_*رمان ویدئو چک*_
14 subscribers
9 photos
1 video
12 links
بسم‌الله‌الرحمن‌رحیم
رمان‌ویدئوچک=آنلاین

به‌قلم:سارا راد و مهشید

پارت‌گذاری= هفتگی به تعداد نامعلوم

آیدی جهت سوال،درخواست وتبادل‌در رابطه‌با رمان وچنل👇
@moon_shidd

هرگونه کپی،پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_پنجاه_و_چهار

موقعی که دیدم داری میبری. گفتم الان بهترین فرصته که بهت بگم. بعدش وقتی اونجوری نگام کردی اون حرفو زدم تا عکس العملتو ببینم. فکر نمیکردم انقدر ناراحت بشی. واش لال میشدم اون حرفو نمیزدم.

پوزخندی زدم و گفتم:

-اینم شوخی جدیدته اره؟ چیکار کنیم الان بخندیم یا دست بزنیم برات؟یا هردو؟

قدمی جلو اومد و دستهاش رو روی بازوم هام گذاشت و تو چشمام نگاه کرد:

+حرفم راست بود ترنج. به خدا قسم به جون خودت که برام عزیزی قسم به جون مامان نیلو که خودتم میدونی چقد دوسش دارم قسم راست گفتم‌.
من واقعا دوست دارم.

وایساد. اینبار دیگه راست راستکی قلبم وایساد. مبهوت بهش زل زدم.

-واقعا؟ واقعا میگی؟

لبخند مهربونی رو لبش اومد:

+عزیزم دلم معلومه که واقعا. دوست دارم خیلی خیلی زیادم دوست دارم.

زبونش رو روی لبش کشید و با تردید ادامه داد:

+تو..تو چی؟ تو حست چیه؟

گیج گفتم:

-م..من..من راستش گیج شدم. نمیدونم چی بگم.

+فقط حرف دلتو.

تو چشمام نگاه کردم. نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم.به حرفش گوش کردم و حرف دلمو به زبون اوردم:

-منم..منم دوست دارم.

وقتی دیدم چیزی نگفت چشمام رو اروم و با تردید باز کردم.
با بهت بگم نگاه میکرد. کم کم لبش به خنده باز شد و یهو محکم تو اغوشش فشردم و بوسه های محکمی رو سرم میزد:

+الهی من قربونت بشم. عزیزه دلم. ترنج من.

کم کم به خودم اومدم و با لبی خندون دستام رو بالا اوردم و پشتش گذاشتم و بغلش کردم.تو حال و هوای خودمون بودیم که با صدای دست و جیغ به خودمون اومدن و ازجا پریدیم و فاصله گرفتیم. به طرف ورودی آشپزخونه چرخیدیم. همه بچه ها اونجا ایستاده بودن و داشتن دست میزدن. از اون بدتر نگاه های شیطون سارا و یکتا به من و علیهان و سهیل به امیرعلی بود. راستش یکم خجالت کشیدم ولی نشون ندادم والا اینا بُل میگیرن بدتر اذیت میکنن.امیرعلی هم که همون یه ذره خجالت منم تو وجودش نبود دستش رو دور گردنم انداخت و به خودش فشردم بعد با خنده گفت:

+شماها اینجا چیکار میکنید؟!اگه گذاشتید ما دو دیقه راحت باهم خلوت کنیم. تازه داشت به جاهای خوبش میرسید.

ارنجم رو محکم برای اینکه ادامه نده تو پهلوش کوبیدم که از درد خم شد و باعث بلند شده خنده همه بشه. با تیکه و خنده های بقیه از اشپزخونه بیرون رفتیم. یکتا و سارا به زور منو از امیرعلی جدا کردن و تا وقتی که همه چی رو نگفتم ولم نکردن. با اینکه به سارا گفتم تا یه نیشگون ازم بگیره تا بفهمم بیدارم یانه و نه تنها یه نیشگون محکم بلکه یه تو سری هم از یکتا گرفتم. ولی بازم نمیدونم چرا هنوزم باور نمیکنم واقعی باشه.

^یکتا^

ساعت حدودای هشت بود که مهمونا کم کم رفتن. به پیشنهاد علیهان قرار شد که شام رو بریم بیرون.
 پسرا که اماده بودن منم که فقط باید پالتو و کلاهم رو میپوشیدم ولی با دخترا که رفتن اتاق ترنج تا حاضر بشن رفتم.
خودمو پرت کردم روی تخیت ترنج به بچه ها نگاه کردم.
سارا جلوی اینه ایستاده بود و داشت رژ لبشو کمرنگ میکرد ستاره هم داشت پیرهنش رو با یه بافت عوض میکرد. ترنج هم در گیر پیدا کردن لباس بود. همون جور که نشسته بودم فکرم به یک ساعت پیش برگشت.
"بعد از تموم شدن اهنگ امیرعلی و خوردن کیک اراز ازم خواست که بریم یه جا تا حرف بزنیم. روی صندلی های حصیری توی تراس نشستیم. با دیدن سکوتش به حرف اومدم:

-خب چی میخواستی بگی؟

نفسش رو به بیرون فوت کرد و رو بهم کرد:

+من فکر میکنم تو باید یه چیزی رو به من بگی.

اخمی از سر نفهمیدن کردم و گفتم:

-من؟!من چرا باید چیزی بگم! تو گفتی بریم یه جا حرف بزنیم.

با کلافگی گفت:

+ببین یکتا الان چند هفته ای از وقتی که بهت اعتراف کردم میگذره. میخوام از این بلاتکلیفی بیرون بیام. میخوام جوابتو بدونم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek