رهپویان وصال شیراز _ انجوی نژاد
4.14K subscribers
7.72K photos
2.2K videos
164 files
3.76K links
تنها کانال رسمی حجت الاسلام سید محمد انجوی نژاد و کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز

ادمین کانال:
@rahpouyan_vesal

📩ایتا :
https://eitaa.com/rahpouyancom

📩اینستاگرام:
https://www.instagram.com/rahpouyan_vesal
Download Telegram


⁣⁣⁣🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 12
#قسمت دوازدهم



⁣صبح روز ٢٩/٩/٦٥ ، بلندگوي گردان📣📣 به صدا درآمد كه كليه برادران #گردان_ياسين را به مسجد مي خواند. برادر #جليل_محدثي رفت پشت ميكروفون 🎤و شروع كرد((بسم االله الرحمن الرحيم و به نستعين.و سارعوا الي مغفره من ربكم...)) تا اين آيه تلاوت شد، صداي گريه خوشحالي بچه ها در آمد .😃 بوي عمليات مي آمد . مضمون صحبتها از برنامه غواصي يي بود 🏊🏻كه به #لشكر٢١_امام_رضا داده شده بود . براي كار در اروند رود و توجيهات جزئي تر توسط گروهانها و دسته ها انجام مي شود .

🎯👌🏼كار توجيه بسيار دقيق بود . منطقة عملياتي #لشكر_٢١ ، #جزاير_ماهي🐡🐠🐟 و #ام_الطويل در عمق شش كيلومتري اروند رود از خط خودي بود كه #جزيرة_ماهي را به #گردان_ياسين و جزيرة #ام_الطويل يا #فياضيه را به #گردان_نوح سپرده بودند . مناطق #ام_الرصاص و #پتروشيمي را هم كه آن طرف اروندرود و روبروي ما بود ، به لشكرهاي #٣١_عاشورا و امام حسين عليه السلام سپرده بودند .

توسط نقشه و عكس هوايي 🌍، با نقشة عمليات آشنا شديم و روز ٣٠/٩/٦٥ و ١/١٠/٦٥ را به تنظيم وسايل ، توجيه كار ، تقسيم وظايف در گروهانها ، دسته ها و تيمها و هميارها مشغول بوديم . صبح روز ٢/١٠/٦٥ خبر دادند امشب عمليات است . قلبها به تپش درآمده و چهره ها نورانيت👼🏼🌝💡 خاصي گرفته بود . با بچه ها راه افتاديم ، رفتيم مقر #گردان_نوح براي خداحافظي .😘

آغوش گرم و اشكهاي داغ و خنده هاي معني دار ، از كليات اين خدا حافظي بود . شهروز #شوريده_دل ، در حالي كه طبق معمول شلوغ كاري مي كرد و همه جا را به هم مي ريخت 👻، با صداي بلند گفت : ” آقا ! من كه بادمجون بَم هستم ! ولي هر كي شهيد شد ، ياد من هم باشد ! “ #حسين_ضميري ، سرش را پائين انداخته بود و آرام اشك مي ريخت . 😢آخرش با صداي گرفته اي گفت : ” محمد ! خيلي وقته منتظر امشبم ، برام دعا كن . . . “ و به زيبايي خنديد 😄! نمي دانم چرا خندة بي آلايش اين بچه ها اين قدر زيبا بود و دلگير كننده ! 🙁


⁣قسمت سیزدهم، فردا شب راس ساعت 22

🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠
@rahpouyancom
⁣⁣

⁣⁣⁣🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 13
#قسمت سیزدهم



⁣خلاصه به هر زحمتي بود چون قرار بود ظهر برويم پاساژ كه مقري بود در يك كيلومتري خط اروند وعدة خداحافظي اصلي را گذاشتيم براي بعداز ظهر . صبح كم كم به ظهر مي رسيد و هرچه بيشتر مي گذشت ، شور و شوق بچه ها بيشتر مي شد . 😃اشك ، لحظه اي گونه ها را خشك نمي گذاشت .😢 حال و هواي عجيبي بود . لباسهاي غواصي را براي آخرين بار مرتب كرديم و كوله هاي غواصي را بست يم 🎒. سلاح ها را كه ٢٤ ساعت در گازوئيل و روغن براي ضد آب شدن خوابانيده بوديم ، تميز كرديم . تعداد نارنجكها 💣را براي آخرين بار حساب كرديم . به هر كس به مقدار وزن او ، از ٦ تا ١٦ نارنجك مي رسيد . هر كس وزنش كمتر بود ، مي توانست تعداد بيشتري نارنجك بردارد . به من ١٢ نارنجك رسيد . ٣ خشاب اضافه ، دو گلولة آرپي جي اضافي ، سيم چين ، سيم خاردار قطع كن و سلاح ، به همراه وسايل غواصي و جيرة جنگي كه همراه نارنجكها به خودم بستم .

شده بودم انبار مهمات !💣 برادر #جليل ، مرا كه در آب ديد ، گفت : ” برادر #انجوي ! شما ٢ تا نارنجك ديگر ببنديد ؛ هنوز يك مقدار از پشت سرتان روي آب است . “ با خنده گفتم : ” برادر #جليل ! حاضرم ؛ ولي شما جاي بستن آنها را پيدا كنيد ! “🙄😐 و از آب آمدم بيرون . با تعجب خنديد و گفت : ” پسر ! تو چرا بدنت اين جوريه ؟! اصلاً با اين همه وسايل چه طوري راه مي روي ؟ “ 😳

صداي اذان كه پيچيد ، بغضها تركيد . 😭شايد آخرين اذاني بود كه مي شنيديم . چون ناهار را قبل از نماز خورده بوديم ، بعد از نماز ، مراسم نوحه خواني و سينه زني انجام شد . دو سه ساعت وقت دادند استراحت كنيم ؛ اما كي خوابش مي برد ؟🤕 بچه ها دو تا ، دوتا يا چند تا ، چندتا نشسته بودند صحبت مي كردند و درد دل و وصيت . يك عده هم زانو در بغل گرفته ، با نفسشان و خدايشان تسويه حساب مي كردند . عده اي هم دست به قلم شده بودند . تعدادي كاغذ نامه دادند و گفتند هرچه مي خواهيد ، بنويسيد ؛ حتي منطقة عملياتي و عملياتي را كه قرار است شركت كنيد ؛ زيرا اين نامه ها بعد از عمليات پست مي شود و از نظر امنيتي مشكلي ندارد 📚

دم دماي غروب ، كاميونها را آوردند .🏃🏻👈🏼🚚 سوار شديم و ٢ كيلومتري پاساژ پياده شديم و از پشت خاكريز به سمت پاساژ رفتيم . به هر ضرب و زوري بود ، خود را داخل پاساژ جا داديم . مقر #گردان_نوح هم در بهداري بود ؛ درست رو به روي پاساژ ، سمت چپ جادة آسفالت . به محض مرتب كردن وسايل راه افتاديم سمت بچه هاي نوح

⁣⁣قسمت چهاردهم، فردا شب راس ساعت 22

🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom

🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 15
#قسمت پانزدهم





سكوت مرگبار حاكم بر محيط چندان خوشايند نبود . بوي لو رفتن عمليات مي آمد .😶 اول قرار بود گروهان #ستار داخل اروند شود و وقتي رسيد وسط #اروند ، به فاصله ٣ دقيقه ، ما داخل شويم و بعد هم گروهانهاي #غفار و #جبار . در كنارة #اروند ، يك نفر با لباس بسيجي و كلاه آهني ايستاده بود و بچه ها را از زير قرآن رد مي كرد . بعضي كه او را مي شناختند ، مي بوسيدندش . جلوتر رفتم ، ديدم برادر حاج #اسماعيل_قاآني ، فرماندة عزيز و دلاور لشكر است . با خوشحالي بوسيدمش . 😘😃روحية عجيبي گرفتم .

گروهان #ستار وارد #اروند شد و با نظم كامل شروع كردند به حركت به سمت وسط اروند تا از آنجا جلو بروند . 🏊🏻در حالي كه چشم دوخته بوديم به ستون گروهان #ستار كه در آب پيش مي رفتند ، ثانيه شماري مي كرديم تا داخل آب شويم . اروند در نظرم به قدري ذليل و حقير مي نمود كه بعدها خودم هم باور نمي كردم . ناگهان آن خط كاملاً خاموش به يك بُمب سراسري تبديل شد و گلوله هاي دوشكا و چهارلول و تيربار بر سر بچه ها ريخت ! ما هم مي خواستيم وارد آب شويم كه بعد از يك ربع گفتند عمليات لو رفته ، بايد برگرديم تا فرصتي ديگر . باورمان نمي شد .

از بچه هاي گروهان #ستار نمي توانستيم دل بِبُريم . بي سيم چي گروهان #ستار شهيد شده بود و هرچه با او تماس مي گرفتيم ، 📞ارتباط برقرار نمي شد . هر كه زنده مي ماند ، خود را مي رساند به #جزيرة_ماهي و آن وقت با اين وضع تكليفشان مشخص بود ! وقتي خواستم برگردم ، براي آخرين بار به اروند نگاهي نااميدانه كردم و زير لب گفتم : ” بچه ها ! خداحافظ . عليِ من ! خداحافظ . “😢 تا بلند شديم برگرديم ، دشمن كه متوجه ما شده بود ، دور و بر كانال را گرفت زير آتش . همه ، فين ها را به دست گرفته ، به دستور برادر #جليل شروع كرديم با تمام قوا اين سه كيلومتر را به سمت پاساژ دويدن . 🏃🏻« #محمد_خليل نژاد » يكي از بچه هاي جانباز پاي مصنوعيش دَر رفته و با خونسردي بالاي كانال نشسته بود و داشت پايش را مي بست . داد زدم : ” كمك نمي خواي ؟ “ جوابي داد كه خنده ام گرفت .😁 گفت : ” نه جيگر ، نوكرتم ! “😆

⁣⁣قسمت شانزدهم، فردا شب راس ساعت 22

🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 17
#قسمت هفدهم




🔶سرم گيج رفت ، گلويم داشت مي تركيد . خود را رساندم پشت گردان ، جاي قبرهاي كنده ، و چون جاي خلوتي بود و كسي نبود ، خودم را پرت كردم داخل يكي از قبرها و آن قدر گريه كردم تا به خواب رفتم و با صداي اذان ظهر بيدار شدم .😭 چند روز بعد ، از مشهد خبر دادند كه #جواد_كافي و #حسن_ديزجي از بچه هاي گروهان مجروح و در مشهد بستري هستند . ٨/١٠/٦٥ ، يعني ٥ روز بعد ، دوباره بلندگوي گردان 📣، به صدا درآمد و گردان كه حالا فقط ٣ گروهان داشت ، به راحتي در مسجد جا گرفت .

🔶 برادر #جليل با صورتي خندان و نوراني وارد شد 😊🌞و پشت تريبون قرار گرفت و با چشماني اشك آلود گفت 😢: ” بسم رب الشهداء والصديقين و سارعوا الي مغفره من ربكم و . . . سربازان امام زمان ! بار ديگر موعد امتحان پس دادن است . اگر مي خواهيد لياقت خود را به آقايتان نشان دهيد ، اگر مي خواهيد انتقام همسنگرانتان را در گروهان #ستار بگيريد ، اگر مي خواهيد دل امام را شاد كنيد ، حال موعدي است كه مرد از نامرد مشخص مي شود . . . “ ✊🏼
سپس با صداي لرزان و بغض آلود فرياد زد : ” آي خدا ! چه كار مي خواهي كني ؟ اين بچه ها با اين حالشان يك طرف قضيه اند و بعثي ها با آن كثيفي شان طرف ديگر . “ بعد رو كرد به ما و گفت : ” مطمئن باشيد خدا شما را كمك مي كند . اين بار كه خدمت حضرت امام بوديم ، ايشان با تبسم فرمودند : ” انشاءاالله نماز را با هم در كربلا مي خوانيم.”

🔶غوغايي به پا شد كه بيا و ببين . بعضي از بچه ها چند دقيقه در آغوش هم گريه كردند . اولين كاري كه كرديم رفتيم سراغ بچه هاي #گردان_نوح . توي اين پنج روز كه براي ما يك سال گذشت ، رفت و آمد به #گردان_نوح قطع نشده بود . روز بعد از #كربلاي_٤ كه رفتيم ، جاي عدة زيادي را خالي ديديم . يك گروهان از #گردان_نوح هم وارد عمل شده بود ؛ ولي اغلب توانسته بودند برگردند و فقط ١٠ ١٥ نفر شهيد داده بودند ؛ از جمله #ناصري ، #تقوايي ، #عيدي هم درس من در مرغداني و #آزادفر بچه محله مان . بيخود نبود كه موقع خداحافظي دلم آنطور گرفته بود !😕

🔶 دل من كمتر اشتباه مي كرد ؛ الان هم كم اشتباه است ! فرماندة گروهان عمل كننده تعريف مي كرد كه اولين نفر از بچه هاي تخريب رفته بود داخل معبر و شهيد شده بود . بلافاصله دومي رفته و شهيد شده بود ، سومي . . . و تا آخرين #حسن_ديزجي در ” ماوت “ به شهادت رسيد . هنگام آزادي اسرا هم #سعيد_دانشپور و #محسن_رأفتي آمدند ؛ و از ديگر بچه هاي گروهان #ستار خبري نشد ؛ نه نشاني و نه پلاكي ! به همين خاطر ، بچه ها نام اروند را گذاشته بودند : بهشت شهداي گمنام !

قسمت هیجدهم ، فردا شب راس ساعت 22
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom
⁣⁣🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 20
#قسمت بیستم




🔶وقتي برگشتيم مقر ، تمرين دوباره شروع شد . يك شب ، #سيد_هادي_مشتاقيان را به اتاق فرماندهي احضار كردند .🙄 وقتي برگشت ، ديدم گريه كرده . 😳گفت برادر #جليل گفته چون تو برادر شهيد هستي ، نمي توانيم تو را ببريم و . . .😕 تا صبح گريه كرد و از صبح تا ظهر هم با برادر #جليل چك و چانه زد . 😶ظهر موقع نماز ، دلم به حالش سوخت . با التماس گفت : ” سيد ! بعد از ظهر مي خواهم بروم دوباره صحبت كنم . دعا كن قبولم كنند . “

🔶 بعد از نماز ، از خدا خواستم كه حاجت هادي را روا كند . بعد از ظهر شاد و خندان پريد تو اتاق و مرا بغل كرد و گفت : ” سيد ! درست شد 😃. “ ١٧/١٠/٦٥ ، روز آخر بود . قرار شد ساعت ٤ بعد از ظهر برويم خط ٢٥ متري . اين خط به اين دليل ٢٥ متري ناميده مي شد كه فاصلة بين ما و خط عراق در اغلب جاها ٢٥ متر بيشتر نبود . قرار بود در سنگرهاي خط پنهان شويم . بعد از مراسم نماز ظهر گفتند چون بايد راه #نهر_خين باز شود تا كل گردان بتوانند رد شوند ، ما يك دستة ويژه ، مركب از دو تيم انتخاب كرده ايم ؛ شامل شش تخريبچي و سه آرپي جي زن براي هر تيم . كل دسته ١٨ نفر بود . اسامي را خواندند ؛ اسم من هم بود .


🔶تيم اول ، به سرگروهي حسين #صادقي_نژاد و تيم دوم ، به سرگروهي #مصطفي_كاظمي . مسؤول كل دستة ويژه هم #امير_نظري بود كه با حفظ سمت معاونت گردان ، به دليل اهميت دسته براي اين مسؤوليت انتخاب شده بود . ساعت ٤ بعد از ظهر ، تا نزديكي هاي خط با ماشين رفتيم 🚗و بعد پياده و حدود ٦ بعد از ظهر يعني يك ساعت به اذان مغرب مانده در سنگرهاي خط ٢٥ متري مستقر شديم . اين بار برخلاف #كربلاي_چهار ، حفاظت بسيار خوب رعايت شده بود . گفتند تا شب نشده ، وضو گرفته ، لباسهاي غواصي را بپوشيد . چون موقع اذان بود ، گفتند همه در سنگرها نماز را نشسته بخوانند .

🔶 #مسعود_احمديان ، به #حسين_حيدري يكي از مسؤولان گردان گفت : ” من بايد بيرون بخوانم ! “ لحنش جوري بود كه حسين موافقت كرد . غير از نماز مغرب و عشاء ، نماز غفيله و وتيره اش را هم خواند و با چشماني سرخ آمد داخل سنگر ، گوشه اي چمباتمه زد و رفت تو فكر . بعد از نماز نشستيم با بچه ها به خوردن شام و صحبت كردن . #سيد_هادي_مشتاقيان دمِ در ايستاده بود و خيره شده بود به تاريكي . صدايش كردم بيايد شامش را بخورد . آمد و با پاشنة پا روي انگشت كوچك دستم ايستاد و شروع كرد به فشار دادن .

🕙قسمت بیست و یکم فردا شب راس 22
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠
@rahpouyancom
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 34
#قسمت سی و چهارم



🔻جعبه هاي نارنجك و خشابهاي تير و تير بار و گلوله هاي آرپي جي را منظم كنار خود قرار داده بوديم. چند خمپاره چريكي ٦٠ هم پيدا كرده بوديم كه توسط جباري مستقر شد تا اگر لازم شد ، بزنيم. با باران خمپاره و آرپي جي و توپ به سمت ما معلوم شد عراق قصد پاتك دارد.. آتش خيلي حجيم بود. چند نفر از بچه ها دوباره مجروح شدند و سه چهار نفر هم به شهادت رسيدند.

🔻به سمت يكي از بچه ها مي دويدم تا ببينم چه شده ، ناگهان با ضربه اي شديد ، خود را ميان زمين و هوا ديدم و با كمر به ديواره كانال خوردم .🤕 وقتي حالم سر جا آمد ، فهميدم پايم اذيت شده است . در فكر كار خودم بودم كه با فرياد #دلبريان از جا پريدم . پايم را محكم بستم و به سمت مقر دويدم. 🏃🏻


🔻عراقيها دشت را سياه كرده بودند . با عجله شروع كرديم به پرتاب نارنجك و باران گلوله و آرپي جي و خمپاره. دشت سراپا آتش و خون شده بود. از سمت راست ، كماكان #اسماعيل_زاده ، #عبداللهي ، #رجبي و #جباري مقاومت مي كردند. #جباري ، خمپاره چريكي را مستقر كرده بود و شليك مي كرد. بعد هم مي پريد روي كانال تا ببيند گلوله اش كجا خورده و بعد دوباره تنظيم مي كرد. يعني هم ديده بان بود ، هم خمپاره چي ضمن اينكه آرپي جي زن ، تك تير انداز ، تير بار چي و نارنجك انداز هم بود.


🔻اگر غير از اين بود ، حريف نمي شديم. تا سلاحي گير مي كرد ، پرتش مي كرديم و يكي ديگر بر مي داشتيم. وقت سر خاراندن هم نبود . داد زدم و خواستم از #اسماعيل_زاده چيزي بپرسم . در حالي كه شديدا مشغول بود ، بلند گفت : (( منشي . . . . منشي . . . اول وقت قبلي بگير ! )) و دوباره مشغول شد . 😁😑

🔻سمت چپ هم (( #جليل_دهقان )) ، (( #فني_زاده )) ، (( #حسين_زاده )) و (( #كبيري)) مقاومت مي كردند و وسط را هم ما داشتيم . عراقيها از در و ديوار ريخته بودند توي كانال. درگيري نفر به نفر شده بود. سمت چپ، بچه ها داشتند با عراقيها كلنجار مي رفتند. حواسم به سمت چپ جلب شده بود كه اگر وضعيت ناجور شد بروم كمك كه يكدفعه سر يك عراقي درست رو به روي من از جلوي خاكريز آمد بالا. 👹تنها كاري كه توانستم انجام بدهم، اين بود كه با كلاش بكوبم به صورتش .👊🏻 پرت شد عقب.سريع يك نارنجك انداختم💥. چندين عراقي زخمي شدند و چند تا هم پا به فرار گذاشتند. تعجب كردم كه اين همه عراقي چگونه خود را به زير پايم رسانده اند و من نديده ام.⁣

⁣⁣🕙قسمت سی و پنجم فردا شب راس 22⁣

🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom


🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 37
#قسمت سی و هفتم



🔻 سمت راست هم اسماعيل زاده و #عبداللهي بودند و #رجبي كه از بس خون ازش رفته بود ، ديگر ناي ايستادن نداشت .😞 #دايي و #حسني هم از رمق افتاده بودند .😞🤕 من و #بهاري هم حال و روز خوشي نداشتيم .🤕 با سرشماري شديم ٨ نفر ! #دلبريان با برادر #جليل_محدثي تماس گرفت .📞 جليل گفت : ” مي دانم مشكل است ؛ اما فقط يك ساعت ديگر و يك پاتك ديگر را مقاومت كنيد ، بعد بيائيد عقب . . . ! “💪🏼 و اعلام كرد هر كدام از مجروحان مي توانند خود را به عقب برسانند ؛ چون كمكي از عقب نمي رسد .

🔻بچه هاي مجروح را خبر كردم . آنهايي كه مي توانستند ، افتان و خيزان به بالاي خاكريز رفتند و به سمت #نهر_خين ، خود را روي زمين مي كشاندند . بقيه هم كه ناي تكان خوردن نداشتند ، شروع كردند به راز و نياز با خدا ؛ چرا كه دقايق آخر عمرشان بود . صحنة دردناكي بود . 😖😣☹️

🔻#صحرانورد بدون توجه به دور و بر ، مشغول تنظيم و مرتب كردن سلاح ها بود . #دلبريان هم داشت صحنه و نحوة مقاومت را وارسي و به بچه ها و سلاحها سركشي مي كرد .📃 گلولة تيربارم كم بود . رفتم دنبال گلوله . داخل يك سنگر عراقي ، چند بسته فشنگ بود . دل و روده و مغز عراقي ، فشنگها را كثيف كرده بود . هر كاري كردم ، دلم نيامد بردارم .😷 #دلبريان را صدا زدم . او باخونسردي خشابها را برداشت و با يك كيسة گوني تميز كرد و به من داد و گفت : ” بيا بابا ! اين كه كاري نداشت ! “

🔻قرار شد تا مي توانيم ، جلوي پاتك بايستيم . آرايش هم مشخص شد . از سمت چپ به راست به فاصله ٥٠ متر ، به ترتيب ، اول من ؛ بعد ، #صحرانورد ؛ #بهاري ؛ #دلبريان ؛ #رجبي ؛ و آخر هم #اسماعيل_زاده و چند تا از مجروحان كه نشسته به ما كمك مي كردند و هر كاري كرديم ، عقب نرفتند . ارتباط ما با يكديگر هم ممكن نبود ؛ فقط همديگر را دورا دور مي ديديم .

🔻قرار شد تا #دلبريان اشاره نكرده ، تيراندازي نكنيم و تا اشاره نكرده ، عقب نرويم و هر وقت #دلبريان اشاره كرد ، اگر توانستيم و زنده بوديم برگرديم ! روحيه ها عالي بود✌🏼 . بچه ها خود را براي نبرد آخر آماده مي كردند . لبخندي روي لبها نشسته بود 😊. خودمان مي دانستيم كه هفت ، هشت نفره نمي شود خط را نگاه داشت ؛ اما هرچه بيشتر مقاومت مي كرديم و عراقي ها را به خود مشغول مي كرديم ، غنيمت بود . دستور هم همين بود .

🔻بچه هاي #لشكر_نصر و #گردان_كوثر در خطر بودند . چون وقت داشتم ، شروع كردم به تله كردن هر چيزي كه دور و برم بود . زير جنازة عراقي ها نارنجك مي گذاشتم و ضامن آن را مي كشيدم . مين هاي نفر صخره اي و گوجه اي را هرچند تا كه مي توانستم ، در كانالهاي فرعي كار مي گذاشتم . سلاحها و تيربارها را هم با نارنجك تله كردم . با سيم تله و يكي دو تا مين والمري كه در سنگرهاي مهمات عراقي ها بود ، راه كانال را هم بستم . براي آخرين بار به بچه ها نگاه كردم .

🕙قسمت سی وهشتم فردا شب راس 22⁣

🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom
⁣⁣
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 40
#قسمت چهلم


🔻وقتي به لب نهر رسيدم ، عراقيها كاملاً بالاي سرم بودند . رگباري از گلوله را روي خودم احساس مي كردم . به داخل آب پريدم و شروع كردم به رد شدن . سوزش شديدي در پايم ، نشانه جراحتي جديد بود .😣وقتي به آن طرف رسيدم ، تواني براي خارج شدن نداشتم .

🔻ناگهان #اسماعيل_زاده را روي خاكريز خودمان ديدم . او سالم رسيده بود و كار مرا با نگراني دنبال مي كرد . با فرياد گفت : “ سيد ، بيا ، چيزي نمونده . . . ” 👏🏼كه ناگهان تيري به سينه اش خورد و پرت شد عقب .😑 از لب نهر تا دهانه تونل را عراقيها داشتند با تير و گلوله شخم مي زدند . خودم را به خدا سپردم . ديگر توان حركت نداشتم . از طرفي بي حركت بودنم باعث شده بود عراقيها فكر كنند مرا زده اند .

🔻 بي حال سرم را روي گلها گذاشتم ؛ اما ناگهان يكي از بچه هاي آن طرف ، از لب تونل پريد بيرون و يك آر پي جي شليك كرد به سمت عراقيها 💥🗯و دست مرا با تمام قدرت كشيد و كشان كشان داخل تونل انداخت و تا خواست خود داخل شود ، جلوي چشمانم يك تير رفت داخل دهانش و با خون و د ندان خرد شده و زبانش بيرون آمد .


🔻بنده خدا نگاهي از روي رضايت به من كرد و با صورت روي زمين افتاد و چشمانش بسته شد ! بعدها در مشهد ، در بهشت رضا عليه السلام ، از روي تصويري كه بر يكي از قبور بود ، او را شناختم . 😔😢

🔻صداي گرم و محزون🙁برادر #جليل_محدثي ، مرا به خود آورد : “ برادر انجوي ، خسته نباشيد . تقبل االله . ديگه كسي نيست ؟ ” با بي حالي تمام گفتم : “ نه ! ” سرش را پايين انداخت و آرام بيسيم را خاموش كرد . سپس يك بوسه به پيشاني من زد ، امدادگر را صدا كرد و با بغض گفت : “ خدا خيرشان بدهد ؛ امام زمان را روسفيد كردند . ”😢

🔻#سعيد_فاني و امداگر آمدند . سعيد سريع با چپيه خود سر و صورتم را از گل و خون پاك كرد و يك بوسه به پيشانيم زد و گفت : “ اي واالله مرد ! حالا زود برگرد عقب كه احتمال دارد شيميايي بزنند . اين ماسك را هم بگير . ” ماسك را به كمرم بست . وقتي از تونل خارج شدم ، پيكر بي جان #امير_نظري ، رو به رويم آرام خوابيده بود . #دلبريان با پاي قطع شده روي برانكارد سوار بود . چهره اش آرام ، ولي گرفته بود . مرا نديد 🙁

🕙قسمت چهل ویکم فردا شب راس 22⁣⁣


🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom


🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 42
#قسمت چهل و دوم


🔻به مقر گردان كه رسيدم ، كسي غير از معاون ستاد گردان و مسئول تداركات نبود . فضا غريب بود . 😕در اتاقهاي گردان ، پتوهاي تا كرده و ساكها و وسايل بچه ها دست نخورده بود. در اتاق دسته ويژه ، يك جاي پهن ، مال شهيد #مسعود_احمديان بود .🙁 وقتي مي خواستيم راه بيفتيم ، جايش را پهن كرد و به شوخي گفت : “ باشد وقتي برگشتيم ، همين جا بخوابم ! ” 😢

🔻خستگي مجال فكر كردن را از من گرفته بود . همان جا ، جاي مسعود شهيد خوابيدم . . . ساعت ٤ بعد ازظهر ،🕓 با صداي #سعيد_فاني از خواب بيدار شدم . با عصبانيت پرسيد : “ چرا از بيمارستان فرار كرده اي ؟ ”😠 من هم شروع كردم به بهانه تراشي كه قانع شد

🔻 بعدازظهر ، دو تاي ديگر از بچه ها به نام #يوسفي و #بهاري هم كه از بيمارستان جيم شده بودند ، به من پيوستند . صداي بلندگوي 🔊گردان بلند شد كه برادران را به تجمع در مسجد فرا مي خواند ! داخل مسجد كه شديم ، دلمان گرفت . پنج نفري ، گوشه اي نشستيم تا برادر #جليل_محدثي وارد شد .


🔻به محض ورود ، نگاهي به ما كرد و با چشماني سرخ شده و خندة اي غمگين گفت : “ مثل اين كه همه در اتاق من جا مي شويد ! بياييد آنجا ! ” 🙁خود #برادر_جليل ، بدني پر از تركش داشت و پايش بسيار آسيب ديده بود و با اين كه در آموزش پا به پاي بچه ها كار كرده بود و علي رغم اصرار بسيار خودش ، از طرف فرماندهي به او اجازه داخل شدن به بوارين داده نشده بود .


🔻اويكي از قديمي ترين و محبوب ترين فرمانده گردانهاي لشكر بود . در اتاق #برادر_جليل ، بعد از تشكر فراوان و عذرخواهي بابت اين كه نتوانسته بود ما را همراهي كند ، گفت كه عمليات ادامه خواهد داشت و ما را مخير كرد كه براي ادامه عمليات به تخريب يا مرخصي برويم كه جواب ما معلوم بود .

🕙قسمت چهل و سوم فردا شب راس 22⁣

🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 43
#قسمت چهل و سوم




🔻اتاق ها را جمع و جور كرديم ؛ چون قرار بود بچه هاي تخريب در محل گردان مستقر شوند . تحويل ساكهاي بچه ها و جمع كردن لوازم شخصي آنها بسيار دردناك بود .😔 روي ساك #بخشي ، ٣ تا چتر منور زيبا قرار داشت كه مي خواست براي خواهرش ببرد !👧🏽 با اشك و گريه فراوان ، وسايل شهدا را تحويل داديم . 😭

🔻شب كه شد ، بچه هاي تخريب ريختند در محوطه گردان و دوباره گردان شلوغ شد ؛ اما چهره ها اغلب جديد بود و از بچه هاي قديمي جز چند نفر كسي نمانده بود . بچه ها تعريف مي كردند كه در پشت خط #گردان_ياسين و در خط خودي ، يك گروه به نام گروه “ #لنگها” تشكيل شده بود كه بچه هاي گردان را با آر پي جي حمايت مي كردند .

🔻 اعضاي اين گروه كه پاي مصنوعي داشتند ، رشادت بسياري به خرج داده بودند ؛ “ #محمد_خليل نژاد” ، “ #حسين_حاج_عرب ” ، “ #سعيد_راسخيان ” ، “ #مرتضي_نوكاريزي ” ، #حميد_فاني ” و . . . اعضاي گروه بودند .

🔻بچه هاي تخريب يكي يكي مي آمدند سراغ دوستانشان را مي گرفتند و با چشماني اشك آلود بر مي گشتند ! ما هم در گروه هاي تخريب تقسيم شديم . آخر شب ناخودآگاه به سمت خاكريزهاي پشت گردان كشيده شدم . خيال مي كردم كه الان #سيفي مرا به آنجا مي برد . به قبرهاي خالي كه رسيدم ، عجيب دلم گرفت . 😞يكي يكي قبرها را بوييدم و بوسيدم و براي صاحبانشان فاتحه خواندم . همين جا بود كه #تشكري با خدايش خلوت مي كرد . همين جا بود كه #عامري نماز شبش را مي خواند . همين جا بود كه # رنجبر براي خودش روضه حضرت زهرا (س) مي خواند و اشك مي ريخت و . . . .


🔻بعد از يكي دو ماه ديگر كه كربلاي ٥ ادامه داشت ، بچه هاي ديگري هم به شهادت رسيدند . ما هم بعد از چند روز به اجبار به مشهد برگردانده شديم تا استراحتي چند روزه بكنيم و در تشييع جنازه بچه ها شركت كنيم و تازه نفس برگرديم .


🔻در مشهد هم غوغا بود و هر روز تعداد زيادي از شهدا خاكسپاري مي شدند . من هم در بهشت رضا دائماً مورد سؤال خانواده شهدا بودم . يادم نمي رود كه هنگام تشييع جنازه و خاكسپاري شهيد #سيد_هادي_مشتاقيان ، پدر و مادرش چه روحيه اي داشتند و سيد امير #مشتاقيان برادر بزرگ سيد هادي با لباس فرم كميته انقلاب اسلامي ، قبل از خاكسپاري برادرش ، در حالي كه عطر زده بود ، در قبر دراز كشيد و لحظاتي به جاي برادر خوابيد .


🔻آنجا احساس كردم كه واقعاً امير دوست داشت او به جاي برادرش به خاك سپرده مي شد ! بعدها در ماووت ، برادر #جليل_محدثي ، اين يادگار شهدا و سرباز رشيد امام زمان به شهادت رسيد . او كه سالها مانده و پرواز ياران را ديده بود ، اين بار خودش براي ما جامانده ها پروازي زيبا ترسيم كرد و كمر ما را در داغش خم كرد 😔😢

🕙قسمت چهل و چهارم فردا شب راس 22⁣

🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom