رهپویان وصال شیراز _ انجوی نژاد
4.13K subscribers
7.72K photos
2.2K videos
164 files
3.76K links
تنها کانال رسمی حجت الاسلام سید محمد انجوی نژاد و کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز

ادمین کانال:
@rahpouyan_vesal

📩ایتا :
https://eitaa.com/rahpouyancom

📩اینستاگرام:
https://www.instagram.com/rahpouyan_vesal
Download Telegram
⁣⁣🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 32
#قسمت سی و دوم


🔻عراق با استعداد يك تيپ ، به ما سي چهل نفر حمله كرد. دشت رو به رو ، از كماندوهاي عراقي سياه شده بود. هر كدام از ما ، يك تير بار ، چند كلاش ، چند آرپيجي و تعداد زيادي گلوله كنار خود گذاشته بوديم و مجروحان ، با وجود حال و خيمشان ، در پر كردن سلاحها و رفع گير آنها كمك مي كردند . تقريبا همه مجروح شده بودند.

🔻 درگيري شديد شد. عراقيها ديوانه وار با داد و فرياد و نعره با بچه ها درگير شده بود. گاهي از سمت چپ داخل كانال شده، گاهي چهل نفر حمله مي كردند و پنچ نفر پنچ نفر بر مي گشتند . جلوي خاكريز و زير پايمان در كانال ، پر از جنازه شده بود. #يوسفي كه از ناحيه سر مجروح شده بود ، جنازه ها را وارسي مي كرد تا كسي از عراقيها تظاهر به مردن نكرده باشد. سمت راست هم بچه ها با رهبري دليرانه #اسماعيل_زاده ، جنازه روي جنازه مي ريختند .

🔻سيد حميد #رجبي هم در حالي كه تير باري در دستش گرفته بود ، يكنفره دنبال چند عراقي گذاشت و با داد و فرياد #اسماعيل_زاده برگشت. در وسط هم بچه ها با تيربار و آرپي چي و چند تا خمپاره شصت چريكي ، دسته دسته عراقيها را درو مي كردند . بعد از يك ساعت ، پاتك عراق شكست خورد و عراقيها زخمي و گيج فرار كردند. خود عراقيها هم تعجب كرده بودند.


🔻چند عراقي ناگهان از داخل يكي از كانالهاي فرعي با داد و هوار ريختند تو كانال ، ١٠ نفر بودند. وقتي فهميدند نيروها يشان عقب نشيني كرده اند كه دير شده بود . #حسني و #يوسفي ، از پشت سر در آمدند و من و چند نفر ديگر هم با تير اندازي از جلو منتظرشان بوديم . تا آمدند يك فكري به حال خودش بكنند ، كار تمام شده بود. بعد از يك آمار گيري معلوم شد ٢٠ نفر از بچه ها شهيد شده اند و حا لا افراد آماده به جنگ فقط ٢٠ نفر هستند. #دلبريان با بيسيم با #برادر_جليل صحبت كرد . #برادر_جليل گفتالان ساعت ٥ صبح است. اگر يكي دو پاتك ديگر را هم مقاومت كنيد ، كار محاصره تمام مي شود))

🕙قسمت سی و سوم فردا شب راس 22⁣⁣


🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom


🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 42
#قسمت چهل و دوم


🔻به مقر گردان كه رسيدم ، كسي غير از معاون ستاد گردان و مسئول تداركات نبود . فضا غريب بود . 😕در اتاقهاي گردان ، پتوهاي تا كرده و ساكها و وسايل بچه ها دست نخورده بود. در اتاق دسته ويژه ، يك جاي پهن ، مال شهيد #مسعود_احمديان بود .🙁 وقتي مي خواستيم راه بيفتيم ، جايش را پهن كرد و به شوخي گفت : “ باشد وقتي برگشتيم ، همين جا بخوابم ! ” 😢

🔻خستگي مجال فكر كردن را از من گرفته بود . همان جا ، جاي مسعود شهيد خوابيدم . . . ساعت ٤ بعد ازظهر ،🕓 با صداي #سعيد_فاني از خواب بيدار شدم . با عصبانيت پرسيد : “ چرا از بيمارستان فرار كرده اي ؟ ”😠 من هم شروع كردم به بهانه تراشي كه قانع شد

🔻 بعدازظهر ، دو تاي ديگر از بچه ها به نام #يوسفي و #بهاري هم كه از بيمارستان جيم شده بودند ، به من پيوستند . صداي بلندگوي 🔊گردان بلند شد كه برادران را به تجمع در مسجد فرا مي خواند ! داخل مسجد كه شديم ، دلمان گرفت . پنج نفري ، گوشه اي نشستيم تا برادر #جليل_محدثي وارد شد .


🔻به محض ورود ، نگاهي به ما كرد و با چشماني سرخ شده و خندة اي غمگين گفت : “ مثل اين كه همه در اتاق من جا مي شويد ! بياييد آنجا ! ” 🙁خود #برادر_جليل ، بدني پر از تركش داشت و پايش بسيار آسيب ديده بود و با اين كه در آموزش پا به پاي بچه ها كار كرده بود و علي رغم اصرار بسيار خودش ، از طرف فرماندهي به او اجازه داخل شدن به بوارين داده نشده بود .


🔻اويكي از قديمي ترين و محبوب ترين فرمانده گردانهاي لشكر بود . در اتاق #برادر_جليل ، بعد از تشكر فراوان و عذرخواهي بابت اين كه نتوانسته بود ما را همراهي كند ، گفت كه عمليات ادامه خواهد داشت و ما را مخير كرد كه براي ادامه عمليات به تخريب يا مرخصي برويم كه جواب ما معلوم بود .

🕙قسمت چهل و سوم فردا شب راس 22⁣

🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 45
#قسمت چهل و پنجم



🔻تعجب كردم كه از كي تا حالا اينقدر مهمان نواز شده اند ! 😒به محض اين كه داخل اتاق شديم ، چشمتان روز بد نبيند ، چراغ را خاموش كردند و تا آمديم بجنبيم ، يك پتو افتاد رو سرمان و يك عده هم با مشت و لگد افتادند به جانمان !🤕 خلاصه ، يك جشن پتوي مفصلي به تلافي قسر در رفتن از آموزش نصيبمان شد .

🔻 بعد توضيح دادند كه يك كار آبي داريم داخل درياچه ماهي ، در شمال بوارين ، در منطقه عمومي شلمچه . جزئيات كار هم واگذار شد به جلسه اي كه آن شب داشتيم . من ، “ #جعفر_موسوي ” ، “ #حسين_صادقي ” ، “ حميد #رجبي ” ، “ #بادياني ” ، “ #رحمتي ” ، “ #عبداالله_زاده ” ، “ #يوسفي ” و “ #مقدم ” قرار بود به عنوان غواص و تخريبچي كار كنيم ؛ چهار نفر از بازمانده هاي #گردان_ياسين ، و بقيه از #گردان_نوح

🔻 در جلسه توجيهي معلوم شد ما و لشكر الغدير بايد در كانال ماهي وارد عمل شويم و بچه هاي امام حسين عليه السلام و لشكر نصر بايد به كانالهاي زوجي يورش ببرند . قرار بود ما با دو گروهان كار كنيم . گروهان اول بعد از عبور از ما به خط عراق بزند و گروهان دوم كه ما بوديم ، چند كيلومتر به موازات خط عراقيها پيشروي كند و از پشت به عراقيها حمله ور شود

🔻 حدود دو ساعت حركت به موازات خط دشمن و درست از زير پاي آنان ، بي اين كه متوجه شوند ، فقط در صورتي ميسر بود كه لشكر الهي باشد و نيروها بسيجي ! مي گوييد نه ، برويد از متخصصان نظامي سؤال كنيد ! 😑

🔻با صداي اذان ، تمامي سرها پايين افتاد . باز هم بايد حسابها صاف مي شد . شايد نماز آخرين باشد . من كه تجربه كار غواصي داشتم ، با ولع به بچه ها نگاه مي كردم ؛ شايد ديگر همديگر را نديديم .👀 صداي هق هق بچه ها جگرم را ريش كرد .😖 صحنه نماز آخر #گردان_ياسين جلوي چشمانم بود . من هم به حال خودم گريه كردم . آيا خدا ميان اين همه اميدواران به فضلش فقط مرا نااميد مي كند ؟ 😔

🔻مدتي طول كشيد تا توانستند بچه ها را ساكت كنند . بايد شام مي خورديم و حركت مي كرديم . حالم خوب نبود و معده ام از غذاي ظهر حسابي به هم ريخته بود . ترجيح دادم چيزي نخورم . از مسجد بيرون زدم و لبه اسكله رو به كارون نشستم . آب گل آلود كارون ، خاطراتم را زنده مي كرد . ياد #علي_شيباني بودم . ملتمسانه از او خواستم مرا پيش خود ببرد .

🕙قسمت چهل و ششم فردا شب راس 22⁣⁣


🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom
⁣⁣🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 46
#قسمت چهل و ششم




🔻دست نوازش مسئول دسته مان در #گردان_ياسين را بر سرم احساس مي كردم . طنين آخرين “ يا مهدي ” “ #علي_#تشكري” ، غروب ضجه گونه برادرم “ #مشتاقيان ” ، سوز و گداز “ #شادكام ” ، دلاوريهاي “ #كرابي ” و “ #عامري ” ، شوخيهاي “ #رنجبر ” و “ #احمديان ” و . . .

🔻با يك صلوات ، برادر مجيد #مصباح مسئول اطلاعات عمليات لشكر توضيح لازم را براي بار آخر از روي نقشه به همه داد . باورم نمي شد . همه چيز خيلي سريع گذشت . پريشب مشهد ، ديشب تهران ، امشب عمليات . تا به حال اين جوري عمليات نرفته بودم . 😶

🔻من و احمد #طوسي و محسن #نعمتي و #يوسفي و #رحمتي براي گروهان انتخاب و سوار تويوتايي جداگانه شديم . زياد طول نكشيد كه رسيديم به محل پياده شدن . كنار خاكريز پياده شده ، پشت به درياچه خوابيديم . خط تقريباً ساكت بود و گاه صداي شليك تير يا منوري به گوش مي رسيد . گروهان آماده حركت بود .


🔻قرار بود دو نفر اول ، بچه هاي اطلاعات باشند ؛ بعد ، بچه هاي تخريب و بچه هاي گروهان هم به ستون يك وارد آب شوند . مهتاب هوا را روشن كرده بود.🌜 دشمن فكر نمي كرد در مهتاب عمليات كنيم . با نوعي فريب ، به آرامي وارد آب شديم . يكي دو كيلومتر اول ، در منطقه خودمان بوديم ؛ ولي ازز كيلومتر سوم رسيديم به اول خط عراقيها

🔻ما ، خاكريز و افراد عراقي را مي ديديم ، اما خورشيدي ها و سيم خاردارها و كمكهاي الهي باعث مي شد تا آنان ما را نبينند . با يك سرفه يا عطسه يا كوچكترين صدايي ، كار تمام بود . در تمام مسير ، بچه ها ذكر مي گ فتند ؛ مخصوصاً “ و جعلنا ” كه در كور كردن عراقيها تخصص داشت !👌🏼

🔻 احمد #طوسي در طول راه با من شوخي مي كرد و چرت و پرت مي گفت ! هر چي هم خواستم حاليش كنم ، نشد كه نشد . اصلاً جور خاصي بود ؛ شنگول شنگول !😃 بعد از مدتي رسيديم پاي راهكار . حالا بايد معبر مي زديم . با سيم خاردار قطع كنها شروع كرديم به معبر زدن .

🔻 صداي تق سيم خاردارها كه بلند مي شد ، انگار بمب منفجر كرده اي ! سيم خاردارها را زير آب قطع مي كرديم تا صدايش عراقيها را متوجه نكند . كار معبر زدن تمام شد و من و احمد #طوسي رفتيم زير پاي كمين پشت خاكريز خوابيديم . يكي از بچه ها هم برگشت گردان را بياورد جلوي معبر تا هر وقتت بچه هاي گروهان يك زدند به خط و عراقيها حواسشان پرت شد ، ما حمله كنيم .

🔻صداي عراقيهاي داخل كمين كه در باره كنسروي كه مي خواستند بخورند ، بحث مي كردند ، به گوش مي رسید.بعد از مدتي ، صداي ناگهاني انفجار و يكپارچه آتش 💥شدن خط مقدم ، خبر از درگير شدن بچه هاي گروهان يك داد .



🔻عراقيها با داد و فرياد آمده بودند روي خاكريز و با انگشت به خط مقدم اشاره مي كردند و از هم مي پرسيدند كه چه كنيم ؟ 😨😧در همين موقع ، بچه هاي گردان هم رسيدند پاي خاكريز و برادر #طلوع فرمانده گروهان با دست فرمان حمله داد .👈🏼 تا عراقيها آمدند به خود بجنبند ، روي سرشان بوديم و سنگرها و خودشان را با كنسروهايشان درهم مخلوط كرديم . 😆


🔻#طلوع ، همان اول كار تير خورد به چشمش و رفت عقب . قسمتهايي را كه لازم بود ، پاكسازي كرديم . هركس كه كارش را انجام مي داد ، مي پريد در آب و به سمت عقبه حركت مي كرد . راه برگشت هم با يك سيم تلفن مشخص بود .

🔻 تا بچه هاي گروهان يك مستقر شدند ، دستور برگشت آمد و چون ما اول از همه آمده بوديم ، بايد آخر از همه مي رفتيم ؛ اين قانون تخريب بود . براي همين ، بچه ها كه رفتند ، من و احمد #طوسي حركت كرديم به سمت معبر . هنوز كاملاً درون آب نرفته بوديم كه عراقيها سر رسيدند و شروع به داد وو هوارر و تيراندازي .

🔻 احمد #طوسي با يك تير افتاد لاي خورشيديها و گير كرد . هر كار كردم ، در نمي آمد . تير هم مثل نقل و نبات مي آمد . رفتم زير آب تا بعد كه تير اندازي تمام شد ، دوباره بالا بيايم . وقتي بالا آمدم ، احمد ديگر جاني نداشت . 😔

🔻با اين كه مثل #كربلاي_٥ نبود ، اما شهادتها داشت شروع مي شد . با احمد خداحافظي كردم و شروع كردم از معبر بيرون رفتن . بيرون معبر و وسط آب ، هيچ كس نبود . هر چه گشتم ، سيم تلفن را پيدا نكردم . تازه عراقيها پي به ماجرا برده بودند و ديگر نمي شد برگردم .



🕙قسمت چهل و هفتم فردا شب راس 22⁣

🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین48
#قسمت چهل و هشتم



🔻 التماسش كردم كه شفاعتم كند 😢😭. بعد از ساعتي ديگر توان حركت نداشتم . خود را به زور مي كشاندم . ناتواني ام سبب شد تا سر وجدانم كلاه بگذارم 😔و جنازه را رها كنم و به راهم ادامه دهم . ساعت ٢ نيمه شب بود . از ساعت ٧ شب ميان آبها بودم .

🔻صورت جنازه را در دست گرفتم و به پيشاني پاك و نورانيش بوسه زدم . حنجره بريده اش را نوازش كرده ، او را ميان آب رها كردم . دلم نمي آمد از او جدا شوم .

🔻⁣ ساعتي ديگر گذشت . خط تقريباً ساكت شده بود و ظاهراً بچه ها با گرفتن مواضعي كه قرار بود بگيرند ، داشتند خط را محكم مي كردند و عراقيها هم براي پاتك صبح فردا آماده مي شدند . بي حالي و گرسنگي باعث شده بود نفهمم كجا مي روم و چه كار مي كنم .

🔻 صدايي مانند قايق موتوري 🛥به گوشم رسيد . خوشحال شدم . ظاهراً بچه هاي خودمان بودند . حال فرياد زدن نداشتم و مي دانستم با وجود صداي موتور ، صداي مرا نمي شنوند . دستم را با تمام قوا از آب بيرون آورده 🖐🏼، تكان دادم . شبح قايق به وضوح ديده مي شد . ناگهان از سر قايق يك نورافكن قوي روشن شد🔦💡و شروع كردند در سطح آب چرخاندن .

🔻 عراقي بودند و دنبال غواصها مي گشتند . كارم ساخته بود .😶 ناگهان همه با هم فرياد كشيدند و به سمت چپ من حركت كردند و با داد و فرياد ، غواصي را از حدود ١٠٠ متري من بيرون كشيدند و روي قايق با مشت و لگد افتادند به جانش . اصلاً حال و حوصله اسير شدن را نداشتم .😶😕


🔻توسلي به اهل بيت عليهم السلام كردم و ١٤ هزار صلوات نذر ١٤ معصوم كردم كه گرفتار اينها نشوم .😕 خودم را به زير آب كشيدم . نور نورافكن را بالاي سرم احساس كردم 🔦💡و صداي قايق 🛳را كه به سرعت به من نزديك مي شد . سلاحم را با دست چپ زير آب نگه داشته ، ضامن نارنجك را كشيدم و خود را مانند جنازه در سطح آب ول كردم .😶🙄

🔻اگر نمي ديدند كه بهتر ، اگر مي ديدند ، يا فكر مي كردند مرده ام يا مي فهميدند زنده ام كه در صورت دوم قصد داشتم نارنجك را پرت كنم 💥🔥درون قايق و خودم بروم به زير آب . قايق آرام آرام بالاي سرم آمد . داد و فريادشان نشان مي داد كه مرا ديده اند . سي هزار صلوات ديگر هم نذر چهارده معصوم كردم ! 😁😑


🔻قايق درست بالاي سرم آرام گرفت . سعي كردم بي جان و شناور جلوه كنم . نمي دانم چه شد كه فكر كردند مرده ام ! صداي گلنگدن نشان اين بود كه مي خواهند تير خلاص بزنند . اشهدم را گفتم . قيافه #علي_شيباني و بقيه بچه ها آمد جلوي چشمانم . گرماي اشك را روي صورتم احساس كردم . 😢

🔻ناگهان قايق بي اين كه عراقيها كاري بكنند ، به سرعت دور زد و رفت . آرام نگاه كردم . ديدم يكي ديگر از غواصها را ديده اند و به سوي او مي روند . او را بالا كشيدند و به جانش افتادند . از شدت خشم داشتم مي تركيدم 😤. بچه ها يكي يكي اسير مي شدند ومن نمي توانستم كاري بكنم .





🔻براي اين كه دلم آرام بگيرد ، ذكر زهرا (س) را گفتم و اشك ريختم .😔😢 در مسيري كه فكر مي كردم درست است ، حركت كردم . دم دماي صبح بود و بايستي نماز مي خواندم . نماز را به جا آوردم . در همين حين ، چشمم به يك غواص افتاد . به طرفش رفتم ؛ #يوسفي بود از بچه هاي تخريب

🔻خيلي خوشحال شدم 😃. بچه ساكتي بود. خوشحاليش را با يك لبخند كمرنگ نشان داد . 🙂خسته و بي حال بود .😞 مي گفت چند بار نزديك بوده اسير شود ؛ ولي قسر در رفته . با روشن شدن هوا ، موضع خودي را ديدم ؛ اما آنقدر دور بود كه ما تاب رفتن بدانجا را نداشتيم .

🔻از طرفي ، عراقيها هم ما را مي ديدند و تيراندازي مي كردند . حدود هشت صبح ، از قسمت تحت اشغال عراقيها خارج شده ، به سمتي كه دست خودمان بود ، رسيديم . از شدت ضعف و گرسنگي ، چشمانم نمي ديد و دست و پايم مي لرزيد 😣. سوسوي ضعيفي از يك قايق را در پشت پرده اي از غبار ديدم . خودي بود . داشت بچه هاي غواص را جمع مي كرد . با آخرين توان ، دستانم را بالا آوردم و فرياد كشيدم و در آغوش #يوسفي از حال رفتم


🕙قسمت چهل و نهم فردا شب راس 22⁣


🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@aerospace_shiraz
⁣⁣🌎http://bonyadshf.ir
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 49
#قسمت چهل و نهم


🔻 وقتي چشمانم را باز كردم كه باد خنك روي قايق ، هوش را به من برگرداند . بچه هاي گيلان، ما را پيدا كرده بودند .خيلي بي حال به #يوسفي گفتم كه تا پياده شديم برود دنبال غذا كه من دارم مي ميرم ! 😫

🔻وقتي پياده شديم ، احساس كردم جان تازه اي گرفته ام . خشكي برايم لذت خاصي داشت . يك نفر از بچه هاي لشكر قدس گيلان جلو آمد و گفت : “ سلاحهايتان را تحويل دهيد و سوار شويد .” گفتم : “ براي چي بايد به شما تحويل بديم ؟😠 بعد هم سوار آمبولانس بشيم ، براي چي ؟ من سالمم و سلاحم را هم فقط به لشكر خودمان تحويل مي دهم . ” 😐


🔻طرف كه انگار حوصله نداشت ، دست انداخت سلاحم را بگيرد كه با شدت از دستش بيرون كشيدم و😠 فرياد زدم : “ مرد حسابي ! اين به جاي خسته نباشيد است ؟ چه كار به تفنگ من داري ؟😠 برو يك كم غذا بيار كه دارم مي ميرم از گشنگي ! “ طرف عقب رفت و با ترس گفت : “ خيلي خب ، دعوا نداريم . 🙂بفرماييدداخل اتوبوس ، شما را تا خرمشهر مي رساند . آنجا غذا هم هست . ” 🍜🍲🍚🍨🍢


🔻دور و بريها و امدادگرها كه فكر مي كردند موجي شده ام ، با احترام سوارم كردند . #يوسفي(بعدها در جزيره مجنون به شهادت رسيد .) هم جيكش در نمي آمد😶 و آرام همراه من سوار شد . لرزش دست و پايم ، به پاي موج گرفتگي گذاشته شده بود و من هم از همه جا بي خبر بودم ! .🤔


🔻 تا داخل اتوبوس نشستم ، از حال رفتم و وقتي بيدار شدم كه اتوبوس جلوي در بيمارستان گلستان اهواز ، مجروحها را تخليه مي كرد . عصباني داد زدم 😤😤: “ بابا ، براي چي منو آوردين اينجا ؟ مگه قرار نبود خرمشهر پياده ام كنيد ؟ ” اين حرفها باعث شد آنها بيشتر به حدس خود ايمان بياورند ! #يوسفي هم كه اصلاً انگار توي اين دنيا نبود ! 👀


🔻با احترام فراوان پياده ام كردند كه : “ حالا يك اشتباهي شده ! خودت رو ناراحت نكن ! الان برمي گردي خرمشهر ! حالا تفنگت رو بده به ما . بارك االله پسر خوب ! ” 😌تازه فهميدم كه اينها فكر مي كنند من موجي ام . براي همين آرام گرفتم و گفتم : “ نگاه كنيد ، سلاح را امانت مي دهم به حراست بيمارستان ، رسيد هم مي گيرم . بعد هم بايد بادكتر صحبت كنم . ” با خوشحالي قبول كردند و رفتم به اتاق دكتر ! 👌🏼


🔻دكتر مشكوك وراندازم كرد و گفت : “ خب ، شما چي مي گي ؟ ” در حالي كه سعي مي كردم جلوي لرزش صدا و دست و پايم را بگيرم ، گفتم : “ ببينيد آقاي دكتر ، من ديشب تا صبح توي آب بوده ام و از ديروز ظهر تا حالا هم هيچي نخورده ام ، براي همين اعصابم خرد شده . خيلي هم گرسنه هستم . اينها هم مرا جاي موجي گرفته اند ، آورده اند اينجا . شما هر سؤالي مي خواهيد بپرسيد . ”


🕙قسمت پایانی حماسه یاسین فردا شب راس 22⁣

🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین
#قسمت پایانی



🔻بعد هم شروع كردم برايش مسائل درسي را گفتن كه قانون دوم نيوتن مي گويد هر عملي عكس العملي دارد ، فرمولهاي لگاريتم اينهاست ،📉📈📊📐 براي حساب كردن گشتاور بايد فلان كنيم . دكتر خندان گفت 😄: “ خيلي خب قبول كردم . ” پرستار را صدا زد تا برايم غذا بياورد .

🔻 سلاحم را از حراست بيمارستان تحويل گرفتند و تحويل دادند و برگه خروج مرا امضا كرد . با عجله از بيمارستان بيرون آمدم و ديدم #يوسفي دم در منتظرم نشسته ! گفتم : “ بابا ، تو مگه بزي ؟ 🐐چرا هيچي نمي گي ؟ مگه نديدي چه بلايي داشتن سرم مي آوردند ؟ ” 😠

🔻خنديد ! مانده بوديم چه جوري برگرديم خرمشهر ؟ مردم هم با تعجب به ما و لباسهاي غواصي نگاه مي كردند . 😒به اولين تاكسي گفتم سه راه خرمشهر ، سوارمان كرد . مرتب برمي گشت نگاه مي كرد و باز با سرعت حركت مي كرد . مسافر ديگري هم سوار نكرد !

🔻اول جاده خرمشهر كه پياده شديم ، تازه يادم آمد كه هيچ پولي ندارم ؛ چون لباس غواصي جيب ندارد ! با شرمندگي به راننده نگاه كردم . دستپاچه گفت : “ نه آقا . كي پول خواست ؟ بريد به سلامت . ” تويوتايي سوارمان كرد . تا خرمشهر خواب بوديم . جلوي مقر تخريب كه پياده شديم ، ساعت ٢ بعدازظهر بود . 🕑

🔻مي دانستم تمام بچه ها فكر مي كنند ما شهيد شده ايم . تا ما را ديدند ، ريختند سرمان ؛ “ #فيروزي ” ، ” #نوراللهيان ” ، “ #فيض_آبادي ” و “ #كچولي ” با خوشحالي از ما استقبال كردند . كمي كه سرو صداها خوابيد ، سرها پايين افتاد . فلاني چي شد ؟ فلاني چرا نيامد و . . . خبر شهادت احمد #طوسي را هم من دادم


🔻 عده ديگري هم مجروح و شهيد شده بودند . مجتبي #قمصريان ، “ #قبادي ” و . . . در همين حال، حاجي #مقدسيان را گوشه اي ديدم . چشمان ورم كرده و سرخ و قد خميده و صورت غمگينش حكايت از خبري جانسوز مي داد . علي شهيد شده بود . سيد حميد #رجبي كه در اين عمليات هم جان سالم به در برده بود ،مي گفت علي اول مجروح شد و بعد صدايش را مي شنيدم كه فرياد مي كشيد حميد كمكم كن ؛ ولي كاري از دستم برنمي آمد .

🔻بعد هم عراقيها به او تير خلاص زده بودند . پرونده ديگري بسته شده و بر تعداد شهدا افزوده شده بود ؛ به مجروحان ؛ به جانبازان . و باز هم تعداد ديگري بازمانده بودند ، تعداد ديگري يتيم ، تعدادي پدر داغديده ، تعدادي مادر رنجيده ، خواهرها و برادرهاي مصيبت زده و . . . 😱😢😭

🔻خدايا ! به حق شهدايي كه با هم نان ونمك خورده ايم ، به حق شهدايي كه خونهايمان با هم مخلوط شد ، به حق شهدايي كه دستهايشان در دستان ما بي رمق شد ، ما را در ادامه راه شهدا موفق و پيروز بدار .

🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom