_*رمان ویدئو چک*_
15 subscribers
9 photos
1 video
12 links
بسم‌الله‌الرحمن‌رحیم
رمان‌ویدئوچک=آنلاین

به‌قلم:سارا راد و مهشید

پارت‌گذاری= هفتگی به تعداد نامعلوم

آیدی جهت سوال،درخواست وتبادل‌در رابطه‌با رمان وچنل👇
@moon_shidd

هرگونه کپی،پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_پنجاه_و_سه

^ترنج^

بعد از تموم شدن اهنگ همه شروع به دست زدن کردن. با مسخره ای بازی تعظیمی رو جمع کردم که صدای خنده های همه رو بلند کرد.
رفتیم سرجامون نشستیم. همون موقع سارا از جا بلند شد و با هیجان گفت:

+بیایید یه بازی بکنیم.

وقتی نگاه های منتظرمون رو دید با هیجان ادامه داد:

+مثلا مسابقه ماست خوری.یکی با یکتا مسابقه میده بازنده هم باید هرکاری که برنده میگه رو انجام بده.

یکتا میخواست مخالفت کنه که با شنیدن ادامه حرف سارا چیزی نگفت و لبخند خبیثی رو لبش نشست. یا خدا! فقط خدا به داد اونی که قراره با یکتا مسابقه برسه چون اگه ببازه بدبخته.
 همه شروع به خندیدن کردن و موافقت خودشونو اعلام کردن.یکی از بچه ها با خنده گفت:

+حالا شرکت کننده بعدی کیه؟

کنجکاو به سارا نگاه کردم تا اون شرکت کننده بدبخت رو انتخاب کنه که با نگاه خندونش که به من بود. چشمام کم مونده بود بزنه بیرون. سرم رو چرخوندم که دیدم بقیه هم دارن با خنده بهم نگاه میکنن.دستم رو به سمت خودم گرفتم و گفتم:

-م..ممم..من؟!!!

با ناله به امیرعلی نگاه کردم تا شاید چیزی بگه ولی اونم با خنده شونه ای بالا انداخت.سارا سری تکون داد و گفت:

+اره تو. الکی اون جوری هم به امیرعلی نگاه نکن اعتراضی هم قبول نیست.

بعد بدون اینکه بزاره چیزی بگم در مقابل نگاه وارفته ام رفت تو اشپزخونه و بعد یه دقیقه با دوتا ظرف ماست اومد و روی میز گذاشت. با یکتا پشت میز روی زمین دوزانو نشستیم. هردو موهامون رو با کش از پشت بستیم و برای اینکه لباسامون کثیف نشه نفری یه دونه از دستمال های پارچه ای تقریبا بزرگم رو دور گردنمون بستیم.
قبل از اینکه شروع کنیم دیدم که امیرعلی و یکتا باهم پچ پچ کردن. اهمیتی ندادم و رو برنده شدن و بدبخت نشدنم تمرکز کردم.امیرعلی اومد و بالای سر من ایستاد. با شمارش معکوس بچه ها شروع کردیم. هرکی نمیدونست فکر میکرد مسابقات جام جهانیه. چیزی تا پیروزی نمونده بود که با خوردن نفس های گرم و زمزمه ای دم گوشم خشک شدم.چیزی که شنیدم رو باورم نمیشد ضربان قلبم رو هزار بود حس میکردم کل دنیا میتونن صداشو بشنون.مبهوت سرم رو به طرفش چرخوندم به هر جون کندنی بود صدام رو هرچند کم جون پیدا کردم:

-چی؟!!

با صدای جیغ و تشویق بچه ها تکونی خوردم و به خودم اومدم. انگار یکتا برنده شده بود ولی هیچ کدوم برام مهم نبود نه برنده شدن یکتا نه شرطی که ممکنه بزاره نه جا و موقعیتی که توش بودم. فقط میخواستم بدونم چیزی که شنیدم واقعیت بود یا نه. با خنده بهم نگاه کرد و گفت:

+شوخی کردم. باور کردی؟! ولی خوب گول خوردیا.

چیزی که شنیدم رو باور نمیکردم. مبهوت بهش نگاه میکردم. شوخی کردم؟! هه همین قدر ساده؟ عصبی از جا بلند شدم بدون توجه به بقیه و صدا زدن هاشون که چی شده به سمت آشپزخونه رفتم. دستمال دور گردنم رو عصبی کشیدم که باعث شد گردنبندم هم باهاش کشیده بشه و گردنم رو بخراشه. اهمیتی ندادم و با همون دستمال صورتم رو تمیز کردم. یه بغضی تو گلوم نشسته بود که نه پایین میرفت و نه بالا میومد. همون بهتر همون جا بمونه خفم کنه تا بالابیاد و باعث گریه ام بشه. صدای بقیه رو میشنیدم که با تعجب میگفتن چیشد یهو؟ ناراحت شد؟ و صدای یکتا و سارا که میگفتن ترنج همچین دختری نیست که سر این چیزا ناراحت بشه. پشتم به پذیرایی بود و داشتم از پنجره آشپرخونه بیرون رو نگاه میکردم و فش هایی بود که روونه امیرعلی و خودم میکردم. هنوز صداش توی گوشمه اون زمزمه دوست دارم ترنجمش و نفسای گرمش رو هنوز حس میکنم.
با حس دستی رو شونم به خودم اومدم احتمال میدادم یکتا باشه. کلافه و بدون اینکه برگردم گفتم:

-برو یکتا چیزی نشده فقط از اینکه باختم ناراحتم. تو برو منم میام.

چیزی نگفت و هنوز دستش رو شونم بود. با کلافگی برگشتم چیزی بگم که با دیدن کسی که مقابلم بود حرف تو دهنم موند.کم کم اخمام توی رفت و گفتم:

-چیه چی میخوای؟ میخوای بازم از اون شوخیای بامزت بکنی؟ راحت باش بکن ایندفعه منم میشینم باهات به خودم میخندم.

پشیمونی رو توچشماش میدیدم. ولی اهمیتی برام نداشت. دستی تو موهاش کشید و گفت:

+ترنج تروخدا اینجوری نکن.من واقعا معذرت میخوام. تو نذاشتی من حرفم رو ادامه بدم...

پریدم وسط حرفش و گفتم:

-اهان یعنی الان تقصیر من شد اره؟ بفرما بفرما بگو ببینم چی میخوای بگی من ایندفه لال میشم تو حرف بزنی ببینیم بهونت چیه.

با ناراحتی بهم نگاه کرد و گفت:

+ترنج باور کن قصدم مسخره کردن و بهت خندیدن نبود.

دهن باز کردم چیزی بگم که گفت:

+چند لحظه لطفا چیزی نگو بزار توضیح بدم. یکتا قبل از مسابقه بهم گفت که اگه دیدی دارم میبازم حواس ترنجو پرت کن که نبره.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_پنجاه_و_چهار

موقعی که دیدم داری میبری. گفتم الان بهترین فرصته که بهت بگم. بعدش وقتی اونجوری نگام کردی اون حرفو زدم تا عکس العملتو ببینم. فکر نمیکردم انقدر ناراحت بشی. واش لال میشدم اون حرفو نمیزدم.

پوزخندی زدم و گفتم:

-اینم شوخی جدیدته اره؟ چیکار کنیم الان بخندیم یا دست بزنیم برات؟یا هردو؟

قدمی جلو اومد و دستهاش رو روی بازوم هام گذاشت و تو چشمام نگاه کرد:

+حرفم راست بود ترنج. به خدا قسم به جون خودت که برام عزیزی قسم به جون مامان نیلو که خودتم میدونی چقد دوسش دارم قسم راست گفتم‌.
من واقعا دوست دارم.

وایساد. اینبار دیگه راست راستکی قلبم وایساد. مبهوت بهش زل زدم.

-واقعا؟ واقعا میگی؟

لبخند مهربونی رو لبش اومد:

+عزیزم دلم معلومه که واقعا. دوست دارم خیلی خیلی زیادم دوست دارم.

زبونش رو روی لبش کشید و با تردید ادامه داد:

+تو..تو چی؟ تو حست چیه؟

گیج گفتم:

-م..من..من راستش گیج شدم. نمیدونم چی بگم.

+فقط حرف دلتو.

تو چشمام نگاه کردم. نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم.به حرفش گوش کردم و حرف دلمو به زبون اوردم:

-منم..منم دوست دارم.

وقتی دیدم چیزی نگفت چشمام رو اروم و با تردید باز کردم.
با بهت بگم نگاه میکرد. کم کم لبش به خنده باز شد و یهو محکم تو اغوشش فشردم و بوسه های محکمی رو سرم میزد:

+الهی من قربونت بشم. عزیزه دلم. ترنج من.

کم کم به خودم اومدم و با لبی خندون دستام رو بالا اوردم و پشتش گذاشتم و بغلش کردم.تو حال و هوای خودمون بودیم که با صدای دست و جیغ به خودمون اومدن و ازجا پریدیم و فاصله گرفتیم. به طرف ورودی آشپزخونه چرخیدیم. همه بچه ها اونجا ایستاده بودن و داشتن دست میزدن. از اون بدتر نگاه های شیطون سارا و یکتا به من و علیهان و سهیل به امیرعلی بود. راستش یکم خجالت کشیدم ولی نشون ندادم والا اینا بُل میگیرن بدتر اذیت میکنن.امیرعلی هم که همون یه ذره خجالت منم تو وجودش نبود دستش رو دور گردنم انداخت و به خودش فشردم بعد با خنده گفت:

+شماها اینجا چیکار میکنید؟!اگه گذاشتید ما دو دیقه راحت باهم خلوت کنیم. تازه داشت به جاهای خوبش میرسید.

ارنجم رو محکم برای اینکه ادامه نده تو پهلوش کوبیدم که از درد خم شد و باعث بلند شده خنده همه بشه. با تیکه و خنده های بقیه از اشپزخونه بیرون رفتیم. یکتا و سارا به زور منو از امیرعلی جدا کردن و تا وقتی که همه چی رو نگفتم ولم نکردن. با اینکه به سارا گفتم تا یه نیشگون ازم بگیره تا بفهمم بیدارم یانه و نه تنها یه نیشگون محکم بلکه یه تو سری هم از یکتا گرفتم. ولی بازم نمیدونم چرا هنوزم باور نمیکنم واقعی باشه.

^یکتا^

ساعت حدودای هشت بود که مهمونا کم کم رفتن. به پیشنهاد علیهان قرار شد که شام رو بریم بیرون.
 پسرا که اماده بودن منم که فقط باید پالتو و کلاهم رو میپوشیدم ولی با دخترا که رفتن اتاق ترنج تا حاضر بشن رفتم.
خودمو پرت کردم روی تخیت ترنج به بچه ها نگاه کردم.
سارا جلوی اینه ایستاده بود و داشت رژ لبشو کمرنگ میکرد ستاره هم داشت پیرهنش رو با یه بافت عوض میکرد. ترنج هم در گیر پیدا کردن لباس بود. همون جور که نشسته بودم فکرم به یک ساعت پیش برگشت.
"بعد از تموم شدن اهنگ امیرعلی و خوردن کیک اراز ازم خواست که بریم یه جا تا حرف بزنیم. روی صندلی های حصیری توی تراس نشستیم. با دیدن سکوتش به حرف اومدم:

-خب چی میخواستی بگی؟

نفسش رو به بیرون فوت کرد و رو بهم کرد:

+من فکر میکنم تو باید یه چیزی رو به من بگی.

اخمی از سر نفهمیدن کردم و گفتم:

-من؟!من چرا باید چیزی بگم! تو گفتی بریم یه جا حرف بزنیم.

با کلافگی گفت:

+ببین یکتا الان چند هفته ای از وقتی که بهت اعتراف کردم میگذره. میخوام از این بلاتکلیفی بیرون بیام. میخوام جوابتو بدونم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_پنجاه_و_پنج

سری تکون دادم و گفتم:

-فهمیدم. درست میگی. راستش خودمم میخواستم در همین مورد باهات صحبت کنم.

منتظر بهم نگاه کرد و گفت:

+خب؟جوابت چیه؟

لبی تر کردم و روبهش گفتم:

-ببین اراز من این چند وقت خیلی فک کردم.

اره جون عمم!خودم که بهتر میدونم تا الان هم چیزی نگفتم فقط به خاطرکرم های عزیز درونم بود. الان هم میبینم داره خودشو میکشه کوتاه اومدم.

ادامه دادم:

-تو یه مرد موفق، خوشتیپ، پولدار، مهربون و با شخصیتی. و البته یه دوست و همکار خیلی خوب برای من. خیلی از دخترا دلشون میخواد باتو باشن.
متاسفم ولی.... من تورو به عنوان یه دوست و همکار دوست دارم. به چشم دیگه ای نمیتونم بهت نگاه کنم. امیدوارم درک کنی.

ناراحت سرش رو پایین انداخت. بعد چند ثانیه سرش رو بلند کرد و با همون صورت ناراحت پوزخندی زد و گفت:

+پای کس دیگه ای درمیونه مگه نه؟کیه؟ها؟

دهن باز کردم چیزی بگم که اجازه نداد و با صدایی که کمی رنگ عصبانیت به خودش گرفته بود ادامه داد:

+حتما همین پسره. سهیل. اره؟ الان میفهمم وقتی میاد اون کادو رو بهت میده توهم بدون اینکه چیزی بگی اجازه میدی بیاد بندازه گردنت. اون نگاهاش به تو.
یکتا تو هیچوقت تاحالا به این اندازه نرمش نسبت به یه مرد نشون ندادی. حتی من که به قول خودت یه دوست خیلی خوبم برات.

از اینکه داشت همین جور بدون اینکه بزاره من چیزی بگم. برای خودش میتازوند عصبی شدم. وسط حرفش پریدم و بدون اینکه بدون لحظه ای فکر کردن با صدای کمی بلند شده که تو صدای اهنگی که از تو خونه میومد گم میشد گفتم:

-اره اره اصلا پای کس دیگه ای درمیونه. تو چی میگی؟
بهم ابراز علاقه کردی جوابتو دادم. من نمیتونم به چشم دیگه ای جز دوستی بهت نگاه کنم. اگه این دوستی برای خودتم ارزش داره و میخوای حفظش کنی پس بهتره تو کارای من دخالت نکنی و پا رو دمم نزاری.

بعد در مقابل نگاه بهت زده و عصبانیش، عصبی از جا بلند شدم و در تراس رو باز کردم تا برم بیرون که یک دفعه محکم به یه چیزی خوردم.تعادلم رو از دست دادم داشتم از پشت میوفتادم که دستم دور کمرم پیچید و اجازه نداد.
سرم رو بلند کردم که چشمم تو یه جفت چشم تیله ای خوشرنگ گره خورد. هنوز بهش خیره بودم که با صدای در تراس به خودم اومدم. سریع خودم رو که بهش چسبیده بودم کمی عقب کشیدم ولی هنوز دستش دور کمرم بود. سرم رو به عقب چرخوندم و به اراز نگاه کردم.
با نگاهی به کمرم و دستی که دور کمرم پیچیده شده بود پوزخندی زد و سری به طرفین تکون داد. بعد بدون اینکه حرفی بزنه رد شد و پیش بقیه رفت. به ثانیه نکشید که صدای خداحافظیش با بقیه و صدای ترنج که گله میکرد که بیشتر بمونه و در نهایت بسته شدن در خونه رو شنیدم.
سرم رو چرخوندم که نگاهم به چشمایی که رنگ شیطنت به خودش گرفته بود افتاد. لبخند مهم اما شیطونی رو لبش بود و داشت با تفریح بهم نگاه میکرد.

به خودم اومدم و سریع عقب کشیدم.دهن باز کرد چیزی بگه که بدون اینکه اجازه بدم انگشت اشاره ام رو به نشونه تهدید جلوش گرفتم و با تکون دادنش گفتم:

-هیسسسس چیزی نمیگی. الکی هم فکر و خیال به سرت نزنه اگه درست گوش وایساده باشی پس اینم فهمیدی که فقط برای دک کردنش همچین حرفی زدم. پس اصلا درمورد حرفی نمیزنی به کسی هم هیچی نمیگی. فهمیدی؟

با قیافه ای که معلوم بود به زور جلوی خندش رو گرفته بود دستاش رو به نشونه تسلیم بالا گرفت و سرش رو به نشونه فهمیدن تند تند تکون داد.
پسره پررو گلابی منو مسخره میکنه. دهن باز کردم که یه چیزی بارش کنم که منصرف شدم و دهنم رو بستم و فقط با نگاه عصبی و تهدید امیزی بهش از کنارش رد شدم و پیش بقیه رفتم."



با صدای ترنج به خودم اومدم و  به سمتش چرخیدم.

+بچه ها به نظرتون همین اینو بپوشم رو لباسم یا کلا عوضش کنم.

سارا و ستاره هم به طرفش چرخیدن. به لباس تو دستش نگاه کردم یه کت لی بود که بلندیش تا وسطهای رونش میرسید.قشنگ بود میخواست روی همون سرهمیش بپوشه.
ستاره با قیافه متفکری گفت:

+خیلی قشنگه با سرهمیت هم قشنگ میشه. ولی میگم سردت نشه؟!

نگاهی به کت کرد و گفت:

+نه بابا زخیمه قشنگ. تازه بیرونم امشب زیاد سرد نیست. اگرم یهو سوز اومد دکمه هاش رو ببندم اوکی میشه.

همه سری تکون دادیم و بعد از ۱۰ دقیقه حاضر و اماده بیرون اومدیم رفتیم پیش پسرا. ستاره هم رفت کنار شوهرش وایساد ایش انقد بدم. دخترم انقد شوهری اخه!ترنج هم زرتی رفت چسبید به امیرعلی. سارا رو هم که اصلا نمیشه از علیهان جداش کرد انگار با چسب ۱ ۲ ۳ چسبوندنش به علیهان .از خونه خارج شدیم و رفتیم پایین.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_پنجاه_و_شیش

^سارا^

قرار شد ما دخترا با ماشین یکتا بریم و پسرا هم چون سهیل گفت یه رستوران خیلی خوب میشناسه با ماشین اون.
همه سوارشدیم و همون اول کاری ترنج از پشت خم شد جلو و سیستم رو روشن کرد و صدا رو تا ته داد.
با ریتم اهنگ تکون میخوردیم و میخوندیم. یکتا هم با زیاد کردن سرعت و گاهی هم لایی کشیدن باعث بلند شدن جیغمون از هیجان میشد.پسرا از ما عقب افتاده بودن و پشتمون میومدن.
یهو با شنیدن صدای بوق بوقی که از کنار ماشین میومد حواسمون جمع شد. سهیل ماشین رو کنارمون اورده و یه چیزایی میگفتن.چون سمت من که جلو کنار یکتا نشسته بودم،بود.
سرم رو از شیشه ای که پایین بود کمی به بیرون بردم و گفتم:

-چی؟ چی میگین؟ نمیفهمم.

یهو دستی اومد و زد پس کله ام و بعدش هم صدای ستاره:

+خانم دکتر کم اون صدای اهنگو بشنویم چی میگن بدبختا.

دستمو روی سرم گذاشتم و چون دیدم راست میگه فقط چشم غره ای بهش رفتم. قبل از من یکتا دست برد و اهنگ رو قطع کرد. بعد همون طور که رانندگی میکرد سرش رو به سمتشون چرخوند و گفت:

+چیه؟ چیکار دارین؟

سهیل با عصبانیتی که از صورتش هم معلوم بود گفت:

+اروم تربرین خطرناکه. صدای ضبطم کم کنید اروم بشینید سرجاتون اینجاها پلیس راه زیاد داره اگه ببیننتون نگهتون میدارن جریمه میشید.

و بعدش صدای غرغرهای عصبی علیهان و امیرعلی و محمد شوهر ستاره که حرفای سهیل رو تایید میکردن.
یکتا یه نگاه بیخیالی بهشون کرد. دستش رو بالا اورد و تکون داد و گفت:

+بای بای پسرا.

بعدم پاشو گذاشت رو گاز و برو که رفتیم. با این حرکتش دست و جیغ مون بلند شد.

-هووووو. ایول یکتا.

داشتیم همین جور با ادرسی که سهیل فرستاده بود تا اگه گمشون کردیم بتونیم بریم رستوران میرفتیم که یهو چشمتون روز بد نبینه.
پلیس بهمون ایست داد و اشاره زد که بزنیم بغل. از ترس خشکمون زده بود. صدای ضبط رو قطع کرده بودیم و سریع شال هامون رو که افتاده بود رو سرمون انداختیم. بینمون فقط یکتا بیخیال بود و ترنج که همیشه تو موقعیت های حساس اون رنگ بیخیالی دلقکیش میزد بالا ولی نه به اندازه یکتا ترنج حداقل یه ذره میترسید. ولی من و ستاره که داشتیم سنگ کوپ میکردیم. تاحالا تو همچین موقعیت قرار نگرفته بودم و میترسیدم خوب شد حالا من اون کسی نیستم که پشت فرمونه وگرنه تشنج کردنم حتمی بود. به خاطر سرعت بالا دقیقا کنارشون نتونستیم نگه داریم به خاطر همین پلیس داشت از پشت میومد سمتمون. صدای ریز ترنج رو شنیدم که مثلا با صدای ترسیده ای گفت:

+مواد هارو قایم کنید تا نیومده چوب بکنه تو...
یه جامون.

نمیدونستم بخندم یا بزنمش. این یکتا هم که خل تر از این تو همه چی همراهی میکنن همو گفت:

+ای وای راست میگی؟ اونم این همه اگه بگیرن اعدام مهربون ترین کاریه که میتونن بکنن باهامون.بدویید بچه ها هرچی دارید بزارید تو شورتتون اینا مامور خانم ندارن فعلا نمیتونن بگردنمون.

ترنج الکی و اروم زد روی پیشونیش و گفت:

+واای!حالا اینو حلش کردیم.
اونی که کشتیم تو صندوق گذاشتیمو چیکار کنیم؟!

تمام این حرفارو با صدای اروم و ادا دراوردن میزدن. انقد جدی بودن که هرکی نمیدونست فک میکرد واقعا دارن میگن. انگار این کارشون باعث اروم شدن جو شده بود من که عادت داشتم ولی ستاره استرسش رو فراموش کرده بود و داشت میخندید.
همون لحظه نزدیک شدن اقای پلیس به ماشین اجازه ادامه پیدا کردن خل و چل بازیاشونو نداد. پلیس یه اقای قد بلند و حق نگذریم خوش برو رو جای برادری خوب چیزی بود حداداً سی و خورده ای سن داشت. همه اینا رو تونستم با وجود چراغ ماشین که روشن کرده بودیم ببینم وگرنه تو این تاریکی چشم چشمو نمیبینه.
کنار ماشین قرار گرفت و سرش رو کمی خم کرد و از پنجره ماشین بهمون نگاه کرد. همزمان هر چهارنفرمون باهم سلام کردیم. وای خیلی ضایع بود. پلیسه که خندش گرفته بود سری تکون داد و بعد رو به یکتا با صدای جدی گفت:

+سلام.
خانم لطفا مدارکتون رو بردارید و تشریف بیارید پایین.

بعد کمی از ماشین فاصله گرفت.یکتا بعد از اینکه چشم غره ای به خاطر گروه سرود بودنمون بهمون رفت مدارکش رو از داشبورد برداشت و پیاده شد و سمت پلیسه رفت.
دیگه بهشون نگاه نکردم و به عقب چرخیدم. ترنج داشت از خنده میترکید ولی به زور جلوی خودش رو با زدن رو پاها و در و دیوار ماشین گرفته بود. خودمم بدجور خندم گرفته بود ولی میدونستم اگه یه ذره هم صدای خندم بیاد دیگه نمیشد صدای خنده های ترنج رو کنترل کرد. ستاره هم معلوم بود خندش گرفته بود قبل از اینکه صدای خندش بلند بشه با چشم و ابرو بهش اشاره کردم فکر کنم منظورم رو گرفت که سری تکون داد و روش رو به سمت دیگه چرخوند.
همون لحظه ماشین دیگه ای اومد و جلوتر نگه داشت. با چیزی که دیدم کم مونده بوده بود چشمام بزنه بیرون. یا خدا بدبخت شدیم!

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_پنجاه_و_هفت

مطمئن بودم رنگ صورتم فرقی با گچ دیوار نداره. از اینجا هم متونستم عصبانیت رو از صورتش بخونم. با سهیل جلو رفتین و کنار پلیس و یکتا ایستادن و شروع به حرف زدن کردن. بعد از چند دقیقه پلیسه رفت و پنج تایی اومدن سمت ماشین. دستم رو به دستگیره گرفتم و بعد از باز کردن در اروم پیاده شدم. با پیاده شدنم صدای باز شدن در رو شنیدم و ستاره و ترنج هم بیرون اومدن.اخمای همشون توی هم بود. بالاخره صدای عصبی علیهان بلند شد:

+اخه من به شماها چی بگم هان؟ طرف میخواست ماشینو بخوابونه کلی حرف زدیم باهاش تا کوتاه اومد و در عوض کلی جریمه نوشت.
این جهنم حالا. مگه بهتون نگفتیم اروم برید خطرناکه ماشالا با کمربندو اینا هم که غریبه اید. با شمام سارا خانم.

وقتی از دستم ناراحت یا عصبی میشد باهام سرسنگین حرف میزد و جمع میبست. از همون ۹ سال پیش هم همینجوری بود.با این حرفش یهو یادم اومد که ای واای من خاک بر سر کمربندمو نبسته بودم. یکتا بسته بود ولی من یادم رفته‌.سرم رو پایین انداخته بودم و با انگشتام بازی میکردم.فقط صدای پوف عصبیش رو شنیدم و دیگه چیزی نگفت.بقیشون هم شروع به سرزنش کردنمون کردن که دیگه انگار یکتا نتونست تحمل کنه و صداش دراومد و شروع به بحث کردن کردن با امیرعلی و سهیل کرد و اون وسط مسطا هم ترنج هم همراهیش میکرد. محمد هم که فقط با اخم کنار ستاره ایستاده و به جز یکی دوتا حرف دیگه چیزی به ستاره نگفت.علیهان هم کمی عقب تر ایستاده بود و به اینا نگاه میکرد. دیگه انگار کلافه شد که جلو اومد و بحثشون رو تموم کرد. بعد هم بدون توجه به کسی از کنارم رد شد و جای من نشست. وقتی دید کسی حرکت نمیکنه با اخم به چهارتامون نگاه کرد:

+بیاید سوار شید من میشینم تو ماشین شما تا باز کاری نکنید.

من و ستاره و ترنج بی حرف پشت نشستیم.یکتا هم پاکوبان جلو اومد و پشت فرمون نشست. با سوار شدن پسرا راه افتادیم. تو فکر بودم که با سلقمه و صدای اروم ترنج که فقط درحدی بود که من و ستاره بشنویم به خودم اومدم:

+میگم بچه ها ولی پلیسه جای برادری عجب چیزی بود.

میدونستم داره اینکارو میکنه که حال و هوامون رو عوض کنه. و همینم شد و باعث شد یکم خنده رو لبم بیاد. صدای ستاره بلند شد که به همون ارومی گفت:

+اره لامصب جای برادری واقعا خوب چیزی بود. اسمشو شما نفهمیدید؟

از تاکید هردوتاشون رو کلمه جای برادری خندم گرفته بود.
از لرزیدن شونه های ترنج فهمیدم که داره میخنده. به خنده هاش اروم گفت:

+من از رو اتیکت رو لباسش خوندم اسمشو.
وای نمیدونید چی بود.
اک..اکبر خاله گیزی.

اینو که گفت نتونست تحمل کنه و شروع کرد بلند بلند خندیدن پشت بندش من و ستاره هم شروع به خندیدن کردیم. واقعا به اون قیافه این اسم نمیخورد. حالا این هیچی نه به اسمش که انقد مردونس نه فامیلیش. خاله گیزی یه کلمه ترکی هست به معنی دخترخاله.
با صدای خنده بلندمون یکتا و علیهان که حواسشون نبود هردو یکم شونه هاشون بالا پرید و چشماشون گرد شد.
با دیدن این صحنه نتونستم تحمل کنم و با شدت بیشتری شروع به خندیدن کردم. ترنج و ستاره هم همینطور.
حالا مگه خندمون تموم میشد.بعد چند دقیقه صدای حرصی یکتا بلند شد:

+ای زهرمار. به چی میخندید؟
یا حرف بزنید یا ببندید دهنتونو.

با خنده ای که حالا اروم تر شده بود و شروع به حرف زدن کردم:

-این...این پلیسه بود.حدس بزن اسمش چی بود؟!
اکبر..اکبرخاله گیزی. ابهتو داشتی؟!!

دوباره صدای خندمون بلند شد ولی اینبار صدای خنده یکتا و علیهان هم همراهیمون میکرد.
بالاخره به رستوران مورد نظر رسیدیم و بعد از پارک کردن ماشین ها همه مون پیاده شدیم.یه رستوران خیلی قشنگ. با وجود ظاهر شیکش احساس معذب بودن نداشتی یه فضای ارامش بخش و در عین زیبایی ساده.
پشت یه میز هشت نفره نشستیم و گارسون منو هارو برامون اورد.همه جفت جفت کنار هم نشسته بودیم. یکتا و سهیل هم کنار هم نشسته بودن فقط اونا زوج نبودن که ایشالا هرچه زودتر میشن.بعد از انتخاب غذا سهیل دستش رو بالا برد و با صدا کردن گارسون سفارشات رو دادیم.
امیرعلی رو بهمون کرد و گفت:

+تو اون ماشین چه خبر بود که قهقه تون هوا بود؟

ترنج با تعجب و خنده نگاهش کرد و گفت:

+تو از کجا فهمیدی؟

شونه ای بالا انداخت و گفت:

+از اینه دیدم. حالا جریان چی بود؟
اون جور که شما سوار ماشین شدید من گفتم باید بیاییم با دست و پای زخمی از ماشین پیادتون کنیم.

این حرفاش رو با یه لحن بامزه ای گفت که باعث خندمون شد.بعد از یکم اذیت کردن سه تاشون ترنج جریان رو براشون تعریف کرد.

+من با اینکه از دور قیافش رو دیدم ولی فک نمیکردم با اون قیافه این اسم دربیاد.

این حرف رو محمد میون خنده گفت و امیرعلی و سهیل هم با تایید کردنش شروع به خنده کردن.و سهیل میون خنده گفت:

+با اینکه منم اونجا بودم ولی اصلا به اسمش دقت نکردم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_پنجاه_و_هشت

غذاهامون رو که اوردن شروع به خوردن کردیم. رستوران غذاهای دریایی بود و میگو و ماهی سفارش داده بودیم. واقعا خیلی لذیذ و خوشمزه بود یادم باشه هروقت هوس غذای دریایی کردم بیام اینجا.
با علیهان و پسرا عادی رفتار میکردم یه کوچولو ناراحت شده بودم ولی اشکالی نداشت. چون خودمم حس میکردم یکمی مقصریم.ترنج هم که کلا هیچی انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده کلا اخلاقش همین بود زود یادش میرفت.
ولی یکتا هنوزم سرسنگین بود حتی با محمد بدبخت. یکتا اینجوریه که اگه از کسی ناراحت یا دلخور بشه یا چند وقت سرسنگینه باهاشون جوری که خوده طرف به غلط کردن میوفته. بعد چند وقت شاید تازه اونم بعد اینکه یه چیزی ازشون بگیره آشتی میکنه. اینجوری بگم که دق میده.

بعد غذا خوردن موقع حساب کردن رسید. سهیل میخواست حساب کنه از اون ور یکتا زیر بار نمیرفت که نه تولد منه خودم حساب میکنم. این رفتارشم به خاطر این بود که هنوز از دستش ناراحته وگرنه موقعیت دیگه بود به هیجاشم حساب نمیکرد.

+نه خب تولد منه خودم حساب میکنم‌. دلیلی نداره شما حساب کنید همون هدیه ای که بهم دادید کافیه.

اینو یکتا درحالی که با کمی اخم به سهیل نگاه میکرد گفت و همه ی افعال هم جمع بست.
سهیل با کلافگی گفت:

+درسته تولد توعه ولی من دعوت کردم به اینجا. دلم میخواد به مناسبت تولدت این شام رو حساب کنم.

بعد از یکم کلکل که سهیل رو تا مرز جنون برد و یکتا هم قشنگ از این قضیه حالشو برد بالاخره رضایت داد که سهیل بره حساب کنه. یعنی جوری بود که کم مونده بود سهیل به خاطر اینکه تونست حساب کنه از یکتا تشکر کنه.
ماهم از اینور داشتیم از خنده میمردیم ولی جرئتش رو نداشتیم که بخندیم.

***

-وای نه من نمیام ولم کنید!

ترنج چند قدم جلو اومد و گفت:

+سارا بیا دیگه چیزی نمیشه که. اصلا تو پایینو نگاه نکن. تازه ببین چقد محکمه ترس نداره که.

دستام رو تو هوا تکون دادم و گفتم:

-عمرا!اصرار نکنید. بیام اونجا سکته رو زدم اون موقع خونم میوفته گردن شماها. برید شما تا وقتی برگردید...

نگاهم رو به اطراف چرخوندم و به چیزی اشاره کردم:

-ایناها من میشینم اینجا شما برید بیایید.

یکتا نگاه کلافه ای کرد و گفت:

+اه به ک....به کتفم. بیایید بریم نمیاد دیگه.

همه مون خندمون گرفته بود. معلوم بود میخواست یه چیز دیگه بگه که عوضش کرد اونم حتما به خاطر سهیل.که اونم از خنده ای که سعی در پنهان کردنش داشت معلوم بود فهمیده.

برگشت بره که اینبار علیهان گفت:

+صبر کن یکتا.

بعد یک قدم جلو اومد و نزدیکم شد:

+سارا.. منو نگاه کن

سرم رو بالا می گیرم و نگاهش می کنم، می دونم الان استرس و ترس رو توی چشمام می بینه.
دستاشو میاره  جلو، دستام رو بین دستای گرمش می گیره
و میگه:

+یادته قبلا همیشه میخواستی از جای مرتفع رد بشی یا به جاهای مرتفع بری، کنارت بودم و تو دیگه ترست یادت می رفت؟
سرم رو به علامت مثبت تکون میدم و ادامه میده:
+حالا مثل اون روزا بهم اعتماد کن، دستات رو بزار تو دستام و بیا بریم خوش بگذرونیم

شاید کمی اروم شده باشم، اما هنوز از اون ارتفاعی که شاید زیاد نباشه اما برای من خیلی ارتفاع بود میترسیدم.
با داغ شدن پیشونیم به علیهان نگاه می کنم ، بوسه اش مثل اب روی آتش بود؛ تمام حسای بد ازم دور شدن.

علیهان سرشو جلو میاره و شیطون در گوشم میگه:

+میای یا بیشتر پیش برم تا خانم خانما راضی بشن؟ نمیخوای که جلو دوستات حرکت بزنیم که؟ ها؟

با این حرفاش هجوم خون رو به گونه هام احساس می کنم و مشت ارومی به بازوش میزنم و برای اینکه بیشتر بی حیایی نکنه به سمت بچه ها رفتم.
ترنج که مثل این ندیده ها بهم نگاه می کرد و نیش تا بناگوش باز بود، خدا من رو بکش اما این من واینجور نگاه نکنه.
فکر کنم همه دیدن که علیهان چیکار کرد و که بهم یه اینجوری نگاه می کردن. نه تروخدا میخوام نبینن جلو این همه ادم نگاه چیکار کرد.
پرو پرو بهشون نگاه کردم و بدون توجه به اینکه اینا به چی فکر می کنن گفتم:

-چیه نگام می کنید؟ بریم دیگه مگه نمیخواستید بریم؟

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_پنجاه_و_نه

بی توجه بهشون پام رو  روی پل معلق می زارم، با صدای خندشون هرچی ناسزا بود بارشون کردم. بچه ها هم یکی یکی روی پل اومدن.
علیهان کنارم وایساد و دستام رو گرفت و گفت:

+اروم باش پیشتم

چشم غره ای براش میرم و میگم:

-به لطف شما دیگه خیلی ارومم اقا.

خنده ای میکنه و میگه:

+خب حالا انگار بار اول میبوسمش جبهه گرفته

-برای ما اولین بار نیست ولی اونا اولین بار می بینن، اگه اینا منو دست نگیرن.

علیهان خنده ای میکنه و برای اینکه منو جری تر کنه پشت دستم رو بوسه میزنه:

+اونا خودشون اینکاره ان تو نمیخواد نگران باشی. مخصوصا همین ترنج و امیرعلی.
نوبت ماهم میشه اونا رو دست بندازیم.

خنده ملیحی روی لبام میاد و سر تاسف تکون میدم. با قسمت اول حرفش موافق بودم. ولی این ترنج از بس که پرروعه میدونم اگه به روشم بیارم میشینه با ما میخنده.

یهو با تکون خوردن پل ترس برم میداره و با جیغ خفیفی میپرم بغل علیهان.
رفتن تو بغل علیهان رفتن همانا و بلند شدن صدای خنده بچه ها همانا. از اون بدتر ادمای دیگه ی روی پل بودن که به ما نگاه میکردن و میخندیدن.
قلبم نزدیک وایسته. محکم به قفسه سینم کوبیده میشد و نفسم به شماره افتاده بود.
علیهان دستش رو نوازش وار پشتم تکون میده و به امیرعلی میتوپه :

+دیونه داری چه غلطی می کنی؟ نمی بینی میترسه؟

امیرعلی با خنده میگه:

+خیلی رفت بودید تو هم گفتم چه کاری با یه تکون کار خیری کرده باشم بیشتر بچسبید بهم

+بس کن امیرعلی شورشو در اوردی دیگه، ببین داره میلرزه

ترنج با خنده جلو میاد و میگه:

+خیله خب بسه دیگه شوخی بود دیگه.

بعد با زدن چشمکی با کنایه میگه:

+تازه به شماها که بد نگذشت. کلی هم خوش بحالتون شد.

از علیهان جدا میشم و با چشمام برای ترنج خط و نشون می کشیدم.
اروم به همشون که داشتن انگار فیلم سینمایی نگاه می کردم گفتم:
-عیب نداره بیاید بریم، به قول ترنج شوخی بود دیگه

ستاره هم ادامه حرفم رو می گیره و میگه:

+اره، بیاید بریم اونجا بانجی جامپینگ هست؛ بریم از اونجا خودمون بندازیم پایین.

همه بچه ها موافقت کردند و باهم رفتن به سمت بانجی جامپینگ.علیهان کلافه وایساده بود وسط پل، کنارش وایمیستم دستشو میگیرم .

-بیا بریم پیش بچه ها، بعدش نباید با رفیقت اونجور حرف میزدی اقا علیهان.

دستشو میکشم و بدون هیج حرفی به سمت بچه ها میریم. کنار ترنج وایمیستم که با شوق و ذوق میخواست اولین نفر بره. حالا دفعه اولش هم نیستا. کلی از این کارا کرده.
یکتا هم خوشش نمیاد و به نظرش هیجان نداره. برای همین نمیخواست بره.

-اه ترنج بس کن کاری نکن خودم از همینجا بندازمت پایین ها، به جز ترس چه لذتی داره میخوای امتحان کنی؟

یکتا حرفم رو شنید و گفت:

+به تو چه. تو برو بغل علیهان تا فرار نکرده .

ایشش اینم سرسنگین شده بود و انگار کسی به این چیزی گفته بود. چون میدونستم تو دلش چیزی نیست و فقط به خاطر اینکه از دست اینا ناراحته این حرف رو زده به دل نگرفتم و چیزی نگفتم.
یکی یکی جلو رفتن و نوبتی پریدن. تنها کسایی که نپردن من و محمد چون میترسیدیم و یکتا که دوست نداشت و علیهان که به خاطر من مونده بود.
بعد از خل و چل بازیاشون راهمونو ادامه دادیم. سعی میکردم اصلا به پایین نگاه نکنم پس نگاهم رو به اطراف دادم و نفس عمیقی از هوای سرد و خوب کشیدم.
منظره از اینجا خیلی قشنگ دیده میشد هوا تاریک شده بود و چراغ های پارک رو روشن کرده بودن.
همون جور که به اطراف نگاه میکردم چون کنار ایستاده بودم یهو چشمم به پایین افتاد با دیدن ارتفاع حس کردم سرم گیج رفت دستمو به سرم گرفتم و چشمام رو بستم.

ای خدا یکتا بگم خدا چیکارت نکنه. به پیشنهاد یکتا اومده بودیم اینجا من بدبختم نمیدونستم پل معلق داره وگرنه عمرا میومدم.
من میدونم دیگه این دختره چون باز کرمش گرفته. چون میدونست من از ارتفاع میترسم گفت بیاییم اینجا.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
داستان درمورد یه دختر به اسم سارا و یه پسر به اسم علیهان.
سارا و علیهان بعد از ۹ سال دوباره به صورت اتفاقی باهم رو در رو میشن. و هردو مثل گذشته عاشق هم.
اما تو این گذشته یک سری اتفاقات افتاده که الان باعث ترس سارا شده.
به نظرتون سارا میتونه به این ترس غلبه کنه و دوباره به علیهان برگرده؟!
عید سعید فطر رو به همتون تبریک میگم😍❤️
سلام دوستان👋
چون زمان امتحان ها رسیده متاسفانه تا پایان امتحانات پارت نداریم.
هر زمانی که وقت کنم سعی میکنم پارت بنویسم ولی نمیتونم قول بدم.
این مدت رو صبوری کنید و درکم کنید.❤️
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_شصت

***

بالاخره با تشر ترنج از چک کردن خودم برای دهمین بار دست برداشتم. روی صندلی میز توالت و پشت به میز نشسته بودم.
از استرس زیاد گوشت ناخنام رو با دندون میکندم و پام رو عصبی تکون میدادم.
با صدای ترنج که روی تختم لم داده بود به خودم اومدم:

-ها؟چی گفتی؟

+میگم خانم دکتر یه ذره اروم باش بابا.
ننه علیهانه دیگه گودزیلا نیس که. داری میمیری.

دستم رو پایین انداختم و با ناراحتی گفتم:

-چیکار کنم خب دست خودم نیست.
دارم میمیرم از استرس. همش به این فکر میکنم که اگه از من خوشش نیاد چی؟اگه بهم توهین بشه چی؟ اگه سوتی بدم و گند بزنم چی؟

با کلافگی دستم رو روی صورتم گذاشتم.
بالاخره خانم به خودش زحمت داد و از حالت دراز کشیده به نشسته تغییر حالت داد.

+سارا جان عزیزه من. خل و چل.
انقد سخت نگیر‌. بابا چیزی نمیشه. عوض اینکه به این چیزای منفی فکر کنی و به خودت استرس بدی و اذیت بشی عوضش به این فکر کن که میری اونجا ننه علیهان اون روی گودزیلاتو نمیبینه و عاشق این روی مهربون و خانمت میشه.تازه خواهر و بابای علیهانم که از الان طرف تو ان. علیهانم که پیشته. هان؟ اینجوری بهتر نیست؟

بعد با لبخند و امیدواری بهم خیره شد.
با شک بهش نگاه کردم. دهنم رو چند بار برای گفتن چیزی باز و بسته کردم و اونم با امیدواری زل زده بود بهم که نتیجه حرفاش رو ببینه.

با ناله سرمو توی دستام پنهان کردم:

-نههههه.
نمیشه اصلا. من مطمئنم بدبخت میشم.
ای خدااا!

به طوری که انگار کلا ازم ناامید شده با کلافگی ناله ای کرد و دوباره خودشو رو تخت پهن کرد:

+ای خدااا!
این خر کی بود تو افریدی اخه‌؟!هدفت از خلق این چی بود؟!
الان واقعا یکتا اینجا نیاز بود دوتا میزد پس سرت عقلت میومد سرجاش.
تو الان به حرفای امیدوار کننده احتیاج نداری به یه کتک مفصل احتیاج داری.

سرش رو به سمت من که با غصه و صورت اویزون و مظلوم خیره اش بودم چرخوند با دیدن قیافم. پوفی کشید و انگار دلش سوخت که دوباره بلند و شد و نشست:

+اصلا ولش. بیا حرف بزنیم حواست پرت بشه استرست یادت بره.
زود باش زر بزن.

خوشحال از موفقیتم به خاطر قیافه مظلومم رو بهش کردم:

-اها منو بگو اصلا حواسم نیست.
تو چطور شد اومدی اینجا. مگه نمیگفتی از بس کار دارم و خودمم بکشمم بهم مرخصی نمیدن؟ چیشد پلاس شدی اینجا؟!

با ادا پشت چشمی نازک کرد:

+واه واه واه! عوض تشکرته؟! منو بگو بدون اینکه بهم بگه پاشدم اومدم اینجا به این کمک کنم گند نزنه.

-بسه بسه نمیخواد ادا بیای.
جواب منو بده ببینم چیشده؟!

همون جور که یه مشت از پفکی که از اتاق طاها کش رفته بود برمیداشت و سعی داشت با دقت لواشک ترش رو دورش بپیچه با بیخیالی دوباره رو تخت لم داد:

+هیچی نشده بابا.
از شرکت اومدم بیرون.

با چشمای گرد از تعجب بهش نگاه کردم:

-چییی؟!!

انگار که انتظار این صدای بلند رو نداشت که کمی شونه هاش بالا پرید و همون جور که چشم غره ای به خاطر اینکه تمرکزش رو تو پیچیدن پفک لای لواشک بهم ریختم بهم میرفت دهن باز کرد:

+چته بابا ترسیدم.
اومدم بیرون دیگه. خیلی دیگه داشتن عنشو درمیاوردن. هی هیچی نمیگفتم هی بدتر میکردن.مخصوصا اون اقا گاوه.

چون نگاه گیج منو دید با اضافه کردن توضیحی ادامه داد:

+همون کاوه دیگه رئیسم. بترکه ایشالا‌. هی دارن زور میگن بهم از خودش بگیر تا اون مهندس خیرابی و احمدی.
خودشم که انگار چشماش لیزر داره همچین نگاه میکنه به ادم حس میکنم لختم جلوش. بعضی وقتا فک میکنم دیگه رنگ لباس زیرمم دستشه.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

@romam_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_شصت_و_یک

تو اون خراب شده هم همه از دَم باهم فامیل با پارتی بازی اومدن. از اولشم خوشم نمیومد از اونجا چیزای جالبی نشنیده بودم. ولی به خاطر اینکه بابای این گاوه دوست بابام بود مجبور شدم برم. یادته که اون موقع ها تازه میخواستم بیام بیرون از خونه اگه قبول نمیکردم بدقلقی میکرد نمیذاشت.
این چند سالم خیلی خوب تحمل کردم. من اصلا نمیتونم زیر زور بمونم. دیگه تحملم تموم شد امروز استفانامه رو پرت کردم تو صورتش قشنگ.

بعد یه لبخند فاتحانه و خوشحالم زد برا خودش.
خم شدم با برداشتن یه مشت پفک پرت کردم تو صورتش:

-خاااک تو سرت.
الان چه غلطی میخوای کنی. کار از کجا میخوای بیاری؟
حتما تا الان به گوش باباتم رسیده از اونجا اومدی بیرون چی میخوای جوابشو بدی؟

پفک هایی که ریخته بودم روش رو کنار زد و با غرغر گفت:

+اه بترکی سارا صبح حموم بودم‌.
چیکار میخوام کنم دیگه خیلی چیز کنه همه چیو میگم بهش بفهمه دیگه چه خبره.
کارمم هم دیگه نمیخوام برم برا کسی کار کنم.
میخوام خودم بالا سر کار باشم.
یا شرکت میزنم یا هم که میرم شریک یکی میشم دیگه .
فعلا معلوم نیس میخوام از دوران بیکاریم لذت ببرم بخور بخواب تا صبح بیدار موندم. وای چه حالی میده. خیلی وقته دیگه از اینکارا نکردم.
حالا منو ول کنم از یکتا چه خبر انقد درگیر بودم نرسیدم ببینمش.

-یکتام هیچی امروز صبح که حرف میزدیم انگار یکم مریض شده.احتمالا نرفته امروز سرکار.

سری تکون داد و گفت:

+عه پس حتما واجب شد امروز برم پیشش.
تورو راهی کنم میرم سر میزنم بهش.
راستی به مامانت گفتی امروز ناهار کجا میری؟

همون جور که گوشیم رو برای ردی از علیهان چک میکردم جواب دادم:

-قرار بود بهش بگم با تو یا یکتا قرار دارم.
الان که تو اینجایی میگم باهم میریم بیرون دیگه.

با خنده گفت:

+ماشالا سارا خانم.
یه پا دروغگوی قهار شدیا.

ناامید از تماس یا حتی یه پیامک از سمت علیهان سرم رو بلند کردم و همراه با رفتن یه چشم غره گفتم:

-مسخره نکن ترنج. خب چیکار کنم. به خدا خودمم عذاب وجدان میگیرم اذیت میشم وقتی هر دروغی بهشون میگم.
ولی به خدا چاره دیگه ای ندارم یعنی چاره دیگه ای برام نذاشتن.
از بس محدودم کردن گفتن این کارو بکن این کارو نکن.حتی رشته ای میخواستم برمم انتخاب خودشون بود با اینکه خودمم از پزشکی بدم نمیومد ولی خودت که میدونی چقدر دوس داشتم طراحی دوخت بخونم.
نویسنده بشم بنویسم. ولی تمام ذوقم رو از بین بردن. چقدر دوس داشتم کار کنم از همون ۱۷ ۱۸ سالگی ولی نذاشتن که مامانم گفت دختر مگه کار میکنه. بهشم میگفتم من دکتر بشم میخوام بشینم خونه مگه میگفت حالا همون موقع کار میکنی.
حتی بین من و طاها هم با اینکه ازم کوچیک تره فرق میزارن.
اون هرکار بخواد میکنه هرجا بخواد میره هیچ کسم نیست بهش بگه نکن درست نیست در عوض تشویقم میشه.
به خدا منم اصلا دلم نمیخواد اینجوری باشه.

پشیمونی و ناراحتی رو کاملا میتونستم تو چشم ها و صورتش ببینم. از جا بلند شد و با به بغل کشیدن سرم گفت:

+ببخشید سارا جونم.
نمیخواستم ناراحتت کنم. خواستم شوخی کنیم.
ناراحت نباش.همه چی درست میشه.

بعد چند دقیقه از بغلش بیرون اومدم و با خنده گفتم:

-باشه حالا ببخالش.
جو هندی شد.

هردو شروع به خندیدن کردیم. چند دقیقه ای به حرف زدن و چرت و پرت گفتن گذشت که دیگه نتونستم تحمل و کنم و با گرفتن شماره علیهان گوشی رو روی گوشم گذاشتم.
نیم ساعتی از وقتی که گفته بود میاد دنبالم گذشته بود هنوز هیچ خبری ازش نبود.
بعد از خوردن چند بوق بالاخره جواب داد.

+الو؟

با شنیدن صدای یه زن شوکه شدم با تعجب گوشی رو جلوی صورتم گرفتم تا از اینکه شماره رو درست گرفتم مطمئن بشم. ترنج هم از اون ور بال بال میزد تا بفهمه چی شده.
با صدای الو الو گفتن های زن به خودم اومدم:

-الو؟سلام.
من با تلفن علیهان خانی زاده تماس گرفتم.

+سلام خانم.
اینجا بیمارستان.....هست. ایشون تصادف کردن.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_شصت_و_دو

با شنیدن کلمه تصادف حس کردم روح از بدنم بیرون رفت. با هزار بدبختی تونستم حرف بزنم:

-ت..تص..تصاد..ف؟!!

+بله.
شما چه نسبتی با ایشون دارید؟
همسرشون هستید؟ شمارتون به اسم خانمم ذخیره شده.

حس میکردم قدرت تکلمم رو از دست دادم. اصلا حس میکردم دیگه حتی قدرت نفس کشیدنمم ازم گرفته شده.

ترنج گوشی رو از دستم کشید و شروع به صحبت کرد.
هیچی نمیفهمیدم.
زمان برام تو اون لحظه ایستاده بود.
نه نفهمیدم ترنج با اون خانم احتمالا پرستار چه حرفی زده نه اینو که چه جوری بلند شدم تا با ترنج همراه بشم نه حتی اینکه ترنج چه جوری تونست از دست مامان قسر در بره که گیر نده بهمون.
تنها زمانی به خودم اومدم که دیدم دوتا خانم پشت اتاق عمل روی صندلی های بیمارستان نشستن و درحال گریه کردنن و زمزمه علیهان گفتن و پسرم گفتن هاشون لحظه ای قطع نمیشه و دوتا مرد دیگه سعی در اروم کردن اون ها داشتن.
با فکر به اینکه کسی که پشت این در داره عمل میشه علیهان منه توان رو از تنم برد.
جوری که نتونستم بایستم و زانوهام نتونست وزنم رو تحمل  کنه و تا شد.
قبل از اینکه روی زمین بیوفتم ترنج سریع دست زیر بغلم انداخت و نگم داشت و بعد روی یکی از صندلی های ابی رنگ بیمارستان نشوندم.
تو اون لحظه اون صندلی های پلاستیکی ابی رنگ بیمارستان که بار ها تو بیمارستان خودمونم نمونه اش رو دیده بودم.
تبدیل به بدترین و نفرت انگیز ترین صندلی های دنیا شده بودن.
با گرفته شدن لیوان ابی جلوی دهنم. نگاهم رو بالا کشیدم و به صورت نگران و پریشون ترنج نگاه کردم.

+سارا جونم عزیزم بیا این اب قندو بخور. فشارت افتاده. بخور وگرنه مجبور میشی بری زیر سرم ها.

فقط به خاطر اینکه بتونم سرپا بمونم و مجبور به دور شدن از علیهان نشم دهنم رو باز کردم.حتی توان گرفتن لیوان یکبارمصرف سبک روهم نداشتم با کمک ترنج چند قلوپی از اب قند خوردم حس کردم حالم بهترشده.

-ترنج..برو..برو بپرس چه خبره؟
علیهان چش شده؟

با انداختن نگاه ناراحتی بهم به سمت پرستاری که حالا دورش توسط خانواده علیهان گرفته شده بود رفت.
ولی به ثانیه نکشید که پرستار چیزی بهشون گفت و رفت. احتمالا بهشون گفته بود که دکتر خودش میاد و توضیح میده.
همون طور که حدس زدم همون لحظه دکتر از بیرون اومد. خانم میانسالی که همچنان درحال گریه کردن بود احتمالا مادر علیهان بود با دیدن دکتر سریع به سمتش رفت و بقیشون هم به دنبالش.
ترنج هم کمی عقب ایستاده بود تا بعد از اونا بتونه با دکتر حرف بزنه.
نمیتونستم صبر کنم. طاقت نیاوردم و خودم از جا بلند شدم.هیچ کدومشون برام مهم نبود فقط میخواستم از حال جونم باخبر بشم.
ترنج با نزدیک شدنم با تعجب بهم نگاه کرد.اروم و زیرلب گفت:

+سارا تو کجا میای؟!...

نذاشتم ادامه بده و جلو رفتم.اونم دید اگه ادامه هم بده تاثیری نداره با گرفتن دستم همراهیم کرد.
جلوتر رفتم نزدیک طوری که بتونم حرفاشون رو بشنوم ایستادم.

+اقای دکتر...حال پسرم چطوره؟
تروخدا بگید خوب میشه؟

دکتر که مرد میانسالی بود با ارامش و خونسردی جوری که معلوم بود با تمام این صحنه ها بارها و حتی بدتر هم رو به رو میشه گفت:

+اروم باشید لطفا.
عمل موفقیت امیز بود. تونستیم جلوی خونریزی رو بگیریم.
فعلا بیهوش هستن تا چند دقیقه هم به بخش منتقل میشن.
نظرقطعی رو میتونیم وقتی بهوش اومدن بدیم.

بعد رفتن دکتر بغضم شکست و اشکام پایین ریخت.تو بغل ترنج کشیده شدم و سرم روی شونش قرار گرفت دستش به نوازش پشتم کشیده شد.

-خداروشکر..خداروشکر.

همین کلمه بود که هی به طور زمزمه وار زیرلب با گریه میگفتم.

+هیش اروم.
تموم شد دیگه. دیدی که حال علیهانم خوبه عملشم موفقیت امیز بود تا چند ساعت دیگه هم بهوش میاد.
بعد تورو ببینه از دست ما شاکی میشه که چرا حواستون به خانم من نبوده. تازه این قیافه داغونتم ببینه پا به فرار میزاره ها دیگه تو میمونی و بی شوهری.

از حرفاش خندم گرفت و تک خنده ای زدم.بعد اروم از بغلش بیرون اومدم. با کشیدن پشت دستام به صورتم اشکام رو پاک کردم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
دوتا پارت جدید تقدیم نگاهتون😍❤️
سلام عزیزای دل❤️
دوستان این مدت به خاطر امتحانات و چون خودمم امتحاناتم حضوری بود نمیتونستم پارت بنویسم.
ولی از الان به بعد پارت گذاری به روال سابق برمیگرده و هر روز یک پارت داریم.
پس لطفا لفت ندید و من و داستان علیهان و سارا رو همراهی کنید😘❤️
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_شصت_و_سه

با صدای ترنج سرم رو بالا اوردم.

+امیرعلی هم اومد.

وقتی نگاه منتظر منو روی خودش دید ادامه داد:

+تا رسیدیم اینجا زنگ زدم بهش که اونم بیاد.

سری تکون دادم.
امیرعلی با چهره ای که نگرانی ازش میبارید بهمون رسید.

+چی شده؟
علیهان خوبه؟

دماغم رو بالا کشیدم و برای اینکه بدبخت یه وقت سکته نکنه گفتم:

-نگران نباش.معلوم نیس این دختره دیوونه چه جوری خبر داده که داری سکته میکنی.
علیهان تصادف کرده بود....

با صدایی که حالا دوباره از یاداوری این موضوع بغض الود شده بود ادامه دادم:

-الان عملش تموم شد. دکترش گفت عملش موفقیت امیزبود.حالش خوبه فقط باید منتظر شیم بهوش بیاد تا نظر نهایی رو همون موقع بدن.

با کلافگی دستی روی صورتش کشید:

+اخه..اخه چه جوری تصادف کرد؟!

دستی زیر چشمام کشیدم و اینبار ترنج با گذاشتن دستش روی بازوی امیرعلی گفت:

+ما هم خبر نداریم.
امروز قرار بود علیهان و سارا برن دیدن خانواده علیهان.
چون علیهان دیر کرد سارا زنگ زد بهش که پرستار برداشت گفت تصادف کرده اوردنش اینجا.ماهم اومدین دیدیم خانواده علیهان هم اینجان.
باید منتظرشیم بهوش بیاد.

سری تکون داد و گفت:

+باش پس بیایید بریم پیش اونا.
شما اشنا شدین باهاشون؟!

هردو سری به نشونه نه تکون دادیم و ترنج جواب داد:

-نه بابا! از بس با ترس و هول اومدیم اینجا و هم حال ما و اونا درس درمون نبود اصلا وقت فکر کردن به این چیزا رو نداشتیم.

امیرعلی همون سمت که بهش نشون داده بودیم جلوتر میرفت و ماهم مثل جوجه دنبالش.
با رسیدن به خانواده علیهان ناخودآگاه دستم سمت به شالم میره و درستش می کنم. کاش قبل از اینکه پیششون می اومدیم صورتم رو یه ابی میزدم.
امیرعلی نزدیکشون میشه و باهاشون احوال پرسی می کنه بعد سرش رو به سمت ما برمی گردونه و به من میگه که نزدیک بشم.
از استرس نمی دونستم چیکار کنم همون جور یه جا وایساده بودم، ترنج هولم میده به جلو که کاملا با چند قدم دیگه ام بهشون نزدیک میشم.

+خاله،عمو،امروز قرار بود بهتر و تو جو صمیمی تری باهن آشنا بشید اما حالا قسمت شد اینجا هم دیگه رو ملاقات کنید. ایشون سارا خانم، همون دختری که علیهان تعریفش رو کرده بود.

با این حرف امیرعلی مامان علیهان با نگاه بدی بهم تشر میزنه و میگه:

+دختره بی حیا. چطور روت میشه بیای جلوی ما بایستی.
به خاطر تو پسرم رو تخت بیمارستان افتاده.
فقط به خاطر اینکه امروز میخواست تورو بیاره پیش ما.

بعد این حرفاش به گریه میوفته‌.
 با حرفاش خردم کرده بود.درسته نشون نمیدادم ولی از همون اول هم این فکر موذی که شاید من باعث تصادف علیهان شدم توی ذهنم بود و حالا،با این حرفا خیلی پررنگ تر شده بودن.
سرم رو پایین می ندازم و جلوی قطره های اشکی که میخواستن بیان بیرون رو میگیرم.

+مامان این چه حرفیه میزنی آخه، چه ربطی به این دختر از خدا بی خبر داره زشته این حرفا به خودت بیا.

سرم رو بالا میارم و با چشمام به دنبال صدا میگردم که با زنی جوون چشم تو چشم میشم.
انگاری خواهر علیهان بود، از حرفی که زد و جوری که انگار برای دفاع از من بود لبخندی رو لبم میشینه.
دیگه سکوت در برابر این خانواده بس بود پس زبون باز می کنم و میگم:

-من هم شاید بیشتر از شما نه، ولی به اندازه شما از این اتفاق ناراحتم و دارم نابود میشم و چشمم به دنبال هر نشونه ای که ازش خبر سلامتی و بهوش اومدنش بیاد.
پس لطفا جوری رفتار نکنید که انگار من اینجا مقصرم. منم علیهان رو بیشتر از جونم دوسش دارم.

با حس هر لحظه سرباز کردن بغض بزرگ تو گلوم.ادامه نمیدم و با گفتن ببخشیدی زیر لب دستم رو جلوی دهنم میگیرم و با برگشتن به عقب ازشون دور میشم.
و صدای تق تق کفشی که میومد نشون میداد ترنج با عجله داره پشت سرم میاد.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
دنیا را بدون ناخن های لاک زده،بدون گل سر،بدون لباس های رنگی و پفی تصور کن!...

دختر همون فرشته ای که خدا افرید تا
هیچ مادری بدون همدم
هیچ پدری بدون سنگ صبور
و هیچ عروسکی بدون مامان نمونه

خدا دختر را افرید،
دختر جهان را برای خدا زیبا کرد...

روز دختر بر تمام دختران ایران زمین مبارک باد❤️
نام رمان: ویدئو چک
#پارت_صد_و_شصت_و_چهار

با رسیدن به حیاط بیمارستان به سمت اولین نمیکتی که میبینم میرم و میشینم.با نشستن ترنج کنارم بغضم می شکنه و تو بغلش اشکام پایین میریزه.
گریه می کنم به حال علیهانم که تو تخت بیمارستان بیهوش افتاده، به حال خودم و قلب بی تابم. دستهاش نوازش وار پشتم رو لمس می کنه:

+سارا جونم گریه نکن فدات شم، مامان علیهان یه چیز گفت دیه اونم الان ناراحته متوجه نیست.

با گفتن این حرفا گریم شدت می گیره و صدای هق هقم بلند میشه:

-تقصیر....تقصیر من چیه اخه ترنج.....که  تصادف علیهان انداخت تقصیر من؟!
مگه من...من خودم راضیم علیهان یه تار از موهاش کم بشه که اینجوری دلمو شکست.

+سارا میدونم اینارو درسته اصلا کار درستی نکرد حرفاش خوب نبود.
ولی تو سعی کن درکش کنی. پسرش روی تخت بیمارستان افتاده متوجه نیست چی میگه.
عوضش توهم خیلی خوب جوابشو دادی و حرفات رو زدی و اونو متوجه کارش کردی.

قبل اینکه بتونم چیزی بگم صدای زنگ گوشیم بلند شد.
اروم عقب میکشم و گوشی رو از کیفم بیرون میارم‌.

+اوه اوه سارا مامانته!
به منم چنباری زنگ زد دست به سرش کردم یا جواب ندادم.

دستی به صورتم میکشم و اشکام رو پاک میکنم. تو این حال و اوضاع واقعا فقط گیر دادن های مامانو کم داشتم.

صدام رو صاف کردم و جواب دادم:

-الو؟
بله مامان؟

صدای حرصی و نگرانش تو گوشم پیچید:

+زهرمارومامان، درد و مامان.
کجایی تو؟! چت شد تو یهو با ترنج اونجوری از خونه رفتید؟! ترنج هم که جواب درست حسابی به من نداد.

چشم غره ای به ترنج که حتما حرف های مامان رو شنیده بود و قیافشو مثلا مظلوم کرده بود رفتم. سعی میکردم بغض و گرفته گی صدام رو متوجه نشه:

-هیچی مامان جان.اممم...برای یکی از دوستام یه مشکلی پیش اومده بود مجبور شدیم بیاییم پیشش.

+کدوم دوستت؟!
الان مشکلش حل شد؟

دستی به پیشونیم کشیدم:

-عطیه. یکی از دوستام تو نمیشناسیش.
اره مشکلش حل شد.
من تا شب میام خونه.

با تندی گفت:

+نخیر لازم نکرده. الان که دوستتم خوبه پا میشی میای خونه‌. شام عمت اینا قراره بیان. دفه قبلم خودتو چپونده بودی تو بیمارستان. ابروم رفت هی میپرسیدن سارا کجاست؟چرا نمیاد؟ مگه دختر تا این موقع شب بیرونه اگه شیفتم داشته باشه نزارید بره.
ابروم رفت نمیدونستم چی بگم؟

سرم دیگه داشت شروع به درد گرفتن میکرد و اگه این بحث ادامه پیدا میکرد حتما میگرنم عود میکرد.
ولی باید دیگه جوابشونو بدم. دیگه نمیتونم تحمل کنم این همه سرکوفت رو.
نمیدونم به خاطر وضعیت علیهان یا فشار حرفای مامانش یا حرفای مامان خودم و اتفاقای قبل بود یا چیز دیگه ولی همه و همه باهم روم اوار شدن باعث شکستن سکوت چندسالم مقابل مامان شدن:

-بسه دیگه مامان خواهش میکنم تمومش کن!
صبرم دیگه سر رسید. به اون خواهرشوهر عزیزت میگفتی که خودت مجبورم کردی بیام این رشته. میگفتی که با خودخواهی تمام پا رو رویا ها و علایق گذاشتی و با وجود اینکه میدونستی چقدر عاشق هنر و نویسندگیه به خاطر حرف بقیه و چشم و هم چشمی کاخ ارزوهاشو خراب کردی.

صدایی ازش نیومد انگار نمیدونست چی بگه و سکوت رو ترجیح داده بود و یا شایدم از شدت بهت اینکه صدای دختر همیشه مطیعش بلند شده نمیتونست حرف بزنه.
ولی خب برام مهم نبود. الان تنها چیزی که مهم بود این بود که میخواستم حرف بزنم، دیگه سکوت نکنم و بگم.

-من دیگه بریدم خسته شدم از اینکه هی تو گوشم خوندید دختر نباید اینجوری کنه نباید این کارو کنه. دختر با اینجوری باشه. تو دختری نمیتونی این کارو انجام بدی.

دیگه ادامه ندادم.
در اصل بغض بزرگی که توی گلوم بود مانع از ادامه دادنم شد.
بالاخره صدای مامان بلندشد. صدایی که توش پر از بهت و تعجب بود و ناباوری بود. ناباوری از اینکه این حرفارو از زبون من شنیده‌.

+سارا این...این حرفا چیه میزنی؟!
همین الان پا میشی میای خونه.نمیخوام هیچ بهونه دیگه ای بشنوم.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_شصت_و_پنج

بدون اینکه بزاره چیزی بگم گوشی رو قطع می کنه.
از این حجم از فشار واقعا داشتم دیوونه می شدم و دوست داشتم سرمو به یه جایی بکوبم.
ترنج سکوت رو میشکنه و میگه:

+سارا میخوای بری خونه چون الان حالتم خوب نیست، ممکنه امشبم  دیر بری و مامانت بدتر لج کنه.
دستم رو به سرم میزارم و اصلا دلم نمیخواست وقتی علیهان اینجاست خونه برم.
 ولی مامان رو چیکار کنم نرم مطمئنم میکشه منو ایندفعه دیر برم.
کیفم رو روی شونه ام میندازم و ناچار و ناراضی بلند میشم.
ترنجم رو به روی من وایمیسه و بغلم می‌کنه:

+افرین برو خونه مطمئنم الان بری این میگرنت باز شروع میکنه قرصتو بخوری هاا، بعدشم با مامانت دهن به دهن نزار خب؟

با صدای گرفته ام میگم:

+باشه ممنون. حتما هرچی شد بهم خبر بدی هاا

ازم جدا میشه و با لحن مسخره ای میگه:

-بیا برو ببینم به من امر و نهی میکنه امیرعلی و من هستیم دیگه برو گمشو راحتمون بزار.
این علیهانم بلکه اینجا از دستت راحت باشه.

اگه تو موقعیت دیگه ای بودیم حتما با این حرفش یه پس سری بهش میزدمو و جوابشو میدادم ولی الان نه حس و حالشو داشتم و نه توانشو.
خداحافظی کردیم و برگشتم تا از بیمارستان خارج بشم که صدام زد.
به سمتش برگشتم و اون با لحنی که با لحن مسخره قبلش فاصله داشت و لبخند مهربونی گفت:

+بهت افتخار میکنم.

همین لحن محکم و مهربون و صادق وجودم رو پر از حس خوب کرد.منم بهش لبخندی زدم و با تکون دادن سرم ازش دور شدم.

***********

قبل از اینکه از آسانسور بیرون بیام قیافم رو درست می کنم و بعد به سمت در میرم.
در رو با کلید باز می کنم و وارد خونه میشم، مامان انگار منتظر بود که من در رو باز کنم که از آشپزخونه به تندی بیرون میاد.
با صورت خشمگین به سمتم میاد و میگه:

+چرا انقدر دیر کردی هاا؟
 عمت اینا اومدن تو پذیرایی نشستن. زود برو پیششون.

واییی مامان که از حال دخترت خبر نداری و اینجور داری بهش زور میگی. دیگه توان وایسادن و به حرف گوش کردن نداشتم.

-مامان میشه تمومش کنی!
دیگه خستم کردی همش گیر الکی اه!سرم درد میکنه میخوام برم تو اتاقم گیر نده بهم.

+بسه بسه پشت تلفنم کنار اون دوستت زیاد جو گرفتت. واسه من بلبل زبونی کردی.
زود باش برو

بدون هیچ‌ حرفی در رو میبندم‌‌ و از کنار مامان میگذرم و وارد پذیرایی میشم.
بعد از احوال پرسی با عمه اینا و شنیدن تیکه های عمه که البته اینبار بدون جواب نموندن، جوری حتی بقیه هم متعجب بهم نگاه میکردن و گرفتن لقب بی ادب و دختر بی حیا راهی به بهونه میگرنم راهی اتاقم شدم.
برای امروز دیگه بسم بود ظریفتم تکمیل شد دیگه توان سر و کله زدن با ادمای بیرون اتاق رو نداشتم.
با انداختن یه قرص مسکن قوی و فقط با دراوردن مانتوم و شالم بعد از خاموش کردن اتاق و قفل کردن در و با یه پیامک از حال علیهان با خبر شدن خودم رو روی تخت پرت کردم و سعی کردم بخوابم.
مامان و بابا و حتی طاها چندباری جلوی در اتاقم اومدن ولی وقتی جوابی دریافت نکردن رفتن.
موقع فرو رفتن تو دنیای خواب اخرین چیزی که شنیدم صدای تهدید های مامان بود که اروم و به قول خودش برای حفظ ابروش از پشت در میگفت.

************

^علیهان^

اروم چشمام رو باز کردم. با خوردن نور شدیدی به چشمام دوباره بستمشون. صدای پای کسی اومد و بعد صدای خاموش شدن چراغ انگار شخص توی اتاق متوجه اذیت شدن چشمام شد و بعد صداش بلند شد:

+چراغو خاموش کردم علیهان میتونی چشماتو باز کنی.

اروم چشمام رو باز کرد و بهش نگاه کردم. سعی کردم چیزی بگم ولی به خاطر خشکی گلوم نتونستم.
با لب زدن ازش طلب اب کردم.

+ نمیتونی اب بخوری.
دکتر گفته فعلا نمیشه.

بعد به سمت میز کوچیک کنار تخت رفت و با برداشتن دستمال کاغذی و خیس کردنش به سمتم اومد روی لبم کشید تا خشکیش برطرف بشه.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek