رهپویان وصال شیراز _ انجوی نژاد
4.14K subscribers
7.72K photos
2.2K videos
164 files
3.76K links
تنها کانال رسمی حجت الاسلام سید محمد انجوی نژاد و کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز

ادمین کانال:
@rahpouyan_vesal

📩ایتا :
https://eitaa.com/rahpouyancom

📩اینستاگرام:
https://www.instagram.com/rahpouyan_vesal
Download Telegram
⁣⁣🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 31
#قسمت سی و یکم



🔻 سيد حميد #رجبي را ديدم كه تركش خورده بود و ناله ميكرد. 😖با خود گفتم بايد راهش بياندازم.گفتم: ((حميد خبر داري #مسعود_احمديان شهيد شد؟ )) فرياد زد: ((مسعود؟ ))😱 و با گريه بلند شد و شروع كرد به تير اندازي بي هدف. 😭گفتم : ((خودت را كنترل كن .)) و در حالي كه تيرباري را به او نشان مي دادم، گفتم: ((برش دار و برو سمت راست، كمك اسماعيل زاده .)) او با گريه شروع كرد به دويدن به آن سمت .🏃🏻


🔻((محمد #عبداالله_زاده )) هم تركش به سرش خورده و بي حال گوشه اي افتاده بود و با سلاحش ، از كانال فرعي مواظبت مي كرد. در دل تحسينش كردم و رفتم .

🔻دم كانال فرعي بعدي ديدم از داخل آن ،باران تير به سمت داخل كانال مي آيد . از همان جا چند نارنجك پرتاب كردم تا تيراندازي قطع شد . وقني داخل كانال فرعي شدم ،ديدم دو تا عرافي با يك تير بار افتاده اند .


🔻بعضيشان عجب جر بزه اي دارند؛تا اينجا آمده بودند جلو . در سمت چپ ، امان از بجه ها بريده شده بود. عراقيها بيست تا بيست تا ، از كانالهاي فرعي و روي خاكريز و پشت خاكريز و داخل كانال ريخته بودند سر بچه ها. با ((#اكبرزاده)) يك جا بودم و داشتم به طرف عراقيها روبه رو تيراندازي مي كردم كه يكدفعه فرياد زد(( محمد،پشت سرت.)) تا آمدم بجنبم ، خودش با يك رگبار ، دو تا عراقي را كه يواشكي مي خواستند از پشت به ما حمله كنند ، كشت.


🔻ناگهان ديدم يك عراقي بالاي سراكبرزاده است.بستمش به رگبار . افتاد پايين. از چپ و راست ، عراقي مي ريخت.😱 #اكبرزاده دويد داخل كانال فرعي و دو تا نارنجك انداخت پشت كانال. 💥💥صداي داد و فرياد پشت كانال ، نشان از اين داشت كه چند عراقي به هلاكت رسيده اند.

🔻 خوشحال و خندان برگشت سمت من و گفت (جمعشون جمع بود.))😄 كه خنده روي لبهايش كمرنگ شد و چشمانش بي حال روي هم افتاد و در حالي كه با دستش لباس مرا گرفته بود ، افتاد زمين . از پشت تير خورده بود توي سرش. 😑


🔻بچه هاي ديگر هم كه اين وضع را ديدند ، با ناراحتي گفتند ((محمد ، برو به #دلبريان بگو اينجا خيلي خر تو خره ! چند نفر كمكي بفرستند.)) دويدم تا به #دلبريان رسيدم . 🏃🏻خونسرد بود و با بيسيم صحبت مي كرد . 📞انگار در خانه شان پاي بخاري دارد تلفني حرف مي زند! 😒


🔻گفتم:(برادر علي ، سمت چپ خيلي شلوغه . چند تا كمكي بديد.)) آرام گفت:(نداريم ، برو!)) 😐😝داد زدم :(عراقيا زيادند. نمي تونيم مقاومت كنيم. از در و ديوار مي ريزن تو كانال.))😤 با خونسردي گفت:(خب، بكشيدشون!))🤐 با تعجب گفتم :(ا...نه بابا! خوب شد گفتي!)) 😠در حالي كه مي خنديد ، گفت :( برو و به همه همين را كه گفتم ، بگو!))😒

🔻برگشتم و جريان را گفتم . همه خنده شان گرفت و سر حال نشستيم منتظر. 😃ناگهان غوغاي عظيمي به پا شد .🤐

🕙قسمت سی و دوم فردا شب راس 22⁣



🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom
⁣⁣🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 32
#قسمت سی و دوم


🔻عراق با استعداد يك تيپ ، به ما سي چهل نفر حمله كرد. دشت رو به رو ، از كماندوهاي عراقي سياه شده بود. هر كدام از ما ، يك تير بار ، چند كلاش ، چند آرپيجي و تعداد زيادي گلوله كنار خود گذاشته بوديم و مجروحان ، با وجود حال و خيمشان ، در پر كردن سلاحها و رفع گير آنها كمك مي كردند . تقريبا همه مجروح شده بودند.

🔻 درگيري شديد شد. عراقيها ديوانه وار با داد و فرياد و نعره با بچه ها درگير شده بود. گاهي از سمت چپ داخل كانال شده، گاهي چهل نفر حمله مي كردند و پنچ نفر پنچ نفر بر مي گشتند . جلوي خاكريز و زير پايمان در كانال ، پر از جنازه شده بود. #يوسفي كه از ناحيه سر مجروح شده بود ، جنازه ها را وارسي مي كرد تا كسي از عراقيها تظاهر به مردن نكرده باشد. سمت راست هم بچه ها با رهبري دليرانه #اسماعيل_زاده ، جنازه روي جنازه مي ريختند .

🔻سيد حميد #رجبي هم در حالي كه تير باري در دستش گرفته بود ، يكنفره دنبال چند عراقي گذاشت و با داد و فرياد #اسماعيل_زاده برگشت. در وسط هم بچه ها با تيربار و آرپي چي و چند تا خمپاره شصت چريكي ، دسته دسته عراقيها را درو مي كردند . بعد از يك ساعت ، پاتك عراق شكست خورد و عراقيها زخمي و گيج فرار كردند. خود عراقيها هم تعجب كرده بودند.


🔻چند عراقي ناگهان از داخل يكي از كانالهاي فرعي با داد و هوار ريختند تو كانال ، ١٠ نفر بودند. وقتي فهميدند نيروها يشان عقب نشيني كرده اند كه دير شده بود . #حسني و #يوسفي ، از پشت سر در آمدند و من و چند نفر ديگر هم با تير اندازي از جلو منتظرشان بوديم . تا آمدند يك فكري به حال خودش بكنند ، كار تمام شده بود. بعد از يك آمار گيري معلوم شد ٢٠ نفر از بچه ها شهيد شده اند و حا لا افراد آماده به جنگ فقط ٢٠ نفر هستند. #دلبريان با بيسيم با #برادر_جليل صحبت كرد . #برادر_جليل گفتالان ساعت ٥ صبح است. اگر يكي دو پاتك ديگر را هم مقاومت كنيد ، كار محاصره تمام مي شود))

🕙قسمت سی و سوم فردا شب راس 22⁣⁣


🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom
⁣⁣⁣🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 33
#قسمت سی و سوم



🔻به سمت چپ نگاه كردم👀 ، در حاشيه اروند ، بچه هاي گردان كوثر تا حاشيه جزيره ماهي پيش رفته بودند و صداي ((االله اكبر )) شان شنيده مي شد. اگر كمي ديگر دوام مي آورديم ، محاصره بوارين تمام مي شد.

🔻با خط ما و خطي كه گردانهاي نوح و كوثر گرفته بودند ، تقريبا سه پنجم بواريون محاصره شده بود. بچه ها داشتند براي جوابگويي به پاتك بعدي آماده م ي شدند . بيست نفر سر پا كه چهرهاي زرد و دستهاي بي حالشان ، نمانگر خون زيادي بود كه از آنها رفته بود.


🔻 شروع كردم به گشتن بين مجروحين و احوالپرسي و ديد و بازديد !🖐🏼🖐🏼 در يكي از سنگرهاي مهمات عراقيها ، در داخل ديواره كانال ، پاهاي يكي از غواصهايمان را ديدم كه از سنگر مهمات بيرون بود و بدنش داخل سنگر افتاده بود.

🔻#ذبيح_االله_يوسفيان بود ، يكي از بچه هاي خيلي با حال گردان كه نماز خواندنهايش هنوز برايم خاطره است ، مخصوصا قنوتش با آن دستهاي مقابل صورت و گردن كج و صورت خيس از اشكش .


🔻 آمدم بيرون بياورمش ، ناله اي كرد و چشمانش نيمه باز شد . با صداي ضعيف گفت:(انجوي ، بند حمايلم را باز كن.)) تمام بدنش سالم بود ، سر ، پا و سينه اش. نشانه اي از جراحت در بدنش نديدم. فكر كردم شايد او را موج گرفته است .


🔻شروع كردم به باز كردن بند حمايلش . تا بند حمايل را باز كردم. خون فراواني از پهلويش روي زمين ريخت. يك شكاف بزرگ در پهلو داشت. ياد حضرت زهرا افتادم. از حال رفت. خواستم به هوشش بياورم، اما هر چه صدايش زدم ، جوابي نداد. نبضش را گرفتم، رفته بود ، با پهلوي شكسته ، مهماني عزيز براي مادرش فاطمه. 😢😭

🔻بچه ها با توسل به حضرت زهرا (س) و استغاثه به درگاه خدا ، از او طلب قدرت مي كردند. #دلبريان اعلام كرد كه اگر خط را در اين پاتك ، تحويل بدهيم ، هم بچه هاي نوح و كوثر قيچي مي شوند، هم عراقيها توجهشان به پشت سرشان جلب مي شود كه بچه هاي لشكر نصر و ديگر لشكرها بودند . از بچه هاي لشكر نصر هم خبرهاي داشت. مي گفت در جاده شيشه ، درگيري شديدي بين بچه هاي نصر و عراق درگرفته و لشكر با دادن شهداي زياد ، جاده را تصرف كرده و به سمت آخر بوارين با استعداد چند گردان پياده در حركت است .

🔻لحظه اي حواسم رفت پيش بچه هاي تخريب لشكر نصر . عده زيادي از دوستانم قرار بود در جاده شيشه كار كنند. با اين حساب ، به هر قيمتي شده ، مي بايست خط را نگه مي داشتيم . مجروحان زيادي از ما بودند كه هنوز رمقي داشتند و اگر مي شد آنها را عقب ببريم ، خيلي خوب مي شد،اما ممكن نبود! حالا هر كدام از ما بايد كار ده نفر را انجام مي داد.

🕙قسمت سی و چهارم فردا شب راس 22⁣⁣

🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 34
#قسمت سی و چهارم



🔻جعبه هاي نارنجك و خشابهاي تير و تير بار و گلوله هاي آرپي جي را منظم كنار خود قرار داده بوديم. چند خمپاره چريكي ٦٠ هم پيدا كرده بوديم كه توسط جباري مستقر شد تا اگر لازم شد ، بزنيم. با باران خمپاره و آرپي جي و توپ به سمت ما معلوم شد عراق قصد پاتك دارد.. آتش خيلي حجيم بود. چند نفر از بچه ها دوباره مجروح شدند و سه چهار نفر هم به شهادت رسيدند.

🔻به سمت يكي از بچه ها مي دويدم تا ببينم چه شده ، ناگهان با ضربه اي شديد ، خود را ميان زمين و هوا ديدم و با كمر به ديواره كانال خوردم .🤕 وقتي حالم سر جا آمد ، فهميدم پايم اذيت شده است . در فكر كار خودم بودم كه با فرياد #دلبريان از جا پريدم . پايم را محكم بستم و به سمت مقر دويدم. 🏃🏻


🔻عراقيها دشت را سياه كرده بودند . با عجله شروع كرديم به پرتاب نارنجك و باران گلوله و آرپي جي و خمپاره. دشت سراپا آتش و خون شده بود. از سمت راست ، كماكان #اسماعيل_زاده ، #عبداللهي ، #رجبي و #جباري مقاومت مي كردند. #جباري ، خمپاره چريكي را مستقر كرده بود و شليك مي كرد. بعد هم مي پريد روي كانال تا ببيند گلوله اش كجا خورده و بعد دوباره تنظيم مي كرد. يعني هم ديده بان بود ، هم خمپاره چي ضمن اينكه آرپي جي زن ، تك تير انداز ، تير بار چي و نارنجك انداز هم بود.


🔻اگر غير از اين بود ، حريف نمي شديم. تا سلاحي گير مي كرد ، پرتش مي كرديم و يكي ديگر بر مي داشتيم. وقت سر خاراندن هم نبود . داد زدم و خواستم از #اسماعيل_زاده چيزي بپرسم . در حالي كه شديدا مشغول بود ، بلند گفت : (( منشي . . . . منشي . . . اول وقت قبلي بگير ! )) و دوباره مشغول شد . 😁😑

🔻سمت چپ هم (( #جليل_دهقان )) ، (( #فني_زاده )) ، (( #حسين_زاده )) و (( #كبيري)) مقاومت مي كردند و وسط را هم ما داشتيم . عراقيها از در و ديوار ريخته بودند توي كانال. درگيري نفر به نفر شده بود. سمت چپ، بچه ها داشتند با عراقيها كلنجار مي رفتند. حواسم به سمت چپ جلب شده بود كه اگر وضعيت ناجور شد بروم كمك كه يكدفعه سر يك عراقي درست رو به روي من از جلوي خاكريز آمد بالا. 👹تنها كاري كه توانستم انجام بدهم، اين بود كه با كلاش بكوبم به صورتش .👊🏻 پرت شد عقب.سريع يك نارنجك انداختم💥. چندين عراقي زخمي شدند و چند تا هم پا به فرار گذاشتند. تعجب كردم كه اين همه عراقي چگونه خود را به زير پايم رسانده اند و من نديده ام.⁣

⁣⁣🕙قسمت سی و پنجم فردا شب راس 22⁣

🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom
⁣⁣⁣🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 35
#قسمت سی و پنجم


🔻از يكي از بچه ها كمك خواستم. رفتم روي خاكريز و بيشتر شان را با تير بار نقش زمين كردم. وقتي خواستيم برگرديم، ديديم تو كانال هم چند تا عراقي ولو هستند و دارند يواشكي مي روند سمت #دلبريان .😏 امير فرياد كشيد : هوي! كجا؟ ! تا برگشتند، بستيمشان به رگبار و پريديم تو كانال .

🔻چند قدم آن طرف تر يكي از عراقيها از پشت سر امير بلند شد و تا خواست به او تير اندازي كند، فرياد كشيدم : (( امير ، بخواب!))😱 هنوز امير درست و حسابي نخوابيده بود كه رگبار را گرفتم طرف عراقي . گلوله ها از بالاي سر امير به سينه بعثي نشستند. امير با عصبانيت گفت : (( پسر، الان منو زده بودي !)) 😡با خنده گفتم : (( ببخشيد، وقت نبود!)) خنده اش گرفت و رفت 😅

🔻ناگهان خشاب تيربارم تمام شد . داد زدم : ” امير ، خشاب ! “ چند بار داد زدم ؛ اما جوابي نيامد . برگشتم ببينم چه خبر است كه جنازة امير را با سر قطع شده در مقابل ديدم .😕😑 از رگهاي گردنش خون فواره مي زد . داد زدم : ” #دلبريان ، يكي را بفرست . امير شهيد شده . “ #بهاري آمد جاي من و دوتايي رفتيم تو نخ دو تا عراقي كه وسط دشت ايستاده بودند و همه را تشويق به حمله مي كردند .😤

🔻 هرچه تير مي زدم ، بهشان نمي خورد 😠! با محمد #بهاري نشستيم و با دقت تمام نشانه گيري كرديم . اولي كه افتاد ، دومي پا گذاشت به فرار كه يك خمپاره پشت سرش نشست و تكه پاره اش كرد . كار #جباري بود . از دور داد زدم : ” اي واالله #جباري ! زدي تو خال ! “🎯👌🏼 خنديد و گفت : ” بي پدر ، نيم ساعته تو نخش ام ! “😄✌🏼

🔻#دلبريان لب كانال نشسته بود و در حالي كه باران تير از دور و برش مي گذشت ، با خونسردي حيرت آوري داشت گلولة آرپي جي را كار مي گذاشت .🙃 از لبة كانال ديدم عراقي ها دارند خيلي آرام از يكي از كانالهاي فرعي سمت چپ مي آيند به سمت بچه هاي آن سمت . به #بهاري گفتم : ” اينجا را بپا ، من برم جاي بچه ها كه الان غافلگير مي شوند . “

🕙قسمت سی و ششم فردا شب راس 22⁣⁣


🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom


🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 37
#قسمت سی و هفتم



🔻 سمت راست هم اسماعيل زاده و #عبداللهي بودند و #رجبي كه از بس خون ازش رفته بود ، ديگر ناي ايستادن نداشت .😞 #دايي و #حسني هم از رمق افتاده بودند .😞🤕 من و #بهاري هم حال و روز خوشي نداشتيم .🤕 با سرشماري شديم ٨ نفر ! #دلبريان با برادر #جليل_محدثي تماس گرفت .📞 جليل گفت : ” مي دانم مشكل است ؛ اما فقط يك ساعت ديگر و يك پاتك ديگر را مقاومت كنيد ، بعد بيائيد عقب . . . ! “💪🏼 و اعلام كرد هر كدام از مجروحان مي توانند خود را به عقب برسانند ؛ چون كمكي از عقب نمي رسد .

🔻بچه هاي مجروح را خبر كردم . آنهايي كه مي توانستند ، افتان و خيزان به بالاي خاكريز رفتند و به سمت #نهر_خين ، خود را روي زمين مي كشاندند . بقيه هم كه ناي تكان خوردن نداشتند ، شروع كردند به راز و نياز با خدا ؛ چرا كه دقايق آخر عمرشان بود . صحنة دردناكي بود . 😖😣☹️

🔻#صحرانورد بدون توجه به دور و بر ، مشغول تنظيم و مرتب كردن سلاح ها بود . #دلبريان هم داشت صحنه و نحوة مقاومت را وارسي و به بچه ها و سلاحها سركشي مي كرد .📃 گلولة تيربارم كم بود . رفتم دنبال گلوله . داخل يك سنگر عراقي ، چند بسته فشنگ بود . دل و روده و مغز عراقي ، فشنگها را كثيف كرده بود . هر كاري كردم ، دلم نيامد بردارم .😷 #دلبريان را صدا زدم . او باخونسردي خشابها را برداشت و با يك كيسة گوني تميز كرد و به من داد و گفت : ” بيا بابا ! اين كه كاري نداشت ! “

🔻قرار شد تا مي توانيم ، جلوي پاتك بايستيم . آرايش هم مشخص شد . از سمت چپ به راست به فاصله ٥٠ متر ، به ترتيب ، اول من ؛ بعد ، #صحرانورد ؛ #بهاري ؛ #دلبريان ؛ #رجبي ؛ و آخر هم #اسماعيل_زاده و چند تا از مجروحان كه نشسته به ما كمك مي كردند و هر كاري كرديم ، عقب نرفتند . ارتباط ما با يكديگر هم ممكن نبود ؛ فقط همديگر را دورا دور مي ديديم .

🔻قرار شد تا #دلبريان اشاره نكرده ، تيراندازي نكنيم و تا اشاره نكرده ، عقب نرويم و هر وقت #دلبريان اشاره كرد ، اگر توانستيم و زنده بوديم برگرديم ! روحيه ها عالي بود✌🏼 . بچه ها خود را براي نبرد آخر آماده مي كردند . لبخندي روي لبها نشسته بود 😊. خودمان مي دانستيم كه هفت ، هشت نفره نمي شود خط را نگاه داشت ؛ اما هرچه بيشتر مقاومت مي كرديم و عراقي ها را به خود مشغول مي كرديم ، غنيمت بود . دستور هم همين بود .

🔻بچه هاي #لشكر_نصر و #گردان_كوثر در خطر بودند . چون وقت داشتم ، شروع كردم به تله كردن هر چيزي كه دور و برم بود . زير جنازة عراقي ها نارنجك مي گذاشتم و ضامن آن را مي كشيدم . مين هاي نفر صخره اي و گوجه اي را هرچند تا كه مي توانستم ، در كانالهاي فرعي كار مي گذاشتم . سلاحها و تيربارها را هم با نارنجك تله كردم . با سيم تله و يكي دو تا مين والمري كه در سنگرهاي مهمات عراقي ها بود ، راه كانال را هم بستم . براي آخرين بار به بچه ها نگاه كردم .

🕙قسمت سی وهشتم فردا شب راس 22⁣

🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom



🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 38
#قسمت سی و هشتم



🔻#اسماعيل_زاده كه فقط يك تركش كوچك خورده بود ، تمام قامت ايستاده بود . بسيار نوراني شده بود . 🌞با اشاره به #دلبريان ، #اسماعيل_زاده را نشان دادم و در حالي كه اداي پرپر زدن را درمي آوردم ، گفتم كه شهيد مي شود . 👼🏼#دلبريان نيم نگاهي به #اسماعيل_زاده كرد و حرفم را با لبخند تأييد كرد .🙂 بغض ، بيخ گلويم گير كرده بود ؛ ولي نمي خواستم گريه كنم ؛ هنوز كار داشتيم .

🔻 با سكوت نسبي يي كه در قسمت ما حاكم بود . كمي به اطراف توجه كردم. چقدر از روي جنازة بچه ها رد شده بودم . نگاهم از روي صورتهاي نوراني شان گذشت . در سمت چپ ، چهره هاي آشنا و نزديكم بودند : #سيد_هادي_مشتاقيان، مانند گلي نشكفته پرپر شده . #علي_تشكري، با آن سوز و گدازش ، با آن نگاههاي معصومانه اش ، با آن توبة خالصش ، با آن نمازهايش كه هنوز صداي جانسوز ناله هايش در گوشم بود . 😔#سرچاهي ؛ #سيفي محبوبم ؛ #حسن_شاد ؛ فرماندة سربه زير و شجاع . حاجي #لكزايي ، با آن شوخ طبعيهايش و ماجراي حورالعين شصت ساله .😉 نمي دانم خدا چه مقامي براي اين پير غلام ابي عبداالله عليه السلام در نظر گرفته بود . هرچه بود ، حالت صورتش نشان از رضايتش داشت . #ميشاني با آن تفسيرها و نصيحت هاي دلنشين . همه و همه اكنون در مقابل من پرپر شده بودند . عجب صحنة زيبا و هوس برانگيزي بود !

🔻چند تايي از مجروحين ، خود را به عقب رسانده بودند و #دلبريان خبرش را با بيسيم داشت . بچه هاي بيسيمچي گردان هم دور بيسيم مركزي خود آرام و راحت آرميده بودند . كمي جلوتر چشمم افتاد به پيكر پاره پاره و غرق در خون #بخشي . تا حالا توجهم را جلب نكرده بود . ياد صحنه اي افتادم كه امدادگرها را سركار گذاشته و منورهايي كه براي خواهر كوچكش برداشته بود ؛ خواهر كوچكي كه منتظر بود برادرش برگردد . . .

🔻حدود ساعت ٩ صبح🕘 باز عراقيها حمله كردند . جنگ شديدي درگرفت ؛ منتهي اين بار ما خيلي كم بوديم . از روبه رو ، چپ و راست ، 👉🏼👆🏽👈🏼عراقي جلو مي آمد و من دائماً در حال چرخيدن بودم ؛ بقيه هم همين طور . #اسماعيل_زاده در حلقة محاصرة بيست عراقي افتاده ، ولي با رشادتي كم نظير مي جنگيد . دو نفر را با كلاش زد ، بعد چند نارنجك پرتاب كرد و روي زمين خوابيد ، سپس بلند شد و پريد روي كانال و با لگد به دهان يك عراقي زد و از روي خاكريز شيرجه رفت سمت نهرخين . #صحرانورد هم همين طور . #دلبريان با اشاره به من چند عراقي را لت و پار كرد و پريد روي خاكريز . نوبت من بود

🕙قسمت سی ونهم فردا شب راس 22⁣

🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 39
#قسمت سی و نهم



🔻تازه فهميدم كه محاصره شده ام . 😑ناگهان برگشتم و دو عراقي را ديدم كه در سه چهار متري من دارند به سمتم مي آيند تا مرا به اسارت بگيرند . خيلي سريع خود را پرت كردم روي زمين و با رگباري كلكشان را كندم . آمدم بلند شوم ، ديدم دو تا عراقي درست پريدند بالاي سرم . تكان نخوردم و نفسم را حبس كردم .😑😶 آنها هم به گمان اين كه مرده ام ، از كنارم رد شدند 👌. پاي يكي از آنها رفت روي دستم و حلقة نارنجك به دستم فرو رفت . درد را تحمل كردم و صدايم درنيامد .😐

🔻دو سه متري كه دور شدند ، يك خشاب كامل رويشان خالي كردم و پريدم روي كانال .👏🏼 ناگهان ديدم كه كانال پر از عراقي شد . كارم تمام بود ؛ ولي با چند انفجار 💥💥💥، عراقي ها حسابي ريختند به هم . فهميدم تله ها كار كرده اند .🎯 خيلي سريع شروع كردم از لب كانال به سمت معبر سينه خيز رفتن .


🔻در اين مدت ، كاملاً از بالاي كانال ، عراقي ها را زير پايم مي ديدم . آخرين تيربارها و نارنجكهايم را شليك كردم . با چشم خود ديدم كه مجروحان گردان را تير خلاص مي زدند .😖 براي آخرين بار به جنازه هاي مطهر بچه ها نگاه كردم . يكي از مجروحان زنده بود و شروع كرد به صحبتهايي به زبان عربي . ظاهراً مي گفت مرا نكشيد و پيش فرماندة خود ببريد ؛ من اَسرار مهمي دارم 😳. لجم گرفت !😠😤 يعني چه ؟ هرچه دقت كردم ، نشناختمش . منتظر نشستم ببينم چه مي شود .

🔻چند عراقي خواستند بلندش كنند ، داد و فرياد كرد كه من نمي توانم تكان بخورم ؛ بگوئيد او بيايد . در همين هنگام ، يك ستوان عراقي با چند نفر ديگر دور مجروح را گرفتند . من طرف را نمي ديدم ؛ فقط ناگهان ديدم عراقي ها با وحشت از جا پريدند و ناگهان انفجاري شديد 💥💥🗯🗯صورت گرفت و گرد و خاك زيادي به پا خاست . كيف كردم . احسنت !😄👌 اما هر كاري كردم ، نفهميدم كدام يك از بچه ها بود .

🔻با سرعت داخل معبر شدم تا به لب نهرخين برسم . #دايي در گوشه اي افتاده بود . پايش روي مين رفته و قطع شده بود و با چشماني باز در اثر خون ريزي به شهادت رسيده بود . #حسني در گوشه اي ديگر پايش روي مين رفته بود . نگاهي ملتمسانه به من كرد . آمدم به سمتش بروم كه عراقيها ريختند بالاي سرمان و رگبار گلوله را روي سرمان ريختند . همان تيرهاي اولي ، حسني را نقش زمين كرد. ديگر كسي نبود . با عجله پريدم داخل نهر . #دلبريان را ديدم كه پايش قطع شده و با يك پا دارد از آب رد مي شود . دعا كردم خدا كمكش كند .


🕙قسمت چهل ام فردا شب راس 22⁣⁣🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom
⁣⁣
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 40
#قسمت چهلم


🔻وقتي به لب نهر رسيدم ، عراقيها كاملاً بالاي سرم بودند . رگباري از گلوله را روي خودم احساس مي كردم . به داخل آب پريدم و شروع كردم به رد شدن . سوزش شديدي در پايم ، نشانه جراحتي جديد بود .😣وقتي به آن طرف رسيدم ، تواني براي خارج شدن نداشتم .

🔻ناگهان #اسماعيل_زاده را روي خاكريز خودمان ديدم . او سالم رسيده بود و كار مرا با نگراني دنبال مي كرد . با فرياد گفت : “ سيد ، بيا ، چيزي نمونده . . . ” 👏🏼كه ناگهان تيري به سينه اش خورد و پرت شد عقب .😑 از لب نهر تا دهانه تونل را عراقيها داشتند با تير و گلوله شخم مي زدند . خودم را به خدا سپردم . ديگر توان حركت نداشتم . از طرفي بي حركت بودنم باعث شده بود عراقيها فكر كنند مرا زده اند .

🔻 بي حال سرم را روي گلها گذاشتم ؛ اما ناگهان يكي از بچه هاي آن طرف ، از لب تونل پريد بيرون و يك آر پي جي شليك كرد به سمت عراقيها 💥🗯و دست مرا با تمام قدرت كشيد و كشان كشان داخل تونل انداخت و تا خواست خود داخل شود ، جلوي چشمانم يك تير رفت داخل دهانش و با خون و د ندان خرد شده و زبانش بيرون آمد .


🔻بنده خدا نگاهي از روي رضايت به من كرد و با صورت روي زمين افتاد و چشمانش بسته شد ! بعدها در مشهد ، در بهشت رضا عليه السلام ، از روي تصويري كه بر يكي از قبور بود ، او را شناختم . 😔😢

🔻صداي گرم و محزون🙁برادر #جليل_محدثي ، مرا به خود آورد : “ برادر انجوي ، خسته نباشيد . تقبل االله . ديگه كسي نيست ؟ ” با بي حالي تمام گفتم : “ نه ! ” سرش را پايين انداخت و آرام بيسيم را خاموش كرد . سپس يك بوسه به پيشاني من زد ، امدادگر را صدا كرد و با بغض گفت : “ خدا خيرشان بدهد ؛ امام زمان را روسفيد كردند . ”😢

🔻#سعيد_فاني و امداگر آمدند . سعيد سريع با چپيه خود سر و صورتم را از گل و خون پاك كرد و يك بوسه به پيشانيم زد و گفت : “ اي واالله مرد ! حالا زود برگرد عقب كه احتمال دارد شيميايي بزنند . اين ماسك را هم بگير . ” ماسك را به كمرم بست . وقتي از تونل خارج شدم ، پيكر بي جان #امير_نظري ، رو به رويم آرام خوابيده بود . #دلبريان با پاي قطع شده روي برانكارد سوار بود . چهره اش آرام ، ولي گرفته بود . مرا نديد 🙁

🕙قسمت چهل ویکم فردا شب راس 22⁣⁣


🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠


#ما_هم_نوشتیم_که_بماند قسمت 3
دست نوشته های #بهزاد_فیروزی غواص و تخریبچی کربلای 4 و ⁣5



🔻خبر خیلی ساده و کوتاه بود نظامیان آل سعود برروی تظاهر کنندگان برائت از مشرکین آتش گشودند .کلی عجله کردم که خودم رو به سبزوار برسانم و در مراسم بدرقه والدینم که عازم حج تمتع بودند شرکت کنم ، اما اینبار هم نتونستم به قولم وفا کنم و وقتی رسیدم که دیگه کاروان اونا رفته بود .


🔻 عده زیادی از زائران بیت الله الحرام به شهادت رسیده بودند .خبر از شایعه به واقعیت پیوست و تو همین حال و هوا بودم که زنگ تلفن منو به زمین اورد
صدای مهدی سعیدی بود و خیلی ساده و کوتاه :- حسن شهید شده و فردا جنازه اش به معراج الشهدا میارن و اینکه خبر رو هر جور صلاح میدونی به خونواده شهید منتقل کنید


🔻 از کی مهدی از اونور خط رفته بود نفهمیدم این صدای بوق تلفن بود که مرا به خود اورد .حسن دیزجی هم رفت ؟
ای بسا شخصی دویده بیست سال / اندکی بویی نبرده از وصال
ای بسا شخصی که امروز آمده /بر وصال یار نائل آمده

🔻هر وقت علیرضا #دلبريان ازهمنشینی شهدا خاطره تعریف میکرد منم باین شعر برجکشو میاوردم پایین و کلی به کم سعادتی خودمون میخندیدم که البته کارمون از گریه گذشته و به آن میخندیم

🔻قبل از والفجر 8 بود که برای اولین باربا #حسن_دیزجی، #مجید_آزادفر، #محمد_حق_بین و #سید_کاظم_موسوی در قالب سپاه حضرت محمد (ص) به سمت اهواز میرفتیم

🔻حسن اقا تازه به جمع ما اومده بود ،با اون لحجه عجیب و غریبش که خیلی ام با حال بود ،چغوک رو می گفت گنجشک ،عین کتابا و میلان رو می گفت خیابون و.....، بگذزیم اما از اینور، از اون ور گفتنش مارو کشته بود .

🔻باهم رفتیم تخریب 21 ، دوستان عزیز فرماندهی بچه ها رو قبول نکردند گفتند جثه اینا ضعیفه ، حالا که عکسا رو نیگاه میکنم ، میبینم خدا وکیلی دوستامون تو فرماندهی یه پا آرنولد بودند .خاطرات عین فیلم از جلو چشمم عبور میکرد ، خلاصه از ننه و بابامون فراموش کردیم .

ادامه دارد
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom