستم بیام بیرون از خونه اگه قبول نمیکردم بدقلقی میکرد نمیذاشت.
این چند سالم خیلی خوب تحمل کردم. من اصلا نمیتونم زیر زور بمونم. دیگه تحملم تموم شد امروز استفانامه رو پرت کردم تو صورتش قشنگ.
بعد یه لبخند فاتحانه و خوشحالم زد برا خودش.
خم شدم با برداشتن یه مشت پفک پرت کردم تو صورتش:
-خاااک تو سرت.
الان چه غلطی میخوای کنی. کار از کجا میخوای بیاری؟
حتما تا الان به گوش باباتم رسیده از اونجا اومدی بیرون چی میخوای جوابشو بدی؟
پفک هایی که ریخته بودم روش رو کنار زد و با غرغر گفت:
+اه بترکی سارا صبح حموم بودم.
چیکار میخوام کنم دیگه خیلی چیز کنه همه چیو میگم بهش بفهمه دیگه چه خبره.
کارمم هم دیگه نمیخوام برم برا کسی کار کنم.
میخوام خودم بالا سر کار باشم.
یا شرکت میزنم یا هم که میرم شریک یکی میشم دیگه .
فعلا معلوم نیس میخوام از دوران بیکاریم لذت ببرم بخور بخواب تا صبح بیدار موندم. وای چه حالی میده. خیلی وقته دیگه از اینکارا نکردم.
حالا منو ول کنم از یکتا چه خبر انقد درگیر بودم نرسیدم ببینمش.
-یکتام هیچی امروز صبح که حرف میزدیم انگار یکم مریض شده.احتمالا نرفته امروز سرکار.
سری تکون داد و گفت:
+عه پس حتما واجب شد امروز برم پیشش.
تورو راهی کنم میرم سر میزنم بهش.
راستی به مامانت گفتی امروز ناهار کجا میری؟
همون جور که گوشیم رو برای ردی از علیهان چک میکردم جواب دادم:
-قرار بود بهش بگم با تو یا یکتا قرار دارم.
الان که تو اینجایی میگم باهم میریم بیرون دیگه.
با خنده گفت:
+ماشالا سارا خانم.
یه پا دروغگوی قهار شدیا.
ناامید از تماس یا حتی یه پیامک از سمت علیهان سرم رو بلند کردم و همراه با رفتن یه چشم غره گفتم:
-مسخره نکن ترنج. خب چیکار کنم. به خدا خودمم عذاب وجدان میگیرم اذیت میشم وقتی هر دروغی بهشون میگم.
ولی به خدا چاره دیگه ای ندارم یعنی چاره دیگه ای برام نذاشتن.
از بس محدودم کردن گفتن این کارو بکن این کارو نکن.حتی رشته ای میخواستم برمم انتخاب خودشون بود با اینکه خودمم از پزشکی بدم نمیومد ولی خودت که میدونی چقدر دوس داشتم طراحی دوخت بخونم.
نویسنده بشم بنویسم. ولی تمام ذوقم رو از بین بردن. چقدر دوس داشتم کار کنم از همون ۱۷ ۱۸ سالگی ولی نذاشتن که مامانم گفت دختر مگه کار میکنه. بهشم میگفتم من دکتر بشم میخوام بشینم خونه مگه میگفت حالا همون موقع کار میکنی.
حتی بین من و طاها هم با اینکه ازم کوچیک تره فرق میزارن.
اون هرکار بخواد میکنه هرجا بخواد میره هیچ کسم نیست بهش بگه نکن درست نیست در عوض تشویقم میشه.
به خدا منم اصلا دلم نمیخواد اینجوری باشه.
پشیمونی و ناراحتی رو کاملا میتونستم تو چشم ها و صورتش ببینم. از جا بلند شد و با به بغل کشیدن سرم گفت:
+ببخشید سارا جونم.
نمیخواستم ناراحتت کنم. خواستم شوخی کنیم.
ناراحت نباش.همه چی درست میشه.
بعد چند دقیقه از بغلش بیرون اومدم و با خنده گفتم:
-باشه حالا ببخالش.
جو هندی شد.
هردو شروع به خندیدن کردیم. چند دقیقه ای به حرف زدن و چرت و پرت گفتن گذشت که دیگه نتونستم تحمل و کنم و با گرفتن شماره علیهان گوشی رو روی گوشم گذاشتم.
نیم ساعتی از وقتی که گفته بود میاد دنبالم گذشته بود هنوز هیچ خبری ازش نبود.
بعد از خوردن چند بوق بالاخره جواب داد.
+الو؟
با شنیدن صدای یه زن شوکه شدم با تعجب گوشی رو جلوی صورتم گرفتم تا از اینکه شماره رو درست گرفتم مطمئن بشم. ترنج هم از اون ور بال بال میزد تا بفهمه چی شده.
با صدای الو الو گفتن های زن به خودم اومدم:
-الو؟سلام.
من با تلفن علیهان خانی زاده تماس گرفتم.
+سلام خانم.
اینجا بیمارستان.....هست. ایشون تصادف کردن.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
#پارت_صد_شصت_و_یک
تو اون خراب شده هم همه از دَم باهم فامیل با پارتی بازی اومدن. از اولشم خوشم نمیومد از اونجا چیزای جالبی نشنیده بودم. ولی به خاطر اینکه بابای این گاوه دوست بابام بود مجبور شدم برم. یادته که اون موقع ها تازه میخواستم بیام بیرون از خونه اگه قبول نمیکردم بدقلقی میکرد نمیذاشت.
این چند سالم خیلی خوب تحمل کردم. من اصلا نمیتونم زیر زور بمونم. دیگه تحملم تموم شد امروز استفانامه رو پرت کردم تو صورتش قشنگ.
بعد یه لبخند فاتحانه و خوشحالم زد برا خودش.
خم شدم با برداشتن یه مشت پفک پرت کردم تو صورتش:
-خاااک تو سرت.
الان چه غلطی میخوای کنی. کار از کجا میخوای بیاری؟
حتما تا الان به گوش باباتم رسیده از اونجا اومدی بیرون چی میخوای جوابشو بدی؟
پفک هایی که ریخته بودم روش رو کنار زد و با غرغر گفت:
+اه بترکی سارا صبح حموم بودم.
چیکار میخوام کنم دیگه خیلی چیز کنه همه چیو میگم بهش بفهمه دیگه چه خبره.
کارمم هم دیگه نمیخوام برم برا کسی کار کنم.
میخوام خودم بالا سر کار باشم.
یا شرکت میزنم یا هم که میرم شریک یکی میشم دیگه .
فعلا معلوم نیس میخوام از دوران بیکاریم لذت ببرم بخور بخواب تا صبح بیدار موندم. وای چه حالی میده. خیلی وقته دیگه از اینکارا نکردم.
حالا منو ول کنم از یکتا چه خبر انقد درگیر بودم نرسیدم ببینمش.
-یکتام هیچی امروز صبح که حرف میزدیم انگار یکم مریض شده.احتمالا نرفته امروز سرکار.
سری تکون داد و گفت:
+عه پس حتما واجب شد امروز برم پیشش.
تورو راهی کنم میرم سر میزنم بهش.
راستی به مامانت گفتی امروز ناهار کجا میری؟
همون جور که گوشیم رو برای ردی از علیهان چک میکردم جواب دادم:
-قرار بود بهش بگم با تو یا یکتا قرار دارم.
الان که تو اینجایی میگم باهم میریم بیرون دیگه.
با خنده گفت:
+ماشالا سارا خانم.
یه پا دروغگوی قهار شدیا.
ناامید از تماس یا حتی یه پیامک از سمت علیهان سرم رو بلند کردم و همراه با رفتن یه چشم غره گفتم:
-مسخره نکن ترنج. خب چیکار کنم. به خدا خودمم عذاب وجدان میگیرم اذیت میشم وقتی هر دروغی بهشون میگم.
ولی به خدا چاره دیگه ای ندارم یعنی چاره دیگه ای برام نذاشتن.
از بس محدودم کردن گفتن این کارو بکن این کارو نکن.حتی رشته ای میخواستم برمم انتخاب خودشون بود با اینکه خودمم از پزشکی بدم نمیومد ولی خودت که میدونی چقدر دوس داشتم طراحی دوخت بخونم.
نویسنده بشم بنویسم. ولی تمام ذوقم رو از بین بردن. چقدر دوس داشتم کار کنم از همون ۱۷ ۱۸ سالگی ولی نذاشتن که مامانم گفت دختر مگه کار میکنه. بهشم میگفتم من دکتر بشم میخوام بشینم خونه مگه میگفت حالا همون موقع کار میکنی.
حتی بین من و طاها هم با اینکه ازم کوچیک تره فرق میزارن.
اون هرکار بخواد میکنه هرجا بخواد میره هیچ کسم نیست بهش بگه نکن درست نیست در عوض تشویقم میشه.
به خدا منم اصلا دلم نمیخواد اینجوری باشه.
پشیمونی و ناراحتی رو کاملا میتونستم تو چشم ها و صورتش ببینم. از جا بلند شد و با به بغل کشیدن سرم گفت:
+ببخشید سارا جونم.
نمیخواستم ناراحتت کنم. خواستم شوخی کنیم.
ناراحت نباش.همه چی درست میشه.
بعد چند دقیقه از بغلش بیرون اومدم و با خنده گفتم:
-باشه حالا ببخالش.
جو هندی شد.
هردو شروع به خندیدن کردیم. چند دقیقه ای به حرف زدن و چرت و پرت گفتن گذشت که دیگه نتونستم تحمل و کنم و با گرفتن شماره علیهان گوشی رو روی گوشم گذاشتم.
نیم ساعتی از وقتی که گفته بود میاد دنبالم گذشته بود هنوز هیچ خبری ازش نبود.
بعد از خوردن چند بوق بالاخره جواب داد.
+الو؟
با شنیدن صدای یه زن شوکه شدم با تعجب گوشی رو جلوی صورتم گرفتم تا از اینکه شماره رو درست گرفتم مطمئن بشم. ترنج هم از اون ور بال بال میزد تا بفهمه چی شده.
با صدای الو الو گفتن های زن به خودم اومدم:
-الو؟سلام.
من با تلفن علیهان خانی زاده تماس گرفتم.
+سلام خانم.
اینجا بیمارستان.....هست. ایشون تصادف کردن.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_شصت_و_دو
با شنیدن کلمه تصادف حس کردم روح از بدنم بیرون رفت. با هزار بدبختی تونستم حرف بزنم:
-ت..تص..تصاد..ف؟!!
+بله.
شما چه نسبتی با ایشون دارید؟
همسرشون هستید؟ شمارتون به اسم خانمم ذخیره شده.
حس میکردم قدرت تکلمم رو از دست دادم. اصلا حس میکردم دیگه حتی قدرت نفس کشیدنمم ازم گرفته شده.
ترنج گوشی رو از دستم کشید و شروع به صحبت کرد.
هیچی نمیفهمیدم.
زمان برام تو اون لحظه ایستاده بود.
نه نفهمیدم ترنج با اون خانم احتمالا پرستار چه حرفی زده نه اینو که چه جوری بلند شدم تا با ترنج همراه بشم نه حتی اینکه ترنج چه جوری تونست از دست مامان قسر در بره که گیر نده بهمون.
تنها زمانی به خودم اومدم که دیدم دوتا خانم پشت اتاق عمل روی صندلی های بیمارستان نشستن و درحال گریه کردنن و زمزمه علیهان گفتن و پسرم گفتن هاشون لحظه ای قطع نمیشه و دوتا مرد دیگه سعی در اروم کردن اون ها داشتن.
با فکر به اینکه کسی که پشت این در داره عمل میشه علیهان منه توان رو از تنم برد.
جوری که نتونستم بایستم و زانوهام نتونست وزنم رو تحمل کنه و تا شد.
قبل از اینکه روی زمین بیوفتم ترنج سریع دست زیر بغلم انداخت و نگم داشت و بعد روی یکی از صندلی های ابی رنگ بیمارستان نشوندم.
تو اون لحظه اون صندلی های پلاستیکی ابی رنگ بیمارستان که بار ها تو بیمارستان خودمونم نمونه اش رو دیده بودم.
تبدیل به بدترین و نفرت انگیز ترین صندلی های دنیا شده بودن.
با گرفته شدن لیوان ابی جلوی دهنم. نگاهم رو بالا کشیدم و به صورت نگران و پریشون ترنج نگاه کردم.
+سارا جونم عزیزم بیا این اب قندو بخور. فشارت افتاده. بخور وگرنه مجبور میشی بری زیر سرم ها.
فقط به خاطر اینکه بتونم سرپا بمونم و مجبور به دور شدن از علیهان نشم دهنم رو باز کردم.حتی توان گرفتن لیوان یکبارمصرف سبک روهم نداشتم با کمک ترنج چند قلوپی از اب قند خوردم حس کردم حالم بهترشده.
-ترنج..برو..برو بپرس چه خبره؟
علیهان چش شده؟
با انداختن نگاه ناراحتی بهم به سمت پرستاری که حالا دورش توسط خانواده علیهان گرفته شده بود رفت.
ولی به ثانیه نکشید که پرستار چیزی بهشون گفت و رفت. احتمالا بهشون گفته بود که دکتر خودش میاد و توضیح میده.
همون طور که حدس زدم همون لحظه دکتر از بیرون اومد. خانم میانسالی که همچنان درحال گریه کردن بود احتمالا مادر علیهان بود با دیدن دکتر سریع به سمتش رفت و بقیشون هم به دنبالش.
ترنج هم کمی عقب ایستاده بود تا بعد از اونا بتونه با دکتر حرف بزنه.
نمیتونستم صبر کنم. طاقت نیاوردم و خودم از جا بلند شدم.هیچ کدومشون برام مهم نبود فقط میخواستم از حال جونم باخبر بشم.
ترنج با نزدیک شدنم با تعجب بهم نگاه کرد.اروم و زیرلب گفت:
+سارا تو کجا میای؟!...
نذاشتم ادامه بده و جلو رفتم.اونم دید اگه ادامه هم بده تاثیری نداره با گرفتن دستم همراهیم کرد.
جلوتر رفتم نزدیک طوری که بتونم حرفاشون رو بشنوم ایستادم.
+اقای دکتر...حال پسرم چطوره؟
تروخدا بگید خوب میشه؟
دکتر که مرد میانسالی بود با ارامش و خونسردی جوری که معلوم بود با تمام این صحنه ها بارها و حتی بدتر هم رو به رو میشه گفت:
+اروم باشید لطفا.
عمل موفقیت امیز بود. تونستیم جلوی خونریزی رو بگیریم.
فعلا بیهوش هستن تا چند دقیقه هم به بخش منتقل میشن.
نظرقطعی رو میتونیم وقتی بهوش اومدن بدیم.
بعد رفتن دکتر بغضم شکست و اشکام پایین ریخت.تو بغل ترنج کشیده شدم و سرم روی شونش قرار گرفت دستش به نوازش پشتم کشیده شد.
-خداروشکر..خداروشکر.
همین کلمه بود که هی به طور زمزمه وار زیرلب با گریه میگفتم.
+هیش اروم.
تموم شد دیگه. دیدی که حال علیهانم خوبه عملشم موفقیت امیز بود تا چند ساعت دیگه هم بهوش میاد.
بعد تورو ببینه از دست ما شاکی میشه که چرا حواستون به خانم من نبوده. تازه این قیافه داغونتم ببینه پا به فرار میزاره ها دیگه تو میمونی و بی شوهری.
از حرفاش خندم گرفت و تک خنده ای زدم.بعد اروم از بغلش بیرون اومدم. با کشیدن پشت دستام به صورتم اشکام رو پاک کردم.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
#پارت_صد_شصت_و_دو
با شنیدن کلمه تصادف حس کردم روح از بدنم بیرون رفت. با هزار بدبختی تونستم حرف بزنم:
-ت..تص..تصاد..ف؟!!
+بله.
شما چه نسبتی با ایشون دارید؟
همسرشون هستید؟ شمارتون به اسم خانمم ذخیره شده.
حس میکردم قدرت تکلمم رو از دست دادم. اصلا حس میکردم دیگه حتی قدرت نفس کشیدنمم ازم گرفته شده.
ترنج گوشی رو از دستم کشید و شروع به صحبت کرد.
هیچی نمیفهمیدم.
زمان برام تو اون لحظه ایستاده بود.
نه نفهمیدم ترنج با اون خانم احتمالا پرستار چه حرفی زده نه اینو که چه جوری بلند شدم تا با ترنج همراه بشم نه حتی اینکه ترنج چه جوری تونست از دست مامان قسر در بره که گیر نده بهمون.
تنها زمانی به خودم اومدم که دیدم دوتا خانم پشت اتاق عمل روی صندلی های بیمارستان نشستن و درحال گریه کردنن و زمزمه علیهان گفتن و پسرم گفتن هاشون لحظه ای قطع نمیشه و دوتا مرد دیگه سعی در اروم کردن اون ها داشتن.
با فکر به اینکه کسی که پشت این در داره عمل میشه علیهان منه توان رو از تنم برد.
جوری که نتونستم بایستم و زانوهام نتونست وزنم رو تحمل کنه و تا شد.
قبل از اینکه روی زمین بیوفتم ترنج سریع دست زیر بغلم انداخت و نگم داشت و بعد روی یکی از صندلی های ابی رنگ بیمارستان نشوندم.
تو اون لحظه اون صندلی های پلاستیکی ابی رنگ بیمارستان که بار ها تو بیمارستان خودمونم نمونه اش رو دیده بودم.
تبدیل به بدترین و نفرت انگیز ترین صندلی های دنیا شده بودن.
با گرفته شدن لیوان ابی جلوی دهنم. نگاهم رو بالا کشیدم و به صورت نگران و پریشون ترنج نگاه کردم.
+سارا جونم عزیزم بیا این اب قندو بخور. فشارت افتاده. بخور وگرنه مجبور میشی بری زیر سرم ها.
فقط به خاطر اینکه بتونم سرپا بمونم و مجبور به دور شدن از علیهان نشم دهنم رو باز کردم.حتی توان گرفتن لیوان یکبارمصرف سبک روهم نداشتم با کمک ترنج چند قلوپی از اب قند خوردم حس کردم حالم بهترشده.
-ترنج..برو..برو بپرس چه خبره؟
علیهان چش شده؟
با انداختن نگاه ناراحتی بهم به سمت پرستاری که حالا دورش توسط خانواده علیهان گرفته شده بود رفت.
ولی به ثانیه نکشید که پرستار چیزی بهشون گفت و رفت. احتمالا بهشون گفته بود که دکتر خودش میاد و توضیح میده.
همون طور که حدس زدم همون لحظه دکتر از بیرون اومد. خانم میانسالی که همچنان درحال گریه کردن بود احتمالا مادر علیهان بود با دیدن دکتر سریع به سمتش رفت و بقیشون هم به دنبالش.
ترنج هم کمی عقب ایستاده بود تا بعد از اونا بتونه با دکتر حرف بزنه.
نمیتونستم صبر کنم. طاقت نیاوردم و خودم از جا بلند شدم.هیچ کدومشون برام مهم نبود فقط میخواستم از حال جونم باخبر بشم.
ترنج با نزدیک شدنم با تعجب بهم نگاه کرد.اروم و زیرلب گفت:
+سارا تو کجا میای؟!...
نذاشتم ادامه بده و جلو رفتم.اونم دید اگه ادامه هم بده تاثیری نداره با گرفتن دستم همراهیم کرد.
جلوتر رفتم نزدیک طوری که بتونم حرفاشون رو بشنوم ایستادم.
+اقای دکتر...حال پسرم چطوره؟
تروخدا بگید خوب میشه؟
دکتر که مرد میانسالی بود با ارامش و خونسردی جوری که معلوم بود با تمام این صحنه ها بارها و حتی بدتر هم رو به رو میشه گفت:
+اروم باشید لطفا.
عمل موفقیت امیز بود. تونستیم جلوی خونریزی رو بگیریم.
فعلا بیهوش هستن تا چند دقیقه هم به بخش منتقل میشن.
نظرقطعی رو میتونیم وقتی بهوش اومدن بدیم.
بعد رفتن دکتر بغضم شکست و اشکام پایین ریخت.تو بغل ترنج کشیده شدم و سرم روی شونش قرار گرفت دستش به نوازش پشتم کشیده شد.
-خداروشکر..خداروشکر.
همین کلمه بود که هی به طور زمزمه وار زیرلب با گریه میگفتم.
+هیش اروم.
تموم شد دیگه. دیدی که حال علیهانم خوبه عملشم موفقیت امیز بود تا چند ساعت دیگه هم بهوش میاد.
بعد تورو ببینه از دست ما شاکی میشه که چرا حواستون به خانم من نبوده. تازه این قیافه داغونتم ببینه پا به فرار میزاره ها دیگه تو میمونی و بی شوهری.
از حرفاش خندم گرفت و تک خنده ای زدم.بعد اروم از بغلش بیرون اومدم. با کشیدن پشت دستام به صورتم اشکام رو پاک کردم.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_شصت_و_سه
با صدای ترنج سرم رو بالا اوردم.
+امیرعلی هم اومد.
وقتی نگاه منتظر منو روی خودش دید ادامه داد:
+تا رسیدیم اینجا زنگ زدم بهش که اونم بیاد.
سری تکون دادم.
امیرعلی با چهره ای که نگرانی ازش میبارید بهمون رسید.
+چی شده؟
علیهان خوبه؟
دماغم رو بالا کشیدم و برای اینکه بدبخت یه وقت سکته نکنه گفتم:
-نگران نباش.معلوم نیس این دختره دیوونه چه جوری خبر داده که داری سکته میکنی.
علیهان تصادف کرده بود....
با صدایی که حالا دوباره از یاداوری این موضوع بغض الود شده بود ادامه دادم:
-الان عملش تموم شد. دکترش گفت عملش موفقیت امیزبود.حالش خوبه فقط باید منتظر شیم بهوش بیاد تا نظر نهایی رو همون موقع بدن.
با کلافگی دستی روی صورتش کشید:
+اخه..اخه چه جوری تصادف کرد؟!
دستی زیر چشمام کشیدم و اینبار ترنج با گذاشتن دستش روی بازوی امیرعلی گفت:
+ما هم خبر نداریم.
امروز قرار بود علیهان و سارا برن دیدن خانواده علیهان.
چون علیهان دیر کرد سارا زنگ زد بهش که پرستار برداشت گفت تصادف کرده اوردنش اینجا.ماهم اومدین دیدیم خانواده علیهان هم اینجان.
باید منتظرشیم بهوش بیاد.
سری تکون داد و گفت:
+باش پس بیایید بریم پیش اونا.
شما اشنا شدین باهاشون؟!
هردو سری به نشونه نه تکون دادیم و ترنج جواب داد:
-نه بابا! از بس با ترس و هول اومدیم اینجا و هم حال ما و اونا درس درمون نبود اصلا وقت فکر کردن به این چیزا رو نداشتیم.
امیرعلی همون سمت که بهش نشون داده بودیم جلوتر میرفت و ماهم مثل جوجه دنبالش.
با رسیدن به خانواده علیهان ناخودآگاه دستم سمت به شالم میره و درستش می کنم. کاش قبل از اینکه پیششون می اومدیم صورتم رو یه ابی میزدم.
امیرعلی نزدیکشون میشه و باهاشون احوال پرسی می کنه بعد سرش رو به سمت ما برمی گردونه و به من میگه که نزدیک بشم.
از استرس نمی دونستم چیکار کنم همون جور یه جا وایساده بودم، ترنج هولم میده به جلو که کاملا با چند قدم دیگه ام بهشون نزدیک میشم.
+خاله،عمو،امروز قرار بود بهتر و تو جو صمیمی تری باهن آشنا بشید اما حالا قسمت شد اینجا هم دیگه رو ملاقات کنید. ایشون سارا خانم، همون دختری که علیهان تعریفش رو کرده بود.
با این حرف امیرعلی مامان علیهان با نگاه بدی بهم تشر میزنه و میگه:
+دختره بی حیا. چطور روت میشه بیای جلوی ما بایستی.
به خاطر تو پسرم رو تخت بیمارستان افتاده.
فقط به خاطر اینکه امروز میخواست تورو بیاره پیش ما.
بعد این حرفاش به گریه میوفته.
با حرفاش خردم کرده بود.درسته نشون نمیدادم ولی از همون اول هم این فکر موذی که شاید من باعث تصادف علیهان شدم توی ذهنم بود و حالا،با این حرفا خیلی پررنگ تر شده بودن.
سرم رو پایین می ندازم و جلوی قطره های اشکی که میخواستن بیان بیرون رو میگیرم.
+مامان این چه حرفیه میزنی آخه، چه ربطی به این دختر از خدا بی خبر داره زشته این حرفا به خودت بیا.
سرم رو بالا میارم و با چشمام به دنبال صدا میگردم که با زنی جوون چشم تو چشم میشم.
انگاری خواهر علیهان بود، از حرفی که زد و جوری که انگار برای دفاع از من بود لبخندی رو لبم میشینه.
دیگه سکوت در برابر این خانواده بس بود پس زبون باز می کنم و میگم:
-من هم شاید بیشتر از شما نه، ولی به اندازه شما از این اتفاق ناراحتم و دارم نابود میشم و چشمم به دنبال هر نشونه ای که ازش خبر سلامتی و بهوش اومدنش بیاد.
پس لطفا جوری رفتار نکنید که انگار من اینجا مقصرم. منم علیهان رو بیشتر از جونم دوسش دارم.
با حس هر لحظه سرباز کردن بغض بزرگ تو گلوم.ادامه نمیدم و با گفتن ببخشیدی زیر لب دستم رو جلوی دهنم میگیرم و با برگشتن به عقب ازشون دور میشم.
و صدای تق تق کفشی که میومد نشون میداد ترنج با عجله داره پشت سرم میاد.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
#پارت_صد_شصت_و_سه
با صدای ترنج سرم رو بالا اوردم.
+امیرعلی هم اومد.
وقتی نگاه منتظر منو روی خودش دید ادامه داد:
+تا رسیدیم اینجا زنگ زدم بهش که اونم بیاد.
سری تکون دادم.
امیرعلی با چهره ای که نگرانی ازش میبارید بهمون رسید.
+چی شده؟
علیهان خوبه؟
دماغم رو بالا کشیدم و برای اینکه بدبخت یه وقت سکته نکنه گفتم:
-نگران نباش.معلوم نیس این دختره دیوونه چه جوری خبر داده که داری سکته میکنی.
علیهان تصادف کرده بود....
با صدایی که حالا دوباره از یاداوری این موضوع بغض الود شده بود ادامه دادم:
-الان عملش تموم شد. دکترش گفت عملش موفقیت امیزبود.حالش خوبه فقط باید منتظر شیم بهوش بیاد تا نظر نهایی رو همون موقع بدن.
با کلافگی دستی روی صورتش کشید:
+اخه..اخه چه جوری تصادف کرد؟!
دستی زیر چشمام کشیدم و اینبار ترنج با گذاشتن دستش روی بازوی امیرعلی گفت:
+ما هم خبر نداریم.
امروز قرار بود علیهان و سارا برن دیدن خانواده علیهان.
چون علیهان دیر کرد سارا زنگ زد بهش که پرستار برداشت گفت تصادف کرده اوردنش اینجا.ماهم اومدین دیدیم خانواده علیهان هم اینجان.
باید منتظرشیم بهوش بیاد.
سری تکون داد و گفت:
+باش پس بیایید بریم پیش اونا.
شما اشنا شدین باهاشون؟!
هردو سری به نشونه نه تکون دادیم و ترنج جواب داد:
-نه بابا! از بس با ترس و هول اومدیم اینجا و هم حال ما و اونا درس درمون نبود اصلا وقت فکر کردن به این چیزا رو نداشتیم.
امیرعلی همون سمت که بهش نشون داده بودیم جلوتر میرفت و ماهم مثل جوجه دنبالش.
با رسیدن به خانواده علیهان ناخودآگاه دستم سمت به شالم میره و درستش می کنم. کاش قبل از اینکه پیششون می اومدیم صورتم رو یه ابی میزدم.
امیرعلی نزدیکشون میشه و باهاشون احوال پرسی می کنه بعد سرش رو به سمت ما برمی گردونه و به من میگه که نزدیک بشم.
از استرس نمی دونستم چیکار کنم همون جور یه جا وایساده بودم، ترنج هولم میده به جلو که کاملا با چند قدم دیگه ام بهشون نزدیک میشم.
+خاله،عمو،امروز قرار بود بهتر و تو جو صمیمی تری باهن آشنا بشید اما حالا قسمت شد اینجا هم دیگه رو ملاقات کنید. ایشون سارا خانم، همون دختری که علیهان تعریفش رو کرده بود.
با این حرف امیرعلی مامان علیهان با نگاه بدی بهم تشر میزنه و میگه:
+دختره بی حیا. چطور روت میشه بیای جلوی ما بایستی.
به خاطر تو پسرم رو تخت بیمارستان افتاده.
فقط به خاطر اینکه امروز میخواست تورو بیاره پیش ما.
بعد این حرفاش به گریه میوفته.
با حرفاش خردم کرده بود.درسته نشون نمیدادم ولی از همون اول هم این فکر موذی که شاید من باعث تصادف علیهان شدم توی ذهنم بود و حالا،با این حرفا خیلی پررنگ تر شده بودن.
سرم رو پایین می ندازم و جلوی قطره های اشکی که میخواستن بیان بیرون رو میگیرم.
+مامان این چه حرفیه میزنی آخه، چه ربطی به این دختر از خدا بی خبر داره زشته این حرفا به خودت بیا.
سرم رو بالا میارم و با چشمام به دنبال صدا میگردم که با زنی جوون چشم تو چشم میشم.
انگاری خواهر علیهان بود، از حرفی که زد و جوری که انگار برای دفاع از من بود لبخندی رو لبم میشینه.
دیگه سکوت در برابر این خانواده بس بود پس زبون باز می کنم و میگم:
-من هم شاید بیشتر از شما نه، ولی به اندازه شما از این اتفاق ناراحتم و دارم نابود میشم و چشمم به دنبال هر نشونه ای که ازش خبر سلامتی و بهوش اومدنش بیاد.
پس لطفا جوری رفتار نکنید که انگار من اینجا مقصرم. منم علیهان رو بیشتر از جونم دوسش دارم.
با حس هر لحظه سرباز کردن بغض بزرگ تو گلوم.ادامه نمیدم و با گفتن ببخشیدی زیر لب دستم رو جلوی دهنم میگیرم و با برگشتن به عقب ازشون دور میشم.
و صدای تق تق کفشی که میومد نشون میداد ترنج با عجله داره پشت سرم میاد.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_شصت_و_پنج
بدون اینکه بزاره چیزی بگم گوشی رو قطع می کنه.
از این حجم از فشار واقعا داشتم دیوونه می شدم و دوست داشتم سرمو به یه جایی بکوبم.
ترنج سکوت رو میشکنه و میگه:
+سارا میخوای بری خونه چون الان حالتم خوب نیست، ممکنه امشبم دیر بری و مامانت بدتر لج کنه.
دستم رو به سرم میزارم و اصلا دلم نمیخواست وقتی علیهان اینجاست خونه برم.
ولی مامان رو چیکار کنم نرم مطمئنم میکشه منو ایندفعه دیر برم.
کیفم رو روی شونه ام میندازم و ناچار و ناراضی بلند میشم.
ترنجم رو به روی من وایمیسه و بغلم میکنه:
+افرین برو خونه مطمئنم الان بری این میگرنت باز شروع میکنه قرصتو بخوری هاا، بعدشم با مامانت دهن به دهن نزار خب؟
با صدای گرفته ام میگم:
+باشه ممنون. حتما هرچی شد بهم خبر بدی هاا
ازم جدا میشه و با لحن مسخره ای میگه:
-بیا برو ببینم به من امر و نهی میکنه امیرعلی و من هستیم دیگه برو گمشو راحتمون بزار.
این علیهانم بلکه اینجا از دستت راحت باشه.
اگه تو موقعیت دیگه ای بودیم حتما با این حرفش یه پس سری بهش میزدمو و جوابشو میدادم ولی الان نه حس و حالشو داشتم و نه توانشو.
خداحافظی کردیم و برگشتم تا از بیمارستان خارج بشم که صدام زد.
به سمتش برگشتم و اون با لحنی که با لحن مسخره قبلش فاصله داشت و لبخند مهربونی گفت:
+بهت افتخار میکنم.
همین لحن محکم و مهربون و صادق وجودم رو پر از حس خوب کرد.منم بهش لبخندی زدم و با تکون دادن سرم ازش دور شدم.
***********
قبل از اینکه از آسانسور بیرون بیام قیافم رو درست می کنم و بعد به سمت در میرم.
در رو با کلید باز می کنم و وارد خونه میشم، مامان انگار منتظر بود که من در رو باز کنم که از آشپزخونه به تندی بیرون میاد.
با صورت خشمگین به سمتم میاد و میگه:
+چرا انقدر دیر کردی هاا؟
عمت اینا اومدن تو پذیرایی نشستن. زود برو پیششون.
واییی مامان که از حال دخترت خبر نداری و اینجور داری بهش زور میگی. دیگه توان وایسادن و به حرف گوش کردن نداشتم.
-مامان میشه تمومش کنی!
دیگه خستم کردی همش گیر الکی اه!سرم درد میکنه میخوام برم تو اتاقم گیر نده بهم.
+بسه بسه پشت تلفنم کنار اون دوستت زیاد جو گرفتت. واسه من بلبل زبونی کردی.
زود باش برو
بدون هیچ حرفی در رو میبندم و از کنار مامان میگذرم و وارد پذیرایی میشم.
بعد از احوال پرسی با عمه اینا و شنیدن تیکه های عمه که البته اینبار بدون جواب نموندن، جوری حتی بقیه هم متعجب بهم نگاه میکردن و گرفتن لقب بی ادب و دختر بی حیا راهی به بهونه میگرنم راهی اتاقم شدم.
برای امروز دیگه بسم بود ظریفتم تکمیل شد دیگه توان سر و کله زدن با ادمای بیرون اتاق رو نداشتم.
با انداختن یه قرص مسکن قوی و فقط با دراوردن مانتوم و شالم بعد از خاموش کردن اتاق و قفل کردن در و با یه پیامک از حال علیهان با خبر شدن خودم رو روی تخت پرت کردم و سعی کردم بخوابم.
مامان و بابا و حتی طاها چندباری جلوی در اتاقم اومدن ولی وقتی جوابی دریافت نکردن رفتن.
موقع فرو رفتن تو دنیای خواب اخرین چیزی که شنیدم صدای تهدید های مامان بود که اروم و به قول خودش برای حفظ ابروش از پشت در میگفت.
************
^علیهان^
اروم چشمام رو باز کردم. با خوردن نور شدیدی به چشمام دوباره بستمشون. صدای پای کسی اومد و بعد صدای خاموش شدن چراغ انگار شخص توی اتاق متوجه اذیت شدن چشمام شد و بعد صداش بلند شد:
+چراغو خاموش کردم علیهان میتونی چشماتو باز کنی.
اروم چشمام رو باز کرد و بهش نگاه کردم. سعی کردم چیزی بگم ولی به خاطر خشکی گلوم نتونستم.
با لب زدن ازش طلب اب کردم.
+ نمیتونی اب بخوری.
دکتر گفته فعلا نمیشه.
بعد به سمت میز کوچیک کنار تخت رفت و با برداشتن دستمال کاغذی و خیس کردنش به سمتم اومد روی لبم کشید تا خشکیش برطرف بشه.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
#پارت_صد_شصت_و_پنج
بدون اینکه بزاره چیزی بگم گوشی رو قطع می کنه.
از این حجم از فشار واقعا داشتم دیوونه می شدم و دوست داشتم سرمو به یه جایی بکوبم.
ترنج سکوت رو میشکنه و میگه:
+سارا میخوای بری خونه چون الان حالتم خوب نیست، ممکنه امشبم دیر بری و مامانت بدتر لج کنه.
دستم رو به سرم میزارم و اصلا دلم نمیخواست وقتی علیهان اینجاست خونه برم.
ولی مامان رو چیکار کنم نرم مطمئنم میکشه منو ایندفعه دیر برم.
کیفم رو روی شونه ام میندازم و ناچار و ناراضی بلند میشم.
ترنجم رو به روی من وایمیسه و بغلم میکنه:
+افرین برو خونه مطمئنم الان بری این میگرنت باز شروع میکنه قرصتو بخوری هاا، بعدشم با مامانت دهن به دهن نزار خب؟
با صدای گرفته ام میگم:
+باشه ممنون. حتما هرچی شد بهم خبر بدی هاا
ازم جدا میشه و با لحن مسخره ای میگه:
-بیا برو ببینم به من امر و نهی میکنه امیرعلی و من هستیم دیگه برو گمشو راحتمون بزار.
این علیهانم بلکه اینجا از دستت راحت باشه.
اگه تو موقعیت دیگه ای بودیم حتما با این حرفش یه پس سری بهش میزدمو و جوابشو میدادم ولی الان نه حس و حالشو داشتم و نه توانشو.
خداحافظی کردیم و برگشتم تا از بیمارستان خارج بشم که صدام زد.
به سمتش برگشتم و اون با لحنی که با لحن مسخره قبلش فاصله داشت و لبخند مهربونی گفت:
+بهت افتخار میکنم.
همین لحن محکم و مهربون و صادق وجودم رو پر از حس خوب کرد.منم بهش لبخندی زدم و با تکون دادن سرم ازش دور شدم.
***********
قبل از اینکه از آسانسور بیرون بیام قیافم رو درست می کنم و بعد به سمت در میرم.
در رو با کلید باز می کنم و وارد خونه میشم، مامان انگار منتظر بود که من در رو باز کنم که از آشپزخونه به تندی بیرون میاد.
با صورت خشمگین به سمتم میاد و میگه:
+چرا انقدر دیر کردی هاا؟
عمت اینا اومدن تو پذیرایی نشستن. زود برو پیششون.
واییی مامان که از حال دخترت خبر نداری و اینجور داری بهش زور میگی. دیگه توان وایسادن و به حرف گوش کردن نداشتم.
-مامان میشه تمومش کنی!
دیگه خستم کردی همش گیر الکی اه!سرم درد میکنه میخوام برم تو اتاقم گیر نده بهم.
+بسه بسه پشت تلفنم کنار اون دوستت زیاد جو گرفتت. واسه من بلبل زبونی کردی.
زود باش برو
بدون هیچ حرفی در رو میبندم و از کنار مامان میگذرم و وارد پذیرایی میشم.
بعد از احوال پرسی با عمه اینا و شنیدن تیکه های عمه که البته اینبار بدون جواب نموندن، جوری حتی بقیه هم متعجب بهم نگاه میکردن و گرفتن لقب بی ادب و دختر بی حیا راهی به بهونه میگرنم راهی اتاقم شدم.
برای امروز دیگه بسم بود ظریفتم تکمیل شد دیگه توان سر و کله زدن با ادمای بیرون اتاق رو نداشتم.
با انداختن یه قرص مسکن قوی و فقط با دراوردن مانتوم و شالم بعد از خاموش کردن اتاق و قفل کردن در و با یه پیامک از حال علیهان با خبر شدن خودم رو روی تخت پرت کردم و سعی کردم بخوابم.
مامان و بابا و حتی طاها چندباری جلوی در اتاقم اومدن ولی وقتی جوابی دریافت نکردن رفتن.
موقع فرو رفتن تو دنیای خواب اخرین چیزی که شنیدم صدای تهدید های مامان بود که اروم و به قول خودش برای حفظ ابروش از پشت در میگفت.
************
^علیهان^
اروم چشمام رو باز کردم. با خوردن نور شدیدی به چشمام دوباره بستمشون. صدای پای کسی اومد و بعد صدای خاموش شدن چراغ انگار شخص توی اتاق متوجه اذیت شدن چشمام شد و بعد صداش بلند شد:
+چراغو خاموش کردم علیهان میتونی چشماتو باز کنی.
اروم چشمام رو باز کرد و بهش نگاه کردم. سعی کردم چیزی بگم ولی به خاطر خشکی گلوم نتونستم.
با لب زدن ازش طلب اب کردم.
+ نمیتونی اب بخوری.
دکتر گفته فعلا نمیشه.
بعد به سمت میز کوچیک کنار تخت رفت و با برداشتن دستمال کاغذی و خیس کردنش به سمتم اومد روی لبم کشید تا خشکیش برطرف بشه.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
نام رمان:ویدئو چک
#پارت_صد_شصت_و_شیش
با کنار کشیدنش رو بهش میکنم و با صدای خشداری میگم:
-کی من رو اورده اینجا؟ تو از کجا خبر دار شدی من اینجام؟
صندلی رو کنارم می زاره و میشینه با کمی مکث میگه:
+انگار کسایی که اونجا بودن به اورژانس زنگ زدن اوردنت، به منم ترنج زنگ زد و فهمیدم. همه رو نگران خودت کردی از مامانت بگیر تا سارا.
-الان کجان؟ چقدر بیهوش بودم؟
+مامانت که از بس پشت اتاق عمل گربه کرد که فشارش افتاد و سرم بستن بهش و حالش خوب شد به زور بردنش خونه.
چون وقت ملاقات نیست بابات و عطیه خانم و همسرش هم رفتن خونه من اصرار کردم که شبو بمونم پیشت.
ترنج هم تا یکم پیش اینجا بود رفت. بعدشم ۶ساعتی هست که بیهوشی.
شش ساعت؟!!
قرار بود که امشب با سارا بریم خونه ما که با اون تصادف کذایی نشد. با یاد اوری چیزی رو بهش میکنم و میگم:
-مامان و سارا همو دیدن؟
چه جوری بود برخودشون باهم؟
نفسش رو با فوت بیرون فرستاد:
+قبل اومدن من که انگار اصلا باهم هم کلام نشدن و مامانت هم نمیشناخت سارا رو. ولی وقتی من رسیدم باهم اشناشون کردم.
مامانت بهم ریخته بود تا فهمید سارا کیه یهو با حرفاش بهش پرید.
ناخوداگاه اخم غلیظی روی پیشونیم نقش بست و منتظر بهش نگاه کردم تا ادامه بده.با فهمیدن جریان و حرفایی که بین مامان و سارا گذشته کلافه شدم.
با بی حواسی خواستم با کمک دستهام خودم روی تخت با بالا بکشم که یهو با تیر کشیدن پهلوم نفسم از شدت درد برای لحظه ای رفت و سرم رو محکم روی بالش کوبیدم و چشمام رو روی هم فشار دادم.
+علیهان چیکار داری میکنی!
دیوونه تو عمل داشتی نباید تکون بخوری بخیه هات باز میشه.
مثلا خودت دکتری اینم من باید بهت بگم!
نفسم رو محکم بیرون میفرستم و تو همون حین میگم:
-خیله خب حالا کمتر غرغر کن!
حواسم نبود. حالا الان سارا کجاست؟
چشم غره ای به حرفم میره و بعد گفتن اینکه خیلی بی چشم و رو تشریف دارم جواب داد:
+اونم تا بعد عملت اینجا بود ولی انگار مامانش از بس زنگ زد مجبور شد بره.
بعد با شیطنت چشم و ابرویی اومد:
+ولی میاد نگران نباش.
بدون اینکه بزاره چیزی بگم با گفتن اینکه میره خبر بهشون اومدنمو بده از اتاق خارج میشه.
با رفتنش ذهنم به چند ساعت قبل پرواز میکنه.
(بعداز ظهر همان روز قبل از تصادف)
اخرین بیمارم که رو معاینه می کنم و با پوشیدن کت تک اسپرت طوسیم از اتاق بیرون میام.
به سمت پذیرش میرم و بعد از نوشتن گزارش ، جلوی اسانسور منتظر می ایستم.
با نگاهی به ساعت تو دستم به چند ساعت بعد فکر میکنم امشب قراره با سارا بریم خونه ما امیدوارم به خیر بگذره.
همون لحظه با شنیدن صدایی که اسمم رو صدا میزد به عقب برمیگردم.
+دکتر خانی زاده.
به سمت صدا بر میگردم با دیدن دکتر رویا رادان پوف کلافه و نامحسوسی می کشم.
همون دختر آویزون بیمارستان بود که به شدت این چند وقته هم سارا رو حساس کرده هم خودشو با رفتارهاش و اتفاقات شب یلدا بد نام.
نفس نفس زنان بهم نزدیک میشه و چند تا نفس عمیقی میکشه و با صدای نازکش که سعی داشت با عشوه صحبت کنه میگه:
+اقای دکتر ببخشید...میخواستم صحبتی با شما داشته باشم.
نصف حرفش رو ول کرده بود نفس عمیقی می کشه
با کمی جدیت بهش میگم:
-بله بفرمایید. امرتون؟
+میخواستم بگم که اگه بشه فردا به مهمونی من بیاید.
با نگاه سرشار از خواهش و تمنا بهم خیره میشه.
و من چشمام از حرفش گرد شده بود و یکه خورده نگاهش میکردم. مهمونی؟!!
خداروشکر که سارا اینجا نیست وگرنه هم منو هم این دخترو تیکه تیکه میکرد!
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
#پارت_صد_شصت_و_شیش
با کنار کشیدنش رو بهش میکنم و با صدای خشداری میگم:
-کی من رو اورده اینجا؟ تو از کجا خبر دار شدی من اینجام؟
صندلی رو کنارم می زاره و میشینه با کمی مکث میگه:
+انگار کسایی که اونجا بودن به اورژانس زنگ زدن اوردنت، به منم ترنج زنگ زد و فهمیدم. همه رو نگران خودت کردی از مامانت بگیر تا سارا.
-الان کجان؟ چقدر بیهوش بودم؟
+مامانت که از بس پشت اتاق عمل گربه کرد که فشارش افتاد و سرم بستن بهش و حالش خوب شد به زور بردنش خونه.
چون وقت ملاقات نیست بابات و عطیه خانم و همسرش هم رفتن خونه من اصرار کردم که شبو بمونم پیشت.
ترنج هم تا یکم پیش اینجا بود رفت. بعدشم ۶ساعتی هست که بیهوشی.
شش ساعت؟!!
قرار بود که امشب با سارا بریم خونه ما که با اون تصادف کذایی نشد. با یاد اوری چیزی رو بهش میکنم و میگم:
-مامان و سارا همو دیدن؟
چه جوری بود برخودشون باهم؟
نفسش رو با فوت بیرون فرستاد:
+قبل اومدن من که انگار اصلا باهم هم کلام نشدن و مامانت هم نمیشناخت سارا رو. ولی وقتی من رسیدم باهم اشناشون کردم.
مامانت بهم ریخته بود تا فهمید سارا کیه یهو با حرفاش بهش پرید.
ناخوداگاه اخم غلیظی روی پیشونیم نقش بست و منتظر بهش نگاه کردم تا ادامه بده.با فهمیدن جریان و حرفایی که بین مامان و سارا گذشته کلافه شدم.
با بی حواسی خواستم با کمک دستهام خودم روی تخت با بالا بکشم که یهو با تیر کشیدن پهلوم نفسم از شدت درد برای لحظه ای رفت و سرم رو محکم روی بالش کوبیدم و چشمام رو روی هم فشار دادم.
+علیهان چیکار داری میکنی!
دیوونه تو عمل داشتی نباید تکون بخوری بخیه هات باز میشه.
مثلا خودت دکتری اینم من باید بهت بگم!
نفسم رو محکم بیرون میفرستم و تو همون حین میگم:
-خیله خب حالا کمتر غرغر کن!
حواسم نبود. حالا الان سارا کجاست؟
چشم غره ای به حرفم میره و بعد گفتن اینکه خیلی بی چشم و رو تشریف دارم جواب داد:
+اونم تا بعد عملت اینجا بود ولی انگار مامانش از بس زنگ زد مجبور شد بره.
بعد با شیطنت چشم و ابرویی اومد:
+ولی میاد نگران نباش.
بدون اینکه بزاره چیزی بگم با گفتن اینکه میره خبر بهشون اومدنمو بده از اتاق خارج میشه.
با رفتنش ذهنم به چند ساعت قبل پرواز میکنه.
(بعداز ظهر همان روز قبل از تصادف)
اخرین بیمارم که رو معاینه می کنم و با پوشیدن کت تک اسپرت طوسیم از اتاق بیرون میام.
به سمت پذیرش میرم و بعد از نوشتن گزارش ، جلوی اسانسور منتظر می ایستم.
با نگاهی به ساعت تو دستم به چند ساعت بعد فکر میکنم امشب قراره با سارا بریم خونه ما امیدوارم به خیر بگذره.
همون لحظه با شنیدن صدایی که اسمم رو صدا میزد به عقب برمیگردم.
+دکتر خانی زاده.
به سمت صدا بر میگردم با دیدن دکتر رویا رادان پوف کلافه و نامحسوسی می کشم.
همون دختر آویزون بیمارستان بود که به شدت این چند وقته هم سارا رو حساس کرده هم خودشو با رفتارهاش و اتفاقات شب یلدا بد نام.
نفس نفس زنان بهم نزدیک میشه و چند تا نفس عمیقی میکشه و با صدای نازکش که سعی داشت با عشوه صحبت کنه میگه:
+اقای دکتر ببخشید...میخواستم صحبتی با شما داشته باشم.
نصف حرفش رو ول کرده بود نفس عمیقی می کشه
با کمی جدیت بهش میگم:
-بله بفرمایید. امرتون؟
+میخواستم بگم که اگه بشه فردا به مهمونی من بیاید.
با نگاه سرشار از خواهش و تمنا بهم خیره میشه.
و من چشمام از حرفش گرد شده بود و یکه خورده نگاهش میکردم. مهمونی؟!!
خداروشکر که سارا اینجا نیست وگرنه هم منو هم این دخترو تیکه تیکه میکرد!
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_شصت_و_هفت
با تردید نگاهش می کنم تا میخوام جوابش رو بدم که در این لحظه گوشیم زنگ می خوره، با دیدن اسم سارا خواستم جواب بدم که پشیمون شدم هنوز رادان اینجا بود و نمیتونستم جلوش صحبت کنم پس تو سایلنت می زارم.
-خانم دکتر من کار واجبی دارم اگه بشه بهتون خبر میدم، فعلا با اجازه.
بدون شنیدن حرفی از جانبش سوار اسانسور میشم به پارکینگ میرم. سوار ماشین میشم و پام رو روی گاز فشار میدم و به سمت خونه میرونم.همین الانشم خیلی دیرکردم.
ماشین رو داخل نمیبرم و با پارک کردنش جلوی در سریع پیاده میشم و داخل میرم.
بعد از گرفتن دوش سریعی لباس هام رو میپوشم و با برداشتن گوشی و سوییچ ماشین بیرون میرم و سوار ماشین میشم.
با سرعت درحال رفتن دنبال سارا بودم کخ با صدای زنگ گوشی نگاهم به سمتش میچرخه که روی صندلی شاگرد گذاشته بودمش. همین که میخوام برش دارم. به خاطر با سرعت در شدن از یه دست انداز و تکون ماشین زیرصندلی میوفته.
با حرص پوفی میکشم. همون طور که با یک دست فرمون رو گرفتم خم میشم تا گوشی رو پیدا کنم.
دستم رو تکون میدم و با لمس گوشی خوشحال میگیرمش و سرم رو بلند میکنم.
نگاهم رو که به جلو میدم یهو با دیدن مردی که وسط خیابون بود با ترس از اینکه مبادا بهش بخورم سریع فرمون رو کج میکنم.
با برخورد محکمم به ماشین کناریم سرم محکم به فرمون میخوره و کنترل ماشین از دستم خارج میشه و حس چرخیدن روی هوا بهم دست میده و بعد حس روان شدن خون از روی پیشونیم و
....تاریکی مطلق.
***********
با باز شدن در و وارد شدن مردی با روپوش سفید که معلوم بود دکتره و امیر علی،از فکر بیرون میام.
دکتر نزدیکم میشه با پرسیدن سوالاتی معانیه ام میکنه
بعد از چندین دقیقه معاینه کردن گوشی پزشکی را از روی گوش هاش بر می داره و میگه:
+مشکلی که فعلا نداشتی اما محض احتیاط چند روزی مهمون ما هستی، پس بخواب جوون فردا پرستار میاد چکاپ کامل میکنه شما رو.
و بعد چند توصیه دیگه که خودم از برشون بودم ولی حوصله حرف زدن نداشتم، خداحافظی کرد و بیرون رفت.
امیرعلی هم روی تخت خالی کنار من دراز کشید و اخیش کشیده ای گفت.
با دیدن نگاه خیره من با نیشش رو باز میکنه و میگه:
+رفیق اونجور نگام نکن. ساعت ۲ شبه هلاکم.
بخوابیم که فردا کلی ادم میخواد بیاد ملاقاتت. شب خوش
همین که حرفش رو زد سرش رو نذاشته روی بالشت خوابش برد.
لبخندی به اداهاش میزنم. رفیق روزهای خوش و غمگین من. همیشه و همیشه کنارم بوده و ازش خالصانه ممنونم که هیچ وقت تو رفاقت برام کم نزاشته. با تمام فکرایی که کردم اروم اروم چشمام بسته میشه و میخوابم به امید فردا.
***********
با شنیدن سروصدایی اروم چشم هام رو باز میکنم. و سرم رو میچرخونم.
مامان به محض باز دیدن چشمام با خوشحالی جلو میاد و با بغضی که تو صداش معلومه میگه:
+علیهانم. قربونت بشم پسرم.
حالت خوبه؟
با وجود دردی که هنوز تو وجودم بود لبخندی برای بیشتر نگران نشدنش زدم:
-خوبم عزیزدلم.
نگران نباش. امیرعلی بهم گفت دیشب خیلی بی تابی کردی و زیر سرم هم رفتی.
همون جور که با پر روسریش اشک گوشه چشمش رو میگرفت گفت:
+چطور نگران نباشم وقتی پسریکی یه دونم رو تخت بیمارستانه.
با ملایمت دستش رو توی دستم میگیرم و میگم:
-الان که حالم خوبه خوبه.
دیگه نگران نباش و بیشتر مراقب خودت باش.
من مامانمو سالم میخواما.
با همین شوخی زیر تونستم طرح لبخند کمرنگی رو روی لباش بیارم.
رو به بقیه کردم و با، بابا و عطیه و رضا و رهام احوال پرسی میکنم و از اومدنشون تشکر.
-امیرعلی کجاست؟رفته؟
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
#پارت_صد_شصت_و_هفت
با تردید نگاهش می کنم تا میخوام جوابش رو بدم که در این لحظه گوشیم زنگ می خوره، با دیدن اسم سارا خواستم جواب بدم که پشیمون شدم هنوز رادان اینجا بود و نمیتونستم جلوش صحبت کنم پس تو سایلنت می زارم.
-خانم دکتر من کار واجبی دارم اگه بشه بهتون خبر میدم، فعلا با اجازه.
بدون شنیدن حرفی از جانبش سوار اسانسور میشم به پارکینگ میرم. سوار ماشین میشم و پام رو روی گاز فشار میدم و به سمت خونه میرونم.همین الانشم خیلی دیرکردم.
ماشین رو داخل نمیبرم و با پارک کردنش جلوی در سریع پیاده میشم و داخل میرم.
بعد از گرفتن دوش سریعی لباس هام رو میپوشم و با برداشتن گوشی و سوییچ ماشین بیرون میرم و سوار ماشین میشم.
با سرعت درحال رفتن دنبال سارا بودم کخ با صدای زنگ گوشی نگاهم به سمتش میچرخه که روی صندلی شاگرد گذاشته بودمش. همین که میخوام برش دارم. به خاطر با سرعت در شدن از یه دست انداز و تکون ماشین زیرصندلی میوفته.
با حرص پوفی میکشم. همون طور که با یک دست فرمون رو گرفتم خم میشم تا گوشی رو پیدا کنم.
دستم رو تکون میدم و با لمس گوشی خوشحال میگیرمش و سرم رو بلند میکنم.
نگاهم رو که به جلو میدم یهو با دیدن مردی که وسط خیابون بود با ترس از اینکه مبادا بهش بخورم سریع فرمون رو کج میکنم.
با برخورد محکمم به ماشین کناریم سرم محکم به فرمون میخوره و کنترل ماشین از دستم خارج میشه و حس چرخیدن روی هوا بهم دست میده و بعد حس روان شدن خون از روی پیشونیم و
....تاریکی مطلق.
***********
با باز شدن در و وارد شدن مردی با روپوش سفید که معلوم بود دکتره و امیر علی،از فکر بیرون میام.
دکتر نزدیکم میشه با پرسیدن سوالاتی معانیه ام میکنه
بعد از چندین دقیقه معاینه کردن گوشی پزشکی را از روی گوش هاش بر می داره و میگه:
+مشکلی که فعلا نداشتی اما محض احتیاط چند روزی مهمون ما هستی، پس بخواب جوون فردا پرستار میاد چکاپ کامل میکنه شما رو.
و بعد چند توصیه دیگه که خودم از برشون بودم ولی حوصله حرف زدن نداشتم، خداحافظی کرد و بیرون رفت.
امیرعلی هم روی تخت خالی کنار من دراز کشید و اخیش کشیده ای گفت.
با دیدن نگاه خیره من با نیشش رو باز میکنه و میگه:
+رفیق اونجور نگام نکن. ساعت ۲ شبه هلاکم.
بخوابیم که فردا کلی ادم میخواد بیاد ملاقاتت. شب خوش
همین که حرفش رو زد سرش رو نذاشته روی بالشت خوابش برد.
لبخندی به اداهاش میزنم. رفیق روزهای خوش و غمگین من. همیشه و همیشه کنارم بوده و ازش خالصانه ممنونم که هیچ وقت تو رفاقت برام کم نزاشته. با تمام فکرایی که کردم اروم اروم چشمام بسته میشه و میخوابم به امید فردا.
***********
با شنیدن سروصدایی اروم چشم هام رو باز میکنم. و سرم رو میچرخونم.
مامان به محض باز دیدن چشمام با خوشحالی جلو میاد و با بغضی که تو صداش معلومه میگه:
+علیهانم. قربونت بشم پسرم.
حالت خوبه؟
با وجود دردی که هنوز تو وجودم بود لبخندی برای بیشتر نگران نشدنش زدم:
-خوبم عزیزدلم.
نگران نباش. امیرعلی بهم گفت دیشب خیلی بی تابی کردی و زیر سرم هم رفتی.
همون جور که با پر روسریش اشک گوشه چشمش رو میگرفت گفت:
+چطور نگران نباشم وقتی پسریکی یه دونم رو تخت بیمارستانه.
با ملایمت دستش رو توی دستم میگیرم و میگم:
-الان که حالم خوبه خوبه.
دیگه نگران نباش و بیشتر مراقب خودت باش.
من مامانمو سالم میخواما.
با همین شوخی زیر تونستم طرح لبخند کمرنگی رو روی لباش بیارم.
رو به بقیه کردم و با، بابا و عطیه و رضا و رهام احوال پرسی میکنم و از اومدنشون تشکر.
-امیرعلی کجاست؟رفته؟
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_شصت_و_هشت
بابا رو بهم میکنه:
+اره پسرم. تا همین نیم ساعت پیش اینجا بود تا ما اومدیم گفت انگار کار داره. میره تا قبل از تموم شدن وقت ملاقات برمیگرده.
بعد رو به مامان میکنه و میگه:
+این پسرخیلی زحمت کشیده رویا. یه روز حتما باید دعوتش کنیم ازش تشکر کنیم.
با تایید مامان صحبتشون حول و هوش همین موضوع شروع شد.
هوف نمیدونم برای اومدن سارا دعا کنم یا نه. دلم نمیخواد بازم دلخوری بین مامان و سارا پیش بیاد.
*****
^سارا^
رو به ایینه یکبار رژم رو تمدید میکنم و بعد از چک کردن سر و روم با برداشتن کیفم از ماشین پیاده میشم و به سمت در بیمارستان میرم.
امروز از صبح خیلی زود بلند شده بودم و با وسواس به سر و روم رسیده بودم. درسته که اگه منو برای پسرشون میخواستن به خاطر ظاهرم نباید باشه.
ولی بازم نمیخواستم بهونه ای دست مادر علیهان بدم.
به سمت پذیرش میرم و با گفتن اسم علیهان شماره اتاقش رو میپرسم.
سوار اسانسور میشم و به طبقه دوم میرم. به خاطر استرس زیادم قبل از اومدن به ترنج زنگ زدم تا باهم بریم.
ولی گفت که به خاطر اینکه یکم کار داره دیر میاد و چون یکتا هم یکم حال نداره قرار شده بود بره دنبال اون و باهم بیان.
جلوی اتاقی که علیهان توش بستری بود می ایستم.نفس عمیقی میکشم.
چته دختر چرا اینجوری شدی!هیولا نیست که. میری تو مثل همیشه صاف و محکم و با سر بالا باهاشون رو به رو میشی.
به علیهان فک کن. اینکه الان اون تو حتما چشمش به در تا بری تو.
با گفتن این حرفا به خودم اعتماد به نفس از دست دادمو برگردوندم.دستم رو روی دستگیره در میزارم که با شنیدن صدایی به عقب برمیگردم.
+سارا؟
به هردو سلام میکنم و جوابمو میدن.
+خوبی؟چرا اینجا وایسادی؟ نمیری تو؟
سری تکون میدم:
-خوبم ممنون.
داشتم..داشتم میرفتم.
لبخندی بهم میزنه:
+من و سهیل هم اومدیم پیش علیهان. بریم تو.
سری به نشونه تایید تکون میدم و با نشوندن لبخندی روی لبم با اعتماد به نفس در رو باز میکنم.
نگاه تمام ادم های توی اتاق به سمتم میچرخه. با همون لبخند سلام میکنم و نگاهم سمت علیهان کشیده میشه.
ولی با دیدن صحنه رو به روم لبخندم لحظه ای خشک میشه.
علیهان با دیدن نگاهم با خواهش بهم نگاه میکنه.من میدونستم اون تقصیری نداره ولی بازم از دیدن این صحنه عصبی شدم کسی حق نداشت به علیهان اینجوری نزدیک بشه اونم این دختر که از نگاه و قیافش هدفش معلوم بود.
با صدای امیرعلی که از پشت اروم صدام میکنه به خودم میام و سعی میکنم چهره ام رو حفظ کنم. با لبخند زوری ای به همه سلام میکنم. به غیر از خانواده علیهان یه خانم و اقای میانسال با ظاهر شیک و فاخر و یه پسر جوون حدود ۳۰ ساله و یه عنتر خانم که بهش ۲۵ ساله اینا میخورد هم تو اتاق بودن.
به سمت علیهان و دختری که چسبیده به تختش ایستاده بود میرم.
همون جور که با چشمام براش خط و نشون میکشیدم میگم:
-سلام اقای دکتر.
خوب هستین انشاال..؟
خدا بد نده.
علیهان هم که حال منو متوجه شده بود با لبخند لرزونی گفت:
+ممنون..خانم دکتر. خوبم.
با همون لبخند خداروشکری میگم.
امیرعلی و سهیل هم حالش رو میپرسن و یکم باهم حرف میزنن.
همون لحظه همون خانم میانسالی که نمیشناختمش به حرف میاد:
+علیهان جان خاله، نمیخوای معرفی معرفی کن.
پس این خانم خالشه و حتما اون اقا و اون دختر و پسر هم شوهر خاله و پسرخاله دختر خالشن.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
#پارت_صد_شصت_و_هشت
بابا رو بهم میکنه:
+اره پسرم. تا همین نیم ساعت پیش اینجا بود تا ما اومدیم گفت انگار کار داره. میره تا قبل از تموم شدن وقت ملاقات برمیگرده.
بعد رو به مامان میکنه و میگه:
+این پسرخیلی زحمت کشیده رویا. یه روز حتما باید دعوتش کنیم ازش تشکر کنیم.
با تایید مامان صحبتشون حول و هوش همین موضوع شروع شد.
هوف نمیدونم برای اومدن سارا دعا کنم یا نه. دلم نمیخواد بازم دلخوری بین مامان و سارا پیش بیاد.
*****
^سارا^
رو به ایینه یکبار رژم رو تمدید میکنم و بعد از چک کردن سر و روم با برداشتن کیفم از ماشین پیاده میشم و به سمت در بیمارستان میرم.
امروز از صبح خیلی زود بلند شده بودم و با وسواس به سر و روم رسیده بودم. درسته که اگه منو برای پسرشون میخواستن به خاطر ظاهرم نباید باشه.
ولی بازم نمیخواستم بهونه ای دست مادر علیهان بدم.
به سمت پذیرش میرم و با گفتن اسم علیهان شماره اتاقش رو میپرسم.
سوار اسانسور میشم و به طبقه دوم میرم. به خاطر استرس زیادم قبل از اومدن به ترنج زنگ زدم تا باهم بریم.
ولی گفت که به خاطر اینکه یکم کار داره دیر میاد و چون یکتا هم یکم حال نداره قرار شده بود بره دنبال اون و باهم بیان.
جلوی اتاقی که علیهان توش بستری بود می ایستم.نفس عمیقی میکشم.
چته دختر چرا اینجوری شدی!هیولا نیست که. میری تو مثل همیشه صاف و محکم و با سر بالا باهاشون رو به رو میشی.
به علیهان فک کن. اینکه الان اون تو حتما چشمش به در تا بری تو.
با گفتن این حرفا به خودم اعتماد به نفس از دست دادمو برگردوندم.دستم رو روی دستگیره در میزارم که با شنیدن صدایی به عقب برمیگردم.
+سارا؟
به هردو سلام میکنم و جوابمو میدن.
+خوبی؟چرا اینجا وایسادی؟ نمیری تو؟
سری تکون میدم:
-خوبم ممنون.
داشتم..داشتم میرفتم.
لبخندی بهم میزنه:
+من و سهیل هم اومدیم پیش علیهان. بریم تو.
سری به نشونه تایید تکون میدم و با نشوندن لبخندی روی لبم با اعتماد به نفس در رو باز میکنم.
نگاه تمام ادم های توی اتاق به سمتم میچرخه. با همون لبخند سلام میکنم و نگاهم سمت علیهان کشیده میشه.
ولی با دیدن صحنه رو به روم لبخندم لحظه ای خشک میشه.
علیهان با دیدن نگاهم با خواهش بهم نگاه میکنه.من میدونستم اون تقصیری نداره ولی بازم از دیدن این صحنه عصبی شدم کسی حق نداشت به علیهان اینجوری نزدیک بشه اونم این دختر که از نگاه و قیافش هدفش معلوم بود.
با صدای امیرعلی که از پشت اروم صدام میکنه به خودم میام و سعی میکنم چهره ام رو حفظ کنم. با لبخند زوری ای به همه سلام میکنم. به غیر از خانواده علیهان یه خانم و اقای میانسال با ظاهر شیک و فاخر و یه پسر جوون حدود ۳۰ ساله و یه عنتر خانم که بهش ۲۵ ساله اینا میخورد هم تو اتاق بودن.
به سمت علیهان و دختری که چسبیده به تختش ایستاده بود میرم.
همون جور که با چشمام براش خط و نشون میکشیدم میگم:
-سلام اقای دکتر.
خوب هستین انشاال..؟
خدا بد نده.
علیهان هم که حال منو متوجه شده بود با لبخند لرزونی گفت:
+ممنون..خانم دکتر. خوبم.
با همون لبخند خداروشکری میگم.
امیرعلی و سهیل هم حالش رو میپرسن و یکم باهم حرف میزنن.
همون لحظه همون خانم میانسالی که نمیشناختمش به حرف میاد:
+علیهان جان خاله، نمیخوای معرفی معرفی کن.
پس این خانم خالشه و حتما اون اقا و اون دختر و پسر هم شوهر خاله و پسرخاله دختر خالشن.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_شصت_و_نه
علیهان یکم جا به جا میشه و با تک سرفه ای میگه:
+امممم..ایشون یکی دوستان من و امیرعلی،سهیل...
سهیل سری به نشونه احترام براشون خم میکنه و علیهان به اشاره ای به سمت من و تا میخواد من رو معرفی کنه.
رویا خانم زودتر به حرف میاد و میگه:
+ایشون هم سارا خانم یکی از همکارهای علیهان تو بیمارستان هستن.
همه از اینکه رویا خانم وسط حرف پسرش پریده بود و خودش ادامه داده بود تعجب کرده بودن و علیهان هم اخماش توی هم رفته بود. ولی من خوب میدونستم چرا رویاخانم این کارو کرده، حتما از این که علیهان یه موقع من رو به عنوان عشقش یا کسی که میخواد باهاش ازدواج کنه، معرفی کنه ترسیده بود و خودش زودتر دست به کار شد تا اونجور که میخواد من شناخته بشم.
ولی خب انگار پسرش رو خوب نمیشناسه و نمیدونست که علیهان قرار نبود من رو به عنوانی غیر از همکارش معرفی کنه.
لبخندی زدم سری تکون دادم:
-البته من و اقای دکتر تو یه بخش کار نمیکنیم. ولی خب بازم یه اشنایی هایی باهم داریم.
بله بگیر که اومد رویا خانم.
از اولشم قصد اینکه این حرف رو بزنم نداشتم و یه جورایی سرنخ اینکه یه چیزایی بین من و علیهان هست رو بدم.
ولی وقتی رویا خانم اونجوری ترسید که یه وقت علیهان من رو به عنوان دیگه ای معرفی نکنه، راستش یکم حرصم گرفت و گفتم چی بهتر از اینکه هم رویاخانم حرص بخوره هم دل خودم خنک بشه.
رویاخانم صورتش یه کم از عصبانیت به قرمزی رفت و با حرص بهم نگاه کرد. ولی من هنوزم لبخندم رو حفظ کرده بودم و اصل یه جورایی پوششی روی قهقه درونیم بود.
علیهان هم اخماش باز شده بود و لبش به یه لبخند محوی باز شده بود که اونم با نگاه مامانش کلا نابود شد.
سهیل و امیرعلی هم که فهمیده بودن جریان چیه با کشیدن دستشون روی لبشون سعی در پنهان کردن لبخندشون میکردن.
برای جمع کردن موضوع با خوش رویی رو به خاله علیهان کردم و گفتم:
-شما هم حتما خاله اقای دکتر هستید. درسته؟
ماشالا اصلا بهتون نمیخوره دوتا بچه تو این سن داشته باشید.
مطمئنم اگه ترنج و یکتا اینجا بودن اول یکی یه دونه پس سری و خاک تو سرت غلیظ نسارم میکردن.
دیگه مامان علیهانو کارد میزدی خونش درنمیومد.
ولی خاله علیهان که انگار از این خودشیرین بازی من شدیداً خوشش اومده بود دستشو روی گونش گذاشت و خنده ای مثلا خجالت زده کرد و گفت:
+وای سارا جان. خجالتم دادی.اونجوری هم تو میگی نیست.
ولی راستش...
دستشو به سمت همون ایکبیری خانم دراز کرد و گفت:
+دخترم اتنا، اینم بنیامین جان....
تا خواست ادامه بده تقه ای به در خورد و پشت بندش در باز شد.
ترنج،و بعدش یکتا وارد شدن. و تو دستشون کیسه های کمپوت و ابمیوه بود.وااای!! خاک تو سرم من چرا یادم رفت دارم میام یه چیزی بگیرم؟! حتی امیرعلی و سهیل هم چنتا خرت و پرت گرفته بودن.
بعد از سلام و احوال پرسی شون با ادمای تو اتاق و معرفی خودشون به عنوان دوست های من و علیهان،نزدیک تخت علیهان شدن و حالش رو پرسیدن.
ترنج با لحن حرصی خنده داری گفت:
+نچ نچ نچ!
خدایی این بیمارستانا هم عجب جاهایی هستنا.
علیهان، دسته گل به چه خوشگلی برات گرفته بودم به زور با وعده یه گل قشنگ تر از دست یکتا نجاتش دادم، نذاشتن که بیارم. اون نگهبانه گفت...
با ادا ادامه داد:گل برای بیمارها خوب نیست نمیتونید ببرید بالا.
همین جور داشت غرغر میزد و با فشح های مجاز روح نگهبان بیچاره رو مستفیض میکرد و همه مون روهم به خنده انداخته بود که اخرسر امیرعلی با بهم ریختن موهاش از رو شال که ازاده روی موهاش انداخته بود صداشو قطع کرد و چشم غره پر خشم ترنج نسیبش شد.
یک ربعی از اومدن بچه ها میگذشت و بزرگتر ها برای راحتی جوونا رفته بودن پایین و یکتا هم با گرفتن قول زوری از علیهان که براش یه بافت میگیره تا ازش بگذره که چرا به جای اینکه بیان ملاقات اون که مریض شده بود خودش مجبور شده بیاد ملاقات علیهان، روی صندلی لم داده بود و همون جور که داشت از اب انبه ای خودشون اورده بودن میخورد با آتنا همون دخترخاله علیهان حرف میزد.قبلش به ترنج و یکتا گفته بودم که این دختره خیلی رو مخه و هی به علیهان میچسبه پس یکتا هم وظیفه اینکه ازش حرف بکشه رو به عهده گرفته بود
سهیل هم از وقتی که فهمیده بود یکتا مریض شده همش با نگرانی بهش نگاه میکرد و بهش گفت که کلاس امروز رو کنسل میکنه و نمیخواد بیاد و یکتا هم بهش گفت که درهرصورت نمیخواست که بیاد و همین حرفش باعث خنده مهربون روی لبای خودش و خنده بقیه شد.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
#پارت_صد_شصت_و_نه
علیهان یکم جا به جا میشه و با تک سرفه ای میگه:
+امممم..ایشون یکی دوستان من و امیرعلی،سهیل...
سهیل سری به نشونه احترام براشون خم میکنه و علیهان به اشاره ای به سمت من و تا میخواد من رو معرفی کنه.
رویا خانم زودتر به حرف میاد و میگه:
+ایشون هم سارا خانم یکی از همکارهای علیهان تو بیمارستان هستن.
همه از اینکه رویا خانم وسط حرف پسرش پریده بود و خودش ادامه داده بود تعجب کرده بودن و علیهان هم اخماش توی هم رفته بود. ولی من خوب میدونستم چرا رویاخانم این کارو کرده، حتما از این که علیهان یه موقع من رو به عنوان عشقش یا کسی که میخواد باهاش ازدواج کنه، معرفی کنه ترسیده بود و خودش زودتر دست به کار شد تا اونجور که میخواد من شناخته بشم.
ولی خب انگار پسرش رو خوب نمیشناسه و نمیدونست که علیهان قرار نبود من رو به عنوانی غیر از همکارش معرفی کنه.
لبخندی زدم سری تکون دادم:
-البته من و اقای دکتر تو یه بخش کار نمیکنیم. ولی خب بازم یه اشنایی هایی باهم داریم.
بله بگیر که اومد رویا خانم.
از اولشم قصد اینکه این حرف رو بزنم نداشتم و یه جورایی سرنخ اینکه یه چیزایی بین من و علیهان هست رو بدم.
ولی وقتی رویا خانم اونجوری ترسید که یه وقت علیهان من رو به عنوان دیگه ای معرفی نکنه، راستش یکم حرصم گرفت و گفتم چی بهتر از اینکه هم رویاخانم حرص بخوره هم دل خودم خنک بشه.
رویاخانم صورتش یه کم از عصبانیت به قرمزی رفت و با حرص بهم نگاه کرد. ولی من هنوزم لبخندم رو حفظ کرده بودم و اصل یه جورایی پوششی روی قهقه درونیم بود.
علیهان هم اخماش باز شده بود و لبش به یه لبخند محوی باز شده بود که اونم با نگاه مامانش کلا نابود شد.
سهیل و امیرعلی هم که فهمیده بودن جریان چیه با کشیدن دستشون روی لبشون سعی در پنهان کردن لبخندشون میکردن.
برای جمع کردن موضوع با خوش رویی رو به خاله علیهان کردم و گفتم:
-شما هم حتما خاله اقای دکتر هستید. درسته؟
ماشالا اصلا بهتون نمیخوره دوتا بچه تو این سن داشته باشید.
مطمئنم اگه ترنج و یکتا اینجا بودن اول یکی یه دونه پس سری و خاک تو سرت غلیظ نسارم میکردن.
دیگه مامان علیهانو کارد میزدی خونش درنمیومد.
ولی خاله علیهان که انگار از این خودشیرین بازی من شدیداً خوشش اومده بود دستشو روی گونش گذاشت و خنده ای مثلا خجالت زده کرد و گفت:
+وای سارا جان. خجالتم دادی.اونجوری هم تو میگی نیست.
ولی راستش...
دستشو به سمت همون ایکبیری خانم دراز کرد و گفت:
+دخترم اتنا، اینم بنیامین جان....
تا خواست ادامه بده تقه ای به در خورد و پشت بندش در باز شد.
ترنج،و بعدش یکتا وارد شدن. و تو دستشون کیسه های کمپوت و ابمیوه بود.وااای!! خاک تو سرم من چرا یادم رفت دارم میام یه چیزی بگیرم؟! حتی امیرعلی و سهیل هم چنتا خرت و پرت گرفته بودن.
بعد از سلام و احوال پرسی شون با ادمای تو اتاق و معرفی خودشون به عنوان دوست های من و علیهان،نزدیک تخت علیهان شدن و حالش رو پرسیدن.
ترنج با لحن حرصی خنده داری گفت:
+نچ نچ نچ!
خدایی این بیمارستانا هم عجب جاهایی هستنا.
علیهان، دسته گل به چه خوشگلی برات گرفته بودم به زور با وعده یه گل قشنگ تر از دست یکتا نجاتش دادم، نذاشتن که بیارم. اون نگهبانه گفت...
با ادا ادامه داد:گل برای بیمارها خوب نیست نمیتونید ببرید بالا.
همین جور داشت غرغر میزد و با فشح های مجاز روح نگهبان بیچاره رو مستفیض میکرد و همه مون روهم به خنده انداخته بود که اخرسر امیرعلی با بهم ریختن موهاش از رو شال که ازاده روی موهاش انداخته بود صداشو قطع کرد و چشم غره پر خشم ترنج نسیبش شد.
یک ربعی از اومدن بچه ها میگذشت و بزرگتر ها برای راحتی جوونا رفته بودن پایین و یکتا هم با گرفتن قول زوری از علیهان که براش یه بافت میگیره تا ازش بگذره که چرا به جای اینکه بیان ملاقات اون که مریض شده بود خودش مجبور شده بیاد ملاقات علیهان، روی صندلی لم داده بود و همون جور که داشت از اب انبه ای خودشون اورده بودن میخورد با آتنا همون دخترخاله علیهان حرف میزد.قبلش به ترنج و یکتا گفته بودم که این دختره خیلی رو مخه و هی به علیهان میچسبه پس یکتا هم وظیفه اینکه ازش حرف بکشه رو به عهده گرفته بود
سهیل هم از وقتی که فهمیده بود یکتا مریض شده همش با نگرانی بهش نگاه میکرد و بهش گفت که کلاس امروز رو کنسل میکنه و نمیخواد بیاد و یکتا هم بهش گفت که درهرصورت نمیخواست که بیاد و همین حرفش باعث خنده مهربون روی لبای خودش و خنده بقیه شد.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek