رهپویان وصال شیراز _ انجوی نژاد
4.13K subscribers
7.89K photos
2.23K videos
164 files
3.83K links
تنها کانال رسمی حجت الاسلام سید محمد انجوی نژاد و کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز

ادمین کانال:
@rahpouyan_vesal

📩ایتا :
https://eitaa.com/rahpouyancom

📩اینستاگرام:
https://www.instagram.com/rahpouyan_vesal
Download Telegram
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 30
#قسمت سی ام



🔻وقتي ميخواستم بروم سنگر را خاموش كنم، يك كلاه عراقي براي حفاظ بر سرم گذاشته بودم و يادم رفته بود آن را بردارم.🎩يكدفعه ديدم حميد #رجبي پريد و مرا به تيربار بست! پريدم يك گوشه. او كه مرا شناخته بود، با عجله دويد به طرفم و با گريه، داد زد: ((محمد!محمد !)) داد زدم: ((محمد و مرگ! محمد و زهر مار !مگه كوري!؟))🙈😎 با شرمندگي گفت: ((آخه تو اينجا چه كار ميكني؟ فكر كردم عراقي هستي !))🙈

🔻 گفتم: ((تيربار رو خفه كردم .)) كلاه رو با خوشحالي از سرم برداشتم،پرت كردم كنار، رفتم سمت چپ و به بچه ها گفتم: ((حالا حالاها بايد اينجا رو نگه داريم .)) مواضع را با كيسه شن محكم كرديم.بعد برگشتم سمت راست.اسماعيل زاده مثل شير🐅 مي غريد و رهبري ميكرد.عراقيها هيچ اميدي نداشتند. در وسط هم #دلبريان رهبري ميكرد و((#بهاري)) ، ((#نعمتي)) ،((#عبدالهي)) ، ((#جباري)) ،#صحرانورد،#عيدي، ((#حسني))، من و چند نفر ديگرهم با او بوديم.

🔻مجموعاً چهل نفري ميشديم ، با خطي در حدود هشتصد متر ! داشتم خشابم را عوض ميكردم. #محمد_خداياري كه از ناحيه شكم مجروح شده بود، با ناله سوال كرد: ((محمد جان، امدادگرها نيامدند؟ )) 🚑با اينكه مي دانستم از امداد گر خبري نيست، براي اينكه دلداريش داده باشم، گفتم: ((يك كم ديگه تحمل كني ، ميرسند . ))

🔻ساعت ٣ بامداد بود.🕒عراقيها داشتند براي يك پاتك همه جانبه سازماندهي ميكردند. من و ((#حمزه_سيد_آبادي)) دويديم كه برويم نوار تيربار بياوريم. ناگهان صداي چاشني نارنجكي كه در كانال افتاد مارا به خود آورد؛ درست بين من و #حمزه و دو نفر ديگر از بچه ها. #حمزه بدون معطلي خودش را انداخت روي نارنجك! 😞ما هم با حيرت خوابيديم . چند لحظه بعد نارنجك منفجر شد💥💥. ضربه شديدي همراه با سوزش، دستم را تكان داد.سلاحم با شدت پرت شد.بلند كه شدم، جنازه تكه پاره #حمزه مقابلم بود.با مقداري باند كه داشتم، دستم را بستم و گيج و منگ برگشتم پيش دلبريان.

🕙قسمت سی و یکم فردا شب راس 22⁣🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 44
#قسمت چهل و چهارم



🕊كبوتران خونين


🔻هر چه اصرار كرديم ، به خرجش نرفت كه نرفت . بايد فردا راه مي افتاديم به سمت اهواز ، خسته و كوفته ، با دلي پر داغ ، از عمليات #كربلاي_٥ . روزهاي اول سال را كه با خانواده نبوديم ، حالا مي خواستيم روزهاي آخر تعطيلات را در مشهد بمانيم كه “ #حسين_بهشتي ” قبول نكرد .

🔻چون بيشتر به غواصها پيله كرده بود ، حدس زديم بايد دوباره كار آبي داشته باشيم . ساعت ٣ بعدازظهر ١٤/١/٦٦ با بروبچه ها ريختيم تو كوپه هاي قطار .🚄 هنوز طنين صداي مادرم در گوشم بود : “ هنوز نيامده ، كجا مي ري ؟ اين دو سه روز را هم كه در مجلس ختم بچه ها بودي . پس ما چي ؟ ” 😕

🔻در قطار متوجه شديم يك مسافر ويژه هم داريم ؛ پدر “ #علي_مقدسيان ” ، پيرمرد نوراني و سرزنده كه تاجر فرش در مشهد و از مؤمنين بازار بود و در بين راه ، با خا طرات شيرين و صحبتهاي دلنشين خود ، خستگي راه را از تن ما به در مي كرد . حاجي مثل خودمان سرزنده بود .😃 علي هم از همرزم بودن با پدرش خيلي خوشحال بود ؛ چون قرار بود پدرش به عنوان راننده گردان تخريب انجام وظيفه كند .


🔻ساعت ٤ بعدازظهر 🕓به مقر گردان تخريب در اهواز ر سيديم . هنوز از ماشين پياده نشده بوديم كه “ #مهدي_سعيدي ” معاون تخريب به استقبالمان آمد و با عجله گفت : “ سريع ساكها را تحويل تعاون بدهيد و لوازم شخصي را برداريد ،مي خواهيم برويم ! امشب عمليات است ”

🔻 ٨ نفر غواص بوديم ؛ من و #مقدسيان از #گردان_ياسين گرداني كه در #كربلاي_٥ به صورت آبي خاكي عمل كرد و “#طوسي ” و “ #نعمتي ” و سه چهار نفر ديگر از #گردان_نوح و يكي از بچه هاي جديد تخريب به نام “ مجتبي #قمصريان ” .

🔻همه عقب يك تويوتا جا شديم و با رضا معاون تخريب به سمت خرمشهر حركت كرديم . در خرمشهر وارد مقر شهيد “ ١ #سمندري شاكري” شديم كه اسكله غواصي #لشكر_امام_رضا عليه السلام بود . تعداد زيادي چهره آشنا به چشم مي خورد كه دوره فشرده اي را گذرانده و حال مشغول بستن بار و بنديل خود براي عمليات بودند ؛ بچه هاي تخريب و اطلاعات و بازمانده هاي #گردان_نوح و ياسين .

🔻 ظاهراً شانس آورده بوديم كه بدون هيچ زحمتي مي توانستيم با اينها برويم عمليات ! از محل بچه هاي تخريب پرسيديم . يكي از بچه هاي تخريب ، اتاقي را به ما نشان داد و گفت: “ برم خبر بدم كه شما اومديد . ” . رضا #سمندري بعدها در شهر آزاد شده ماوت به شهادت رسيد .

🕙قسمت چهل و پنجم فردا شب راس 22⁣⁣


🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom
⁣⁣🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 46
#قسمت چهل و ششم




🔻دست نوازش مسئول دسته مان در #گردان_ياسين را بر سرم احساس مي كردم . طنين آخرين “ يا مهدي ” “ #علي_#تشكري” ، غروب ضجه گونه برادرم “ #مشتاقيان ” ، سوز و گداز “ #شادكام ” ، دلاوريهاي “ #كرابي ” و “ #عامري ” ، شوخيهاي “ #رنجبر ” و “ #احمديان ” و . . .

🔻با يك صلوات ، برادر مجيد #مصباح مسئول اطلاعات عمليات لشكر توضيح لازم را براي بار آخر از روي نقشه به همه داد . باورم نمي شد . همه چيز خيلي سريع گذشت . پريشب مشهد ، ديشب تهران ، امشب عمليات . تا به حال اين جوري عمليات نرفته بودم . 😶

🔻من و احمد #طوسي و محسن #نعمتي و #يوسفي و #رحمتي براي گروهان انتخاب و سوار تويوتايي جداگانه شديم . زياد طول نكشيد كه رسيديم به محل پياده شدن . كنار خاكريز پياده شده ، پشت به درياچه خوابيديم . خط تقريباً ساكت بود و گاه صداي شليك تير يا منوري به گوش مي رسيد . گروهان آماده حركت بود .


🔻قرار بود دو نفر اول ، بچه هاي اطلاعات باشند ؛ بعد ، بچه هاي تخريب و بچه هاي گروهان هم به ستون يك وارد آب شوند . مهتاب هوا را روشن كرده بود.🌜 دشمن فكر نمي كرد در مهتاب عمليات كنيم . با نوعي فريب ، به آرامي وارد آب شديم . يكي دو كيلومتر اول ، در منطقه خودمان بوديم ؛ ولي ازز كيلومتر سوم رسيديم به اول خط عراقيها

🔻ما ، خاكريز و افراد عراقي را مي ديديم ، اما خورشيدي ها و سيم خاردارها و كمكهاي الهي باعث مي شد تا آنان ما را نبينند . با يك سرفه يا عطسه يا كوچكترين صدايي ، كار تمام بود . در تمام مسير ، بچه ها ذكر مي گ فتند ؛ مخصوصاً “ و جعلنا ” كه در كور كردن عراقيها تخصص داشت !👌🏼

🔻 احمد #طوسي در طول راه با من شوخي مي كرد و چرت و پرت مي گفت ! هر چي هم خواستم حاليش كنم ، نشد كه نشد . اصلاً جور خاصي بود ؛ شنگول شنگول !😃 بعد از مدتي رسيديم پاي راهكار . حالا بايد معبر مي زديم . با سيم خاردار قطع كنها شروع كرديم به معبر زدن .

🔻 صداي تق سيم خاردارها كه بلند مي شد ، انگار بمب منفجر كرده اي ! سيم خاردارها را زير آب قطع مي كرديم تا صدايش عراقيها را متوجه نكند . كار معبر زدن تمام شد و من و احمد #طوسي رفتيم زير پاي كمين پشت خاكريز خوابيديم . يكي از بچه ها هم برگشت گردان را بياورد جلوي معبر تا هر وقتت بچه هاي گروهان يك زدند به خط و عراقيها حواسشان پرت شد ، ما حمله كنيم .

🔻صداي عراقيهاي داخل كمين كه در باره كنسروي كه مي خواستند بخورند ، بحث مي كردند ، به گوش مي رسید.بعد از مدتي ، صداي ناگهاني انفجار و يكپارچه آتش 💥شدن خط مقدم ، خبر از درگير شدن بچه هاي گروهان يك داد .



🔻عراقيها با داد و فرياد آمده بودند روي خاكريز و با انگشت به خط مقدم اشاره مي كردند و از هم مي پرسيدند كه چه كنيم ؟ 😨😧در همين موقع ، بچه هاي گردان هم رسيدند پاي خاكريز و برادر #طلوع فرمانده گروهان با دست فرمان حمله داد .👈🏼 تا عراقيها آمدند به خود بجنبند ، روي سرشان بوديم و سنگرها و خودشان را با كنسروهايشان درهم مخلوط كرديم . 😆


🔻#طلوع ، همان اول كار تير خورد به چشمش و رفت عقب . قسمتهايي را كه لازم بود ، پاكسازي كرديم . هركس كه كارش را انجام مي داد ، مي پريد در آب و به سمت عقبه حركت مي كرد . راه برگشت هم با يك سيم تلفن مشخص بود .

🔻 تا بچه هاي گروهان يك مستقر شدند ، دستور برگشت آمد و چون ما اول از همه آمده بوديم ، بايد آخر از همه مي رفتيم ؛ اين قانون تخريب بود . براي همين ، بچه ها كه رفتند ، من و احمد #طوسي حركت كرديم به سمت معبر . هنوز كاملاً درون آب نرفته بوديم كه عراقيها سر رسيدند و شروع به داد وو هوارر و تيراندازي .

🔻 احمد #طوسي با يك تير افتاد لاي خورشيديها و گير كرد . هر كار كردم ، در نمي آمد . تير هم مثل نقل و نبات مي آمد . رفتم زير آب تا بعد كه تير اندازي تمام شد ، دوباره بالا بيايم . وقتي بالا آمدم ، احمد ديگر جاني نداشت . 😔

🔻با اين كه مثل #كربلاي_٥ نبود ، اما شهادتها داشت شروع مي شد . با احمد خداحافظي كردم و شروع كردم از معبر بيرون رفتن . بيرون معبر و وسط آب ، هيچ كس نبود . هر چه گشتم ، سيم تلفن را پيدا نكردم . تازه عراقيها پي به ماجرا برده بودند و ديگر نمي شد برگردم .



🕙قسمت چهل و هفتم فردا شب راس 22⁣

🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom