رهپویان وصال شیراز _ انجوی نژاد
4.14K subscribers
7.72K photos
2.2K videos
164 files
3.76K links
تنها کانال رسمی حجت الاسلام سید محمد انجوی نژاد و کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز

ادمین کانال:
@rahpouyan_vesal

📩ایتا :
https://eitaa.com/rahpouyancom

📩اینستاگرام:
https://www.instagram.com/rahpouyan_vesal
Download Telegram
⁣⁣🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 32
#قسمت سی و دوم


🔻عراق با استعداد يك تيپ ، به ما سي چهل نفر حمله كرد. دشت رو به رو ، از كماندوهاي عراقي سياه شده بود. هر كدام از ما ، يك تير بار ، چند كلاش ، چند آرپيجي و تعداد زيادي گلوله كنار خود گذاشته بوديم و مجروحان ، با وجود حال و خيمشان ، در پر كردن سلاحها و رفع گير آنها كمك مي كردند . تقريبا همه مجروح شده بودند.

🔻 درگيري شديد شد. عراقيها ديوانه وار با داد و فرياد و نعره با بچه ها درگير شده بود. گاهي از سمت چپ داخل كانال شده، گاهي چهل نفر حمله مي كردند و پنچ نفر پنچ نفر بر مي گشتند . جلوي خاكريز و زير پايمان در كانال ، پر از جنازه شده بود. #يوسفي كه از ناحيه سر مجروح شده بود ، جنازه ها را وارسي مي كرد تا كسي از عراقيها تظاهر به مردن نكرده باشد. سمت راست هم بچه ها با رهبري دليرانه #اسماعيل_زاده ، جنازه روي جنازه مي ريختند .

🔻سيد حميد #رجبي هم در حالي كه تير باري در دستش گرفته بود ، يكنفره دنبال چند عراقي گذاشت و با داد و فرياد #اسماعيل_زاده برگشت. در وسط هم بچه ها با تيربار و آرپي چي و چند تا خمپاره شصت چريكي ، دسته دسته عراقيها را درو مي كردند . بعد از يك ساعت ، پاتك عراق شكست خورد و عراقيها زخمي و گيج فرار كردند. خود عراقيها هم تعجب كرده بودند.


🔻چند عراقي ناگهان از داخل يكي از كانالهاي فرعي با داد و هوار ريختند تو كانال ، ١٠ نفر بودند. وقتي فهميدند نيروها يشان عقب نشيني كرده اند كه دير شده بود . #حسني و #يوسفي ، از پشت سر در آمدند و من و چند نفر ديگر هم با تير اندازي از جلو منتظرشان بوديم . تا آمدند يك فكري به حال خودش بكنند ، كار تمام شده بود. بعد از يك آمار گيري معلوم شد ٢٠ نفر از بچه ها شهيد شده اند و حا لا افراد آماده به جنگ فقط ٢٠ نفر هستند. #دلبريان با بيسيم با #برادر_جليل صحبت كرد . #برادر_جليل گفتالان ساعت ٥ صبح است. اگر يكي دو پاتك ديگر را هم مقاومت كنيد ، كار محاصره تمام مي شود))

🕙قسمت سی و سوم فردا شب راس 22⁣⁣


🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 34
#قسمت سی و چهارم



🔻جعبه هاي نارنجك و خشابهاي تير و تير بار و گلوله هاي آرپي جي را منظم كنار خود قرار داده بوديم. چند خمپاره چريكي ٦٠ هم پيدا كرده بوديم كه توسط جباري مستقر شد تا اگر لازم شد ، بزنيم. با باران خمپاره و آرپي جي و توپ به سمت ما معلوم شد عراق قصد پاتك دارد.. آتش خيلي حجيم بود. چند نفر از بچه ها دوباره مجروح شدند و سه چهار نفر هم به شهادت رسيدند.

🔻به سمت يكي از بچه ها مي دويدم تا ببينم چه شده ، ناگهان با ضربه اي شديد ، خود را ميان زمين و هوا ديدم و با كمر به ديواره كانال خوردم .🤕 وقتي حالم سر جا آمد ، فهميدم پايم اذيت شده است . در فكر كار خودم بودم كه با فرياد #دلبريان از جا پريدم . پايم را محكم بستم و به سمت مقر دويدم. 🏃🏻


🔻عراقيها دشت را سياه كرده بودند . با عجله شروع كرديم به پرتاب نارنجك و باران گلوله و آرپي جي و خمپاره. دشت سراپا آتش و خون شده بود. از سمت راست ، كماكان #اسماعيل_زاده ، #عبداللهي ، #رجبي و #جباري مقاومت مي كردند. #جباري ، خمپاره چريكي را مستقر كرده بود و شليك مي كرد. بعد هم مي پريد روي كانال تا ببيند گلوله اش كجا خورده و بعد دوباره تنظيم مي كرد. يعني هم ديده بان بود ، هم خمپاره چي ضمن اينكه آرپي جي زن ، تك تير انداز ، تير بار چي و نارنجك انداز هم بود.


🔻اگر غير از اين بود ، حريف نمي شديم. تا سلاحي گير مي كرد ، پرتش مي كرديم و يكي ديگر بر مي داشتيم. وقت سر خاراندن هم نبود . داد زدم و خواستم از #اسماعيل_زاده چيزي بپرسم . در حالي كه شديدا مشغول بود ، بلند گفت : (( منشي . . . . منشي . . . اول وقت قبلي بگير ! )) و دوباره مشغول شد . 😁😑

🔻سمت چپ هم (( #جليل_دهقان )) ، (( #فني_زاده )) ، (( #حسين_زاده )) و (( #كبيري)) مقاومت مي كردند و وسط را هم ما داشتيم . عراقيها از در و ديوار ريخته بودند توي كانال. درگيري نفر به نفر شده بود. سمت چپ، بچه ها داشتند با عراقيها كلنجار مي رفتند. حواسم به سمت چپ جلب شده بود كه اگر وضعيت ناجور شد بروم كمك كه يكدفعه سر يك عراقي درست رو به روي من از جلوي خاكريز آمد بالا. 👹تنها كاري كه توانستم انجام بدهم، اين بود كه با كلاش بكوبم به صورتش .👊🏻 پرت شد عقب.سريع يك نارنجك انداختم💥. چندين عراقي زخمي شدند و چند تا هم پا به فرار گذاشتند. تعجب كردم كه اين همه عراقي چگونه خود را به زير پايم رسانده اند و من نديده ام.⁣

⁣⁣🕙قسمت سی و پنجم فردا شب راس 22⁣

🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom


🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 37
#قسمت سی و هفتم



🔻 سمت راست هم اسماعيل زاده و #عبداللهي بودند و #رجبي كه از بس خون ازش رفته بود ، ديگر ناي ايستادن نداشت .😞 #دايي و #حسني هم از رمق افتاده بودند .😞🤕 من و #بهاري هم حال و روز خوشي نداشتيم .🤕 با سرشماري شديم ٨ نفر ! #دلبريان با برادر #جليل_محدثي تماس گرفت .📞 جليل گفت : ” مي دانم مشكل است ؛ اما فقط يك ساعت ديگر و يك پاتك ديگر را مقاومت كنيد ، بعد بيائيد عقب . . . ! “💪🏼 و اعلام كرد هر كدام از مجروحان مي توانند خود را به عقب برسانند ؛ چون كمكي از عقب نمي رسد .

🔻بچه هاي مجروح را خبر كردم . آنهايي كه مي توانستند ، افتان و خيزان به بالاي خاكريز رفتند و به سمت #نهر_خين ، خود را روي زمين مي كشاندند . بقيه هم كه ناي تكان خوردن نداشتند ، شروع كردند به راز و نياز با خدا ؛ چرا كه دقايق آخر عمرشان بود . صحنة دردناكي بود . 😖😣☹️

🔻#صحرانورد بدون توجه به دور و بر ، مشغول تنظيم و مرتب كردن سلاح ها بود . #دلبريان هم داشت صحنه و نحوة مقاومت را وارسي و به بچه ها و سلاحها سركشي مي كرد .📃 گلولة تيربارم كم بود . رفتم دنبال گلوله . داخل يك سنگر عراقي ، چند بسته فشنگ بود . دل و روده و مغز عراقي ، فشنگها را كثيف كرده بود . هر كاري كردم ، دلم نيامد بردارم .😷 #دلبريان را صدا زدم . او باخونسردي خشابها را برداشت و با يك كيسة گوني تميز كرد و به من داد و گفت : ” بيا بابا ! اين كه كاري نداشت ! “

🔻قرار شد تا مي توانيم ، جلوي پاتك بايستيم . آرايش هم مشخص شد . از سمت چپ به راست به فاصله ٥٠ متر ، به ترتيب ، اول من ؛ بعد ، #صحرانورد ؛ #بهاري ؛ #دلبريان ؛ #رجبي ؛ و آخر هم #اسماعيل_زاده و چند تا از مجروحان كه نشسته به ما كمك مي كردند و هر كاري كرديم ، عقب نرفتند . ارتباط ما با يكديگر هم ممكن نبود ؛ فقط همديگر را دورا دور مي ديديم .

🔻قرار شد تا #دلبريان اشاره نكرده ، تيراندازي نكنيم و تا اشاره نكرده ، عقب نرويم و هر وقت #دلبريان اشاره كرد ، اگر توانستيم و زنده بوديم برگرديم ! روحيه ها عالي بود✌🏼 . بچه ها خود را براي نبرد آخر آماده مي كردند . لبخندي روي لبها نشسته بود 😊. خودمان مي دانستيم كه هفت ، هشت نفره نمي شود خط را نگاه داشت ؛ اما هرچه بيشتر مقاومت مي كرديم و عراقي ها را به خود مشغول مي كرديم ، غنيمت بود . دستور هم همين بود .

🔻بچه هاي #لشكر_نصر و #گردان_كوثر در خطر بودند . چون وقت داشتم ، شروع كردم به تله كردن هر چيزي كه دور و برم بود . زير جنازة عراقي ها نارنجك مي گذاشتم و ضامن آن را مي كشيدم . مين هاي نفر صخره اي و گوجه اي را هرچند تا كه مي توانستم ، در كانالهاي فرعي كار مي گذاشتم . سلاحها و تيربارها را هم با نارنجك تله كردم . با سيم تله و يكي دو تا مين والمري كه در سنگرهاي مهمات عراقي ها بود ، راه كانال را هم بستم . براي آخرين بار به بچه ها نگاه كردم .

🕙قسمت سی وهشتم فردا شب راس 22⁣

🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom



🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 38
#قسمت سی و هشتم



🔻#اسماعيل_زاده كه فقط يك تركش كوچك خورده بود ، تمام قامت ايستاده بود . بسيار نوراني شده بود . 🌞با اشاره به #دلبريان ، #اسماعيل_زاده را نشان دادم و در حالي كه اداي پرپر زدن را درمي آوردم ، گفتم كه شهيد مي شود . 👼🏼#دلبريان نيم نگاهي به #اسماعيل_زاده كرد و حرفم را با لبخند تأييد كرد .🙂 بغض ، بيخ گلويم گير كرده بود ؛ ولي نمي خواستم گريه كنم ؛ هنوز كار داشتيم .

🔻 با سكوت نسبي يي كه در قسمت ما حاكم بود . كمي به اطراف توجه كردم. چقدر از روي جنازة بچه ها رد شده بودم . نگاهم از روي صورتهاي نوراني شان گذشت . در سمت چپ ، چهره هاي آشنا و نزديكم بودند : #سيد_هادي_مشتاقيان، مانند گلي نشكفته پرپر شده . #علي_تشكري، با آن سوز و گدازش ، با آن نگاههاي معصومانه اش ، با آن توبة خالصش ، با آن نمازهايش كه هنوز صداي جانسوز ناله هايش در گوشم بود . 😔#سرچاهي ؛ #سيفي محبوبم ؛ #حسن_شاد ؛ فرماندة سربه زير و شجاع . حاجي #لكزايي ، با آن شوخ طبعيهايش و ماجراي حورالعين شصت ساله .😉 نمي دانم خدا چه مقامي براي اين پير غلام ابي عبداالله عليه السلام در نظر گرفته بود . هرچه بود ، حالت صورتش نشان از رضايتش داشت . #ميشاني با آن تفسيرها و نصيحت هاي دلنشين . همه و همه اكنون در مقابل من پرپر شده بودند . عجب صحنة زيبا و هوس برانگيزي بود !

🔻چند تايي از مجروحين ، خود را به عقب رسانده بودند و #دلبريان خبرش را با بيسيم داشت . بچه هاي بيسيمچي گردان هم دور بيسيم مركزي خود آرام و راحت آرميده بودند . كمي جلوتر چشمم افتاد به پيكر پاره پاره و غرق در خون #بخشي . تا حالا توجهم را جلب نكرده بود . ياد صحنه اي افتادم كه امدادگرها را سركار گذاشته و منورهايي كه براي خواهر كوچكش برداشته بود ؛ خواهر كوچكي كه منتظر بود برادرش برگردد . . .

🔻حدود ساعت ٩ صبح🕘 باز عراقيها حمله كردند . جنگ شديدي درگرفت ؛ منتهي اين بار ما خيلي كم بوديم . از روبه رو ، چپ و راست ، 👉🏼👆🏽👈🏼عراقي جلو مي آمد و من دائماً در حال چرخيدن بودم ؛ بقيه هم همين طور . #اسماعيل_زاده در حلقة محاصرة بيست عراقي افتاده ، ولي با رشادتي كم نظير مي جنگيد . دو نفر را با كلاش زد ، بعد چند نارنجك پرتاب كرد و روي زمين خوابيد ، سپس بلند شد و پريد روي كانال و با لگد به دهان يك عراقي زد و از روي خاكريز شيرجه رفت سمت نهرخين . #صحرانورد هم همين طور . #دلبريان با اشاره به من چند عراقي را لت و پار كرد و پريد روي خاكريز . نوبت من بود

🕙قسمت سی ونهم فردا شب راس 22⁣

🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom
⁣⁣
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 40
#قسمت چهلم


🔻وقتي به لب نهر رسيدم ، عراقيها كاملاً بالاي سرم بودند . رگباري از گلوله را روي خودم احساس مي كردم . به داخل آب پريدم و شروع كردم به رد شدن . سوزش شديدي در پايم ، نشانه جراحتي جديد بود .😣وقتي به آن طرف رسيدم ، تواني براي خارج شدن نداشتم .

🔻ناگهان #اسماعيل_زاده را روي خاكريز خودمان ديدم . او سالم رسيده بود و كار مرا با نگراني دنبال مي كرد . با فرياد گفت : “ سيد ، بيا ، چيزي نمونده . . . ” 👏🏼كه ناگهان تيري به سينه اش خورد و پرت شد عقب .😑 از لب نهر تا دهانه تونل را عراقيها داشتند با تير و گلوله شخم مي زدند . خودم را به خدا سپردم . ديگر توان حركت نداشتم . از طرفي بي حركت بودنم باعث شده بود عراقيها فكر كنند مرا زده اند .

🔻 بي حال سرم را روي گلها گذاشتم ؛ اما ناگهان يكي از بچه هاي آن طرف ، از لب تونل پريد بيرون و يك آر پي جي شليك كرد به سمت عراقيها 💥🗯و دست مرا با تمام قدرت كشيد و كشان كشان داخل تونل انداخت و تا خواست خود داخل شود ، جلوي چشمانم يك تير رفت داخل دهانش و با خون و د ندان خرد شده و زبانش بيرون آمد .


🔻بنده خدا نگاهي از روي رضايت به من كرد و با صورت روي زمين افتاد و چشمانش بسته شد ! بعدها در مشهد ، در بهشت رضا عليه السلام ، از روي تصويري كه بر يكي از قبور بود ، او را شناختم . 😔😢

🔻صداي گرم و محزون🙁برادر #جليل_محدثي ، مرا به خود آورد : “ برادر انجوي ، خسته نباشيد . تقبل االله . ديگه كسي نيست ؟ ” با بي حالي تمام گفتم : “ نه ! ” سرش را پايين انداخت و آرام بيسيم را خاموش كرد . سپس يك بوسه به پيشاني من زد ، امدادگر را صدا كرد و با بغض گفت : “ خدا خيرشان بدهد ؛ امام زمان را روسفيد كردند . ”😢

🔻#سعيد_فاني و امداگر آمدند . سعيد سريع با چپيه خود سر و صورتم را از گل و خون پاك كرد و يك بوسه به پيشانيم زد و گفت : “ اي واالله مرد ! حالا زود برگرد عقب كه احتمال دارد شيميايي بزنند . اين ماسك را هم بگير . ” ماسك را به كمرم بست . وقتي از تونل خارج شدم ، پيكر بي جان #امير_نظري ، رو به رويم آرام خوابيده بود . #دلبريان با پاي قطع شده روي برانكارد سوار بود . چهره اش آرام ، ولي گرفته بود . مرا نديد 🙁

🕙قسمت چهل ویکم فردا شب راس 22⁣⁣


🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom

🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 41
#قسمت چهل و یکم





🔻چند تا از بچه هاي #گردان_نوح هم لب تونل در انتظار دوستانشان ثانيه شماري مي كردند كه با ديدن من ريختند روي سرم براي ماچ و بوس كردن .😘 امدادگر داد زد : “ ولش كنيد ، مثلاً مجروحه ها ! مي خواهيد بكشيدش ؟ ”😒 همين طور كه امدادگر زخمهايم را مي بست ، جريان را برايش توضيح دادم .

🔻 آنها چون پلشان نصب شده بود ، تلفاتشان كمتر بود و دو تا گروهان كاملاً آماده داشتند . گفتند كه #حسين_ضميري به آرزويش رسيده است 😞. به اورژانس تاكتيكي كه رسيديم ، #صحرانورد و #عبداللهي را ديدم . فقط ما سه تا مانده بوديم. ياد #اسماعيل_زاده افتادم كه به خاطر من تير خورد . از #صحرانورد سراغش را گرفتم . برانكاردي را نشانم داد .

🔻 خودش بود ؛ با چهره اي نوراني و چشماني براق و كاملاً باز . #صحرانورد گفت : ” الان تمام كرد . تير زير قلبش خورده و كليه و پهلو را دريده است . ” بغض چند ساعته ام تركيد . با صداي بلند شروع كردم به ضجه زدن و گريه كردن .😭😭 امدادگرها دلداريم دادند ؛ فكر مي كردند #اسماعيل_زاده داداشم است !

🔻 اما #صحرانورد كه خودش هم مثل من بود ، آنها را دور كرد ، زير بغلهايم را گرفت و آرام ، گوشه اي نشستيم و سه نفري عقده دل را گشوديم .😭 سرانجام ما را از هم جدا كردند و مرا به سمت بيمارستان خرمشهر بردند . به بيمارستان كه رسيدم ، بوي تند الكل ، حالم را به هم زد .😖😷 با توجه به اين كه جراحتهايم به استخوان نرسيده بود ، ترجيح دادم برگردم .

🔻 دم در كه رسيدم ، نگهبان پرسيد : ” كجا ؟ ” گفتم : ” مي خواهم برم بيرون ! ” گفت : “ برگه خروجي نداشته باشي ، نمي شه ! ” هر چه چانه زدم ، نشد كه نشد . موقعيت فرار را سنجيدم . از پنجره يكي از دستشوييها مي شد در رفت ! با زحمت و درد در رفتم .😏

🔻 با آب ميوه و كيكي كه خورده بودم ، حالم بهتر بود . در يكي از ميدانهاي خرمشهر ، منتظر ماشين ايستادم كه تا مقر گردان بروم . اولين تويوتايي كه رد شد ، نگه داشت . تويوتا ، مال لشكر ٢٧ حضرت رسول تهران بود و دو نفر در آن سوار بودند . در جلو را باز كرد و مرا كنارش نشاند .

🔻 بعد از سلام و احوالپرسي ، در حالي كه با تعجب به من نگاه مي كرد ، پرسيد : “ چند سالته ؟ ” گفتم : “ نوزده سال . ” پرسيد : “ غواص بودي ؟ ” گفتم : “ مي بيني كه ! ” 😒گفت : “ بهت نمي آد ! لباسها را از كجا آورده اي ؟ ” جوابش را ندادم . 🤐با شك و ترديد پرسيد : “ چرا دست و پايت باندپيچي است ؟ اگر مجروحي ، چرا نمي روي بيمارستان ؟

🔻 گفتم : “ برادر جان ، مگه شما مفتش هستيد ؟ اگه مي رسوني ، يا علي ، اگه نه ، نگهدار پياده مي شم ! ” گفت : چرا ناراحت شدي ؟ همين جوري سؤال كردم ! ” بعد گفت : “ حالا فهميدم ؛ تو از غواصهاي كربلاي ٥ هستي . بارك االله ! آفرين ! اي واالله ! ” پياده كه شدم ، هنوز نفهميده بودم كه چرا به من مي گفت آفرين ! فكر كنم ترسيده بود موجي باشم ؛ چون بدجوري جوابش را داده بودم !


⁣⁣🕙قسمت چهل و دوم فردا شب راس 22⁣
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom