کلمات را قبل از انقضا درست مصرف کنیم
✍ نویسنده: نامعلوم
قدیمها توی قُم یک کارگر عرب داشتیم.
که خیلی میفهمید.
اسمش *جمال* بود.
از خوزستان کوبیده بود و آمده بود تهران برای کارگری.
اوّلها مَلات سیمان درست میکرد
و میبرد وَردست اوستا
تا دیوار مستراح و حمّام را عَلَم کنند.
جَنَم داشت.
بعد از چهار ماه شد همهکارهٔ کارگاه:
حضور و غیاب کارگرها،
کنترل انبار، سفارش خرید.
همه چیز.
قشنگ حرف میزد.
دایرهٔ لغات وسیعی داشت.
تُن صدایش هم خوب بود،
شبیه آلِن دِلون.
اما مهمّترین خاصیّتش همان بود که گفتم :
خیلی قشنگ حرف میزد.
یک بار کارگر مُقّنیِ قوچانیمان
رفت توی یک چاه ششمتری
که خودش کنده بود.
بعد خاک آوار شد روی سرش.
*جمال* هم پرید به رئیس کارگاه خبر داد.
رئیس کارگاه رنگش شد مثل پنیر لیقوان.
حتّی یادش رفت زنگ بزند آتشنشانی.
*جمال*، موبایل رئیس کارگاه را از روی کمرش کشید و خودش زنگ زد.
گفت که:
«کارگرمان مانده زیر آوار.»
خیلی خوب و خلاصه گفت.
تَهِش هم گفت : «مُقنّّیمان دو تا دختر دارد.
خودش هم شناسنامه ندارد.
اگر بمیرد دست یتیمهایش به هیچ جا بند نیست.»
بعد *جمال* رفت سر چاه تا کمک کند برای پسزدن خاکها.
خاک که نبود!!! گِل رُس بود و برف یخزدهٔ چهار روز مانده.
تا آتشنشانی برسد،
رسیده بودند به سر مُقنّی.
دقیقاً زیر چانهاش.
هنوز زنده بود.
اورژانسچی آمد.
و یک ماسک اکسیژن زد روی دَکوپوزش. آتشنشانها گفتند؛
چهار ساعت طول میکشد تا برسند به مچ پایش و بکشندش بیرون.؟!؟.
چهار ساعت برای چاهی که مُقنّی دوساعته و یکنفره کنده بودش!؟!
بعد هم شروع کردند.
همهچیز فراهم بود:
آتشنشان بود.
پرستار بود.
چایِ گرم بود.
رئیسکارگاه هم بود.
فقط امّید نبود.
مُقنّی سردش بود و ناامّید.
*جمال* رفت روی برفها کنارش خوابید،
و شروع کرد خیلی قشنگ قشنگ آلِن دِلونی برایش حرف زد.
حرف که نمیزد!
لاکِردار داشت برایش نقّاشی میکرد.
*جمال* میخواست آسمان ابریِ زمستانِ دم غروب را آفتابی کند و رنگش کند.
او میخواست امّید بدهد.
همه میدانستند خاک رُس
و برف چهارروزه ، چقدر سرد است.؟.
مخصوصاً اگر قرار باشد
چهار ساعت لایِ آن باشی.!؟!.
دو تا دختر فِسقِلی هم
توی قوچان داشته باشی، بیشناسنامه.
امّا *جمال* کارش را خوب بلد بود.
*جمال* خوب میدانست که کلمات ، منبع لایتناهی انرژی و امّیدند،
اگر درست مصرفشان کنند.
*جمال* چهار ساعت تمام ماند کنار مّقنّی و ریزریز دنیای خاکستری و واقعیِ دوروبرش را برایش رنگ کرد :
آبی ، سبز ، قرمز.
*جمال* امّید را گاماس ، گاماس تزریق کرد زیر پوستش.
چهار ساعت تمام.!؟!.
مُقنّی زنده ماند.
البتّه حتماً بیشتر هم بههمّت *جمال* زنده ماند.
آدمها همه ، توی زندگی
یک *جمال* میخواهند برای خودشان.
زندگی از َازل تا به اَبد خاکستری بوده و هست.
فقط این وسط یکی باید باشد که بهدروغ هم که شده ، رنگ بپاشد روی اینهمه اَبرِ خاکستری.
رمز زنده ماندن زیر آوار زندگی فقط کلمات هستند وبس.
کلمات را قبل از اِنقضاء،
درست مصرف کنیم.
*جمالِ* زندگیمان را پیدا کنیم.
*جمال* زندگیِ دیگران باشیم.
#مسئولیت_پذیری #مهارتهای_رهبری #مدیریت_بر_خویشتن
#تفکر
✍ نویسنده: نامعلوم
قدیمها توی قُم یک کارگر عرب داشتیم.
که خیلی میفهمید.
اسمش *جمال* بود.
از خوزستان کوبیده بود و آمده بود تهران برای کارگری.
اوّلها مَلات سیمان درست میکرد
و میبرد وَردست اوستا
تا دیوار مستراح و حمّام را عَلَم کنند.
جَنَم داشت.
بعد از چهار ماه شد همهکارهٔ کارگاه:
حضور و غیاب کارگرها،
کنترل انبار، سفارش خرید.
همه چیز.
قشنگ حرف میزد.
دایرهٔ لغات وسیعی داشت.
تُن صدایش هم خوب بود،
شبیه آلِن دِلون.
اما مهمّترین خاصیّتش همان بود که گفتم :
خیلی قشنگ حرف میزد.
یک بار کارگر مُقّنیِ قوچانیمان
رفت توی یک چاه ششمتری
که خودش کنده بود.
بعد خاک آوار شد روی سرش.
*جمال* هم پرید به رئیس کارگاه خبر داد.
رئیس کارگاه رنگش شد مثل پنیر لیقوان.
حتّی یادش رفت زنگ بزند آتشنشانی.
*جمال*، موبایل رئیس کارگاه را از روی کمرش کشید و خودش زنگ زد.
گفت که:
«کارگرمان مانده زیر آوار.»
خیلی خوب و خلاصه گفت.
تَهِش هم گفت : «مُقنّّیمان دو تا دختر دارد.
خودش هم شناسنامه ندارد.
اگر بمیرد دست یتیمهایش به هیچ جا بند نیست.»
بعد *جمال* رفت سر چاه تا کمک کند برای پسزدن خاکها.
خاک که نبود!!! گِل رُس بود و برف یخزدهٔ چهار روز مانده.
تا آتشنشانی برسد،
رسیده بودند به سر مُقنّی.
دقیقاً زیر چانهاش.
هنوز زنده بود.
اورژانسچی آمد.
و یک ماسک اکسیژن زد روی دَکوپوزش. آتشنشانها گفتند؛
چهار ساعت طول میکشد تا برسند به مچ پایش و بکشندش بیرون.؟!؟.
چهار ساعت برای چاهی که مُقنّی دوساعته و یکنفره کنده بودش!؟!
بعد هم شروع کردند.
همهچیز فراهم بود:
آتشنشان بود.
پرستار بود.
چایِ گرم بود.
رئیسکارگاه هم بود.
فقط امّید نبود.
مُقنّی سردش بود و ناامّید.
*جمال* رفت روی برفها کنارش خوابید،
و شروع کرد خیلی قشنگ قشنگ آلِن دِلونی برایش حرف زد.
حرف که نمیزد!
لاکِردار داشت برایش نقّاشی میکرد.
*جمال* میخواست آسمان ابریِ زمستانِ دم غروب را آفتابی کند و رنگش کند.
او میخواست امّید بدهد.
همه میدانستند خاک رُس
و برف چهارروزه ، چقدر سرد است.؟.
مخصوصاً اگر قرار باشد
چهار ساعت لایِ آن باشی.!؟!.
دو تا دختر فِسقِلی هم
توی قوچان داشته باشی، بیشناسنامه.
امّا *جمال* کارش را خوب بلد بود.
*جمال* خوب میدانست که کلمات ، منبع لایتناهی انرژی و امّیدند،
اگر درست مصرفشان کنند.
*جمال* چهار ساعت تمام ماند کنار مّقنّی و ریزریز دنیای خاکستری و واقعیِ دوروبرش را برایش رنگ کرد :
آبی ، سبز ، قرمز.
*جمال* امّید را گاماس ، گاماس تزریق کرد زیر پوستش.
چهار ساعت تمام.!؟!.
مُقنّی زنده ماند.
البتّه حتماً بیشتر هم بههمّت *جمال* زنده ماند.
آدمها همه ، توی زندگی
یک *جمال* میخواهند برای خودشان.
زندگی از َازل تا به اَبد خاکستری بوده و هست.
فقط این وسط یکی باید باشد که بهدروغ هم که شده ، رنگ بپاشد روی اینهمه اَبرِ خاکستری.
رمز زنده ماندن زیر آوار زندگی فقط کلمات هستند وبس.
کلمات را قبل از اِنقضاء،
درست مصرف کنیم.
*جمالِ* زندگیمان را پیدا کنیم.
*جمال* زندگیِ دیگران باشیم.
#مسئولیت_پذیری #مهارتهای_رهبری #مدیریت_بر_خویشتن
#تفکر
هدیه بازنشستگی
نجار پيری بود كه میخواست بازنشسته شود. او به كارفرمايش گفت كه میخواهد ساختن خانه را رها كند و از زندگی بیدغدغه در كنار همسر و خانوادهاش لذت ببرد.
كارفرما از اين كه ديد كارگرش میخواهد كار را ترك كند ناراحت شد.
او از نجار پير خواست كه به عنوان آخرين كار، تنها يك خانه ديگر بسازد. نجار پير قبول كرد، اما كاملاً مشخص بود كه دلش به اين كار راضی نيست.
او برای ساختن اين خانه، از مصالح بسيار نامرغوبی استفاده كرد و با بیحوصلگی، به ساختن خانه ادامه داد.
وقتی كار ساختن خانه به پايان رسيد، كارفرما برای بازرسی خانه آمد. او كليد خانه را به نجار داد و گفت: اين خانه متعلق به توست. اين هديهای است از طرف من برای تو.
نجار شوكه شده بود، مایه تأسف بود!
اگر میدانست كه دارد خانهای برای خودش میسازد، مسلماً به گونهای ديگر كارش را انجام میداد.
#مسئولیت_پذیری
#تفکر
نجار پيری بود كه میخواست بازنشسته شود. او به كارفرمايش گفت كه میخواهد ساختن خانه را رها كند و از زندگی بیدغدغه در كنار همسر و خانوادهاش لذت ببرد.
كارفرما از اين كه ديد كارگرش میخواهد كار را ترك كند ناراحت شد.
او از نجار پير خواست كه به عنوان آخرين كار، تنها يك خانه ديگر بسازد. نجار پير قبول كرد، اما كاملاً مشخص بود كه دلش به اين كار راضی نيست.
او برای ساختن اين خانه، از مصالح بسيار نامرغوبی استفاده كرد و با بیحوصلگی، به ساختن خانه ادامه داد.
وقتی كار ساختن خانه به پايان رسيد، كارفرما برای بازرسی خانه آمد. او كليد خانه را به نجار داد و گفت: اين خانه متعلق به توست. اين هديهای است از طرف من برای تو.
نجار شوكه شده بود، مایه تأسف بود!
اگر میدانست كه دارد خانهای برای خودش میسازد، مسلماً به گونهای ديگر كارش را انجام میداد.
#مسئولیت_پذیری
#تفکر
اپیزود ۵۴ #آکادمی_بهره_وری
چرا انتقاد یا سرزنش می کنیم ؟
( انتقاد به هر دلیلی که باشد، اگر درست از آن استفاده نشود، می تواند بسیار آسیب زننده باشد و باعث فاصله بیشتر بین انسان ها گردد )
در این فایل صوتی به مباحث زیر پرداخته می شود:
دلایل و بهانه هایی برای انتقادکردن
چرا مغز ما انتقاد کردن را دوست دارد
آیا واقعا انتقاد و سرزنش موثر است
#مهارت_های_فردی
#مسئولیت_پذیری
کد f9
چرا انتقاد یا سرزنش می کنیم ؟
( انتقاد به هر دلیلی که باشد، اگر درست از آن استفاده نشود، می تواند بسیار آسیب زننده باشد و باعث فاصله بیشتر بین انسان ها گردد )
در این فایل صوتی به مباحث زیر پرداخته می شود:
دلایل و بهانه هایی برای انتقادکردن
چرا مغز ما انتقاد کردن را دوست دارد
آیا واقعا انتقاد و سرزنش موثر است
#مهارت_های_فردی
#مسئولیت_پذیری
کد f9
اپیزود ۵۵ #آکادمی_بهره_وری
چگونه باید انتقاد کنیم ؟
( ویژگی های یک انتقاد سازنده و موثر )
در این فایل صوتی به مباحث زیر پرداخته ی شود:
در جایگاه منتقد چه چیزهایی را باید رعایت کنیم
آیا انتقاد ما یک بازی روانی است
آیا ممکن است انتقاد سایه ما باشد
چطور انتقاد کنیم تا نتیجه دلخواهمان اتفاق بیفتد
چه چیزهایی را در انتقاد نباید بگوییم
#مهارت_های_اجتماعی
#مسئولیت_پذیری
کد e14
چگونه باید انتقاد کنیم ؟
( ویژگی های یک انتقاد سازنده و موثر )
در این فایل صوتی به مباحث زیر پرداخته ی شود:
در جایگاه منتقد چه چیزهایی را باید رعایت کنیم
آیا انتقاد ما یک بازی روانی است
آیا ممکن است انتقاد سایه ما باشد
چطور انتقاد کنیم تا نتیجه دلخواهمان اتفاق بیفتد
چه چیزهایی را در انتقاد نباید بگوییم
#مهارت_های_اجتماعی
#مسئولیت_پذیری
کد e14
اپیزود ۵۸ #آکادمی_بهره_وری
از انتقاد تا مسئولیت پذیری
( واقعیت این است که اگر انتقاد، ابزار مرثری بود می بایست در همان وهله اول نتایج خوبی می گرفتیم )
در این فایل صوتی به مباحث زیر پرداخته می شود:
احساسات فرد منتقد در طول زمان
افراد دائم الانتقاد دچار چه عوارضی می شوند
برای نجات از حلقه نگرانی چه باید کرد
چگونه عادت انتقاد کردن را کنار بگذاریم
#مهارت_های_فردی
#مسئولیت_پذیری
کد f10
از انتقاد تا مسئولیت پذیری
( واقعیت این است که اگر انتقاد، ابزار مرثری بود می بایست در همان وهله اول نتایج خوبی می گرفتیم )
در این فایل صوتی به مباحث زیر پرداخته می شود:
احساسات فرد منتقد در طول زمان
افراد دائم الانتقاد دچار چه عوارضی می شوند
برای نجات از حلقه نگرانی چه باید کرد
چگونه عادت انتقاد کردن را کنار بگذاریم
#مهارت_های_فردی
#مسئولیت_پذیری
کد f10
سلف سرویس
داستاني است در مورد اولين ديدار امتفاکس نويسنده و فيلسوف معاصر آمريکایی، هنگامی که برای نخستين بار به رستوران سلفسرويس رفت؛
او که تا آن زمان به چنين رستورانی نرفته بود در گوشه ای به انتظار نشست با اين نيت که از او پذيرائی شود، اما هر چه لحظات بيشتری سپری میشد، ناشکيبايی او از اينکه میديد پيشخدمتها کوچکترين توجهی به او ندارند، شدت میگرفت. از همه بدتر اينکه مشاهده میکرد کسانی که پس از او وارد شده بودند، در مقابل بشقابهای پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.
او با ناراحتی به مردی که بر سر ميز کناری نشسته بود نزديک شد و گفت: من حدود بيست دقيقه است که اينجا نشسته ام بدون انکه کسی کوچکترين توجهی به من نشان دهد در حالي که مي بينم شما که پنج دقيقه پيش وارد شديد با بشقابی پر از غذا در مقابل من اينجا نشسته ايد! موضوع چيست؟! مردم اين کشور چگونه پذيرائی میشوند؟
مرد با تعجب گفت: اينجا سلف سرويس است؛ سپس به قسمت انتهايی رستوران جايی که غذاها به مقدار فراوان چيده شده بود اشاره کرد و ادامه داد: به آنجا برويد، يک سينی برداريد و هر چه میخواهيد انتخاب کنيد، پول آنرا بپردازيد بعد اينجا بنشينيد و آنرا ميل کنيد!
امتفاکس که قدری احساس حماقت مي کرد دستورات مرد را در پی گرفت، اما وقتي غذا را روي ميز خود گذاشت ناگهان به ذهنش رسيد که زندگی هم در حکم سلفسرويس است!
همه نوع رخدادها، فرصتها، موقعيتها، شاديها و غمها در برابر ما قرار دارند در حالی که اغلب ما بیحرکت به صندلی خود چسبيدهايم و آنچنان محو اين هستيم که ديگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شدهايم که چرا او سهم بيشتری دارد که هرگز به ذهنمان نمیرسد خيلی ساده از جای خود برخيزيم و ببينيم چه چيزهايی فراهم است و آنچه میخواهيم را برداریم!
#مدیریت_بر_خویشتن
#مسئولیت_پذیری
#تفکر
داستاني است در مورد اولين ديدار امتفاکس نويسنده و فيلسوف معاصر آمريکایی، هنگامی که برای نخستين بار به رستوران سلفسرويس رفت؛
او که تا آن زمان به چنين رستورانی نرفته بود در گوشه ای به انتظار نشست با اين نيت که از او پذيرائی شود، اما هر چه لحظات بيشتری سپری میشد، ناشکيبايی او از اينکه میديد پيشخدمتها کوچکترين توجهی به او ندارند، شدت میگرفت. از همه بدتر اينکه مشاهده میکرد کسانی که پس از او وارد شده بودند، در مقابل بشقابهای پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.
او با ناراحتی به مردی که بر سر ميز کناری نشسته بود نزديک شد و گفت: من حدود بيست دقيقه است که اينجا نشسته ام بدون انکه کسی کوچکترين توجهی به من نشان دهد در حالي که مي بينم شما که پنج دقيقه پيش وارد شديد با بشقابی پر از غذا در مقابل من اينجا نشسته ايد! موضوع چيست؟! مردم اين کشور چگونه پذيرائی میشوند؟
مرد با تعجب گفت: اينجا سلف سرويس است؛ سپس به قسمت انتهايی رستوران جايی که غذاها به مقدار فراوان چيده شده بود اشاره کرد و ادامه داد: به آنجا برويد، يک سينی برداريد و هر چه میخواهيد انتخاب کنيد، پول آنرا بپردازيد بعد اينجا بنشينيد و آنرا ميل کنيد!
امتفاکس که قدری احساس حماقت مي کرد دستورات مرد را در پی گرفت، اما وقتي غذا را روي ميز خود گذاشت ناگهان به ذهنش رسيد که زندگی هم در حکم سلفسرويس است!
همه نوع رخدادها، فرصتها، موقعيتها، شاديها و غمها در برابر ما قرار دارند در حالی که اغلب ما بیحرکت به صندلی خود چسبيدهايم و آنچنان محو اين هستيم که ديگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شدهايم که چرا او سهم بيشتری دارد که هرگز به ذهنمان نمیرسد خيلی ساده از جای خود برخيزيم و ببينيم چه چيزهايی فراهم است و آنچه میخواهيم را برداریم!
#مدیریت_بر_خویشتن
#مسئولیت_پذیری
#تفکر
گِلولای زندگی
روزی اسب كشاورزی داخل چاه خشکی افتاد. حيوان بيچاره ساعت ها به طور ترحم انگيزی ناله میكرد.
بالاخره كشاورز فكری به ذهنش رسيد؛ او پيش خود فكر كرد كه اسب خيلی پير شده و چاه هم در هر صورت بايد پر شود. او همسايهها را صدا زد و از آنها درخواست كمك كرد. آن ها با بيل در چاه خاک و گل ريختند تا هم چاه را پر کرده باشند و هم حیوان زودتر بمیرد و درد کمتری را تحمل کند!
اسب ابتدا كمی ناله كرد، اما پس از مدتی ساكت شد و اين سكوت او به شدت همه را متعجب كرد. آنها باز هم روی او گل ريختند. كشاورز نگاهی به داخل چاه انداخت و ناگهان صحنهای ديد كه او را به شدت متحير كرد.
با هر تكه گلولای كه روی سر اسب ريخته میشد اسب تكانی به خود میداد، گِل را پايين میريخت و يك قدم بالا مي آمد. همين طور كه روی او گل میريختند ناگهان اسب به لبه چاه رسيد و بيرون آمد!
🔹 به تعبیری زندگی هم در حال ريختن گل و لای بر روی ماست. تنها راه رهايی اين است كه آنها را كنار بزنيم و يك قدم بالا بياييم.
هر يك از مشكلات ما به منزله سنگی است كه میتوانيم از آن به عنوان پلهای برای بالا آمدن استفاده كنيم. با اين روش میتوانيم از درون عميقترين چاهها بيرون بياييم.
#مسئولیت_پذیری
#مدیریت_بر_خویشتن
#تفکر
روزی اسب كشاورزی داخل چاه خشکی افتاد. حيوان بيچاره ساعت ها به طور ترحم انگيزی ناله میكرد.
بالاخره كشاورز فكری به ذهنش رسيد؛ او پيش خود فكر كرد كه اسب خيلی پير شده و چاه هم در هر صورت بايد پر شود. او همسايهها را صدا زد و از آنها درخواست كمك كرد. آن ها با بيل در چاه خاک و گل ريختند تا هم چاه را پر کرده باشند و هم حیوان زودتر بمیرد و درد کمتری را تحمل کند!
اسب ابتدا كمی ناله كرد، اما پس از مدتی ساكت شد و اين سكوت او به شدت همه را متعجب كرد. آنها باز هم روی او گل ريختند. كشاورز نگاهی به داخل چاه انداخت و ناگهان صحنهای ديد كه او را به شدت متحير كرد.
با هر تكه گلولای كه روی سر اسب ريخته میشد اسب تكانی به خود میداد، گِل را پايين میريخت و يك قدم بالا مي آمد. همين طور كه روی او گل میريختند ناگهان اسب به لبه چاه رسيد و بيرون آمد!
🔹 به تعبیری زندگی هم در حال ريختن گل و لای بر روی ماست. تنها راه رهايی اين است كه آنها را كنار بزنيم و يك قدم بالا بياييم.
هر يك از مشكلات ما به منزله سنگی است كه میتوانيم از آن به عنوان پلهای برای بالا آمدن استفاده كنيم. با اين روش میتوانيم از درون عميقترين چاهها بيرون بياييم.
#مسئولیت_پذیری
#مدیریت_بر_خویشتن
#تفکر
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
انسان در جستجوی معنا
ویکتور فرانکل
معنا درمانی
ماموریت و رسالت_زندگی
#مدیریت_بر_خویشتن #مسئولیت_پذیری
#کلیپ_آموزشی
اپیزود ۶۶ از آکادمی بهرهوری هم در همین رابطه است.
ویکتور فرانکل
معنا درمانی
ماموریت و رسالت_زندگی
#مدیریت_بر_خویشتن #مسئولیت_پذیری
#کلیپ_آموزشی
اپیزود ۶۶ از آکادمی بهرهوری هم در همین رابطه است.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
طنز
گوساله ای که بجای تقلید از روشهای روتین مسابقه، در برابر گاوباز استراتژی و برنامه داره 😉😁
گوساله ای که بهجای نق زدن و غصه خوردن، بهدنبال راه حله ! 😉😁
#مسئولیت_پذیری
#موفقیت
#کلیپ_آموزشی
گوساله ای که بجای تقلید از روشهای روتین مسابقه، در برابر گاوباز استراتژی و برنامه داره 😉😁
گوساله ای که بهجای نق زدن و غصه خوردن، بهدنبال راه حله ! 😉😁
#مسئولیت_پذیری
#موفقیت
#کلیپ_آموزشی
به آدمهای دور و برمان امنیت بدهیم
✍ نویسنده : نامعلوم
استاد نازنینی داشتیم در دوران دانشجویی که تلاش میکرد حرفهای درشت اجتماعی را به گونهای با شوخی و خنده بیان کند که آدم لذت ببرد.
روز اول کلاس، آمد روی صندلی نشست و بیمقدمه و بدون حالواحوالپرسی رو به یکی از پسرهای کلاس کرد و گفت:
" اگه امروز که از خونه اومدی بیرون، اولین نفر تو خیابون بهت میگفت زیپت بازه، چی کار میکردی؟ "
پسره گفت: " زود چکاش میکردم. "
استاد گفت:
" اگر نفر دوم هم میگفت زیپت بازه، چطور؟ "
پسره گفت: " با شک، دوباره زیپم رو چک میکردم. "
استاد پرسید: " اگر تا نفر دهمی که میدیدی، میگفت زیپت بازه، چطور؟ "
پسره گفت: " شاید دیگه محل نمیذاشتم. "
استاد ادامه داد: " فرض کن از یه جا به بعد، دیگه هرکی از جلوت رد میشد، یه نگاه به زیپت میانداخت و میخندید. اون موقع چیکار میکردی؟ "
پسره هاج و واج گفت:
" شاید لباسم رو میانداختم روی شلوارم. "
استاد با پرسش بعدی، تیر خلاص رو زد :
" حالا اگر شب، عروسی دعوت باشی، حاضری بری؟ "
پسره گفت: " نه! ترجیح میدم جایی نرم تا بفهمم چه مرگمه. "
استاد یهو برگشت با حالتی خندهدار گفت:
" دِ لامصبا! انسان اینجوریه که اگر هی بهش بگن داری گند میزنی، حالا هرچی باشه، باورش میشه داره گند میزنه.
امروز صبح سوار تاکسی شدم، راننده از کنار هر زن راننده ای رد میشد، کلی بوق و چراغ میزد. آخر سر هم با صدای بلند داد میزد که: بتمرگ تو خونهات با این دست فرمونت. خب این زن بدبخت روزی ده بار این رو از این و اون بشنوه، دستفرمونش خوب هم که باشه، اعتماد به نفسش به فنا میره!
پسفردا میخواین ازدواج کنین، دوست دارین شریک زندگیتون یه دختر بیاعتمادبهنفس باشه یا یکی که اعتمادبهنفسش به شما انرژی بده؟ "
بعد برگشت رو به همه کلاس و گفت:
"حواستون باشه! اگر امنیت هر آدمی رو از میون ببرین، نه تنها خدا طعم شیرین زندگی رو بهتون حروم میکنه، جهانی رو که توش قراره زندگی کنین رو هم خراب میکنید."
دو سال بود دانشجو بودیم، هیچوقت نشده بود اینجوری به قضیه نگاه کنیم.
یادم میاد بهترین تعاملات دانشجویی زندگیمون، بعد از کلاس اون استاد شروع شد؛ تعاملاتی با بیشترین تلاش برای ساختن و نگهداری امنیت آدمای دور و برمون.
جهانی که برای زنان جای بهتری باشد، آن جهان برای مردان نیز جای بهتری خواهد بود.
اصلاح جامعه از من و تو آغاز میشود...
۸ مارس روز جهانی زن خجسته باد🌺
#مهارتهای_ارتباطی #مهارتهای_رهبری
#مسئولیت_پذیری
#تفکر
✍ نویسنده : نامعلوم
استاد نازنینی داشتیم در دوران دانشجویی که تلاش میکرد حرفهای درشت اجتماعی را به گونهای با شوخی و خنده بیان کند که آدم لذت ببرد.
روز اول کلاس، آمد روی صندلی نشست و بیمقدمه و بدون حالواحوالپرسی رو به یکی از پسرهای کلاس کرد و گفت:
" اگه امروز که از خونه اومدی بیرون، اولین نفر تو خیابون بهت میگفت زیپت بازه، چی کار میکردی؟ "
پسره گفت: " زود چکاش میکردم. "
استاد گفت:
" اگر نفر دوم هم میگفت زیپت بازه، چطور؟ "
پسره گفت: " با شک، دوباره زیپم رو چک میکردم. "
استاد پرسید: " اگر تا نفر دهمی که میدیدی، میگفت زیپت بازه، چطور؟ "
پسره گفت: " شاید دیگه محل نمیذاشتم. "
استاد ادامه داد: " فرض کن از یه جا به بعد، دیگه هرکی از جلوت رد میشد، یه نگاه به زیپت میانداخت و میخندید. اون موقع چیکار میکردی؟ "
پسره هاج و واج گفت:
" شاید لباسم رو میانداختم روی شلوارم. "
استاد با پرسش بعدی، تیر خلاص رو زد :
" حالا اگر شب، عروسی دعوت باشی، حاضری بری؟ "
پسره گفت: " نه! ترجیح میدم جایی نرم تا بفهمم چه مرگمه. "
استاد یهو برگشت با حالتی خندهدار گفت:
" دِ لامصبا! انسان اینجوریه که اگر هی بهش بگن داری گند میزنی، حالا هرچی باشه، باورش میشه داره گند میزنه.
امروز صبح سوار تاکسی شدم، راننده از کنار هر زن راننده ای رد میشد، کلی بوق و چراغ میزد. آخر سر هم با صدای بلند داد میزد که: بتمرگ تو خونهات با این دست فرمونت. خب این زن بدبخت روزی ده بار این رو از این و اون بشنوه، دستفرمونش خوب هم که باشه، اعتماد به نفسش به فنا میره!
پسفردا میخواین ازدواج کنین، دوست دارین شریک زندگیتون یه دختر بیاعتمادبهنفس باشه یا یکی که اعتمادبهنفسش به شما انرژی بده؟ "
بعد برگشت رو به همه کلاس و گفت:
"حواستون باشه! اگر امنیت هر آدمی رو از میون ببرین، نه تنها خدا طعم شیرین زندگی رو بهتون حروم میکنه، جهانی رو که توش قراره زندگی کنین رو هم خراب میکنید."
دو سال بود دانشجو بودیم، هیچوقت نشده بود اینجوری به قضیه نگاه کنیم.
یادم میاد بهترین تعاملات دانشجویی زندگیمون، بعد از کلاس اون استاد شروع شد؛ تعاملاتی با بیشترین تلاش برای ساختن و نگهداری امنیت آدمای دور و برمون.
جهانی که برای زنان جای بهتری باشد، آن جهان برای مردان نیز جای بهتری خواهد بود.
اصلاح جامعه از من و تو آغاز میشود...
۸ مارس روز جهانی زن خجسته باد🌺
#مهارتهای_ارتباطی #مهارتهای_رهبری
#مسئولیت_پذیری
#تفکر
اگر منتظر شرایط و یا دیگران باشیم، احتمالش زیاد است که تمام عمر در انتظار به سر بریم!
خوشبختی و موفقیت خود را وابسته به شرایط و دیگران نکنیم.
#مسئولیت_پذیری #اعتماد_به_نفس #موفقیت
#رضا_جوشن
خوشبختی و موفقیت خود را وابسته به شرایط و دیگران نکنیم.
#مسئولیت_پذیری #اعتماد_به_نفس #موفقیت
#رضا_جوشن
اینکه آینده ما به گذشته ما وابسته است یا نه
بستگی به طرز فکر و نگاه ما به زندگی دارد !
خیلیها ثابت کردهاند که همهچیز به خودمان بستگی دارد نه به گذشتهمان یا شرایطمان؛
فرزند یک آدم بیخانمان و معتاد، لزوما بیخانمان و معتاد نخواهد شد.
کدام قسمت از گذشتهتان، شما را رها نمیکند ؟!
#عزت_نفس #مسئولیت_پذیری #تغییر
بستگی به طرز فکر و نگاه ما به زندگی دارد !
خیلیها ثابت کردهاند که همهچیز به خودمان بستگی دارد نه به گذشتهمان یا شرایطمان؛
فرزند یک آدم بیخانمان و معتاد، لزوما بیخانمان و معتاد نخواهد شد.
کدام قسمت از گذشتهتان، شما را رها نمیکند ؟!
#عزت_نفس #مسئولیت_پذیری #تغییر