نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_پنجاه_و_هفت
مطمئن بودم رنگ صورتم فرقی با گچ دیوار نداره. از اینجا هم متونستم عصبانیت رو از صورتش بخونم. با سهیل جلو رفتین و کنار پلیس و یکتا ایستادن و شروع به حرف زدن کردن. بعد از چند دقیقه پلیسه رفت و پنج تایی اومدن سمت ماشین. دستم رو به دستگیره گرفتم و بعد از باز کردن در اروم پیاده شدم. با پیاده شدنم صدای باز شدن در رو شنیدم و ستاره و ترنج هم بیرون اومدن.اخمای همشون توی هم بود. بالاخره صدای عصبی علیهان بلند شد:
+اخه من به شماها چی بگم هان؟ طرف میخواست ماشینو بخوابونه کلی حرف زدیم باهاش تا کوتاه اومد و در عوض کلی جریمه نوشت.
این جهنم حالا. مگه بهتون نگفتیم اروم برید خطرناکه ماشالا با کمربندو اینا هم که غریبه اید. با شمام سارا خانم.
وقتی از دستم ناراحت یا عصبی میشد باهام سرسنگین حرف میزد و جمع میبست. از همون ۹ سال پیش هم همینجوری بود.با این حرفش یهو یادم اومد که ای واای من خاک بر سر کمربندمو نبسته بودم. یکتا بسته بود ولی من یادم رفته.سرم رو پایین انداخته بودم و با انگشتام بازی میکردم.فقط صدای پوف عصبیش رو شنیدم و دیگه چیزی نگفت.بقیشون هم شروع به سرزنش کردنمون کردن که دیگه انگار یکتا نتونست تحمل کنه و صداش دراومد و شروع به بحث کردن کردن با امیرعلی و سهیل کرد و اون وسط مسطا هم ترنج هم همراهیش میکرد. محمد هم که فقط با اخم کنار ستاره ایستاده و به جز یکی دوتا حرف دیگه چیزی به ستاره نگفت.علیهان هم کمی عقب تر ایستاده بود و به اینا نگاه میکرد. دیگه انگار کلافه شد که جلو اومد و بحثشون رو تموم کرد. بعد هم بدون توجه به کسی از کنارم رد شد و جای من نشست. وقتی دید کسی حرکت نمیکنه با اخم به چهارتامون نگاه کرد:
+بیاید سوار شید من میشینم تو ماشین شما تا باز کاری نکنید.
من و ستاره و ترنج بی حرف پشت نشستیم.یکتا هم پاکوبان جلو اومد و پشت فرمون نشست. با سوار شدن پسرا راه افتادیم. تو فکر بودم که با سلقمه و صدای اروم ترنج که فقط درحدی بود که من و ستاره بشنویم به خودم اومدم:
+میگم بچه ها ولی پلیسه جای برادری عجب چیزی بود.
میدونستم داره اینکارو میکنه که حال و هوامون رو عوض کنه. و همینم شد و باعث شد یکم خنده رو لبم بیاد. صدای ستاره بلند شد که به همون ارومی گفت:
+اره لامصب جای برادری واقعا خوب چیزی بود. اسمشو شما نفهمیدید؟
از تاکید هردوتاشون رو کلمه جای برادری خندم گرفته بود.
از لرزیدن شونه های ترنج فهمیدم که داره میخنده. به خنده هاش اروم گفت:
+من از رو اتیکت رو لباسش خوندم اسمشو.
وای نمیدونید چی بود.
اک..اکبر خاله گیزی.
اینو که گفت نتونست تحمل کنه و شروع کرد بلند بلند خندیدن پشت بندش من و ستاره هم شروع به خندیدن کردیم. واقعا به اون قیافه این اسم نمیخورد. حالا این هیچی نه به اسمش که انقد مردونس نه فامیلیش. خاله گیزی یه کلمه ترکی هست به معنی دخترخاله.
با صدای خنده بلندمون یکتا و علیهان که حواسشون نبود هردو یکم شونه هاشون بالا پرید و چشماشون گرد شد.
با دیدن این صحنه نتونستم تحمل کنم و با شدت بیشتری شروع به خندیدن کردم. ترنج و ستاره هم همینطور.
حالا مگه خندمون تموم میشد.بعد چند دقیقه صدای حرصی یکتا بلند شد:
+ای زهرمار. به چی میخندید؟
یا حرف بزنید یا ببندید دهنتونو.
با خنده ای که حالا اروم تر شده بود و شروع به حرف زدن کردم:
-این...این پلیسه بود.حدس بزن اسمش چی بود؟!
اکبر..اکبرخاله گیزی. ابهتو داشتی؟!!
دوباره صدای خندمون بلند شد ولی اینبار صدای خنده یکتا و علیهان هم همراهیمون میکرد.
بالاخره به رستوران مورد نظر رسیدیم و بعد از پارک کردن ماشین ها همه مون پیاده شدیم.یه رستوران خیلی قشنگ. با وجود ظاهر شیکش احساس معذب بودن نداشتی یه فضای ارامش بخش و در عین زیبایی ساده.
پشت یه میز هشت نفره نشستیم و گارسون منو هارو برامون اورد.همه جفت جفت کنار هم نشسته بودیم. یکتا و سهیل هم کنار هم نشسته بودن فقط اونا زوج نبودن که ایشالا هرچه زودتر میشن.بعد از انتخاب غذا سهیل دستش رو بالا برد و با صدا کردن گارسون سفارشات رو دادیم.
امیرعلی رو بهمون کرد و گفت:
+تو اون ماشین چه خبر بود که قهقه تون هوا بود؟
ترنج با تعجب و خنده نگاهش کرد و گفت:
+تو از کجا فهمیدی؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
+از اینه دیدم. حالا جریان چی بود؟
اون جور که شما سوار ماشین شدید من گفتم باید بیاییم با دست و پای زخمی از ماشین پیادتون کنیم.
این حرفاش رو با یه لحن بامزه ای گفت که باعث خندمون شد.بعد از یکم اذیت کردن سه تاشون ترنج جریان رو براشون تعریف کرد.
+من با اینکه از دور قیافش رو دیدم ولی فک نمیکردم با اون قیافه این اسم دربیاد.
این حرف رو محمد میون خنده گفت و امیرعلی و سهیل هم با تایید کردنش شروع به خنده کردن.و سهیل میون خنده گفت:
+با اینکه منم اونجا بودم ولی اصلا به اسمش دقت نکردم.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
#پارت_صد_پنجاه_و_هفت
مطمئن بودم رنگ صورتم فرقی با گچ دیوار نداره. از اینجا هم متونستم عصبانیت رو از صورتش بخونم. با سهیل جلو رفتین و کنار پلیس و یکتا ایستادن و شروع به حرف زدن کردن. بعد از چند دقیقه پلیسه رفت و پنج تایی اومدن سمت ماشین. دستم رو به دستگیره گرفتم و بعد از باز کردن در اروم پیاده شدم. با پیاده شدنم صدای باز شدن در رو شنیدم و ستاره و ترنج هم بیرون اومدن.اخمای همشون توی هم بود. بالاخره صدای عصبی علیهان بلند شد:
+اخه من به شماها چی بگم هان؟ طرف میخواست ماشینو بخوابونه کلی حرف زدیم باهاش تا کوتاه اومد و در عوض کلی جریمه نوشت.
این جهنم حالا. مگه بهتون نگفتیم اروم برید خطرناکه ماشالا با کمربندو اینا هم که غریبه اید. با شمام سارا خانم.
وقتی از دستم ناراحت یا عصبی میشد باهام سرسنگین حرف میزد و جمع میبست. از همون ۹ سال پیش هم همینجوری بود.با این حرفش یهو یادم اومد که ای واای من خاک بر سر کمربندمو نبسته بودم. یکتا بسته بود ولی من یادم رفته.سرم رو پایین انداخته بودم و با انگشتام بازی میکردم.فقط صدای پوف عصبیش رو شنیدم و دیگه چیزی نگفت.بقیشون هم شروع به سرزنش کردنمون کردن که دیگه انگار یکتا نتونست تحمل کنه و صداش دراومد و شروع به بحث کردن کردن با امیرعلی و سهیل کرد و اون وسط مسطا هم ترنج هم همراهیش میکرد. محمد هم که فقط با اخم کنار ستاره ایستاده و به جز یکی دوتا حرف دیگه چیزی به ستاره نگفت.علیهان هم کمی عقب تر ایستاده بود و به اینا نگاه میکرد. دیگه انگار کلافه شد که جلو اومد و بحثشون رو تموم کرد. بعد هم بدون توجه به کسی از کنارم رد شد و جای من نشست. وقتی دید کسی حرکت نمیکنه با اخم به چهارتامون نگاه کرد:
+بیاید سوار شید من میشینم تو ماشین شما تا باز کاری نکنید.
من و ستاره و ترنج بی حرف پشت نشستیم.یکتا هم پاکوبان جلو اومد و پشت فرمون نشست. با سوار شدن پسرا راه افتادیم. تو فکر بودم که با سلقمه و صدای اروم ترنج که فقط درحدی بود که من و ستاره بشنویم به خودم اومدم:
+میگم بچه ها ولی پلیسه جای برادری عجب چیزی بود.
میدونستم داره اینکارو میکنه که حال و هوامون رو عوض کنه. و همینم شد و باعث شد یکم خنده رو لبم بیاد. صدای ستاره بلند شد که به همون ارومی گفت:
+اره لامصب جای برادری واقعا خوب چیزی بود. اسمشو شما نفهمیدید؟
از تاکید هردوتاشون رو کلمه جای برادری خندم گرفته بود.
از لرزیدن شونه های ترنج فهمیدم که داره میخنده. به خنده هاش اروم گفت:
+من از رو اتیکت رو لباسش خوندم اسمشو.
وای نمیدونید چی بود.
اک..اکبر خاله گیزی.
اینو که گفت نتونست تحمل کنه و شروع کرد بلند بلند خندیدن پشت بندش من و ستاره هم شروع به خندیدن کردیم. واقعا به اون قیافه این اسم نمیخورد. حالا این هیچی نه به اسمش که انقد مردونس نه فامیلیش. خاله گیزی یه کلمه ترکی هست به معنی دخترخاله.
با صدای خنده بلندمون یکتا و علیهان که حواسشون نبود هردو یکم شونه هاشون بالا پرید و چشماشون گرد شد.
با دیدن این صحنه نتونستم تحمل کنم و با شدت بیشتری شروع به خندیدن کردم. ترنج و ستاره هم همینطور.
حالا مگه خندمون تموم میشد.بعد چند دقیقه صدای حرصی یکتا بلند شد:
+ای زهرمار. به چی میخندید؟
یا حرف بزنید یا ببندید دهنتونو.
با خنده ای که حالا اروم تر شده بود و شروع به حرف زدن کردم:
-این...این پلیسه بود.حدس بزن اسمش چی بود؟!
اکبر..اکبرخاله گیزی. ابهتو داشتی؟!!
دوباره صدای خندمون بلند شد ولی اینبار صدای خنده یکتا و علیهان هم همراهیمون میکرد.
بالاخره به رستوران مورد نظر رسیدیم و بعد از پارک کردن ماشین ها همه مون پیاده شدیم.یه رستوران خیلی قشنگ. با وجود ظاهر شیکش احساس معذب بودن نداشتی یه فضای ارامش بخش و در عین زیبایی ساده.
پشت یه میز هشت نفره نشستیم و گارسون منو هارو برامون اورد.همه جفت جفت کنار هم نشسته بودیم. یکتا و سهیل هم کنار هم نشسته بودن فقط اونا زوج نبودن که ایشالا هرچه زودتر میشن.بعد از انتخاب غذا سهیل دستش رو بالا برد و با صدا کردن گارسون سفارشات رو دادیم.
امیرعلی رو بهمون کرد و گفت:
+تو اون ماشین چه خبر بود که قهقه تون هوا بود؟
ترنج با تعجب و خنده نگاهش کرد و گفت:
+تو از کجا فهمیدی؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
+از اینه دیدم. حالا جریان چی بود؟
اون جور که شما سوار ماشین شدید من گفتم باید بیاییم با دست و پای زخمی از ماشین پیادتون کنیم.
این حرفاش رو با یه لحن بامزه ای گفت که باعث خندمون شد.بعد از یکم اذیت کردن سه تاشون ترنج جریان رو براشون تعریف کرد.
+من با اینکه از دور قیافش رو دیدم ولی فک نمیکردم با اون قیافه این اسم دربیاد.
این حرف رو محمد میون خنده گفت و امیرعلی و سهیل هم با تایید کردنش شروع به خنده کردن.و سهیل میون خنده گفت:
+با اینکه منم اونجا بودم ولی اصلا به اسمش دقت نکردم.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek